kiya
2016/01/25, 23:28
سلام دوستان((10)) این اولین داستانه منه(به جز بخش داستانیم تو داستانه گروهیه سایت) و با اینکه خودم علاقه ای ه داستانهایه کوتاه ندارم اما تصمیم دارم اولیش رو اینطوری شروع کنم پس ممنون میشم از نقد هاتون((100))(از نظره ویرایشم اگه مشکل داره ایده الان به ذهنم رسیده یه راست دارم مینویسم به دل نگیرین)
تقریبا 6 سالی میشد این پایین دراز کشیده بود جایی سرد و تاریک ... گاهی به زندگیه قبلیش فکر میکرد. به خانوادهی پرجمعیت که حالا او را تقریبا فراموش کرده بودن .
آدمه بدی نبود اما مشکل از جایش بود...خاک سرده... زن معتقد و دوست داشتنیی بود . وقتی 6 ساله پیش مرد باران میاد. تمام محله با خاطره هاش عزادار شدن.
نمیدید اما وقتی زیره خاکی میتونی حس کنی . او همه چیز را حس میکرد . حس میکرد که چطور بچه هاش و نوه هاش عزادار بودن .حس میکرد همسرش دارد اشک میریزد. حتی حس میکرد که پسرکه دخترش تنها کسی است که گریه نمیکرد ولی حتی تنهایی و دلشکستگیه پسرک را حس میکرد.
جالب آن بود که پسرک بیشتر از هر کسی در اغوشه مادربزرگش رشد کرده بود اما حالا...تنها به افراد نگاه میکرد. روزه خاکسپاری همه با ناله او را همراهی کردن اما نوه اش تنها در خانه ماند.
همه گفتن کودک نمیخواهد کسی گریه اش را ببیند اما پیرزن میدانست که پسرک تنها نمیخواست باور کند... از مزایایه مردن
2سال گذشت
در این 2 سال همه چیز تغییر کرد کودکانی که با خونه جگر بزرگشان کرده بود فراموشش کردند . البته هر جمعه مراسمی برایش میگرفتن اما در اصل برایه دوره هم جمع شدنه خودشان دلیل میخواستند .
شوهرش نیز به دنباله زنه دیگری بود. مثله انکه بعد از جداشدن تا ان لحظه هر دو تنها بودن اما حالا یکی از انان دنباله راهی برایه زندگیه دوباره بود...پیرزن چه حسی داشت؟ناراحتی یا شاید نگرانی ...حقیقتش مرده ها احساساته خود را نمیتوانند به خوبی درک کنند...
پسرکه داستان هنوز نیز به او فکر میکرد و گاهی حتی مجبور میشدند به پسرک یاداوری کنند که مادر بزرگ مرده است
4 ساله دیگر نیز گذشت. شب سردی است اما حال پیرزن کاملا به سرمایه جایش عادت کرده بودو دوباره خانواده اش به یادش امد... همسرش هنوز در تقلا برایه یافتنه کسی دیگر بود اما کسی را به خوبیه پیرزن نمیافت .50 سال زندگی تاثیراته خودش را داشت . کودکانش حال کمتر سراغه هم را میگرفتن...دیگر مادری ان ها را دور هم نگه نمیداشت
گاهی به انجا می امدند...زن گرمایشان را در سرمایه خاک حس میکرد...اما پسرک هنوز هم باور نکرده بود و نیامده بود... چند ساعته دیگر اولین بارقه هایه خورشید به زمین میتابید و تولده 6 سالگیه خانه جدیدش بود...باران سرما را بیشتر میکرد
اما ناگهان گرمایی را حس کرد. مردی جوان در بالایه خانه اش بود. جوانک داشت گریه میکرد... جسده پیره زن برایه اولین بار پس از شش سال شروع به لرزش کرد...ندایی ماتم زده و لرزان از دله خاک بیرون امد:بالاخره اومدی...
تقریبا 6 سالی میشد این پایین دراز کشیده بود جایی سرد و تاریک ... گاهی به زندگیه قبلیش فکر میکرد. به خانوادهی پرجمعیت که حالا او را تقریبا فراموش کرده بودن .
آدمه بدی نبود اما مشکل از جایش بود...خاک سرده... زن معتقد و دوست داشتنیی بود . وقتی 6 ساله پیش مرد باران میاد. تمام محله با خاطره هاش عزادار شدن.
نمیدید اما وقتی زیره خاکی میتونی حس کنی . او همه چیز را حس میکرد . حس میکرد که چطور بچه هاش و نوه هاش عزادار بودن .حس میکرد همسرش دارد اشک میریزد. حتی حس میکرد که پسرکه دخترش تنها کسی است که گریه نمیکرد ولی حتی تنهایی و دلشکستگیه پسرک را حس میکرد.
جالب آن بود که پسرک بیشتر از هر کسی در اغوشه مادربزرگش رشد کرده بود اما حالا...تنها به افراد نگاه میکرد. روزه خاکسپاری همه با ناله او را همراهی کردن اما نوه اش تنها در خانه ماند.
همه گفتن کودک نمیخواهد کسی گریه اش را ببیند اما پیرزن میدانست که پسرک تنها نمیخواست باور کند... از مزایایه مردن
2سال گذشت
در این 2 سال همه چیز تغییر کرد کودکانی که با خونه جگر بزرگشان کرده بود فراموشش کردند . البته هر جمعه مراسمی برایش میگرفتن اما در اصل برایه دوره هم جمع شدنه خودشان دلیل میخواستند .
شوهرش نیز به دنباله زنه دیگری بود. مثله انکه بعد از جداشدن تا ان لحظه هر دو تنها بودن اما حالا یکی از انان دنباله راهی برایه زندگیه دوباره بود...پیرزن چه حسی داشت؟ناراحتی یا شاید نگرانی ...حقیقتش مرده ها احساساته خود را نمیتوانند به خوبی درک کنند...
پسرکه داستان هنوز نیز به او فکر میکرد و گاهی حتی مجبور میشدند به پسرک یاداوری کنند که مادر بزرگ مرده است
4 ساله دیگر نیز گذشت. شب سردی است اما حال پیرزن کاملا به سرمایه جایش عادت کرده بودو دوباره خانواده اش به یادش امد... همسرش هنوز در تقلا برایه یافتنه کسی دیگر بود اما کسی را به خوبیه پیرزن نمیافت .50 سال زندگی تاثیراته خودش را داشت . کودکانش حال کمتر سراغه هم را میگرفتن...دیگر مادری ان ها را دور هم نگه نمیداشت
گاهی به انجا می امدند...زن گرمایشان را در سرمایه خاک حس میکرد...اما پسرک هنوز هم باور نکرده بود و نیامده بود... چند ساعته دیگر اولین بارقه هایه خورشید به زمین میتابید و تولده 6 سالگیه خانه جدیدش بود...باران سرما را بیشتر میکرد
اما ناگهان گرمایی را حس کرد. مردی جوان در بالایه خانه اش بود. جوانک داشت گریه میکرد... جسده پیره زن برایه اولین بار پس از شش سال شروع به لرزش کرد...ندایی ماتم زده و لرزان از دله خاک بیرون امد:بالاخره اومدی...