Moon Jacob
2016/01/21, 16:05
سلام به همگی . خب ... خب . دی هم تموم شد و همه از شر امتحانا خلاص شدیم . البته به غیر از ما ی بیچاره که نسخه این یکی تموم نشده اون یکی رو میپیچن . اصن یه وضعیه ... خب دیگه درد و دل بسه . من داستان کوتاه جدیدی نوشتم و قبل از این که بخونیدش باید این مورد هایی رو که میگم به خاطر بسپارید :
1. این داستان برای جشنواره ادبیات ملی کودک نوشته شده و مدرسمون هم روش نظارت داره . پس نفرمایید که قلمت به درد فانتزی نمیخوره و از این جور چیزا . من داستان لوایسی رو به سبک فانتزی دارم مینویسم که الان پنج فصلش رو نوشتم و دو فصلش به علاوه مقدمه ها تو سایته . اون یک فانتزی ، خب چجور بگم ؟ دخترونه پسنده . بچه های مدرسمون خیلی طالبش هستن و چیزایی رو که مینویسم میخونن و دنبال میکنن .
2. یک چیزی شبیه به این داستان هم در فصل سوم لوایسی موجوده که هنوز تو سایت نذاشتم . این به این دلیله که تو مدرسه وقتی دبیر ادبیاتمون مقداری از لوایسی رو خوند ، گفت که ایده اش خیلی برای داستان کوتاه خوبه و این که از داستان بکشش بیرون و بفرستش برای جشنواره . البته مال لوایسی خیلی کوتاه و ضعیفه و این داستان واقعا حق مطلب رو بیان کرده که توی لوایسی این طور نیست قضیه اش کلا فرق میکنه . اینا رو گفتم که اگه بعدا لوایسی رو گذاشتم تو سایت نیاید بگید چرا یه موضوع تو دو تا داستان !
خب بریم سر داستان :
مهلا دختر خاله ام ، لبخندی زد که دندان های سفیدش را نمایان ساخت . او همچنان که لبخند میزد ، گفت :
_هِی مهرزاد ! راز دار هستی یا نه ؟
سرم را با حالت مسخره ای تکان دادم و گفتم :
_پس چی ؟ لابد تو هم فکر می کنی من مث بعضیا کاربرد دهان بسته رو نمیدونم ؟
مهلا چشم هایش را رو به بالا چرخاند و گفت :
_ امان از دست تو و این تیکه هات ! پشیمونم نکن دیگه ! میخوام یه رازی رو بهت بگم . مطمئن هستم که پیش خودت نگهش میداری و تا بزرگ نشیم ، به کسی نمیگی ! مگه نه ؟
_ اِهمممم! نمیــــــگم! بگو دیگه ! مُردم از فضولی !
امیدوار بودم که درباره پوریا نباشد. اما ... مهلا کمی این پا و آن پا کرد و بالا خره گفت :
_خب، راستش رو بخوای ، من یه حس خاصی نسبت به پوریا دارم . میدونی ؟ آخه خیلی آقاست . مهربون هم هست و به موقعش هم غیرتی میشه ...
تحملم تمام شده بود . پریدم وسط حرف هایش و با حالت خیلی بدی گفتم :
_چرا داری به من می گی ؟ بهتر نبود این چیزا رو واسه ... واسه دوستای جون جونی ات نگه داری ؟ چرا داری به من میگی ؟ ها ؟
مهلا یک دفعه تکانی خورد . انگار بدجور تعجب کرده و یا شاید هم رنجیده بود ! با مِن مِن پرسید :
_خب ، ... مَـ ...من فکر کردم شاید ... تو بتونی ... بتونی محرم راز های من باشی . نمی تونی ؟ تو ... همیشه جای برادر من بودی و مواظبم بودی !
الآن دیگر میتوانستم ناراحتی را در چشمان قشنگش ببینم . فکر کنم زیاده روی کرده بودم . نباید این طور با او حرف میزدم . همان طور که من به در و دیوار خیره شده بودم و او به من ، صدای یکی از خاله هایم آمد که مهلا را صدا می زد تا به خانه بروند . داشت از اتاقم بیرون می رفت که ناگهان مکثی کرد و برگشت و همان طور که به چشمانم خیره شده بود ، گفت :
_برات متاسفم ! اخلاقت خیلی مسخره ست !
آن نگاه او ،گواهی این بود که من دیگر هرگز نمی توانم با او مثل گذشته گرم بگیرم . دیگر هر گز نمیتوانم مثل گذشته ، دلم را به لبخند های پر مهرش خوش کنم . شام نخورده به اتاقم رفتم . این همه ناراحتی در یک روز ؟ کارنامه افتضاح ! نامه احضار ولی ! آخر چرا ؟ مگر من چه گناهی کرده ام ؟ چیزی آرام گونه ام را نوازش میداد و پایین می آمد . ان را لمس کردم . دستم مطوب شد . اشک بود . من داشتم اشک می ریختم ! من ، مهرزاد آریا منش داشتم گریه میکردم !
دیگر تحمل نداشتم . باید یک جوری خودم را آرام میکردم . شاید با گذر زمان نظرش عوض میشد . شاید اصلا داشته سر به سرم میگذاشته! اصلا فایده ای ندارد ! آرام نمی شدم ! بی هدف در اتاق تاریکم راه میرفتم و دست هایم را مانند دیوانه ها تکان تکان میدادم ! از خودم پرسیدم :
_حالا یعنی من ، ... واقعا تا این حد عاشق مهلا بودم و خودم نمیدونستم ؟
در جواب ، یاد آن جمله معروف افتادم . (( به درون خودت رجوع کن .)) اما چطور ؟ بر روی تختم نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم . چشمانم را بستم و فکر کردم . حس خیلی بدی داشتم و دنبال آرامش بودم . کم کم سعی کردم حواسم را به درون خودم متمرکز کنم و از اطرافم جدا بشوم . حس بدم را مانند گردبادی تصور کردم که افسار گسیخته میگریخت و درونم را آشفته می کرد و آرامش را می بلعید . خیلی سعی کردم گردباد را از جوش و خروش بیندازم ، اما نشد . از کنار آن گذشتم . فضای مه آلود پشت آن توجه ام را جلب کرد ه بود . جلوتر رفتم . جایی که ایستاده بودم ، دقیقا وسط مه بود و اطرافم را اصلا نمیدیدم . ناگهان بادی آمد و مه را با خودش به پشت سرم برد و فضای اطرافم را آشکار کرد . دور تا دورم خلا مانند بود و جایی که ایستاده بودم ، زمینش ، شکل عجیبی داشت . نه فرش بود و نه موکت و نه حتی به پارکت میخورد. به نظر می آمد که دارم چیز هایی را از دور می بینم . خم شدم و دستم را بر روی زمین کشیدم و خشکم زد ! خالی بود . دستم به هیچ کجا نمیرسید . فریادی کشیدم و به سمت پایین سقوط کردم . توقع داشتم که محکم به زمین بخورم ، اما خیلی آرام بر روی پاهایم فرود آمدم . روی خط سفیدی به پهنای نیم متر ایستاده بودم و از دو طرف توسط ساختمان های عجیبی محاصره شده بودم . یکی از ساختمان ها خاکستری و سوخته بود و جلویش که تا لبه های خط سفید میرسید ، پر از کپه های خاکستر بود . توانستم تکه های سوخته ای از چیز هایی مانند قاب عکس و یا دفتر خاطرات را در میان کپه ها تشخیص دهم . در سمت دیگرم اوضاع کاملا فرق می کرد . ساختمان به رنگ سفید بود و چیزی که در آنجا به تعداد بسیار زیادی یافت میشد ، پروانه و گل و بته بود . ساختمان شادی که سبز ه ها و چمن هایش سرسبز و تازه بودند و بوی عطر آگین نعنا آن جا را در بر گرفته بود . از همه عجیب تر ، نام های ساختمان ها بود . بر روی در ساختمان خاکستری نام نفرت و بر در آن ساختمان شاد ، نام عشق به چشم می خورد . در فکر بودم که چه کسی در آنجا خانه دارد؟! به سمت خانه به راه افتادم . از پله های سفید رنگ جلوی آن بالا رفتم و جلوی درب آن ایستادم . زنگی در کار نبود . در هم دستیگره نداشت . تعجبم لحظه به لحظه بیش تر میشد ! روی در نوشته بود :
_عشق چیست ؟ عشق تو کیست ؟
یاد مهلا افتادم . عشق حسی بود که من نسبت به مهلا داشتم و عشق من مهلا بود . ناخود آگاه در را هول دادم و در هم بدون هیچ مقاومتی باز شد و من داخل شدم . درون خانه بر خلاف بیرونش خیلی کوچک بود . اما فضای گرم و راحتی داشت . شومینه ای سلطنتی ،گرم و روشن در کنج سالن دیده میشد و میز گرد چوبی متوسطی با صندلی های زیبا نیز در نزدیکی آن بود . فکر کنم چوبش آبنوس بود .کمی آنطرف تر پرده ای مخملین به رنگ فیروزه ای بین سالن و سالن ویژه مهمان جدایی انداخته بود . سالن ویژه مهمان هم متشکل از یک دست مبل با شکوه کالباسی رنگ و چند گل میز سفید کوچک بود که روی هر یک رومیزی کوچک سفید و قرمزی انداخته بودند . در انتهای سالن ویژه مهمان یک راه پله نیز دیده میشد که به بالای خانه و احتمالا اتاق خواب ها ختم میشد . راه پله از سنگ ها ی مرمر درست شده بود و ورودی تاق مانندی داشت که به خاطر آن نمیتوانستم کامل درون راه پله را ببینم . از دیگر ویژگی های خاص هر دو سالن تاقچه هایشان بودند . آنها واقعا زیبا بودند و نقش و نگار های عجیب اما زیبایی داشتند . درون هر یک پر از گلدان و مجسمه های زیبا بود . در چند جای دیگر خانه نیز گلدان دیده میشد . بیش تر گل هایی که در آن خانه بودند ، چه در گلدان و چه جای نقش های تاقچه رز بودند و فقط مقدار کمی گل ماگنولیا ، فراموشم نکن و آلاله نیز در میان آنها دیده میشدند . عطر عود نیز در خانه پیچیده بود . آرام پرسیدم :
_ کسی اینجا هست ؟
تا چند ثانیه صدایی نیامد ، اما بعد صدای لطیفی جوابم را داد :
_ من هستم .
صدا از راه پله مرمری می آمد . پرسیدم :
_ تو کی هستی ؟ تو ... کجا هستی ؟ صدای لطیف پاسخ داد :
_ من همه جا هستم و همه کس هستم !
گفتم :
_ یعنی چه ؟ نمی فهمم!
صاحب صدا از راه پله پایین آمد و توانستم او را ببینم . او واقعا عجیب و غریب به نظر میرسید و معلوم نبود که مرد است یا زن . هر چه که بود ظاهر بسیار آشفته ای داشت . مو هایش پریشان بود و لباس هایی که بر تن داشت ، بعضی کثیف و بعضی تمیز بودند . بعضی از نظر رنگ با همدیگر همخوانی نداشتند . مثلا سربند کوتاهی که به سر بسته بود ، قرمز بود و جلیقه ای که بر روی لباسش پوشیده بود ، بنفش و خاکستری بود . کفش هایش سبز بود و جوراب هایش نارنجی ! با این همه ، صورت فوق العاده زیبایی داشت . آنقدر زیبا که به نظرم ترسناک آمد! از شدت ترس کمی عقب عقب رفتم و آهی از دهانم بیرون آمد . آن صورت زیبا در هم رفت و پرسید :
_چرا عقب رفتی ؟ از من ترسیدی ؟ آره ؟
من نمیدانستم که چه بگویم . بدجوری از او ترسیده بودم . جواب دادم :
_نه! نـــــــه! فقط...
آب دهانم را قورت دادم :
_... فقط نمیفهمم!
او آهی کشید و با تاسف گفت :
_نه! نمیفهمی . هیچ کس عشق رو نمی فهمه . هیچ کس به جز یک عاشق واقعی . تو هم مثل بقیه ای . در نظر من تو هم عین سنگ سرد و بی احساسی . هیچ چیزی از تو ساطع نمیشه . تو باید واسه عشقت هر روز بمیری و زنده بشی . نه اینکه الکی تو اتاقت راه بری و کاسه چه کنم پیش پای خودت بندازی . اگه اینقدر دوسش داری ، اگه اینقدر عاشقشی پس ...
با فریادی به حرف هایش خاتمه دادم . او چه داشت می گفت ؟ او داشت عشق مرا مسخره می کرد ! با عصبانیت به او غریدم :
_ بس کن! هیچ معلوم هست که تو کی هستی ؟ هیچ معلوم هست که اینجا کجاست ؟ تو به چه حقی احساسات منو به بازی گرفتی و این حرفا رو راجع به اونا می زینی ؟ من معنای عشق واقعی رو درک کردم و فهمیدم که شکست عشقی خوردن به تمام معنا یعنی چی ! حالا تو میگی من واسه مهلا کم از عشقم مایه گذاشتم ؟ من فقط چهارده سالمه !
نمیدانم جمله آخر برای چه بود . اما هرچه که بود یک جوری حس کردم برای توجیح چیز خوبی ست . هر چند موجود جمله آخرم را کاملا نشنیده گرفت و گفت :
_ اول از همه ، من کیم ؟ خب معلومه ! من خود عشقم! مگه ندیدی رو در ساختمون نوشته : عشق ؟ دوم ، اینجا شهر درونه . شهر درون تو ! سوم ، تو ! تو اصلا احساس نداری ! داری ولی نه به اندازه ای که بشه بهش گفت : عشق واقعی! عشق آتشین ! به این سوال من جواب بده : آیا تو حاضری یکی از چشمات رو بدی واسه مهلا ؟
فوری گفتم :
_ آره میدم ! اصلا هر دوتاش رو میدم !
عشق با افسوس سرش را تکان داد و گفت :
_ فایده ای نداره ! اون چشما به چه کار اون میاد ؟ حالا به این یکی جواب بده : آیا حاضری هر کاری بکنی تا مهلا رو شاد ببینی ؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم . ناگهان عشق گفت :
_ پس حاضری تو عروسی مهلا و پوریا شرکت کنی ؟
دهانم از تعجب باز ماند ! عروسی مهلا و پوریا ؟ عشق خیره نگاهم میکرد . وقتی تعجبم را دید ، دوباره پرسید :
_ حاضری ؟
من نفس عمیقی کشیدم و بدون فکر گفتم :
_ نه! من حاضر نیستم .مهلا مال منه. مهلا با من خوشبخته نه پوریا !
عشق خنده تلخی کرد و گفت :
_نه! اشتباه میکنی ! فقط تو اون عروسیه که میتونی یه لبخند واقعی رو رو لبای عشقت ببینی! همین الان چی گفتی ؟ اون مال توئه؟ یعنی وجودش متعلق به خودش نیست ؟ تو چقدر خودخواهی ! در ضمن احمق هم هستی ! خودت هم خوب میدونی که پوریا با تلاشی که داره میکنه ، صد برابر بهتر از تو میتونه آینده مهلا رو تضمین کنه! تو از کجا میدونی که مهلا با تو خوشبخت تره ؟
دوباره با فکری پاسخ دادم :
_ حسی که نسبت به مهلا دارم اینو بهم میگه !
عشق با شنیدن این حرف ، اخم هایش را در هم کشید و به در خروجی اشاره کرد و گفت :
_ پس تو متعلق به اینجا نیستی . تو مال خانه عشق نیستی ! چون ، حسی که تو نسبت به مهلا داری ، مالکیته نه عشق! بیرون ! الــآن!
کلمه آخری را که فریاد زد ، دنیا دور سرم چرخید و به زمین افتادم . وقتی بلند شدم ، دیدم که دوباره در خیابان میان خانه دو حس مخالف هستم . سعی کردم به درون خانه عشق بر گردم . اما نمیشد ، هر کاری میکردم ، فایده ای نداشت . دیواری نامرئی اجازه نمیداد که من پایم را از آن خط فراتر بگذارم . فریاد کشیدم و خودم را به دیوار کوبیدم . شانه هایم تیر کشیدند و فریاد بلندی این بار از درد کشیدم و به زمین افتادم . ناگهان صدای مردانه ای از پشت سرم گفت :
_ تو کی هستی ؟
برگشتم و نگاهش کردم . گفتم :
_ من مهرزادم . تو کی هستی ؟
مرد گفت :
_ من هم مهرزادم . من مهرزاد 35 ساله هستم . من دارم به خانه عشق می روم . من بالاخره در این سن تونستم معنای عشق رو درک کنم . تو الآن چند ساله ای ؟
- چهارده ساله !
من ِ 35 ساله خنده ای کرد و گفت :
_ فقط چهارده ؟ ببین ، پس تو هنوز راه زیادی رو در پیش داری . فکر کنم یادم بیاد که تو برای چی این جایی ! پیشنهاد میکنم فکر مهلا رو از سرت بیرون کن . اگر یه خرده با فکر و عقل به این مسئله نگاه کنی ، میبینی که حس تو نسبت به مهلا کاذبه . نمیگم مالکیت . نه مالکیت نیست ! اما تو اگر فکر کنی ، می فهمی که عشق تو برای مهلا از نوع برادرانه ست و تو فقط چون از پوریا خوشت نمیاد ، فکر میکنی که اون نمیتونه مهلا رو خوشبخت کنه . ولی میتونه . من شاهد بودم . تو هم یکی صد برابر بهتر از مهلا رو پیدا کردی .
من پرسیدم :
_ واقعا ؟ یعنی بهتر از مهلا ؟ نمی فهمم! یعنی واقعا اینجوریه ؟ من بزرگ میشم عین تو یه آدم چِرت میشم ؟
مرد سرش را تکان داد و گفت :
_ من چرت نیستم ! در حال حاضر تو تنها چِرت موجود این جایی ! تو فقط یه بچه ای ! شکر خدا چند سال وقت داری فکر کنی ! اما بدون من الآن همونی شدم که میخواستم و این ها همش واسه این بود و همون شب که مهلا اون راز سرنوشت ساز رو با من در میون گذاشت ، من به این نتیجه رسیدم که عاشق مهلا نیستم و از فرداش آدم شدم !
من پوزخندی زدم و گفتم :
_ اها بازم شکر خدا که من 35 ساله هنوز حس شوخ طبعی چهارده ساله رو داره ! پس یعنی الآن من رسما آدم حساب نمیشم دیگه ؟ هان ؟ یا مثلا این چهارده سال رو با چه عنوانی سر کردم ؟
آقا ی بی فکر _که خودم باشم _ سرش را خاراند و پاسخ داد :
_ خب ، یکی از مشکل هایی که هنوز نتونستم برطرفش کنم فکر کردن بعد حرف زدنه . این کارو نمیتونم بکنم . اگر میتونستم ، از خواسته های خودمم بیش تر و بالا تر می رفتم و آدم فوق العاده ای میشدم . هرچند الآنم هستم . میگم یه پیشنهاد ! چرا یه سر به خونه آرامش نمی زنی ؟ به نظر من که بهش نیاز داری . یا مثلا خونه شادی یا احساس های باحال دیگه ! ببین گشت و گذار تو شهر خیلی جالبه بهت قول میدم ! تازه ...
پا برهنه وسط حرفش دویدم و پرسیدم :
_ محض رضای خدا ! این قدر چرت و پرت نگو . من دارم دیوونه میشم . من میخوام از این جای مزخرف برم بیــــــرون ! می فهمی ؟ چی کار باید بکنم ؟
_ تو اول باید آرامش رو ببینی !
_چرا؟!مگه زوره ؟
آقای آریا منش 35 ساله با لبخند ملیحی گفت :
_ چون اگه همین جوری بری بیرون دیوونه میشی احمق عزیز!
_ هیچ فکر کردی که تمام این القاب رو داری به خودت نسبت میدی ؟
_ آره جانم ! ببینم تو هم هیچی فکر کردی که چقدر خوشت میاد الکی حرف بزنی و پی موضوع اصلی رو نگیری ؟ الآن نمیخوای بدونی چجوری باس بری خونه آرامش ؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم و ناگهان از دهنم در رفت :
_ بنال !
بعد مهرزاد بزرگ عزیز به علاوه چشم غره ای که به من رفت ، برایم توضیح داد :
_ هروقت بهش نیاز داشته باشی ، فوری پیداش میکنی ! فقط باید بهش اجازه بدی که بهت غالب شه .
او این ها را گفت و سپس بدون خداحافظی به طرف خانه عشق به راه افتاد . من به او اخم کردم و سپس با تمام وجود خواستم که آرامش را ببینم . بالا خره در انتهای همین خیابان خانه ای پدید آمد . خانه ای کوچک به رنگ آبی کم رنگ . رنگی که من آن را از همه بیش تر دوست داشتم . به سمت آن به راه افتادم . وقتی که رسیدم ، از این که این خانه دستگیره و زنگ داشت ، تعجب نکردم . خوب ، دلیلش کاملا واضح و مشخص بود . عشق برای این زنگ نداشت که خبر نمیداد . برای این دستگیره نداشت که بدون اجازه به درون خانه وجودت رخنه می کرد و چنان آشوبی به پا می کرد که نگو و نپرس . مشتاق بودم که ببینم آرامش چه قیافه ای دارد و درون خانه چگونه است پس زنگ را فشار دادم . صدای لطیف و زیبایی داشت . ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نسیم آرامش بخشی از درون خانه من را به داخل دعوت می کرد . من هم دعوتش را بی پاسخ نگذاشتم و به درون خانه رفتم . از دیدن درون خانه کمی متعجب و کمی هم سرخورده شدم . درون آن کاملا سفید بود . هیچ وسیله ی خاصی نیز در آن نبود . مانند این بود که در یک مکعب سفید خالی شناور باشم . اما پس از مدتی حس کردم این طوری بهتر است . نمیدانم چرا . آرام صدا زدم :
_ آرامش ؟ تو کجایی ؟
ناگهان صدای ریز و بامزه ای از زیر پایم صدا کرد :
_ مهرزاد! من اینجام ! این پایین !
پایین را نگاه کردم . موش خرمایی کوچک با آن چشمان درشت بامزه اش به من زل زده بود . تازه نیشش هم باز بود ! با تعجب پرسیدم :
_ آرامش تویی ؟ یه موش خرما ؟ یه ...همستر ؟
زدم زیر خنده و از شدت خنده پس افتادم . خوشبختانه روی مبل سفیدی ولو شدم که از هیچ کجا ظاهر شده بود . تعجبی نکردم . دیگر یک غول هم زیر تختم نمیتوانست مرا متعجب کند ! وقتی که خنده ام تمام شد ، متوجه آرامش ریزه میزه شدم که روی شکمم جا خوش کرده بود و به من زل زده بود . پرسیدم :
_خب ؟
به شکل با مزه ای دماغش را پیچاند و سپس توضیح داد :
_ ببین ، شاید خودت ندونی ، ولی تو با نوازش کردن یه موش خرما آروم میشی ! من ، یعنی آرامش برای هر کس یه جوریه . واسه یه نفر یه قلم سخنگوئه برای کشیدن نقاشی های باحال و یا رویایی! واسه یکی _ زبونم لال _ گربه ست . اصلا واسه یکی شکلاته !
من با تعجب نگاهش کردم . این جایش را دیگر نخوانده بودم . البته ظاهرا راست میگفت . چون کمی که بیش تر نگاهش کردم ، حس آرامش خوبی به من دست داد . چه دماغ با مزه ای داشت ! بدنش هم خیلی نرم به نظر می رسید . فهمیدم که حق با اوست . دست هایم را دراز کردم و او را از روی زانو هایم بلند کردم و بر روی بازوانم گذاشتم و نوازشش کردم . کمی که گذشت ، کاملا فهمیدم که آرامش یعنی چه . حتی حسی که قبل از نوازش او به من دست داده بود هم آرامش کاذب بود . حس آرامش واقعی ، واقعا غیر قابل توصیف است . آرامش زمزمه کرد :
_خب، حالا فهمیدی ؟ همه چیز رو کاملا درک کردی ؟ فهمیدی که حست نسبت به مهلا چه طوریه ؟ از چه نوعه ؟ الآن آمادگیش رو داری که برت گردونم به اتاقت ؟ یا به عبارتی به بیرون ؟
من لبخندی زدم و گفتم :
_ با کمک تو خود 35 ساله ام البته که فهمیدم . واقعا همه چیز رو درک کردم . فقط یه چیز میمونه ! من این جا از کی باید تشکر کنم ؟
موش خرما صدایی از خودش در آورد که به نظر خنده می آمد . او گفت :
_ خب معلومه ! از خدا ! این خدا بود که کمکت کرد . تو داشتی با یه طناب پوسیده تویه چاه می رفتی که ببینی تهش چیه ! در این لحظه این خدا بود که کمکت کرد تا قید هر چیزی رو که ته چاه هست بزنی و برگردی بالا و به سرنوشت خودت راضی بشی . گرفتی ؟ خوب ؟ حالا حاضری برگردونمت به اتاقت ؟ یا به عبارتی به بیرون از درون ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
_ آره ، فقط یه چیزی ! اون گردباده تموم شد ؟
جواب داد :
_ آره ، اون تموم شده و دیگه هیچ اثری ازش به جا نمونده . حتی خرابی هاشو هم دیگه نمیشه دید . تو باید بری . از ملاقاتت تو ذهن ، تو شهر درون ، خوشبخت شدم . خداحافظ مهرزاد !
من لبخندی زدم و جوابش را ندادم . چرا ؟ خوب معلوم است ! آخر کدام آدم عاقلی با آرامش خداحافظی می کند ؟
پایان
28/10/1394
1. این داستان برای جشنواره ادبیات ملی کودک نوشته شده و مدرسمون هم روش نظارت داره . پس نفرمایید که قلمت به درد فانتزی نمیخوره و از این جور چیزا . من داستان لوایسی رو به سبک فانتزی دارم مینویسم که الان پنج فصلش رو نوشتم و دو فصلش به علاوه مقدمه ها تو سایته . اون یک فانتزی ، خب چجور بگم ؟ دخترونه پسنده . بچه های مدرسمون خیلی طالبش هستن و چیزایی رو که مینویسم میخونن و دنبال میکنن .
2. یک چیزی شبیه به این داستان هم در فصل سوم لوایسی موجوده که هنوز تو سایت نذاشتم . این به این دلیله که تو مدرسه وقتی دبیر ادبیاتمون مقداری از لوایسی رو خوند ، گفت که ایده اش خیلی برای داستان کوتاه خوبه و این که از داستان بکشش بیرون و بفرستش برای جشنواره . البته مال لوایسی خیلی کوتاه و ضعیفه و این داستان واقعا حق مطلب رو بیان کرده که توی لوایسی این طور نیست قضیه اش کلا فرق میکنه . اینا رو گفتم که اگه بعدا لوایسی رو گذاشتم تو سایت نیاید بگید چرا یه موضوع تو دو تا داستان !
خب بریم سر داستان :
مهلا دختر خاله ام ، لبخندی زد که دندان های سفیدش را نمایان ساخت . او همچنان که لبخند میزد ، گفت :
_هِی مهرزاد ! راز دار هستی یا نه ؟
سرم را با حالت مسخره ای تکان دادم و گفتم :
_پس چی ؟ لابد تو هم فکر می کنی من مث بعضیا کاربرد دهان بسته رو نمیدونم ؟
مهلا چشم هایش را رو به بالا چرخاند و گفت :
_ امان از دست تو و این تیکه هات ! پشیمونم نکن دیگه ! میخوام یه رازی رو بهت بگم . مطمئن هستم که پیش خودت نگهش میداری و تا بزرگ نشیم ، به کسی نمیگی ! مگه نه ؟
_ اِهمممم! نمیــــــگم! بگو دیگه ! مُردم از فضولی !
امیدوار بودم که درباره پوریا نباشد. اما ... مهلا کمی این پا و آن پا کرد و بالا خره گفت :
_خب، راستش رو بخوای ، من یه حس خاصی نسبت به پوریا دارم . میدونی ؟ آخه خیلی آقاست . مهربون هم هست و به موقعش هم غیرتی میشه ...
تحملم تمام شده بود . پریدم وسط حرف هایش و با حالت خیلی بدی گفتم :
_چرا داری به من می گی ؟ بهتر نبود این چیزا رو واسه ... واسه دوستای جون جونی ات نگه داری ؟ چرا داری به من میگی ؟ ها ؟
مهلا یک دفعه تکانی خورد . انگار بدجور تعجب کرده و یا شاید هم رنجیده بود ! با مِن مِن پرسید :
_خب ، ... مَـ ...من فکر کردم شاید ... تو بتونی ... بتونی محرم راز های من باشی . نمی تونی ؟ تو ... همیشه جای برادر من بودی و مواظبم بودی !
الآن دیگر میتوانستم ناراحتی را در چشمان قشنگش ببینم . فکر کنم زیاده روی کرده بودم . نباید این طور با او حرف میزدم . همان طور که من به در و دیوار خیره شده بودم و او به من ، صدای یکی از خاله هایم آمد که مهلا را صدا می زد تا به خانه بروند . داشت از اتاقم بیرون می رفت که ناگهان مکثی کرد و برگشت و همان طور که به چشمانم خیره شده بود ، گفت :
_برات متاسفم ! اخلاقت خیلی مسخره ست !
آن نگاه او ،گواهی این بود که من دیگر هرگز نمی توانم با او مثل گذشته گرم بگیرم . دیگر هر گز نمیتوانم مثل گذشته ، دلم را به لبخند های پر مهرش خوش کنم . شام نخورده به اتاقم رفتم . این همه ناراحتی در یک روز ؟ کارنامه افتضاح ! نامه احضار ولی ! آخر چرا ؟ مگر من چه گناهی کرده ام ؟ چیزی آرام گونه ام را نوازش میداد و پایین می آمد . ان را لمس کردم . دستم مطوب شد . اشک بود . من داشتم اشک می ریختم ! من ، مهرزاد آریا منش داشتم گریه میکردم !
دیگر تحمل نداشتم . باید یک جوری خودم را آرام میکردم . شاید با گذر زمان نظرش عوض میشد . شاید اصلا داشته سر به سرم میگذاشته! اصلا فایده ای ندارد ! آرام نمی شدم ! بی هدف در اتاق تاریکم راه میرفتم و دست هایم را مانند دیوانه ها تکان تکان میدادم ! از خودم پرسیدم :
_حالا یعنی من ، ... واقعا تا این حد عاشق مهلا بودم و خودم نمیدونستم ؟
در جواب ، یاد آن جمله معروف افتادم . (( به درون خودت رجوع کن .)) اما چطور ؟ بر روی تختم نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم . چشمانم را بستم و فکر کردم . حس خیلی بدی داشتم و دنبال آرامش بودم . کم کم سعی کردم حواسم را به درون خودم متمرکز کنم و از اطرافم جدا بشوم . حس بدم را مانند گردبادی تصور کردم که افسار گسیخته میگریخت و درونم را آشفته می کرد و آرامش را می بلعید . خیلی سعی کردم گردباد را از جوش و خروش بیندازم ، اما نشد . از کنار آن گذشتم . فضای مه آلود پشت آن توجه ام را جلب کرد ه بود . جلوتر رفتم . جایی که ایستاده بودم ، دقیقا وسط مه بود و اطرافم را اصلا نمیدیدم . ناگهان بادی آمد و مه را با خودش به پشت سرم برد و فضای اطرافم را آشکار کرد . دور تا دورم خلا مانند بود و جایی که ایستاده بودم ، زمینش ، شکل عجیبی داشت . نه فرش بود و نه موکت و نه حتی به پارکت میخورد. به نظر می آمد که دارم چیز هایی را از دور می بینم . خم شدم و دستم را بر روی زمین کشیدم و خشکم زد ! خالی بود . دستم به هیچ کجا نمیرسید . فریادی کشیدم و به سمت پایین سقوط کردم . توقع داشتم که محکم به زمین بخورم ، اما خیلی آرام بر روی پاهایم فرود آمدم . روی خط سفیدی به پهنای نیم متر ایستاده بودم و از دو طرف توسط ساختمان های عجیبی محاصره شده بودم . یکی از ساختمان ها خاکستری و سوخته بود و جلویش که تا لبه های خط سفید میرسید ، پر از کپه های خاکستر بود . توانستم تکه های سوخته ای از چیز هایی مانند قاب عکس و یا دفتر خاطرات را در میان کپه ها تشخیص دهم . در سمت دیگرم اوضاع کاملا فرق می کرد . ساختمان به رنگ سفید بود و چیزی که در آنجا به تعداد بسیار زیادی یافت میشد ، پروانه و گل و بته بود . ساختمان شادی که سبز ه ها و چمن هایش سرسبز و تازه بودند و بوی عطر آگین نعنا آن جا را در بر گرفته بود . از همه عجیب تر ، نام های ساختمان ها بود . بر روی در ساختمان خاکستری نام نفرت و بر در آن ساختمان شاد ، نام عشق به چشم می خورد . در فکر بودم که چه کسی در آنجا خانه دارد؟! به سمت خانه به راه افتادم . از پله های سفید رنگ جلوی آن بالا رفتم و جلوی درب آن ایستادم . زنگی در کار نبود . در هم دستیگره نداشت . تعجبم لحظه به لحظه بیش تر میشد ! روی در نوشته بود :
_عشق چیست ؟ عشق تو کیست ؟
یاد مهلا افتادم . عشق حسی بود که من نسبت به مهلا داشتم و عشق من مهلا بود . ناخود آگاه در را هول دادم و در هم بدون هیچ مقاومتی باز شد و من داخل شدم . درون خانه بر خلاف بیرونش خیلی کوچک بود . اما فضای گرم و راحتی داشت . شومینه ای سلطنتی ،گرم و روشن در کنج سالن دیده میشد و میز گرد چوبی متوسطی با صندلی های زیبا نیز در نزدیکی آن بود . فکر کنم چوبش آبنوس بود .کمی آنطرف تر پرده ای مخملین به رنگ فیروزه ای بین سالن و سالن ویژه مهمان جدایی انداخته بود . سالن ویژه مهمان هم متشکل از یک دست مبل با شکوه کالباسی رنگ و چند گل میز سفید کوچک بود که روی هر یک رومیزی کوچک سفید و قرمزی انداخته بودند . در انتهای سالن ویژه مهمان یک راه پله نیز دیده میشد که به بالای خانه و احتمالا اتاق خواب ها ختم میشد . راه پله از سنگ ها ی مرمر درست شده بود و ورودی تاق مانندی داشت که به خاطر آن نمیتوانستم کامل درون راه پله را ببینم . از دیگر ویژگی های خاص هر دو سالن تاقچه هایشان بودند . آنها واقعا زیبا بودند و نقش و نگار های عجیب اما زیبایی داشتند . درون هر یک پر از گلدان و مجسمه های زیبا بود . در چند جای دیگر خانه نیز گلدان دیده میشد . بیش تر گل هایی که در آن خانه بودند ، چه در گلدان و چه جای نقش های تاقچه رز بودند و فقط مقدار کمی گل ماگنولیا ، فراموشم نکن و آلاله نیز در میان آنها دیده میشدند . عطر عود نیز در خانه پیچیده بود . آرام پرسیدم :
_ کسی اینجا هست ؟
تا چند ثانیه صدایی نیامد ، اما بعد صدای لطیفی جوابم را داد :
_ من هستم .
صدا از راه پله مرمری می آمد . پرسیدم :
_ تو کی هستی ؟ تو ... کجا هستی ؟ صدای لطیف پاسخ داد :
_ من همه جا هستم و همه کس هستم !
گفتم :
_ یعنی چه ؟ نمی فهمم!
صاحب صدا از راه پله پایین آمد و توانستم او را ببینم . او واقعا عجیب و غریب به نظر میرسید و معلوم نبود که مرد است یا زن . هر چه که بود ظاهر بسیار آشفته ای داشت . مو هایش پریشان بود و لباس هایی که بر تن داشت ، بعضی کثیف و بعضی تمیز بودند . بعضی از نظر رنگ با همدیگر همخوانی نداشتند . مثلا سربند کوتاهی که به سر بسته بود ، قرمز بود و جلیقه ای که بر روی لباسش پوشیده بود ، بنفش و خاکستری بود . کفش هایش سبز بود و جوراب هایش نارنجی ! با این همه ، صورت فوق العاده زیبایی داشت . آنقدر زیبا که به نظرم ترسناک آمد! از شدت ترس کمی عقب عقب رفتم و آهی از دهانم بیرون آمد . آن صورت زیبا در هم رفت و پرسید :
_چرا عقب رفتی ؟ از من ترسیدی ؟ آره ؟
من نمیدانستم که چه بگویم . بدجوری از او ترسیده بودم . جواب دادم :
_نه! نـــــــه! فقط...
آب دهانم را قورت دادم :
_... فقط نمیفهمم!
او آهی کشید و با تاسف گفت :
_نه! نمیفهمی . هیچ کس عشق رو نمی فهمه . هیچ کس به جز یک عاشق واقعی . تو هم مثل بقیه ای . در نظر من تو هم عین سنگ سرد و بی احساسی . هیچ چیزی از تو ساطع نمیشه . تو باید واسه عشقت هر روز بمیری و زنده بشی . نه اینکه الکی تو اتاقت راه بری و کاسه چه کنم پیش پای خودت بندازی . اگه اینقدر دوسش داری ، اگه اینقدر عاشقشی پس ...
با فریادی به حرف هایش خاتمه دادم . او چه داشت می گفت ؟ او داشت عشق مرا مسخره می کرد ! با عصبانیت به او غریدم :
_ بس کن! هیچ معلوم هست که تو کی هستی ؟ هیچ معلوم هست که اینجا کجاست ؟ تو به چه حقی احساسات منو به بازی گرفتی و این حرفا رو راجع به اونا می زینی ؟ من معنای عشق واقعی رو درک کردم و فهمیدم که شکست عشقی خوردن به تمام معنا یعنی چی ! حالا تو میگی من واسه مهلا کم از عشقم مایه گذاشتم ؟ من فقط چهارده سالمه !
نمیدانم جمله آخر برای چه بود . اما هرچه که بود یک جوری حس کردم برای توجیح چیز خوبی ست . هر چند موجود جمله آخرم را کاملا نشنیده گرفت و گفت :
_ اول از همه ، من کیم ؟ خب معلومه ! من خود عشقم! مگه ندیدی رو در ساختمون نوشته : عشق ؟ دوم ، اینجا شهر درونه . شهر درون تو ! سوم ، تو ! تو اصلا احساس نداری ! داری ولی نه به اندازه ای که بشه بهش گفت : عشق واقعی! عشق آتشین ! به این سوال من جواب بده : آیا تو حاضری یکی از چشمات رو بدی واسه مهلا ؟
فوری گفتم :
_ آره میدم ! اصلا هر دوتاش رو میدم !
عشق با افسوس سرش را تکان داد و گفت :
_ فایده ای نداره ! اون چشما به چه کار اون میاد ؟ حالا به این یکی جواب بده : آیا حاضری هر کاری بکنی تا مهلا رو شاد ببینی ؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم . ناگهان عشق گفت :
_ پس حاضری تو عروسی مهلا و پوریا شرکت کنی ؟
دهانم از تعجب باز ماند ! عروسی مهلا و پوریا ؟ عشق خیره نگاهم میکرد . وقتی تعجبم را دید ، دوباره پرسید :
_ حاضری ؟
من نفس عمیقی کشیدم و بدون فکر گفتم :
_ نه! من حاضر نیستم .مهلا مال منه. مهلا با من خوشبخته نه پوریا !
عشق خنده تلخی کرد و گفت :
_نه! اشتباه میکنی ! فقط تو اون عروسیه که میتونی یه لبخند واقعی رو رو لبای عشقت ببینی! همین الان چی گفتی ؟ اون مال توئه؟ یعنی وجودش متعلق به خودش نیست ؟ تو چقدر خودخواهی ! در ضمن احمق هم هستی ! خودت هم خوب میدونی که پوریا با تلاشی که داره میکنه ، صد برابر بهتر از تو میتونه آینده مهلا رو تضمین کنه! تو از کجا میدونی که مهلا با تو خوشبخت تره ؟
دوباره با فکری پاسخ دادم :
_ حسی که نسبت به مهلا دارم اینو بهم میگه !
عشق با شنیدن این حرف ، اخم هایش را در هم کشید و به در خروجی اشاره کرد و گفت :
_ پس تو متعلق به اینجا نیستی . تو مال خانه عشق نیستی ! چون ، حسی که تو نسبت به مهلا داری ، مالکیته نه عشق! بیرون ! الــآن!
کلمه آخری را که فریاد زد ، دنیا دور سرم چرخید و به زمین افتادم . وقتی بلند شدم ، دیدم که دوباره در خیابان میان خانه دو حس مخالف هستم . سعی کردم به درون خانه عشق بر گردم . اما نمیشد ، هر کاری میکردم ، فایده ای نداشت . دیواری نامرئی اجازه نمیداد که من پایم را از آن خط فراتر بگذارم . فریاد کشیدم و خودم را به دیوار کوبیدم . شانه هایم تیر کشیدند و فریاد بلندی این بار از درد کشیدم و به زمین افتادم . ناگهان صدای مردانه ای از پشت سرم گفت :
_ تو کی هستی ؟
برگشتم و نگاهش کردم . گفتم :
_ من مهرزادم . تو کی هستی ؟
مرد گفت :
_ من هم مهرزادم . من مهرزاد 35 ساله هستم . من دارم به خانه عشق می روم . من بالاخره در این سن تونستم معنای عشق رو درک کنم . تو الآن چند ساله ای ؟
- چهارده ساله !
من ِ 35 ساله خنده ای کرد و گفت :
_ فقط چهارده ؟ ببین ، پس تو هنوز راه زیادی رو در پیش داری . فکر کنم یادم بیاد که تو برای چی این جایی ! پیشنهاد میکنم فکر مهلا رو از سرت بیرون کن . اگر یه خرده با فکر و عقل به این مسئله نگاه کنی ، میبینی که حس تو نسبت به مهلا کاذبه . نمیگم مالکیت . نه مالکیت نیست ! اما تو اگر فکر کنی ، می فهمی که عشق تو برای مهلا از نوع برادرانه ست و تو فقط چون از پوریا خوشت نمیاد ، فکر میکنی که اون نمیتونه مهلا رو خوشبخت کنه . ولی میتونه . من شاهد بودم . تو هم یکی صد برابر بهتر از مهلا رو پیدا کردی .
من پرسیدم :
_ واقعا ؟ یعنی بهتر از مهلا ؟ نمی فهمم! یعنی واقعا اینجوریه ؟ من بزرگ میشم عین تو یه آدم چِرت میشم ؟
مرد سرش را تکان داد و گفت :
_ من چرت نیستم ! در حال حاضر تو تنها چِرت موجود این جایی ! تو فقط یه بچه ای ! شکر خدا چند سال وقت داری فکر کنی ! اما بدون من الآن همونی شدم که میخواستم و این ها همش واسه این بود و همون شب که مهلا اون راز سرنوشت ساز رو با من در میون گذاشت ، من به این نتیجه رسیدم که عاشق مهلا نیستم و از فرداش آدم شدم !
من پوزخندی زدم و گفتم :
_ اها بازم شکر خدا که من 35 ساله هنوز حس شوخ طبعی چهارده ساله رو داره ! پس یعنی الآن من رسما آدم حساب نمیشم دیگه ؟ هان ؟ یا مثلا این چهارده سال رو با چه عنوانی سر کردم ؟
آقا ی بی فکر _که خودم باشم _ سرش را خاراند و پاسخ داد :
_ خب ، یکی از مشکل هایی که هنوز نتونستم برطرفش کنم فکر کردن بعد حرف زدنه . این کارو نمیتونم بکنم . اگر میتونستم ، از خواسته های خودمم بیش تر و بالا تر می رفتم و آدم فوق العاده ای میشدم . هرچند الآنم هستم . میگم یه پیشنهاد ! چرا یه سر به خونه آرامش نمی زنی ؟ به نظر من که بهش نیاز داری . یا مثلا خونه شادی یا احساس های باحال دیگه ! ببین گشت و گذار تو شهر خیلی جالبه بهت قول میدم ! تازه ...
پا برهنه وسط حرفش دویدم و پرسیدم :
_ محض رضای خدا ! این قدر چرت و پرت نگو . من دارم دیوونه میشم . من میخوام از این جای مزخرف برم بیــــــرون ! می فهمی ؟ چی کار باید بکنم ؟
_ تو اول باید آرامش رو ببینی !
_چرا؟!مگه زوره ؟
آقای آریا منش 35 ساله با لبخند ملیحی گفت :
_ چون اگه همین جوری بری بیرون دیوونه میشی احمق عزیز!
_ هیچ فکر کردی که تمام این القاب رو داری به خودت نسبت میدی ؟
_ آره جانم ! ببینم تو هم هیچی فکر کردی که چقدر خوشت میاد الکی حرف بزنی و پی موضوع اصلی رو نگیری ؟ الآن نمیخوای بدونی چجوری باس بری خونه آرامش ؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم و ناگهان از دهنم در رفت :
_ بنال !
بعد مهرزاد بزرگ عزیز به علاوه چشم غره ای که به من رفت ، برایم توضیح داد :
_ هروقت بهش نیاز داشته باشی ، فوری پیداش میکنی ! فقط باید بهش اجازه بدی که بهت غالب شه .
او این ها را گفت و سپس بدون خداحافظی به طرف خانه عشق به راه افتاد . من به او اخم کردم و سپس با تمام وجود خواستم که آرامش را ببینم . بالا خره در انتهای همین خیابان خانه ای پدید آمد . خانه ای کوچک به رنگ آبی کم رنگ . رنگی که من آن را از همه بیش تر دوست داشتم . به سمت آن به راه افتادم . وقتی که رسیدم ، از این که این خانه دستگیره و زنگ داشت ، تعجب نکردم . خوب ، دلیلش کاملا واضح و مشخص بود . عشق برای این زنگ نداشت که خبر نمیداد . برای این دستگیره نداشت که بدون اجازه به درون خانه وجودت رخنه می کرد و چنان آشوبی به پا می کرد که نگو و نپرس . مشتاق بودم که ببینم آرامش چه قیافه ای دارد و درون خانه چگونه است پس زنگ را فشار دادم . صدای لطیف و زیبایی داشت . ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نسیم آرامش بخشی از درون خانه من را به داخل دعوت می کرد . من هم دعوتش را بی پاسخ نگذاشتم و به درون خانه رفتم . از دیدن درون خانه کمی متعجب و کمی هم سرخورده شدم . درون آن کاملا سفید بود . هیچ وسیله ی خاصی نیز در آن نبود . مانند این بود که در یک مکعب سفید خالی شناور باشم . اما پس از مدتی حس کردم این طوری بهتر است . نمیدانم چرا . آرام صدا زدم :
_ آرامش ؟ تو کجایی ؟
ناگهان صدای ریز و بامزه ای از زیر پایم صدا کرد :
_ مهرزاد! من اینجام ! این پایین !
پایین را نگاه کردم . موش خرمایی کوچک با آن چشمان درشت بامزه اش به من زل زده بود . تازه نیشش هم باز بود ! با تعجب پرسیدم :
_ آرامش تویی ؟ یه موش خرما ؟ یه ...همستر ؟
زدم زیر خنده و از شدت خنده پس افتادم . خوشبختانه روی مبل سفیدی ولو شدم که از هیچ کجا ظاهر شده بود . تعجبی نکردم . دیگر یک غول هم زیر تختم نمیتوانست مرا متعجب کند ! وقتی که خنده ام تمام شد ، متوجه آرامش ریزه میزه شدم که روی شکمم جا خوش کرده بود و به من زل زده بود . پرسیدم :
_خب ؟
به شکل با مزه ای دماغش را پیچاند و سپس توضیح داد :
_ ببین ، شاید خودت ندونی ، ولی تو با نوازش کردن یه موش خرما آروم میشی ! من ، یعنی آرامش برای هر کس یه جوریه . واسه یه نفر یه قلم سخنگوئه برای کشیدن نقاشی های باحال و یا رویایی! واسه یکی _ زبونم لال _ گربه ست . اصلا واسه یکی شکلاته !
من با تعجب نگاهش کردم . این جایش را دیگر نخوانده بودم . البته ظاهرا راست میگفت . چون کمی که بیش تر نگاهش کردم ، حس آرامش خوبی به من دست داد . چه دماغ با مزه ای داشت ! بدنش هم خیلی نرم به نظر می رسید . فهمیدم که حق با اوست . دست هایم را دراز کردم و او را از روی زانو هایم بلند کردم و بر روی بازوانم گذاشتم و نوازشش کردم . کمی که گذشت ، کاملا فهمیدم که آرامش یعنی چه . حتی حسی که قبل از نوازش او به من دست داده بود هم آرامش کاذب بود . حس آرامش واقعی ، واقعا غیر قابل توصیف است . آرامش زمزمه کرد :
_خب، حالا فهمیدی ؟ همه چیز رو کاملا درک کردی ؟ فهمیدی که حست نسبت به مهلا چه طوریه ؟ از چه نوعه ؟ الآن آمادگیش رو داری که برت گردونم به اتاقت ؟ یا به عبارتی به بیرون ؟
من لبخندی زدم و گفتم :
_ با کمک تو خود 35 ساله ام البته که فهمیدم . واقعا همه چیز رو درک کردم . فقط یه چیز میمونه ! من این جا از کی باید تشکر کنم ؟
موش خرما صدایی از خودش در آورد که به نظر خنده می آمد . او گفت :
_ خب معلومه ! از خدا ! این خدا بود که کمکت کرد . تو داشتی با یه طناب پوسیده تویه چاه می رفتی که ببینی تهش چیه ! در این لحظه این خدا بود که کمکت کرد تا قید هر چیزی رو که ته چاه هست بزنی و برگردی بالا و به سرنوشت خودت راضی بشی . گرفتی ؟ خوب ؟ حالا حاضری برگردونمت به اتاقت ؟ یا به عبارتی به بیرون از درون ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
_ آره ، فقط یه چیزی ! اون گردباده تموم شد ؟
جواب داد :
_ آره ، اون تموم شده و دیگه هیچ اثری ازش به جا نمونده . حتی خرابی هاشو هم دیگه نمیشه دید . تو باید بری . از ملاقاتت تو ذهن ، تو شهر درون ، خوشبخت شدم . خداحافظ مهرزاد !
من لبخندی زدم و جوابش را ندادم . چرا ؟ خوب معلوم است ! آخر کدام آدم عاقلی با آرامش خداحافظی می کند ؟
پایان
28/10/1394