PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مادر شوهر



milad.m
2016/01/22, 01:38
حضورش من را آزار می داد نمی توانستم او را تحمل کنم در هر کاری خودش را دخالت می داد . سر راه من و همسرم قرار گرفته بود .
داشت زندگیمان را از هم می پاشید !
شاید باید او را از خانه بیرون می کردم ولی مگر جراتش را داشتم؟!
اگر این کار را انجام می دادم همسرم من را از خانه بیرون می کرد!
هیچ کار نمی توانستم انجام دهم ، به فکر افتادم تا او را ازچشم همسرم بیندازم .
همسرم به سر کار رفته بود و کودکانمان نیز به مدرسه ، سر یک لیوان با او به بحث پرداختم بعد از مدتی بحث به دعوا کشیده شد . به اتاق خواب رفتم و مشغول گریه کردن شدم زیرا می دانستم الان همسرم از سر کار می آید. صدای در شد . صدای همسرم بود ، مادر چه شده چرا عصبانی هستید این ظرف های شکسته چیست که بر روی زمین افتاده ؟!
مادر شوهرم با حالتی بغض آلود گفت : کار همسرت است ای پسره ی نادان چند بار به تو گفتم این دختر به درد تو نمی خورد ولی گوش نکردی !
صدای شوهرم عصبانی می آمد که داشت من را صدا میزد با چشمانی پر از اشک که تمام آرایشم را به هم زده بود به پیش او رفتم ... گفتم . یا جای من اینجاست یا جای او ! بعد سریع به طرف اتاق خواب دویدم تا وسایلم را جمع کنم وارد اتاق شدم و در را بستم .
درون اتاق خواب با نیش خندی منتظر بودم تا او بیاید و از من معذرت خواهی کند چند دقیقه ای منتظر ماندم .
صدای فریاد های همسرم را می شنیدم که داشت با مادرش دعوا می کرد .
خوشحال شدم خوشحال تر از همیشه که او من را انتخاب کرده است . صدای همسرم آمد که گفت : فردا از این خانه می برمت جایی که به آن تعلق داری ..سریع رفتم جلو آیینه و آرایش هایم را درست کردم. صدای در شد ..تق تق.. با عصبانیت گفتم : بیا تو !
وارد اتاق شد و گفت : ملوسم من رو ببخش که باهات بد رفتاری کردم من هم کمی او را تحویل گرفتم و او به سادگی من را به مادرش ترجیح داد !
روز بعد سر صبح مادرش را به خانه سالمندان برد و من در نبرد با مادر شوهرم پیروز شدم .
کودکانمان اوایل بی تابی می کردند ولی بعد از مدتی آنها هم به نبود او عادت کردند . چند ماه از ان ماجرا می گذشت که تلفن زنگ خورد . تلفن را برداشتم از خانه سالمندان بود ، یک خانم با حالتی بغض آلود گفت : ببخشید که این طور میگم فقط هول نکنید خانم تسلیت عرض میکنم مادرتان مرده است !
شکه شدم ولی در دل خوشحال بودم بالاخره رقیبم مرده بود .
با حالتی غمگین گفتم چه و بعد گوشی را انداختم صدا از آن طرف می آمد که می گفت : چه شد خانم ؟
همسرم از سر کار آمد معلوم بود به او خبر داده اند مثل انسان های از جنگ برگشته با چشمانی مانند خون . خیلی بد به من نگاه می کرد ، ترسیدم و رفتم و خودم را با چیزی سرگرم کردم ولی نمی توانستم کاری بکنم .
آمد کنارم ایستاد و در حالی که نمی توانست نفس بکشد گفت : خیالت راحت شد او را کشتی . بعد از سوم از این خانه می روی و فقط طلاق می تواند مشکل ما را حل کند !
اشک هایم می ریخت رفتم و لباس هایم را جمع کردن و همان روز از آن خانه رفتم برای همیشه ، نه مراسم خاکسپاری مادرش رفتم و نه سوم و نه .....
بعد از چند ماه با رضایت دو طرف طلاق را گرفتیم ، شوهرم سرپرستی کودکانم را نیز از من گرفت و از آن شهر رفت و من تا آخر عمر در حسرت دیدن کودکانم گذاشت !
پایان

Ajam
2016/01/23, 12:33
الان شوهره اون اول نفهمید ولی بعد از مردن مارده اومد فهمید و اینا! مشکل منطقی!!!!
توصیفات کم بود، نثرم اشفتگی داشت!
ولی خب ایده خوبی بود، و نتایج خوبیم داشت!

milad.m
2016/01/26, 12:45
الان شوهره اون اول نفهمید ولی بعد از مردن مارده اومد فهمید و اینا! مشکل منطقی!!!!
توصیفات کم بود، نثرم اشفتگی داشت!
ولی خب ایده خوبی بود، و نتایج خوبیم داشت!

شوهره می دونست زنش با مادرش مشکل داره ولی از این مرد های زن ذلیل بود ((66))
بعدشم از این اتفاقات زیاد می افته کاملا منطقی هستش ((10))
بله قبول دارم توصیفاتش کم بود باید خونه و شخصیت های داستان رو توصیف می کردم ببخشید . ((100))
بازم ممنون بابت نظرت . ((201))
یا علی