PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یه چیزی نوشتیم دیگه



Ajam
2016/01/04, 19:27
با عرض سلام و خسته نباشید
اقا ما مدتیه از زور گرفتاری وقت نمی کنیم دس به قلم شیم!( نه که خیلی دس به قلمم و خیلی حرفه ای سالی سه چهارتا کتاب چند جلدی پرفروش بیرون میدما!) ولی یکی از ایده هامو آوردم رو قلم! نمیشه بهش گفت داستان کامل، در واقع فقط یه ایده است و تمام شروع داره، پایان داره و دیگر هیچ! همین جوری میزارمش شمام بهش فقط به عنوان یه ایده نگاه کنین( اگه چیز دیگه ایم دیدین بگین خخخخ)

پسر لبه پوستینش را بالاتر کشید و زیر لب گفت:
- چرا تو این شب وحشتناک؟
آسمان سیاه بود، حتی ماه جرئت نشان دادن خود را نداشت. باد لجام گسیخته می تاخت، بین درختان می چرخید و بدنهای عریانشان را چنگ می زد. از کوچه ای پیچید، سرش را پایین انداخته بود تا از سیلی های سرد باد در امان باشد. باد میان کوچه های خلوت می گشت و به پنجره های بسته مشت می کوبید. سرش را خم کرد تا از زیر طاق کوتاه کوچه ای بگذرد که حس کرد قطره ای گرم روی سرش افتاد. سرش را بلند کرد تا ببیند قطره از کجا افتاده است، اما طاق همچون چاهی عمیق از تاریکی پر شده بود. حرکتی را پشتش حس کرد، برگشت اما به جز کوچه ی خلوت چیزی نبود. می خواست راهش را ادامه بدهد که قطره ای دیگر روی سرش افتاد، به آرامی دستش را در میان موهایش کشید و انگشتانش را به صورتش نزدیک کرد اما تاریکی سیاه تر از آن بود که ببیند چه چیزی موهایش را آغشته کرده است. نوک زبانش را به انگشتش زد، طعمی شور و آشنا، لحظه ای طول کشید و سپس زمزمه کرد:
- خون ...
سرش را بلند کرد و ناگهان سر بی تن معشوقه اش در آغوشش افتاد، لحظه ای با چشمان گرد شده به پوست سفید دختر که با خون گلگون شده بود نگاه کرد. سر از دستش افتاد، با چشمان گرد شده اش غلتیدن سر را دنبال کرد تا به کفشهایی براق خورد و ایستاد. سرش را بلند کرد و کوچه ی پر از سکوت و تاریکی.
قهقه ای در شهر پیچید، پسر سر در گم چند قدم عقب رفت و سایه ای را دید که از رو به رویش رد شد. برگشت اما تنها چیزی که نصیبش شد چهره ای رنگ پریده و نیشخندی با دندان هایی بلند بود.
صدای فریادی بلند شد اما آنقدر طول نکشید که کسی متوجه آن شود. باد زوزه می کشید، زوزه ای شوم...
****
لب هایش را از روی گردن پسر برداشت، با دستمالی سفید که لکه ی چند قطره خون رنگینش کرده بود دهانش را پاک کرد. به آرامی گفت:
- دختره خوشمزه تر بود...
یقه کتش را بالا داد راه افتاد، آهسته و بی هدف درون کوچه های خالی راه میرفت، مثل این که منتظر اتفاقی باشد، باد با تمام توانش به کت سیاه میکوبید، زمستان پنجه هایش را روی کت می کشید اما مرد تنومند بدون توجه به قدرتهای سرما آهسته راه می رفت و کم کم متوجه شد قدرت خون در رگهایش جاری میشود، حس کرد آتشی گرم از درونش سرما را عقب میزند، ایستاد و مسیر را عوض کرد، چند پیچ، چند کوچه و بلاخره خارج از قلمروی خودش، گوش سپرد نعره ای هولناک او را خواند، نعره ای پر از خشم که تمام هستی را به مبارزه می طلبید. سرش را بلند کرد با نعره ای جوابش را داد، نعره ای غیر انسانی، سرد و برنده. نعره ای که حتی از نفس سرد زمستان هم سوزان تر بود.
کت سیاهش را در آورد و شروع به دویدن کرد با چنان سرعتی که حتی باد دست از چنگ انداختن به تنش کشید، دیگر صدای تازیانه های باد به گوش نمی رسید تنها نعره های پیاپی دو هیولا که یکدیگر را به مبارزه می خواندند، انسان های کز کرده در عمق خانه هایشان را میلرزاند.
دو هیولا به هم رسیدند، مردی تنومند با پیراهنی سفید، شلواری خوش دوخت و کفش هایی براق در مقابل پیرمردی خمیده با لباسهایی کهنه.
به سمتش دوید، شانه های پیرمرد را گرفت و او را بالا کشید، دندانهایش برق میزد و میشد از میان چشمهایش هیولایی که درونش حکومت میکرد را دید، اما صدای سمهایی که چهار نعل روی سنگفرش های شهر میتاختند شعله های خشمش را به شعله های ترس تبدیل کرد.
هیولای پیر نیشخندی زد:
- همیشه به قدرتت تکیه کردی شاگرد احمق من!
دندانهای نیش بلندش را درون مچش فرو برد و خودش را زمین انداخت. لحظه ای بعد ده ها سوار غرق در فولاد زره های طلایی رنگ پادشاهی ، دور هیولای قدرتمند میچرخیدند، چشمانشان از نفرت برق میزد، فک هایشان از خشم فشرده شد بود و وحشتناک تر از همه شمشیرها و نیزه هایی که با نفرت و خشم به سمتش نشانه رفته بودند. هیولای ترس و هراس در محاصره شکارهای همیشگیش شکار هیولای شجاعت انسانها شده بود.
صدای فریاد فرمانده سواران بلند شد:
- برای مردم...
وفریاد سواران تن موجود اهریمنی را لرزاند:
- برای مردم...
****
آسمان سیاه بود، ماه خفته بود، باد میتاخت، به درختان و خانه ها و هر چه میرسید چنگ می انداخت، نفس زمستان تمام شهر را سفید پوش کرده بود. مردی تنومند با پیراهنی خونین و بدنی تکه تکه روی زمین افتاده بود و بالای سرش پیرمردی خمیده با لباس های کهنه لبخنده میزد.

Moon Jacob
2016/01/04, 21:17
عالی بووود ! اصلا من یه چیزی نوشتم الان میخوام بفرستم . میدونستی با این متنت کاملا سلب اعتماد به نفس شدم ؟((72))((119))((61))

Ajam
2016/01/04, 22:37
عالی بووود ! اصلا من یه چیزی نوشتم الان میخوام بفرستم . میدونستی با این متنت کاملا سلب اعتماد به نفس شدم ؟((72))((119))((61))

مرسی ولی ترجیح میدادم چارتا ایراد بگیری بزنی داستانمو بیاری پایین!
سلب اعتماد؟؟؟؟؟؟ به من چه؟ من بی گناهم! اصلا من بدون وکیلم که به خاطر این که پول نداشتم وکیلام ندارم حرف نمی زنم!
این نظرو نزاشته بودی انچه می باردو نمی خوندم!( یه مدت حال خوندن و دیدن و .... ندارم!)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

در ضمن کسایی که میخونن ولش نظر نمیدن حلال نمی کنم! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخ

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

در ضمن کسایی که میخونن ولش نظر نمیدن حلال نمی کنم! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخ

mixed-nut
2016/01/05, 00:48
(این پست در جهت طلب حلالیت نیست)

ایده جدید نبود ((62)) به قول خودت تا تهشو میشد حدس زد.
به شخصه انتظار داشتم همشونو تیکه پاره کنه تا غافلگیر شم یااااا چه میدونم سواران یه روشی رو کنن یا پیرمرده فوت آخرشو ک هرگز یاد شاگردش نداده بود پیش بکشه و از اینا.
هرچند همینا هم کلیشه ای هستن اما توی روش شکست دادنش میشه خلاقیت به خرج داد.
این بود نظر من.
ممنون از به اشتراک گذاشتنش.
منتظر آثار بعدی هستیم دوست عزیز.

shery
2016/01/05, 00:59
چه نظری بدم اخه وقتی جز عالی حرف دیگه ای ندارم ؟ ((85))

خیلی خوشم اومد حقیقتا وسط انقلاب اسلامی روحیه و انرژی بود حس کردم . ممنون خسته نباشی
خواهشا همیشه و هر روز بنویس ....

M.A.S.K
2016/01/05, 13:08
واقعا زیبا بود حرف دیگه ای ندارم..همیشه داستانات برام جالبن مخصوصا توانایی توصیف و حس آفرینیتو ب شدت دوس دارم...
پ.ن ممد چرا تو داستان گروهی شرکت نمیکنی؟؟؟ تو ک دس ب قلمت خوبه؟؟؟

Ajam
2016/01/05, 14:08
(این پست در جهت طلب حلالیت نیست)

ایده جدید نبود ((62)) به قول خودت تا تهشو میشد حدس زد.
به شخصه انتظار داشتم همشونو تیکه پاره کنه تا غافلگیر شم یااااا چه میدونم سواران یه روشی رو کنن یا پیرمرده فوت آخرشو ک هرگز یاد شاگردش نداده بود پیش بکشه و از اینا.
هرچند همینا هم کلیشه ای هستن اما توی روش شکست دادنش میشه خلاقیت به خرج داد.
این بود نظر من.
ممنون از به اشتراک گذاشتنش.
منتظر آثار بعدی هستیم دوست عزیز.

مسلمون تو همه جور انتظاری داشتی به جز این یه دونه! بعد میگی قابل پیش بینی بود؟( اقا شوخیه! قبول دارم، ولی کل اینو 5 دقیقه نوشتم و تمام! خودم همش میگم باید حداقل یک هفته هر روز بخونیشو اصلاحش کنی ولی به خدا وقت ندارم اصلا! من معمولا یه چیز عادی مینویسم هر بار که میخونمش تغیرش میدم بعد از یه هفته میخونمش میبینم چقدر تغییر کرده تمام داستان عوض شده!)
مرسی نظر

چه نظری بدم اخه وقتی جز عالی حرف دیگه ای ندارم ؟ ((85))

خیلی خوشم اومد حقیقتا وسط انقلاب اسلامی روحیه و انرژی بود حس کردم . ممنون خسته نباشی
خواهشا همیشه و هر روز بنویس ....

وسط انقلاب اسلامی روحیه و انرژی بود؟؟ نفهمیدم یعنی چی!!!! شمام خسته نباشی! خواهشا همیشه و هر روز بنویس؟؟؟؟ من دو هفته است حموم نرفتم از بس گرفتاری دارم!!!!( جدی میگما الان خانواده کنار من غذا نمیخورن خخخخ( اینو شوخی کردم))
ولی وقت کنم مینویسم! کلا خیلی چاکریم!


واقعا زیبا بود حرف دیگه ای ندارم..همیشه داستانات برام جالبن مخصوصا توانایی توصیف و حس آفرینیتو ب شدت دوس دارم...
پ.ن ممد چرا تو داستان گروهی شرکت نمیکنی؟؟؟ تو ک دس ب قلمت خوبه؟؟؟

دو روزه با تیم مدیریت می پری مثل ادمای با کلاس حرفی میزنی! مخصوصا توصیف و حس آفرینتو دوس دارم! جمع کن بابا!
داستان گروهی؟؟؟؟ وقت نمی کنم به خدا! خیلی سرم شلوغه! من وقت نمی کنم داستان کوتاه هایی بچه ها میزارن سایت بخونم، چه برسه بخوام بشینم داستان گروهیا رو بخونم و بنویسم و ....!
در کلی ممنون بابت نظر الاغ من!( میگم تو الان با ادمای با کلاس میپری و خودتم با کلاس شدی امثال ما قشر پایین جامعه ی زندگی پیشتاز بهت میگیم الاغ من ناراحت میشی عایا؟؟؟...... ناراحتم میشی درک! مهم نی! خخخخخ)

mask:ن عشقم تو هر رقمه برا ما عزیزی ... کلاس نی دیوونه اصولا عای عم سو کلاسی..تو ذاتمه ^_^

هرچند جا داره عرض کنم اگ بخوایم حرف زدن تورو با مدیریت مقایسه کنیم تو مودب تری ...D:

ثانیا تیم مدیریت و ناظران سایت در خدمت کاربرای عزیزه و کل تلاشش برای بهره مندی مفید اوناست...

ارزش یه سایت ب کاربراشه .. پس قشر پایین و بالا نداریم... هر رنک و مقامی ینی مسئولیت در برابر کاربرای عزیز سایت و تلاش برای رضایت اونا ....

تازشم بخوایم حساب کنیم بالا پایین من اون ته تهاییم حاجی..برو یقه تیم مدیریتو بگیر..ما مدیر ب حساب نمیایم...زیر دستیم ^_^

parisa
2016/01/06, 19:32
خیلی ایده ی جالب و قشنگی بود.ینی درواقع ایده ی اصلی داستان پتانسیل یه داستان بلند شدن رو داشت.خیلی لذت بردم.عالی بود((71))

AVENJER
2016/01/07, 21:11
اوفففففف
خیلی قشنگ بود دمت گرم((46))
اینکه باد مشت میزد و زمستان چنگ میکشید و این چیزات عالی بود((58))

قاصدک
2016/01/07, 22:04
قشنگ بود بسیار...
تو خون آشام هم 90% دخترا خوشمزه ترن!!!!
اینه میگن خدا هرچی به مرد داده ده برابرشو به دخترا داده.....((102))

Ajam
2016/01/07, 23:24
قشنگ بود بسیار...
تو خون آشام هم 90% دخترا خوشمزه ترن!!!!
اینه میگن خدا هرچی به مرد داده ده برابرشو به دخترا داده.....((102))

حیف الان وقت اخراج شدنم نیست وگرنه می گفتم یه چیزی که نباید بگم! خخخخ

مرسی نظر!


اوفففففف
خیلی قشنگ بود دمت گرم((46))
اینکه باد مشت میزد و زمستان چنگ میکشید و این چیزات عالی بود((58))

مرسی!

f.s
2016/01/08, 00:48
مثله همیشه عالی بود...

مخصوصا توصیفات خیلی خوب بودن!!!

ایده خیلی جدید نبود ولی متفاوت بود که خیلی خوبه!!!

Ajam
2016/01/08, 09:49
مثله همیشه عالی بود...

مخصوصا توصیفات خیلی خوب بودن!!!

ایده خیلی جدید نبود ولی متفاوت بود که خیلی خوبه!!!

بله ممنونم! یه سوال چطور میشه ایده جدید نباشه ولی متفاوت باشه؟؟؟ نه جدی میگم!( ایده تکراری بود متفاوت نبود جدیدم نبود!) خواهرم مرسی!!!!

f.s
2016/01/08, 15:24
طرز بیانه که ی ایده رو هرچند جدید نباشه متفاوت جلوه میده!!!

بعدم گفتم خیلی جدید نیست ینی تو این مایه‌ها هست ولی کم است!!! :دی :دی :دی

Ajam
2016/01/08, 19:33
طرز بیانه که ی ایده رو هرچند جدید نباشه متفاوت جلوه میده!!!

بعدم گفتم خیلی جدید نیست ینی تو این مایه‌ها هست ولی کم است!!! :دی :دی :دی

بله قانع شدم

milad.m
2016/01/23, 12:33
داستان جالبی بود ((98))

ایدش رو قبلا زیاد خونده بودم یکم تکراری بود !! ((54))

خب توصیفات و نثر خوب بود . ((123))

چند تا غلط املایی داشت اما زیاد به چشم نمی آمد... ((7))

منتظر داستان های جدیدت هستم وقت کردی حتما بنویس .....

موفق باشی . ((46))

یا علی