PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مرتد



milad.m
2016/01/22, 02:26
کشیش : او را ببندید او باید در برابر مردم بسوزد تا درس عبرت شود برای آنان که به دین خداوند توهین می کنند .
دختر راهبه : من که کاری نکردم چرا می خواهید من را بسوزانید ؟ آخر چرا ؟ خداوندا به من کمک کن .
سربازان او را به طرف محل قرار گرفتن هیزم ها بردند در میان هیزم ها میله ای درون زمین قرار داشت ..او در حال التماس کردن بود ولی چه فایده . او را به آن میله بستند . اشک هایش سرازیر شد و همش این را تکرار می کرد .
من که کاری نکرده ام . من را رها کنید .
کشیش انجیل را برداشت و برای روح دختر دعا خواند تا شاید بخشیده شود و به بهشت جاویدان برود و آخر آمین گفت .
جلاد که بسیار هیکلی و ترسناک بود و ماسکی سیاه بر سر داشت و چشم هایش دیده می شد با مشعلی از آتش نزدیک هیزم ها شد و شروع به آتش زدن آن چوب های خشک و بی احساس کرد.
چوب ها سوخت و شعله آتش اطراف دختر را احاطه کرد و او که فهمید که دیگر کارش تمام شده است شروع به دعا خواندن کرد .
ولی باز وسوسه شیطان در آخرین لحظات زندگی اش هم دست بردارش نبود .
شیطان : می بینی خدایی که او را صدا می زنی هیچ جوابت را نمی دهد تو مرتد شده ای و دیگر خداوند با تو کاری ندارد پس . یس کن دعا خواندن را .
زیرا هیچ فایده ای ندارد و خداوند برایت هیچ کاری نمی کند .
نه از من دور شو . تو وسوسه کننده ماهری هستی .شیطان : به من بپیوند تو را از این آتش رهایی می بخشم . دختر : مگر من الان برای چه در این جا هستم به خاطر آتشی که تو برایم ساختی .
دمای بدن دختر زیاد شد و پاهایش شروع به اتش گرفتن کرد .... نه نه او این کلمه را فریاد می زد . مردم او را لعنت می گفتند و طرفش سنگ پرت می کردند و کلمه مرتد را فریاد می زدند ...
کشیش اعصابش خورد شد بسیار غمگین شده بود ولی چاره چه بود باید دستوری که پادشاه داده بود را اجرا می کرد .
کشیش با خودش می گفت : او دختر خوبی است لیاقتش سوختن نبود .
دختر هنوز در حال سوختن بود که باز شیطان جلویش ظاهر شد . چه می کنی الان مرگ به سراغت می آید اگر قبول کنی زندگی جدیدی در اختیارت قرار خواهم داد . دختر دیگر توان صحبت کردن نداشت و تمام صورتش سوخته بود و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود گفت : نه من قبول نمی کنم حاضرم بمیرم ولی نمی گذارم تو مرا فریب دهی و دعایی خواند . شیطان فریاد زد و سریع غیب گشت .
صدای شیطان بلند شد که گفت : پادشاه را هم من وسوسه کردم بعد شروع به خندیدن کرد و صدایش قطع شد .
بعد از چند لحظه تمام بدن دختر را آتش گرفت و او در آتش سوخت . بعد چشم هایش داشت از حدقه در می آمد که صدایی بلند شد . صدا زیبا و رسا بود .
صدای فرشته مرگ : دختر مهربان آیا آماده هستی تا تو را با خود به بهشت ببرم ؟ دختر با لبخندی که بر لب داشت گفت : بله . و چشم هایش را بست .
فرشته مرگ با چهره ای زیبا در پیش دختر حاضر شد و با یک اشاره دختر را قبض روح کرد .
شعله های آتش تا آسمان رفته بود و گرمایش اطراف را احاطه کرده بود و دودی که آسمان شهر را پر کرده بود ... مردم در حال باد زدن خود بودند . که بعد از مدتی خورشید پشت ابر های سیاه رفت . ابر های سیاه شروع به باریدن کردند .... باران شدیدی گرفت و بعد از چند ساعت آتش را خاموش کرد .
از دختر هیچ چیز باقی نمانده بود .... و فقط چوب های سوخته و میله ای که از شدت گرما قرمز شده بود و دود هایی که اطرافش را پر کرده بود و به هوا می رفت .... مردم تا باران شروع به باریدن کرد محوطه اعدام را ترک کردند و به خانه های خود رفتند ... کشیش در زیر باران ایستاده بود و برای دختر دعا می کرد و همزمان گریه می کرد ...... .
پادشاه شروع به خندیدن کرد و رفت به داخل تالار قلعه دیگر خیالش راحت شده بود که دختر مرده است .
کشیش آمین بلندی گفت و به کلیسی شهر رفت . باران هنوز در حال باریدن بود .

بازگشت به گذشته
شاهزاده : پدر من آن دختر را می خواهم باید برایم او را بگیری . پادشاه : نه پسرم او راهبه است نمی تواند با تو ازدواج کند ... پدر من او را دوست دارم باید برایم او را بگیری وگرنه می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم .... او تعظیم می کند و تالار اصلی قلعه خارج می شود . پادشاه پسره نادان آخر کار دست ما می دهد . کشیش را احضار کنید . مدتی بعد کشیش وارد تالار شد ، سرورم چه شده است ؟
پادشاه : این پسر دیوانه عاشق یکی از راهبه های کلیسا شده است نمی توانی با او صحبت کنی تا شاید پشیمان شود ؟
کشیش : ولی سرورم شاهزاده به حرف من گوش نمی دهند . پادشاه کاری را که گفتم انجام بده .
کشیش از تالار خارج شد و به پیش شاهزاده رفت او روی تخت دراز کشیده بود . کشیش در زد . شاهزاده گفت : وارد شو . کشیش رفت و جلوی تخت ایستاد .
شاهزاده :چه می خواهی مزاحم استراحتم شدی . کشیش لطفا بی خیال ان دختر در کلیسا شوید و او را فراموش کنید . زیرا ازدواج کردن با او زیر پا گذاشتن قوانین کلیسا است و هم برای شما دردسر می شود و هم برای آن دختر . شاهزاده پایش را در یک کفش کرده بود که باید حتما آن دختر را بگیرد .
مدتی گذشت ودیگر خبری از بی قراری های شاهزاده نبود .... تا این که خبر آوردند که شاهزاده به ان دختر تجاوز کرده است .
پادشاه : پسر چه کردی من با تو چه کنم یک سیلی محکمی در گوش پسرش زد .
شاهزاده همان طور که اشک در چشمانش چمع شده بود گفت : پدر اشتباه کردم هوسی زودگذر بود .... پادشاه گفت : حال مشکلی نیست . باید یک کاری کنیم تامردم چیزی نفهمیده اند .... شیطان به یک باره به پیش پادشاه ظاهر شد وگفت : درود بر پادشاه .
پادشاه که ترسیده بود گفت . تو کیستی چگونه وارد اینجا شده ای ؟ شیطان گفت : مهم نیست من چگونه آمدهام مهم این است که برای راهنمایی شما اینجا امده ام .
پادشاه شکه شده بود گفت : تو از کجا میدانی که من نیاز به راهنمایی دارم .... شیطان سکوت کرد ودیگر چیزی نگفت .
پادشاه گفت : حال بگو راهنمایت چیست ای مرد ؟ شیطان گفت : در میان مردم پخش کنید که آن دختر پسر شما را گمراه کرده است و به دنبال هوس بازی خود بوده است . پادشاه نیش خندی زد و به فکر فرو رفت .
روز بعد سربازان حکومتی به کلیسا رفتند و دختر را دست بسته به قلعه بردند ..کشیش هم همراه آنها رفت.
پادشاه : وارد شوید کشیش به همراه دختر وارد تالار اصلی قلعه شدند
. پادشاه ک به چه جراتی پسر من را گمراه کردی ای مرتد ... کشیش شکه شد و گفت : سرورم در مورد چه صحبت می کنید ؟ پادشاه : این دختر پسر من را گمراه کرده است به خاطر هوس های خودش .
دختر راهبه درحال گریه کردن . دروغ است دروغ است و چند بار این حرف را تکرار کرد . کشیش گفت : سرورم او راهبه است دختر کلیسا .... شاهزاده وارد تالار شد بر پدرش تعظیم کرد و رفت و کنارش ایستاد .
دختر نگاهی به شاهزاده انداخت که از صد فهش بدتر بود .... شاهزاده اب دهانش را بالا کشید وگفت : پدر خودش است باد او را مجازات کنید . . دختر که دید دیگر کارش تمام است گفت : شب بود من در رختخوابم در حال استراحت بودم که شاهزاده را بالای سرم دیدم و او مانند گرگی به من حمله کرد .
کشیش : راهبه های دیگر کجا بودند ؟ مثل این که او دستور داده بود تا خوابگاه را ترک کنند .... شاهزاده رنگ به رویش نبود گفت: دارد دروغ می گوید حرف هایش را باور نکنید ..... کشیش از ترس آن که منافع اش به خطر نیوفتد سکوت کرد ... پادشاه سربازان را صدا کرد و گفت او را فردا به آتش بکشید او مرتد است .
مردم را هم خبر کنید و رفت و بر روی تخت پادشاهیش نشست .
سربازان دختر را در حال گریه کردن از تالار بیرون بردند .
کشیش هم تعظیمی کرد و از تالار خارج شد .
پادشاه رویش را به طرف شاهزاده کرد و گفت : دیدی پسرم کاری نداشت دیگر نگران چیزی نباش برو و استراحت کن .
شاهزاده : چشم پدر ..
صدای شیطان بلند شد.
او در حال خندیدن بود . خنده ای شیطانی.

قبول کردن پیشنهاد شیطان

دختر راهبه پیشنهاد شیطان را قبول کرد شیطان به او نزدیک شد...
شعله های آتش ها کم شدند یک معجونی در دست شیطان بود آن را به دختر خوراند زیرا دست های دختر بسته بود .
بعد از چند ثانیه شیطان خندید و غیب شد .
شعله های آتش خاموش شد ، چهره ی زیبای دختر عوض شد بسیار شبیه گرگ شد بال هایی مانند خفاش روی شانه هایش ایجاد شد و با قدرت دست هایش طناب را از جا کند . مردم تا صحنه را دیدند پا به فرار گذاشتند .
کشیش انجیل را روی زمین انداخت و پا به فرار گذاشت و سریع به طرف کلیسا رفت پادشاه تا صحنه را دید قلبش را گرفت و روی زمین افتاد و از حال رفت . دختر به طرفش حمله کرد و پادشاه را از روی زمین بلند کرد و رفت و از اسمان به طرف زمین پرت کرد . پادشاه با تمام سرعت بر روی زمین افتاد و تمام بدنش له شد و بعد از چند ثانیه جان دادن مرد !
شاهزاده خیلی ترسیده بود پاهایش می لرزید .
دختر راهبه که دیگر انسان نبود و معلوم نبود به چه موجودی تبدیل شده است بی رحمانه به طرف شاهزاده رفت و گلوی او را گرفت بلندش کرد و گفت : تو من را به این فلاکت انداخته ای و با چنگال هایش صورت شاهزاده را زخمی کرد و بعد دستش را درون بدن شاهزاده کرد و شکم شاهزاده پاره شد و از شدت خون ریزی کشته شد .
دختر به طرف کلیسا پرواز کرد جلوی در کلیسا ایستاد او نمی توانست وارد آن مکان مقدس شود و این به نفع کشیش بود .
او با صدایی بلند و ترسناکش که بعد از تبدیل شدن تغییر کرده بود گفت : روزی باز خواهم گشت و تو را خواهم گشت پدر دروغین .
کشیش صلیب را محکم گرفته بود و در حال گریه کردن فریاد میزد من اشتباه کردم !! من اشتباه کردم و چند بار این حرف را تکرار کرد تا از شدت ترس روی زمین افتاد چشمانش راست ایستاد و از دهانش کف بیرون آمد و مرد!
صلیب از دستش رها شد و روی زمین افتاد .
دختر در گوشه ای از جنگلی که کنار شهر بود نشست و به حال روز خود گریه می کرد زیرا او هنوز احساس داشت .
ولی دیگر نمی توانست برای خود کاری بکند او مرتد شده بود یک مرتد واقعی .
پایان

kiya
2016/01/22, 19:53
داستانش خیلی قشنگ بود با اینکه من اصلا با داستانه کوتاه کنار نمیام اما این عالی بود... یه چیزی واسم جالب بود
اینکه به نظرم بعد از اینکه حرف شیطانو گوش داد بازم کاره اشتباهی نکرد کاری که کرد فقط به نظرم باعثه برقراریه عدالت شد درسته مرگه اولی قشنگ تر بود و همونیه که تو واقعیت اتفاق میافته و راهه قشنگی واسه مردنه اما دومیم با این که فقط یه رویاست ولی انتقامی بود که حقشو داشت نمیشد گفت تصمیمه بدی بود ولی بازم دوس دارم پایانه اولیو قبول کنم بنابراین((84))((84))((84))((84))((84))((84 ))((84))((84))

Ajam
2016/01/23, 12:18
سلام علیکم
حال شما؟ خوب هستین؟
بعله سریع تایپ می کنم اگه غلط و غلوط نوشتم گیر بدین بهم میرم شکایت می کنم! خخخخخ
ایده خیلی خوب، ولی نثر بسیار اشفته می بود، داستانو وقتی می نویسی باید چند بار خودت بخونی و یا بازنویسی کنی( بازنویسی خیلی جواب میده) ( علی اقا مستر اینو یادم داده master با تشکر ویژه از استاد گرانقدرم اینقدر دوس دارم این استادو هر چند جدیدا دیگه مارو تحویل نمی گیره)
میگفتم بزار یه مدت از نوشتن داستانت بگذره مثلا یک هفته بعدش دوباره بخونش و اصلاحش کن!( احتمالا وقتی بعد از یک هفته می خونیش به این نتیجه میرسی وای این داستان اصلا اونی نیست که من نوشتم ولی ناامید نشو همه همین جورن)
توصیفات کم بود، چندتا غلط املایی داشتی، نیاز به یه ویراستار داشت، اها عرض کنم که گفت و گو ها رو از هم جدا کنید به وسیله کلید اینتر!
علی گفت:
- سلام
رضا اخم هایش را درهم کشید و گفت:
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ خیلی از مهلت پرداختت گذشته!
همینا دیگه!
چارکیم و منتظر داستان های دیگر

Magystic Reen
2016/01/23, 15:58
ممنون از اینکه داستانتون رو گذاشتین.
اما چنتا نکته هست. یکی همونطور که اشاره کردن نیاز به بازنویسی گرفتن غلط املایی ها و بند بند کردن نوشته است. پشت سر هم نوشتن به این شکل موقع خوندن یه خرده اذیت میکنه. میتونید گفت و گو ها رو هم با "" یا جدا کنید تا با متن راوی اشتباه نشه.
یه نکته دیگه هم هست که مهم تره. فضاسازی کارتون یه خرده کم بود. منم این مشکل رو داشتم. داستان جز به جز تو ذهن شماست. با حالات صورت، افکار شخصیت ها و جزئی ترین لوازم صحنه اما به خوبی منتقل نمیشه. بیشتر هم به خاطر اینه که با دیالوگ نویسی جلو میرید.
مثلن این تیکه.


پادشاه : پسر چه کردی من با تو چه کنم یک سیلی محکمی در گوش پسرش زد .
شاهزاده همان طور که اشک در چشمانش چمع شده بود گفت : پدر اشتباه کردم هوسی زودگذر بود .... پادشاه گفت : حال مشکلی نیست . باید یک کاری کنیم تامردم چیزی نفهمیده اند .... شیطان به یک باره به پیش پادشاه ظاهر شد وگفت : درود بر پادشاه .

نمیخوام بگم چطوری بنویسید، اصلن. شما مختارید روی نوشته اتون. ولی مثلا اگه وضعیت ظاهری پادشاه و خشمش رو بیشتر توصیف میکردین. خواننده بیشتر ارتباط برقرار میکرد. یه جورای یه سیلی برای همچین اتفاقی کم به نظر میرسه. یا مثلا ناراحتی شاهزاده ای که مستی هوس از سرش پریده و تازه فهمیده چیکار کرده رو میتونید خیلی بیشتر نشون بدین. شاید با به زانو افتادن یا چیزهای دیگه. یا مثلن میتونید چهره شیطان رو بیشتر توصیف کنین. مسلمن شیطان با شاخ و سم و عصای سه شاخه اش جلوی یه پادشاه ظاهر نمیشه تا گولش بزنه.
البته داستان کوتاه هم محدودیت هایی داره و قبول دارم که اگه بخوای همه اینا رو رعایت کنی میشه با همین هسته یه رمان هزار صفحه نوشت. اما یه مقدار فضاسازی به فهم و تصور نوشته اتون کمک میکنه.
از اینکه دوتا پایان رو هم اورده بودین خوشم اومد کار جالبی بود.

milad.m
2016/01/26, 13:04
داستانش خیلی قشنگ بود با اینکه من اصلا با داستانه کوتاه کنار نمیام اما این عالی بود... یه چیزی واسم جالب بود
اینکه به نظرم بعد از اینکه حرف شیطانو گوش داد بازم کاره اشتباهی نکرد کاری که کرد فقط به نظرم باعثه برقراریه عدالت شد درسته مرگه اولی قشنگ تر بود و همونیه که تو واقعیت اتفاق میافته و راهه قشنگی واسه مردنه اما دومیم با این که فقط یه رویاست ولی انتقامی بود که حقشو داشت نمیشد گفت تصمیمه بدی بود ولی بازم دوس دارم پایانه اولیو قبول کنم بنابراین((84))((84))((84))((84))((84))((84 ))((84))((84))

ممنون دوست عزیز بابت نظرت ، این که میگی از نوع نوشتن من خوشت میاد نظر لطفت هستش ((201))
اما باز هم گناه کرد زیرا به حرف شیطان گوش داد !!
خوبه که از پایان اول خوشت اومد ، خودمم از پایان اول خوشم اومد ولی دومی هم جالب بود ((102))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


سلام علیکم
حال شما؟ خوب هستین؟
بعله سریع تایپ می کنم اگه غلط و غلوط نوشتم گیر بدین بهم میرم شکایت می کنم! خخخخخ
ایده خیلی خوب، ولی نثر بسیار اشفته می بود، داستانو وقتی می نویسی باید چند بار خودت بخونی و یا بازنویسی کنی( بازنویسی خیلی جواب میده) ( علی اقا مستر اینو یادم داده @master (http://forum.pioneer-life.ir/member10.html) با تشکر ویژه از استاد گرانقدرم اینقدر دوس دارم این استادو هر چند جدیدا دیگه مارو تحویل نمی گیره)
میگفتم بزار یه مدت از نوشتن داستانت بگذره مثلا یک هفته بعدش دوباره بخونش و اصلاحش کن!( احتمالا وقتی بعد از یک هفته می خونیش به این نتیجه میرسی وای این داستان اصلا اونی نیست که من نوشتم ولی ناامید نشو همه همین جورن)
توصیفات کم بود، چندتا غلط املایی داشتی، نیاز به یه ویراستار داشت، اها عرض کنم که گفت و گو ها رو از هم جدا کنید به وسیله کلید اینتر!
علی گفت:
- سلام
رضا اخم هایش را درهم کشید و گفت:
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ خیلی از مهلت پرداختت گذشته!
همینا دیگه!
چارکیم و منتظر داستان های دیگر

بله ممنون خوب هستم ،
بله کاملا حرف های شما منطقی و علمی هستش .
نمیشه من ایده بدم یکی دیگه بنویسه ((3)) چون فقط همه میگن ایدهت خوب هستش((3))
باشه از این به بعد سعی میکنم داستانم رو مدتی بعد از نوشتن بگذارم تو سایت . ((58))
بازم ممنون بابت نقدت .

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Magystic Reen (http://forum.pioneer-life.ir/member1153.html)

ممنون دوست عزیز بابت نظرت چشم حتما تلاش میکنم بهتر بنویسم بازم ممنون که نظر گذاشتی ((201))
یا علی

azam
2016/01/27, 10:05
خیلی جالب بود. خسته نباشی.
با یکم صحنه سازی بیشتر داستانت قشنگ تر میشد. مثلا شاید بهتر بود یکم بیشتر روی مکالمه ی بین پادشاه و شاهزاده کار کنی.
من از پایان دوم بیشتر خوشم اومد. عادلانه تر بود. اینجوری دختر یه فرصت برای دفاع از خودش و برقراری عدالت پیدا میکنه.

milad.m
2016/01/27, 11:05
خیلی جالب بود. خسته نباشی.
با یکم صحنه سازی بیشتر داستانت قشنگ تر میشد. مثلا شاید بهتر بود یکم بیشتر روی مکالمه ی بین پادشاه و شاهزاده کار کنی.
من از پایان دوم بیشتر خوشم اومد. عادلانه تر بود. اینجوری دختر یه فرصت برای دفاع از خودش و برقراری عدالت پیدا میکنه.

بله توصیفات و مکالمات پادشاه و شاهزاده کم بود در کل ببخشید ((113))
خیلی ممنون بابت خوندن ونظر گذاشتن دوست عزیز ((98))
یا علی