PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زوزه



F@teme
2016/01/25, 15:02
http://static.boredpanda.com/blog/wp-content/uploads/2016/01/Alexander-Jansson-and-his-great-imagination6__880.jpg

المایا قدم زدن در جنگل را دوست داشت؛هر شب باید این کار را می کرد.هر شب باید با هیلارا بیرون می رفت.هیلارا همیشه با او بود؛مگر می شد هیلارا نباشد؟
آن شب،شبی معمولی،مانند شب های دیگر بود.المایا دستش را روی بالهای هیلارا گذاشته بود و آنها را نوازش می کرد.زمزمه کرد:
-:"خوش به حالت هیلارا؛نمی دونی که قراره چه بلایی به سرت بیاد......"
آهی کشید و به راهش ادامه داد.سیاه گوش زیبا،جست و خیز می کرد و خودش را به المایا می مالید.نمی دانست که قرار است آن شب از بین برود.پدر،نمی توانست هیلارا را تحمل کند.آن شب با عصبانیت فرمان داد:
-:"اون سیاه گوش احمق تمام وسایل من رو به هم می ریزه.نمی تونم دیگه تحمل کنم،اون باید بمیره،همین امشب کارشو....."
_:"اما پدر......"
-:"توی حرف من نپر خانم جوان!تو نمی فهمی که اون چه خطر بزرگیه،اگه فقط خرابکاری هاش بود،می تونستیم باهاش کنار بیایم.اما اون یه حیوون شومه،می فهمی؟شوم!همین امشب توی خواب کارش رو تموم می کنم!"
و المایا سکوت کرده بود.سکوت خطرناک ترین اسلحه اش بود.سکوت می کرد و سکوت می کرد،و سپس به خواسته اش می رسید.اما آن شب،سلاح محبوبش کاری که می خواست را انجام نداد.قطرات اشک،کار سکوت را خراب کردند و پدر را متوجه ناتوانی المایا.پدر فهمید که المایا تسلیم شده است و بعد با خشنودی به اتاقش رفت.و المایا را تنها گذاشت.تنها و ناتوان......المایا یک بار دیگر به هیلارا نگاه کرد.از همیشه زیباتر و مهربان تر به نظر می رسید.المایا مطمئن بود که اگر می توانست،به او لبخند می زد.دستش را روی سر هیلارا گذاشت،کمی او را نوازش کرد و سپس،بلند گفت:
-:"وقت برگشتنه،هیلارا.بیا بریم."
هیلارا اعتراضش را با زوزه ای کوتاه و آرام بیان کرد.المایا گفت:
-:"چاره ای نداریم عزیزم،منم خیلی دوست داشتم بیشتر بیرون بمونیم؛اما الان دیگه وقت برگشتنه."
هیلارا زوزه ای دیگر به نشانه ی موافقت کشید.المایا بوسه ای بر پیشانی اش زد و گفت:
-:"می خوای از میون بر بریم؟این طوری بیشتر خوش می گذره!"
هیلارا مانند دیوانه ها بالا و پایین می پرید.او عاشق راه میان بر بود.المایا به سمت شرق راه افتاد.هر از گاهی به پشت سر و هیلارا،که پشت سرش می دوید، نگاه می کرد.وقتی به کنده ی درختی،که به طرز ناشیانه ای رنگ قرمز بر آن زده بودند، رسید،ایستاد.بر گشت و به هیلارا گقت:
-:"اماده ای؟"
هیلارا با زوزه ی بلندی موافقتش را اعلام کرد.سپس با وقار آمد و کنار کنده ی درخت نشست.المایا هم کنار او زانو زد و کنده ی درخت را بلند کرد.سرش را درون سوراخی،که در جای کنده ی درخت پیدا شده بود، کرد.با اینکه درون سوراخ خیلی تاریک بود،اما او می توانست کاملا واضح آن را ببیند.بعد از اینکه آنجا را کاملا بررسی کرد،سرش را بیرون آورد،موهایش را کنار زد و رو به هیلارا گفت:
-:"خب،مثل اینکه همه چیز درسته؛بهتره بریم"
هیلارا او را کنار زد و سرش را داخل سوراخ کرد.المایا آرام روی پشتش نشست و گفت:
-:"خب دیگه،من آماده ام،برو!"
هیلارا پایین پرید.
********************
چند لحظه بعد،آنها به سطح صاف رسیدند.هیلارا به سرعت به آن سمت تونل تاریک و دراز دوید.المایا،سرش را از روی بالهای هیلارا برداشت و دستش را بالای سرش برد.وقتی دستهایش شکاف را احساس کردند،با هیجان سقف را محکم به طرف بالا هل داد.نور مهتاب به تونل وارد شد.دستش را بالا برد و ریسمانی را برای بالا رفتن بود،گرفت.به سختی خودش را بالا کشید.سپس وسیله ی بالا آوردن هیلارا،که یک تشت بزرگ متصل به یک طناب بود، را از سوراخ پایین برد.صدای هیلارا را که شنید،طناب را کشید و هیلارا را بالا آورد.وقتی هیلارا کنارش روی زمین نشست،سرش را بالا برد و یک نفس عمیق کشید.آنها در باغ خانواده ی المایا بودند.المایا بلند شد و لباسش را تکاند.پدرش را که آن سمت باغ در حال کتاب خواندن بود صدا زد.پدر،سرش را بالا آورد و به المایا چشم دوخت.المایا به سمت او دوید و گفت:
-:"پدر....."
-:"المایا،برو تو.خودم کارشو تموم می کنم."
-:"پدر،من می خوام اینجا باشم،و می خوام هم که هیلارا بیدار باشه."
-:"مطمئنی؟"
-:"بله پدر،مطمئنم!"
-:"آه.....باشه دخترم،بیا بریم."
المایا دست پدر را گرفت و با هم به طرف هیلارا رفتند.المایا کنار هیلارا ایستاد و منتظر ماند.پدر لبخندی زد و گفت:
-:"عزیزم،اینجا نه،بیرون باغ."
المایا سرش را تکان داد و سر هیلارا را نوازش کرد.سپس به همراه پدر از باغ بیرون رفت.هیلارا پشت سرشان می آمد.وقتی ایستادند،باغ خیلی کوچک به نظر می آمد.المایا نفس عمیقی کشید و از پشت هیلارا را گرفت.نمی دانست چرا این کار را می کند اما می دانست که دوست دارد کنار او باشد.پدر خنجری از جیب لباسش در آورد.هیلارا متوجه خنجر و خطر بزرگی که تهدیدش می کرد شده بود.پدر خنجر را بالا برد.بالا و بالا و بالاتر؛و سپس در یک لحظه،آن را در قلب هیلارا فرو کرد.سیاهگوش بیچاره در جایش میخکوب شده بود.المایا به سیاهگوش خیره شده بود.پدر،جلو رفت،خنجر را ببیرون کشید و به گوشه ای انداخت.سپس به سمت المایا چرخید و گفت:
-:"تا پنج دقیقه ی دیگه خونه باش."
المایا چیزی نگفت.هنوز به هیلارا نگاه می کرد.پدر آهی کشید و به طرف باغ رفت.وقتی پدر داخل باغ رفت،المایا تصمیمش را گرفت.دستش را دراز کرد و خنجر را برداشت.سپس برگشت و سرش را روی بالهای هیلارا گذاشت و گفت:
-:"دوستت دارم."
و خنجر را در قلبش فرو کرد.آخرین صدایی که شنید،زوزه ای بسیار ضعیف بود.زوزه ای از ته دل،زوزه ای به معنای:
-:"منم همین طور"
****************************
سلام.
این اولین داستان کوتاهمه.خواهشا نظر بدین و اشکالات کارم رو بگین.
اصلا هم تعارف نداشته باشین و اگه بدتون هم اومد خیلی صریح بگین بدم اومد. (:
ممنون. (:

Ajam
2016/01/25, 17:30
خب خب خب
سلام علیکم
حال شما؟ خوب هستین؟
نثرت خوب بود، از خوبم بهتر!
امممممممم موضووعم خوب بود یاد یه داستانی که دوم سوم ابتدایی خوندم افتادم( شیر ) بعد از این که خوندمش تقریبا تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت داستان نخونم ( یادش میوفتم حالم خراب میشه )
ولی خب مشکل منطقی داشت، بهتر نبود به جای این که خودشو بکشه همراه سیاه گوشش فرار کنه؟؟؟( البته اونجوری می بایست داستان ادامه اشته باشه تا یه جا تموم بشه!) یه مشکل دیگه این که لازم نبود سیاه گوشه بال داشته باشه، میدونی برای فنتزی کردن داستان بود ولی نیاز نبود مشکل دیگه این که می بایست روی قضیه شوم بودن مانور بیشتری بدی، چه میدونم سیاه گوش روز بد یومی وارد زندگیشون شده، یا چه میدونم نماد بدیه یا هر چی، این که فقط بگی شومه بس نیست، یه کم توصیفات شخصیت ها و ظاهر بیشتر بود بهتر بود! همینا به ذهنم میرسه! عکسه هم خیلی قشنگه!!!!
اقا توصیه می کنم کتاب شیرو که گفتم نخونین!( البته نمیدونم به خاطر این بود که اون زمان بچه بودم اینقدر تاثیر گذاشت روم یا واقعا اینقدر تاثیر گذار بود!)
چاکریم و منتظر داستان های بعدی

mixed-nut
2016/01/25, 18:04
سلام دوست عزیز
خوشحالم که داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی ((5))

- چیزی که به نظر من میرسه اینه که، آیا المایا خنجر رو در قلب خودش فرو کرد؟ یه کم کژتابی شده انگار...

- اگر المایا اونقدرررر عاشق هیلارا بوده که به خاطرش خودش رو هم بکشه، فکر میکنم باید عمق این علاقه رو بیشتر نشون بدی و توصیف کنی.
چون من اصلا انتظار نداشتم که خودشو بکشه. ولی اگه نشون میدادی که زندگی بدون سیاه گوش براش ممکن نیست، بهتر میشد با پایان ناگهانی داستان کنار اومد.

- و همونطور که محمد گفت، بهتره نشون بدی که هیچ راهی برای المایا باقی نمونده بود جز این که شاهد مرگ سیاه گوش باشه. نشون بده که تمام درها به روش بسته بود و انتخاب دیگه ای نداشت. مثلا نمی‌تونست فرار کنه، یا سیاه گوش رو بفرسته بره و اینا...

- عکسش چه قشنگه (((:

- در مورد علائم نگارشی مربوط به دیالوگ ها هم که اینطوری نوشته میشه:
مثال خودت:


المایا به سمت او دوید و گفت:


- پدر...
- المایا، برو تو. خودم کارشو تموم می کنم.


سه نقطه ها، سه‌تا نقطه باید داشته باشن، بعد از نقطه و ویرگول هم فاصله بزن.

- راستی هیلارا خنجرو دید و گذاشت بکشنش؟ رم نکرد؟ بی‌تابی نکرد؟ چنگ ننداخت؟ بعدش موقع جون دادن نلرزید؟ پلکاش آروم آروم روی هم نیفتاد؟ البته عین این جملات کلیشه ای هستن و خودت باید بهشون رنگ و لعاب بدی و صحنه مرگ... توصیفش خیلی سخته، حسابی باید همزادپنداری کنی.

حتما آثار دیگه‌ات رو هم بذار بخونیم.
منتظریم.((99))

F@teme
2016/01/25, 21:38
خب خب خب
سلام علیکم
حال شما؟ خوب هستین؟
نثرت خوب بود، از خوبم بهتر!
امممممممم موضووعم خوب بود یاد یه داستانی که دوم سوم ابتدایی خوندم افتادم( شیر ) بعد از این که خوندمش تقریبا تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت داستان نخونم ( یادش میوفتم حالم خراب میشه )
ولی خب مشکل منطقی داشت، بهتر نبود به جای این که خودشو بکشه همراه سیاه گوشش فرار کنه؟؟؟( البته اونجوری می بایست داستان ادامه اشته باشه تا یه جا تموم بشه!) یه مشکل دیگه این که لازم نبود سیاه گوشه بال داشته باشه، میدونی برای فنتزی کردن داستان بود ولی نیاز نبود مشکل دیگه این که می بایست روی قضیه شوم بودن مانور بیشتری بدی، چه میدونم سیاه گوش روز بد یومی وارد زندگیشون شده، یا چه میدونم نماد بدیه یا هر چی، این که فقط بگی شومه بس نیست، یه کم توصیفات شخصیت ها و ظاهر بیشتر بود بهتر بود! همینا به ذهنم میرسه! عکسه هم خیلی قشنگه!!!!
اقا توصیه می کنم کتاب شیرو که گفتم نخونین!( البته نمیدونم به خاطر این بود که اون زمان بچه بودم اینقدر تاثیر گذاشت روم یا واقعا اینقدر تاثیر گذار بود!)
چاکریم و منتظر داستان های بعدی
خعلی ممنون به خاطر نقدتون (:
و تشکر از این که اینقدر سوال پرسیدین.واقعا ذهن منم در گیر کرد.
البته اینم باید در نظر بگیریم که این اولین داستان من بود و قطعا مشکلات زیادی داشت.
ولی با این حال شاید باورتون نشه که نوشتن این داستان چیزی حدود سه روز ذهن منو در گیر کرد و کلی هم تغییرش دادم.
به هر حال ممنون. (:


سلام دوست عزیز
خوشحالم که داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی ((5))

- چیزی که به نظر من میرسه اینه که، آیا المایا خنجر رو در قلب خودش فرو کرد؟ یه کم کژتابی شده انگار...

- اگر المایا اونقدرررر عاشق هیلارا بوده که به خاطرش خودش رو هم بکشه، فکر میکنم باید عمق این علاقه رو بیشتر نشون بدی و توصیف کنی.
چون من اصلا انتظار نداشتم که خودشو بکشه. ولی اگه نشون میدادی که زندگی بدون سیاه گوش براش ممکن نیست، بهتر میشد با پایان ناگهانی داستان کنار اومد.

- و همونطور که محمد گفت، بهتره نشون بدی که هیچ راهی برای المایا باقی نمونده بود جز این که شاهد مرگ سیاه گوش باشه. نشون بده که تمام درها به روش بسته بود و انتخاب دیگه ای نداشت. مثلا نمی‌تونست فرار کنه، یا سیاه گوش رو بفرسته بره و اینا...

- عکسش چه قشنگه (((:

- در مورد علائم نگارشی مربوط به دیالوگ ها هم که اینطوری نوشته میشه:
مثال خودت:


المایا به سمت او دوید و گفت:


- پدر...
- المایا، برو تو. خودم کارشو تموم می کنم.


سه نقطه ها، سه‌تا نقطه باید داشته باشن، بعد از نقطه و ویرگول هم فاصله بزن.

- راستی هیلارا خنجرو دید و گذاشت بکشنش؟ رم نکرد؟ بی‌تابی نکرد؟ چنگ ننداخت؟ بعدش موقع جون دادن نلرزید؟ پلکاش آروم آروم روی هم نیفتاد؟ البته عین این جملات کلیشه ای هستن و خودت باید بهشون رنگ و لعاب بدی و صحنه مرگ... توصیفش خیلی سخته، حسابی باید همزادپنداری کنی.

حتما آثار دیگه‌ات رو هم بذار بخونیم.
منتظریم.((99))
ئه راست میگیا....
اصن به هیلارا فکر نکردم.
اینم یه نمونه از حواس پرتی بنده (:
به هر حال دیگه به منم فکر بکنین.پس فردا یه امتحان بیخودی دارم از بس به اون فکر کردم قسمتای آخر داستان رو همینجوری الکی تند تند نوشتم اصن حواسم به محتوا نبود (:
در آخر هم ممنون به خاطر بازدید از این پست (:
به امید داستان های بعدی

Leyla
2016/01/26, 01:51
عکسووو ♥_♥
بچه ها نقدای خیلی جالبی داشتن...
فقط میتونم به عنوان تایید اضافه کنم داستان جای کار خیلی خیلی زیادی داشته و نتجه اونطور که از ایده پرداز این داستان انتظار میره تاثیر خودشو نمیذاره. حالا چه از نظر منطق روند داستان چه از نظر توصیف یا...
اسمای قشنگیم انتخاب کردی ^_^
ممنون و بعدی لطفا! :دی

F@teme
2016/01/26, 13:17
عکسووو ♥_♥
بچه ها نقدای خیلی جالبی داشتن...
فقط میتونم به عنوان تایید اضافه کنم داستان جای کار خیلی خیلی زیادی داشته و نتجه اونطور که از ایده پرداز این داستان انتظار میره تاثیر خودشو نمیذاره. حالا چه از نظر منطق روند داستان چه از نظر توصیف یا...
اسمای قشنگیم انتخاب کردی ^_^
ممنون و بعدی لطفا! :دی
چشم چشم چشم!
خیلی ممنون به خاطر دیدن این داستان (:
متشکریم (؛

milad.m
2016/01/26, 13:36
داستان جالبی بود ((201))
عکس هم خیلی قشنگ بود ((201))
درکل خسته نباشی فاطمه خانم .
اگر نقدی هم بقیه دوستان کردن دیگه ما چیزی نمی گیم .
منتظر داستان های دیگتون هستم .
موفق باشید
یا علی

mixed-nut
2016/01/26, 13:43
همین که تو ایام امتحانات دست و دلت به داستان نوشتن رفته خودش تحسین برانگیزه :دی

admiral
2016/01/26, 14:53
سلام!((10))
خب داستان رو خوندم!
نقد دوستانم خوندم که همشون همین حرفهای من میتونه باشه!
اما مشکلی ک بنظرم حس میشد این بود که به هرچیزی فقط خیلی سطحی وارد شدی! میشد کمی طولانی تر بشه درعوض کمی این عمق بیشتر بشه!
مثلا من انتظار داشتم وقتی از سوراخ میپرن وارد یه دنیایی دیگه بشن مثه آلیس در سرزمین عجایب!
یا دستکم مثل بقیه توقع یکم مخالفت و مقاومت از طرف المایا و هیلارا داشتم! نه اینکه اینقدر ضعیف باشن و زود تسلیم بشن!
به نظر من اگر بهش یکم شاخ و برگ بدی میتونی خیلی خوب از آب درش بیاری!
بازم ممنون بخاطر داستان قشنگت ((201))
اگه ادامش دادی متنظر ادامش هستم((201))