PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه : لاقیس



milad.m
2016/01/27, 14:36
من و برادرم و مادرم در یک باغ ویلایی بزرگ در روستای دره مرگ زندگی می کردم . پدرم رادر کودکی از دست داده بودیم.
هر وقت از او می پرسیدم مادرم با لحنی ترسناک می گفت :
گرگ ها او را کشته اند !
مادرم زن عجیبی بود موهای بلند سفیدش همیشه به زمین میرسید قدش کوتاه بود و صورتی سبزه با چشمان مشکی و زیبا داشت .
او همیشه در مورد سایه هایی که در باغ دیده می شدند صحبت می کرد و به من و برادر اخطار می داد و می گفت :
نباید شب ها از خانه خارج شوید !!
من که اعتقادی به این چیز ها نداشتم اصلا قبول نمی کردم و با خودم می گفتم او دیوانه شده است !
او کار های عجیبی می کرد یک اتاق داشت که بعضی مواقع در آن جا بلند با خودش صحبت می کرد !!
یک دیگ بزرگ در آن اتاق غایب کرده بود و همیشه در اتاق را می بست آن دیگ را من فقط یک بار دیدم زمانی که داشت در را می بست یواشکی درون اتاق را نگاه کردم و آن دیگ را در آن جا دیدم !
برادرم که خیلی شیطان بود همیشه دلش می خواست وارد ان اتاق شود ولی چون کوچک بود همیشه به در بسته می خورد !
یک شب همین طور من و مادرم و برادرم که در حال غذا خوردن بودیم به یک باره در خانه و پنجره باز شد ، بیرون از خانه هوا آفتابی بود و هیچ بادی نمی وزید تعجب کردم !
مادرم از جایش بلند شد و عصایش را برداشت و به طرف در گرفت و گفت : بچه ها سریع از اینجا بروید ، زود باشید !
من با تعجب در خانه را نگاه میکردم هیچ چیزی در آن جا نبود ، دست برادرم را گرفتم و از سریع به یکی از اتاق خواب ها رفتم و در را بستم .
خانه سه اتاق خواب داشت یک آشپزخانه و یک دستشویی و حمام . خانه ای چوبی بزرگ بود که باغ قرار داشت !
صدای مادرم را می شنیدم که داشت باخودش صحبت می کرد ! او می گفت : در خانه من چه می کنی ! ای خبیث !! چرا وارد اینجا شده ای زودتر از اینجا برو !
به یک باره صدای کلفتی بلند شد و او گفت : لاقیس دختر تاریکی ! باید زود فرزندانم را بدهی !!
من شکه شدم و پشت در روی زمین نشستم برادرم به من گفت :
چی شده داداشی ؟؟
گفتم : هیچی برو روی تخت بشین و هیچ حرفی نزن !
قلبم داشت از جا در می آمد به زور خودم را بلند کردم و در اتاق را باز کردم شکه شدم یک مرد با لباسی مشکی موهایی قرمز و پوستی سبز رنگ با چشمانی مانند آتش داشت مادرم را نگاه می کرد تا صدای در را شنید برگشت و به من که جلو در اتاق ایستاده بودم نگاه کرد . لبخندی زد دندانهای تیز و قهوه ای و کرم زده اش کاملا دیده می شد .
مادرم فریاد زد برگرد به اتاق !!
صدای به هم ریختن میز و شکستن شیشه های پنجره های خانه شد از اتاق خارج شدم برادرم نیز آمد و کنارم ایستاد او شکه شده بود و مادرم را نگاه می کرد .
مادرم داشت با عصایش با آن مرد سیاه پوش می جنگید ! در بین جنگیدن تمام وسایل خانه توسط مادرم به آسمان بود و به طرف مرد پرت شد . مرد به یک باره غیب شد و پشت سر من و برادرم ظاهر شد و دستش را در قلب برادرم فرو کرد و از آن طرف قلبش بیرون آورد و دوباره دستش را به بیرون کشید و این از جنس ما نیست این فرزند انسان هاست !
به یک باره تمام دهان برادرم خونی شد چشم هایش از حدقه بیرون زد و روی زمین افتاد تمام کف اتاق خونی شده بود .
شکه شده بودم چشم هایم از حدقه بیرون زد نمی دانستم چیکار کنم .
مادرم فریاد زد و نیز غیب شد و جلو من ظاهر شد و من را به آن طرف پرت کرد و دوباره مشغول جنگیدن با آن مرد سیاه شد .
اطراف مرد سیاه هاله ای از آتش نمایان بود و من گوشه ی پشت یک میز خودم را غایب کردم و یواشکی جنگ آن ها را نگاه می کردم . مرد دستش را مشت کرد و به طرف مادرم پرت کرد دستش مثل یک سایه دراز شد و به مادرم خورد و روی زمین افتاد صورت مادرم خونی شد اما خونش قرمز نبود مشکی بود !
او بلند شد چشمانش آبی رنگ شد و مو هایش به طرف آسمان سیخ شده بود و هاله ای آبی رنگ اطرافش بود که می درخشید . غیب شد و پشت سر مرد سیاه ظاهر شد و عصایش را در شکم مرد سیاه فرو کرد . خون سبز رنگی همه جا را پر کرد .
مرد سیاه گردنش کج شد مادرم عصایش را در آورد و مرد روی زمین افتاد . مادرم هاله اطرافش گم شد و به طرف من آمد که به یک باره دست مرد درون بدن مادرم رفت او روی زمین افتاد از دهانش خون آمد و چشمانش را بست .
مرد سیاه زنده بود !
او با همان لبخند ترسناکش به طرفم آمد وگفت : خوبی ترس ؟! من را نمی شناسی ؟!
گفتم : شما ؟!
گفت : من پدرت هستم کابوس وزیر اعظم جهنم !
پایان

این داستان بر اساس دنیای افسانه اولین رانده شده نوشته شده است !

mixed-nut
2016/01/27, 14:40
بالاخره مادرش یا مادربزرگش؟

milad.m
2016/01/27, 14:45
بالاخره مادرش یا مادربزرگش؟

مادرش بود ، ویرایش شد ((221))

mixed-nut
2016/01/27, 14:59
خـــــــــب، سلام دوست عزیز.
من داستان های قبلیت رو هم خوندم، فقط نظراتی که در موردشون داشتم رو بقیه قبلا ذکر کرده بودن، برای همین به یه سپاس بسنده کردم.
ولی اینجا هم بابت قبلی‌ها، بعدی‌ها و همین داستانت ازت تشکر میکنم.


نهایتا چیزایی که به ذهنم میرسه:
-
دستش را در قلب برادرم فرو کرد و از آن طرف قلبش بیرون آورد و دوباره دستش را به بیرون کشید
و این از جنس ما نیست این فرزند انسان هاست !

اون تیکه قرمزه مکالمه بود؟ یه لحظه گیج شدم... با " یا یا اینتر جداش کن.

-


خوبی پسرم ترس ؟!

ترس، پسرم خوبی؟
بقیه مکالمات هم با ویرگول یا جابجا شدن بعضی کلمات، قابل فهم‌تر میشن و خواننده دچار اشتباه نمیشه.

- به نظرم طولانی ترش کنی بهتر باشه. مثلا مامانش موقع ورود پدرش شروع کنه به وردخوانی یا عکس العمل وحشت زده ای از خودش نشون بده...
صحنه مبارزه هم کم توصیف شده بود. ضربه‌ها، جاخالی‌ها، زخم‌ها و جراحت‌ها، حتی اسم وسایلی که پرت می‌شدن و برخوردشون، غفلت مادر یا حواس‌پرتیش به خاطر کشته شدن پسر کوچیک‌تر، همه و همه می‌تونه توصیفاتو بیشتر کنه که باعث میشه خواننده بهتر بتونه صحنه سازی کنه توی ذهنش.

منتظر بقیه داستانات هستیم.

milad.m
2016/01/27, 15:22
ممنون دوست عزیز بابت نظری که دادی ((221))

چشم در نوشته های بعدی سعی میکنم رعایت کنم . ((221))

در مورد طولانی کردن هم اگر بخوام طولانیش کنم میشه یک داستان بلند نه کوتاه ((3))
چون اون قدر شخصیت هستند که در این دنیا که ساختم کار هایی انجام دادن که فعلا حرفی در موردش نمی زنم باید منتظر ادامه افسانه اولین رانده شده باشید . ((102))
یا علی

mixed-nut
2016/01/27, 15:38
طولانی کردن به معنای داستان بلند کردن که نیست.
منظورم صرفا توصیفات بیشتر بود.
نترس هنوز چهارهزارتایی جا داره :دی
+ تعداد کلمات داستانت: 898

(تعریف داستان کوتاه):
به داستان‌هایی که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند یا رمان بوده، و کمتر از پنج هزار واژه داشته باشند، داستان کوتاه گفته می‌شود.

milad.m
2016/01/27, 15:53
طولانی کردن به معنای داستان بلند کردن که نیست.
منظورم صرفا توصیفات بیشتر بود.
نترس هنوز چهارهزارتایی جا داره :دی
+ تعداد کلمات داستانت: 898

(تعریف داستان کوتاه):

به داستان‌هایی که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند یا رمان بوده، و کمتر از پنج هزار واژه داشته باشند، داستان کوتاه گفته می‌شود.



این رو می دونم ((221))
حال کردم این طوری بنویسم شرمنده ((102))
دوست عزیز من خودم بیشتر قوانین داستان کوتاه رو می دونم نمی خواد بهم بگید ((94))
دارم احساس می کنم دوستان دارم دستم میندازن !! ((62))
یا علی

mixed-nut
2016/01/27, 16:02
ای بابا
چه جدی گرفتیش
باشه همینجوری عالیه، ادامه بده (:

azam
2016/01/27, 18:26
داستان خوبی بود. مرسی. خسته نباشی. فقط چنتا اشتباه نگارشی تایپی داشتی.
مثلا:


صدای به هم ریختن میز و شکستن شیشه های پنجره های خانه

شد

"شنیده شد" ؟


دستش را در قلب برادرم فرو کرد و از آن طرف قلبش بیرون آورد و دوباره دستش را به بیرون کشید و این از جنس ما نیست این فرزند انسان هاست !
جمله ی دوم حرف اون شخص بود دیگه؟؟ من یه لحظه شک کردم. مکالمه هارو اگه سر خط بنویسی و قبلش مثلا یه خط تیره بذاری بهتره. اینجوری باعث اشتباه خوندن خواننده نمیشه :دی

بازم تشکر. خدا قوت((221)) منتظر نوشته های بعدیت هستم :دی

F@teme
2016/01/27, 22:37
بابا چرا اینقدر وحشتناک بود داشتم سکته می کردم!!!
ولی با این حال خوب بود.
اگه ادامه ش بدی خیلی خوب می شه

Leyla
2016/01/28, 02:27
ایده فانتزی و خیلی جالبی بود ^_^
بخصوص این قسمت:


به یک باره صدای کلفتی بلند شد و او گفت : لاقیس دختر تاریکی ! باید زود فرزندانم را بدهی !!

ولی منم با عذرا موافقم جزئیات بیشتر میتونست خیلی سطح داستانتو بالا ببره :) نه این که هر لحظه و صحنه رو جزء به جزء و کامل توصیف کنی، همین که دقیقا منظورتو از یه سری کلمه های کلی مثل "جنگیدن" با یه مقدار پردازش و کش مکش های بیشتر بنویسی کافیه.
و بدترین عیب داستان: جمله بندی و طرز استفاده از علائم نگارشیت کتک میخوااااد!! :دی
حتی اگرم میخواستی لحن کلی داستان رو به زبون محاوره نزدیک کنی این شلختگی به شدت احساس میشد، چه برسه به حالا که از اصطلاحات کتابی و ادبی مثل "نمایان بود" و "به یک باره" و غیره استفاده میکنی...

ببینم این دوتا رو چه میکنی... من با لنگه دمپاییم همین دور و بر میپلکم... ((204))

Ajam
2016/01/28, 10:09
طولانی کردن به معنای داستان بلند کردن که نیست.
منظورم صرفا توصیفات بیشتر بود.
نترس هنوز چهارهزارتایی جا داره :دی
+ تعداد کلمات داستانت: 898

(تعریف داستان کوتاه):
به داستان‌هایی که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند یا رمان بوده، و کمتر از پنج هزار واژه داشته باشند، داستان کوتاه گفته می‌شود.




این رو می دونم ((221))
حال کردم این طوری بنویسم شرمنده ((102))
دوست عزیز من خودم بیشتر قوانین داستان کوتاه رو می دونم نمی خواد بهم بگید ((94))
دارم احساس می کنم دوستان دارم دستم میندازن !! ((62))
یا علی

خب اول یه صحبت با شما دو تا که نقل قولتون کردم حالا مثلا یه داستان بنویسی پنج هزار و پونصد کلمه میشه داستان بلند طبق تعریف! خب بشه! مهم نیست! خودتونو گیر این چیزا نندازین! داستان باید به دل بشینه بقیش مهم نیست!

اما من فقط دو تا ایراد ازت می گیرم
1- چیزی که خیلی تو چشم بود شلختگی نثر بود ببین بین نثر ادبی و محاوره قاطی پاتی شده بود! یعنی نه محاوره بود و نه ادبی ادم گیج میشد!
2- توصیفاتت میتونست خیلی بیشتر باشه اصلا توصیف کردن باید اندازه باشه گاهی اوقات کم باشه گاهیی اوقت زیاد مثلا من میخوام یه سنگ سیاه رو توی یه بیابون توصیف کنم: سنگی سیاه چشمان دخترک را به خود جلب کرد، بیشتر از این لازم نیست چیزی داشته باشه این سنگ توی بیابون ولی یه بار می خوام توی یه اتق طلسم شده یه سنگو از چشم جادوگر توصیف کنم: سنگی به تاریکی شب چشمان کوچک جادوگر را به خود جلب کرد، گرد و صیقل خورده بود بی هیچ زاویه ایی، گویی دستان طلسمی تاریک سنگ را از عالمی دیگر به این جا رسانده بود!
بستگی به صحنه باید توصیف کنی، یه جاست تو میگی دستشو کرد تو بدن پسره و قلبشو در اورد و تموم یه جا دیگه پسره جلو مادرش و برادرش کشته میشه! خب باید حال مادره و برادره رو هم توصیف کنی!

اها یه مشکل دیگهاین که از (و) زیاد استفاده کردی بهتره توی جملات بهم پیوسته بینشون ویرگول بزاری و فقط بین دو تا جمله اخر (و) بزاری!
منتظر داستانای بعدی!

shery
2016/01/28, 14:45
عالی بود بقیه مسایلم دوستان عرض کردن دیگه خسته نباشی . ((48))((200))

Magystic Reen
2016/01/28, 15:16
غافلگیرانه بود :)
ممنون