PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»



admiral
2016/01/04, 13:29
سلام دوستان؛
اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛



قوانین:




۱- اسپم ممنوع حداقل محتوای پستتون باید ۱۲ خط باشه
۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه

۵- به داستان هم کاری نداشته باشید و لطفا فقط شخصیت خودتون رو معرفی کنید
۶- قدرتهاشون اکثرا با قدرت های بچه ها دیگه تداخل داشت به همین خاطر گفتیم اول هماهنگ کنید.
۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!((221))
۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.







توصیه‌های نویسنده:


۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید
۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.
3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه

((200))
4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))


توجهات شما:

1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه
2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28203%29.gif
3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه


به نام خدا



چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.
تا کولون‌ها آمدند. (colon)
پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.
موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!
به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.
کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.
کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.
و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.
برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.
زمین را.
کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
محلی برای شروع.
و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)
دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.
دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.
و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.
درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.
سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.
بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.
داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.
و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.
از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.
اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.
قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.
بر این سان داستان پیشتازان،
آغاز شد!

admiral
2016/01/04, 15:07
امیرکسرا
Admiral
تا مدت زیادی نمیدونستم که من هم یکی از پیشتازان هستم... تا چندماه پیش متوجه قدرتم شدم و از اون زمان وارد قصر پیشتازان شدم.
قدرتی که داشتم هنوز ضعیف بود اما در پیشتاز افراد زیادی بود با توانایی های جالب و شگفت انگیز زیاد و متنوعی که همه تلاش میکردند تا در این قصر بدور از انسانهای معمولی به تمرین قدرتهای خودشون بپردازن.
و من هم دراینجا شروع کردم تا تمرکزم بر کنترل اشیاه و بلند کردن آنها با فکر را تقویت کنم.
بله قدرت من در کنترل اجسام بود ولی درحال حاظر بیشتر از بلند کردن یک جسم 2 کیلویی توانایی چشم گیری نداشتم اما همین هم پیشرفت زیادی بود چرا که در اوایل تنها از عهده ی بلند کردن یک ورق کاغذ برمی آمدم((66))
این قصر هم مثل خیلی از قصرها در زمان های قدیم و مثل هرکشور و شهری نیازمند قانون و ناظر بود و در اینجا هم افرادی به عنوان مجریان قانون حضور داشتند. شورای امپراطوری که متشکل از سه نفر بود ولی دو نفر آنها خیلی کم در میان افراد قصر حاضر میشدند ولی جوان ترینشان، امیرحسین نقش پررنگی در قصر داشت.
بعد از شورای امپراطوری شورای دیگری وجود داشت که ولیعهدان محسبو میشدند، که از میان آنها سمیه درغیبت کبری به سر میبرد و در راس آنها فاطمه با شنلی به سرخی خون همیشه حضور داشت و بعد از او حانیه.
و سپس گروه وزرای قصر که آنها به طور معمول درمیان انذار حاظر بودند، مجید، علیرضا
بعد از ورودم به قصر من هم درمیان رده ی وزرا جای گرفتم و بتازگی هم عضو جدیدی هم اضافه شده؛ لیلا.
اما دراین میان پیرمردی خسته یک گوشه ای نشسته((73)) و داره سماقشو مک میزنه! این پیر مرد با ظاهر غلط اندازش از مدتها قبل از ساخت قصر زندگی میکرد که در قصر اونو به اسم محمدحسین میشناختن.
محمد حسین اگرچه یک پیرمرد یک لاقبا بیش نبود و بیشتر شبیه یک جانباز 99.9 درصد بود اما از جایگاه والایی در میان امپراطوری برخوردار بود و تقریبا مثل یک ولیعهد بود!(البته پیرمرده قیافش شبیه آلوچه خشکه است ولی حالا بماند دیگه همه بهش میگن تو هنووز جوونی از ریخت نیوفتادی تا دلش نشکنه آخه هنوز زن نگرفته! نمیدونم چرا بهش امید واهی میدن من به شخصه با اینکار مخالفم...علرضا دکتر شدی امید واهی بدی میکشمتا)بگذریم.
یسری پلیس مخفیم تو قصر بود که زیادن میترسم یادم بره ولی شاخصاشونو میگم که یادمه...اعظم،سپهر و وحید...
قصر یه اتاقک داشت که شهرزاد و سعید و چند نفر دیگه مسول روابط صدا بی سیمای پیشتاز بودن.
همه چیز برای خودش قانون و داشت افراد اینجا باهم خیلی خوشحال درکنار هم زندگی میکردند.

Hermion
2016/01/05, 00:11
حانیه :)

کتاب رو با حرص بستم. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم به خودم مسلط بشم. همه‌ی این کارها به نظر آسون می‌رسید؛ ولی موقع استفاده هیچ‌کدوم عملی نبودن. این پانزدهمین جلد از مجموعه‌ی قدرت و کنترل بود که تموم شد. با خستگی از روی صندلی بلند شدم و به سمت قفسه رفتم تا کتاب رو سر جایش بگذارم. جلد اول این مجموعه رو ۱۰ سالگی شروع کردم. تازه وارد قصر شده بودم و چیز زیادی هم از کتاب‌خونه نمی‌دونستم. فقط احساس می‌کردم که نیاز دارم که یاد بگیرم چجوری باید کنترلش کنم؛ چیزی که الان برای همه مشخص شده.
دوباره اون کابوس‌ همیشگی به ذهنم میاد. تصویر دست بچه‌ی همسایه که کبود و کبودتر می‌شه. چهره‌ی وحشت‌زده‌اش. و دویدن خودم به بیرون از کوچه.
اون موقع، دو سالی می‌شد که فهمیده بودم می‌تونم کارای عجیبی انجام بدم. کارایی که بقیه نمی‌تونن و حتی ازش اطلاعی هم ندارن.
هفت سالم بود؛ با یکی از دوست‌هام بازی می‌کردم که خورد زمین و زانوش کمی زخمی شد. به سمتش رفتم و همین که خواستم دستم نزدیک زخمش بزارم، پوست اطراف زخم پیوند خورد و هیچ اثری از زخم به جا نموند. مونا با چشم‌های درشت‌شده از تعجب و ترس، به من نگاه کرد و قبل از این که بتونم حرفی بزنم، از اتاق بیرون دوید.
هیچ‌کس حرف مونا رو باور نکرد؛ ولی خودم میدونستم یه کاری کردم. در موردش با هیچ‌کس حرفی نزدم. حتی مامان. مدت‌ها گذشت و من تقریبا این موضوع رو فراموش کرده بودم؛ تا اون روز.
کتاب رو سرجاش گذاشتم و نگاهی به تعدادی که باقی‌مونده بود انداختم؛ ۵ جلد. آهی کشیدم؛ کتابی که برای مطالعه‌ی آزاد انتخاب کرده بودم برداشتم و از کتاب‌خونه بیرون زدم. راهرو این موقع از شب خلوت شده بود و تا راه‌پله‌ی اصلی کسی رو ندیدم. نزدیک راه‌پله، تهمورث رو دیدم که کنار یکی از جن‌های آشپزخانه ایستاده بود و طبق معمول سر چیزی ـ احتمالا باز هم طعم یکی از غذاها ـ بحث می‌کردند.
تهمورث: آخه کی کباب رو اینقدر شور می‌خوره آخه!
جن آشپزخانه، با همون صدای کشدار و خسته‌کننده همیشگیش گفت:
ـ همه اعتراض می‌کنن که غذاها بی‌نمکه....
ـ کی همچین حرفی زده؟ بگو بیارمش همین‌جا قانعش کنم.
سلامی کردم و خندان از پله‌ها بالا رفتم.
تهمورث، تقریبا هم‌زمان با من وارد قصر شده بود. اون موقع‌ها من هنوز با خودم درگیر بودم و نمی‌تونستم خیلی از چیزا رو باور کنم؛ وضعیت من با کسایی که مادر و پدرشون هم پیشتاز بودند و از موقع تولد با جادو آشنا شده بودند، فرق داشت.
دو سال بعد از اولین باری که متوجه چیز عجیبی در خودم شده بودم، تقریبا همه چیز فراموش شده بود. بعد از ظهری سرد و ابری بود و من پیاده از مدرسه برمی‌گشتم و به اتفاقات روز فکر می‌کردم؛ نزدیک خانه، چندتا از پسرهای همسایه فوتبال بازی می‌کردند. می‌خواستم از کنارشون رد بشم که توپشون به پام خورد. توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. تا این که یکیشون صدام کرد:
ـ پا نداری توپ رو شوت کنی؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم. خواستم بازم بی‌توجهی کنم که گفت:
ـ آخ! ببخشید حواسم نبود دختری! دخترا که عرضه‌ی شوت کردن ندارن.
با این حرفش سر جام میخکوب شدم. برگشتم و توپش رو با تموم توانم به سمتش شوت کردم. توپ فقط تا نصف فاصله‌ی بینمون رفت.
صدای خنده‌ی بلند پسرها بلند شد.
ـ آخی! اگه مامانت می‌تونست اون‌قدر پول در بیاره که بتونه سیرت کنه حتما موفق می‌شدی!
با این حرف، دیگه متوجه چیزی نشدم. می‌لرزیدم و احساس می‌کردم چیزی توی دستام می‌جوشه. یه جور گرما.
و همون لحظه اتفاق افتاد.
خنده‌ی پسر بند اومد. چشم‌هاش درشت شدن و با دست چپش، مچ دست راستش رو چسبید. می‌تونستم دستش رو که تغییر رنگ می‌ده ببینم؛ هنوز خشم مثل یه آتش توی دست‌هام و سرم می‌سوخت و هیچ‌چیز غیر از اون احساس نمی‌کردم. تا این که با صدای جیغ پسرِ، خشم و عصبانیت جای خودشو به ترس داد.
پسر جیغ می‌کشید و نگاه وحشت‌زده‌اش از دستش به من و از من به دستش در رفت و آمد بود.
کم‌کم تعدادی از زن‌های همسایه از خونه‌هاشون بیرون اومدند و دور پسر رو گرفتند. از پسر علت جیغ و گریه‌اش رو می‌پرسیدند. پسر چیزی نگفت؛ فقط نگاهش رو بالا آورد و به من دوخت.
همه به من خیره شده بودند؛ چند لحظه سر جام میخکوب شدم و بعد، با تمام قدرت به سمت بیرون کوچه دویدم.
ده دقیقه‌ای فقط می‌دویدم. آن‌قدر دویدم که دیگه پاهامو احساس نمی‌کردم و نفس‌ام بالا نمی‌اومد.
وقتی وایستادم، نمی‌دونستم کجا هستم. همه خونه‌ها جدید به نظر می‌رسیدند. به نظر می‌اومد از شهری به شهر دیگه پرتاب شده باشم. خونه‌ها کوچیک و محقر بودند؛ دیوارهای خاکستری، زمین خاکی، و بدون حتی شاخه‌ای گل یا هر نوع گیاه دیگر؛ از هر نظر خالی از زرق و برق.
نمی‌دونستم از کدوم طرف اومدم؛ حتی اگه می‌دونستم هم فایده‌ای نداشت. حتی فکر برگشتن به خانه، پیش همسایه‌ها و ـ احتمالا ـ مادر عصبانی، احمقانه به نظر می‌رسید.
ناگهان، از یکی از خونه‌ها، پیرمردی بیرون اومد. به محض بیرون اومدن، چشم‌هاش روی من قفل شد و لبخند مهربانی زد؛ انگار که از قبل منتظر من بوده باشد.
اون پیرمرد، محمدحسین بود.

Fateme
2016/01/05, 17:02
چشم كه باز كردم همه جا تاريك بود. عرق روي پيشوني ام راه گرفته بود و نفس نفس مي زدم.
دست هايم از نوك تا بالا يخ زده بود.
در جايم نشستم و پتو را كنار زدم.
پشت پنجره نسيم ملايم باعث مي شد شكوفه هاي ياس فرو بريزند.
هواي گرم اتاق داشت آزارم مي داد.
شنل بلند سرخم را تن كردم، چكمه هاي راحتيم را پوشيدن و از اتاق بيرون زدم.
راهروهاي قصر همه ساكت ساكت و تاريك بود. هر ٧ متر يك بار شمع كوچكي روشن بود كه سايه ي لرزانم را روي ديوار مي انداخت.
حتي در سراسرا هم كه معمولا تا ديروقت چندنفري به گپ زدن كنار آتش مي پرداختند هيچ كس نبود و آتش نيم نفسي بيش نداشت.
پس به راستي بسيار دير وقت بود كه حتي اميرحسين هم جايي ديده نمي شد.
از دروازه ي برنزي قصر خارج شدم. هيچكس تا كنون از اين كه بي نگهبان در قصر باشد احساس نگراني نكرده بود.
در راستاي ديوار به طرف درختان بيد مجنون حركت كردم. رايحه ي رز و ياس توي بيني ام پيچيد و كمي جان مشوشم را آرام كرد و از شدت دندان قروچه ام كاسته شد.
بي توجه به لباس سفيدم و زميني كه باران گل آلود كرده بود روي چمن هاي تازه نشستم. و دستم را كنار پايم گذاشتم. چشم هايم را بستم و نفس عميقي كشيدم تا آرام شوم.
همه جا ساكت بود كه ناگهان صداي كشيده شدن پايي روي چمن را شنيدم. با حركت كوچك انگشت اشاره ام خنجرم را از بندش ازاد كردم و دسته ظريفش را بين انگشت شصت و اشاره ام گرفتم.
شخص در تاريكي هنوز پاي ديگرش را زمين نگذاشته بود كه به سمتش چرخيدم و خنجر را به سمتش پرت كردم.
خنجر پهلوي چپ لباس تيره اش را به ديوار اجري قصر دوخت. همزمان با برخوردش به ديوار اجري دشنه محبوبم در دست راستم و بيخ گلويش بود.
-فاطمه! منم!
سپهر بود. يكي از اعضاي جوان پيشتاز.
دشنه را از گلويش فاصله دادم و با دست چپ خنجر را از لباسش بيرون كشيدم.
چند ثانيه اي در شوك ماند، سپس نفسش را از دهان بيرون داد. بي توجه به حالش به طرف قصر راه افتادم...او نيز پشت سرم راه افتاد.
-چطوري اين كارو كردي؟
با نگاهي عاقل اندر سفيه به او نگاه كردم.
دستش را پشت سرش برد و متفكرانه گفت: اخه نديدم سلاحي داشته باشي...
وقتي سكوتم را ديد افزود: منظورم توي افكارته!
پوزخند صدا داري زدم و سر تكان دادم: يك جنگجو شايد به نبود سلاحش فكر كنه اما هيچوقت به حضور سلاحش فكر نمي كنه چون سلاحش بخشي از وجودشه! تو به دست و پات فكر مي كني؟
با موهايش بازي اي كرد و گفت: اممم...خب نه ولي...
-ولي نداره! دفعه بعدي كه خواستي روي حساب افكار به يك جنگجو حتي خيلي مبتدي نزديك بشي براي فهميدن سلاحش روي فكرش حساب باز نكن! حتي در يك حركات تند و ناخوداگاه مثل اين، اينكه چيكار ميكنه رو هم نميتوني ببيني...تونستي؟
-نه فقط خيلي كوتاه و سريع و احساس حمله نه حركتشو...شايد بعدا بتونم...
- شايد!
بي حرف ادامه داديم.
اسمان تيره تر از قبل بود و مشخص كه چيزي تا طلوع خورشيد نمانده است. دروازه در فاصله نه چندان دوري هويدا بود.
-فاطمه...
نگاهش كردم...چشمانش حس خوبي بهم نمي دادند.
- درباره ي خوابت...
باز هم قبل از ان كه به خودش بجنبد به ديوار خورده بود و چشمانش روي تيزي دشنه مانده بود.
- گوش كن ببين بهت چي ميگم! اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه كلمه خوابت به زبونت بياد؛ برات سري نمونده كه بخواي باهاش تو ذهن بقيه سرك بكشي! فهميدي؟
پلك زد. هنوز عادت نكرده بود و گرنه بودند كساني كه در اين شرايط هم بلبل زبانيشان قطع نميشد!
رهايش كردم و اين بار دنبالم نيامد.
از دروازه قصر كه رد شدم، قفلش كردم.
خيالم از امنيت باغ راحت بود و حيف بود در چنين شرايطي سپهر از ادامه شب گرديش محروم بماند.
يه هرحال چيزي هم تا صبح نمانده بود...نيم خندي زدم و به طرف اتاقم رفتم.

sir m.h.e
2016/01/05, 17:02
زمان:دو هفته قبل از روز اول
مکان: بیرون از قصر
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان: فقط خودم
نوع ماجرا: توضیح قدرت و ورود به قصر
درست یادم نیست که از کی متوجه قدرتم شدم شاید از روزی بود که با بلند کردن
چند سنگ بسیار سنگین از روی یکی.از دوستان قدیمی ام جان او را از زیر آواری که رویش ریخته بود نجات دادم
شاید هم از روزی که برای نجات جان بچه ای ماشین در حال حرکتی را متوقف کردم اما میدانم که با دیگران فرق دارم و دارای قدرت زیادی هستم
به هرحال مدت ها برای یافتن قدرت هایم تمرین می کردم و روز به روز قوی تر میشدم
به شدت قدرتمند هستم توانایی پرش بالا تر از نه متر دارم و تقریبا با هرمشتم میتوانم یک دیوار را خورد کنم
هرروز د تلاش بودم تا قدرتم را افزایش بدم تا روزی که محله ای که در آن زندگی می کردم آتش گرفت
به کمک همسایگانم رفتم و چندین نفر را از آتش نجات دادم والبته به شدت سوختم دیگر توان زیادی نداشتم که ناگهان دیدم که شخصی روی پشت بام ساختمان کناری است و آتش او را محاصره کرده است معطل نکردم با پرشی بلند تا وسط ساختمان بالا پریدم و پنجره را گرفتم و با فشار آوردن به دیوار دوباره پریدم و به بالای ساختمان رسیدم . مرد جوانی در وسط آتش گیر افتاده بود. به دل آتش زدم و او را گرفتم میتوانستم گرمای شدید آتش را روی پوستم حس کنم در همین حین در طبقه پایین ساختمان انفجاری رخ داد و ساختمان شروع به فروریزش کرد مرد را به ساختمان کناری انداختم و سعی کردم که خودم هم به آن سمت بپرم که احساسی ناگهاننی به من گفت به سمت خلاف جهت بپرم پس بی معطلی پریدم و ساختمان پشت سرم منفجر شد و سنگی با شدت زیاد به من خورد.
درحالی که چشم هایم را بسته بودم روی زمین افتادم حالم خوب نبود اما چیز عجیبی در زمین آنجا وجود داشت زیر دست هایم به جای آسفالت خیابان چمن بود و بوی گیاهان مختلف دماغم را پر کرد
به سختی چشمانم را باز کردم رو به رویم قصری بزرگ قرار داشت چند نفری را دیدم که به سمت من میایند و این آخرین چیزی بود که قبل از بیهوش شدنم دیدم

Harir-Silk
2016/01/05, 17:46
حریرhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/sm2.gif

یک قصر باشکوه و زیبا.راهروهایی که نور گرم در آن جریان داشت و کتابخانه هایی که از زمین تا به سقف امتداد پیدا می کرد...افراد مختلفی که در رفت و آمد بوند..گربه سفید دوست داشتنی که کنار آتش لم می داد و هرازگاهی در اتاق می خرامید تا مورد تحسین قرار بگیرد.
همه این ها، به علاوه خیلی چیزهای دیگر، در ابتدا تنها چند صویر ناآشنا بودند.
تصویرها مانند یک رویا از جلوی چشمانم می گذشتند. سفید و سیاه، قرمز و خاکستری. از زمانی که به یاد می آورم این تصویر ها بخش اعظمی از زندگیم بودند، تصویر های رویاگونه ای که هیچوقت جدی نمی پنداشتمشان.
اما الان،شکی ندارم که رویاهایم واقعی هستند.
آن روز را به خاطر می آورم،آن روز برفی که در حال برگشتن به خانه بودم.سردم بود و دستانم را محکم در جیبم فرو کرده بودم...سرگیجه آمد،مثل هربار. مثل هربار و بعد من می دانستم باید انتظار چه چیزی را داشته باشم.
چشمانم سیاهی می رفت و کم کم تصاویری رنگی ذهنم را پر می کردند...چهره دختری که با لبخند می گفت من تنها نیستم.سقفی بلند و بلند که به گنبدی می مانست... مردان و زنانی که همه هدفی داشتند، همه در حال انجام کاری بودند که آن بهترین بودند، کارهایی باور نکردنی.
و کتاب. دریایی از کتاب و چهذه هایی مشتاق برای خواندن آن کتاب ها.
در آن سرمای خشک زمستان و در آن خیابان لخت و بی درخت، احساس گرما و امنیت وجودم را فرا گرفت...احساس این که من خانه گمشده ام را یافته بودم.
چشمانم را که باز کردم،خودم را در بیمارستان دیدم. گیج و سردرگم به اطراف نگاه کردم،و بعد از پرس و جو فهمیدم که در خیابان بیهوش شدم و کسی مرا به بیمارستان آورده.
آن روز اولین باری بود که فهمیدم مشکلی دارم. البته بیشتر به بیماری روانی مشکوک بودم و نمی توانستم حدس بزنم که قدرتی باورنکردنی در وجودم باشد. من که معمولی ترین معمولی ها بودم...من،کسی که هچ کس در این جهان جدیش نمی گرفت. نه حتی افرادی که خانواده می نامیدمشان.
بعد از آن بار ها برایم پیش آمد. در خواب،در بیداری. در صف نان، در پارک و در اتوبوس. تصاویری می آمدند و می رفتند...و عجیب چیز دیگری بود. چیزی که آن جمعه دیدم،آخرین جمعه معمولی من.در اتوبوس نشسته بودم و به تمام امتحاناتی که کوچکترین چیزی از آن ها بلد نبودم فکر می کردم که سرگیجه آمد.سرگیجه مثل موجی قدرتمند به من برخورد کرد و چند تصویر به سرعت از برابر چشمانم گذشتند.زنی با فرزند خردسالش که از خیابان می گذشت،بستنی توت فرنگی در دستان کودک به چشمم خورد و حواس پرتی و اتادن بستنی از دست کودک.به میان خیابان رسیده بودند،کودک همانجا نشست و گریه کرد.
بوق اتومبیل،و مادر که کودک را در آغوش گرفت و بدنش را سپر او کرد.صدای ترمز اتومبیل و برخوردی که مادر را به عقب پرت کرد.
این تصاویر تنها چند ثانیه طول کشیدند و من نفس نفس زنان چشمانم را باز کردم.واقعی نبود، واقعی نبود..این تنها روشی بود که می توانستم با آن خودم را آرام کنم.
و آن روز بعد از پیاده شدن از اتوبوس، به مغازه رفتم و خرید هایی که نیاز داشتم را کردم. بعد از آن تصمیم گرفتم خلاف همیشه کمی قدم بزنم، و درست در تقاطع خیابان بودکه..آن صحنه را دیدم.
ترافیک سنگین، جمعیت زیاد و خونی که بر روی زمین جاری بود و به آرامی با بستنی صورتی آب شده ای مخلوط می شد.
اولین باری بود که فهمیدم تصاویرم تنها موجی دروغین از خیالات نیستند، که آن ها برش هایی از واقعیتند. واقعیتی که می آمد، دیر یا زود.
فقط فرار کردم،آن قدر دویدم که به خانه رسیدم.چیزی از پشت اشک هایم نمی دیدم و وحشت زده بودم.مادرم از من پرسید که چه شده ولی جوابی نگرفت. چه می گفتم/ چه می گفتم وقتی که خودم نیز دیده هایم را باور نداشتم؟ مادرم که هیچ وقت مرا باور نکرده بود، قرار بود این تصاویر را باور کند؟
و همان شب، باز هم رویایی بر من هجوم آورد. اما این رویا رویایی تکراری بود.
قصر باشکوه و دختری که می گفت من تنها نیستم..سه پسری که کنار در ورودی ایستاده بودند و به هرکس که از کنارشان می گذشت حرفی می زدند و می خندیدند...دختری که در کنار آتش نشسته بود و چهار گربه در اطرافش و گربه ای دیگر درآغوشش لم داده بودند...
تصاویر که تمام شدند، تصمیمم را گرفته بودم.جای من این جا نبود، من مانند پازلی بودم که در این مکان نا هماهنگ بودم. کسی نمی توانست مرا بپذیرد و من نیز نمی توانستم کسی را بپذیرم. من نیاز به باور داشتم، و می دانستم که باور را در قصر پیشتازان می یافتم، تمام تصاویرم این را به من وعده می دادند..
من باید به قصر پیشتازان می رفتم، من باید به آن جا می رفتم.
شب در خواب رویای عجیبی دیدم. این رویا مانند تصاویر همیشگی نبود،به سادگی یک خواب بود ولی عجیب.
تالاری که افراد زیادی آنجا بودند و هکدام قدرتهای عجیبی داشتند.
مدتی درمیانشان قدم زدم ولی آنها مرا نمیدیدند.
سپس از خواب پریدم و متوجه شدم اقندر مشتم را محکم فشرده بودم که خون آن بند آمده و سفید شده. دستم را صاف کردم و روی کف دستم خون زیر پوستم کلمه ای را هک کرده بود.
پیشتاز.
خون سپس ناپدید شد و دوباره دستم رنگ همیشه گی را گرفت.
من به اینجا تعلق نداشتم بنابراین شبانه از خانه بیرون رفتم و اجازه دادم احساسم مرا به سمت قصر پیشتازان راهنمایی کند.

admiral
2016/01/05, 17:58
الان حدود سه ماه میشد که اینجا بودم.
هیچ کس دست خودش نبود تا اینجارو پیدا کنه، همیشه همه ی ما داستانی تقریبا مشابه داشتیم، حس همه ی ما به ما گفته بود به اینجا بیاییم
قصر از بیرون ظاهر یک آپارتمان رنگ و رو رفته و کاملا معمولی رو داشت ولی از داخل مثل جادوهای سینما بود.
هیچ کس چیزی درباره ی پیشینه ی قصر نمیدونست اینکه چجوری بوجود اومده یا از کجا یا توسط کی یا حتی چه وقت.
فقط میدونستیم وجود داشت و اونم مدتی بعد از پیشتاز شدنمون حس ردیابیش در ما فعال میشد و ما ناخودآگاه به سمتش جذب میشدیم. از افراد قدیمی قصر هم کسی چیزی نمیدانست. حتی سهراب هم موقع ورودش به اینجا فقط ممحمد حسین و دو جن آشپزخانه را دیده بود که محمد حسین هم بخاطر سن زیادش که احتمالا از نسل دوم یا سوم پیشتاز ها حساب میشد، مشاعرش را تاحدی از دست داده بود. البته گاهی حال خوبی داشت ولی هیچوقت چیزی بیشتر از چندماه پیش رو بیاد نمی آورد. بنابراین همه چیز درباره ی جن ها و قصر جادویی برای ما پوشیده بود.
درقصر من اکثرا در کتابخانه بودم و یا در سالم تمرینات نظامی، من یکی از حریف های تمرینی فاطمه بودم چون هیچ کس نمیتونست جلوی سرعت و دقت اون با نیروی فیزیکی ایستادگی کنه، برای همین من از فاصله ی دور دوتا چاقوی خمیده ی محبوبم رو کنترل میکردم و با اون مبارزه میکردم، اینکار به من کمک میکردم تا تمرکزم رو در حین سریع بودن روی اجسام حفظ کنم. برعکس محافظان قصر و فاطمه من با خودم سلاح حمل نمیکردم.
از سالن تمرینات خارج شدم تا راهی حیاط قصر بشم. تو راه پله که پایین میرفتم جسد پیرمردی رو در گوشه ای دیدم. جلو رفتم و وقتی فهمیدم محمد حسینه خیالم احت شد. باز این پیرمرد غش کرده بود. محمد حسین عادت داشت هراز گاهی روی زمین غش میکرد و کاملا میمرد اما بعدا خودش بهوش میومد، مثل اینکه علاوه بر توانایی ترمیم زخم میتونست برای مدتی هم بمیره! خم شدم و یکی از انگشتاهشو گرفتم و از جا دراوردم. عاشق این بودم که وقتی خواب است اینکارو باهاش بکنمو دفعه ی اول مجید به من اینکاو یاد داد. بعد از دو دقیقه انگشتش در دستم خاکستر شد و یک انگشت دیگه روی دست محمد حسین دوباره جوانه زد.
پیرمرد رو نشوندم تا جلوی دست و پا نباشد و بعد به راهم ادامه دادم.
به در خروجی که رسیدم فاطمه را دیدم که از بیرون داخل شد.
سلام
سلام امیرکسرا. میری بیرون؟
آره اشکالی داره؟
نه هوای خوبیه منم الان بیرون بودم. اتفاقا سپهرم بیرونه.
اها، مرسی
و خیلی ساده از کنار هم رد شدیم کمی بالا نرفته بود که گفتم
فاطمه... ممدحسین وباره ....اممم چیز شده، افتاده اونجا گفتم یوقت از روش رد نشی. بعدا بگو بیان ببرنش بچه ها.
به نظرت من کورم؟
من کی همچین چیز . . . وای باشه ببخشید اصلا نباید حرف میزدم خوب شد؟
سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد، چشمهایم را در کاسه چرخاندم و از قصر خارج شدم.
نور ماه از بین جنگل اطراف به درون محوطه ی بزرگ حیات میتابید. یکی دیگر از جادوهای جنگیل همین بود که توهمی از جنگل و یک قصر واقعی رو برای بینندگانش داشت. ولی وقتی از قصر خارج میشدی درحقیقت تو همون خیابون کثیف و مسخره ی همیشگی بودی. انگار یک کره ی شیشه ای بشکل طاق روی ما باشد که روی دیواره های درونیش جنگل و اطراف دیوار های قصر نقاشی شده بود و بیرون آن تصویر آن آپارتمان زشت.
فکر کردن به مجهولاتی که جوابی برایش نداشتم اذیتم میکرد. بیخیال موضوع شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم که سپهرو دیدم داشت زیر لبی با خودش حرف میزد.
- سپهر . . .
- لعنتی تو چجوری اومدی؟
-مثه آدم!
- نه یعنی چرا من نشنیدم صدای افک....هیچی، چی میخوای؟
- هیچی فقط داشتم رد میشدم. حالت خوبه؟
-به تو چه؟ مگه تو درمانگره قصری که حاله منو مپرسی؟
- وا ! خدا شفاتون بده((225))
دیگه بهش چیزی نگفتم و راهمو کشیدم و رفتم.... دنبال حریر میگشتم. من وقت زیادی رو با حریر میگذروندم، حریر قدرت خاصی داشت که خیلی برای من جالب بود، حریر میتونست تصاویری از آینده رو ببینه. اگرچه همیشه این اطلاعات کاملا درست نبود ولی برای من خیلی جالب بود و امشب قرار بود به من توضیح بده که این تصاویر رو چجوری میبینه بنابراین رفتم تا زودتر به محل قرار برسم
پی نوشت: دوستان عزیز درصورتی که سوالی درباره زمان، انتخاب قدرت شخصیتتون، یا هرگونه مشکلی دارین حتما با من در ارتباط باشید.

Fateme
2016/01/05, 19:59
توي راه اميركسرا را ديدم كه داشت به طرف دروازه مي رفت. مثل اين كه قرار نبود سپهر بتواند حسابي از شب گرديش مستفيض شود!
-سلام!


-سلام امیرکسرا. میری بیرون؟
-آره اشکالی داره؟
-نه هوای خوبیه منم الان بیرون بودم. اتفاقا سپهرم بیرونه.
-اها، مرسی.
و از كنار هم رد شديم. فكر كنم امشب همه ساكنين قصر به سرشان زده...شايد...نه حتي به ان فكر هم نبايد مي كردم.
اميركسرا هنوز دور نشده بود كه گفت: فاطمه... ممدحسین دوباره ....اممم چیز شده، افتاده اونجا گفتم یوقت از روش رد نشی. بعدا بگو بیان ببرنش بچه ها.
چشم هايم را در حدقه چرخاندم: به نظرت من کورم؟
من کی همچین چیز . . . وای باشه ببخشید اصلا نباید حرف میزدم خوب شد؟
سرم را تكان و راهم را ادامه دادم.
اميركسرا محمدحسين را روي پله نشانده و به ديوار تكيه داده بود.
هوفي كشيدم و به طرف اشپزخانه رفتم تا با كمك جن ها محمدحسين را به اطاقش ببريم.
سر و صدا از اشپزخانه بلند بود. معلوم است كه براي سير كردن اين همه آدم با قدرت هاي رنگاوارنگ كه از آنها انرژي زيادي مي كشد بايد از اين وقت صبح شروع به كار كرد.
با قدم گذاشتن به اشپزخانه به دنياي شگفت اوري وارد شدم. بوي سوسيس، تخم مرغ، گوجه، شير در حال جوشاندن و چندين و چند بوي ديگر كل فضا را در بر گرفته بود. جن ها با عجله در رفت و امد بودند و حتي گوشه اي تداركات ناهار داشت اماده مي شد.
وقتي سُرزو يك سبد خيار جلويم گذاشت و يك چاقو به دستم داد، شروع به پوست كندن و خرد كردن خيارها كردم و به كل يادم رفت براي چه به آنجا آمده بودم. بوي خوشي كه از پوست خيار تازه بلند مي شد من را به روزهايي برد كه روي ميز پشت پنجره در خانه امان سالاد درست مي كردم در حالي كه نور گرم افتاب قوت دستانم بود و...
خيسي خيارها به دستم هم گرفته بود. چندبار دستم را با لباسم خشك كردم اما... لعنتي! از نوك انگشت دست چپم خون مي آمد. بدون آن كه سرزو را صدا زده باشم خودش كنارم ظاهر شد و با دستمالي دستم را بست.
چاقو را روي ميز گذاشتم و با انگشت اشاره دست ديگر تهديدش كردم: واي به حالت به كسي حرفي بزني.
حتي سرش را بلند نكرد. به هرحال انتظار بيشتري هم نمي رفت. اما فكر كن كسي بفهمد كه من، با كارد ميوه خوري خودم را زخم كردم! احمقانه است!
به لكه هاي خوني لباسم نگاه كردم. دقعه اول و دومي نبود كه موقع زخم شدن اين كار را مي كردم. آن خواب ديشب، بوي خيار و حالا اين خون ها همه و همه مرا به گذشته بر ميگرداندند، به گذشته اي نه چندان دور...
سرم را تكان دادم و از سرزو خواستم كه بيايد تا محمدحسين را به اتاقش بازگردانيم.
سرزو و مرزو همراهم تا راه پله آمدند و محمدحسين را بر دوش خود گرفتند. محمدحسين زير لب شروع به حرف زدن كرد...مي دانستم كه هوشيار نيست. صداي بلندش به زودي همه قصر را بيدار مي كرد ناچار براي ساكت كردنش شروع به لالايي خواندن كردم.
لالالا گل شب بو
بخواب حالا، لالالا
ز ترس و غم مترس جانم
بخواب ارام، لالالا...
لالايي في البداهه ي جذابي نبود اما براي ساكت كردن محمدحسين تا دم در اتاقش كافي بود. محمدحسين با هوم هوم كردن سعي داشت ريتم لالايي را ادامه دهد.
جن ها او را روي تختش گذاشتند و من ملافه اش را رويش كشيدم.
-گرگ هميشه...گرگه! فرقي نميكنه اگه... تو لباس ميش باشه...
سرجايم ميخكوب شدم. هجوم احساسات فلجم كرده بود. مرزو گفت: چيزي نيست خانوم! ايشون هميشه وقتي در اين حال قرار مي گيرند حرف هاي اين مدلي مي زنند.
توانايي حرف زدن نداشتم، تنها سري به تائيد تكان دادم و تا جايي كه مي شد با قدم هايي تند اما محكم از اتاق بيرون رفتم. اين جمله يك هذيان نبود...يكي از جملاتي بود كه يك روز در اوايل ورودم وقتي محمدحسين اينطوري شده بود به خيال اين كه متوجه نمي شود به او گفته بودم...حالا شنيدن دوباره اش مثل سرباز كردن زخمي قديمي بود...
صداي پايم در راهرو چيزي جز استواري نشان نمي داد اما درونم حال ديگري داشت. بعد از مدتي كه به نظر يك قرن مي رسيد به اتاقم در طبقه دوم رسيدم و در را قفل كردم.
آسمان روشن تر بود و خبر از طلوع خورشيد مي داد. پرده سرمه اي اتاق را كشيدم و سراغ گنجه ام رفتم. ته گنجه زير پارچه اي سياه، بسته اي فلزي بود با رنگ هايي شاد و تصاويري كودكانه.
با دستاني لرزان آن را بيرون كشيدم و قفل ساده اش را باز كردم. توي جعبه غير از خرده ريزهايي يك شنل قرمز دست دوز بود. شنلي كه توي هفت سالگي هديه گرفته بودم. شنلي كه حالا برايم خيلي كوچك بود. و رنگش برايم سرشار از خاطراتي به همان رنگ بود. شنل را برداشتم، هنوز بوي آن وقت هايم را ميداد...بوي دوازده سالگي...شنل بوي جنگل مي داد...بوي گرگ...بوي از بين رفتن خانه. شنل مرا ياد دوسالي مي انداخت كه براي حفظ جان در جنگل مي جنگيدم...وقتي كه از يكي از راه هاي هميشيگيم مي گذشتم و با راهي تازه اشنا شدم. با درخت بلوطي كه قبلا آنجا نبود و راه پشتش كه مرا به قصر پيشتاز رساند.
اما اين شنل بيشتر از همه بوي روزهاي شنل قرمزي بودن مي داد...
اشك هايم روي گونه هايم افتادند.

پ.ن: اسم سرزو و مرزو بر اساس جن همیشگی سایت(ببخشید منظورم قصره)، خورزو انتخاب شده:)

Sepehr.Dejavou
2016/01/05, 23:15
با خودم کلنجار میرفتم و به فاطمه و افکارش فکر میکردم که امیر کسرا سر رسید...
اعصاب درستی نداشتم برای همین باهاش خیلی تند برخورد کردم و اونم که به پرخاش هنوز عادت نداشت ناراحت شد و رفت پی کارش.
تمام ذهنم درگیر خوابی که فاطمه دیده بود شده بود.
هیچ کدم از افراد چیز زیادی درباره ی فاطمه و گذشته اش نمیدونستن فقط همون داستانا که از همسایه ها شنیده میشد، داستانی درباره ی دختری که تو حومه ی شهر جایی تو جنگلی بیرون شهر پرسه میزد.
هیچ کس چیز بیشتری نمیدونست و هیچوقت فاطمه در حضور من به این مسائل فکر نمیکرد تا بشه ذهنشو خوند.
اما امشب نمیدونست که من این بیرون بودم.
حتی نمیدونست بیشتر از چیزهایی که فکرشو کنه ازش فهمیدم.
خیلی از بچه ها سعی میکردن تا با فکر کردن به یک چیز دیگه از زیر قدرت من فرار کنن ولی من بتازگی تونسته بودم بعد جدیدی از قدرتمو کشف کنم هنوز خیلی ضعیف بود ولی کافی بود تا امیدوار بشم.
قدرت کاوش ذهن حتی بدون اینکه فرد لازم باشه بهش فک کنه. فعلا در مراحل ابتدایی بود ولی به قدری کافی بود تا حقایق وحشتناکی درباره ی فاطمه رو بفهمم.
کسی که ما به اسم ملکه سرخ میشناختیم در حقیقت همون دخترک تنهای جنگل شنل قرمزی بود.
اما چیزی که هیچ کس نمیدونست این بود که اون دختر به هیچ وجه به بیگناهی و معصومیت قصه هایش نبود.
و من تازه دیدم به روی قصه ی حقیقی شنل قرمزی باز شد. بطور محو چیزهایی دیده بودم که سعی کردم تا با کنار هم چیدن خاطرات فاطمه که در کمتر از یک ثانیه دیده بودم به یک نتیجه برسم
- مامان این برای منه؟
- آره دختر کوچولوی مامان این برای توست.
مادر فاطمه شنلی قرمز به او داد و بعد سر دخترش را به سینه اش فشرد و اورا بوسید.
صحنه ای دیگر؛
شنل قرمزی در چند متر آنطرف تر از کلبه شان میدوید و از زمین گل میچید که ناگهان سایه ی سیاهی بالای سرش دید. وقتی به بالای سرش نگاه کرد هیکل دو مرد بزرگ با صورتی زشت را دید. درهمان حالی که روی زمین نشسته بود و گل ها در دستانش بود به بلندی بوق و کرنا جیغ کشید.
دقایقی بعد مادرش سراسیما از کلبه بیرون آمد و وقتی دید دخترش با دو مرد غریبه صحبت میکند و وقتی چهره های آندو غریبه که بنظر دوستانه نمیرسید را دید فریاد زد.
- فاطمهههههه بیا اینجا بدو
- فاطمه که از ترس نمیتوانست تکان بخود فقط به مادرش نگاه کرد.
دو مرد به هم لبخندی زشت زدند و به قصدی شوم دخترک در شوک را پشت سر گذاشتند و به جلو به سمت مادرش پیشروی کردند.
زن دور و برش را نگاه کرد و تکه چوبی یافت آنرا بلند کرد و با ان به دمرد حمله برد. یکی از آنها چوب را به راحتی آب خورد از دستان ظریف زن بیرون کشید و مشتی حواله ی صورت بسیار زیبایش کرد.
میتوانستم صدای خورد شدن بینی اش را زیر مشت مرد بشنوم و بعد او به زمین افتاد. دو مرد خنده ی ترسناکی سر دادند.
- خودت سختش کردی ضعیفه ما فقط میخواستیم یکم خرت و پرت بدزدیم و بریم ولی بخاطر اینکارت ما دخترتو میبریم و اونو میفروشیم.
زن ناله ای کرد اما نتوانست سرپا باستد. مردها به سمت فاطمه رفتند و او را زیر بغل خود زدند تصمیم گرفتند تا آنجا را ترک کنند آنها بیشتر از پولی میتوانستند پیدا کنند، از قبل فروختن دخترک گیرشان می آمد.
فاطمه جیغ میکشید و مادرش را صدا میکرد. سعی میکرد با لگد زدن و دستهای کوچکش آنها را از خودش دور کند اما دستان کلفت مرد به دور کمرش محکم چنگ زده بود.
مادرش بی حواسی را از خود دور کرد و سرپا ایستاد، از بینی اش بشدن خون می آمد ولی حس مادرانه بر هر حسش غلبه داشت. او فاطمه را بی صدا در دل صدا کرد و دوباره چوب را از زمین برداشت و به سمت کسانیکه دخترش را در چنگ داشتند دوباره حمله ور شد.
اشک در چشمانم جمع شده بد نمیتوانستم ولی صحنه ها قطع نمیشد. او حمله کرد و با چوبش به یکی از آ«ها ضربه زد و مرد افتاد.
مرد دوم به موقع چرخید و فاطمه را به کناری پرت کرد و خودش با لگدی مادر را به کناری پرت کرد. سپس بالای سرش رفت و شمشیرش را کشید.
- خودت خواستی.
فاطمه فقط جیغ کشید و جیغ کشید و جیغ کشید. بدن مادرش در خون قرمز پیچ و تاب میخورد و مرد که پشتش به فاطمه بود شمشیرش را بیرون کشید. فاطمه مادرش را در پس هق هق هایش صدا زد ولی مادرش نمیتوانست برای کمک به او بلن شود
نیرویی در فاطمه شعله ور شد که من هم آنهرا از پس تصویر حس کردم. و بعد فاطمه حمله کرد.
تمام چیزی که بعد از آن دیدم این بود که مرد به پشت افتاده بود و در جایی که باید سینه اش میتپید سوراخی تهی قرار داشت و در دستان خونین فاطمه قلبی تپنده. به قدریع سریع و با دست خالی قلب را از بدن مرد بیرون کشیده بود که نمیتوانستم باور کنم. آنرا در دستانش له کرد و صدای ناله ای از مرد دوم شنید. شمشیر مرد اول را برداشت و با آن به همان سرعت و دقت سر مرد دوم را از بدن جدا کرد. خون سرتاپایش را فراگرفته بود.
مادرش نام اورا صدا زد.
-فا فا فاطططططمه
فاطمه بالای مادرش زانو زد و اشک رخت. مادرش گونه های فاطمه را با ملایمت لمس کرد. از زمین کنارش با دستان خونینش مشتی علف هرز کند و در کف دستانش آنها را به گل های زیبای نسترن تبدیل کرد و به فاطمه داد.
- دخترم از کشتن لذت نبر. تو لطیفی، مثل این گل. من باید تورو به قصر پیشتاز میبردم اما ..اما..فراموش نکن اگر یک گرگ باشی همیشه یه گرگی. فرقی نمیکنه که لباسه میش رو . . . بپوشی.
و بعد او مرده بود. دیگر تکان نخورد و گلها در دستان فاطمه خاکستر شدند.
صخنه ی بعد
فااطمه هنوز پوشیده در خون بود و با چشمانی بی روح مزار مادرش را ترک کرد. زیر لب تنها کلماتی را زیر لب زمزمه کرد که باعث شده لرزه بر بدنم بیافتد.
مادر تو پیشتازی بودی و از من محافظت کردی. گاهی لازمه زندگی هایی گرفته بشه تا ارزش زندگی دونسته بشه. اگه من زودتر عمل میکردم تو الان زنده بودی و دخترتو نوازش میکردی . . . من دیگه ریسک نمیکنم . . . نه برای بار دوم. من به قصر پیشتازی ها میرم، من ملکه ی سرخ خواهم شد.

Hermion
2016/01/06, 00:38
با احساس آفتاب روی صورتم از خواب پریدم؛ چند ثانیه بی‌حرکت موندم و بعد ناگهان از جام پریدم و به ساعت نگاه کردم.
ـ ای بابااا بازم که دیر شد...
با شتاب کتاب‌های اطرافم رو کنار زدم؛ از اتاق بیرون رفتم و وارد دست‌شویی روبه‌روی اتاقم شدم. دست و صورتم رو شستم؛ اگه می‌خواستم قبل از جمع کردن صبحانه برسم باید عجله می‌کردم.
دو سه تا کتابی که لازم داشتم رو از اتاقم برداشتم و به دوان دوان به سمت راه‌پله رفتم.
می‌دونستم نیازی نیست فاطمه رو سر راه بیدار کنم؛ همیشه به موقع می‌خوابید به موقع هم بیدار می‌شد. توی راه‌پله با چند نفری که بعد خوردن صبحانه برای کاراشون می‌رفتن، سلام کردم. پایین پله‌ها سریع به سمت چپ پیچیدم؛ در بزرگ و نیمه‌باز سالن غذاخوری رو بازتر کردم و وارد شدم.
فقط چند نفری هنوز سر میز نشسته بودند و گپ می‌زدن و حلیم می‌خوردند. بین شهرزاد و حریر نشستم که در مورد تاریخ بعدی مردن محمدحسین بحث می‌کردن. سلام کردم که بعد جواب دادن دوباره به ادامه‌ی بحثشون برگشتن.
شهرزاد: آمار نشون می‌ده بیشتر از ۶ روز طول نمی‌کشه.
حریر: حاضرم باهت شرط ببندم عصر روز هفتم توی راهروی شرقی طبقه‌ی سوم جلوی پنجره پیداش می‌کنن!
شهرزاد: این‌دفعه رو دیگه اشتباه می‌کنی! من نمودار کشیدم!
من: صبر کنین! مگه باز مرد؟
شهرزاد: دیشب کسرا تو سالن منتهی به حیاط پیداش کرده.
ـ الان چطوره؟
حریر: توی حیاط در حال ورزش صبح‌گاهیه!
ـ اوه! ممنونم! ادامه بدین.
حریر: من به طور کاملا واضح دیدم که....
سعی کردم حواسم رو بدم به صبحانه...بعد چند دقیقه حریر و شهرزاد هم از سالن خارج شدن و جن‌های خونگی برای جمع کردن صبحانه اومدن؛ و بعد هم تقریبا منو از غذاخوری بیرون انداختن.
با کتابای زیر بغلم تا طبقه‌ی پنجم بالا رفتم و به سمت راست پیچیدم؛ دستم رو روی دستگیره‌ی آخرین در راهرو گذاشتم و به پایین فشارش دادم. به محض باز شدن در خنجری با سرعت تمام به سمت سرم اومد.
آخرین لحظه، سرمو دزدیدم و خنجر درست از بالای سرم رد شد.
کسرا فقط چشماشو گرفته بود و فاطمه هم آماده‌ی پرتاب یه چاقوی دیگه برای منحرف کردن خنجر بود و دستش توی هوا خشک شده بود.
ـ آروم باشین! من خوبم!
برگشتم و به خنجر که تا نصفه داخل دیوار راهرو فرو رفته بود نگاه کردم.
ـ چیزی نشد.
فاطمه آروم آروم دستشو پایین آورد و امیرکسرا نفس عمیقی کشید.
امیرکسرا: من منحرفش کردم به اون سمت! معذرت می‌خوام.
ـ اتفاقی نیوفتاد. ادامه بدین. راستی صبح بخیر.
جوابم رو دادن و منتظر موندن تا من به سمت میزم در گوشه‌ی سالن ـ جایی که کمترین احتمال آسیب دیدگی بود ـ برم. کتابامو روی میز گذاشتم و روزی صندلی نشستم.
هر وقت کسی برای تمرین به سالن می‌اومد، من هم حضور داشتم؛ چون هر لحظه احتمال زخمی شدنشون وجود داشت. حضور من توی تمرینات هم جلوی آسیب‌های جبران نشدنی رو می‌گرفت هم به من برای تمرین با قدرتم کمک می‌کرد.
کتاب رو جلوم باز کردم و مشغول خوندن شدم؛ امیرکسرا و فاطمه هر دو اون‌قدر خوب مبارزه می‌کردن که معمولا نیازی به من پیدا نشه.
ولی تو بعضی مبارزات بچه‌های دیگه ـ که اکثرا مستقیم و بدون سلاح انجام می‌شد ـ زیاد بهم نیاز پیدا می‌شد.
چند صفحه‌ای خونده بودم که ناگهان در اتاق باز شد و یکی از جن‌های آشپزخونه داخل دوید.
ـ اینجا چی کار می‌کنی؟ نمی‌دونی خطر داره؟
نفس‌نفس‌زنان جواب داد:
ـ طبقه‌ی سوم! گفتن سریع خودتونو برسونین!
ـ کدوم اتاق؟
ـ دومین اتاق از راهروی روبه‌روی پنجره.
اتاق شهرزاد.
و این یعنی یه قلب متوقف شده.
از پله‌ها پایین دویدم و مستقیم به سمت اتاق شری رفتم؛ صدای قدم‌های محکم فاطمه رو می‌شنیدم که درست پشت سرم می‌اومد. اعظم رو تشخیص دادم که جلوی در دراز کشیده بود و شهرزاد که با عینکش کنارش نشسته بود و هق‌هق می‌کرد.
مکث کردم.
کنار اعظم نشستم. فاطمه پرسید:
ـ چرا شروع نمی‌کنی؟
ـ هیچ‌وقت قلب رو برنگردوندم....
ـ خب پس این میشه اولین بارت! معطلش نکن!
با استرس دستم رو نزدیک قلب اعظم بردم. تمرکز کردم؛ یه موج گرما رو حس می‌کردم که از سر انگشاتم خارج می‌شدن به سمت قلب اعظم می‌رفتن. شهرزاد داشت با گریه به فاطمه توضیح می‌داد که تو اتاقش در حال ماسک گذاشتن بوده که اعظم بدون در زدن وارد شده؛ برای تمرکز بیشتر به سکوت احتیاج داشتم اما چیزی نگفتم. دستم رو نزدیک‌تر بردم و روی قلبش گذاشتم....بیشتر تمرکز کردم... چشم‌هام رو بستم و تصور کردم که قلبش زیر دستم می‌زنه... چند ثانیه‌ای گذشت؛ انرژیم داشت تموم می‌شد؛ فاطمه حرفی نمی‌زد و حتی هق‌هق شهرزاد هم قطع شد بود... ‌می‌تونستم حضور چند نفر دیگه رو هم احساس کنم....داشتم ناامید می‌شدم؛ من هنوز اونقدر قوی نشده بودم...
که ناگهان یه تپش واقعی و ناگهانی زیر دستم احساس کردم و به چند قدم عقب‌تر پرت شدم.
من موفق شدم.

admiral
2016/01/06, 13:38
سلام مجدد


پست نخست بروز شد

M.Mahdi
2016/01/06, 14:22
شب افتضاحی بود ! باران شدید تمام لباس هایم را خیس کرده بود و سرما در مغز استخوان هایم نفوذ کرده بود . دنبال سر پناهی بودم که بتوانم مثل هر شب در آن بخوابم و فردا صبح دنبال غذایی بروم . این کار هر روز من بود ، یافتن جایی برای خواب ، و گشتن کل شهر برای پیدا کردن اندکی غذا . من یک بی خانمان بودم و قدرت عجیبی که داشتم هم نمیتوانست مرا از این وضع در آورد. من میتوانستم در اشیا دخل و تصرف کنم . میتوانستم بطری آب را بدون دست زدن آنقدر فشرده کنم که تمام آبش بیرون بریزد . میتوانستم کلید را بدون حرارت دادن در قفلش ذوب کنم . میتوانستم یک جسم را آنقدر منقبض کنم تا از هم بپاشد و بترکد . البته تمام این کار ها را تنها با اجسامی به کوچکی یک کف دست میتوانستم انجام دهم . بار ها آرزو کردم کاش میتوانستم ماهیت اجسام را هم تغییر دهم ، در آن صورت میتوانستم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم ! کیمیا !
بی هدف در خیابان به حرکتم ادامه دادم ، پاهایم با صدای شلپی در چاله های آب روی زمین فرو میرفت . از باران و برف متنفر بودم ! هرشب بارانی برای من به معنای یک شب بیخوابی و سرما بود . چراغ تمام خانه ها و مغازه های اطراف خاموش بود و تنها نور ضعیف مهتاب کوچه را روشن میکرد . همانطور که چپ و راست را نگاه میکردم تا شاید گوشه ی دنج و خشکی برای خوابیدن پیدا کنم پایم به چیزی گیر کرد و محکم به زمین افتادم و سرم داخل چاله ای آب فرو رفت . ناسزایی زیر لب گفتم و با عصبانیت از جا بلند شدم تا ببینم چه چیزی به پایم گیر کرده . سرم را که بلند کردم از تعجب نفس در سینه ام حبس شد . آن جا هیچ شباهتی به آن خیابان کوچک و کثیف نداشت . کاملا ایستادم تا بتوانم اطرافم را خوب نگاه کنم . در جاده ای خاکی بودم که از بارش باران کاملا به زمینی گلی تبدیل شده بود . دو طرف جاده چمن زار هایی وسیع تا افق کشیده شده بود . پشت سرم جاده تا بی نهایت ادامه داشت . و مقابلم ، در فاصله ده دوازده متری دروازه ای سنگی و قدیمی را دیدم که در دو طرف آن دو مجسمه قرار داشت . باران بند آمده بود ولی سرمای هوای به طور چشمگیری بیشتر شده بود . کاپشن خیسم را چلاندم و از سر ناچاری به طرف دروازه حرکت کردم . کمی که نزدیک تر شدم معلوم شد که مجسمه ها ، دو تکشاخ بالدار هستند و همچنین یک نفر پایین مجسمه ها نشسته است .
به دروازه که رسیدم متوجه شدم آن فرد یک پیر مرد است . سرش روی سینه اش افتاده بود و سینه اش بالا و پایین میرفت. ریش های بلندش که تا کمرش میرسید با هر بار خروپف میلرزید. لباس ابریشمی قرمز ولی بسیار رنگ و رو رفته و کهنه ای بر تن داشت که با توجه به نگین دوزی های آن میشد گفت روزی لباس اشرافی ای بوده است . روی لباس شنل پشمی قهوه و کلفتی قرار داشت . آهسته پیر مرد را صدا کردم :


ببخشید آقا اینجا به کجا میرسه ؟

پیرمرد تکان نخورد . اینبار آهسته شانه اش را تکان دادم و سوالم را تکرار کردم . پیر مرد ناگهان خرخری کرد و سرش را سریع بالا آورد . خوب مرا بر انداز کرد سپس با دهان بی دندانش به من لبخند بزرگ و صمیمی ای زد و گفت : « پسر عزیزم ! پس بالاخره اومدی . الان حدود ....» او ساعت جیبی زنگ زده ای از جیبش درآورد و پس باز کردن درش دوباره آن را در جیبش گذاشت و ادامه داد :« یه هفته و سه ساعت و بیست و سه دقیقست که منتظرتم .»
قدمی به عقب رفتم تا پیرمرد را بهتر ببینم . همان لحظه چشمم به تابلویی چوبی کجی افتاد که با زنجیر از بالای دروازه آویزان بود و روی با خط زرد رنگی نوشته شده بود دروازه زندگی ! چشم از تابلو برداشتم و با تعجب در حالی که نگاهم هنوز به تابلو بود از پیرمرد پرسیدم « شما منو میشناسید ؟ » پیرمرد دوباره داشت خروپف میکرد . این بار هم بدون معطلی شانه اش را تکان دادم و سوالم را دوباره پرسیدم . پیرمرد سرش را بالا آورد و دوباره لبخندی به من زد و تکرار کرد :« پسر عزیزم پس بالاخره اومدی ! » اینبار واقعا گیج شده بودم ، او آلزایمر داشت ؟


شما منو از کجا میشناسید ؟

پیر مرد که انگار حرف مرا نشنیده بود ، خرخری کرد و در جیبش دنبال چیزی گشت ، طومار لوله شده ی بسیار طویلی از جیبش در آورد و شروع با باز کردن آن کرد . بعد از چند دقیقه که طومار کاملا باز شد ( طومار به نظر 5 متری می آمد ! ) دنبال اسمی روی آن گشت . به آن نزدیک تر شدم و توانستم ببینم که اسامی زیادی روی آن نوشته شده بود . مجید ، فاطمه ، حانیه ، امیرکسرا و...
پیرمرد انگشتش را روی نقطه ای طومار گذاشت که روی آن نوشته بود محمد مهدی ، سپس در جیب دیگرش دست کرد و مداد شکسته ای از آن دراورد و اسم مرا خط زد . سپس طومار را جمع کرد و در جیبش گذاشت و مجددا لبخند گشادی به من زد . میخواستم سوال بپرسم ک پیر مرد دوباره دست در جیبش کرد و صدای خش خش پلاستیکی شنیده شد ، بسته ای پلاستیکی از جیبش درآورد و چیزی از داخل آن درآورد و در دهانش گذاشت و با لبخند گفت :« پاستیل میخوری ؟ » با تعجب گفتم « چی ؟ » پیرمرد گفت : « پاستیل دیگه ! پاستیل میوه ای اعلا ! از آتلانتیس تازه رسیده .» سپس پاستیلی از داخل بسته در آورد و با افسوس گفت : « حیف که نور نیست نمیتونم طعماشونو ببینم ، آخه خاکستریش مزه ی آب دماغ میده ! ولی بقیش عالیه » پیرمرد پاستیل را در دهانش گذاشت و با لثه های بی دندانش آن را جوید ( که حاصل آن صدای ملچ ملوچ چندش آوری بود ) و ادامه داد : « عیول این پرتقالی بود ! »
به پیرمرد نگاه کردم و با ناباوری شادی وصف ناپذیری بخاطر پرتقالی بودن پاستیل در چهره او دیدم . دهانم را باز کردم تا سیل سوالات را جاری کنم که پیرمرد گفت :« الان نه پسرم ! فعلا میخوام پاستیل بخورم ، دنبالم بیا . توی قصر بچه هام برات توضیح میدن . راستی ! اسمم محمد حسینه ، ولی از اونجایی که چهارصد و خورده ای سن دارم ملت ترجیه میدن بهم بگن بابابزرگ . تو هرکدوم راحتی بگو . »
نمیدانم چرا به توصیه ی آن پیرمرد خل و چل عمل کردم ، اما دهانم را بستم و به دنبال پیرمرد بی دندان به طرف چیزی که اگر درست شنیده باشم «قصر» بود حرکت کردم . حتما آنجا انسان هایی بودند که پاسخ سوالاتم را ازشان بگیرم چون اصلا علاقه ای به صحبت با آن پیر مرد پاستیل خور نداشتم . اما پس از اندکی پیاده روی با پیرمرد ، او به طرز عجیبی کاملا دوست داشتنی به نظر میرسید !

ThundeR
2016/01/06, 14:32
شعف و لذت احساسم را در خود خلاصه می‌کند.

دو کلمه‌ای که به طرق مختلفی بدست می‌آیند اما برای من تنها یک راه داشت. تحمل درد.

بازوی چپم را که تنها تا آرنج باقی مانده بود در دستگاه لوله مانند فرو کردم. لوله در پایین تخت سمت چپ قرار داشت که با وجود کج بودنش به راحتی برایم قابل استفاده بود. خزیدنشان را بر روی بازویم حس کردم؛ به شدت لزج بودند. بر روی تن عریانم می‌پیچیدند و از دستم بالا می‌رفتند.


مرد پیر سرش را کنارم خم کرد:« قربان، می‌دونید که چندین باره داریم انجامش می‌دیم. می خوام مطمئن بشم که شما از نتیجه استفاده بی‌رویه این عمل اطلاع دارید؟! این اخرین باریه که می‌تونیم تلاش کنیم.»


لبخندی زدم که لب‌هایم را بر هم فشرد؛ من باید نقصم را بر طرف می‌کردم. و کسی که به دنبال تکامل بود به این چیز‌ها اهمیت نمی‌داد! مگر نه؟


صدایم رسا و با تمام ملایمتی که قادر به بکار بردنش بودم، در زیر زمین دوازده در ده طنین انداخت:« خودم وضعیت رو بررسی کردم. می‌دونی که به خاطر چی به اختراعت نیاز دارم.»


سر تکان داد. پیر مردی فرتوت، چیزی دیگر به مرگش نمانده بود. اگر الهه‌های سرنوشت وجود داشتند، نیازی نبود تا در گوشم فریاد بکشند که او به زودی می‌میرد. ریش‌های سفید، به سفیدی پشمک؛ چشمانی که انگار غبار سال‌ها را بر روی خود داشتند و کمری که انگار زیر سال‌ها شکنجه خرد شده بود. آریای پیر. روزگاری جوانی قوی و خوش استیل بود. به من عکس‌هایش را نشان داده بود؛ عکس‌هایی از دوران جوانیش که بیشتر همراه عینک آفتابی، تی‌شرت‌های مشکی و البته ژست‌هایی بود که به مزاج من خوش نمی‌آمد. اما گذر زمان را ببین؟ گاهی دلم به حال خودمان می‌سوزد.


پروانه را ببین! انسان نیست. ببین چه بی پروایانه بال می زند و در میان زمین و هوا پر می‌کشد؟ کرمی پست پروانه‌ای زیبا شده اما شب نشده می‌میرد. و چه مست کننده‌ست بی عذاب مردن. مطمئنم آریا آرزو می‌کرد که کاش پروانه بود. اگر در مورد او اشتباه می‌کردم، مطمئنا خودم این آرزو را داشتم.


فیبرهای تزریقی زنده و چسب ناک بر روی کمرم رفته و باعث شدند نفسم به شماره بیفتد.

سرمای عجیبی داشتند. باید بعد از شش بار امتحان کردن برایم عادی می‌شدند اما هنوز هم تحیری که داشتم قابل اندازه گیری نبود. نفسم را حبس کردم ...
سوزن ها پوستم را شکافتند. فرو رفتنشان درنخاعم به من فرمان نداد تا فریاد بکشم. مرا رها کرد. آزاد تا به اختیار خود جیغ بکشم. فریادی که شاید هنجره‌ی یک انسان عادی را ازهم بدرد. چشمانم تر شده و دیدم تار. غرق در درد،و غوطه ور در عذاب بر روی تخت شل شدم. نمی‌دانستم چقدر داد زدم اما دقیقه‌ها و شاید ساعت‌ها گذشتند و همچنان صدای ناله و جیغ لحظه‌ای از میان این فضا رخت نمی‌بست. رشته‌ها به دور نخاعم پیچیده و حس می‌کردم که به آن وصل می‌شدند. هق هقی می‌کردم که شایسته پسری مثل من نبود.


چشمانم را تیرگی فرا گرفته بود؛ فلش بک‌هایی از گذشته در سرم به جریان افتاد. رخ‌دادهایی محو که حتی دیدن لحظه‌ای از آن‌ها برای سال ها عذابم می‌داد. زنی باموهایی آبی. موهایش در باد به اهتزاز در می‌امد؛ زمانی که به سمت من حمله کرد. چهره‌ای زیبا پوشیده از مرگ. من را مقصر می‌دانست؟

رشته‌های متصل به سوزن‌ها از زیر پوستم بر روی رگ‌هایم حرکت کرده و از داخل بدنم به بیرون بازوی چپم رفتند.


تجمع آن‌ها را بر روی بازویم تشخیص می‌دادم. حس می‌کردم که چطور دستم را دوباره تشکیل می دادند.

به کدامین گناه باید کشته می‌شدم؟ زخم خوردم. با تیغ هایش مرا درید اما هنوز هم تمایل نداشتم حمله کنم. واکنشی نا خوداگاه و سپس او بود که بر لبه پرتگاه لیز خورد.

نمی‌دانم چرا اما برای نجاتش پریدم. او را گرفتم اما تغییری را در نگاهش ندیدم. هنوز هم سیاه بوده و مرگ در آن غلیان داشت.

به نجواگفت:« راحتت نمی‌ذارم. نه حتی یه لحظه از زندگیت.» و تیغش را گرداند.


او در دره سقوط کرد و دست من را هم با خود برد.

فوران خون.

فریاد زدم

فریاد زدم و به واقعیت بازگشتم. صدای خرخری من را به خود اورد. ریش‌های آریای پیر، سرخ در خون و دهانش چشمه‌ای جوشان بود. رشته ها از گلویش فرو رفته و از چشمانش بیرون زده بودند.


کافی بود فکر کنم تا باز گردند و من دست چپم را دوباره داشته باشم. خشک شده از ترس مانده بودم و دریافتم که الهه‌ها در گوشم زمزمه کرده بودند مرگ برای او فرا رسیده است. و من انجامش داده بودم.
آریا به صورت بر روی من افتاد.با ترس او را از روی خودم کنار زده و از تخت پایین پریدم. حتی دیگر نیم نگاهیم به او نینداختم.


لباس های سیاهم را که بر روی زمین در آن گوشه ها فرو افتاده بود را به سرعت برداشتم. و با دندان‌های فشرده برهم، از میان راه‌های مخفی زیر زمین خارج شدم. من می‌دویدم اما افکارم در این دنیای مادی سیر نمی‌کرد.


تا به خیابان وارد شوم چند بار خودم را خراشیدم و زمین خوردم؟ خودم نیز دقیقا نمی‌دانم ...

shery
2016/01/06, 23:21
فریاااااااااد . جیغ . ناله . اه …..
کمی که دقت میکردی در میان صدای ناله ها و فریاد هرشخص حسی عمیق نهفته است .

فریا ها چند نوع اند …ناله هایی با حسرت .حسرت از اینکه چرا نماندی کمی بیشتر ….نماندی که شاید روزی تو نیز به انچه میخواهی برسی .
گاهی باترس جیغ میکشی … گویی همیشه میدانستی که اخرش همین گونه به پایانت میرسی ..اما خنده دار است اخرش باز نیز نمیخواهی بمیری ..تو نمیخواهی درد بکشی و باز هم با ترس با ان مقابله میکنی .
بلند ترین فریاد ها ان هایی اند که حاکی از تعجب است . حسی که انگار توقع اش را نداشته ای چرا که شاید جوان تر از ان باشی که رفتن حقت باشد .
اما درد ناک ترین ها همان ناله ها و اه های کوتاه و لحظه ایست …اه هایی مملو از نفرت و افکار پوچ ..اه هایی که نفرینت میکنند
ناله هایی همراه با درد که فقط با شنیدنش تمام استخوان هایت منجمد میشود . و نفرینت میکنند که روزی تو نیز به همین عذاب دچار شوی .

اهی میکشم …هنوز هم به این ناله ها عادت نکرده ام …نسیمی می وزد و صورتم را با سرمایش لمس میکند .
چشمانم را باز میکنم و با جهنم روبه رویم مواجه میشم . مجبورم که روبه شوم . نور افتاب چشمانم را میزند و بعد مرتع سبز زیر پاهایم نمایان میشود . به سرعت با نگاهم دنبالش میگردم ….در میان هزاران نفر که در هم تنیده اند . و باهم مقابله میکنند .
- کجایی پس ؟
اهی میکشم . و به گشتن ادامه میدهم …تا اینکه جایی کنار نهر کوچک میبینمش …سمت راست دختری با شنل قرمز رنگ خمیده نشسته است با یک دستش شمشیر را در زمین فرو کرده و با دست دیگرش بازوی زخمیش را گرفته است .
سمت چپ دختری ریز نقشی ایستاده و دستانش را بر پشتش قرار داده چشمانش را بسته و سخت تمرکز میکند .
وضعیت خوبی نبود …باید سریع تر حرکت کنم . ان ور نهر مردی با لباس سبز رنگ چابک و سریع حرکت میکند برق خنجرش از این فاصله ی دور نیز نمایان است ….هیچ کدام توجه نمیکنند ..تماما به صحنه ی پیش رویشان دقت میکنند …
میخواهم فریاد بزنم و هشدار دهم که .
که ناگاه نیرویی قدرت مند به پشتم بر خورد میکند و از تپه به پایین پرتاب میزنم .
نفسم بند امده است و درد در تمام بدنم میپیچد ..سوزش سر و کتفم را نادیده میگیرم و با ناله سعی میکنم بلند شوم .
اولین مرد حمله میکند ….باترس نگاهش میکنم و می ایستد .
نمیتوانم بلند شوم . دستو پا میزنم تا بدن نالانم را تکان دهم …دومین مرد حمله میکند ..شمشیرش تا نزدیک صورتم پیش میرود .
اما در همان حال خشک میشود . چشمانش مملو از تعجب است .
به کمک شمشیر دراز شده بلند میشوم .
- ممنون از کمک .
رو پاهایم میچرخم و دورم حلقه ای از دشمنان را فرا گرفته است .
لبخندی میزنم .
-لعنتی . و درگیر میشوم . اصولا اهل مبارزه نیستم . در همان دقیقه ی اول تمام میشود . و خوب من هم دلیلی برا تمرین و مبارزه نمیبینم . فقط یک نگاه . و تمام . اما قدرت مقابله ی خوبی در برابر چند رقیب و چند حمله ی همزمان ندارم .
معمولا جا خالی میدهم و تنها ابزار دفاعیم دو خنجر کوچک با فلز سبز است با دسته های چوبی که طرح پرنده های کوچک رویش حکاکی شده است . یک هدیه از یک حامی خوب .
به سمت محلی که قبلا دیده بودمشان میدوم باید عجله کنم .
در همین حین فقط صدای بدن های بی جانی که اطرافم به زمین می افتد را میشونم . از میان دو مرد غول پیکر راهم را باز میکنم . حریف قدری روبه رویم است . بدون نگاه کردن با گرز بلندی به سمتم حمله میکنید . از اولین حمله جان سالم به در میبرم …اما او سریع است و با لقدش به گوشه ی پرتاب میشم .
برق شنلی قرمزی توجهم را جلب .پیدایشان کردم .
سریع بلند میشوم متاسفانه مجبورم کمی زیاده روی کنم . به سمت مرد میدوم .مجبور است برای سنجش حرکاتم نگاهم کند همین کافی بود تا چشمانش در چشمانم خشک شود .میتوانم برق سبز قدرت چشمانم را در مردمک چشمانش ببینم .
لحظه ای درخشش و تمام . همیشه همین بوده است .
.مانند بیشتر افراد چشمانش میگفت که توقع نداشتم اینطوری توسط یکی مثل تو اخرش تموم بشه . اهسته پوست صورتش شروع به تیره شدن میکنید و کم کم تمام بدنش به نرمی خاکستر میشود .
به سمتشان میدوم . همزمان مرد سبز پوش پشتشان است رعدو برق در اطرافش موج میزند و تنها به یک هدف یعنی به امیر حسین نگاه میکند .
به ناگاه ردی سرخ در هوا حرکت میکند ….شنلی قرمز که حتی چشمان من نیز همیشه نمیتواند حرکاتش را دنبال کند .
شمشیرش را زیر گلویش قرار میدهد.
- فک کردی کی هستی ؟
فقط لبخند میزند …لبخندی اشنا …..
امیر حسین همزمان میچرخد و نگاهش با او بر خورد میکند زانوانش لحظه ای میلرزد گویی این شوک بیشتر از توانش است .
صدایش را میشنوم .
- سلام امییییییر حسییییین .
و با انگشت اشاره شمشیر دختر را به ارامی از زیر گلویش جدا میکنید . و لبخندی نثار چشمان متعجبش می اندازد .
- چه دختر خشنی …نچ نچ . این روزا ادمای عجیبی دور خودت جمع میکنی امیر حسین .
صورت فاطمه از تلاش بیش از حد برای رهایی از این اثارت زوری کبود شده است . چشمانش خشم الود به او خیره شده است . اما حتی او نیز به زودی خواهد فهمید که رهایی از نگاه سلطه گر او غیر ممکن است .
اما حانیه در سمت راستی به توجه به تمام ماجرا همچنان چشمانش را بسته و با تمرکز زیاد در حال انتقال هاله اش به جسم امیر حسین است . دوباره حرف میزند .
- هوم یه شفادهنده ..بدچیزی نیست ..اما اینقد کوچیکه که بعید میدونم خیلی دووم بیاره .
صورت حانیه از اشک خیس شده است . .. و در سکوت ناله میکند .
- چرا ؟
جواب میدهد …..
- چون ..اینطوری جالب تر بود نه ؟‌
هاله ی امیر حسین از گرما و خشم هر لحظه بیشتر میشود …گویی از شوک خارج شده و اماده ی پذیرش است .
اما من نمیتوانم . گویی با چشمان خودم به خودم نگاه کرده و بدنم مسموم شده است . ..توان حرکت حتی فکر کردن هم ندارم .
ناگاه امیر اماده ی حمله میشود و دستان مشت کرده اش را طبق عادت ازاد میکند این یعنی هرلحظه ممکن است چیزی بر سرت اوار شود …که رعدو برق همانند بمب عظیمی از اسمان فوران میکند . و به سمت انها کوبیده میشود.
و صدای فریادم در صدای مهیبش گم میشود .

چند سال قبل :
- اوی شری پاشو . اوووووووی …….ااا شهرزاد باتو ام پاشو .
-حانی …..
- حانی نداره پاشو میدونی چه قد کار دارم. اخه این همه .من نمیتونم تنهایی …
ارام از صندلی کتاب خانه بلند میشوم و روبه رویش قرار میگیرم . …
- عصاب ندارم امروز . نمیخوام بیرون برم .
- امروز ؟ مگه فقط امروزه ؟‌ یه هفته شده . بسه . عادت نداریم اینطوری ساکت باشی ….
- نمیتونممممم این همه سال رو خودم کار کردم این همه تمرین …که اخرش چی ؟ یه لحظه سریع کنترلمو از دست بدم .
کسرا راست میگه باید عینکی که برام ساختین رو بزنم تا به عزیزام صدمه نزنم .
- تو کنترلو از دست ندادی …همه میدونیم وقتی بترسیم یا یهو بهمون شوک وارد بشه خود به خود بر اثاث احساسات زیاد
نیرو فوران میکنه .
- نمیتونم وقتی بیشتر از هرکس دیگه دور ور قصر میچرخم همچین ریسکیو قبول کنم .
- نمیتونی که هعی خودتو حبث کنی . …نگران نباش من کنارتم خودت دیدی که بلاخره تونستم.
با یاد اوری صحنه های دیروز جسم بی جان اعظم و نگاه های ملامت امیز فاطمه ….دوباره حالم بد تر میشود .
-میدونم عزیزم اگه نبودی من …من ….واقعا .
- هیسس هیچی نمیخواد بگی فقط بسه . .بعدم مهدی دوباره از یه جا دیگه سر در اورده . اصلا نمیدونیم این تالار به کجا میخوره ..صبر کردیم تا خودت بیای چکش کنی . میتونیم ببینیمش اما راه ورود نداره . اعظمم هرچی تلاش کرد تاثیری نداشت .
نفس عمیقی میکشم حق داشت …دوری کردن بس بود . باید باهاش کنار بیام .
- بابا بسه اینقد ناراحت نباشه . اخه خیلی ساکتی ….میدونی که نمیشه ..خوب ..
- باشه . باشه فهمیدم نیازی نیست اینقد به کلمه ساکت اشاره کنی و اخمی میکنم .
- ایول به اغوشم میپرد …دستانم را میگرد و با ذوق به بیرون از تالار کتابخانه هدایتم میکند . از دو در چوپی عظیم که شاید ارتفاعش به ۴ متر نیز میرسید گذر کردیم .همیشه یکی از حیرت انگیز ترین بخش های قصر همین در ها بود .
به حوض میان سالن اصلی رسیدیم . حوضی بی صدا با نقش و نوشته های عجیب که هنوز موفق به کشف معنی ان نشده بودیم . فاطمه به دیورا تکیه داده است . لبخندی نثارم میکنید و مانند همیشه مستقیم در چشم هایم نگاه میکند …جزو معدود افرادی که بدن ترس وبا محبت همیشه درون روح را از طریق چشمانم کندو کاش میکند .
همین برایم کافی بود اماده ام .
در همان لحظه سپهر همانند جت به سمتم راونههه میشود …طبق معمول با نگاه شیطانی که خبر از نقشه های شومش را میدهد .
مواظبت است مستقیم در چشمانم نگاه نکند . لبانش را برای تیکه پرانی باز میکند …
که همزمان به چشمانم به رنگ قرمز فکر میکنم. . چیزی انچنان عجیب که نمیتواند مقابله کند و با چمانی گرد شده برای کشف حقیقت بهم نگاه میکند . و تمام کم تر از یک پلک زدن …
معمولا همیشه دیر عمل میکنم ..و اصولا افکارم برای جلب توجهش زیادی کافی نیست …اما همیشه اشاره ی مستقیم به همان چیزی که دقیقا نمیخواهی بشنوی و یا ببینی تاثیر گذار است . فکر میکنم .
- هاهااااااااا گول خوردی . لبخند پیروزی روی لبانم نقش میبند .
و با همراهی خنده های بلند حانیه از کنار جسم خشک شده اش بی تفاوت میگذریم . از همین الان میدانم باید خودم را برای چند ساعت اینده و انتقام هایش اماده کنم .
با انرژی جدید وارد سالن ناهار خوردی میشویم ..بیشتر افراد حاظر با ترس نگاهم میکنند . و صدای زمزمه ها قطع میشود .
گربه های لیرایم به سمتم روانه میشوند و خودشان را با محبت به پاهایم میمالند …از دور اعظم را گوشه ی سالن میبینم که با لبخند نگاهم میکنید .
من نیز لبخند میزنم …
امااااا از لبخند زدن متنفرم.
.
،
،
گاهی با اخم . و یا حتی لبخند به استقبلاش میروی . …
مرگ را میگویم . مرگ چیز عجیبی است.
روبه رویم است …چشمان سردش همچنان با بی رحمی نگاهم میکند ..اما چیزی که بیشتر ازارم میدهد لبخند کریهش است . ..
لبخندی که روزی دوستانه و مهربان تلقی میکردمش .
همچنان با قدرت و استقامت به چشمانم خیره میشود عجله ای برای کشتنش ندارم .
میگویند هنگام مرگ .تمام زندگیت لحظه ای از نگاهت میگذر تمام ثانیه ها و دقایق مهم .
شادی. غم . خنده ها گریه ها …ااخصوص افرادی که بیشتر از همه دوستشان داری و یا در زندگیت نقش مهمی داشته اند .
به چشمانش متمرکز میشوم …میخواهم بدانم برترین لحظه های زندگیش کی بوده است …دقیقه ای طول نمیکشد که
از کاسه ی چشمانش به جای اشک خون جاری میشود … و انگاه سرد میشود …سیاهی چشمانش به خاکستری تغییر میکند .
اما همچنان لبخند روی لبانش باقی میمانند .
هنوز بعد سال ها با دیدن هر لبخندی …همان صحنه برایم تداعی میشود .
خیره نگاهم میکند و میخندد …و خدا میداند که تا لحظه ی تسلیم شدنم در برابر مرگ همیشه با ان لبخند زندگی کردم .

Leyla
2016/01/07, 00:07
راوی

پیشتازم نسلای خودشو داشته. دوران خودشو. پستی و بلندی های خودشو. هرچند که فراموش شدن، ولی هنوز هم میراث هایی باقی مونده.
تاریخ رفته، اما تجربه باقی مونده. هرچند مشتی از خروار، ولی باز هم یه میراث باارزش.
اسناد محدود هنوزم دستگیر نسلهای جوونتر پیشتاز هستن. طومارهای مبارزه. کتاب هایی برای محک و گسترش مرزهایی که خودشون برای خودشون تعیین کردن.
گفته میشه هر قدرتی بنا به نیاز اون دوره به وجود میاد. اگه نیازی نباشه، اون قدرت میمیره، و جایگزین میشه. شاید اون قدرت باز هم دیده بشه، شایدم برای همیشه تک بمونه. به هر حال، مهم نیست عمرت چقدر باشه، قدرتی که از بدو تولد بهت داده میشه فقط مال خودته.*
و اون قدرت هر چیزی که باشه، باید ازش استفاده بشه. اگه میتونی، اگه میخوای، اگه وقتش باشه، توام باید کارتو شروع کنی.
و تمومش کنی.



* رو کلمه "از بدو تولد" تاکید میشه تا یک قدرت خاص این موضوع رو نقض نکنه.
توضیحات واسه بعد :|
پ.ن: منم کم کم پیدام میشه... ^_^
پ.ن2: این مطلب با تایید مسئول بخش نوشته و پست شده... جان من واسه خودتون راوی نشین... :دی

Sepehr.Dejavou
2016/01/07, 00:28
سپهر:
بچگيم يه پسر تنها بودم نميدونم چرا
شايد چون تُخس و دعوايي بودم يا شايد چون ميتونستم فكرشونو بخونم
هميشه ميدونستم به چي فك ميكنن
اون پسره رو مادرش از پيشتازياي بزرگه ولي ولش كرده
اونو نگا به جا فوتبال اي موتاي كار ميكنه
شايد هم ازم ميترسيدن چون اتفاقي دست يكي از بچه هارو شيكونده بودم
از بچگي تمرين ميكردم و به خاطر علاقم ورزشاي رزميو با پاركور تركيب كرده بودم يكي از دلايل تنفر از من همين بود از كسي حساب نميبردم
منم هيچ كيو دوس نداشتم چون همه دروغ ميگن دايم منم دروغ هارو به روشون مياوردم
پدرم استاد رزمي بودو يه باشگاع بزرگ داشت
يه روز از اين زندگيه يه نواختم خسته شدمو دوس داشتم سفر كنم تو ١٤ سالگيم از خونه فرار كردمو
كار با اسلحه رو تو سفرام ياد گرفتمو تو عمرم از هيچ مبارزي نباخته بودم خيلي اسونه قبل از انجام به حركتشون فكر ميكنن و.... خب
ديگه كاري ندارع
احساسات شديد باعث ميشع نتونم فكرشونو بخونم مثه حيوانات وحشي فقط ميترسن
تنهايي ازارم ميده هيچ وقت دوستي نيس اخه ميدوني وقتي دروغ هاشونو به روشون مياري ناراحت ميشن و گاهي طلبكار
ديگه از موهبت خودم خسته شدم...
طي سفر هام هميشه يكي دنبالم بود
ولي نزديك نميشد نميذاشت ذهنشو بخونم تا رسيدم به قلعه ي پيشتاز...

JuPiTeR
2016/01/07, 08:13
باز هم همان خواب، محمدحسین در جلویم به خلسه رفت و حقایقی ناگفتنی را در مورد پیشتازان...
ساعت را نگاه کردم، دیشب باز هم تا دیروقت بیدار بودم و الآن که بیدار شده بودم تقریبا ظهر بود، دستشویی‌ای رفتم و بعد هم دوش گرفتم.
لباسم را پوشیدم لباس امپراطورهای پیشتاز را؛ پیراهن، شلوار، چکمه و ردایی کاملا سپید. تنها در پشت شنل ردا یک تک‌شاخ بالدار درج شده بود كه نماد پیشتاز بود.
به سمت اتاق محمدحسین رفتم، باید در مورد خوابم با او صحبت می‌کردم وقتی در زدم کسی در را باز نکرد و جوابی نداد، حتما خواب بود، سیل و زلزله هم نمی‌توانست او را بیدار کند. در را باز کردم، از کنار تختش لیوان آبی برداشتم و بر روی صورت محمدحسین ریختم ولی فقط ناله‌ای ضعیف کرد، ظاهرا باز هم این پیر خرفت غش کرده بود، مدتی بود كه غش نمی‌کرد ولی اواخر زود به زود غش می‌کرد و این نشانه‌ای برای من بود. اتفاقی شوم در شرف وقوع بود.
از اتاق محمدحسین که خارج شدم در راه سپهر را دیدم، وقتی می‌خواست به افکار دیگران گوش دهد چشمانش حالت عیجبی پیدا میکرد، فورا فهمیدم که می‌خواهد افکارم را بشنود پس به چیزهايی که از آن متنفر بود فکر کردم.
سپهر اخم کرد؛ من هم پوزخندی زدم.
به چشمانش دقت کردم، آن نگاهش رفته بود ولی در عمق چشمانش چيزی عجيب‌تر از آن نگاه معمولش موقع گوش دادن ديدم ولی به سرعت آن نگاه ناپدید شد.
سپهر: �چطوری امیرحسین؟�
-تووپ توووپ، تو چطوری؟
-منم اگه ملکه سرخ بزاره مثه تو گردالی‌ام
لبخندی زدم و گفتم:�باز تو افکارش سرک کشیدی؟ آخرش می‌کشتت!�
-آره افکارشو شنیدم، من برم کار دارم
-حله فعلا
-فعلا
امان از دست سپهر با این قدرتش.
اوايل که آمده بود تمام افکارمون رو می‌شنید، از جمله افكاری كه من تمایلی به اشتراک گذاشتن آن‌ها نداشتم
افکاری در مورد دوقلویم
دو قلویی که در یک حادثه‌ای مقصرش من بودم مرد...
سر خود را تکان دادم و به راهم ادامه دادم.
در راه گلدانی بود که گلش پژمرده شده بود
دستی روی گل کشیدم و به قدرتم کانال زدم و از ته دلم خواستم که گل درست شود
و وقتی دستم را برداشتم دیگر از گل پژمرده خبری نبود و بجای آن گل با طروات و بسیار زیبا قرار داشت.
قدرتم قدرت طبیعت بود ولی هرکاری نمی‌توانستم با آن بکنم
مثلا می‌توانستم گل و گیاه را پژمرده کنم یا آن‌ها را رشد بدم
قدرتم بیشتر به درد باغبانی می‌خورد. قدرتم از وقتی خواهرم مرد فعال شد
ولی حسي در مورد قدرتم داشتم که انگار این قدرت اصلی‌ام نیست انگار كه قدرت طبیعتم سایه‌ای از قدرت اصلی‌ام بود اما این فقط یک حس بود و هیچ‌موقع قدرت دیگری را در خود ندیده بودم و تا به حال هم هیچ‌کس را ندیده بودم که دو قدرت داشته باشه.
البته چندبار كارهايي بيشتر از نرمال قدرتم انجام داده بودم مثل اذرخش، به طبيعت ربطش داده بودم اما كاركردش را نمي فهميدم و همين ماجرا را عجيب مي كرد.
مدتی دیگر بیست و هفت ساله می‌شدم و این یعنی نه سال از آن حادثه گذشته بود.
من جزو اولین نفرانی بودم که به قصر آمدم.
ابتدا سهراب و مرتضی آمده بودند و در قصر محمدحسین و دو جن را پیدا کرده بودند.
بعد من و مهدی همزمان رسیدیم تا مدت‌ها کس دیگری به ما اضافه نشد و ما همه‌جا را گشتیم و کتاب‌ها خواندیم و شمشیرزنی و دفاع‌شخصی به هم آموزش دادیم.
شمشیر، خنجر، سپر و... در قصر بود
گاهی محمدحسین حرف‌هایی می‌زد ولی وقتی ازش می‌پرسیدم نمی‌دانست درباره چه حرف می‌زنیم.
جایی در قصر پیدا کردیم که لوحی در آن بود و جای پنج دست بر روی آن بود ولی یکی از دست‌ها جدای از چهار دست دیگر بود
محمدحسین ما را به آن‌جا برد و گفت دست‌های خود را بر روی جای دست‌ها بگذارید و بعد از گذاشتن دست‌هایمان خودش دستش را بر آن جای دست جدا گذاشت و حرفایی زد که معنیش را هیچ‌کداممان نفهمیدیم.
و بعد از اینکه ساکت شد اتفاقی افتاد...
بر تن ما چهار نفر لباس و ردایی سراسر سپید ظاهر شد و که برپشتش نمادی بود-تک‌شاخ بالدار- این نماد را سراسر قصر دیده بودم.
بعد از اظهار تعجب‌هایمان به سمت محمدحسین برگشتیم و سوالات خودمان را پرسیدیم
محمدحسین فقط گفت: �شما امپراطورهای قصر هستد و این فقط یک لقبه تشریفاتیه چون همون‌طور که می‌دونید دیگه زمان امپراطوری‌ها تموم شده... خب داشتم می‌گفتم شما مسئولین آموزش افراد جدید هستید و باید به آن‌ها کمک کنید، آن‌ها را دوست بدارید و به آن‌ها عشق بورزید، پروششان دهید و آماده اشان کنید.�
مرتضی: �امپراطور؟ افراد؟ کدام کدام افراد؟ آماده‌ی چی؟
ولی دیگر محمدحسین به هیچ‌کدام از سوالاتمان جواب نداد و از فردای آن روز افرادی یکی یکی به ما اضافه شدند. و محمدحسین هرچند وقت یکبار به ما می‌گفت:�آن‌ها را آماده کنید.�
انگار قرار بود جنگی شود و ما داشتیم سپاه خود را تربیت می‌کردیم.
با اضافه شدن افراد تمام قصر پيشتاز پر از مبارزانی شد كه هيچ‌یک به تنهایی و در ابتدا بسيار قدرتمند نبودند و مبارزه و يادگيري گروهی از آن‌ها مبارزانی كامل ساخت.
بعد از مدتی که افراد زیاد شدند یک سلسه مراتب در قصر قرار دادیم تا به بهترین نحو همه را آماده کنیم.
حضور افرادی چون حانیه، فاطمه، امیرکسرا، مجید، لیلا، علیرضا و... خیلی به ما کمک کرد
فاطمه در مبارزه تبحر خاصی داشت و نام خودش را ملکه سرخ گذاشته بود و حانیه قدرت درمان‌گری داشت. بعد از حضور این دو نفر تمرین‌ها سخت‌تر شدند یکی آموزش می‌داد دیگری زخم‌هایی که در آموزش برمیداشتند را درمان می‌کرد....

azam
2016/01/07, 10:58
با عصبانیت به مانع نگاه میکنم و زیرلب فحشی نثارش میکنم.
-هنوز هیچی??
با ناراحتی به فاطمه نگاه میکنم و سری تکون میدم.
-واقعا نیازه که وارد این تالار بشیم?
فاطمه با قیافه ای درهم سرش رو تکون میده,
-فکر کنم که نیازه. اگه گفته های حریر درست باشه یه کتابخونه ی قدیمی توی این تالاره.
-تف به هرچی کتابخونه ی قدیمیه, یه هفته ست که داریم سعی میکنیم واردش بشیم. حتی امروز از محمدحسین هم پرسیدم که راهی میشناسه یا نه.
-خب? چیز مهمی گفت?
سری تکون میدم و با خنده میگم: نه, فقط یه سخنرانی طولانی درمورد فواید پاستیل بر روی عقل و هوش تحویلم داد.
با صدای قهقهه‌ ی یه نفر از سمت چپم دو متر میپرم هوا و با عصبانیت به پشت سرم نگاه میکنم و سپهر و میبینم. لعنتی چجوری اینجوری بی صدا اومد پشت سرم?
سپهر با اخم میگه: مودب باش! به من فحش هم نده! گیج بودنت به من ربطی نداره.
و با نیشخند ادامه میده: پاستیل ها خوشمزه بود?
بهش چشم خیره میرم و بی تفاوت به سمت فاطمه برمیگردم. با تاسف داره به سپهر نگاه میکنه و سر تکون میده.
ازش میپرسم: شهرزاد چطوره? هنوز خودشو توی اتاقش حبس کرده?
اخم فاطمه این دفعه به جای سپهر نصیب من میشه و با ناراحتی میگه: آره متاسفانه, هنوز نتونسته خودشو ببخشه. ببینم اصلا تو چرا دیروز بی اجازه وارد اتاقش شدی?? هان?
خجالت زده یاد دیروز میوفتم. دوباره دیروز صبح خواب مونده بودم و صبحانه رو از دست دادم. خواب آلود داشتم دنبال یکی از بچه ها میگشتم که به اشتباه وارد اتاق شهرزاد شدم.
-هیچی! دنبال حریر میگشتم که اتاق و اشتباه وارد شدم.
فاطمه با گیجی میپرسه: حریر? اونکه اتاقش طبقه ی اول نزدیک کتابخونه است. چجوری تو از طبقه ی سوم سردرآوردی??
با شرمندگی سرمو میندازم پایین. همون موقع نگاهم به سپهر میوفته که برای جلوگیری از خندیدن صورتش همرنگ پاستیل توت فرنگی های محمدحسین شده. لعنتی حتما تو ذهنم ماجرا رو دیده.
توی ذهنم بهش میگم: کوفت! نخندددد! دههههه! از ذهن من بروو بیرووون!
سپهر قهقهه زنان از ما دور میشه.
با عصبانیت بهش نگاه میکنم. پسره ی...! اگه قرار نبود امشب به جای من شیفت وایسه میدونستم چیکارش کنم.
سپهر با تعجب برمیگرده و میپرسه: چی?? امشب? من? شیفت? کی قرار شد?
با خوشحالی بهش لبخند میزنم و میگم: بهت نگفته بودم? امشب من نیستم. با حانیه امشب یه سر به بیرون از قصر میزنیم.
فاطمه با اخم برمیگرده و میگه: حانیه? اون شفاگره, حضورش توی قصر نیازه. ممکنه یه نفر بهش نیاز داشته باشه.
با آرامش بهش لبخند میزنم.
-نه امشب همه جا امن و امانه! دیروز صبح برای همین دنبال حریر میگشتم. امشب هیچ مجروحی تو قصر نخواهیم داشت! فقط دندون لق محمدمهدی میوفته و مجید با تیغ ریش تراشی خودشو زخمی میکنه که فکر نکنم برای اینا به حضور حانی نیاز باشه.
فاطمه با تاسف سری تکون میده و میگه: پس تو به خاطر یه گردش شبونه تقریبا مردی?
سرزنش شو نادیده میگیرم و با ذوق بهش نگاه میکنم
-پس امشب ساعت هشت و نیم با حانیه اتاق تو جمع میشیم.
فاطمه با گیجی بهم زل میزنه.
- اتاق من?
تایید میکنم: اتاق تو!
-اون وقت چرا اتاق من?
-تو هم قراره بیای, نمیدونستی?
به فاطمه یه چشمک میزنم و با یه لبخند به سپهر که هنوز گیج ایستاده و به من زل زده میزنم دستی تکون میدم و وارد سرسرای غذاخوری میشم و دنبال محمدمهدی میگردم.

M.A.S.K
2016/01/07, 12:41
بازم نصفه شب و خیره ب ستاره های آسمونم...
نقطه های درخشانی که تو پنه ی سیاه آسمون پخش شدن...
سیاهی بی حد و حصری که حتی با وجود این همه درخشندگی و نور بازم به تیرگی شبقه..
منم و ستاره هام ...
شبی نیست ک بی ستاره هام گزرونده باشم...
شب یعنی آرامش ...
یعنی سکوت ...
تاریکی به عظمت سرتاسر کائنات....
زمین بستر خوابم و شب و آسمون رو انداز....
لذتی که با هیچ چیزی قابل قیاس نیست...
هوووف...سپیده که میزنه یعنی شروع یه روز جدید و تلاش و جنب و جوش .... نه برای من....برای بقیه ی کسایی که دارن برای رسیدن به آرزوهاشون تلاش میکنن
هرچند این جنب و جوش مارم بی نصیب نمیزاره...باید برم سرکار...
کار من تو حیطه ی نقل و انتقال کلاهه
کلاه یکی رو از سرش برمیدارم و سر یکی دیگه کلاه میذارم...
کار برای من وقت و زمان مشخصی نداره مونده کی حالشو داشته باشم یا کی مگس تو جیبم پشتک وارو بزنه....
هرچند با وجود این همه آشفتگی و بی برنامگی دو چیز هرگز تغییر نمیکنن....
"پرسه زدن تو این دنیا" و "شب و ستاره هام"
از تکرار و روزمرگی متنفرم هرچند بدون هیچ هدف همه چی برام تکراره تکراره...
شاید اگه منم مثل بقیه بودم میتونستم یه زندگی با ایده آل های عامه داشته باشم و مثل بقیه زندگی کنم..
همیشه برام جالبه ک این روزمرگی و تکراری که تو دامش اسیرم از یه هیجان و اتفاق غیرمترقبه شروع شد..
شبی که از شدت عصبانیت کل شیشه های خونه رو منفجر کردم .... هرچند فردا صبحش شیشه ای پیدا نکردیم ... ذرات شن و ماسه دور پنجره های خونه رو گرفته بودن...
توانایی که مرور تونستم تحت کنترلم در بیارم...هرچند هنوزم کامل روش تسلطی ندارم و نیاز به یه هیجان و تلنگر انرژی دارم تا بتونم ازش استفاده کنم...نقطه ی مثبتش اینه تو این مواقع نادر اقلا میدونم چطور ازش بهره بگیرم و استفادش کنم...
شبی ک خواب باهام همراه نبود...
گرگ و میش بود ک از خونه زدم بیرون....فقط یه گردنبند که تنها نشون از برادر عزیزی ک مجبور ب ترکش شدم...
گردنبدو تو دستم میگیرم و برای هزارمین بار با دقت نگاهش میکنم...
یه اژدها با بال های نیمه باز و ایستاده که با گردنی بر افراشته که عظمت و ابهت وجودشو به رخ میکشه....
در عین این غرور تکبری ک تو نگاهش موج میزنه غم عمیقی و حسرتی بی انتها تو چشماش لونه کرده....
حسرت برادری ک دوباره در کنارش قرار بگیره و نیمه ی دیگه ی این گردنبند رو کامل کنه...
گردنبدی که آخرین یادگاری از خونواده ای هستش ک ترکشون کرده بود ...
گردنبنبدی به شکل دو اژدهای در کنار هم که فقط یه نیمش رو در اختیار داشت....
نیمه ی دوم دور گردن برادر کوچیک ترش جا خوش کرده بود...
هرچند این امیدی بیش نبود ک هنوزم در خاطر برادرش مونده باشه...
اووپس بازم یه شب دیگه و فکرای سرد و بی انتهااا..
گردنبند رو ول میکنم تا تو یقه ی باز پیرهنم بیفته ...
چشمامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم...
پیش خودم به فردا فکر میکنم...باید بخوابم وگرنه با خستگی ک نمیشه کار کرد...
فردا کلی کار دارم بدون کارم از پول و غذا خبری نیست....

Dark 3had0W
2016/01/07, 13:37
تاریخ : یک سال پیش از زمان حال
مکان : برلین.خانه (پ.ن : خانواده ای ایرانی ساکن آلمان)
زمان : گذشته
راوی : محمد
اشخاص درون داستان : خودم + نایجل
گذشته ای تاریک،من هم مثل هر پسری تا سن پانزده سالگی همه چیز عادی و حالات انسانی خاص خودش را داشت،ولی با فرا رسیدن آن جشن تولد جهنمی همه چیز به هم ریخت.آری جشن تولد من، جشن پانزده سالگی، که حالا به ترسناک ترین کابوس های شبانه ام تبدیل شده است.
خانواده با خوش حالی برایم سرود تولد می خواندند و منتظر بودند تا کیک را فوت کنم. تنها نور درون اتاق حاصل فشفشه ها و شمع های کیک بود که چهره ی شادمان خانواده ام را روشن می کرد.با لبخندی احمقانه دهانم را جلو بردم تا شمع ها را فوت کنم. راستیتش سرم به طرز بدی درد می کرد، در واقع از همان اول شب این درد شروع شده بود، فکر می کردم که محصول بی خوابی شب قبلش است. پس برای سریع تمام شدن جشن نفسم را حبس کرده و فوت کردم. شعله های شمع با وجود مقاومتشان کم کم رنگ باختند و خاموش شدند.با اولین جیغ شادمانه ، جیغ وحشت هم بلند شد، همه برای لحظاتی ساکت و متعجب به کسی که از وحشت جیغ می زد نگاه کردند و آن گاه که جسد بی جان خواهرم به زمین افتاد، می توانستیم قاتل را ببینیم،مردی با باشلقی بر سر و لبخندی شوم داشت، برای لحظاتی همه خشکشان زده بود، با این حال ندایی در ذهنم زمزمه کرد «فرار کــن»
این اتفاق نمی توانست رخ داده باشد، می توانست؟ منظورم این است که هر روز این اتفاق می افتد که نقاب پوشی شب تولد پانزده سالگیتان به خانه حمله کند و خواهرتان را بکشد؟ نه! این ها همه یک کابوس بودند،کابوسی از جنس مرگ!به سرعت به سمت اتاقم دویدم .اشک ها از چشمانم جاری می شد، سارا خواهر بزرگ ترم بود، دقایقی پیش داشت با ما می خندید ولی حالا؟! مرده بود!هنوز نمی توانستم اتفاقات رخ داده را باور کنم.وحشت زده اتاق را بررسی کردم و با دیدن کمد به سمت آن رفتم و داخل آن قایم شدم. با شنیدن صدای جیغ و ناله ها و قه قه های شیطانی قاتل دست و پایم به لرزش در آمده بود...برای دقیقه ای سکوت، تا اینکه صدای خشمگین قاتل آمد
_اون پسر کجاست؟! به من بگو زن احمق و گرنه بیشتر شکنجت می کنم!
با شنیدن صدای شجاع مادرم که همراه با ناله بود، اشک ها صورتم را باری دیگر پوشاند.
با آخرین ناله ی مادرم،سکوت فضای خانه را در بر گرفت. صدای گام های خشمگین نقاب دار می رسید. گویا داشت همه چیز را زیر ور و می کرد فریاد می زد
_ساینار!از جایی که مخفی شدی بیا بیرون!بیا تا نشونت بدم آینده ی تو کجاست!
می لرزیدم!اشک هایم خشک شده بود و نمی توانستم گریه بکنم...با صدای کنده شدن در فهمیدم که او آن جاست!قلبم برای لحظاتی از حرکت افتاد! از شکاف کمد می توانستم او را ببینم. پس از دو دقیقه در حالی که نقاب دار تمام اتاق را گشته بود درست به کمد خیره شد! چشمانم را بستم! خیلی مذهبی نبودم ولی آنقدر می دانستم که همچین مواقعی باید خدایم را می خواستم!
خدایا!نزار بکشتم!بچه ی خوبی میشم!به حرف همه گوش میدم!خدایا!خواهش می کنم! نزار..!
با پرت شدن کمد روی زمین با ناله ای از در کمد به بیرون پرتاب شدم. وحشت زده رو به عقب، به حالت سینه خیز در حالی که می توانستم در جلویم هیولا را ببینم به سمت در رفتم! بریده بریده گفتم
_تو واقعی نیستی! این ها همش کابوسه..!من باید بیدار بشم!
نقاب دار پوزخند زشتی زد و گفت :« بله لرد کوچولو! تو باید بیدار بشی! پس ساینار معروف تو هستی! باید بگم از حد انتظارم کمتری بچه!دروید ها مزخرفات زیادی در باره ی قدرت تاریکی میگن. در حالی که اون ها هیچی نمی دونن! »
خدایا اینجا داشت چه اتفاقی می افتاد!قدرت تاریکی! بریده بریده گفتم
_چی داری میگی! اسم من..اسم من اصلن سانار نیست!من ممدم!
مرد قهقهی شیطانی کرد و به چشمانم خیره شد و گفت :« سانار نه بچه!ساینار! از همون اول هم مخالف اسم گزاری های انسانی بودم! اسم ها رو باید بر اساس روح بزرگ درون بدن انتخاب کنند!در هر حال ..بسه!همه چیز باید تمام بشه! تو هیچ چیز نیستی لرد کوچولو! خودت رو برای مرگی سریع آماده کن!» و خنجر وصل شده به دستش را برای تمام کردن کار بلند کرد!
این اتفاق نمی توانست بیافتد! منظورم این است که من فیلم های هیولایی رو دیده بودم! در آخر پسر قهرمان از دست آن ها زنده می ماند و فرار می کرد و بعد برای انتقام باز می گشت! ولی چرا اینجا همچین اتفاقی نمی افتاد!نهه! نههه! برید به جهنم عوضیا! من نباید بمیرم! با خشمی مهار نشدنی بلند شدم! چشمانم از درد می سوخت! جریان یافتن چیزی قدرتمند در درون رگ هایم را احساس می کردم! خنجر مرد با مشاهده ی من که بلند شده بودم متوقف شده بود و با تعجب به من خیره شده بود!کلمات در ذهنم می رقصیدند!
این اتفاقات باید تمام می شد! برید به جهنم!
احساس می کردم که تنها نور های اتاق هم از بین می روند! زمین حس نرم موکت را از دست داده بود حاالا به جای آن تارکی محض بود! انواع موجودات را می دیدم که به ما خیره شده بودند!موجوداتی که در تاریک ترین کابوس هایم بودند!
مرد نگاهی به من انداخت و گفت :« پس تو قدرت هاتو کشف کردی لرد کوچولو؟ نه! تو در برابر من! که بیش از هفت قرن در دنیای شب زنده موندم هیچی نیستی!» سپس آماده ی حمله شد که در این لحظه می توانستم صداهای آن موجودات را بشنوم..برای لحظه ای گویا زمزمه هایی مبهم بودند ولی بعد می توانستم بشنوم که چه می گویند! بیــا..بیـــا
با حمله قاتل دیگر اختیارم را از دست دادم. نمی دانستم دارم چکار می کنم! گویا یک اراده ی غریضی بود! اشباحی زیر پایم جمع شده بودند و مرا بالا می بردند. ، نقاب دار نعره ای خشمگینانه کرد و به سوی من یورش برد. تنها چیزی که در لحظه ی بعد فهمیدم آن بود که جسد پاره پاره ی مرد به وسیله ی اشباح سیاه رنگ که حالا به شکل پیچکی در آمده بودند گرفته شد و آن در حال تغذیه از آن بودند. و بعد... این حس سقوط بود که وادارم می کرد جیغ بزنم!
با باز کردن چشم هایم خودم را در اتاق داغانم دیدم.لعنتی! پس همه ی این اتفاقات واقعی بودند؟ یعنی پدر و مادر؟ سارا ! نه! هق هق هایم مرا به سوی پذیرایی می کشاند! با دستم لامپ را روشن کردم و فاجعه در برابر چشمانم ظاهر شد...خون بود و خون...گریه ها امانم نمی دادند و روی زمین نشستم.
دقایقی بعد با چشمانی بی روح به صحنه ی مقابلم خیره شده بودم. تا اینکه زنگ در به صدا در آمد. برایم مهم نبود! نمی توانستم درست محیط اطرافم را درک کنم. پس از چند بار زنگ زدن ناگهان در از جا کنده شد و آن جا بود که با عمو نایجل رو به رو شدم! عمو نگاهی وحشت زده به اتاق انداخت و با مشاهده ی من دهانش را باز کرد و گفت « اون..زود تر از من رسید؟!»
پس می دانست! نگاهی بی روح به او انداختم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. نایجل پیشم آمد و موهایم را نوازش کرد. سپس گفت :« پاشو بریم. اینجا دیگه جا موندن نیست. تو که نمی خوای با اونا رو به رو شی دوباره؟» به او نگاه کردم و گفتم:«کجا؟ من ..من..عمو...خیلی وحشت ناک بود! اون اومد! سارا رو کشت! ترسیده بودم! فرار کردم. مامان رو کشت! بعدش..بعدش»
نایجل نگاهی مهربانانه به من انداخت و سرم را در میان آغوشش گرفت و گفت :« هیچی نیست...می دونم...بیا بریم. باید سریع راه بیوفتیم.مسیر درازیه و نا امن. ما یک خونه ی امن در انتهای مسیر داریم.»
برای بار آخر به بدن سلاخی شده ی مادرم نگاه کردم .اشک در چشمانم باری دیگر درخشید. سپس به آرامی گفتم :« مامان..بابا...سارا، متاسفم! من بر میگردم» سپس در آغوش نایجل به سوی خارج از خانه راه افتادیم. پس از اینکه نایجل با پلیس و اورژانس تماس گرفت رو به من کرد و گفت:« خیلی خوب. باید بریم.»
با نگاهی بی روح گفتم :« کجا میریم! من کیم عمو! من اون رو کشتم! اینجا نه! یک جای تاریک ک..» نایجل سخنم را قطع کرد و گفت :« هیس! می دونم محمد! تو یک پیشتازی و قدرتتو کشف کردی! ما هم داریم میریم پیش بقیه ی پیشتاز ها»...با مشاهده ی نگاه پرسش آمیز روی چشمانم آهی کشید و گفت :« دیگه چیه؟»
_ تو هم یک پیشتازی؟
_نه. بیا توی مسیر بیشتر در بارش حرف می زنیم.
و این گونه شد که مسیر من به سوی قصر پیشتاز ها آغاز شد.
بخش دو
تاریخ : روز اول ساعت چهار بعد از ظهر
مکان: وروردی قصر
زمان : حال
اشخاص درون داستان : نایجل،محمد حسین،هانیه+(صحبتی از،سهراب، امیر حسین،مرتضی،کسرا،مجید،هانی ه،ملکه سرخ)
موضوع: ورود به قصر
عمو نایجل واقعاً عموی من نبود، یکی از دوست های خانوادگی ما بود که از وقتی که یادم بود یک پایش در خانه ی ما و یک پایش در گوشه ی دیگر جهان بود. وقت بی وقت می آمد و از ما خبر می گرفت و هربار باخودش کادو می آورد. مردی شوخ،عضلانی و مهربان بود. بچه که بودم همش می گفت که تو آدم مهمی میشی و باید مراقب خودت باشی،هیچ وقت منظورش را نمی فهمیدم ولی با کابوس هایی که رخ داده بود،کم کم داشتم آن را درک می کردم. نایجل داشت مرا برای این روز آماده می کرد. برای روزی که بفهمم یک پیشتازم. در طی راه نایجل چیز زیادی درباره ی پیشتازه ها به من گفت. از بچه های هم سن و سال من در آنجا گفت. از امیر حسین و مرتضی و کسرا و مجید گفت. از درمانگری های هانیه و شمشیر بران ملکه ی سرخ گفت. می گفت که:« همه ی شماها یک قدرتی دارید. تو قدرت هایت رو شناختی ممد. آره؟ کنترل دنیای شب... قدرت ظریفیه محمد. قدرتیه که در عین شوم بودن بسیار زیباست. قدرتی مفیده...اولش شاید از خودت بدت بیاد محمد ولی این کارو نکن. همه ی شما با محبت هایی به دنیا اومدید. تا به دنیا اومدی تا تاریکی رو کنترل کنی، غم و ترس و سایه و اشباح رو کنترل کنی ممد. تو دارک سایدری یادت که نرفته؟»
هفف دارک سایدر... همه چیز به وقتی بر می گشت که داشتم پای کاپیوتر دارک سایدرز رو بازی می کردم ، نایجل من رو مشاهده می کرد که با شور و هیجان مشغول برنده شدن بازی بودم. و آن جا بود که با لبخندی گفت :« تو دارک سایدر مایی ممد.»
من منظورش رو اونموقع نفهمیدم ولی حالا فهمیدم که منظورش چه بود. هیچ وت فکر نمی کردم که چنین ذات تاریکی دارم ذاتی خالی از معصومیت. از خودم بدم می آمد. کاری که با آن قاتل کردم، می شد گفت که از آن لذت بردم. حس و شهوت درد ، من رو از خود بی خود کرده بود، چگونه می توانستم همچین آدمی باشم! گوشه ای از ذهنم فریاد می زد که حقش بود، او کار بسیار بدتری با تو کرده بود، او خانواده ات را سلاخی کرده بود. ولی نیمهی پر قدرت ذهنم در جوابش می گفت که قاتل کاری را کرده بود که ازش انتظار می رت؟ نه؟ از قاتل چه انتظاری جز این میره؟ کی رو میخوای گول بزنی؟ ما هردومون خوب می دونیم که تو ازش لذت بردی! تو انسانی ولی ازش لذت بردی! ممد! دور این قدرت رو خط بکش! دیگه به سراغش نرو...
_اه! بس کنید!
این صدای خودم بود که برای آرام کردن ذهنم بلند فریاد زده بودم.نایجل نگاهی مهربانانه به من کرد و گفت
_این حالت ها عادیه...همه وقتی با قدرتشون برای ابر اول رو به رو میشن دچار این احساسات میشن. برای خلاصی ازشون به اتفاقی که افتاده فکر نکن. بیا... بالاخره بعد از یک سال و شصت و چهار روز به خونه رسیدیم محمد. قصر پیشتازیان.
اوه! واقعا رسیده بودیم؟ اتفاقاتی که در این یک سال سفر رخ داده بود بیشتر شبیه یک کابوس بود! حمله ی انواع موجودات! مبارزه با حیوانات درنده و انسان هایی که تنها دنبال غیر عادی هایی مثل ما می گشتند!طی این یکسال چهارچوب مبارزه را از نایجل یاد گرفته بودم. یاد گرفته بودم که تا قدری قدرت هایم را کنترل کنم. یاد گرفته بودم که در شب خودم را تسلیم وسوسه ی تاریکی نکنم. با برخورد دست نایجل به شانه ام روی برگرداندم و گفتم :« ها! ام ببخشید من یکمی تو فکر بودم!»
نایجل لبخندی زد و گفت :« برو، ماموریت من دیگه تمومه. باید برم سراغ کارهای دیگم.»
دهانم را برای اعتراض باز کردم و گفتم
_تو نمیای؟!
جواب داد
_یادته گفتم من پیشتاز نیستم؟ اینجا خونه ی پیشتاز هاست.غیر پیشتاز ها فقط وقتی که استخدام بشن میتونن وارد قصر بشن.
با چهره ای درهم گفتم
_پس این همه اطلاعات چجوری میدونی؟
آهی کشید و گفت
_چندین سال پیش سهراب منو وقتی دو ساله بودم از آوار یک خونه پیدا کرد و به قصر اورد. من اونجا بزرگ شدم. و بعد وقتی سهراب رفت باز هم اونجا بودم و شاهد اومدن افراد جدید بودم. ولی نبود سهراب رو نمی تونستم تحمل کنم. اون برام مثل یک پدر بود. پس از اونجا رفتم و برای جبران زحمات اون قول دادم تا پیشتاز ها رو پیدا کنم و کمکشون کنم تا به خونه برسن.
سری تکان دادم و گفتم :« خدافظ! و... ممنونم. بدون تو نمی دونستم چکار کنم نایجل.»
نایجل لبخندی زد و گفت :« خواهش می کنم. کاری نکردم پسر. برو. قدرت هاتو پیدا کن و با بقیه ی بچه ها تیم بشو.» با آخرین خداحافظی ها به سمت در عمارت رفتم. در آن جا پیرمردی را دیدم که با نیش باز به من زل زده بود.
_پس بالاخره رسیدی پسر! یکسالی منتظرت بودم. بیا... بیا داخل.
سپس لیستی را از زیر میز در آورد و شروع به نگاه کردن اسم ها کرد. امیر حسین،امیر کسرا،مجید،هانیه،فاطمه،اعظ م و چندین اسم دیگر ناگهان بر روی اسم محمد دارک سایدر توقف کرد. سپس آنر ا خط زد ولی بعد ناگهان صدای خروپوفش بلند شد.مقداری تعجب کردم دستم را به شانه ی او زدم و گفتم :« آقا ببخشید ..» که با صدای پیر مرد متوقف شدم.
__سلام پسر خوش اومدی! پاستیل میخوای؟ بیا ببرمت تو.
با حیرت زدگی دنبال پیر مرد به راه افتادم. در حالی که داشتم راه می رفتم ناگهان دستم به جایی خورد و حاصل آن به پرواز در آمدن انبوهی از برگه ها بود. به سرعت معذرت خواهی کردم و شروع به جمع کردن برگه هاکردم.
_حواست کجاست پسر!
صدای دختری بود که با تعجب من رو نگاه می کرد.
باری دیگر عذر خواهی کدم و سپس برگه ها را به او تحویل دادم.دختر لباس بهداری داشت.
_لبخندی زد و گفت :«ممنون. شما تازه واردید نه؟»
من هم در جواب لبخندی زدم و گفتم
_بله.محمد هستم.
دختر جوان لبخندی زد و گفت :« خوشوقتم. منم هانیه هستم مسئول درمانگری افراد بیا بریم.»
بدین ترتیب وارد قصر پیشتازیان شدم...

kianaz
2016/01/07, 13:46
Kia...


مثل تمام این یک سال و نیمی که وارد قصر شده بودم داشتم رو تواناییم کار میکردم!
اما بازم لحظه آخر شکست خوردم!تمرکز ذهنیم مثل همیشه بهم خورد و تمام خاطراتم برام مرور شد
منظورم کشته شدن تمام اعضای خانوادم به دست عمومه
پدرم با دختر عموی خودش ازدواج کرده بود !عشق عجیبی بینشون وجود داشت هنوز لبخند از سر شوقشون رو وقتی که شاهد کشف توانایی دخترشون بودن بخاطر دارم !همون لبخند آخر...
ذهنمو بالاخره تونستم کنترل کنم نفس عمیقی کشیدم و به سمت پنجره رفتم
صدای جیر جیر کوچکی به خاطر باز شدن پنجره و لحظه ای بعد رقصیدن شعله ی شومینه ی اتاقم با نسیم بی صدا!!!
بوی چمنای نم دار باغ بهم آرامش میداد اما با نگاه کردن به ماه بازم یاد اون شب شوم افتادم
شبی که عموم نعره زنان توی حیاط کوچیک خونمون داشت اتوموبیلمونو تو حوا مچاله میکرد و داد میزد نابودتون میکنم ! هردوتونو همراه اون ستا ! روبه مادرم کردو گفت : خودتم میدونی تو باید مال من میشدی اما عاشق این احمق شدی... لحظه ای به چشمای مادرم خیره شد
ولی بعد خنده ای شیطانی پدرم رو رو هوا برد بعدم مادرمو ! اونا از عموم ضعیف تر بودن سعی کردن دست همو بگیرن ولی... مادرم داد زد رو به برادر بزرگم که از اینجا ببرشون!منظورش منو برادر دیگم بودیم
هنوز جملش تموم نشده بود که عموم کار خودشو کرد برادر بزرگم نتونست خشمشو کنترل کنه وقتی داشت به سمت عموم میدویید داد زد فرار کنین
برادرم دست منو کشید به سمت در پشتی خونه و من عین عروسک بی اختیار شروع به دویدن کردم فقط چند ثانیه بعد از خروجمون بود که صدای انفجار پشت سرم شنیدم
توی کسری از ثانیه برادرم دستاشو دورم حلقه کرد صدای سوت توی مغزم پیچید همه جا سیاه شد موج انفجار باعث پرت شدنمون شد برادرم سعی کرد قدرتشو به کار بگیره ولی هنوز خیلی ضعیف بود و نمیتونست از هر دومون محافظت کنه پس منو انتخاب کرد
آخرین چیزی که دیدم روشن شدن همهجا ، حس کردن گرمای دستای برادرم و بعد انگار به خواب رفتم
با صدای مردی از خواب پریدم ، توی یه اتاق نسبتا بزرگ بودم چشمم به دنبال صدا رفت
حدسم درست بود اون مرد صمیمی ترین دوست پدرم یعنی محمد حسین بود
به یاد همه اون اتفاقا افتادم و بعد برادرم تو لحظه آخر
سعی کردم از جام بلند بشم ولی نتونستمو با سر زمین خوردم
محمد حسین بسمتم دویید منو از جام بلند کردو روی تختم گذاشت
هنوز کمی گیج بودم
به سختی کلمه ی ''خونوادم'' رو به زبون آوردم نگاه سرد محمد حسین بیانگر واقعیتی تلخ برای من بود
تلخیی که برای تمام عمرم کافی بود
محمد حسین واقعیت تلخ دیگه رو برام روشن کرد ، اینکه برادر بزرگم تو جنگ با عموم شکست خورده بود
اینا حقایقی بودن که باعث شدن به فکر انتقام از اون بیوفتم پس تصمیم گرفتم که قویتر بشم و میدونستم که فقط توی این قصر امکانش هست
از اون روز تو همین اتاق تمرینای من و زندگیم توی قصر کنار اهالیش شروع شد!
...

sir m.h.e
2016/01/07, 14:49
تاریخ: روز سوم
مکان:از نظر مکانی جایی در قصر و درواقع داخل ذهن من
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان: فقط خودم
نوع ماجرا(موضوع): من و افکارم


مدتی از اومدن من به قصر پیشتاز میگذره
اعتراف می‌کنم حتی فکرشم نمی‌کردم این همه آدم با قدرت های عجیب و غریب وجود داشته
قدرت هایی انقدر متفاوت و بعضا جالب و بعضا ترسناک که واسه یه تازه وارد حسابی گیج کننده هستند
اینجا جای باحالیه و جدای از تمرینات روزای دوستی خوبی توش وجود داره
اما به نظر من این همش یه روی سکه هست
فکر نمی‌کنم جمع شدن این همه آدم قدرتمند توی این قصر بزرگ و این همه تمرین برای قوی شدن بی هدف باشه
مطمئن نیستم که هدف اصلی اینجا چیه ولی از یه چیزی مطمئنم به قصر و افرادش اعتمادی ندارم
من به این قصر به شکل یه خونه نگاه نمی‌کنم
هیچ احساس امنیتی توش ندارم
می‌تونم بگم که از اینجا می‌ترسم
آره از اینجا می‌ترسم
فکر می‌کنم که اینجا ربطی به گذشته من داره
گذشته ای که هیچ چیزی ازش به یاد نمیارم جز احساس درد و ترس فراوان
درسته من هیچ خاطره ای قبل از پنج سال پیشم ندارم
فقط یه سیاهی عظیم توی ذهنم به جای اون خاطرات وجود داره سیاهی که برای حس کردنش نیازی به ذهن خوان بودن ندارم
واین باعث میشه که نتونم به اینجا اعتماد لازم رو بکنم
لعنت به من
باید گذشتم رو به یاد بیارم باید خودم رو بشناسم والبته که باید راهی برای تقویت خودم پیدا کنم چون اینجا کسی نیست که هم قدرتش شبیه من باشه و بتونه به بهترین نحو منو آموزش بده و البته که بتونم بهش اعتماد کنم
اسم من هادیه من به شدت قوی هستم. هیچ چیز از گذشتم به یاد ندارم ولی تصمیم دارم که به چیزایی که نیاز دارم برسم

Ginny
2016/01/07, 15:34
نگین:
- نگین کجایی؟
با صدای فریاد دوستام حواسم سرجاش اومد. پاهام که از وایسادن زیاد خسته شده بود رو تکون دادم و دنبال دوستام گشتم.
- تو کجا بودی؟!
+ یه لحظه حواسم پرت شد. خوب ... کجا کمپ بزنیم؟
- همینجا خوبه.
+ باشه
وقتی که دوستام رفتن وسایلمو جمع کردم و رفتم یه گشتی بزنم. هوا خیلی سرد بود. بین دستام یه آتیش کوچیک درست کردم که گرمم کنه. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم تا حواسم رو پرت کنه و به راهم ادامه دادم. حدوداً نیم ساعت بعد حس کردم خش خش برگهای زیرپاهام کم میشه. سرمو بلند کردم و دیدم که جنگل تموم شده. سرمایی که از بدنم بالا می‌رفت رو حس کردم. ترس. تصمیم گرفتم برم جلو تا یه کمک پیدا کنم و پیش دوستام برگردم. می‌تونستم یه شکل حدودی یه خونه رو توی تاریکی ببینم. مسیرم رو به سمتش تغییر دادم. وقتی که تقریباً به خونه رسیده بودم یه صدای مثل قدم زدن توی آب شنیدم. اهمیت ندادم و جلو رفتم که ناگهان یه فریاد بلند شنیدم
- اَهههههه! خاکستری بود! -:|-
از ترس یه قدم به عقت برداشتم. آروم به سمتش رفتم که ازش کمک بخوام. وقتی که بهش نزدیک شدم می‌تونستم یه برق کوچیک تو چشمشو ببینم. باز همون سرمارو احساس کردم. ولی جلو رفتم. اون یه پیرمرد بود. می‌تونم به آسونی به یه مشت خاکستر تبدیلش کنم.
-آه! بالاخره اومدی! چقدر دس دس می‌کنی دختر!
+جان؟ فکرکنم اشتباه گرفتید.
-نه نگین جان. لطفاً دنبالم بیا. باید یه چیزیو بهت نشون بدم
اون از کجا اسم منو می‌دونه؟! دلم می‌خواست با تمام قدرتم از دستش فرار کنم ولی یه احساسی بهم می‌گفت باید دنبالش برم ...
و رفتم
اون مرد من رو به یه خونه راهنمایی کرد. وقتی به خونه نگاه می‌کردم احساس می‌کردم که اینجارو می‌شناسم ... ولی نمی‌دونستم از کجا.
+اینجا کجاست؟!
-اینجا قصر زندگی پیشتازه. جایی که افرادی مثل تو زندگی می‌کنن
برای اولین بار در یک ساعت اخیر احساس خوبی داشتم. وجود کسانی که بتوانند من و توانایی‌هایم را درک کنند ... اما باز هم نتوانستم به او اعتماد کنم. اعتماد به کسی که به یک خانه یک طبقه قصر بگوید سخت است.
+اسمتون چیه؟
مرد با لبخند به من نگاه کرد و گفت
-محمدحسین.
و داخل خانه شدیم ...

Magystic Reen
2016/01/07, 15:42
تاریخ :9 سال پیش

مکان : ورودیِ اپارتمانِ بالای عتیقه فروشیِ قصر

زمان داستان : گذشته

راوی : مهدیه

اشخاص داخل داستان : من، پدرم، بابابزرگ فسیل

نوع ماجرا : ورودم به قصر

مادرم رو به یاد ندارم. از پدرم هم فقط یه خاطره دارم، روزی که به اینجا اوردم. اواخر اردیبهشت بود و باران میبارید انقدر که اب جمع شده گوشه خیابان مثل دریا موج بزند. پدرم دستم را محکم گرفته بود و سریع راه میرفت و من یک دختربچه هشت ساله پشت سرش تقریبا می دویدم. وقتی جلوی اپارتمان زهوار در رفته ای که رنگ دیوارش جا به جا ور امده بود، ایستاد، تعجب کردم. برای ذهن کودکانه‌ام ان همه عجله مستلزم یک مقصد خاص بود. اما به جز عتیقه فروشی خاک گرفته طبقه اول همه چیز عادی تر از عادی بود.
پدرم را تا بالای پله ها دنبال کردم و بعد پدرم زنگ زد. سه بار، بلند و کشیده. کمی بعد صدای باز شدن چندین و چند قفل زنگ زده بلند شد و پیرمردی مو سفید که ریش هایش تا روی سینه اش میرسید از در سرک کشید.
-:"میدونی چند وقته از این در کسی نیومده؟ فکر منه پیر مرد رو نمیکنین که باید این همه راه رو بیام؟ حالا چیکاری داری؟"
پدرم با وجود عجله ارام بود.
-:"دخترم رو اوردم بهتون بسپارم."
-:"اوه! پس بقیه اشون؟ یادمه سه تا دختر دیگه هم داشتی"
-:"خوشحالم که یادته. اونا انقدر بزرگن که بتونن باهامون بیان و فاطمه هم انقدر کوچیکه که نتونم اینجا بذارمش"
-:"بیایید تو. بیاید تو. خودتم میای که؟"
پدر سر تکان داد خم شد و گونه ام را بوسید و برای همیشه رفت.
و من دست پیرمرد را گرفتم و از در اپارتمان رد شدم و پا روی چمن هایی گذاشتم که کمی بالا تر به قصر باشکوهی میرسید.
و پشت سرم تنها دروازه اهنی زنگ زده ای بود و تا چشم کار میکرد جنگل.

M.A.S.K
2016/01/07, 17:43
نور شدید آفتاب باعث میشه چشامو باز کنم با خواب آلودگی یه خمیازه عمیق میکشم..
از جام پا میشم و یه کش و قوصی به عضلات خشک شده ی بدنم میدم..
بعد از این همه وقت هنوز به زمین خشک و سرد عادت نکردم و بدنم درد میگیره ..
یه تکون دست کافیه ک گرد و خاکی ک لباسامو کثیف کرده و تو سرم رفته ازم جدا شه...خدااا چقدر دلم یه دوش حسابی یا آب تنی تو رود خونه میخواد...این طرفا رودخونه و برکه ای پیدا نمیشه که یه سر و تنی تو آب تازه کنم...
با سمفونی زیبای شکمم تازه متوجه میشم چقدر گرسنمه...با یکم تمرکز ظرف آبمو از آب پر کردم...اوایل کار سختی بود ولی به مرور یاد گرفتم ک چطور دو عنصر رو باهم ترکیب کنم و آب تولید کنم...فقط کاش میتونستم غذارم همینطور درست کنم -_-
یکم گوشت خشک از تو کیفم در آوردم و همونطور سرد سرد جویدم و قورت دادم...
دیگه وقتش بود راه بیفتم تا ظهر به یه شهری برسم و هرطور ک شده کاری برای انجام دادن پیدا کنم...ذخیره ی پولم داشت تموم میشد و این اصلا خوشحال کننده نبود...
کیفم رو جمع کردم و چکمه های نرم و ائلام رو ک تازه خریده بودم ب پام کردم و به راه افتادم...
چند ساعت مونده به ظهر به شهر جدید رسیدم...تو بازار شهر دنبال کار میگردم و منتظرم ک کسی ازم بخواد براش کاری انجام بدم...
همینطور داشتم پرسه میزدم و از فروشنده ها سوال میکردم که یه خانوم جوون صدام کرد و ازم پرسید :: اقا شما دنبال کار میگردید؟
منم جواب دادم : بله بانو شما کاری دارید تا براتون انجام بدم؟
(ادامه داستان فاطمه)

Harir-Silk
2016/01/07, 18:05
حریر

من در قصر پیشتازان بودم،و بعد از سال ها رنگ شادی را به چشمم می دیدم.
زیاد بودن افرادی با قدر های اورا طبیعی مثل من باعث شده بود که دیگر مثل چند ماهی که متوجه قدرتم شده بودم خودم را عجیب و غیر طبیعی ندانم. این چیزی بود که من برایش زاده شده بودم.
از روز های اول پیشرفت خیلی بیشتری در پیشگویی هایم پیدا کرده بودم،دیگر در اثر دیدن اتفاقات آینده بیهوش نمی شدم.بر آن کنترل داشتم و جز حوادث بلند ومهم، دیدن اتفاقات کوچک و ربوط به حوادث در دسترس کار ساده ای بود.متوجه شده بودم که هر وقت تصویری از آینده به من میرسد رنگ چشمانم از مشکی به خاکستری تبدیل می شود...خاکستری عمیقی که نشان می دهد من در دنیایی دیگر سیر می کنم.
زمان ناهار بود و من خسته از کلاس های صبح به سمت سالن غذاخوری می رفتم. در آن جا متوجه حانیه و فاطمه و اعظم شدم و کمی آن سوتر، شهرزاد. کمی خودش را از بقیه جدا نگه داشته بود و پشت هر لبخندش غم و دردی پنهان بود که شاید کسی جز من نمی دید...آهی کشیدم و به سمت آن ها رفتم.تصاویر کوچکی از اینده های دور و نزدیک به ذهنم می رسیدند و به قدری سریع می رفتند که کسی متوجه تغییر رنگ مردمک چشمانم نمی شد.انگار امروز ساعت پنج امیر کسرا سعی می کند من را غافلگیر کند.چرخی به چشمانم دادم،این پسر هیچ وقت تسلیم نمی شد.
سلامی کلی کردم و نشستم. وقی همه جواب دادند با خستگی گفتم:حانیه؟فردا اون لباس سفیدت که خیلی دوس داری رو موقع ناهار نپوش.
کاملا مشخص بود حالش گرفته شده.-:خب چرا؟فردا روز مهمیه.
لبخند زدم:میدونم. نگفتم که شب نپوش!اگه از ظهر بپوشیش سس گوجه فرنگی روش می ریزه.
دمغ سرش را تکان داد و قبول کرد.
اعظم پرسید:حریر بعد ناهار چه کلاسی داری؟
نیشخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:نقاشی!
همه خندیدند و فاطمه پوزخند زد:اینم شد کلاس؟ واقعا که خیلی زحمت می کشی، یه وقت خسته نشی!
چرخی به چشمانم دادم اما جوابش را ندادم. تنها اگر می دانستند که کلاس نقاشی برای من چه زجر عظیمی ست...
به سمت کلاس نقاشی رفتم، کلاسی که در طبقه پنجم بود و اکثر روز ها من به تنهایی به تمرین در آن جا می پرداختم. اکثر روزها، ولی انگار امروز نه.امروز محمد حسین تصمیم گرفته بود در سکوت آن جا بنشیند و به نقاشی کردن من خیره شود. این تصویر را دیده بودم، پس از حضورش در اتاق غافلگیر نشدم. سری برایش تکان دادم ولی او در دنیای دیگری سیر می کرد، گاهی چشمانش روی هم می افتاد ولی خلاف همیشه، امروز به طرز عجیبی هشیار به نظر می رسید.
بوم نقاشی را روی سه پایه گذاشتم و پارچه روی آن را برداشتم.رنگ های مورد نیازم را مخلوط کردم، قلم مو های تمیز را روی میز گذاشتم.
چشمانم را بستم و تمرکز کردم....تصاویر کم کم، به آرامی در حال پدیدار شد بودند.
رقص موهایم در باد...تنهایی عظیمی که در اطرافم حس می کردم..خشم، خشم از شکست. و سکوتی که شکسته نمی شد.آسمان خاکستری بود و پرنده ای عظیم الجثه در حال نزدیک شدن به من بود، با سرعت به من هجوم می آورد.
با شدت از درون تصاویر ذهنیم بیرون کشیده شدم، تمام بدنم عرق کرده بود و می لرزید، و من وقتی برای از دست دادن نداشم.قلم را آغشته به رنگ کردم و کشیدم، هرچه در ذهنم مانده بود را با سرعت می کشیدم...
من تمام تصاویر پیشگویی هایم در ذهنم می ماند، آن چنان که گویی بر ذهنم حک شده باشد. اما این یکی...این یکی همانند مه به سرعت در حال محو شدن بود.گوی بادی در ذهنم وزیده و تمام این خاطرات را با خود می برد.
آن قدر سریع و بی وقفه بر بوم ضربه می زدم که به نفس نفس افتادم. و وقتی بالاخره، احساس کردم کامل شده قلم از دستم افتاد و پایم لرزید و به زمین افتادم.
با احساس حضور سایه ای بالای سرم سرم را بلند کردم، محمد حسین که حضورش در اتاق را فراموش کرده بودم متفکرانه به نقاشیم خیره شده بود.تصویری که من را در بیابان نشان می داد، تنهای تنها و بادی که به شدت می وزید...و آن پرنده عظیم الجثه که به من هجوم آورده بود.
با صدایی که سن باستانیش را به یاد من می آورد و با اندوهی عمیق به من گفت:این چیزیه که باید باهاش روبرو شی...اون روز می رسه و در اون روز، فقط به خودت متکی باش دختر،فقط خودت. اون روز که برسه خودت می فهمی باید چیکار کنی.اما حیف که فقط دونستن این موضوع کافی نیست، اصلا کافی نیست. امیدوارم اون قدر شجاع باشی که انجامش بدی. این طولانی ترین جمله ای بود که از وقتی شناخته بودمش بر زبان آورده بود.
خم شد، دستش را روی شانه ام گذاشت و مستقیم در چشمانم خیره شد:انقدر شجاع هستی؟
قبل از اینکه جوابی بدهم، به طرز ناگهانی به عقب خم شد و از پشت زمین خورد. آیا دوباره مرده بود؟ بله، این چنین به نظر می رسید.
به جن ها گفتم که او را به اتاقش ببرند، و خودم در حالی که هنوز ازشوک حرف هایش می لرزیدم به سمت اتاقم رفتم. سعی کردم ذهنم را از موضوع دور کنم، ولی خیلی سخت بود، خیلی سخت!

نیم ساعت بعد کلاس رزمی داشتم، و می دانستم اگر با این ذهن آشفته به آن جا بروم تنها کتک می خورم، همین! در اتاقم را باز کردم و مستقیم به زیر دوش آب یخ رفتم، راه حلی عالی برای متمرکز کردن ذهنم.
آن چیزی که دیدم قسمتی از آینده من بود، آینده و نه حال. پس فکر کردن به آن را باید به آینده موکل می کردم،چاره ی دیگری هم نداشتم.
لباس سبکی که برای مبارزه نیاز داشتم را پوشیدم، و به سمت سالن مبارزه رفتم. همزمان با اعظم به آنجا رسیدم، و قبل از اینکه دستش به سمت دستگیره در برود جلویش را گرفتم.دستگیره را فشار دادم، در را هول دادم و خودم و اعظم را کنار کشیدم.همزمان با این کار سطل آب معلق بالای در به زمین ریخت.
چرخی به چشمانم دادم:امیر کسرا.
با لبخند وارد شدم:تو هیچ وقت تسلیم نمی شی،مگه نه؟من حتی اگه قدرت پیشگویی نداشتم می فهمیدم قصدت چیه، تمام طول مسیر تا اینجا پر قطره های آب بود.
کمی ناامید به نظر می رسید، ولی مشخص بود انتظارش را داشته. با دستپاچگی دستی به موهایش کشید و گفت:اممم...خب منو که میشناسی! نمی تونم خودمو کنترل کنم. اصلا ولش کن! چه خبر؟ جدیدا چیز جالبی ندیدی؟
پرنده عظیم به من نزدیک می ش...سعی کردم چهره ام را عادی نگه دارم:نه هیچی. امشب میای راجب پیشگویی ها حرف بزنیم؟
با کنجکاوی سری تکان داد:آره آره. خیلی دوست دارم بدونم.
لبخند زدم و قبل از جواب دادن، استاد را دیدم که وارد می شود. همگی احترام گذاشتیم و من سعی کردم به گفته هایش توجه کنم.

سه ساعت بعد، با امیر کسرا به برج شمالی رفتیم. برج شمالی منظره حیرت انگیزی داشت، و ما همیشه آن جا را برای محل شیطنت ها و برنامه ریزی هایمان انتخاب می کردیم. در قصر کسی نبود که از دست ما دونفر آسایش داشته باشد!
چهارزانو روی زمین نشستیم.
:ببین امیر، پیشگویی های من،اونایی که اکثرا در طول روز می بینم، خیلی کوتاهن، میان و می رن.این پیشگویی ها، در روز شاید بیشتر از هزار تا به ذهن من میاد. ولی اینا شامل اتفاقات روزمرن، و حداکثر تا دویا سه روز آینده رو نشون می دن.من عادت کردم بهشون و حتی موقع حرف زدن با دیگران اونا گوشه ای از ذهنمن،و هیچوقت اونارو یادم نمی ره، کاملا تو ذهنم حک میشن.
یه نوع دیگه از الهام حوادث آینده به من هست،، که زمان دورتری رو میبینم، و چیزهایی که میبینم تصاویر نیستن، مثل یک فیلم میمونن. اینا می تونن مهم باشن یا نباشن، و این همونطوری بود که اون کتابخونه مخفی رو دیدم.
یک نوع دیگه از پیشگویی هست...خیلی کم یابه. این پیشگویی مهم ترین وقایع آیندست. برای این که بهش دست پیدا کنم نیاز به تمرکز دارم و برای اینکه تو ذهنم بمونه باید ثبتش کنم. نقاشی بهترین راه حل برای این کاره.
مکثی کردم.امروز یکی از این پیشگویی هارو دیدم، ولی یه حسی بهم میگه ناقصه.من یک ماهه که در حال تمرکز هستم تا این پیشگویی رو ببینم، چون میدونستم چیزی هست که خودشو به من نشون نمی ده. تازه امروز موفق به دریافت بخشی از پیشگویی شدم.کمی لرزیدم و او لرزشم را دید.
تا دهانش را باز کرد که چیزی بپرسد جوابش را دادم:نه نمیتونی ببینیش. این پیشگویی ها دونستنشون خیلی خطرناکه، باید مخفی بمونه.
به نظر می رسید به سختی در حال فکر روی اطلاعاتی بود که به او داده بودم:یعنی...حتی الان هم تصاویر دارن به ذهنت میان؟
با خستگی تایید کردم:الان، و تمام مدت. اکثرا در طول خواب آسایش دارم، مگه وقتی که پیشگویی نوع دو به سراغم بیاد. اینا...خیلی منو خسته می کنن.
آن شب تا دیروقت در برج شمالی، زیر آسمانی که ستاره هایش بی نهایت به نظر می رسیدند نشستیم و حرف زدیم. سوال های زیادی پرسید و من جواب دادم و در آخر، شیطنت بعدی را برنامه ریزی کردیم!

mixed-nut
2016/01/07, 19:34
شماره 1:
تاریخ: روز دوم از شروع داستان
مکان: نشسته روی سکوی جلوی پنجرۀ اتاقم
زمان داستان: حال + فلش‌بک‌هایی به دو سال پیش
راوی: عذرا
اشخاص داخل داستان: خودم، خواهرم، سرما
نوع ماجرا: کشف قدرتم، شروع سفرم به سوی قصر

تمام سال‌های عمرم را که گوشۀ اتاقم می‌افتادم و بی‌حوصله زل می‌زدم به انتهای تاریکی، خواهرم بود که مرا از چاه بیرون می‌کشید. همیشه چیزهای جدیدی توی دستم می‌گذاشت؛ می‌گفت، لمس کن، بو کن، بِچِش، تصویر بساز، دنیا این‌طوریست... تنها کسی که از من می‌ترسید اما رهایم نمی‌کرد، با چنگ و دندان محافظتم می‌کرد و من... حتی پدر و مادرم هم رهایم کردند، به خاطر قدرتم، به خاطر ترسشان و ترس از تمام کسانی که ممکن بود از قدرتم خبردار شوند. خواهرم می‌توانست کنارشان بماند و بیرون شدنم از خانه را تماشا کند؛ اما نه، با من آواره شد، کار پیدا کرد، بالا کشیدمان، اما رهایم نکرد و من...

برایم کتاب می‌خواند، شعر می‌گفت، از هرچیزی که نمی‌توانستم ببینم، هیچ‌وقت ساکت نمی‌شد، به اندازۀ تمام آدم‌هایی که اصولاً باید توی زندگی‌ام می‌بودند، اما نبودند، حرف می‌زد. تنها مشکل این بود که فکر می‌کرد من کور هستم.

خب بودم، از لحاظ فنی. اما می‌دیدم. همه‌چیز را. مثل آدم‌های سالم با دو چشم، من هم می‌توانستم در کسری از صدم ثانیه ببینم، با هرحسی غیر از بینایی.

تا حالا به تیر چراغ برق نخورده بودم، با کله توی شکم کسی نرفته بودم، پایم در چاله‌ای نیفتاده بود، حتی بچه‌های محله هم سنگ‌هایشان که به سمت سرم نشانه می‌رفت، خطا می‌شد.
می‌دیدم، صدا برایم تصویر بود، تغییر جریان هوا و تراکمش روی پوستم برایم تصویر بود، حتی بوی ترس، افکار شوم، خباثت‌ها و شیطنت‌ها، همه و همه توی دماغم برایم تصویر بودند. هیچ‌کس نمی‌فهمید، حتی خواهرم. همه فکر می‌کردند کورم، حتی خواهرم. و همین موضوع باعث شده بود که حالا این‌جا باشم، در قصر.

یادم می‌آید در آستانۀ در ایستاده بودم، زل زده بودم به چشم‌های خواهرم (یا حداقل جایی که فکر می‌کردم چشم‌هایش باشد.) حدس می‌زدم با وحشت به سرمای کنارم زل زده باشد، یا شاید با التماس داشت مرا نگاه می‌کرد. مهم نبود. من تصمیمم را گرفته بودم.
سرما تکان خورد. سرم را پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. فکر کردم بگویم که باز به دیدنش خواهم آمد، اما این یک دروغ بود. من دروغ نمی‌گویم.
پس شاید باید او را به خدا می‌سپردم، در قبال تمام لطف‌هایش، فقط این از دستم برمی‌آمد که شرّم را از سرش کم کنم و به خدا بسپارمش تا بالاخره به زندگی خودش برسد.

خداحافظی هم نکردم. برگشتم و رفتم.

افتاده بودم دنبال سرما، نمی‌دانستم کجا می‌بّردم، اما نصف شب را انتخاب کرده بودم برای آوردنش تا حداقل مردم روز را وحشت زده نکنم. حتی نمی‌دانستم این سرما کیست. حتی نمی‌دانستم چطور شد که احظارش کردم. فقط دلم کسی را می‌خواست که مرا ببرد. که نجاتم دهد. آن‌قدر حالم بد بود که اسمش را هم نپرسیدم.

لبخند زدم. آن روزها روی سرماها کنترلی نداشتم. وقتی می‌آوردمشان همه آن‌ها را می‌دیدند. حالا یاد گرفته‌ام از بقیه پنهانشان کنم. فقط من باشم و آن‌ها.

به اولین باری که سرما را حس کردم فکر کردم. ضربه‌ای به پنجره اتاقم خورده بود، بازش کردم و لمس جلوی پنجره نهایتاً به گنجشک مُرده‌ای ختم شد. توی دستم گرفتمش و یک لحظه، فقط یک لحظه دلم خواست کاش زنده بود و روحش برمی‌گشت. بعد جیغ مادرم و ماجراهای بعد به من فهماند که قدرتی دارم. تهدید شدم، تحقیر شدم، حبس شدم و تحریم شدم. و نهایتاً تبعید...

ولی پشیمان نبودم. هیچ‌کس با من حرف نمی‌زد، چه حرفی می‌توانستند با یک کور داشته باشند؟ اما سرماها مهربان بودند، دلشان لک می‌زد با یکی حرف بزنند، من احضارشان می‌کردم و در عوض آن‌ها آن‌قدر برایم حرف می‌زدند تا انرژیم تحلیل می‌رفت، آن‌ها محو می‌شدند و من بیهوش، ولی می‌ارزید.

توی قصر هم وضع همین بود، خیلی‌ها از من دوری می‌کردند، مهم نبود، حداقل می‌دانستم که فقط من عجیب و غریب نیستم. تازه، من و سرماها با هم خوش بودیم. البته همه به آن‌ها روح می‌گفتند، ولی من که نمی‌دیدم! فقط حس می‌کردم، سرد بودند، پس سرما صدایشان می‌کردم.

دوست داشتم حتی غذایم را هم توی اتاقم بخورم، اما قصر بود و قوانینش. موقع غذا راه می‌افتادم سمت سالن، خیلی‌ها حتی نمی‌دانستند کورم. بعضی وقت‌ها دور از چشم بقیه روی نرده‌ها سر می‌خوردم. همه روی قدرت‌هایشان کار می‌کردند، من هم. هرچند ارواح به راحتی می‌آمدند و می‌رفتند، اما برای احضارشان نیاز به اطلاعات جامعی از روح داشتم. مثلا اسمش، شکل و ظواهرش و... باید آن‌قدر تمرین می‌کردم که فقط با بردن اسمشان احضارشان می‌کردم. تازه مهارت‌های دیدن هم بودند. باید پیوسته روی آن‌ها هم کار می‌کردم.

فکر کردم، شاید امشب بروم روی نرده‌های بالکن طبقۀ سوم تمرین تعادل کنم، از فرط بیکاری و یکنواختی، شاید یک سرما هم با خودم بردم، کسی چه می داند...

f.s
2016/01/07, 19:45
تاریخ: روز سوم از شروع داستان (شب)
مکان: طبقه سوم و حیاط قصر
زمان: حال
راوی: مهسا
نوع ماجرا: افکار و شمایی از زندگی مهسا

با صدای افتادن وسایلم روی زمین از خواب میپرم. برای چندمین بار تو این هفته باید نصفه‌شب وسایلو جمع کنم! مثله همیشه وقتی خواب میبینم، کنترل قدرتم از دستم خارج میشه.
البته انتظار بیشتری هم از یه تازه‌کار نمیشه داشت. شاید اگه قدرت منم مثله بقیه پیشتازی زاده‌ها از اول نمایان بود، حالا کنترل بیشتری روش داشتم.
افکارمو تموم کردم و به جمع کردن اتاقم مشغول شدم. کتابی رو برداشتم و سرمو بالا آوردم که دیدم سولماز با موهای آشفته بهم خیره شده.
- چی شده؟
جیغی زدم و کتابو کوبیدم به لیوان و هردو با هم به زمین افتادن. اومد جلو و کمک کرد همه‌چیز رو جمع کنم و البته من ممنونش بودم که چیزی نپرسید!
وضع اطرافم که مثله سابق شد، منم از تیرگی افکارم خارج شدم. چیزی به صبح نمونده بود. نگاهی به سولماز کردم تا ازش بخوام بره و لباسشو عوض کنه و بریم برای تمرین، که با دیدن وضع ظاهریش، زدم زیر خنده.
- چیه؟ چرا میخندی؟
- خودتو دیدی؟
رفت جلوی آینه.
- چه انتظاری داری؟ وقتی نصف‌شب انگار داره تو اتاقت زلزله میاد، میخوای اتو کشیده بیام پیشت؟
- نه، خب، ببخشید!
با حرف سولماز دوباره یاد دیشب افتادم.
سولماز با دیدن قیافه گرفته‌ام گفت:
- بازم خوابتو یادت نیست؟
صدای رفت‌وآمد تو راهرو و صدای شکم سولماز موقعیت مناسبی رو برای فرار از سوالش پیش‌آورد.
- باید بریم برای صبحونه، میخوام امروز زودتر برم تمرین.
با نگاه مخصوص به خود روشو برگردوند و از دیوار بین اتاق‌هامون رفت تا حاضر بشه. با وسواس خاصی دورتادور اتاقو نگاه کردم تا مطمئن شم همه‌چیز سر جای دقیقشه.
تو مسیر سولماز زیر چشمی مراقبم بود ولی تمام حواس من متوجه چیزهایی بود که دیدم، یا شایدم ندیدم!
مثله اکثر اوقات تو راه‌پله امیر کسرا و فاطمه رو دیدیم که زودتر از همه داشتن واسه تمرین میرفتن.
بعد از صبحونه سولماز برای مطالعه به کتابخونه رفت و منم برای تمرین به جایی میرم که بهترین امکانات تمریم برای من فراهم بود، ینی حیاط. مهارت بالایی ندارم ولی با برنامه و تمرین میتونم به همه‌جا برسم!
داخل حیاط باران رو دیدم که به محمد حسین برخورد کرد، آبشار خونی که از بینی محمدحسین جاری و فوری تموم شد و تغییری، هرچند ناچیز، تو چشمای باران.
مثه همیشه همه‌چیزو نادیده گرفتم و برای تمرکز بهتر روی چمن‌ها نشستم. سعی می‌کنم گرباد کوچک و متمرکزی، بهتر از اونکه توی اتاقم بود، بسازم. اولین جریان هوایی که شکل گرفت منو یاد جریانی انداخت که زندگیمو زیرورو کرد و باعث شد به قصر برگردم!

Magystic Reen
2016/01/07, 23:43
تاریخ :۹ سال پیش


مکان : کتابخانه غربی، راهروی غربی

زمان داستان : گذشته

راوی : مهدیه

اشخاص داخل داستان : من

نوع ماجرا : کشف قدرتم

اولین بار که معلق شدم، حس عجیبی داشت. ترس، ترس وبیشتر لذت. مثل همیشه در کتابخونه غربی بودم. دنبال کتابی که عکسایی بیشتر از نوشته های ریز و درهم برهمی که معلوم نبود به چه زبانی نوشته شده اند، داشته باشد. جلد کتاب ارغوانی بود و چرمی. بلند تر از قد من بود و من اشتیاق شدیدی داشتم به لمس کردنش. دستم را دراز کردم و دراز و بعد برداشتمش. اطرافم را که نگاه کردم چیزی حدود نیم متر بالاتر از کف چوبی کتابخانه بودم. یک لحظه طول کشید تا با درک موضوع جیغ کشان روی زمین بیوفتم. می لرزیدم اما بارها و بارها سعی کردم تا دوباره اتفاق بیفتد که البته نیفتاد.
تا یک هفته بعد و وقتی که از پلۀ پنجاه و دوم راهروی غربی که خوابگاه را به کتابخانه وصل میکرد، سر خوردم و وقتی چشم هایم را باز کردم سرم تنها پنج سانتی متر با زمین سرد مرمری فاصله داشت.
بعد از ان فاصله ها کمتر و کمتر شد تا اینکه توانستم عامدانه ده سانتی متر از زمین فاصله بگیرم.

Fateme
2016/01/08, 00:33
يك سال قبل
اواخر بهمن ماه بود اما روز گرم و خوبي بود. از حوالي ظهر كلافه بودم و چندين ساعت متوالي مبارزه حالم را بهتر نكرده بود. حتي نقاشي و نوشتن هم كمكي نكرده بود. سرم را روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم. ديگر نميدانستم چه كار كنم...شايد بيرون رفتن حالم را بهتر مي كرد.
برخاستم، طبق معمول شال سياهم را به شكلي عجيب و غريب بستم و روي پيراهن بلندم نيم كت سرخي تن كردم.
سه ساعت ديگر غروب بود و ترجيح مي دادم هنگام غروب كنار شومينه ي گرم قصر باشم اما همين مقدار اندك هم كفايت مي كرد.
سر راه محمدحسين را ديدم كه فكورانه و محكم داشت راه مي رفت و روي لباس كرم و شلوار قهوه ايش شنل بنفشي با نماد پيشتاز پوشيده بود كه پشت سرش تاب بر مي داشت.
از رنگ موهايش مي شد فهميد كه امروز حسابي سرحال است.
-سلام محمدحسين!
سرش را بلند كرد و لبخند زد، فرقي نمي كرد موهايش چقد سياه تر شده باشند لبخندش همواره همان لبخند پيرمردانه باقي مي ماند: سلاااام فرزند!
- صد بار گفتم به من نگو فرزند، تهش اينه كه بگي ابجي!
-باشه ابجي، كجا شال و كلاه كردي؟
-حوصله ام سر رفته دارم مي رم شهر. ميخواي تو هم بياي؟
-ها؟ اره اره وايسا لباسامو عوض كنم بيام...
و دوان دوان به انتهاي راهرو رفت.
بلند گفتم: پس من جلو در منتظرم!
-باشه باشه زودي ميام ببخشيدا!
هر چند كه قصر به شكل يك ساختمان كهنه ي يك طبقه ديده مي شد اما اين باعث نمي شد كه ما بتوانيم با همان لباس ها بيرون برويم و كسي آن ها را نبيند.
همانطور كه جلوي دروازه اصلي با سردرهاي اسب تك شاخ بالدار منتظر بودم و قدم مي زدم. بچه ها از هواي خوب استفاده كرده بودند و وسط فضاي سبز بساط پيك نيك چيده بودند.
بالاخره سر و كله محمدحسين پيدا شد. توي آن تي شرت سرمه اي و شلوار جين نمي توانستي باور كني كه اينقدر عمر كرده كه حسابش از دست خودش هم در رفته.
كنار ايستاد: بفرماييد بانو
خنديدم پيرمرد عجيب غريب!! از جاده سنگفرش كه رد شديم قدم به دنياي سياه و تيره آنسو گذاشتيم. نسيم خنكي مي آمد و در كوچه تنگ هيچكس نبود.
-فاطمه ميگم خبر اون پسره رو كه بالاخره بعد از ١٧ سال خانواده مقتول بخشيدنش رو خوندي؟
-نه نخوندم ولي خوب كاري كردن. اصلا من نمي فهمم چطور كسي مي تونه بخواد كس ديگه اي كشته شه.
-اين به هرحال حقشونه.
-اره ولي خب با اين كار پسره اونا برميگشت؟ نه برنميگشت!
-نه خو ولي نميشه حق مردمو ازشون سلب كرد كه! عفو بهترين حالتشه ولي...
-ولي نداره ديگه ادما بايد بهترين كارو انجام بدن!
-فاطمه بابام جان گوش بده! تو ميتوني اين حقو ازشون سلب كني؟ نه! همونطور كه نميتوني حق عفو رو ازشون سلب كني...! اصلا فكر كن خود تو...
واقعا مي توانستم آن ها را ببخشم؟ خونم از ياداوري خاطراتم به غليان در آمد اما...نمي دانم شايد در موقعيتش قرار مي گرفتم ممكن بود بتوانم ...نه نميدانستم!
بقيه راه در سكوت پيمودم. محمدحسين داشت از خاطراتش با دايناسورها تعريف مي كرد و من هراز گاهي به خاطراتش مي خنديدم ولي حواسم واقعا پيش او نبود.
يك آن به خودم آمدم و ديدم صداي محمدحسين نيست. سر چرخاندم خود محمدحسين هم نبود. نكند جايي ناگهاني غش كرده بود؟ البته من تا به حال نديده بودم وقتي حالت جواني دارد غش كند ولي خب صرف نديدن من باعث نميشد كه امكان نداشته باشد. ابتداي بازار بودم، راه امده را بازگشتم و بازاضطراب همه طرف را نگاه كردم و توي مغازه ها سرك كشيدم.
١٠٠ متر بالاتر از بازار محمدحسين مسخ شده جلوي ويترين سفيد و آبي يك پاستيل فروشي ايستاده بود و موهايش خاكستري شده و كمي خم تر ايستاده بود.
خنده ام گرفت پيرمرد عاشق پاستيل بود. جلوتر رفتم. نه واقعا مغازه تركانده بود. غير از پاستيل انواع و اقسام ژله هاي مختلف هم داشت و داخلش صندلي داشت و چندين ادم در سنين مختلف داخل مغازه نشسته بودند.
در را برايش باز كردم و چشماني پر از هيجان وارد شد. سر يك ميز نشاندمش و منو را دستش دادم. كيف پولش را هم از او گرفتم. كيف پولش را جا نمي گذاشت ولي يادش مي رفت كجا گذاشته و بارها اين مصيبت را كشيده بودم كه چند ساعت بچرخم و اخر سر كيف پولش تو جيب شلوارش پيدا شود. مقداري پول به صندوق دار دادم و سپردم كه حواسش به محمدحسين باشد هر چند واقعا نيازي نبود اما به هرحال شخصيت والدم باعث مي شد حتي با اميرحسين و مجيد و ديگران هم مثل بچه ها برخورد كنم و ناهار و شام و خوابشان را چك كنم.
نگاه از محمدحسين كه با اشتياقي وصف ناپذير درگير ژله ي خوش رنگ و اب هندوانه اي شد گرفتم و از شيشه مغازه بيرون را نگاه كردم.
پسري با لباس هاي سياه و كمي خاكي با موهايي چرب ولي مرتب از مغازه اي به مغازه اي ديگر مي رفت. مشخص بود كه دنبال كار مي گردد. ياد وقت هايي افتادم كه خودم در جنگل تنها مي چرخيدم، مي دانستم تنهايي زندگي راحت نمي گذرد.
بيرون رفتم و قبل از ان كه فكر كنم مي توانم به او چه كاري دهم صدايش زدم: اقا شما دنبال كار مي گرديد؟
چرخيد و گفت: بله بانو شما كاري داريد تا براتون انجام بدم؟
مكثي كردم. من چه كاري داشتم اخر؟
-امم مم من يك سري خريد دارم مي خوام برام خريدامو بيارين.
قيافه اش طوري شد كه حس كردم هر لحظه است يك خدا شفا بدهت بگويد و برود. اما بر خلاف انتظارم نگاهي به رديف مغازه ها كرد و گفت: باشه.
خب ترجيح مي دادم برود، هيچوقت عادت نداشتم كارهايم را با كسي تقسيم كنم اما چاره اي نبود.
توي بازار راه افتادم. همان اوايل مغازه اي كفش فروشي بود، چكمه اي قهوه با پاشنه اي تخت اما كلفت چشمم را گرفت. مثل پوتين هاي نظامي بند داشت اما از كنارش هم زيپ مي خورد.
به پسر گفتم: شما همين جا بمون.
و داخل شدم. از فروشنده قيمت كفش ها را پرسيدم و پوشيدمشان. خوب بودند. پول را پرداختم و بيرون امدم. پسر نااميد روي زمين نشسته بود و به ديوار بيروني مغازه تكيه داده بود.
-اهم، ميتونيم بريم.
با تعجب سرش را بالا كرد: خريدين؟
شانه بالا انداختم و كيسه را نشانش دادم. با تعجب برخاست و كيسه را گرفت. تصميم گرفتم براي اين كه ضايع نشوم حسابي در بازار خريد كنم. براي تولد چندتا از بچه ها هديه خريدم كه كارم راحت شود، براي خودم يك ليوان خريدم و هر چه خوراكي و ميوه به نظرم خوب بود خريدم.
حواسم بود كه پسر را زير بار وسايل له نكنم و وقتي كه به يك اندازه اي خريد كردم كه از او كمك خواستن ضايع نباشد به طرف پاستيل فروشي راه افتادم.
محمدحسين آنجا نبود. بي شك با خرواري پاستيل به قصر برگشته بود.
كم كم هوا داشت تاريك مي شد. قدم هايم را سرعت بخشيدم و از توي كوچه پس كوچه ها به راه افتادم. پسر هم بي حرف دنبالم حركت مي كرد هرچند بي شك اگر قدرت سپهر را داشتم تاكنون دنيايي فحش شنيده بودم.
جلوي ساختمان متروك و كهنه كه رسيديم از كيفم مقدار قابل توجهي پول بيرون اوردم، كاري نكرده بود كه لايقش باشد اما به هرحال از اول هم قصدم كمك بود نه كاري ديگر.
پسر با نگاهي فكورانه به ساختمان نگاه كرد و با ديدن مقدار پول چشمانش برق زد. حتما فكر نمي كرد زني كه در چنين جايي زندگي مي كند پول به درد بخوري به او بدهد.
كيسه ها را زمين گذاشت، پول را از دستم گرفت و نگاهي ديگر به ساختمان انداخت. داشتم خم مي شدم كه با ديدن واكنشش متعجب نگاهش كردم. همانطور كه به ساختمان زل زده بود عقب عقب مي رفت.
- چي شده؟
-او...اونجا يه قصره!
قلبم در سينه ايستاد. تا كنون پيش نيامده بود كه كسي بتواند قصر را خارج از خانه ببيند. حتي ما هم كه مي دانستيم اين فقط يك تصوير است تا وارد نمي شديم قصر را نمي ديديم.
-نه اقا شما اشتباه مي كني اون جا فقط يه خونه يك طبقه است.
نگاه از ساختمان نمي گرفت: نه نه اونجا يه قصره...نه يه خونه است...نه درست ديدم قصره...واي خدايا!
او بي شك نيرويي داشت كه مي توانست قصر را ببيند. وارد خانه شدم اما محمدحسين را اطراف دروازه نديدم. پس هنوز به خانه برنگشتم بود.
بيرون آمدم. پسر زمين نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود: ديوونه شدي...ديگه هيچيو نمي توني درست ببيني...و نگاه به خانه انداخت: ولي اونجا واقعا قصره ولي اخه..
نمي توانستم همينطوري رهايش كنم.
-اقا!
نگاهم كرد.
- شما داري درست مي بيني اون جا يه قصره.
بلند شد و عقب عقب رفت: چي ميگي خانوم؟
-اقا اونجا يه قصره. شما بايد با من بياي. شما يه سري نيروي خاص دارين مگه نه؟
-ن نيروي خاص؟ شما از كجا...نه نه من نيرويي ندارم...
حالا ديگر مطمئن بودم: كتمانش نكن...با من بيا اون جا همه مثل تو هستن و نيروهاي مختلف دارن.
بي احساس نگاهم كرد گويي باور حرف هايم برايش ممكن نبود. نور در چشمان قهوه ايش افتاده بود. حالا مي فهميدم چرا اينقدر شديد دوست داشتم به او كمك كنم...او تنها يك ادم نيازمند كار نبود بلكه پيشتازي بود.
-اقا شما بيا نخواستي برگرد...
-اخه...
هوف! ديگر راهي نگذاشته بود. خنجر را به سرعت بيرون كشيدم و با قبضه ان به سرش كوبيدم. چشمانش در كاسه چشم چرخيد و بي حس روي زمين افتاد.
كيسه ها را داخل ساختمان بردم و رفتم تا با كمك بچه ها او را داخل بياوريم.

johnsnow
2016/01/08, 12:50
سجاد((3))
سرمای شدید خاطراتی را به یادم آورد که حالا بسیار دور از واقعیت مینمود، خاطرات شیرین و گرم خاطرات زندگی ای که دیگر انگار مال من نبوده، خاطرات سالها پیش...
من کاملا عادی بودم اما فقط در ظاهر همیشه میدونستم یک چیزی هست که منو از بقیه دور میکنه همیشه بین دوستانم تنها بودم همیشه احساس تنهایی میکردم همیشه دنبال کسایی بودم که مثل من باشن اما مگه من چطوری بودم؟ خودم هم نمیدونستم! نمیدونستم چرا و به چه دلیل این احساسات رو دارم اما حالا میدونم حالا زمانی که قصر پیشتاز را دیده ام. زمانی را که برای اولین بار قصر را دیدم هیچوقت از یاد نمیبرم لحظه ای که برای اولین بار وارد شدم هنوز هم برایم غیر قابل باور است که چگونه سر از قصر در آوردم هنوز هم نمیدانم چگونه وارد شدم فقط یادمه خواب بودم و وقتی بیدار شدم روی چمن های روبروی قصر دراز کشیده بودم ابتدا ترسیدم بعد فکر کردم هنوز خواب هستم اما وقتی وارد قصر شدم و افراد کم درون آنجا را دیدم فهمیدم خواب نیستم متاسفانه آنها هم نمیدانستند چه اتفاقی برای من افتاده همه در طول چند هفته ی گذشته آمده بودند به همین خاطر آنها هم زیاد از قدرتهایشان و حتی قصر اطلاعی نداشتند تا اینکه بعد از ماهها پیرمردی وارد شد او چیزهایی میدانست و در همین حال هم نمیدانست شخصیت جالبی داشت هم اطلاع داشت هم نداشت، بهرحال با کمک او قصر را بیشتر شناختیم و حتی افراد بیشتری را به قصر آوردیم حالا تالار قصر همیشه شلوغ هست و همیشه افراد جدیدی وارد میشوند. من همیشه در شلوغی احساس آرامش خودم را از دست میدهم برای همین هم اکثر وقتها در باغ تنهایی قدم میزنم و یا شبها به تالار میروم و یا به تنها جایی میروم که هیچکس نمیرود یعنی برجک توی حیاط. حالا تمام آن لحظات گرمابخش وجودم است. چه زمانی بر خواهم گشت و چگونه خودم هم نمیدانم دلم برای قصر و دوستانم تنگ شده کاش زودتر راهم را پیدا کنم...

AVENJER
2016/01/08, 15:32
رضا

از بچگی تنها کسی که می‌توانست آن‌‌ها را ببیند من بودم. هرکسی آن‌ها را داشت و مال هر کس با دیگری فرق می‌‌کرد؛ اما اکثرا یک الگو را دنبال می‌‌کردند و به رنگ‌های روشن و به صورت کره‌ای نورانی که بالای سرشان شناور بود و من آن‌ها را نشان می‌نامیدم، نمی‌دانم چرا ولی به نظرم اینطور درست‌تر بود. آن‌ها را بارها به دیگران نشان داده بودم اما در مقابل یک لبخند و به هم ریختن مو از طرف کسی که به آن گفته بودم دریافت میکردم. هیچکس حرفم را باور نمیکرد. پدرم روانپزشک است و این چیزها را مخلوق تخیل قوی و حاصل روحیات شاد بچگانه می‌‌خواند، اما او اشتباه می‌‌کرد؛ من اطمینان داشتم که اشتباه می‌‌کند. البته خیلی چیزهای دیگر نیز بود که فقط من می‌‌دیدمشان. بزرگ و کوچک شدن رگ گردن به دلیل ضربان قلب، انقباض کوچک یک عضله قبل از انجام هر حرکتی، اینکه کوچک‌‌ترین اثر گرد و غبار روی کفش‌‌ها ی شخص نشان می‌‌داد او کجاها بوده و یا هزاران نکته‌‌ی کوچک دیگری که کمتر کسی آن‌‌ها را می‌‌دید یا بهشان توجه می‌‌کرد. به همین دلیل مادرم که یک پزشک است گاهی من را به مطبش می‌‌برد تا هنگام معالجه‌‌ی بیماران اگر چیزی از چشمانش پنهان مانده من به او یاداور شوم.
آن‌‌روز روز به خصوصی نبود و من هم مانند همه‌‌ی کودکان دبستانی بعد از برگشتن از مدرسه در آخرین روز سال تحصیلی لباس‌‌هایم را عوض کردم تا با دوستانم در محله بازی کنم.
آن‌‌روز هوا خیلی گرم بود و همه بعد از یکی دو ساعت بازی خسته شدیم و به سمت خانه‌هایمان حرکت کردیم. خانه ما چند کوچه آنطرف‌‌تر بود و برای رسیدن به خانه باید از یک خیابان با پیاده‌‌روهایی شلوغ عبور می‌‌کردم. همینطور که در میان مردم حرکت می‌‌کردم و به رنگ‌‌های زیبای نشان‌هایشان نگاه کرده و لبخند میزدم ناگهان زیر پایم خالی شد. انتظار داشتم اتفاق خاصی بیفتد ولی جز تغییر ناگهانی هوا و با صورت روی زمینی پوشیده از چمن و برگ‌‌های پوسیده درختان فرود آمدن هیچ اتفاقی نیفتاد.
بلند شدم، خودم را تکاندم و سرم را بالا آوردم تا عجیب‌‌ترین چیز عمرم را ببینم. یک قصر، من قصر را فقط در فیلم‌‌ها دیده بودم که با دیوار های بلند سنگی درمیان شهری باستانی ساخته شده بودند، اما هیچکدام از آنها غرق در نورهای رنگارنگ، در میان چمنزاری وسیع نبود، به سختی چشمانم را از ساختمان برداشتم و نگاهم به دروازه‌‌ی بلند طاقداری افتاد که در کنار پایه‌‌هایش دو مجسمه تکشاخ بالدار بر روی پاهای عقبشان بلند شده بودند و با یال‌‌هایی افراشته دنیا را با مبارزه می‌‌طلبیدند. تعجب کردم، آخر هیچ دیواری نبود که دروازه میان آن باشد و فقط دروازه چند متر آنسوتر بعد از اتمام جنگل و شروع چمنزار برپا شده بود. اینبار نگاهم بر چیزهای دیگری هم افتاد پس جلوتر رفتم تا بهتر ببینم و همین که دیدمشان خودم را پشت درختی پنهان کردم. چهار نفر با لباس و شنل‌‌های سفیدِ نقش و نگار‌‌دار جلوی یکی از اسب‌‌ها ایستاده بودند و درحالی که به یک تابلوی بزرگ رنگ و رو رفته نگاه می‌‌کردند با هم بحث می‌‌کردند.
- سفید بهتره، آخه رنگ نوشته‌‌های مشکی روی پس زمینه سفید از فاصله خیلی دور هم قابل خوندنه.
- نه؛ سفید نه؛ یه رنگ شاد مثل نارنجی که جذاب باشه.
- نه؛ آبی بهتره، چون یه جورایی آرامش بخشه.
- خب آخه رنگ آرامش بخش به چه دردی می‌خوره؟!
- چطوره بریم محمدحسینو بیاریم تا نظر بده؟ به هر حال جز ما و محمدحسین که کسی تو این قصر نیست.
سرم را خاراندم و به بحث مسخره آن‌‌ها درباره رنگ تابلو گوش دادم. چیزی درباره آن‌‌ها عجیب بود ولی نمی‌‌دانستم چه چیز تا اینکه فهمیدم و بی‌‌نهایت وحشتزده شدم. نشان‌‌هایشان، نشان‌‌هایشن به جای اینکه توپ های شناور رنگی‌ای باشند ماند بقیه مردم، شکل داشت شکل‌‌هایی پیچیده و غیرقابل درک. همین که متوجه تفاوتشان شدم برگشتم و پا به فرار گذاشتم و آخرین چیزی که چشمم به آن افتاد تابلو و نوشته روی آن بود، سپس با تمام توان به طرف جایی که آنجا از چاله بیرون افتادم دویدم و وقتی دیدم چاله هنوز آنجاست با خوشحالی در آن پریدم. بعد از اینکه دوباره خودم را در آن پیاده‌‌روی شلوغ دیدم با خوشحالی برگشتم و دیدم که چاله بسته و ناپدید شد. وقتی به خانه رسیدم همه‌‌چیز را برای والدینم تعریف کردم ولی هیچکدام باور نکردند و گفتند شاید گرمازده شده‌‌ام. چند روز بعد من ناگهان نوشته‌‌ی روی تابلو را به خاطر اوردم و آن را روی کاغذ نوشته و نشان مادرم دادم تا آن را بخواند و او برایم خواند: «قصر پیشتازان...»


**** با سقلمه عماد از خاطرات بیرون آمدم.
- چیه؟ تو فکر بودی؟
- هیچی، فقط خاطرات قدیمی.
لبخند زد و گفت: «به جای فکر کردن به این چیزا بیا پاستیل بخور، از محمدحسین گرفتم.»
یک پاستیل از توی کیسه کوچکی که عماد در دست داشت برداشتم در دهانم گذاشتم و دهانم از طعم نعنایی آن پر شد. همینطور که از بالای آپرتمان پنج طبقه‌‌ای که روی آن ایستاده بودیم به جمعیت نگاه می‌کردم، چیزی که دنبالش بودم را پیدا کردم و به عماد نشانش دادم و گفتم: «خب پاستیل خوری تموم شد بریم سراغ کارهای روزانه.» و ناگهان نسخه‌های دیگری از عماد در پایین ساختمان ظاهر شدند. من هم آماده شدم تا بخش دیگر کارم برسم.
همیشه افرادی وجود دارند که نیاز به تلنگر دارند تا تغییر کنند و توانایی‌هایشان آشکار شود، وظیفه ما دونفر نیز همین است، بوجود آوردن تغییر و هدایت افرادی خاص به جایی که تعلق دارند، هدایت پیشتازیان به قصر پیشتاز... .

admiral
2016/01/08, 16:11
تمام پیشتاز ها در قصر امشب دور هم جمع بودند، خب همه ی همه ک نه! سهراب و سمیه و مرتضی مدتها بود ک کسی آنها را روی زمین ندیده بود و مطمئنا به دنیای آنسوی دروازه ی رفته بودند.
دروازه دیگر وجود نداشت و برای همین هرکسی ک میمرد دیگر نمتوانست بازگردد.
این قصر شکل خاصی داشت انگار در بعد دیگری جدای از بعد دنیای انسانها بود. محمد حسین قدرت خاصی داشت، میتوانست بمیرد بی آنکه واقعا بمیرد ولی کنترل مرگ میرش این اواخر از دستش خارج شده بودند، چیزی ک یکبار برایم تعریف کرده بود این بود ک روحش نمیتوانست از قصر خارج شود ولی برعکس تمام او تنها کسی بود که این بعد را به خوبی دیده بود، او تنها کسی بود که میتوانست از ورای دیوار های قصر به داخل جنگل برود ولی دردنیای خودمان ظاهر نشود. متاسفانه امروزه او یک پیر فرتوت بیش نبود!((73)) و نمیتوانست چیز بدردبخوری به ما بگوید.
بجز سهراب و دو نفر دیگه باز هم کسانی بودند ک درقصر نبودند، سجاد و چند نفر دیگر هم در این دسته بودند. و یا حتی پیشتازانی که هنوز به قصر نیامده بودند یا متولد نشده بودند. ما همگی هفتمین نسل پیشتازها بودیم، سالهای دراز پیش نسل های اولیه مرده بودند. تنها یک پیشتازی مثل ما نبود و آنهم محمد حسین بود ک از نسل چهارم پیشتازان بود.
از وقتی ک به یاد داشت در قصر بوده و احتمالا چیزی در قصر یا درباره ی سفر در ابعادش بوده که و را به قول بچه های قصر فسیل النمیر کرده!
در طبقه ی سوم، ک سالن غذاخوری و مجالس بزممان بود، سه ردیف میز سرتاسر تالار را پوشانده بود و روی آن انواع و اقسام خوراکی های خوشمزه بود(یه چیزی شبیه غذاخوری هاگوارتز متنهی اونجا 4 ردیف بود! اسلیتیرین گریفندور و...) و تمام ما به دور میزها نشسته بودیم و شاممان را میخوردیم.
در ابتدای میز سمت راست اول امیرحسین روبه رویش فاطمه و کنار دست فاطمه حانیه نشسته بود. ودر کنار امیر حسین هم مجید و سپهر نشسته بودند. من و محمد حسین هم کنار هم بودیم. همیشه بدم میومد پیش او بشینم ولی هربار مجبور بودم غذا خوردنش را تحمل کنم. برای محمد حسین چیزی به اسم قاشق یا چنگال تعریف نشده بود. کنار من نشسته بود بود و تکه ای گوشت را با انگشتانس میکند و با صدای بلندی را آنرا میجوید. انتهای ریش های سفیدش ماستی شده بود و دور لبهایش عصاره ی گوشت سرازیر بود. من اشتهایم کور شده بود، به خاطر کنار محمد حسین نشستنم سوئ هاضمه گرفته بودم. سقلمه ای به من زد و گفت: - امیر اونو بده من.
با انگشتان چربش به سمت پارچ دوغ اشاره کرد. و بعد انگشتانش را تا آرنج در دهانش کرد تا یک دور تمامشان را بلیسد.
پارچ و لیوان را برداشتم. کلی تلاش کردم تا هنگامی که به دستش میدهم دستم را لمس نکند!((39))
پارچ را گرفت و لیوان دوغی پر کرد و با صدای هورتی آن را سر کشید. از کنار لبش دوغ سرازیر شده بود و چک چک روی زمین میریخت.
هنوز هم دلش را نداشتم غذایم را بخورم. فاطمه متوجه شد و گفت: - بخور دیگه اه. داری میمیری از بس لاغری!
سری تکان دادم و چنگال را بدست گرفتم تا کمی از میگوهای بشقابم را بخورم که صدای تالاپی روی میز آمد و بشقابم به هوا پرتاب شد و ماست درون ظرف کمی روی صورتم ریخت.
با عصبانیت به سمت محمد حسین نگاه کردم نمیدونستم چرا روی میز زده بود و تمام لباسهایم را کثیف کرده بود. با قدرتم کاسه ماستی را روی هوا بلند کردم و دنبال سر محمد حسین میگشتم تا برای انتقام ماست را بکوبم به صورتش.
اما سرش را ندیدم!
دوباره بیهوش شده بود و کله اش بود که روی میز افتاده بود و با صورت درون درون ظرف سوپ رفته بود. همه ی تالار ساکت شده بودند و محمد حسین را نگاه میکردند و بعد خنده های زیر زیرکیشان شروع شد و دوباره مشغول خوردن شدند.
آهی کشیدم و صورتم را تمیز کردم.
- من اشتها ندارم... من میبرمش تو اتاقش.
رفتم و سر محمد حسی را بالا گرفتم چنگالی درون چشمش فرو رفته بود، سعی کردم آن را بیرون بکشم اما مقاومت میکرد پایم را روی سینه ی محمد حسین گذاشتم و به زور چنگال را بیرون کشیدم که درنهایت با صدای پمپی خارج شد. چشم راست محمد حسین بر سر چنگال گیر کرده بود!
-اوه
چنگال و چشم را روی میز گذاشتم صورت محمد حسین را پاک کردم. چشم جدیدش به آرامی در حدقه تشکیل شد.
جن ها به کمک آمدند و من محمد حسین را به اتاقش بردم.
وقتی سر شب شد و همه شامشان را خوردند من به آشپزخانه رفتم و آنجا کمی غذا خوردم بعد حریر را دیدم
- اع امیر اینجایی!
-اوهوم
- میخوای امشبم رو پیشگویی تحقیق کنیم؟
-باشه بریم همون برجک همیشگی.
در راه خروج از قصر سپهر را دیدم که از خوشحالی چشمانش برق میزد.
-چیه سپهر؟ شنگول میزنی؟
- وای امیر! نمیدونی چی فهمیدم!((42))
- باز کیو گیر آوردی؟((66))
- امیر میدونستی شهرزاد . . . . نه هیچی ولش کن. من باید برم کار دارم فعلا
و مثل برق از جلوی چشمانمان محو شد
************************************************** ************************************************** ********************************************
در برجک نشسته بودیم.
-حریر میتونی بار یکی از پیشگویی هارو نشونم بدی؟
- نه ... نمیدونم...تاحالا امتحان نکرده بود. هیچ ایده ای ندارم چطوری باید انجامش بدم.
- خب بیا امتحان کنیم شاید کارکرد.
باشه
و بعد هردو چشمهامون رو بستیم و حریر دست منو گرفت. بهم گفت: من دارم روی اتفاقات فردا تو قصر فکر میکنم. الان حیاط قصر رو میبینم....میتونی تصورش کنی؟
امممم یکم وایسا....خب آره الان تصورش میکنم.
حالا تصور کنی کنار من ایستادی...من همیشه به صورت یه روح انگار توی صحنه ها حضور دارم...سعی کن تو هم توی صحنه ای که میبینم باشی.
چطوری آخه؟
نمیدونم.
چیکار کنم پس؟
نمیدونم
بیخی منصرف شدم!
بیا یه راه دیگه رو امتحان کنیم....بین سعی کن فکر منو مثل سپهر بخونی منم سعی میکنم فکر تورو بخونم.
چه فایده ای داره؟
خب در واقع گفتم شاید چون سپهر میتونه با بقیه کانکت بشه شاید ما هم بتونیم یه ارتباط کوتاهه ذهنی برقرا کنیم حالا لازم نیست حتما فکر همو بتونیم بخونیم.
و بعد هردو چشممون رو بستیم و تمرکز کردیم. بعد من حریر رو توی سرم حس میکردم و اونم منو توی سرش. مثل قدرت سپهر نبود مطمنا چون من هیچی درباره ی حریر نمیدیدم همش سیاهی بود حتی هیچی هم نمیشنیدم اما حس میکردم ما دوتا یکی هستیم.
بعد صحنه ی سیاه کنار رفت و من حیات قصر رو دیدم. مثل یه عکس تا حدی تار تر از تصویر واقعی. بعد یک تصویر دیگر از داخل قصر محمد حسین بیدار بود و داشت با محمد مهدی صحبت میکرد.
مثل تلوزیون یک لحظه پازایت کوتاهی روی تصاویر ایجاد شد و بعد رفت. بعد صحنه ی بعدی. و بعدی درذهنم پرسیدم: تو اینطوری تصاویرو میبینی؟
توقع نداشتم حریر صدامو بشنوه اما شنید صداش مثل وقتی بود که در ذهنت با خودت حرف میزنی
- آره ولی گاهی طولانی تر و کوتاه تر میان و میرن...
دوباره یک پارازیت اما مدت بیشتری اینبار طول کشید تا رفع شود.
- این پارازیتا چیه؟
- نمیدونم اولین باره میبینمشون.
بعد سرعت عوض شدن تصاویر تند تر شد. سپری شدن روز ها و شب ها ... زمستون از راه رسید. بهار ...تابستون....برگهای درختان زرد شدند و ریختند
صدای حریر رو دوباره شنیدم: چرا اینجوری میشه؟
- چیز غیر عادیه ایه؟
- آره نباید به این سرعت عوض بشن نمیدونم چرا اینطوری میشه.
و بعد سکوت...سرعت عوض شدن عکسها به قدری شده بود که تنها روشن و خاموش شدن تصاویر را حس میکردیم. گرمای درون دستان حریر بیشتر میشد و دستانی روی مچ دستهای من عرق کرده بود. مشخص بود که سعی داشت روی تصاویر تمرکز کند اما نمیتوانست آنها از کنترل خارج شده بودند.
و بعد به یکباره تصاویر ثابت شدند. دوباره قصر بود ولی نمایی از جنگل آنسوی آنهم معلوم بود. صدای حریر رو شنیدم. اونطرفو نگاه انگار دوده! تاحالا ندیده بودم از اون جنگل موجودی حرکت کنه یا اتفاق خاصی بیوفته حتی تغییر فصول هم فقط تو حیات قصره!
به محلی که حریر آدرس داد نگاه کردم. درست میگف از داخل جنگال آنسو دود می آمد.
-یعنی فکر میکنی آتیش گرفته امیر؟ آخه کی آتیشش زده؟ چطوری؟
-نمیدونم...شاید همش یه تصویر از اونایی باشه که گفتی هیچوقت معنای مهمی نداره...اونا که غلطن
-نه اگه اونطوری بود میفهمیدم....
بعد کم کم دود بیشتر شد و به یکباره از دور دست کورسو های نور آتش را دیدیم.
دوباره همان پارازیت و بعد اینبار صحنه سیاه شد.
-چیشد؟ تموم شد؟
-
-حریر؟
-
-با تواما؟
و بعد فشار دستان حریر روی مچ دستم به حد غیر قابل تحملی افزایش پیدا کرد. صحنه ی سیاه تکان خورد و فهمیدم تصاویر تمام نشده بود. شنل سیاه کنار رفت و من محیط اطراف دیدم. آسمان تاریک بود و ما روی یک صخره ایستاده بودیم. فرد در شنل سیاه فورا به سمت من چرخید. صورتش کاملا نا پیدا بود . سیاهی آنرا پوشانده بود. یک دستش را بلند کرد و با آن گلوی من رو گرفت. گرمای شدید رو هنوز از طرف دست حریر حس میکردم دستم را داشت له میکرد.
غریبه با دست دیگر چاقوی درخشان قرمزی بیرون آورد نمیدانستم خواب بود یا واقعا داشت مرا از تصاویر ذهنی حریر مصدوم میکرد اما با خنجرش به دستم ضربه ای زد. خروج حریر از را حس کردم. غریبه صورتش را به من نزدیک میکرد که ناگهان درد شدید در سرم همه چیز را محو کرد.
نور به چشمهایم برگشت و خودم را کف اتاق دیدم.
حریر بالای سرم ایستاده بود و با شمعدان در دستش به سرم کوبیده بود.
-آی
- ببخشید نمیدونم چرا اینطوری شد باید بیدارت میکردم.
- آراه ... ممنون
و بعد برای مدتی با ترس درباره ی اتفاقات پی آمده صحبت های زیادی کردیم تا در نهایت حریر متوجه دست مجروهم شد که به آرامی از آن خون می آمد
- این چیه؟
- نمیدونم اون منو زخمی کرد
- باید بری پیش حانیه.
- باشه
و بعد به سمت اتاق حانیه راه افتادم . . .

Banoo.Shamash
2016/01/08, 16:34
شمش
پرده ی نازک اشک، دیدگانم را تار کرده بود. مردم به سرعت از کنار من می گذشتند و اندکی با تعجب به چشمانِ سرخِ از اشکم می نگریستند.... اما بعد هم آن ها می رفتند.
نگاهی به پشت سر انداختم. هنوز هم داشت به دنبالم می آمد. راحت ام نمی گذاشت. پسرۀ پست فطرت... هنوز هم قانع نشده بود که من فقط تشابه فامیلی دارم با کسی که او و دوستان ناقص العقل اش، از آن نفرت دارند. بر سر جایم ایستادم و منتظر ماندم تا "شِروین" ، با آن قد بلند رعنا و چشمان آسمانی اش به من برسد. کلاهی مشکی و بافتنی که بر سر داشت، او را بیشتر به یک دزد تشبیه می کرد. وقتی که به یک قدمی من رسید، با صدایی که از نفرت می لرزید، گفتم:" چرا دست از سرم بر نمیداری؟ خیالت راحت شد؟ فقط به خاطر یه تشابه فامیلی منو به درک واصل کردی. "
قطره اشکی که از چشمانم سرازیر شد، نگاه سرد و بی احساس شروین را نرم کند. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از آن خارج نشد. فقط نفسی عمیق... که نشان از آسم در وجودش دارد.
این بار با سرعت بیشتری به راه می افتم. هیچگاه... هیچگاه شب قبل از خاطرم محو نمی شود. شبی که شروین با چند نفر از دوستان پرورشگاهی اش، مرا در ناکجا آباد زندانی کردند و... برای انتقام گرفتن از کسی که آنان را بدبخت کرد، ویروس ایدز را به من منتقل کردند. هیچکدام از دوستان شروین سالم نبودند. یکی از آن ها سرطان داشت، دیگری بیماری ایدز، خود شروین هم که آسم داشت و آخرین نفرشان هم یک بیماری لاعلاج و ناشناخته گرفته بود.
وقتی یک نفر شانه اش را محکم به من کوبید، تازه متوجه شدم که در جلوی آپارتمانمان ایستاده ام. ناخودآگاه دست بر گردن گذاشتم؛ جایی که خون آلوده را به من تزریق کرده بودند. اگر مادر و "شادی" می فهمیدند...
با حس کردن دستی گرم، سر را برگرداندم و دوباره به شروین خیره شدم. این بار با قاطعیت بیشتری، توانست صدایی را از خود خارج کند.
- وقتی که تو زندانی بودی، اونموقع به فکرم رسید که اول باید درموردت تحقیق می کردم. اینکه واقعا دختر سعادت زاده هستی یا نه... و خوب... چیزای دیگه هم فهمیدم؛ درمورد خانواده خودم.
بدون آنکه چیزی بگویم، دستش را پس زدم و با شتاب از پله ها بالا رفتم. خانواده اش برایم هیچ ارزشی نداشت. من در هر صورت در آینده ای نه چندان دور، میمُردم اما انگار شروین اینطور فکر نمی کرد. صدای پاهایش را میشنیدم که به سرعت به من نزدیک میشوند. وقتی به زور خودش را کنار من در آسانسور جای داد، به سختی نفس کشید و گفت:" هنوز حرفام تموم نشده بود... نمیتونستی از پله ها استفاده کنی؟ "
به در و دیوار آسانسور نگاهی وحشت زده انداخت. عرق از سر و صورتش می بارید. دستش را برگلویش گذاشت و دوباره به سختی هوا را درون ریه هایش فرستاد. میتوانستم تمام دکمه ها را فشار دهم تا زمانی که خودش، زودتر از من به دست بوسی مالک دوزخ برود. می توانستم دست به سینه مرگش را تماشا کنم... برایم هیچ ارزشی نداشت. دیگر هیچ چیز نمی توانست توجه ام را جلب کند.
- من... فهمیدم خانواده ام کجان... کی هستن. تو...
نفس سخت دیگر و آسانسور از حرکت ایستاد. چشمانش آسوده خاطر شدند.
- تو... خواهر منی
وقتی این را گفت، لحظه ای از حرکت ایستادم. هر زمان دیگری بود، شوک زده به او می نگریستم و در نهایت او را در آغوش می گرفتم.... ولی نه الان!
- اگر تو واقعا برادرم باشی، پس لعنت به این زندگی... لعنت به تو و همه ی اون دوستای مریضت... هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی واقعا برادرم باشی
شروین از آسانسور خارج شد و راحت تر نفس کشید. سپس کلاهش را از سر برداشت و... نشانه نادر ژنتیک را نشانم داد. سه هایلایت قرمز مو در سمت چپ و سه هایلایت دیگر در سمت راست. یک پدیده نادر ژنتیک که فقط در من و خواهرم... وبرادر جدیدم دیده شده. نیازی نبود که بفهمم موهایش را رنگ نکرده... کاملا مشخص بودند.
با جیغ یک نفر، هردو به سمت درب نگاه کردیم. شادی با تمام سرعت به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت. اشک از چشمانش سرازیر بود و با لذت مرا فشار میداد. دستانم را آهسته روی بازووانش گذاشتم و او را از خود جدا کردم. هنوز هم اشک میریخت. با اینکه از دیدن دوباره اش خوشحال بودم، اما وجود شروین، این شادی را از من دور کرد و جایش را به نفرتی عمیق داد. بی توجه به حرف های دلتنگی شادی، با خشم به چشمان شروین خیره ماندم. شادی نیز حرف های بیهوده اش را قطع کرد و به موهای شروین خیره ماند. حالا... همه می فهمیدند.
. . .
" ...هیچوقت نمیشه فهمید که اون واقعا مُرده یا نه. فقط میتونیم امیدوار باشیم که دیگه برای همیشه ازمون دور شده باشه و... این شکست ها براش درس عبرت خوبی باشه.
- امیدوارم. اما..."
دفتر را بستم و سرم را با دست گرفتم. نمیتوانستم داستان را ادامه دهم. باید استراحت میکردم. چند روزی بود که رویاهای عجیبی درمورد یک قصر باشکوه و چند تن از افراد ساکن در آنجا را میدیدم. احتمالا اثر فیلم های تخیلی هالیوودی بود. در هر صورت اهمیتی نداشت.
درب اتاق باز شد و شادی به سرعت روی تخت پرید. با صدایی خسته از خستگی، گفت:" وااای شمش بیا بگیر بخواب. اون چراغ رو هم خاموش کن."
سپس سرش را روی بالشت کوبید و ملافه را روی سرش گذاشت. چراغ مطالعه را خاموش کردم و دفتر داستانم را زیر چند کتاب از درس های مدرسه گذاشتم. نمیخواستم شادی یا شروین یا حتی مادر این را ببینند. کورمال کورمال راهم را در تاریکی پیدا کردم و کنار شادی روی تخت دراز کشیدم. فردا هم دوباره آغاز خواهد شد... یک روز کسل کننده دیگر.
شب، دوباره خواب های عجیبی به سراغم آمدند. خواب زنی که نیشخند بر لب، دستمالی را بر صورتم می گذارد. صحنه تغییر میکند. این بار در ماشینی دراز کشیده ام و به شدت تکان میخورم. بار بعد، دوباره همان زن با موهای مشکی و چهره اروپایی را میبینم که به چند نفر دستور می دهد مرا از لابه لای شاخ و برگ درختان حمل کنند و به داخل خانه ای قصرمانند بیاورند و... همه جا سیاه میشود.
نور چراغ باعث میشود تا دوباره چشمانم را ببندم. آرام اما با حرص گفتم:"شااااادی! این چراغو خاموش کن."
جوابی نیامد. چراغ همچنان روشن بود. دستم را سایه بانی برای چشمانم میکنم و اجازه میدهم تا به نور عادت کنند. زیر لب مدام شادی را به رگبار فحش های خلاقانه میبندم. وقتی که روی تخت نشستم، لحظه ای قلبم از کار ایستاد. نمی دانستم کجا هستم. اتاق کاملا متفاوت از اتاق خودم بود. هیچ صدایی از بیرون پنجره نمی آمد. صبح بود ولی... صدای ماشین ها را نمی شنیدم. به سرعت از جای برخاستم و به پنجره هجوم آوردم. غیر ممکن بود! جایی که من بودم، سه طبقه با زمین فاصله داشت و اطرافش را تماما درخت احاطه کرده بود. سعی کردم از لابه لای درختان، شهر را در این نزدیکی بیابم اما قد درختان که تا عرش آسمان بالا رفته بودند، مانع از انجام این کار شد.
من... کجا بودم؟ چه اتفاقی افتاده بود؟... نکند... خوابی که شب قبل دیدم، خواب نبوده بلکه واقعیت بوده؟!
با وحشت به سمت درب دویدم و دستگیره اش را فشار دادم. قفل بود. میخواستم دستم را بر درب بکوبم و فریاد زنم که صداهایی از آن طرف، مرا از انجام این کار باز داشت. صدا، صدای زنی بود که با سرخوشی آوازی را به زبانی که نمی شناختم، می خواند. اندکی هوا را بو کردم. بوی سوسیس و تخم مرغ... ظاهرا سارق من، داشت برای خودش صبحانه سرو میکرد. باید چکار میکردم؟ من... من...
زن داشت به اتاق نزدیک میشد. فکری در سرم جرقه زد. در جلوی کمد بغل درب، ایستادم و منتظر ماندم تا سارق، درب را باز کند. صدای تپش های قلبم داشت سرم را منفجر میکرد. ریتم آواز خواندن آن زن، با تپش های قلبم یکی شده بود. صدای تکان خوردن قفل درب آمد. دستانم را که از ترس می لرزیدند، مشت کردم. باید آماده می بودم.
درب باز شد. ناگهان به آن لگد زدم و درب محکم به سر زن کوباندم. صدای جیغ ناشی از دردش بلند شد. توقف نکردم و به سرعت از اتاق خارج شدم. زن با پیشبند آشپزی روی زمین افتاده و دست بر پیشانی اش گذاشته بود. از رویش پریدم بدون آنکه به اطراف نگاه کنم، به سمت راست دویدم. زن نیز معطل نکرد و با دست دیگرش، پای مرا محکم چنگ زد. ناخن های تیز و بلندش را به درون گوشت بدنم فرو برد. درد ناشی از آن به درون مغزم هجوم آورد و جیغ کشیدم. با پای دیگرم از روی غریزه، محکم بر سرش کوباندم و خودم را از چنگش آزاد نمودم. از درد شدید پایم، بی اختیار قطره ای اشک ریختم. فرصتی نبود. دوباره از جایم برخاستم و به سمت پله ها دویدم. صدای آن زن را شنیدم که با لهجه خارجی، به فارسی گفت:" نیمتونی فیرار کنی... تو..."
اهمیتی به باقی حرف هایش ندادم و فقط دویدم. از خانه ویلایی باشکوه آن زن خارج شدم و خودم را در محاصره درختان دیدم. حالا باید کجا میرفتم؟ از ترس یخ کرده بودم و نمیتوانستم به خوبی فکر کنم. تنها مسیری که نظرم را جلب کرد، انتخاب نمودم. در آن نزدیکی، میتوانستم درختی را ببینم که از همه بلندتر و قطورتر بود. شاخه هایش بیشتر و پربارتر از هر درخت دیگر بودند.
شاخ و برگ درختچه های اطراف، سرعت ام را کند میکرد. توجهی به ساق پایم نداشتم که داشت از درد جیغ میکشید. فقط میخواستم خودم را پنهان کنم... شاید هم میتوانستم راه خروج از این جنگل را پیدا کنم.
وقتی به درخت بزرگ رسیدم، از شدت درد پاهایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و به آن فشار آوردم تا شاید نفس تنگی ام کم شود. به پشت سر نگریستم. خانه به اندازه یک مورچه دیده میشد. پاهایم را جابه جا کردم و پاچه شلوارم را بالا زدم. جای ناخن های آن زن خونی بود و هنوز هم از آن خون می آمد. جرعت نداشتم آنرا لمس کنم.
راستی آن سارق چه گفت؟ گفت که... چیزی شبیه فرار... چیزی شبیه... نه نه... به هرحال مهم نبود مگر اینکه...
وقتی سرم را بالا آوردم، با عجیب ترین منظره روبه رو شدم. روی تنه قطور درخت، دری از جنس طلا و یاقوت پدید آمده بود. در وسط آن، میناکاری هایی به شکل یک اسب تکشاخ بالدار خودنمایی میکرد. از تعجب نفسم بند آمده بود.
صدای داد و فریادی از پشت سر به گوش رسید. وقتی برگشتم، زن سارق به همراه چندین سیاهپوش به سمت من میدویدند. قلبم دوباره به تپش افتاد. از جای برخاستم و لنگ لنگان به سمت درب دویدم. دستم را روی تکشاخ گذاشتم و درب به آرامی باز شد. صدای پاها و صدای آن زن نزدیکتر شده بود. معطل نکردم و از درب وارد جایی دیگر شدم. امیدوار بودم هرچه باشد، از این زن بهتر باشد!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

شمش
وقتی به پشت سر نگاه کردم، درب، آرام به ذره های طلا تجزیه شد و جایش را به یک تنه درخت داد. یعنی من از یک درخت وارد درختی دیگر شده بودم. بیشتر از این نایستادم و لنگ لنگان به راهم ادامه دادم. طولی نکشید که خودم را در برابر یک خانه کهنه و پوسیده دیدم. باورش برایم سخت بود که چنین چیزی در مکانی که هیچکس آن را نمی بیند، وجود داشت.
آهسته به راهم ادامه دادم و به سمت بزرگترین مجسمه های تکشاخ بالدار رسیدم. از ابهت آنها، لحظه ای خشک شدم و به تماشایشان نشستم. اما با شنیدن صدای حرف زدن چند نفر، کنار یکی از مجسمه ها دویدم و خود را پنهان کردم. از لابه لای مجسمه، یک پسر را دیدم که با پیرمردی کهن سال، حرف میزد. پسر سر و وضع خوبی نداشت و انگار تازه به درون چاه آب گِل افتاده بود. پیرمرد که در نزدیکی مجسمه نشسته بود، ریش سپید و بسیار بلندش را آویزان نهاده بود و هر از گاهی به پسر چیزی میگفت و به خواب میرفت. پسرک هم که ظاهرا اعصاب درست و حسابی نداشت، مدام پیر بیچاره را تکان میداد و وادارش میکرد که از خواب برخیزد. در آخر، پیرمرد طوماری را بیرون آورد و اسم یک نفر را خط زد. میخواستم به جلو برم و از آنها تقاضای کمک کنم اما با دیدن پیرمرد که یک بسته پاستیل را از جیبش بیرون آورد، ترجیح دادم در همان جای خود باقی بمانم. پسرک دست پیرمرد را گرفت و به او کمک کرد که از جایش بلند شود و به سمت خانه روند.
وقتی آنها از آنجا دور شدند، از مخفیگاه خود بیرون آمدم و با احتیاط به سمت خانه رفتم.
درون آن خانه با بیرونش، از عرش تا فرش تفاوت داشت. درون آن مانند یک قصر چند طبقه بود زیباییش، نگاه هرکسی را خیره می ساخت. افراد دیگری نیز درون تالار در دسته های دو یا چند نفری در کنار یکدیگر ایستاده بودند.
وقتی از درب وارد شدم، تمام نگاه ها به سمت من چرخید. اول از همه، پسری که لبخندش به پهنای صورتش بود، به من نزدیک شد. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی با لگدی که نثار پایش شد، ناله ای کرد. به سختی گفت:"فا...طمه"
یک دختر با ردایی سرخ، بالاسرش استاده بود و با نگاهی تهدید آمیز براندازش میکرد. دیگران نیز مشغول کار خود شدند و هریک به سویی رفتند. انگار که این چیزها عادی بود. دیگر کسی به من توجهی نداشت. دختر به من نگاه کرد و به سردی گفت:" باید بری پیش حانیه... هنوز داره از پات خون میاد."
. . .
چند روزی از آمدنم به قصر پیشتاز می گذشت. در این مدت کم، با بسیاری از ساکنین آنجا آشنا شده بودم. بعضی رفتاری سرد و خشن داشتند و بعضی دیگر با مهربانی. افرادی هم بودند که در پس نگاه دوستانه شان، مرموز و تهدیدوار به نظر می آمدند.
اما حالا، به لطف قدرت حانیه، هم زخم پایم بهبود یافت و هم ایدز درمان شد. فکر میکنم اولین کسی بوده باشم که از این بیماری، جان سالم به در میبرد. در این مدت فهمیدم، هرکس به طریقی متفاوت، وارد دنیای پیشتاز میشود. همه قدرتی متفاوت با دیگری داشتند و در تلاش و تکاپو بودند تا بتوانند از آن به بهترین نحو استفاده کنند. یاد گرفته بودم که از بعضی ها دوری کنم... کسانی مثل سپهر که خواننده افکار بود و شهرزاد... که قدرتش مرگ وار بود. محمد حسین هم که بماند!
از پله ها با سرعت پایین آمدم و به سمت میز غذاخوری رفتم. اندکی از وقت صبحانه گذشته بود. به سوی چندین دختر رفتم که همیشه در کنار یکدیگر قرار داشتند. رو به یکی از آنها که گربه ای اشرافی و بسیار زیبا در کنار پایش لم داده بود، گفتم:"صبح بخیر عظی... یعنی اعظم! "
اعظم لبخندی گرم و دوستانه زد و در کنار خودش، برایم جایی باز کرد. وقتی در کنارش نشستم، نان تستی برداشتم و پرسیدم:" عذی رو ندیدی؟ این چند روز اصلا ندیدمش."
اعظم با تعجب گفت:"عذی؟"
- منظورم عذراست... روز اولی که اومدم، وقتی حانیه داشت منو به اتاقم میبرد، یه لحظه دیدمش.
- آهان همون دختر کور رو میگی... دختر مرموزیه. ساکت و گوشه گیر. هنوز از قدرتش خبر نداریم... تو از شهرزاد خبر نداری؟ اتاقش نزدیک توئه.
گازی به نان زدم و با چهره ای اخم آلود، با احتیاط گفتم:"راستش نه.... جرعت ندارم نزدیک اتاقش بشم."
اعظم نیز یک نان برداشت و گفت:"باشه... امروز با من میای که بریم کلاس رزم. باید برای وظیفه ای که قراره شورای قصر بهت محوّل کنه، آماده بشی و همینطور باید برای کشف قدرتت، تمرین کنی. تو این مدت تقریبا همه تونستن قدرتشون رو کشف کنن... فقط تو موندی"
لقمه را به سختی قورت دادم و با تعجب گفتم:"چه وظیفه ای؟ چه قدرتی؟"
اما اعظم تنها به لبخندی اکتفا کرد و به خوردن صبحانه اش مشغول شد.

shery
2016/01/08, 17:33
- اه لعنتی …اصلا خوابم نمیبره .
به ارامی از تخت بلند شدم . کشو قوسی به اندامم دادم که صدای ترق و تروقش انقدر محیب بود که جنی را احظار کند .
- کاری داشتید ؟
لبخندی زدم . برای احظار وشکن و یا دست زدن کافی بود .
- نه من …ام درواقع کاری نداشتم …خب راستش …تهمورث کجاست ؟
- ارباب سکوی غربی هستن گفتن کسی مزاحمشون نشه .
- باشه ممنون .
ههه کسی مزاحمش نشه …حتما داره یه چیزی یواشکی میخوره .
وبعد محو میشود .
اهی میکشم و به ارامی به سمت درب اتاق حرکت میکنم ….از نیمه شب گذشته است و نباید ارامش کسی را مختل کنم .
چرا که در طبقه ی سوم بر خلاف دیگر طبقات معدود افراد شب زنده داری در ان سکونت دارند .
قدم به قدم یواشکی در راهرو پیش میروم …نور کم سوی سقف راه را برایم روشن و هموار ساخته . به درب اتاق مهسا میرسم
طبق معمول فوران کوران باد از زیر درب به بیرون هدایت میشود و هر از چند گاهی صدای افتادن وسیله ای به گوش میرسد .
به سمت راست میپیچم و وارد راهرو ی اصلی میشوم .
راهرو ها بهترین مکان های قصر هستن هرچند این نظر من است …ااخصوص طبقه ی سوم . از همان روز اول نیز به دلیل علاقه ی وافرم به این جا محل سکونتم را طبقه ی سوم انتخاب کردم .
دیواره ها همه از نقش و نگار های سنتی همراه اسب های بالدار بزرگ و کوچک طرح گرفته است . . .
هیچ وسلیه ای در راهرو ها یافت نمیشد و هیچ تابلو و عکسی روی دیواره ها نیست برخلاف طبقه ی دوم که هر یک متر یک مبل راحتی و میز برای استراحت و انواع قاب های نقاشی و عکس روی دیواره ها یافت میشود. و یا طبقه ی اول که تمام سالن را زره ها و وسایل جنگی پر کرده است .
طبقه ی سوم همیشه خالی است و نیز نسبت به دیگر طبقات ارامش بیشتری دارد . …اما نقش و نگار دیوار و سقف همیشه در حال تغیر است … گمان میبرم بر اثاث انرژی و حال روز ساکنانش بسته به روز و ماه و سال و یا حتی ساعت تغیر میکند .
طبق عادت هنگام عبور با سر انگشتانم دیواره هارا لمس میکنم …همانند قلبی تپنده و پر انرژی میکوبد و گرمایش از سر انگشاتم در تمام وجودم سرازیر میشود .
این قصر برایم همانند موجود زنده ای میماند که مارا در قلب خودش محافظت میکند .
تمام زندگیم را وقف تک تک نفس ها یی که میکشد کرده ام . نظاره گر تمام اتاق ها . جرز ها . ترک ها ...سنگ ها ...و جز جز ان بوده ام .
عجایب . زیبایی هایش را میپرستم و برای تک تک اسیب هایی که میبند زجر میکشم .
هرچند او نیز مانند ما با گذر سال ها تغیر میکند حال رنگ روی بهتری دارد و خودش را بر اثاث ساکنانش تغیر میدهد . . .
به انتهای سالن و سکوی اصلی میرسم . هر طبقه یک ایوان بزرگ و عمومی دارد که به دلیل سطح بزرگش ان را سکو مینامیم .
هوای سرد به صورتم بر خورد میکند و کلاک باد و نم باران موهایم را اشفته میکند . نفسی عمیق میکشم و به دنبال بوی غذا
اطراف جست و جو میکنم .
- اینجام .
صدای تهمورث را از بالا سرم میشنوم . بر روی خمیدگی سایه بان سکو نشسته است . و با نیشخند نگاهم میکند .
- چه طوری رفتی اون بالا .؟
ناگاه به سمت بالا روانه میشوم . از ترس و شوک نفسم بند امده است . ….جنی گوچک از کمر بلندم میکند به بالا هدایت میشوم .
- اممم خیلی ممنون کاملا متوجه شدم الان ولی یه دفعه ی دیگه اینطوری کنی یه کاری میکنم تا دو روز هیچی نتونی بخوری .
قهقهه میزند .
-هیسسسسسسسس الان بیدارشون میکنی .
- تحدید خوبی بود ترسیدم ….حالا اینارو ول کن .چرااا خوابت نمیبره .
- نمیتونم ازش عبور کنم …هر کاری میکنم بازم نمیشه وارد این کتابخانه ی جدید شد . خسته شدم راه حلی ندارم دیگه .
و به ارامی کنارش قوز کرده مینشینم .
-مطمعنی مشکلت همینه ؟
چشم غره ای میرم …به این معنی که باز شروع نکن .
-اره مطمعنم و تمام ذهنم رو همین مسله مشغول کرده واگه اصرار داری که یه مشکلی رو به من ارتباط بدی اشتباه کردی.
- خخخخخ باشه . کاملا واضحه تمامش همینه . ولی بزار یه چیزی بهت بگم . مسخره است اگه به عقب و گذشته برگردی …بگذر نباید مثل اون موقع ها بشی . اونم نه وقتی که یه سری ادم هستن که بهت نیاز دارن .
اهی میکشم . مانند همیشه چیزی را از او نمیتوانم پنهان کنم شاید اگر قدرت کنترل اجنه را نداشت به این باور میرسیدم که
قدرتش روان کاری و خواندن احساسات افراد است … فقط من نیستم . هیچکس نمیتوانست وانمود کند .
زیر لب از او میپرسم
-هنوز نتونستی پیداش کنی ؟
- حسش نمیکنم . کسی ام ازش خبر نداره ….فقط دیروز تو یکی از کتابا یه راه حلی پیدا کردم که ازش خوشم نمیاد.
- چی ؟
- احظار یکی از درجه اولا …ارزشش رو داره هر ریسکیو براش انجام بدم …ولی خطرناکه …هنوز زوده برام .
ترسان به او نگاه میکنم .
- حتی اگه یه روزی فک کردی اماده ای بازم انجامش نده …دلیلی برا انجام این کار نداری. ما که هیچ وقت قرار نیست با کسی بجنگیم و یا بکشیم . هیچ کدوممون دلیل نداریم که بخوایم به اون سطح برسیم .
- میدونم . اما اگه قرار نیست استفاده ی بیشتری ازشون داشته باشیم پس چرا هرروز این همه ادم تمرین میکنن چرا همه دنبال پیشرفت و ارتقای قدرتاشونن .
-یکی مثل تو تمام کارای قصرو انجام میده …و منبع مهی هست برای رفع نیاز های دوستاش …باید تمرین کنه .
بدون تو و جنات ما مبجوریم به ۵ سال پبش بر گردیم و برای پیدا کردن غذا به بیرون از قصر مهتاج بشیم . … تازه فقط غذا نیست . لباس . تعمیرات …و یه عامله خورده ریز .
اما یکی مثل من قدرتتم به چه دردی میخوره ؟ جز اینکه باعث ترس و وحشت بقیه میشه .
- به نظرت من فقط باید محدود بشم به این کاراا ؟ حتی اینارم من انجام نمیدم . . . فقط دستور میدم .
- نمیدونم اگه کنترل ۱۰۰۰ تا جن اونم شبانه روز به نظرت کار کمیه حرفی ندارم .
- نمیگم کار کمیه …میگم ترجیه میدم فقط گاهی وقتا کارای دیگه انجام بدم …
- ما دشمنی نداریم همه امون باهم دوستیم . خانواده ایم . کسی در حد قدرت و کنترلمون نیست . ..جنگی نیست . اجازه ی دخالت در دنیای خارج از قصرم نداریم . .پس چیکار میخوای بکنی . به نظرم بیش از حد غر میزنی .
-خودتو ببین شهرزاد شاید کارای قصرو من انجام بدم . اما اداره کردن کل قصر خیلی هیجان انگیز تره …الان این کتابخونه . چند وقت پیش دالان مخفی …اینه های انتقالی ….همیشه کارای هیجان انگیز . .دلم هیجان میخواد فقط همین .
وبعد جنی روبه رویمان با سینی که روی ان لیوانی بزرگ از میلک شیک قرار دارد ظاهر میشود
نیشخندی میزنم . و زود تر از خودش لیوان میلک شیک را میقاپم .
- انتخاب خوبی بود ممنون .
- هعی مال من بود ….اه ….اا نکن …واقعا که . ..مال منههههههه
- حالا مال من شد . و بعد صدای خنده امان تمام فضای شب را پر میکند .
.چرا که صحنه ای اتفاقی دوباره تکرار شد .

۷ سال قبل

-حق نداری بری .
به قیافه ناراحت و درهم فاطمه نگاه میکنم . بسیار خشمگین و ناراحت است .
- متاسفم مجبورم .
- یعنی چی که مجبوری تو خودت انتخاب کردی کسی تورو مجبور نکرده من اصلا درک نمیکنم خودت میدونی که جای دیگه ای تعلق نداری .
- منم نگفتم میخوام برم جای دیگه …فقط نمیخوام جایی باشم که نمیتونم هیچ کار مفیدی انجام بدم .
خنجر کوچکش را میکشد …و به سمتم روانه میشود .
- بس کن شهرزاد شده به زووورم جلوتو میگرم .
عقب گرد میکنم. لحظه ای تلاقی چشمانمان کافی بود تا موقف شود .
- میدونم چه قد براتون سخته . میدونی برا منم سخته ….اما نمیتونم بمونم وقتی که میبینم همه قدرتشون و وجودشون چه قد ارزشمنده …وقتی میتونن به راحتی یه فایده ای داشته باشن .
نمیتونم بمونم بدون اینکه بتونم کاری براتون انجام بدم . من اینجام و باید دینمو ادعا کنم …وقتی با این چشمای به درد نخور
فقط این ورو و اون ور میچرخم و بقیه اینقد سخت کار میکنن …نمیتونم تحمل کنم . دیگه بسه .
چشمانش با اشک و خشم به من خیره شده است .
صدای امیر حسین را از پشت سرم میشنوم.
- ولش کن فاطمه …فقط مطمعن باش دوباره بر میگردی . میدونی که هرموقع بخوای میتونی …ما یه خانواده ایم .
لبخندی میزنم و با چشمان اشکی از انها دور میشوم ..

و برای اخرین بار با این قصر خاکستری و دیوار های سفیدش خداحافظی میکنم .

Dark 3had0W
2016/01/08, 18:04
تاریخ : آغاز غروب خورشید در روز سوم
مکان : روی برج قصر
زمان : حال
راوی : محمد
اشخاص داخل داستان : خودم + ملکه سرخ(فاطمه)
روی برج به آرامی راه می رفتم.با اینکه چند ساعت از آمدن من به قص نگذشته بود ولی به بیشتر سوراخ سنبه های آن سرزده بودم. تاریکی شب مرا به آغوشش دعوت می کرد. سر انجام روی کنگره ی برج نشستم و به ماه تقریبا کامل خیره شدم. حس ظریف و دل انگیز شب باعث شده بود تا شب ها از رخت خواب بیرون بیایم و به تاریکی شب تا صبح خیره بشم و در عوض صبح ها را در رخت خواب بگذرانم. نمی دانستم چرا، ولی قدرت تحمل دوری از این زیبایی ناآشنا را نداشتم. وقتی که این بیرون در تاریکی بودم،بیش تر از هر زمانی احساس امنیت و زنده بودن می کردم، احساس می کردم که سررشت تاریکم توسط تاریکی پوشیده می شود و دیگر لازم نبود نگران فاش شدن راز هایم باشم. طی این چهار روز چیز های جالبی در حیاط قصر پیدا کرده بودم. صلیب ها از بهترین هایشان بودن، گاهی دست نوشته هایی قدیمی روی تکه های چوب نمایان بود. طی این چهار شب چیز های زیادی در باره ی قصر فهمیده بودم. می توانستم روح قصر را درک کنم. طی یک سالی که با سهراب در راه آمدن به قصر بودیم، چیز های زیادی در رابطه با محیط اطرافم آموخته بودم. می دانستم که هر چیزی یک ذهن و روح دارد و کابوس ها و ترس های خود را دارد. با قدرت کنترل دنیای شب، من می توانستم کابوس ها و ترس های هر فردی را بببینم.تاریک ترین رازهای آن ها را بفهمم. اشتباه نکنید، این کار مثل خواندن ذهن نبود، یک حس هم ذات پنداری، من کابوس ها و تاریک ترین راز های افراد را درک می کردم. قصر هم کابوس های خودش را داشت، قصر کشته شدن اهالی اش را دیده بود، جنگ ها داخلی، خون و خونریزی، راز هایی وجود داشتند که هیچ کس درباره ی آن ها نمی دانست و بر ملا کردن آن ها خلاف قوانین بودند. من به سادگی این حقایقی را درک می کردم و به عنوان یک تماشا چی آن ها را تماشا می کردم. کسی حق نداشت آن هار ا بداند پس کسی نمی فهمید.
با حس کردن لبه ی یک شمشیر زیر گلویم فهمیدم کسی آن جا بود.
_تو کی هستی و این وقت شب چطوری اومدی روی برج؟!
رویم را برگرداندم و شاهد فاطمه، ملکه ی سرخ بودم که با بدگمانی به من خیره شده بود.
لبخندی زدم و گفتم
_هی آروم باش،من یکی از شماهام چهار روزه اومدم اینجا. در رابطه با بالا اومدنم هم فکر نکنم مشکلی باشه هان؟ دارم از منظره ی شب لذت می برم.
سرخ پوش نگاهی از روی بدگمانی به من کرد و گفت
_پس یک تازه واردی؟ فکر نمی کنی که الآن باید تو رخت خوابت باشی بچه؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_فکر نکنم. چون اینجا جاییه که بهش تعلق دارم
می توانستم سایه های تاریک دختر را ببینم. هیچ وقت ملکه ی سرخ رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم، حالا که دقت می کردم می دیدم که ملکه ی سرخ بر خلاف دیگران در اطرافش سایه های ترس وجود ندارد، سایه هایی کم رنگ که تقریبا رنگ باخته بودند ولی می توانستم آثاری قدیمی را ببینم. اگر دقت می کردم ولی سرخ پوش مجالی برای این کار بهم نداد و گفت
_ببین نمی دونم کی هستی و چرا اینجایی!پس مسخره بازی در نیار و جواب معما گونه نده!
باری دیگر نتوانستم جلوی پوزخندم را بگیرم و گفتم
_سادس. من به اینجا تعلق دارم. قدرت من کنترل دنیای شبه. هرچیزی که مربوط به تاریکی باشه،ترس،کابوس هات...این چیز هاییه که من باهاش سر و کار دارم.
دختر جوان طوری من را نگاه می کرد که گویا مگسی روی دستانش بودم. سپس دهانش را باز کرد و گفت
_از اولش ازت خوشم نمی اومد،با توضیحاتی که بم دادی این حس بیشتر تقویت شد.
پوزخندی زدم و گفتم
_متشکرم از نظرتون ملکه ی سرخ
ناگهان شمشیر را بیشتر به گلویم نزدیک کرد و گفت
_گوش کن چی میگم. برای من بامزگی در نیار و گرنه...
_و گرنه چی؟ با شمشیر قاتلت من رو می کشی؟ واقعا فکر کردی از مردن می ترسم؟ نه. اشتباه می کنی... من به خاطر یک اشتباه مسخره مثل فوت کردن شمع های یک کیک تولد، سلاخی شدن خانوادمو ندیدم که حالا از کشته شدن توسط این شمشیر بترسم. ترس واقعی اینجا نیست... چیز های خیلی خیلی تاریک تری از مردن وجود دارن بانوی سرخ، می دونی من از چی می ترسم؟ از خودم می ترسم! از روزی که در برابر وسوسه ی این تاریکی بی پایان مقاومت نکنم و در آغوش بپذیرمش. الآن که دقت می کنم میبینم که تو هم مثل منی! تو از خودت می ترسی ملکه ی سرخ! از سایه ی قاتلت می ترسی! از روزی می ترسی که پرده از اون نقاب معصوم مانندت برداشته بشه و نتونی خودت رو کنترل کنی هان؟ کشتن چند آدم دزد قابل بخششه ولی کشتن دوست ها؟ اینه که من بهش میگم ترس بانوی سرخ! تاریکی تنوع زیادی داره...
می توانستم خم شدن زانو های فاطمه را ببینم. سفید شدن صورتش را ببینم. اشک ها در صورتش نمایان می شدند. لبخند تلخی زدم و گفتم
_گریه کن بانو. روزی می رسه که التماس می کنی برای تمام اونچه که اتفاق افتاده بتونی اشک بریزی ولی نقاب تاریکت نمی ذاره. گریه کن تا دیر نشده. سپس به آرامی راهم را به سوی اتاقم در طبقه ی سوم باز کردم و فاطمه را تنها گذاشتم تا درباره ی سررشت واقعی اش فکر کند. هر کس نیاز داشت تا خود تاریکش را پیدا کند قبل از آنکه دیر شود...

sir m.h.e
2016/01/08, 19:35
زمان: روز چهارم
مکان: ابتدا در محوطه بیرونی زیر نور ماه سپس سفر در خاطره به صبح در اتاق تمرین
راوی: هادی
اشخاص: هادی، سپهر، چند تماشاگر
نوع ماجرا(موضوع): تمرین مبارزه هادی و سپهر
به آرامی وارد محوطه وسیع جلوی قصر میشوم تا درهوای خنک و زیر نور ماه مثل چند روز گذشته هم تمرین کنم و کمی در تنهایی فکر کنم
دور بودن از شلوغی قصر احساس خوبی به من میدهد. کمی قدم میزنم تا اماده تمرین شوم اما خاطرات اتفاقی که افتاد دوباره به ذهنم هجوم میاورد.
امروز صبح بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم که در تمرین مبارزه به بقیه ملحق شوم
آخرین نفری بودم که وارد اتاق تمرین شدم. هرکسی مشغول مبارزه کردن با حریف خود و فقط سپهر با آن قدرت اضطراب آمیزش بدون مبارزه گوشه ای ایستاده بود.
برایم عجیب بود که تنهاست بااین که به شدت در ذهن همه سرک میکشید و هیچ کس از این کارش خوشش نمی آید باز هم بیشتر از دوستانی که من در این مدت پیدا کرده کرده ام که البته تعدادشان صفر است و مقصرش هم خودم هستم دوست و آشنا دارد.
از وقتی که او را دیدم هیچ از او خوشم نیامد. آن لبخند روی صورتش که انگار بیانگر نکته ای بود که من نمیدانم به شدت مرا عصبی می‌کرد
وقتی که متوجه قدرتش شدم و دلیل آن خنده ها را فهمیدم به شدت ناراحت شدم هیچ دوست ندارم که بقیه در مورد فکری که دررابطه با اینجا دارم چیزی بفهمند.
متوجه شدم که تنها راه محافظت از افکار خصوصی این است که درمواقعی که اون نزدیک تو است به چیز های دیگری فکر کنی اما مطمئن نیستم که این کار عملی است یا خیر مخصوصا که جدیدا یواشکی در همه جا ظاهر میشود و نمیشود به موقع در برابر او از خودت محافظت کنی
یک بار که به تنهایی درراهرویی قدم میزدم ناگهان متوجه شدم که پشت سر من است. وقتی که برگشتم اخم بزرگی روی صورتش دیدم و قطرات عرق از روی گونه هایش لیز میخورد. آیا با دیدن افکار من اخم کرده بود؟ اما من که در آن لحظه فقط به کتابی که از روی آن اصول آموزش میدیدم فکر میکردم. پس دلیل اصلی اخم او چه بود؟ هنوز هم نمیدانم
به سمت سپهر رفتم و از او خواستم که اگر تمایل دارد با من مبارزه کند. میدانستم که باید به شدت از قدرتم بکاهم وگرنه به او به شدت آسیب میزدم.
دوباره با لبخند همیشگیش به من نگاه کرد و پاسخ مثبت داد. آن وقت بود که فهمیدم چرا کسی با او مبارزه نمیکند
مبارزه با او دقیقا شبیه مبارزه با گله ای زنبور بود. حسابی از او ضربه خوردم درست است که ضربه هایش توان آسیب زدن بالایی به من نداشت ولی او کاملا خارج از دسترس بود.
تک تک حرکاتم را قبل از انجام دادن در ذهنم میدید و به راحتی جاخالی میداد. به نظر می آمد که تک تک نقاط خارج از دفاعم را میداند و از سبک مبارزه ام کاملا آگاه است.
حسابی با زدن من حال کرده بود با این حال توان بدنی بالایم باعث شده بود که بتوانم ادامه دهم و در این لحظه بود که حرف های تمسخر آمیزش شروع شد.
دیگرانی را میدیدم که مبارزه ما را تماشا میکردند و تلاش مزبوحانه مرا برای زدن کسی که از تمام حرکاتم باخبر است نگاه میکردند.
کم کم خشم در من شعله ور شد. سعی میکردم که با فکر کردن به چیز های دیگر و ضربه زدن های بی فکر او را از میدان به در کنم ولی انگار مهارت او در ذهن خوانی انقدر بالا بود که حتی متوجه حرکاتی که سعی میکردم بدون فکر کردن انجام دهم میشد.
حدود نیم ساعت از شروع مبارزه ما می‌گذشت هردوی مان به شدت خسته بودیم ولی خستگی من به لطف قدرت بدنی فراطبیعیم باعث شده بود که با وجود ضربات فراوانی که خورده ام از او کمتر باشد . متوجه شدم که تا به حال کسی اینقدر دربرابر او مقاومت نکرده بود و او یا زود برنده ی مبارزه میشده یا بازنده. اما انگار این مبارزه برای او جالب و جذاب بود.
سرعت حرکتش کمتر شده بود میخواستم که ازاین فرصت استفاده کنم پس برای همین مشتی به سوی سینه او روانه کردم . خودش رو کمی عقب کشید و با تمسخر خندید در این لحظه خشم من به اوج رسید. مشتی با قدرت فراتر از چیزی که انتظار داشتم به سوی فک اون روانه کردم فهمیدم که متوجه این نیز شده بود ولی مشت من به خاطر سرعت بالایی که یافته بود از عکس العمل او سریع تر. همه چیز دربرابر چشم من وارد حالت آهسته شد.
مشتم به صورت او خورد صورتش به سمت بالا رفت و آب دهانش به بیرون پاشید و با صدای شکستن استخوان فک همه چیز به حالت عادی برگشت.
سپهر درحالی که دهانش پر از خون بود روی زمین افتاد. با این که شدت درد در چشمانش معلوم بود ولی به خاطر فک شکسته اش نمی‌توانست به خوبی فریاد بکشم
همه دور ما را فرا گرفتند . اندکی طول کشید تا حانیه خودش را به ما برساند و شروع به درمان سپهر بکند ولی من متوجه هیچ کدام اینها نشدم. تنها چیزی که به آن توجه میکردم احساس گناه و درد عظیمی بود که به طور ناگهانی درمن ایجاد شد. درست بود که به سپهر آسیب زده بودم ولی حانیه میتوانست او را به راحتی خوب کند و آسیب دیدن در مبارزه چیز طبیعی است . پس دلیل این حس گناه به خاطر آسیب زدن به یکی برای چه در من ایجاد شده بود؟
چرا میخواستم گریه کنم؟
وقتی که سپهر دوباره با چانه سالم سرپاشد تنها کاری که توانستم انجام دهم عذرخواهی ساده و رفتن از محل تمرین بود.
از بعد از ماجرای صبح دوباره تصمیم گرفتم که از رفتن به محل مبارزات روزانه سر باز زدم و شروع به تمرین کردن تنهایی و یاد گرفتن فنون مختلف از طریق کتاب‌ها کنم. اما نکته عجیبی در این باره وجود دارد.
با این که برای اولین بار اکثر فنون را انجام می‌دهم اما به سرعت در انجام آن ها استاد میشوم انگار که قبلا آن ها را انجام داده ام ولی مطئنم که آن ها را از پیش بلد نیستم نه حداقل تا جایی که به یاد می آورم.
بعد از این که تمرین شبانه ام را تمام کردم تصمیم گرفتم اندکی دیگر زیر نور ماه بنشینم و از هوای مطبوع لذت ببرم.
در این مدت به این نتیجه رسیدم که باید وارد مرحله جدیدی از تمرینات بشوم و نیاز به وسایل خاصی دارم که باید آن ها را تامین کنم همچین باید روی کنترل قدرتم بیشتر تمرین کنم تا دوباره به طور ناخواسته به کسی آسیب زیاد نزنم و البته که به یک حریف خوب نیز نیاز دارم.
با این که هنوز اعتماد لازم را به دیگران ندارم ولی برای رشد کردن قدرتم به این موضوع نیاز دارم. اما دیگر نباید با کسانی که قدرتشان هنوز کامل نشده تمرین کنم باید از چند نفر از قوی ترین پیشتازان بخواهم به من کمک کند البته اگر که قبول کنند.

Magystic Reen
2016/01/08, 19:46
تاریخ : روز سوم از ابتدا

مکان : لبه پنجره اتاقم. کتابخانه غربی طبقه سوم.

زمان داستان : حال

راوی : مهدیه

اشخاص داخل داستان : من

نوع ماجرا : پیدا کردن کتابی با جلد چرم سبز


برقی برفراز درختان دوردست جنگل همیشگی در خشید. همان طور که به صدای قطره های باران گوش میدادم منتظر صدایش ماندم.
احساس خوبی نداشتم. دلشوره عجیبی بود برای منی که همیشه نسبت به همه چیز بی تفاوت بودم. یک جور حس بود شبیه همان حسی که ان رو بارانی اردیبهشت داشتم. همان روزی که برای همیشه تنها شدم. قبل از اینکه پدرم برود. انگار چیزی داشت ذره ذره از هم می پاشید. اتفاق بدی میخواست بیفتد. تمام اجر های قصر این خبر را میدادند.
رعد غرید. شنلم را دور خودم پیچاندم و از لبه پنجره سر خوردم. مطمئن ترین راه برای اینکه کسی مزاحمم نشود. به خصوص ان پسری که میتواند فکر بخواند. تنها باید یک ربع دور از قصر را میزدم و بعد خیلی ارام روی لبه پنجره کتابخانه فرود می امدم.
وبعد تا صبحانه وقت داشتم تا در میان کتاب های که حالا میتوانستم خط ریز و زنجیره ای شان را بخوانم، بگردم.
همیشه چیزهای جالبی میانشان پیدا میشد، چند هفته پیش کتابی پیدا کردم که در مورد اصول تیر اندازی با کمان بود، هیچ کس بهتر از ان کتاب نمیتوانست برای یادگیری تیراندازی مفید باشد. بهترین شیوه مبارزه برای منی که پرواز میکنم.
حتی خودم هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که سرم را بلند کردم و گوشه فلز کوبی جلد ان کتاب را دیدم. نه درون قفسه که روی ان بود. بالاتر از ان که حتی با بلند ترین نردبان قصر به ان برسی. هیچ کس کتابی را ان جا نمیگذاشت مگر به قصد پنهان کردنش. و چرا یک نفر باید کتابی را در یک کتابخانه پنهان کند؟
انقدر کنجکاو بودم که با همان شنل خیس بالا بروم و برش دارم و همانطور معلق بازش کنم. ظاهری کاملا معمولی داشت. گوشه هایش با فلزی نارنجی رنگ، احتمالا برنج، فلز کوبی شده بود و چرمش سبز بود. هیچ نوشته ای رویش نبود. کنار کتاب یک کمان چوبی طرح دار و تیردانی با همان طرح ها بود.
همین که برشان داشتم صدای چیزی شبیه به انفجار و پشت ان جیغ و فریاد بلند شد. طی چند ثانیه کمان و کتاب و تیردان زیر شنلم مخفی شده بوند و من در راهرو بودم. راهروی که جز حضور من خالی خالی بود با طرح هایی که با اهنگ نفسهایم تغییر میکردند. با خودم گفتم که احتمالا صدای درگیری با مانع کتابخانه بوده و همان طور که مراقب زیر شنلم بودم با تمام سرعت و امیدوار به روبه‌رو نشدن با کسی، به سوی خوابگاه رفتم.

M.A.S.K
2016/01/08, 21:04
آاااخ سرررم خدااا...داره میترکه...انگار چند تا اسب سرمو لگد گوب کردن...
من کجام...این خررااب شده دیگه کجاست...
روی یه تخت اشرافی دراز کش بودم...
سرجام ب حالت نشسته در میام...جسته گریخته یه خاطراتی یادم میان
یه دختر با تن پوش و ردای قرمز روشن...
یه دسته ی خنجر ظریف ولی محکم ک با قدرت زده میشه تو سرم..
حتی از یاد آوری این خاطره سرم درد میگیره...
از جایی ک سرم ضربه خورده موج درد تو کل سرم پخش میشه...
هرلحظه دردناک تر از قبل...
با نگاهی دورم رو ور انداز میکنم...
تو یه اتاق ک تمام دیواره ها و کف پوش از چوب مرغوب پوشیده شده بود...
یه میز بزرگ بیضی شکل یه گوشه ی اتاق و یه کمد بزرگ در طرف دیگه....اتاق خیلی بزرگیه ولی دیگه چشمام طاقت ندارن بیشتر از این باز باشن و نگا کنن
سرم و محکم تو دستام میگیرم و از جام پا میشم میرم طرف در چوبی ک با نماد یه تک شاخ مزین شده..
دستگیره رو میچرخونم و یه لحظه از تعجب خشکم میزنه...
دختر سرخ پوش با یه پیرمرد جلوم وایساده بود...سریع حالت دفاعی میگیرم و بلند میگم : از جون من چی میخواین؟
پیر مرده میگه : پسرم آروم باش ما نمیخوایم اذیتت کنیم آروم باش
جواب میدم : بابای من شبیه یه اسکلت متحرک ک آب دماغش داره از اون هویجی ک مثلا دماغه تاب میخوره نیست...
دختره یهو غرق خنده میشه و میگه : محمد قبل اومدن یادت رفت یه فین درست حسابی بکنی؟؟؟
بعد یه دستمال از جیب پیرمرده در میاره و دماغشو حسابی میگیره و آب دماغشو پاک میکنه...
دستمالو میذاره تو جیب پیرمرده و تا یه قدم میاد سمت من بهش میگم : جلوتر نیا
جواب میده : دوست عزیز کسی اینجا نمیخواد بهت آسیبی بزنه
قبل از هر جوابی ب دقت وراندازش میکنم...یه صورت ظریف با چشمایی ک عزمی راسخ و در عین حال صداقت توش موج میزنه
یه نیم تنه و شلوار سرخ رنگ ک نشان یه تک شاخ روش طلادوزی شده بود..چکمه های قهوه ای اعلا ک دلم پر میزد برای داشتن یه چکمه به این خوبی...
بهنش یه نگاهی میکنم و میگم : آدم دوستاشو با مشت و لگد به خونش دعوت نمیکنه
یه لبخندی میزنه و عذرخواهانه میگه : خب من یکم تو مذاکرات ضعیفم...حوصلم سر بره ب زور متوصل میشم...ولی خب قصد صدمه زدن بهت رو نداشتم .. بابت اون ضربه هم عذرمیخوام
یه چپ چپی نگا میکنم و میگم : در هرصورت توضیح ندادین واسه چی منو آوردین این تو
یه لبخند عمیق میزنه و میگه : خب اگه اجازه بدی بریم بشینیم و حرف بزنیم همه چیزو برات توضیح میدم
یه شونه ای بالا میندازم و میگم: خونه ی شماست...صاحب اختیارین
مشکوک نگاهی میکنه و میگه : نه به اون گارد گرفتنت نه ب این ریلکسی
دوباره شونه بالا میندازم و میگم : مرده یا زنده بودنم فرقی ب حالم نمیکنه...واسه همین از چیزی وحشت ندارم و همیشه ی خدا ریلکسم

smajids
2016/01/08, 23:53
مجید
اولین باری که فهمیدم سرعت حرکتم از بقیه افراد بیشتر است خیلی هیجان زده بودم اما بعدها همین قدرت باعث گوش گیری و تنها بودنم شده بود، شاید آشنایی با تعدادی از افراد مثل خودم یا حتی با قدرت هایی عجیب تر ازخودم ، مرا نجات داده .
شاید جایی نباشد که در روی زمین نرفته باشم ، آنقدر سرعتم زیاد بود که شاید با دستگاه های مختلف یا با دوربین عکاسی فقط سایه ای از من معلوم می شد حتی می توانستم بر روی دریا ها مثل یک قایق حرکت کنم زیرا زمانی که می دویدم پاهایم چند سانتیمتر از روی زمین فاصله می گرفت.
در یکی از زمان هایی که مثل همیشه تنها بودم ، نقابم را بر روی صورتم گذاشتم و شروع به دویدن کردم ، ترسناک بودن را دوست داشتم برای همین نقاب کمکم می کرد ترسناک باشم ، هیچ وقت قهرمان بودن را دوست نداشتم ، آرزویم این بود افراد قدرت مندی مثل خودم پیدا شود شاید این زندگی کسالت بار تغییر کند. هنوز دویدن را شروع نکرده بودم که پیرمردی را دیدم که به من نگاه می کند سرعت بدنم را زیاد کردم تا در چشم او نامرئی شوم اما او مرا می دید خیلی تعجب کردم برای همین به سمتش رفتم ، او خیلی با احترام با من برخورد کرد و خودش را محمد حسین معرفی کرد .
طوماری از جیب سمت راست کت قهوه ای رنگی که پوشیده بود خارج کرد و مثل یک سخنران در دستش گرفت ، یاد دوران دانشگاهم افتادم ، لحظه ای فکر کردم این شخص هم یک حقوقدان است و می خواهد اعلامیه ای بخواند ، پس برای همین گوش دادم و سوالی نپرسیدم ، محمد حسین با صدایی بلند خواند :
ای تو که سریع ترین در بین انسان ها هستی ، و ای رانده شده از قدرت ها ، تو را به جمع پیشتازان می خوانم .
زمانی که سخنرانی تمام شد مثل یخ زده ها شده بودم شاید اگر نقاب روی صورتم را بر میداشتم هنوز یک چهره متعجب روی صورتم ببینید ، زمانی که به خودم آمدم محمد حسین وجود نداشت انگار اصلا فردی آنجا نبوده ، یک لحظه فکر کردم خواب می بینم اما دربی طلایی رنگ که در جایی که محمد حسین قرار داشت ظاهر شده بود ، کنجکاو شدم و به سوی در حرکت کردم
در این زمان که فکرش را می کنم شاید خیلی خوش شانس بوده ه ام که قصر ار پیدا کردم پس با سرعت هرچه تمام تر درب را بار کردم و زیبا ترین مکانی را دیدم که در تمام عمرم می توانست وجود داشته باشد.
ادامه دارد

Percy Jackson
2016/01/09, 01:12
-عماد
- بله مادر؟
- با غذات بازی نکن!
- چشم مادر
- خوبه... حالا گوش بده... من فردا باز هم راهی یه سفر کاریم! پدرتم که میدونی تا اخر ماه اینده به خونه نمیاد. سعی کن بچه ی خوبی باشی...
- چشم مادر
- دفعه پیش هم همین رو گفتی ولی مدیر مدرسه امروز حرفای دیگه ای میزد!!
مادرم در مورد حرف های امروز مدیر در مورد شیطنت های من در یک ماه اخیر کرده بود. کل شیشه های کلاسم رو شکسته بودم. دفعه قبل از آن هم تمام میز های کلاس بقلی را برگردانده بودم؛ ولی کسی هیچ وقت دلیل شیطنت های من رو نمی فهمید.
-ببخشید مادر. شعی میکنم تکرار نشه.
- خوبه. تو که میدونی من و پدرت چقدر سرمون شلوغه و نمی تونیم دائم به تو رسیدگی کنیم.
- بعله مادر مثل همین پریروز که از سفر یک ماهتون برگشتید و سفر کاری 5 ماه ی پدر.
- درست صحبت کن.
- ببخشید مادر.
از روی میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
مادرم پرسید: کجا میری؟
جواب دادم: ببخشید مادر اشتها ندارم.
در اتاق رو روی خودم بستم و قفل کردم. چراغ رو روشن نکردم. حوصله روشنایی نداشتم. روی زمین نشستم و به روبرو خیره شدم. خسته شده بودم از تنها. من تک فرزندم و پدر و مادرم دائما در حال سفرند و من خدمتکار های عمارتمان رو بیشتر از آنها میبینم.
دوستی هم در مدرسه ندارم. نمیدانم چرا فقط چون پدرم صاحب شرکت اس اچ پراجکته همه من رو به چشم یه جدا افتاده میبینن. هر کسی هم که سعی کرده با من دوست بشه فقط به خاطر پول خانواده ام بوده.
به تاریکی روبرویم خیره شدم. هیچ دوستی نداشتم. تنها دوست من خودم بود. خود رو روبرویم تصور کردم. بعد از یک دقیقه خیره شدن به تاریکی بالاخره توانستم خودم رو کاملا واضح روبرویم ببینم.هر وقت تنها هستم همین کار رو میکنم. شروع کردم با خودم حرف زدن. از بچگی اینطوری با خودم حرف میزدم.


شنیدی مامان چی گفت؟
اره.
خیلی خودخواهن! هیچ وقت به فکر من نیستن
شک دارم بابا اصن از وجود ما خبر داشته باشه!
اره.
بیخیال! بهش فکر نکن... به این فکر کن که فردا چیکار کنیم حال بده!
اره... اون پسره. همون که عینکیه. اون بود که منو لو داد سر قضیه شیشه ها. فک کنم یه کمی نیاز به نصیحت داشته باشه!
ایول
بزن قدش

دستم رو بردم جلو و به دست من خیالی کوبیدم. برای یک لحظه حس کردم که دستم چیزی رو لمس کرد. تعجب کردم. وقتی نگاه کردم دیدم دیگه من خیالی رو نمی تونم ببینم. احتمالا تمرکزم رو از دست داده بودم. معمولا بعد یه مدت که حواسم پرت میشه تصویر خودم رو که تصور میکنم غیب میشه.
بلند شدم و روی تخت رفتم تا بخوابم. فردا روز سختی در پیش بود.
روز بعد داخل مدرسه کل زنگ اول رو دنبال اون پسر عینکی ای بودم که من رو لو داده بود. می دونستم که یک سال از من کوچیکتره. برای همین توی کلاسای سال های پایین تر پیداش کردم. زنگ های بعد رو هم داشتم به این فکر می کردم که چجوری بهش بفهمونم که تو کار بزرگترا دخالت نکنه!
همینجوری داشتم تو مدرسه دنبالش میکردم که دیدم رفت سمت دستشویی و عینکش رو کنار پنجره کلاس بقل دستشویی گذاشت.
یه جرقه ای تو ذهنم زد. از کلاس یک ماژیک برداشتم و روی عینکش شکلک کشیدم و گذاشتم سر جاش
. وقتی شکلک ها رو جلوی چشمش دید نزدیک بود گریش در بیاد. بچه ی لوسی بود. شانس بد من هم یکی از دوستاش که اون نزدیکی بود، دیده بود که من شکلک ها رو کشیدم.
طبیعتا زنگ ناهار رو در دفتر ناظم سپری کردم. ناظم گفت: برای چی این کار رو کردی؟ جمله ای کاملا کلیشه ای!
من هم که دیگر حوصله ی ناظم رو نداشتم داد زدم: برای این که دلم خواست! و فرار کردم.
داخل کلاس خودمان رفتم. در کلاس را هم بستم که کس متوجهم نشود. ارام سر جایم نشستم و با عصبانیت به فکر رفتم. باز هم تنها بودم. خودم را روبروی خودم تصور کردم.


مثل این که نشد زیاد حال کنیم.
اره. شانس رو میبینی. رفیقش همراهش بود!
ولش کن زیاد مهم نیست.
اره. ولی...

در کلاس باز شد و یکی از همکلاسی هایم وارد شد. پرسید: اهای شما دوتا! زنگ ناهار کسی حق نداره داخل کلاس باشه! برید بیرون!.
برگشتم تا ببینمش. ناگهان حالت چهره اش عوض شد. از حالت از خودراضی به تعجب و بعد به ترس تغییر کرد.


چی میگی...

یک لحظه مکث کردم. گفت شما دوتا! اما کسی غیر از من داخل کلاس نبود. برگشتم و دیدم که تصورم هنوز روبرویم نشسته. اما این غیر ممکن بود. اون چطوری تصور من رو دیده بود؟


چ... چه طور ممکنه! این.. تو... تو دیگه چی هستی!

این را گفت و فرار کرد. من با تعجب سر جایم نشسته بودم. وقتی دوباره سرم را برگردندم تصورم رفته بود. اما اون پسر چجوری دیده بودش؟ این غیرممکن بود. باز هم به خودم فکر کردم و خودم رو در کنارم تصور کردم. وقتی ظاهر شد، بلند شدم و با هم از در کلاس خارج شدیم. در راهرو دو تا از بچه ها من رو دیدند. اما از تعجبشان فهمیدم که در اصل من ها رو دیدند! هر دو فرار کردند. من هم به دنبالشان دویدم. سرم رو برگرداندم و در کمال تعجب دیدم که تصورم هم که کپی من بود به دنبالمه. جا خوردم و وایسادم. فکری به سرم زد. تصور کردم که کپی من ناپدید می شود. پلک زدم و لحظه ی دیگر انجا نبود.
به حیاط رفتم. دیدم که ناظم دنبال من است. حوصله اش را نداشتم. فرار کردم و ناظم به دنبالم دوید. در مدرسه باز بود. از در مدرسه بیرون رفتم. ناظم داد زد: صبر کن بچه! اما من توجهی نکردم و به دویدن ادامه دادم. ناظم دنبال من می آمد. از خیابان مدرسه بالا رفتم. سر خیابان دو پلیس ایستاده بودن. ناظم به دنبال من داد زد: بگیرینش! داره فرار میکنه! پلیس ها متوجه من و ناظم شدن و به دنبالم دویدن. قبل از این که به من برسن داخل یک کوچه رفتم. و سپس به یک کوچه دیگر رفتم. همینجور من در میان کوچه ها و میدویدم و ناظم و پلیس ها به دنبال من بودند. به یک دو راهی رسیدم. نمی دانستم چکار کنم. ناگهان فکری به سرم زد. یک کپی از خودم تصور کردم و با کمال تعجب به سرعت به وجود آمد. گفتم: من از این راه میرم. صبر کن تا بهت برسن بعد از اون راه برو! به نشونه فهمیدن سرش رو تکون داد و من شروع کردم به دویدن. صدای پلیس ها رو می شنیدم که سوت میزدن. انگار پاهام به طور خود به خود حرکت می کردن. این مسیری بود که هیچ وقت نرفته بودم.
همینجور به دویدن ادامه دادم تا به یک بن بست رسیدم. با خودم گفتم : لعنتی! و برگشتم. از یک راه دیگر وارد یک کوچه تنگ شدم. وسط کوچه ایستادم تا نفسی تازه کنم. خیلی دویده بودم.
سلام کوچولو.
برگشتم و یه پیرمرد رو دیدم که روی پله های جلوی یک خانه قدیمی و کلنگی نشسته بود.
گفتم:شما؟
گفت: کارت خوب بود. یکم پاستیل میخوری؟!


من از غریبه ها چیزی نمی خوام!
اما مطمئنی که من یه غریبم؟ عماد؟

با تعجب و با لکنت گفتم: ا...اسم منو از کجا میدونی؟
پیرمرد خندید و گفت: می فهمی! من محمدحسینم ولی خوب از اونجایی که یکم زیاد عمر کردم میتونی بهم بگی بابابزرگ!
به قیافه چروکیده و فرتوتش نگاه کردم و گفتم :احیانا فسیل صدات نمی کنن؟


چرا... پشت سرم فسیلم میگن! اوه این پاستیل لیموییا عالین!

تو ذهنم با خودم گفتم: اخه فسیل تو مگه دندونم داری که پاستیل بخوری!
پیرمرد خندید. من نفهمیدم به من خندید یا واقعا بالاخونه رو فروخته!
خب پسرم، صحبت بسه فکر کنم الانه که آقای ناظم برسه! بیا داخل
-دا...خل؟
پیرمرد در خانه قدیمی را باز کرد و من را به داخل هل داد. چیزی که اونجا دیدم...
فوق العاده بود.
****
به رضا نگاه کردم. داخل فکر رفته بود. انگار نه انگار که کار مهمی داریم. خواب بود کلا! هرچند نمی تونم سرزنشش کنم. اینجور مواقع خودم هم یاد ورودم به قصر می افتم. بهش سقلمه زدم: چیه؟ تو فکر بودی؟



هیچی فقط خاطرات قدیمی.
به جای فکر کردن به این چیزا بیا پاستیل بخور، از محمدحسین گرفتم.

یه پاستیل از توی کیسه برداشت. از این بالا همه جمعیت معلوم بودن. چیزی توجهشو جلب کرد و گفت: خب پاستیل خوری تموم شد بریم سراغ کارهای روزانه.
و به چیزی داخل جمعیت اشاره کرد. تو ذهنم گفتم: دوباره! و کپی های خودم رو در میان جمعیت احضار کردم و به حالت مراقبه نشستم تا از دریچه چشم اونها ببینم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

-عماد
- بله مادر؟
- با غذات بازی نکن!
- چشم مادر
- خوبه... حالا گوش بده... من فردا باز هم راهی یه سفر کاریم! پدرتم که میدونی تا اخر ماه اینده به خونه نمیاد. سعی کن بچه ی خوبی باشی...
- چشم مادر
- دفعه پیش هم همین رو گفتی ولی مدیر مدرسه امروز حرفای دیگه ای میزد!!
مادرم در مورد حرف های امروز مدیر در مورد شیطنت های من در یک ماه اخیر کرده بود. کل شیشه های کلاسم رو شکسته بودم. دفعه قبل از آن هم تمام میز های کلاس بقلی را برگردانده بودم؛ ولی کسی هیچ وقت دلیل شیطنت های من رو نمی فهمید.
-ببخشید مادر. شعی میکنم تکرار نشه.
- خوبه. تو که میدونی من و پدرت چقدر سرمون شلوغه و نمی تونیم دائم به تو رسیدگی کنیم.
- بعله مادر مثل همین پریروز که از سفر یک ماهتون برگشتید و سفر کاری 5 ماه ی پدر.
- درست صحبت کن.
- ببخشید مادر.
از روی میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
مادرم پرسید:« کجا میری؟»
جواب دادم:« ببخشید مادر اشتها ندارم.»
در اتاق رو روی خودم بستم و قفل کردم. چراغ رو روشن نکردم. حوصله روشنایی نداشتم. روی زمین نشستم و به روبرو خیره شدم. خسته شده بودم از تنها. من تک فرزندم و پدر و مادرم دائما در حال سفرند و من خدمتکار های عمارتمان رو بیشتر از آنها میبینم.
دوستی هم در مدرسه ندارم. نمیدانم چرا فقط چون پدرم صاحب شرکت اس اچ پراجکته همه من رو به چشم یه جدا افتاده میبینن. هر کسی هم که سعی کرده با من دوست بشه فقط به خاطر پول خانواده ام بوده.
به تاریکی روبرویم خیره شدم. هیچ دوستی نداشتم. تنها دوست من خودم بود. خود رو روبرویم تصور کردم. بعد از یک دقیقه خیره شدن به تاریکی بالاخره توانستم خودم رو کاملا واضح روبرویم ببینم.هر وقت تنها هستم همین کار رو میکنم. شروع کردم با خودم حرف زدن. از بچگی اینطوری با خودم حرف میزدم.


شنیدی مامان چی گفت؟
اره.
خیلی خودخواهن! هیچ وقت به فکر من نیستن
شک دارم بابا اصن از وجود ما خبر داشته باشه!
اره.
بیخیال! بهش فکر نکن... به این فکر کن که فردا چیکار کنیم حال بده!
اره... اون پسره. همون که عینکیه. اون بود که منو لو داد سر قضیه شیشه ها. فک کنم یه کمی نیاز به نصیحت داشته باشه!
ایول
بزن قدش

دستم رو بردم جلو و به دست من خیالی کوبیدم. برای یک لحظه حس کردم که دستم چیزی رو لمس کرد. تعجب کردم. وقتی نگاه کردم دیدم دیگه من خیالی رو نمی تونم ببینم. احتمالا تمرکزم رو از دست داده بودم. معمولا بعد یه مدت که حواسم پرت میشه تصویر خودم رو که تصور میکنم غیب میشه.
بلند شدم و روی تخت رفتم تا بخوابم. فردا روز سختی در پیش بود.
روز بعد داخل مدرسه کل زنگ اول رو دنبال اون پسر عینکی ای بودم که من رو لو داده بود. می دونستم که یک سال از من کوچیکتره. برای همین توی کلاسای سال های پایین تر پیداش کردم. زنگ های بعد رو هم داشتم به این فکر می کردم که چجوری بهش بفهمونم که تو کار بزرگترا دخالت نکنه!
همینجوری داشتم تو مدرسه دنبالش میکردم که دیدم رفت سمت دستشویی و عینکش رو کنار پنجره کلاس بقل دستشویی گذاشت.
یه جرقه ای تو ذهنم زد. از کلاس یک ماژیک برداشتم و روی عینکش شکلک کشیدم و گذاشتم سر جاش
. وقتی شکلک ها رو جلوی چشمش دید نزدیک بود گریش در بیاد. بچه ی لوسی بود. شانس بد من هم یکی از دوستاش که اون نزدیکی بود، دیده بود که من شکلک ها رو کشیدم.
طبیعتا زنگ ناهار رو در دفتر ناظم سپری کردم. ناظم گفت:« برای چی این کار رو کردی؟» جمله ای کاملا کلیشه ای!
من هم که دیگر حوصله ی ناظم رو نداشتم داد زدم:« برای این که دلم خواست!» و فرار کردم.
داخل کلاس خودمان رفتم. در کلاس را هم بستم که کس متوجهم نشود. ارام سر جایم نشستم و با عصبانیت به فکر رفتم. باز هم تنها بودم. خودم را روبروی خودم تصور کردم.


مثل این که نشد زیاد حال کنیم.
اره. شانس رو میبینی. رفیقش همراهش بود!
ولش کن زیاد مهم نیست.
اره. ولی...

در کلاس باز شد و یکی از همکلاسی هایم وارد شد. پرسید:« اهای شما دوتا! زنگ ناهار کسی حق نداره داخل کلاس باشه! برید بیرون!.
برگشتم تا ببینمش. ناگهان حالت چهره اش عوض شد. از حالت از خودراضی به تعجب و بعد به ترس تغییر کرد.


چی میگی...

یک لحظه مکث کردم. گفت شما دوتا! اما کسی غیر از من داخل کلاس نبود. برگشتم و دیدم که تصورم هنوز روبرویم نشسته. اما این غیر ممکن بود. اون چطوری تصور من رو دیده بود؟


چ... چه طور ممکنه! این.. تو... تو دیگه چی هستی!

این را گفت و فرار کرد. من با تعجب سر جایم نشسته بودم. وقتی دوباره سرم را برگردندم تصورم رفته بود. اما اون پسر چجوری دیده بودش؟ این غیرممکن بود. باز هم به خودم فکر کردم و خودم رو در کنارم تصور کردم. وقتی ظاهر شد، بلند شدم و با هم از در کلاس خارج شدیم. در راهرو دو تا از بچه ها من رو دیدند. اما از تعجبشان فهمیدم که در اصل من ها رو دیدند! هر دو فرار کردند. من هم به دنبالشان دویدم. سرم رو برگرداندم و در کمال تعجب دیدم که تصورم هم که کپی من بود به دنبالمه. جا خوردم و وایسادم. فکری به سرم زد. تصور کردم که کپی من ناپدید می شود. پلک زدم و لحظه ی دیگر انجا نبود.
به حیاط رفتم. دیدم که ناظم دنبال من است. حوصله اش را نداشتم. فرار کردم و ناظم به دنبالم دوید. در مدرسه باز بود. از در مدرسه بیرون رفتم. ناظم داد زد:« صبر کن بچه!» اما من توجهی نکردم و به دویدن ادامه دادم. ناظم دنبال من می آمد. از خیابان مدرسه بالا رفتم. سر خیابان دو پلیس ایستاده بودن. ناظم به دنبال من داد زد:« بگیرینش! داره فرار میکنه!» پلیس ها متوجه من و ناظم شدن و به دنبالم دویدن. قبل از این که به من برسن داخل یک کوچه رفتم. و سپس به یک کوچه دیگر رفتم. همینجور من در میان کوچه ها و میدویدم و ناظم و پلیس ها به دنبال من بودند. به یک دو راهی رسیدم. نمی دانستم چکار کنم. ناگهان فکری به سرم زد. یک کپی از خودم تصور کردم و با کمال تعجب به سرعت به وجود آمد. گفتم:« من از این راه میرم. صبر کن تا بهت برسن بعد از اون راه برو!» به نشونه فهمیدن سرش رو تکون داد و من شروع کردم به دویدن. صدای پلیس ها رو می شنیدم که سوت میزدن. انگار پاهام به طور خود به خود حرکت می کردن. این مسیری بود که هیچ وقت نرفته بودم.
همینجور به دویدن ادامه دادم تا به یک بن بست رسیدم. با خودم گفتم :« لعنتی!» و برگشتم. از یک راه دیگر وارد یک کوچه تنگ شدم. وسط کوچه ایستادم تا نفسی تازه کنم. خیلی دویده بودم.
« سلام کوچولو.»
برگشتم و یه پیرمرد رو دیدم که روی پله های جلوی یک خانه قدیمی و کلنگی نشسته بود.
گفتم:«شما؟»
گفت:« کارت خوب بود. یکم پاستیل میخوری؟!»


من از غریبه ها چیزی نمی خوام!
اما مطمئنی که من یه غریبم؟ عماد؟

با تعجب و با لکنت گفتم:« ا...اسم منو از کجا میدونی؟»
پیرمرد خندید و گفت:« می فهمی! من محمدحسینم ولی خوب از اونجایی که یکم زیاد عمر کردم میتونی بهم بگی بابابزرگ!»
به قیافه چروکیده و فرتوتش نگاه کردم و گفتم :«احیانا فسیل صدات نمی کنن؟»


چرا... پشت سرم فسیلم میگن! اوه این پاستیل لیموییا عالین!

تو ذهنم با خودم گفتم:« اخه فسیل تو مگه دندونم داری که پاستیل بخوری!»
پیرمرد خندید. من نفهمیدم به من خندید یا واقعا بالاخونه رو فروخته!
«خب پسرم، صحبت بسه فکر کنم الانه که آقای ناظم برسه! بیا داخل»
-دا...خل؟
پیرمرد در خانه قدیمی را باز کرد و من را به داخل هل داد. چیزی که اونجا دیدم...
فوق العاده بود.
****
به رضا نگاه کردم. داخل فکر رفته بود. انگار نه انگار که کار مهمی داریم. خواب بود کلا! هرچند نمی تونم سرزنشش کنم. اینجور مواقع خودم هم یاد ورودم به قصر می افتم. بهش سقلمه زدم:« چیه؟ تو فکر بودی؟»



هیچی فقط خاطرات قدیمی.
به جای فکر کردن به این چیزا بیا پاستیل بخور، از محمدحسین گرفتم.

یه پاستیل از توی کیسه برداشت. از این بالا همه جمعیت معلوم بودن. چیزی توجهشو جلب کرد و گفت:« خب پاستیل خوری تموم شد بریم سراغ کارهای روزانه.»
و به چیزی داخل جمعیت اشاره کرد. تو ذهنم گفتم: دوباره! و کپی های خودم رو در میان جمعیت احضار کردم و به حالت مراقبه نشستم تا از دریچه چشم اونها ببینم.

f.s
2016/01/09, 02:58
تاریخ: روز چهارم از شروع داستان
مکان: قصر
زمان: حال و گذشته
راوی: مهسا
نوع ماجرا: یادآوری محور اتفاقات زندگی مهسا

جریانات امروز مجالی برای خوردن غذا برام نذاشت. پس تا وقتی که شب سایه شوم و تاریکشو روی سر قصر بندازه به تمرین مشغول بودم. به محض ورود به قصر، سکوت و خلوتی اون مشخص بود! با یه نگاه به سالن غذاخوری و سکوت غیرعادیش میشد فهمید که اعظم و حانی و حریر غایبن. یه گوشه‌ی خلوت نشستم و شروع کردم که نهایت لذتو از غذام ببرم. حقیقتا دست‌پخت جن‌های آشپزخونه محشر بود.
بعداز اتمام غذام میخواستم سالنو ترک کنم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم. برگشتم و شهرزادو دیدم که بهم نگاه میکنه. اهمیتی ندادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
گردباد کوچیکی که تحت کنترل من بود، شمع‌ها رو یکی د‌ر میون خاموش می‌کرد. از این ساعت به بعد، قصر نیاز به روشنایی زیادی نداشت چون همه کم‌کم برای خواب آماده میشدن! از جلوی اتاق سولماز رد شدم، سرو صدایی نبود، پس یا تو اتاقم منتظر من بود یا میخواست بازم تا دیروقت تو کتابخونه بمونه. در اتاق تاریک و سوت و کورم رو بازکردم و با همون لباس‌ها روی تخت افتادم.
پرده‌های تخت دورتادورمو گرفتن. با یه نگاه به اتاق میشد فهمید که بیشتر وسایل داخل قفسه‌های دردار چیده شده‌بودن تا با قدرتم بهشون آسیبی نرسه ولی یه سری کتابو چندتا خرده‌ریز دیگه همچنان روی عسلی و کمد بودن.
خاطرات و افکار رهام نمیکردن!
- خاطره وقتی که بخاطر ناراحتی زیاد من، از قصر رفتیم.
- خاطره وقتی که پدرم تعریف کرد تو یه میتینگ، اتفاقی دختری رو پیدا کرده که ی پیشتازیه و میتونه از سطوح مختلف رد شه و پدرم اونو به قصر برده.
- خاطره وقتی که اون (he) منو تا حد مرگ ترسوند و منم از ترس با یه جریان قوی کوبیدمش به دیوار و خونی که از چشم‌ها و بینیش بیرون زد. زمانیکه خانوادم موضوع رو فهمیدن خیلی خوشحال بودن که قدرت من بالاخره فعال شده. انگار آسیب شدیدی که به اون زدم اصلا اهمیت نداشت!
و در آخر افکار مربوط به دیشب. خوابی که کل هفته منو درگیر خودش کرده بود. سیاهپوشی که از عمق بهترین رویاهام بیرون میومد و منو اسیر تعقیب و گریز وحشتناکی میکرد. تعقیب و گریزی که حس میکنم دیشب و با گرفتن من به پایان رسید.
با صدای حرکت شدید پرده تختم، به خودم اومدم. دوباره درگیر افکار و احساساتم شده‌بودم. لعنت به این قدرت بی‌ثبات.
ولی... ولی یک چیز ذهن منو رها نمی‌کنه. حس می‌کنم این همون کابوسیه که کل این هفته میدیدم یا شایدم نه، تقریبا مطمئنم تفاوت‌هایی داشت. یعنی کابوس با گرفتن من تموم شده؟
از ترس اینکه دوباره به وسایل بی‌حفاظ اتاق آسیب بزنم، خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن داخل راهرو تا موضوعی رو برای فکر کردن پیدا کنم که ذهنمو آزاد کنه!
حس میکردم چشمای ناپیدایی بهم خیره شدن. خاصیت فضای قصره. چیزه عجیبی درمورد قصر وجود داره که حتی تازه‌واردها هم متوجهش میشن.
گربه پشمالوی نازی از کنارم رد شد. خم شدم و نوازشش کردم ولی بعد بیاد آوردم که خیلی چیزها تو قصر اونطور که بنظر میان نیستن.
وقتی که من به قصر برگشتم، جمعیت خیلی بیشتری اینجا بودن با قدرت‌های متنوع‌تری. و حالا بعداز اون چیزی که از سر گذروندم آروم آروم باور میکنم که من حقیقتا به اینجا تعلق دارم!

M.A.S.K
2016/01/09, 08:51
چند دقیقه ای میشد ک نشسته بودیم و به همدیگه زل زده بودیم...
ینی اونا ب من زل زده بودنو و منم ب اونا...هرچند اونا دونفر بودن و چشام داشت روشون رژه میرفت...
1..2..1..2..پیری..دخی...پیری...دخی.. .ک چشام درد گرفتن از شدت حرکت و سرم تیر کشید ... چشمامو بستم و پرسیدم : نمیخواین حرف بزنین؟
پیری با صدای آروم و عمیقی پرسید : پسرم سرت چطوره؟؟؟ما قبل از این ک بیاریمت تو اتاق پیش پزشک بردیمت و معاینت کرد...شکر خدا اتفاقی نیفتاده...
جواب دادم : مرسی از جبران آسیبی ک بهم زدین ... نه چیز خاصی نیست یکم تپش دارم همین
دختره نخودی خندید و گفت : چیز خاصی نبودش یه ته خنجر سرتو ناز کرد چیزی نشده ک
جلدی جواب دادم : خدا قسمت کنه شمادوتام از این نوازش پر مهر بی نصیب نمونین تا لذتشو با عمق وجود درک کنید
دختره زیر لبی خندید و گفت : خب حالا گذشت تموم شد...محمد میشه شروع کنی؟
پیرمرد با نگاهی ژرفناک و محکم بهم نگاه کرد و گفت : 400 هزار سال پیش زندگی وجود نداشت.....
.
.
.
و اینطور شد ک قلعه ی پیشتاز کار خودش رو شروع کرد...

داستان جالب و عمیقی بود...همچین تصوری از زندگی و حیات و دنیا و نیروهاش نداشتم...
ولی خب برای من چه اهمیتی داشت...بود و نبود خودم و بقیه چ ارزشی داشت ک بخوام برای خوشبختی بقیه تلاش کنم؟
درسته یه کار با ارزشه ولی جز من خیلیای دیگم هستن که میتونن باشن و وجود من ضرورتی نداره...
وقتی افکارمو مطرح کردم پیری جواب داد : پسرم نیروهایی که داری به دلیلی بهت هدیه شدن....به خاطر علت و ضرورتی بهت داده شدن...اگر امثال ما برای حفظ این دنیا و صلح پایدار تلاش نکنن کی میخواد دنیارو از نابودی نجات بده؟ و .....
وای پسر چقدر حرف میزنه این پیرمرده...شاید چون حرفاش حق و درسته نمیتونم تحمل کنم...منی که به بی مسئولیتی و آزادی مطلق و بی هدفی عادت کردم...
دختره با نگاهی موشکافانه داشت بررسیم میکرد...اصلا خوشم نیومد...انگار متوجه افکارم شده بود....
یهو پیرمرده حرفاشو قطع کرد و با یه لبخند گفت : پسرم حضور تو در اینجا دلیلی بر اجبار جنگیدنت نیست...حضورت فقط به خاطر خودته...که بهت کمک کنیم کنترل کامل نیروهاتو در دست بگیری...هرموقع دیدی نمیخوای ادامه بدی آزادی که راهتو انتخاب کنی و بری...
میمونم...
تنها فکری ک ب ذهنم خطور کرد...ضرری نداره که...کمکم میکنن کنترل قدرتمو ب دست بگیرم...بعدشم هرچه پیش آید خوش آید
پرسیدم : اتاق من کجاست؟
لبخندی صورت هردو ی اون هارو روشن کرد و دختره بهم گفت : هرجایی ک دوست داشته باشی...قصر پر از اتاقه...
- آخرین طبقه چطور؟
جواب داد : مشکلی نداره..اما چرا اونجا؟؟؟
ساده جواب دادم:از شلوغی و سرو صدا و حضور بقیه خوشم نمیاد
دختره دوباره پرسید : اما چطور میخوای بری اونجا؟؟؟راه پله از زمان آخرین انفجار قصر بسته شده و کسی نمیتونه بره اونجا...باید پرواز کنی تا برسی...همچین کاری مگ میتونی بکنی؟
با یه نیشخند گفتم: پرواز ک نه ولی خب یه کاری مثل اون...درهرصورت مهم نیست...آسانسور واسه همین اختراع شده
دخترک گفت : اما ما آسانسوری نداریم باهوش خان
دوباره یه نیشخند محو : یکی میسازم
پیرمرده از جاش بلند شد و گفت : پس ما میریم تو هم هرجایی ک مناسبه استراحت کن بعدا میبینمت
هردو بلند شدن و رفتن...بعد از بستن در صدای دختره رو میشنیدم ک میگفت...محمد چرا قبل از اومدن یه فین حسابی نمیکنی انقد آب دماغت ولو نباشه؟؟؟
پیرمرده گفت : پااااستییل((227))

Dark 3had0W
2016/01/09, 10:45
تاریخ: اوایل غروب شب سوم
مکان : تالار های قصر
زمان : حال
راوی : محمد
اشخاص داخل داستان : خودم، ملکه سرخ، ، محمد حسین(صحبتی از امیر حسین،هادی،ملکه سرخ)
نوع ماجرا : فهمیدن حقایق
در حالی که از صحبتم با ملکه ی سرخ روی برج، پله های تودرتوی برج را به سوی پایین طی می کردم به ورودی مخفی در درون دیوار رسیدم. لبخندی زدم و زمزمه کردم، �به نام اولین نیو!�
با کنار رفتن دیوار راهم را به سوی تالار اصلی باز کردم تا زا آنجا به طبقه ی زیر زمین بروم .
راهم را به سوی طبقه ی زیر زمین باز کردم.ولی در برابر در وروردی به حیاط وسوسه ی رفتن به بیرون من را شکست داد و راهم را به سوی حیاط باز کردم. درختان با وزش نسیم شبگاهی تکان می خوردند و سایه های متحرک را ایجاد می کردند. با اینکه از راز های قصر مطلع شده بودم ولی هیچ وقت علت تشکیل قصر را نفهمیدم...چرا؟ این قصر با وجود زیبایی اش ، در برابر حمله ی قوم تاتادوم حقیر می نمود. با توضیحاتی که نایجل دربارهی تاتادوم داده بود فکر می کردم که وقتی به قصر برسم به دژی تسخیر ناپذیر با دیوار ها و برج های بلند می رسم. یک جور هایی در ذهنم این دژ را تروی افسانه ای می دانستم ولی وقتی با آن رو به رو شدم، به طرز عجیبی در برابر انتظاراتی که ازش داشتم حقیر می نمود.
سنگی را از زمین برداشتم و به دیوار پرتاب کردم. با متلاشی شدن سنگ گلی به تله ای از خاک لبخندی زدم.آن روز مثل هر شب دیگری کت جین سیاه و تیشرت آبی تیره و شلوار لی سیاه پوشیده بودم. از این ترکیب خوشم می اومد. با باز گذاشتن دکمه های کت حس رهایی پیدا می کردم.
نگاهی دوباره به آسمان کردم و با مشاهده ی فاطمه روی برج که به من خیره شده بود لبخندی زدم و برایش دست تکان دادم. سپس روی سکوی سنگی نشستم و به نور ماه خیره شدم.برای دقایقی در حالی که به هوهوی جغد ها گوش می دادم دستی را بر شانه ام احساس کردم. روی باز گرداندم و دیدم که آن پیر مرد، محمد حسین است. لبخندی زدم و برایش جا باز کردم تا او هم بنشیند.سکوی سنگی جایی خوب رای مشاهده ی آسمان بود. بعد از اینکه محمد حسین نشست نگاهی به ماه انداخت و سپس بسته ی پاستیلی را از جیبش در آورد و تعارف کرد.
با لبخندی چند دانه برداشتم و دوباره به ماه خیره شدم و همزمان شروع به خوردن پاستیل ها کردم. در حالی که دوتایی مشغول خوردن بودیم، محمد حسین به حرف آمد و گفت
_پس قدرت کنترل شب ،تاریکی و از این حرفا ها؟
خنده ای کردم و گفتم
_آره دیگه، همین چرتو پرتا.
ناگهان لبخند از صورت محمد حسین پاک شد و گفت
_محمد هیچ وقت قدرت هاتو مسخره نکن. هیچ وقت نادیدشون نگیر. همه ی ما قدرت هایی داریم که به دردمون میخورن، چرا فکر می کنی این قدرت به درد نمی خوره پسر؟تاریکی، ترس، سایه ها و اشباح، این ها چیز های عکس روشنایین پسرم. تو توانایی اینو داری که موجودات تارکی رو کنترل کنی، اون ها رو به جون هم بندازی و جلوی هجومشون به ما رو بگیری. من سال ها عمر کردم و با اون موجودات رو به رو شدم پسرم! به جرئت می تونم بگم که اصلا نمیخوام دوباره باهاشون رو به رو بشم. اون ها خطرات پنهان و خاموش دنیان. چیز هایین که هیچ وقت نمی خوای باهاشون رو به رو بشی. این بچه هایی که اینجان همه قدرت هایی دارن که شاید به نظر تو باعث بشن خیلی برتر توئن. ولی ما اینجا هممون مساوی هستیم. هیچ قدرتی بر قدرت دیگری برتری نداره، در یک جا، قدرت طوفان به کار میاد،در یک جا مهارت ملکه ی سرخ به کار میاد، در یک جا قدرت بدنی هادی به کار میاد و در جایی دیگر قدرت رهبری امیر حسین به کار میاد، و در یکجا در انتها دنیا، در لبه ی تاریکی این تویی که وارد عمل میشی محمد. یا بهتره بگم ساینار!
ناگهان خشکم زد! ساینار! او از کجا می دانست این اسم رو؟ من یک سال تمام به دنبال معنی آن میگشتم و هیچی پیدا نکردم، نایجل هم نمی دانست منظور آن مرد نقاب دار چه بود ولی حالا محمد حسین آن را بیان کرده بود.با حالتی عصبی گفتم
_از کجا میدونی؟! لعنتی من این رو به احدی نگفته بودم، تو این راز لعنتی رو از کجا میدونی؟ معنیش چیه؟! ساینار چیه؟ آقا بهم بگو! خواهش می کنم! من به خاطر این اسم سلاخی شدن خانوادم رو دیدم!بهم بگو!
لحنم التماسی شده بود ولی وقتی با چهره ی محمد حسین رو به رو شدم فهمیدم که کار از کار گذشته... دوباره به همان حالت عجیب پاستیل خوریش افتاده بود و نمی فهمید چه می گویم. با دستم سیلی به صورتم زدم و آهی کشیدم. ناگهان نگاهی را رویم احساس کردم. باز گشتم و فردی را در آستانه ی در در حالی که به ما خیره شده بود دیدم...

Hermion
2016/01/09, 12:02
شهرزاد دوباره مثل قبل شده بود؛ اعظم عوارضی نشون نداد و فردا شب دور همیه؛ اینا ینی همه چی خوبه.
اتاق تمرین خالی بود؛ فاطمه پیداش نبود و کار خاصی هم نداشتم؛ پس تصمیم گرفتم سری به محوطه‌ی بیرون بزنم. از پله‌ها پایین میومدم که دیدم فاطمه به کمک دوتا از بچه‌ها کسی رو روی زمین میکشه. لباس معمولی تنش بود که یعنی بیرون بوده؛ وای نه!
ـ زندس؟؟؟؟؟
فاطمه دستی به صورتش کشید:
ـ احتمالا.
ـ احتمالا؟؟؟ هی می‌گم می‌ری بیرون با خودت خنجر نبر! آخرش این قصر لو می‌ره هممون باید برگردیم همون‌جایی که بودیم!
ـ چی چیو لو می‌ره؟ پیشتازه.
ـ یعنی چی؟
ـ ینی یکم زودتر از موعد آوردمش... خودش ممکن بود طولش بده؛ بیا بهش برس تا بعدا برات تعریف کنم.
سری تکون دادم. با کمک بچه‌ها روی تخت یکی از اتاق‌های طبقه‌ی همکف خواباندیمش. دستم به سمت سرش رفت؛ فاطمه سری به تایید تکون داد. قدرت همیشه راه خودشو پیدا می‌کنه.
دست به محل ضرب‌خوردگی کشیدم؛ چیز خاصی نبود.
ـ چند دقیقه دیگه بیدار می‌شه. کاری با من نداری؟
ـ نه. مرسی؛ بقیه‌اش رو حل می‌کنم.
ـ بعدا تعریف کنی چی شد ها.
ـ موقع ناهار می‌بینمت.
از اتاق بیرون رفتم و در رو پشت سرم رها کردم. حس محوطه‌گردی پریده بود. تصمیم گرفتم سری به امیرحسین بزنم. دو سه روزی می‌شد که این اطراف ندیده بودمش.
باید از پلکان غربی می‌رفتم که یکراست به اتاق امیر می‌رسید. پله‌های این قسمت برخلاف پلکان اصلی، از چوب طبیعی و روشنی ساخته شده بود. کنار پلکان پنجره‌ای تا طبقه‌ی سوم ادامه داشت و منظره‌ای از قسمت پر درخت محوطه رو نشون می‌داد. اطراف امیر همیشه همه‌چیز سبز بود.
به بالای پله‌ها رسیدم و تقه‌ای به در زدم. صدایی نیومد؛ دستگیره رو پایین کشیدم و درو جلو هل دادم. کمی جلو رفت و بعد به چیزی گیر کرد. خودمو داخل کشیدم بسته‌ی بزرگی که پشت در قرار داشت رو کمی هل دادم تا در باز بشه و داخل بشم.
لباس‌ها اینور و اونور ریخته بودن؛ کاغذای لوله شده و چند تا وسیله‌ی عجیب غریب که من هیچ‌وقت ازشون سر در نمی‌آوردم ولی امیر همیشه باهشون سر و کله می‌زد؛ شاخه‌های گل طبیعی و گلدون‌های جور و واجور و رنگ و وارنگ. بلاخره پیداش کردم. نزدیک یه لوح سرشو روی میز گذاشته بود و آروم خرناس می‌کشید. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و خودمو کنترل کردم که سرش جیغ نکشم. یه بار نشد درست بخوابه!
به سمتش رفتم و یه کمی تکونش دادم؛ یه لحظه خرناسش قطع شد و نفس عمیقی کشید. بعد دوباره شروع کرد!
نه اینجوری نمی‌شد!
ـ امیر! امیرحسین! ظهر شد!
هم‌زمان تکونش می‌دادم.
بلاخره یکمی صداش در اومد.
ـ هنوز می‌خوام بخوابم.
ـ پاشــــــو!
سرشو جابه‌جا کرد که بخوابه؛ ولی من تیر خلاصو زدم.
ـ حیف شد! آخه سالانه* داره تموم می‌شه!
سریع صاف سر جاش نشست؛ بعد هم از جاش پرید و دستی به موهاش کشید.
ـ هنوز که جمع نکردن؟
ـ نترس! یه ساعتی مونده به ناهار!
برگشت و چشم‌غره ی غلیظی برام به نمایش گذاشت.
دستامو بالا گرفتمو گفتم:
ـ پشت در منتظرم! یه دستی به سر و روت بکش ورودی جدید داریم!
ـ پشت در بمون! من دارم می‌خوابم!
ـ امیــــرحسیــــــــن!
ـ شب بخیر!
و این دفعه روی تختش ولو شد.
چند لحظه با حرص بهش خیره شدم... و بعد در حالی که پاهام رو به زمین می‌کوبوندم از اتاق بیرون رفتم و در رو بهم کوبیدم.


* نوعی غذا با تن ماهی

BOOKBL
2016/01/09, 12:16
_خب، شاید بتونیم با هم معامله کنیم .... ببین، من هرچی می خوای بهت می دم، تو هم می تونی منو زنده بزاری. بهت قول می دم زندم از مردم بیشتر از مردم .... آخخخخخ چرا می زنی؟
مشت دوم مرد غول پیکر به شکمم خورد. خودم را از سر راه مشت سوم کنار کشیدم و با تمام قدرتی که داشتم شروع به دویدن کردم، آن غول هم به دنبالم آمد. شابدم هم نیامده بود. ( در چنین موقعیتی، آدم باید ابله باشد که پشت سرش را نگاه کند ) که من ابله نبودم.
میدانستم میخواهم چه کار کنم. تمام آن کوچه ها را مثل کف دستم میشناختم. در چنین موقعیتی، آن کوچه و پس کوچه ها برای من مثل یک بهشت بود. میگویید چرا؟ بخوانید تا بفهمید. سی ثانیه بعد، به بهترین چیزی رسیدم که می توان به آن رسید: یک بن بست.
ایستادم و منتظر ماندم. کمی بعد غول هم از راه رسید. با لبخندی مسخره گفت: بالاخره گیرت انداختم، خرگوش کوچولو.
_فکر کنم همینطوره، ولی نمی خوای امتحان کنی؟
جمله ام به میانه نرسیده بود که مرد نصف فاصله اش را با من از بین برده بود. اعتراف می کنم که یک لحظه واقعا ترسیدم، اما فقط یک لحظه. زیرا کمی بعد از ان یک لحظه، من بیهوش شدم.... اما قبل از بیهوشی، زورگیر را دیدم که سرش به دیوار برخورد کرد. هیچ اثری از من نبود!
***
زمانی که به هوش آمدم، اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد اینبود که دیگر در شهر نبودم. نگاهی به اطرافم انداختم. در دو طرفم مزارع وسیعی بودند و جلویم، دروازه ای که نمیدانستم برای چه آنجاست. آن طرف دروازه جاده و مزرعه بود و این طرفش هم مزرعه و جاده. دومین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که با صورت روی زمین افتاده ام. زمانی که بلند شدم تمام لباس هایم خاکی شده بود و از چند جا پاره بود. ل-ع-ن-ت-ی. خدا می داند به چه زحمتی آن ها را دزدیده بودم. سومین چیزی که توجهم را جلب کرد پیرمردی بود که روی صندلی ای ساده، کنار دروازه نشسته بود. گفت:
_پس بالاخره بیدار شدی. یکم دیر اومدی، ولی من خیلی صبورم. کس دیگه بود بهت اجازه نمی داد داخل بشی.
با طعنه گفتم:
_داخل چی؟ اون ور جاده؟
_خیلی باهوشی! و الحق که با این لباسایه دزدی از همه خوشتیپ تری.
از روی صندلی بلند شد، از دروازه گذشت. چند قدم راه نرفته بود که به سمت من برگشت و گفت:
_می خوای اینقد اونجا وایسی که مثه من بشی؟ یا می خوای که دنبالم بیای؟
صدایش من را از افکارم بیرون کشید. گفتم:
_دنبالتون میام.
نمی دانم چرا از کلمه دنبالتون استفاده کردم. کم پیش می آید که با جمع بستن اسم کسی به او احترام بگذارم. در هر صورت، به دنبال پیر مرد راه افتادم.

admiral
2016/01/09, 12:33
دست زخمیم را بستم تا خون در قصر نریزد، قبل از اینکه به قصر برم شاخه ای گل چیدم، میدانیتم حانیه خیلی گل دوست دارد.
به اتاقش ک رسیدم در زدم. @Hermion (http://forum.pioneer-life.ir/member505.html)
-بیا تو
اتاق حانیه یکی از زیبا ترین اتاق های قصر بود، پرده ی سفید پرچینی ک قسمت بالای آن تکه های کرم رنگ به فرم سند بادی بود، پرده ای کاملا مجلل با منگوله های طلایی آویزان از دو طرفش.
حانیه روی صندلی کنار آینه ی بزرگی ک روی میزش بود نشسته بود و به من نگاه میکرد.
موهایش را بازکرده بود و تنها شالی سبک روی سر داشت. پيراهن ابي روشن به تن كرده و رويش روپوشي ابي تيره پوشيده بود.
به چشمانش ک نگاه کردم خستگی را در چشمانش دیدم، زیر چشمهایش کمی گود شده بود و سفیدی چشمانش قرمز شده بود ک بسادگی میشد فهمید از فرط خواب تمنا میکنند.
- چیشده؟
-هیچی اومدم سر بزنم بهت ببینم حالت چطوره، بنظر خسته میایی...
-آره امروز از قدرتتم زیاد استفاده کردم حسابی خسته شدم.
از اینکه دستم را به او نشان دهم منصرف شدم.
دیوارهای اتاق حانیه کرم رنگ بود و چراغ آویزی زیبا و بلورین داشت. میز آینه اش منبت کاری شده و به رنگ قهوه ای با رگه های کرم رنگ بود. تخت خواب بزرگ و پف پفی اش اتاقش را بامزه كرده بود.بالشش سفید رنگ و ملحفه ی روی تختش سفید آبی با گلدوزی های طلایی و سرخ انواع گلها بود. تقریبا در هر متر از اتاقش یک گلدا با گلهای طبیعی بود ک باعث میشد عطر اتاقش درتمام طبقات بپیچد.
اگرچه تنها حانیه در این اتاق بود اما ابعاد اتاق، آنرا در دسته ی اتاق های بزرگ قصر جای میداد.
حانیه هنوز ب من نگاه میکرد.
- مزاحمت نمیشم بهتره استراحت کنی.
- باشه مرسی ک سر زدی.
حانیه از روی صندلی بلند شد و دامن پيراهن بلندش روی فرش قرمز رنگ با پرزهای بلند و نرم وسط اتاقش پهن شد. با قدرتم شاخه گلی را ک در دست داشتم جلو بردم و آنرا به دستش دادم. چشمانش را بست و آنرا بویید. برایم عجیب بود ک در ازن عطرستان!! میتوانست بوی آن را تشخیص دهد.
ساقه ی آنرا کنی کوتا کرد و درون شیشه آب کنار تختش گذاشت. خودش هم روی تختش رفت.
شب بخیری گفتیم و من همانطور كه از اتاق خارج مي شدم چراغ را خاموش كردم.
وقتی در اتاقش را بستم متوجه سوزش دستم شدم.
به سمت اتاقم در طبقه ی چهارم رفتم. در اتاقم را پشت سر بستم تا کسی مزاحمم نشود، زخم کوچکی بود خودم میتوانستم آنرا بخیه بزنم. از جعبه ی پزشکی سوزان را به پرواز در اوردم و نخ بخیه را در آن قرار دادم. پارچه ی دور دستم را باز کردم و سوزن را با قدرتم به سمت لبه های زخمم هدایت کردم اما قبل از آنکه سوزن را درون پوستم بکنم حرکت چیزی زیر پوستم را حس کردم و درد شروع شد. میتوانستم تیغ ها و حرکت موجودی زنده را درون گوشتم حس کنم، موجود درشتی بود که از زیر پوستم انهنای بدنش مشخص بود، چیزی مثل یک کرم به اندازه ی شست دست.
سعی کردم با قدرتم آنرا سر جایش نگه دارم اما با اینحال چنگال داشت و وول میخورد و درد شدیدی به من وارد میکرد، انگار داشت گوشتم را تکه تکه میکرد.
قبل از آنکه به ذهنم برسد در کیف چاقوی جراحی دارم گلدانی را به پرواز دراوردم و بعد آنرا رها کردم وقتی شکست یکی از بزرگترین تکه هایش را به سمت زخم نزدیک کردم و با دست سالمم آن تکه شیشه را گرفتم و بعد کمی جلوتر از موجود روی دستم را بریدم. خون فوران کرد اما برای اینکه دیدم به زخم را باز کنم خون هار به کناره های زخم راندم. انگشت شست و اشاره ی دست سالمم را درون زخم کردم و چنگال های موجود را در انگشتانم حس کردم.
کرم ک از باخبر شده بود بزودی گیر می افتد دست و پا میزد و سعی میکرد از مسیر انگشتانم حرکت کند، وحشیانه دست پا میزد و اگر دهان داشت مطمنا گاز هم میگرفت. بالاخره در موقعیتی مناسب با وجود درد شدید و جانکاهم، آنرا در انگشتانم محکم کردم و آنقدر با دست و قدرتم به آن فشار آوردم تا چفت چنگالهایش از روی گوشت دستم باز شد و بیرون آمد.
کرمی گوشالو و سفید رنگ که خون سرتاسر بدنش را پوشانده بود، البته کاملا هم کرم نبود چون مثل سوسک دست و پاهای سیاه و چنگال داری داشت که تیکه های ریز و درشت گوشت دستم به آنها گیر کرده بود.
با نفرت آنرا درون شومینه ی اتاقم پرت کردم و بالافاصله درون آتش چلز و وز کنان روی تکه های چوب و ذغال سوخت و خاکستر شد.
دوباره حواسم معطوف دستم شد... تقریبا چیزی از گوشت پوست در آن قسمت نمانده بود و میتوانستم استخوان را ببینم، شریان های اصلی دستم پاره بود و تقریبا یک لیتر تا همینجا خون از دست داده بودم. تمام قوایم را جمع کردم و انتهای رگ هارا مسدود کردم اما هنوز مویرگ هایی باز بودند و نمیتوانستم آنهارا هم ببندم، انرژی زیادی نداشتم به سرعت به طرف راه پله رفتم و وقتی چند پله پایین رفتم سرگیجه پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت، پاهایم سست شده بودند و دیگر تحمل وزنم را نداشتم کرختی تمام بدنم را تحت پوشش قرار داده بود دهانم را باز کردم تا فریاد کمک بزنم تنها خر خری از آن خارج شد. قدرتم را به روی شریان هایم از دست دادم و خون دوباره با سرعت بیشتر بیرون زد.
همانجا روی پله ها سقوط کردم و هیچی چیز جز سیاهی نمیدیدم. گوش هایم سوت میکشید و صدای محیط را نمیشنیدم.
کم کم آرام گرفتم، نفس کشیدنم آرام و آرامتر میشد تا دیگر نتوانستم آنرا حس کنم.
دیگر چیزی نمانده بود و تا دقایقی دیگر، من میمردم

Dark 3had0W
2016/01/09, 12:47
تاریخ : شب سوم
مکان : تالار های قصر
زمان : حال
راوی : محمد
اشخاص داخل داستان : خودم، امیر کسرا
نوع ماجرا: زخمی شدن کسرا
در حالی که از پله ها بالا میرفتم تا به اتاق خوابم برسم صدای ناله ای وحشت افزا را شنیدم. به سرعت شروع به دویدن کردم و پله های آخر را طی کردم که در آن جا با امیر کسرا، یکی از ارشد های قصر در حالی که بدنش از شدت درد می لرزید و از دستش خون خارج می شد رو به رو شدم. بوی تاریکی و عذاب را حس می کردم. باید کمکش می کردم ولی من که چیزی از درمانگری نمی دانستم. به سرعت به سمتش رفتم و نبضش را گفتم، نبضش ضعیف و نا منظم بود. دستش را نگاه کردم. پوست و گوشت در آن قسمت به طور کامل از بین رفته بود. می توانستم سایه هایی تاریکی که ناشی از فعالیت یک موجود تاریک در آنجا بود را مشاهده کنم.اثرات باقی مانده از حمله ی مهاجم جلوی ترمیم زخم را می گرفتند. اینجا بود که نوبت من می رسید. باید کمکش می کردم.
دستم را به دور زخمش فشار دادم و سرش را بالا گرفتم تا خون بهتر به زخم برسد. سپس به دنبال وجود تاریکم، ذهنم را جست و جو کردم. طی این مدت آن را بین حصار هایی زندانی و تحت کنترل قرار داده بودم. به آرامی راه را برایش باز کردم و اجازه دادم تا خود را نشان دهد. با بیرون آمدن دارک سایدر از ذهنم ،می توانستم از دید قدرتمندم استفاده کنم. سایه هایی متحرک و سیاه را در دور زخم مشاهده می کردم. با این حال من لرد آن ها بودم. باید از من اطاعت می کردند. فریادی ذهنی و سایه ها محو شدند. با لبخندی شاهد رسیدن خون به زخم و تلاشش برای ترمیم زخم بودم. از اینجا به بعد وظیفه ی درمانگر بود. بدنش را بلند کردم و به سوی درمانگاه حمل کردم. در راه چند نفر از بچه ها با تعجب مرا می دیدند که بدن بیهوش کسرا در ا حمل می کنم. آن ها نیز مرا همراهی کردند و کمکم کردند تا به درمانگاه ببرم. پس از چند لحظه با رسیدن به در ورودی ، بدن بیهوش امیر را به بچه ها سپردم و خود به درون سایه ها عقب نشینی کردم. تا همین حالایش بیش از حد جلب توجه کرده بودم. کار من تمام شده بود و باید به اتاقم میرفتم. پس از دقایقی در تخت خوابم در حالی که به زخم امیر فکر می کردم به خواب رفتم...
خواب هایی آشفته... غیر از این چه انتظاری داشتم؟ من آن روح رو آزاد گذاشته بودم و حالا نوبت او بود تا کنترل خواب هایم را بدست بگیرد. جهانی سیاه و تاریک، سرشار از موجوداتی ناشناخته،، همه من را صدا می زدند. در این میان خاطراتی گنگ و مبهم برایم نمایش داده می شد و این حس سقوط بود که در میان خواب ها مرا در بر می گرفت. زمزه های بیـا،بیــا... مدام در ذهنم می پیچید و آخرین چیزی که دیدم چشمان سرخ رنگ مرد نقاب دار بود... ساینار...

M.A.S.K
2016/01/09, 13:50
وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم ... از اتاق خارج میشم و به سمت راه پله ها میرم...
وااو پسر چقدر پله داره ... کی میره این همه راهو...
ایده ای ب ذهنم میرسه...همیشه یه گوی فلزی تو کیفم دارم ک باهاش روی قدرتم تمرین میکنم..
یه گوی از آلومینیوم خالص که به سختی تو دست جا میشه...
شکل گوی رو تجسم میکنم و یه شکل جدید بهش میدم...مثل یه سینی صاف و مسطحش میکنم ... به نازکی برگ کاغذ و به پهنای چند پا ....
میذارمش رو زمین و قدم میذارم روش....صاف میایستم و انرژیمو متمرکز میکنم رو فلز مسطح و به آرومی به سمت بالا حرکتش میدم ... به آرومی از زمین فاصله میگیرم و میرم بالا دقیقا مثل آسانسوری ک دارم خودم کنترلش میکنم فلز رو بالا و بالاتر میبرم تا آخرین طبقه ... یه طبقه ی متروک که بر خلاف بقیه ی طبقات از چندین اتاق تشکیل نشده و فقط یه در تو این طبقه وجود دارم فلز رو از محوطه ی راه پله جلو تر میبرم و از روش میپرم پایین....
با کمی تمرکز و دقت دوباره سطح فلزی رو به شکل یه گوی کوچک متراکم در میارم و تو کیفم میذارم....
به سمت در میرم و بازش میکنم...صدای قیژ قیژ باز شدن در حاکی از متروکه بودنش تو سالهای اخیره...در رو کامل باز میکنم و قدم میذارم داخلش...
وااااو پسر .... نفسم از تعجب بند میاد... چه اتاق بزرگی ... اتاق نه... به این میگن سالن اتاق چیه....
یه اتاق خیلی بزرگ 5 ضلعی...یه پنت هاوس که یه ضلعش به طور کامل شیشه ای و یه نمای فوق العاده از جنگل و محوطه ی قصر رو نشون میده....ضلع سمت راستی که با یه دیوار کوتاه از ضلع ضلع سمت چپ جدا شده .... یه تخت اشرافی بزرگ با پرده های آویزون و ستون های کناریش...که یه دوتا پاتختی کنارشه .. با یکم فاصله یه مجموعه کمد که قسمت بزرگی از دیوار رو اشغال کرده بود و در امتداد کمد ها سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت ... ضلع سمت ضلع شیشه ای که با یک دیوار کوتاه از اون ضلع و ضلع ورود جدا شده بود تماما از یه دیواره ی طلایی و سرخ تشکیل شده بود شبیه نشیمن میومد و تماما مبل و میز پذیرایی و یه محل فوق العاده برای استراحت و آرامش... ضلع روبه رویی دیوار شیشه ای خالی بود و بدون هیچ وسیله ای ... محوطه ی وسط سالن پر از وسایل شکسته و دور انداختنی بود ... وضع اتاق با وجود بزرگی و زیبایی ک داشت ب شدت افتضاح بود و نیاز به تمیز کاری داشت..
هووووف کارم زیاده...نشد که یه بار همه چی فراهم باشه...
برام جای سواله ک چرا این اتاق با وجود این همه فضا و زیبایی متروکه مونده بود و برخلاف بقیه ب شدت کثیف و غبار گرفته...
باید در این مورد از اون پیرمرد سوال میکردم...

( عکس اتاق بعدا ضمیمه خواهد شد )

M.Mahdi
2016/01/09, 14:40
چند ماه از اقامتم در قصر میگذشت . تقریبا به همه چیز عادت کرده بودم . به جسد های محمد حسین که گاه و بیگاه در راهرو ها پایم بهشان گیر میکرد و نقش زمین میشدم ، به اشیا معلقی که در حیاط از این سوه به آن سو میرفتند ، از صداهای بلند انفجاری که هربار از یکی از بخش های قصر می آمد و...
میخواستم پیش امیر حسین بروم تا گزارش آخرین پیشرفتم در تاثیر گذاری روی مواد را بدهم که دیدم محمد در راهرو در حالی که کسی را کول کرده است به سختی حرکت میکند ، کمی که نزدیک تر شد متوجه شدم که امیر کسراست . پشت سر آن ها ردی از خون به جا مانده بود . وحشت زده شدم ، میخواستم به سمتش بدوم که کمکش کنم که ناگهان دیدم از پشت سر آن ها ، سپهر نیز برای کمک به سمتشان می دوید . لعنت به این شانس ! هیچ علاقه ای نداشتم که امشب تمام خاطرات شخصی ام آشکار شود ، در این چند ماهی که در قصر بودم تمام توانم را برای دوری از سپهر بکار گرفته بودم . از او خوشم میامد ولی خاطرت و افکاری داشتم که نمیخواستم فاش شود . حد اقل نه حالا!
دیدم چند نفر دیگر هم برای کمک به سمت محمد و کسرا رفتند و امیر کسرا را چند نفری به سمت درمانگاه بردند.
خیالم راحت شد ، به سمت اتاق حانیه دویدم که اورا باخبر کنم ، میدانستم که در درمانگاه نیست . راهرو ها را با سرعت یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم که در راهروی منهتی به طبقه ی حانیه ناگهان پایم به چیزی گیر کر دو نقش بر زمین شدم . سریع بلند شدم و جسد محمد حسین را روی زمین دیدم که پاستیل هایش در سرتاسر راهرو پخش شده بودند . الان کسرا مهم تر بود ، به در اتاق حانیه رسیدم و بدون وقفه چند بار پشت سر هم با صدای محکم در زدم . کسی جواب نداد ، این بار با تمام توانم در زدم . حانیه وحشت زده در را باز کرد ، اجازه صحبت به او ندادم : امیرکسرا تو درمانگاهه ! بدجوری خون ازش رفته عجله کن
حانیه بدون هیچ حرفی با همان لباس خوابش از اتاق خارج شد و دنبال من در راهرو دوید .پله ها را یکی در میان پایین آمدیم در پاگرد که کمی ایستادم تا حانیه به من برسد ، نگاهی به پله های طبقه بالایی انداختم . دیدم که کسی سوار بر سینی ای نقره ای از طبقه ششم بالا میرود . صورتش را ندیدم ولی چیزی درباره او بسیار آشنا به نظر میرسید .

با حانیه به در درمانگاه رسیدیم ، حانیه وحشیانه در درمانگاه را بازکرد و به سمت تختی رفت که امیر کسرا در آن قراردداشت و اطراف او افراد زیادی جمع شده بودند . در میان جمعیت چشمم به سپهر افتاد ولی نخواستم با او چشم در چشم شوم تا شاید مرا نبیند . حانیه جمعیت را کنار زد و به سراغ دست امیر کسرا رفت .دستش را محکم در دستش گرفت و با تمام نیرو تمرکز کرد . بعد از چند دقیقه دستش را رها کرد . خونریزی بند آمدن بود ولی هنوز گوشت های دستش قلوه کن شده بود و منظره ای وحشتناک داشت . حانیه سپس به او یک بسته خون متصل کرد تا خون از دست رفته بدنش جبران شود . سپس دستش را ضد عفونی و باند پیچی کرد .
سپهر با هراس پرسید : خوب میشه؟
حانیه با بغض جواب داد: نمیدونم ، خون زیادی ازش رفته ، باید صبر کنیم ببینیم بهوش میاد یا نه . فک کنم بتونم کم کم گوشت دستشم با قدرتام ترمیم کنم . هرچند شاید مثل اولش نشه ، احتمالا جاش میمونه

kianaz
2016/01/09, 15:06
Kia...


اونقدر که تو اتاقم به تمرین وقتم رو میگذروندم کمتر کسی وجودم رو به یاد میاورد
من تنها کسی بودم که خودش رو اکثرا تو اتاقش حبس میکردو در تمام مدت زندگیم در اینجا از قصر خارج نشدم !کل این یک سالو نیم
درواقع میترسیدم
بخاطر گذشته ام گاهی کنترلم رو روی قدرتم از دست میدادم
و هرلحظه امکان داشت باعث مرگ عده ای بشم هرچند تا بحال اتفاق نیوفتاده بود انسانی رو با جیغم بکشم ولی یک درصد اون صدا چند ماه پیش یکی از اسب های مورد علاقه ام رو توی جنگل کشت!
سرما گردنم رو کم کم تیغ میزد پنجره رو بستمو از پشت بخاری که داشت روی شیشه شکل میگرفت بیرون رو نگاه کردم
کم کم داشت از نیمه شب میگذشت
حس گشنگی بعد از سه روز بالاخره وادار به خروخ از اتاقم کرد
به سمت آشپزخونه رفتم خیلی حس خوبی در روبه رو شدن با جن های اونجا نداشتم ولی مچاله شدن معده ام مرا به سمت آنجا حول میداد
صدای نفس کشیدن سپهر رو و بخوبی وقتی داشتم از جلوی اتاقش رد میشدم حس کردم
شیش ماه اخیر روزی هشت ساعت روی شنواییم کارکرده بودم
پس راحت میتونستم تغییر تنفسشو موقع راه رفتن حس کنم آروم رفتم تو تاریکی کنار پرده های راهرو همیشه سراپا لباسام کاملا سیاه بودن تا حدی که توش بتونم راحت نفس بگیرم دوخته شده بودن بدون یک سانت پارچه ی اضافه موهای کاملا سیاهم که همیشه تو پایین ترین حالت ممکن بسته شدن و این به دیده نشدنم بیشتر کمک میکرد سعی کردم رو تاریکی تمرکز کنم که ذهنمو پیدا نکنه بالاخره درو باز کرد چشمامو بستم تا موهای ژولیدش تمرکزمو بهم نزنه به محض اینکه به جلوم رسید دیگه حرکت نکرد فکر کردم حضورمو حس کرده داشتم ناامید میشدم چشمامو باز کردمو وقتی دیدم داره دقیقا همون موهای ژولیده رو میخارونه و فکر میکنه نتونستم خندمو کنترل کنم
_ پس تو بودی کپل?
_ صد بار ! من کپل نیستم، حالا واقعا نفهمیدی منم??
_ چرا وقتی تاریکی تو ذهنت شکل گرفت حدس زدم ! تو چرا بیرونی?
_ از معدم بپرس
_ حق داره بنده خدا گشنگی بش میدی گناه داره
_ توچرا بیداری?
_ چیز مهمی نیست
_ منم باور کردم! میای باهم بریم ببینیم میشه برا دوستت چیزی پیدا کنیم بخوره ?
_ آممم... باشه بریم
سپهر جزو معدود آدمایی بود که گاهی باهاش میخندیدم
یکی از بهترین دوستایی که یه آدم مثل من میتونه پیدا کنه
بین چند نفری که کمی باهاشون صمیمی بودم بیشتر با نریمانو سپهر حرف میزدم
هرچند ترسم همیشه جلوی وقت گذروندن زیاد باهاشونو برخلاف میلم میگرفت البته تمرینامم وقت چندانی تو هفته برام نمیذاشتن با این حال همون مقدار کم هم بیشترش با این دونفر میگذشت
توی راه آشپزخونه بخاطر وجود سپهر از اینکه مجبور نبودم با جنایی که همه برخلاف من عاشقشون بودن حرف بزنم خوشحال بودم......

Ginny
2016/01/09, 15:50
به دلایل ضد انفجاری یه طبقه رفتم بالا:دیدو:


نگین
بعد از ورودم به قصر حس عجیبی داشتم
سرمای عجیبی که همیشه به عنوان ترس از آن برداشت میکردم بیشتر شده بود. دلیل ترسم از آنجا را نمیفهمیدم. بعد از ورودم با افراد زیادی آشنا شده بودم. ولی نمیتوانستم به آنها اعتماد کنم. همه آنها به نحوی از سپهر دوری میکردند و این اصلاً خوشایند نبود. برخلاف دیگران، تنها راز من قدرتم بود. که دیگر نیازی به مخفی کردنش نداشتم.
عصر روز بعدی که با محمدحسین ملاقات کردم بالاخره توانستم اتاق موردنظرم را پیدا کنم. آخرین و بی سر و صدا ترین اتاق طبقه چهارم. در اتاق جدیدم را باز کردم ...
در اتاق هیچ پنجره ای نبود و نور اتاق با یک چراغ کوچک وسط سقف اتاق تامین میشد که البته سوخته بود. اهمیتی ندادم و کیفم را روی تختم پرت کردم. چیزی که من را جذب این اتاق کرده بود وجود برق بود. لباس هایی که امروز ظهر از مخفیگاهم در خانه ای خرابه در اطراف شهر آورده بودم را مرتب کردم، ام پی تری پلیرم را روشن کردم و روی بالاترین صدایش تنظیم کردم و روی تخت دراز کشیدم. از خستگی خوابم برد و باز هم کابوس دیدم. کابوسی تکراری که از ۵ سالگی میدیدم. بدون هیچ تغییری.
مردی کاملا سیاه پوش با چشمانی به سرخی خون. روی شانه مرد کلاغی عظیم الجثه بود که فقط به من -یا شخصی که در کابوسم به جای آن بودم-خیره بود. ناگهان کلاغ پرید و مرد دست من را گرفت.از خواب پریدم. ملافه ها بوی دود میدادند. چند سوراخ کوچک روی آنها ایجاد شده بود.
سرمای عجیبی در اتاق بود. متعجب به سمت جایگاه شومینه رفتم، تمرکز کردم و آتش کوچکی درست کردم و خودم را به آن نزدیک کردم ولی هیچ تفاوتی حس نکردم. آتش غیر قابل اعتماد را خاموش کردم،شنل سیاهی دور خودم پیچیدم و از اتاقم بیرون رفتم. شب بود. راهرو ها تاریک و ساکت بودند. نوری درست کردم و از پله ها پایین رفتم تا به در ورودی قصر رسیدم. شمعی برداشتم و از قصر خارج شدم. به سمت خیابان های اصلی رفتم. هچ دوستی نداشتم. در حقیقت هیچ کدام از اعضای قصر پیشتاز دوستی بدون قدرت نداشت. اکثرشان خانواده ای نیز نداشتند. مثل من. عمیق ترین خاطره ام از ده سالگی ام است. سرگردان در خیابان به دنبال غذا. برادر بزرگترم مرده بود. پدر و مادرم رفته بودم و من ...
-آخ ببخشید حواسم نبودسرم را بالا آوردم و آن پسر، سپهر، را دیدم. چشمانش حالت عجیبی داشتند. فهمیدم دارد افکارم رامیخواند. فکر کردم «خواهش میکنم. راحت باش.»

Dark 3had0W
2016/01/09, 16:33
تاریخ : شب پنجم، بعد از زخمی شدن کسرا
مکان : قصر
زمان : حال
راوی : محمد
اشخاص داخل داستان : خودم، امیر حسین، صحبتی از هانیه و امیر کسرا و محمد مهدی و سپهر
نوع ماجرا : تمرین در سالن

با ناله ای از خواب بلند شدم، عرق سردی به تنم نشسته بود.نه، این جوری نمی شد، یکی از مزخرف ترین ایراد های خوابیدن در شب همین بود، کابوس هایی بی معنی، که هیچ از آن ها سر در نمی آوردم.دو روز از وقتی که به قصر آمده بودم گذشته بود و هیچ کار مفیدی انجام نداده بودم.از جایم بلند شدم و کت جینم را که بعد از شستنش روی شومینه گذاشته بودم، برداشتم و پوشیدم. امروز اتفاقات عجیبی افتاده بود، و شدیدا سرم درد می کرد. سکوت تالار ناشی از خواب بودن افراد بود. در را به آرامی بستم و به سوی تالار تمرین به راه افتادم. نمی دانستم چه چیزی را تمرین بکنم. نایجل به من آموزش پرتاب چاقو و اصول تیر اندازی با تفنگ را یاد داده بود. آیا آنجا تفنگی بود تا بتوانم با آن تمرین بکنم؟ تنها یک راه برای فهمیدنش بود. در اتاق تمرین را باز کردم و وارد شدم. سالنی بسیار بزرگ، زمین بکس و کشتی و پرتاب چاقو در آن جا به چشم می خورد. به وضوح می توانستم هدف های پاره پاره شده را ببینم. ناگهان تابلویی توجهم را جلب کرد. به سوی سالن تیر اندازی
در سالن را باز کردم و شروع به قدم زدن کردم. خالی بودن سالن و بزرگی آن موجب می شد تا صدای گام هایم در آن پخش شود و حالت اکو داشته باشد. در حالی که راه می رفتم به سوی گنجینه ها رفتم و در آن جا می توانستم انواع هفت تیر ها و کلت ها را ببینم. ماکاروف روسی توجهم را جلب کرد. آن را برداشتم و به هدف نگاه کردم. حس آشنای ماکاروف در دستانم باعث شد تا بی اختیار لبخند بزنم و ماشه را بکشم. تیر درست در سینه ی هدف قرار گرفت. اینبار سر هدف را نگاه کردم ، چند بار برای دست گرمی شروع به شلیک کردم و سرانجام وقتی به این نتیجه رسیدم که به حد کافی در آن به تعادل رسیده ام چشمانم را بستم و هدف را در ذهنم تجسم کردم و دوباره ماشه را کشیدم. تیر شلیک می شدند و صدای زیاد آن به صورت اکو در سالن می پیچید.
در حالی که داشتم تند تند ماشه را می کشیدم متوجه شدم که دیگر کلت شلیک نمی کند. تیر هایش تمام شده بود. ناگهان با صدای کف زدن کسی غافل گیر شدم و چشمانم را باز کردم.
امیر حسین بود، لباس سفید و آرم تکشاخ روی لباسش نشان امپراطوری او بود. مضطرب بودم. دست خودم نبود، کلا خاطره ی خوبی از تنها بودن با یک مدیر نداشتم، همیشه سرزنش، دعوا و تحقیر، در حالی که امیر فاصله ی بین من و خود را طی می کرد دهانش را باز کرد و گفت
_اولین باره که میبینم کسی از اسلحه ی گرم استفاده می کنه، از کی یاد گرفتی تیر اندازی رو؟
برای لحظه ای چیز نگفتم و سپس گفتم
_نایجل.
امیر با شنیدن نام نایجل چهره ای درهم کشید و گفت
_نایجل؟ مطمئنی؟ چون اون خیلی وقته که اینجا پیداش نشده...
آهی کشیدم و گفتم
_نمی دونم چرا ولی اون دوست خانوادگی ما بود، تا اینکه شب تولد پانزده سالگیم اومد و منو برد. یک سالی تو راه بودیم تا اینکه رسیدیم به اینجا و بعد گفت که یک سری ماموریت ها داره که باید انجام بده.
امیر حسین با چهره ای جدی به حرف هایم گوش می کرد. پس از پایان یافتن حرف هایم نگاهی جدی به من کرد و گفت
_پس تازه واردی که هانیه دربارش حرف می زد تو بودی؟ خوش اومدی. ببخشید من یک مقداری سرم شلوغ بود.
خنده ای عصبی کردم و گفت
_موردی نیست و من خودم چندان این اطراف آفتابی نمیشم. پس حق دارید ندیده باشیدم.
برای لحظاتی در سکوت به هم خیره شده بودیم تا اینکه امیر حسین سکوت را شکست و گفت
_درباره ی اتفاقی که درباره ی کسرا افتاد شنیدم. محمد مهدی بهم گفت که تو بغل تو اولین بار دیدتش. سپهر هم در کمال تعجب وقتی که دنبالت می دویده ذهنت رو نخونده بوده و حواسش به کسرا بوده، خوب دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ اون زخم چی بوده؟ هانیه می گفت یک مقداری عملیات درمانی روی دست قبل از اومدن انجام شده، کار تو بوده؟
اوه گندش بزنم!می دونستم آخرش یک همچین مسئله یا پیش میاد. با ادامه یافتن نگاه پرسش آمیز امیر دهانم به آرامی باز شد و گفتم
_حرفاشون درسته،داشتم از پله ها بالا می رفتم که کسرا رو دیدم خونی و زخمی روی زمین افتاده. وقتی رفتم سمتش فهمیدم مورد هجوم یکی از موجودات تاریکی قرار گرفته. این رو از سایه های اطراف زخمش می فهمیدم. حالا اینکه این سایه ها چین بماند . به قدرتم مربوط می شن. اون ها جلوی ترمیم زخم رو می گرفتن و باعث مسمومیت بدن می شدن. پس من هم با قدرتم سایه ها رو دی اکتیو کردم و گذاشتم تا خون خودش روال عادی کارش رو بکنه و اون رو بردم سمت درمانگاه.
امیر که گویا چیزی از حرف های من نفهمیده بود گفت
_حالا دقیقا قدرتت چیه پسر؟
آهی کشیدم و گفتم
_کنترل دنیای شبانه، ترس و بدترین کابوس هات، تاریکی و سایه و اشباح... چیز مزخرفیه نه؟
با تکان خوردن سر امیر حسین جهت فهمیدن هردو زدیم زیر خنده...
پس از لحظاتی امیر نگاهی بهم کرد و گفت
_پس نایجل رو دیدش... خیلی وقته ندیدمش. چه شکلی شده؟ هیچ حرفی از من نزد؟
لبخندی زدم و دستی بر شانه ای گذاشتم و گفتم
_اینجا یکم زیادی سرده ... بیا بریم بالا تو راه دربارش حرف میزنیم
....

ThundeR
2016/01/09, 16:52
سینه‌ام سنگین بود.
یکجا ایستادن سخت و مخلوطی از ترس و خشم، من را به خود درگیری دچار کرده بود. حتی برنگشتم تا از مرگ آریا مطمئن شوم. تنها مثل خرگوشی تیزپا که از دام ماری می‌گریزد فرار کرده بودم. با این تفاوت که من توی این بخش داستان، مار بودم. همیشه با کنترل احساساتم مشکل داشتم. پذیرفتن اینکه، از بدو تولد یتیم بودم؛ فرار از نوان‌خانه‌ای در ژاپن و امدن به اینجا با تمام سختی‌هایش مشکل بود. زبان‌های خارجیم سلیس بود و هنگامی که به آئینه می‌نگرم می‌فهمم که بیشتر از هر کسی خون انسانی اصیل را در رگ‌هایم دارم. چشمانم قهوه‌ایست؛ موهایی کوتاه به رنگ سیاه و خرمایی که اگر بلند شوند، نمی‌توانم در مقابل این وسوسه که خودم را به شکل شرقی‌ها در نیاورم مقاومت کنم. می‌گویند که استایل مناسبی دارم؛ هر چند برای اطمینان از این امر ورزش را رها نمی‌کنم. می‌دانید؟ در مخفیگاه اختصاصیم با بلند کردن تنه‌های چوب و دویدن‌های مکرر همیشه خودم را اماده نگه می‌دارم. اما مشکل اصلی من با احساساتم بود. هیچوقت ندانستم چطور خودم را در خشم، محبت و حتی شیطنت کنترل کنم.
سخت بود یک یتیم محبت ندیده باشی و در احساساتت زیاده روی نکنی.
پشت سرم را به دیوار سیمانی چسباندم؛ مقداری سیمان به زمین ریخت. هوای خنک از سوراخ‌های بینیم به درون و با لرزشی آه کشیدم. آسمان در روشنی و تاریکی اسیر شده بود. خورشید عقب کشیده اما هنوز هم به فضای شب دست درازی می‌کرد.
زیبا بود. و پذیرفتنی برای من.
غروب را دوست داشتم. لطافت هوای آن، که به من نیرویی دوباره داد.
نیرویی تا سنگینی سینه و دل آشوبه‌ام را برای حداقل مدتی خاموش کنم. باید کمی خودم را ارام می‌کردم و برای کاهش دردمم حتما به قرص نیاز داشتم.
برای لحظه‌ای تمرکز تمام دستم را ماساژ دادم و دوباره به خیابان وارد شدم.
عجیب بود که در میان مردم به آرامی قدم بزنم. شوق جوانی مرا وادار می‌کرد تا به سرعت بدوم و از میان گاری‌های درون بازار میوه کش برم. و شاید اگر روز دیگری بود این کار را می‌کردم. اما در این غروب، دلم گرفته بود.
یادم نمی‌آمد که پیش از این کسی را کشته باشم. البته به غیر از او. سعی کردم خاطره‌ی او را از ذهنم دور کنم. از وقتی در این قصر پذیرفته شدم، سعی داشتم روابطم را از انسان‌های عادی جدا کنم و تنها به خانواده‌ی خودم اکتفا کنم. پیش از این بسیار از آن‌ها زخم خورده بودم و من آدمی نبودم که از یک جا دوبار گزیده شود.
باید خودم را برای شام می‌رساندم. و هنوز هم کمی فرصت داشتم.
خیابان‌ها آسفالت و بعضا خاکی؛ تلفیق عجیبی بود. در عین حال که دنیای اطرافمان مدرن شده بود، چند بخشی از گذشته را نگه داشته بودیم.
تی شرت سیاه کلاه دارم به خوبی سرم را می‌پوشاند و اینکه نیازی نداشتم تا چهره‌ام را برای افراد خارج از قصر نمایان کنم.
صدای جیغ و ویغ بچه‌های کوچک کم کم فروکش کرده بود. هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شدیم، سر و صداها کمتر می‌شد.
خیابان عریض بود.
چند پیچ در طول مسیر به خود گرفته بود و وسایل نقلیه جدید در قسمت هایی ک خم زیادی داشت جا خوش کرده بودند. وقت زیادی را صرف نگاه کردنشان نکردم. در این زمان برایم حقیرتر از آن بودند که نگاهشان کنم.
به سمت راست، خیابان را ساختمانی بزرگ با طبقاتی زیاد قطع می‌کرد. جلوی در چندین پسر بر روی یک ماشین نشسته و سیگار می‌کشیدند. ساختمان را دور زدم و به سمت جنوب غربی آن رفتم؛ در حالی که به دیوار سیاه رنگ می‌رسیدم ذهنم را خالی کردم. خالی تر از هر زمانی. خیلی خوب یاد گرفته بودم که چطور در زمان خواب یا هشیاری خودم را از دسترس سپهر دور نگه دارم. در فضای خالی ذهنم گفتم:« برای شام میام. و اینکه، قدرتت روی من اثری نداره تلاش نکن.»
تقریبا می‌توانستم صدای کوبیدن سرش به دیوار را حس کنم. پوزخندی بر روی لبم شکل گرفت که با دست زدن به دیوار ناپدید شد.
دیواری سیاه که چند رج آجر آن را سرهم کرده بود آرام آرام از هم شکافته شده و جعبه‌ای تو خالی اما مرتفع را به نمایش گذاشت. داخل شدم. دیوار و متعاقبا درب آسانسور پشت سرم بسته شد و چراغ‌هایی ریز سفید شروع به خاموش روشن شدن کردند.
بر روی صفحه کلید طبقه چهارم را فشار دادم. این آسانسور تنها برای من بود و به صورت مخفی کار گذاشته شده بود. می‌دانستم که امیر کسرا هم در این طبقه اتاق داشت اما اتاق‌هایمان طوری کنار هم قرار گرفته بود که زیاد این بالا با هم برخورد نداشتیم. در صورتی که نیاز به خروج از قصر داشته باشم، همیشه از آسانسور استفاده می‌کنم.
آسانسور شروع به بالا رفتن کرد و در این زمان آهنگ مرد علاقه‌ام پلی شد:
کجایی تو کاش میدیدی
من خسته شدم به این زودی
چجوری شد اون حس شدید
به این آسونی...
دینگ.
در باز شد و بعد از عبور از اسکنری که هویتم را تایید می‌کرد با فضایی متفاوت روبه رو شدم. حس و حال تزئینات قرون وسطایی را داشت. قدیمی و دل گیر.
بخش‌هایی از راه رو هنوز نشانه‌های خرابی‌های پیشین را داشت. هر چند زحمت زیادی برای تعمیر آن انجام شده بود. به سرعت حرکت کرده و به چپ رفتم. برای رسیدن به درب اتاقم باید ده قدم مسافت می‌پیمودم. کمی بعد دری سیاه رنگ و ساده برایم خودنمایی می‌کرد. به اتاقم وارد شدم و در را بستم. کمرم را به در تکیه داده و روی زمین نشستم.
اتاق شلوغی نبود. چند شمشیر بر روی دیوار، یک مشعل و چند خنجر روی دیوار دیگر. یک کمان و یک تخت و دیگر هیچ. البته اگر فرش را هم در زمره‌ی هیچ چیزان قرار بدهیم!
به سمت تخت رفتم و زانو زدم. به زیر آن دست برده و برامدگی مستطیلی را زیر ان حس کردم. از داخلش مکعبی به درون دستم افتاد. در مکعب چند قرص سرخ و سیاه دیده می‌شد. یکی را به درون دهانم انداخته و طبق عادت مکعب را درون دستم چرخشی گرداندم. مکعب را در سر جایش گذاشتم.
هنوز هم کمی درد داشتم. شاید کمی آب گرم آرامم می‌کرد.
از کنار تخت بلند شدم؛ به سمت دیوار رفته و پایه‌ی مشعل روی دیوار را کشیدم. این دیوار بر خلاف آن دیوار سیاه، به صورت مورب شکافته شد و حمامی مجلل را نمایان کرد.
وقتی که شروع به شستن خودم کردم، بازهم درگیر دست‌های آلوده به خونم بودم. هر چند که قبلا شسته باشمشان.
بازی با کلمات، طعنه‌ای عجیب می‎‌زند. به من، به دلیل زندگی کردنم و به زندگی یک نواختم.
خودم را در آیینه نگاه کردم. صورت سبزه‌ام کمی مو داشت. دیروز اصلاح کرده بودم اما بازهم ته ریش همیشگیم در حال در امدن بود.
روبه انعکاسم در آئینه، غرق تفکر شدم. بیاد بی‌خوابی‌ها و گرسنگی‌های دوران کودکی. چه‌قدر طول کشید تا تبدیل به جوانی بیست و هفت ساله شدم.
از لحاظی خیلی طولانی اما عمر شادی‌هایم کوتاه بود. به صورتم دست کشیدم. هنوز هم لطافت خودش را داشت، البته اگر زخم تقریبا محو روی آن را حساب نکنیم.
گوشه لبم، سمت چپ صورتم به شکل بدی برش خورده بود.
زیر لب گفتم:« بالایای طبیعی ...»
دیشب صورتم را موقع اصلاح بریده بودم. همیشه دل مشغولی‌هایی داشتم که در زمان‌های نامناسب به سراغم می‌امدند.
خط گوشتی‌ که کم رنگ شده بود را دنبال کردم. رخ داد واقع شده جلوی چشمم برق زد، انگار که داشتم آن را در آئینه دیده و حس می‌کردم؛ صورتم را زخم کردم. چشمانم از حیرت گرد شدند. زخمم قصد داشت تا بیشتر سر باز کرده و خون ریزی کند. خودم را کنترل کرده، تمرکز کردم و چشمانم را بستم. بر روی دانه دانه اجزای درون خونم. پلاکت‌ها را فرا خواندم. حرکتشان را حس کرده و هدایتشان کردم. چشم‌هایم را باز کردم. دیدم که زخم بی‌نهایت آرام در حال بسته شدن بود. خونریزی نمی‌کرد اما حداقل یک روز طول می‌کشید تا کاملا خوب شده و اثری از جایش نماند.
و امشب تقریبا اثری از ان باقی نمانده بود.
دیشب حانیه در قصر نبود اما به هر حال حضورش هم تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. می‌توانستم از او بخواهم که در همان موقع زخم را در مان کند، اما خودش بهتر می‌دانست که دوست داشتم خودم کارهایم را انجام دهم.
دهن کجی کرده و هوفی کشیدم.
ردای مهمانی سیاهم را پوشیده و از پله‌ها به سرعت پایین رفتم. طبقه پایین، طبقه سوم سالن غذاخوری بود. در را باز کردم و نگاه خوشامد گوی چند نفر به سمتم برگشت. جواب نگاه هایشان را دادم و راهم را به سمت بالای میز اول کنار دست امیر حسین کج کردم. با دیدن نگاه سپهر لبخند گشادی زدم. کنار امیر حسین که نشستم، سوتی زد و گفت:« خوشتیپ کردی! بابا یهو بیا جای من بشین!»
خرخری کردم. در جواب گفتم:« می‌دونی که خوشم نمیاد ازین به اطلاح جای تو اما دوست داری به سپهر بگو. با کله میاد!»
زمزمه سپهر را شنیدم:« یبار با کله رفتم تو دیوار، هفت نسل بعدیم بهتره با کله نرن جایی!!!!»
نخندیدن سخت بود. به شدت سخت.
مدت زمانی گذشت تا امیر کسرا هم به ما پیوست. کمی با خودم در مورد اتفاقاتی که رخ داده بود فکر کردم. و عجیب اینکه احساس گناهم تقریبا تمام شده بود. نمی‌دانم. شاید خودم را از انسان‌های عادی برتر می‌دانستم. و یا شاید هم مرگ آریا را به سادگی پذیرفته بودم.
می‌خواستم شروع به خوردن کنم که صدایی را شنیدم:
ـ بخور دیگه اه. داری میمیری از بس لاغری!
و بازهم تشرهای بی‌نظیر فاطمه. ملکه سرخ دوست داشتنی‌ای که برای همه عزیز بود. به خصوص برای من؛ چون برایم چیزی از یک خواهر واقعی کم نداشت.
در میز مخالف میز ما امیر کسرا کنار محمد حسین نشسته بود. از چهره‌ی درهمش احساساتش کاملا واضح بودن. واقعا حق هم داشت. کی حاضر بود کنار فسیلی بنشیند که به جای دفن شدن در قبرستانی با ده هکتار وسعت و بیست هزار کیلومتر سیم خاردار، داشت با ولع و بدون هیچ فرهنگی غذا می‌خورد؟
سرم را برگرداندم و به ضربه ای که محمد حسین به میز زد هم توجه‌ای نکردم. مشغول به خوردن شدم. باید بعدا از این جن‌های خدمت‌کار تشکر می‌کردم. غذا بسیار لذیذ بود.
حسابی شکمم را پر کردم. اضطراب و ناراحتی باعث می‌شد که میل عجیبی به پر خوری پیدا کنم. و واقعا خوشحالم که همیشه نگران نیستم.
صدای تق دوباره‌ای امد. نیم نگاهی کردم و محمد حسین را دیدم که دوباره غش کرده بود. باور کنید در صورتی که امیر کسرا را ببینید که می‌خواهد هوای خالی را با ماست بزند و محمد حسینم عین ژله وا رفته باشد و با این وجود نخندید، جدا سخت بود. زیر لب خنده‌ای کردم که برایم خوب بود. حداقل دردهایم را فراموش می‌کردم.
بعد از خوردن غذا دهانم را با دستمال گل دوزی شده درون جیبم پاک کرده و به امیر حسین نگاهی انداختم:« می‌رم استراحت کنم.» تنها برای نشان دادن اینکه فهمیده است سرش را تکان داد.
با آهی به سمت پلکان رفتم. نیاز به استراحت داشتم. هر چند شک داشتم که کابوس‌های بی امانم لحظه‌ای بگذارند طعم آرامش را بچشم.

johnsnow
2016/01/09, 17:33
با تابش نور خورشید بیدار شدم و خودم را در روی چمن دیدم. وقتی بلند شدم در ورودی قصری با دو اسب تک شاخ بالدار در طرفینش دیدم هنوز در شوک بودم و حس میکردم خواب میبینم اما هرطور بود قدم به درون قصر گذاشتم. فضای قصر گرم و صمیمی بود اما هنوز کسی را ندیده بودم. همه جا را به ترتیب میگشتم اما هنوز هم خبری از کسی نبود راهروها خالی بودند اتفاقی به سمتی پیچیدم و بوی غذا به مشامم رسید. بدنبال بوی غذا رفتم تا اینکه صدای چند نفر را شنیدم و پس از چند قدم دیگر وارد آشپزخانه شدم. وای خدای من چی میدیدم 4 انسان پوشیده در لباسی سرتاسر سفید که داشتند غذا میخوردند و 2 جن برای آنها غذا می آوردند. اینجا دیگر کجاست؟ اینها دیگر که هستند؟ این چه لباسی است که پوشیده اند؟
ناگهان یکی از آنها از جای خود بلند شد و مرا خطاب کرد و گفت: چرا دم در وایستادی بیا تو یک چیزی بخور.
وارد شدم اما با ترس و آماده مبارزه بودم. با صدایی محکم پرسیدم: شما کی هستید و اینجا کجاست؟
اول کسی که ایستاده بود و مرا صدا زد صحبت کرد: من امیرحسینم میتونی امیر صدام کنی ، اینا سهراب و مهدی و مرتضی هستن... ما هم تازه اومدیم اینجا، بهش قصر پیشتازان میگن و کسانی که دارای قدرت خاص هستن میان اینجا، همه مون پیشتازی هستیم حتی تو و ما چهار نفر که امپراطوریم.
همچنان در ذهنم نمیخواستم باور کنم که بیدار هستم و داشتم همه چیز را مرور میکردم تا اینکه سهراب بلند شد و دستی به پشتم زد و گفت: دوست من خودت را معرفی نمیکنی نمیخوای باهات آشنا بشیم، فکر میکنم هنوز از قدرتت خبر نداری و نمیدونی چرا به اینجا اومدی؟
با وجود افکار مشوشم بصورت ناخودآگاه پاسخ دادم: سجاد هستم و وقتی از خواب بیدار شدم اینجا بودم، همینطور حس میکنم هنوز هم خواب هستم.
مرتضی بدون حرفی محکم زد توی گوشم و من از جا پریدم و یقه اش را گرفتم و فریاد زدم: چه غلطی میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟...
توی همین حال بودم که مهدی و امیر دستهایم را گرفتند و بزور منو از مرتضی دور کردند، در همین حال مهدی با قاطعیت صحبت کرد: دیدی که خواب نیستی مرتضی فقط میخواست بهت بفهمونه که خواب نیستی و هیچ قصد بدی نداشت به همین خاطر اون کار را کرد.
با توضیح مهدی آروم شدم و عذرخواهی کردم.
امیر دستم را رها کرد و به پشتم زد و گفت: بشینین سر میز گشنمه. و اینگونه بود که دوستی منو امیر شروع شد.
هفته ها گذشت و روابط من با امپراطوران صمیمی تر شد و دیگر اینجا را خونه خودم میدانستم و هر روز در کنار امپراطوران تمرین میکردم و قسمتهای بیشتری از قصر را میشناختم اما هنوز هم اطلاعات همه ی ما ناقص بود و خیلی چیزها بود که نمیدانستیم. چندین ماه به همین منوال سپری شد تا اینکه پیرمرد عجیبی که امیر و دیگران بارها ازش نام برده بودند دوباره پیدا شد و به ما در یافتن رازهای قصر کمک کرد. پس از چندین ماه دیگر تمامی رازها و مکانهای قصر را میشناختیم بجز مکانهای اندکی که هنوز بهشان سر نزده بودیم در این مدت هنوز کس دیگری به ما اضافه نشده بود و این موجب تعجب ما بود چون من درست چند هفته بعد از ورود امپراطوران آمده بودم. همه در این فکر بودیم که شاید فقط ما عجیب هستیم و مردم ما را ترد کرده اند تا اینکه یک روز دختری با شنلی به سرخی خون وارد قصر شد. دختر محکمی نشان میداد و خود او میدانست به کجا آمده در چشمانش قاطعیت خاصی بود و همیشه کم حوصله بود اما هرگز با ما بد برخورد نمیکرد. نام آن دختر فاطمه بود و در مبارزه مهارت بالایی داشت. پس از حضور فاطمه حس ناامیدی که در بین ما وجود داشت رنگ باخت و دوباره شادی درون قصر ریشه دواند. روزها سپری شدند و فاطمه هم با ما بیشتر کنار آمد و زیر نظر ما تمرین میکرد. دیگر خودش را غریبه نمیدید در همین حین بود که پسری وارد شد و خودش را امیر کسرا معرفی کرد. پس از ورود امیر کسرا با توصیه ی محمد حسین و سهراب تصمیم گرفتیم تا تمرینات فاطمه و کسرا را تقسیم بندی کنیم، من و امیرحسین وظیفه تمرین با کسرا را برعهده گرفتیم و فاطمه هم با بقیه کار میکرد.
روزهای خوبی یکی پس از دیگری سپری میشد هرچند گاها اشتباهات کسرا منجر به تنبیهش میشد. امیر و من همیشه سر به سر کسرا میگذاشتیم و با دیدن حرص و جوش هایش سر شوق می آمدیم. هرچند بعضی وقتها فاطمه بخاطر اینکار ها ما را سرزنش میکرد اما باز هم ارزشش را داشت. هرگز یادم نمیره اون روزی که توی شربت کسرا با امیر یواشکی دارو ریختیم. یادمه به امیر میگفتم: امیر اون دارو نه اون دل درد نمیاره.
امیر: نه عنتر همینه.
من: نیست نکبت این دل درد میاره.
امیر: خب هردو رو میریزیم.
من: فکر خوبیه.
امیر: اگه هیچکدوم نباشن چی؟
من: هومم خب یکاری کن همه اشون رو میریزیم.
امیر: آورین چه فکر خوبی کردیم.
شب که شد کسرا از دل درد داشت میمرد و همش میرفت دستشویی. همه تعجب کرده بودن و نمیدونستن چه بلایی سر کسرا اومده اما فاطمه از خنده های من و امیر متوجه شد که ما کاری کردیم ولی خب بخاطر امیر چیزی نگفت. اما صبح اون روز از همه بهتر بود وقتی کسرا از اتاقش بیرون اومد همه از خنده منفجر شدن چون صورت کسرا عین قابلمه ای شده بود که کلی چکش خورده باشه پر از جوش و کبود. اینجا بود که دیگه طاقت فاطمه تموم شد و افتاد دنبال من و امیر خوشبختانه تونستیم فرار کنیم. بیچاره کسرا تا یکهفته از اتاقش بیرون نمیومد تا اینکه خوب شد. یا هیچوقت وقتی که محمد حسین را اذیت کردیم را فراموش نمیکنم همونروزی که باز هم من و امیر یک ایده تازه به ذهنمون رسید وقتی پاستیلهای پیرمرد را پیدا کردیم.
امیر: سجاد اینا پاستیلهای فسیل نیستن؟
من: چرا خودشونن ولی اینجا چیکار میکنن؟
امیر: نمیدونم حتما باز این پیر خرفت یادش رفته کجاست و چیکار میکنه. بیا برشون داریم و یکم اذیتش کنیم.
من: موافقم فکر کنم یک ایده ی خوب به ذهنم رسیده ببین نظر تو چیه بیا ببندیمشون به نخ نامرئی و بزاریم سر راهش و هی بکشیمش تا بیفته دنبالشون.
امیر: یک چاله اونجا هست روش رو میپوشونیم بیفته توی گل و شل.
من: عالیه بزن بریم.
اینبار دیگه از خشم فاطمه بزور جون سالم بدر بردیم فقط یک صدم ثانیه دیرتر عمل کرده بودم منو امیر مرده بودیم. فاطمه وقتی دید فسیل در حال دویدنه سریع خودش را رساند به خیال اینکه اتفاقی افتاده اما وقتی رسید که فسیل با سر رفت توی چاله گل و وقتی دید من و امیر داریم پاستیلها را میکشیم چاقوهایش رو پرتاب کرد سمت ما خوشبختانه حدس زده بودم وسریع فرار کردیم.
لعنتی این سرما دیگه از کجا میاد، نه باز هم داشتم خواب میدیدم. تنها کاری که این روزها در این سرمای کشنده دارم انجام میدم شده همین خواب دیدن و غوطه ور شدن در رویاهای شیرین حضورم در قصر، خاطرات خوشم با دوستان عزیزم.
(اینم از ورود من به قصر و اتفاقات پس از ورودم)

shery
2016/01/09, 20:23
- دوباره .
به صورت خیس از عرق شاعر نگاه میکنم . .چشمانش نیمه باز و کاملا پریشان است . اگر کمی بیشتر به او فشار بیارم حتما همینجا از خستگی غش میکند. با التماس نگاهم میکند .
- چرا نگاه میکنی گفتم دوباره …نگران نباش دفعه اخره .
اهی میکشد و به من پشت میکند . روبه رویمان دیوار صیغلی پوشیده از سنگ مرمر است . البته گمان میبرم نوعی مرمر است به دلیل شباهت بی نظری که طرح ها و شیار هایش به مرمر سبز دارند . مرمری که مانند یک شیشه ی کدر و خاک گرفته ورودی یک کتابخانه مخفی را تشکیل داده است و فضای پشت خود را نماین کرده است .
قطرات اب به ارامی به هوا بلند میشوند و در یک نقطعه تشکیل گویی از اب را میدهند .
محمد رضا چشمانش را بسته و سخت تمرکز کرده است . دستانش را با فاصله از گوی قرار داده و سپس وقتی به اندازه ی کافی گوی بزرگ شد مانند ۱۳ مرتبه ی قبلی با فشار زیاد ان را به سمت دیوار هل میدهد . و برخورد میکند سپس به ارامی سطح ورودی کتابخانه مخفی را در بر میگردد . مانند مکشی قوی اب را جذب میکند . مدتی بعد در سطحش شروع به پخش شدن میکند و دقیقه نمیگذر که تمام سطح ورودی را پرده ای نازک از اب فرا گرفته است .
- بازم نشد…کنترلش از دستم خارج شد .
شاعر این را میگوید و به ارامی خسته بر زمین مینشید . مانند من منتظر به منظره ی روبه رویش خیره میشود .
دالان باریکی است . از همین جا اگر بخوام بگویم این کتابخانه ی جدید یک درصد کتابخانه ی مرکزی هم نمیشود . ..
اما بعد از سال ها کشف همچین چیزی ان هم در سالن ناهار خوری جز عجایب و اتفاقات هیجان انگیز است . چیزی که همه مشتاق کشف انند .
دقیقا یک هفته . یک هفته میگذر که تمام وقت در این دالان در تلاش پیدا کردن راهی برای ورود ام .
قطرات اب به ارامی شروع به لرزیدن میکنند و مانند دفعات قبل به ناگاه همه یک جا ناپدید میشود . و به زودی با صدای جیغ و فریاد یک نفر محل فرود یک لیتر اب مشخص میشود .
هرچیزی و هرکسی که با ان بر خورد کند به صورت عجیبی در مکان و محل دیگر از قصر پرتاب میشود . با یاد اوری اولین برخورد مهدی با ان خنده روی لبانم مینشیند . یک هفته است که در مکان های عمومی از ترس بر خورد با امیر حسین پیدایش نشده است .
اهی میکشم و به دیوار دالان تکیه میدهم . . .
دقیقه ای بعد مجید خیس اب روبه رویم ایستاده است . و پشت سرش زهرا دوان دوان می اید . با دیدنش نیشخندی میزنم .
از شدت خشم تصور میکنم به زودی اب ها تبخیر و خشک خواهد شد .
- واقعا شهرزاد . میدونی وسط ساندویچم بودم . این از امروز اونم دیروز که نزدیک بود چشمامو از دست بدم .
حق داشت . دیروز از زهرا خواسته بودم با تیر هایش دیوار را هدف بگیرد اما بعد از پرتاب تیر ها در دیوار ناپدید و دقیقه بعد گویا از ۱ سانتی متری سرمجید در سالن تمرین ..گذشته بود اند .
این هفته اسیب زیادی به قصر و بچه ها رسیده بود . سری قبل نیز از هادی خواسته بودم با قدرت مند ترین مشتش به ان حمله کند . او نیز عقب گرد کرده و با سرعت به سمت ان دویده …هرچند مانند همیشه توقع برخوردی عظیم و فرو ریختن کوهی از سنگ را داشتم اما به جایش او نیز غیب شده و دقیقه بعد به جای سنگ مرمر از اطاق فاطمه سر در اورده . خودش انجا نبود . چند وقتی است زیاد از قصر بیرون میرود . هادی به سیاهچال پناه برده است و من نیز امید وارم تا زمانی که برگردد محو شده باشم . تا انجا که اخرین بار دیده بودم چیزی از اطاق سالم نمانده و دیوار شرقیش کاملا نابود شده . هرچند به نظرم مفید واقع شده خیلی وقت که فاطمه نیاز به اطاقی بزرگ تر با ایوانی باز تر داشت .
اهی میکشم . و بلند میشم .
- متاسفم . اما نمیشه ولش کنیم .زهرا کمک کنید محمد رضا از اینجا بره بیرون خیلی خسته شده .
به ارامی زیر دستانش را میگیرنند و از دالان خارج میشودن .
روبه رویش قرار میگیرم . و با تاسف به ان نگاه میکنم . دیوار لعنتی .
دفترچه ام را در می اوردم . طبق الگوهای زمانی که کشیده بودیم فقط ۱۲ نقطه از قصر بود که انرژی ها و یا افرادی که ان را لمس میکنند در ان جا فرود می امدند . ناهار خوری اخرین نقطه است .
جز این نکته متوجه شده بودیم که در انتقال ادم ها سریع ترین واکنش و در انتقال عناصری مثل اب و اتش کمی مکث میکند .
ولوازم و اشیا را فقط در یک نقطه انتقال میدهد . یعنی انبار . حتی ایده ای داشتم که تمام لوازم عجیب و غریب انبار شمالی
از همین دوروازه های انتقالی جدید به ان نقطه میرسید.
زیرا که عجیب نبود در هرساعتی از روز در ان انبار اگر با سیتید شاهد ریز اشیا مختلف از سقف به داخلش هستید .
و اگر بعد از یک ماه از هر وسیله ای استفاده نشد مانند قبل خود به خود در زمین فرو میروند و تمام .
تمام کتاب های اموزشی در باره ی پرتال های انتقال زمانی و مکانی را مطالعه کرده بودیم . . . بی شباهت یک پرتال است اما کاملا مشخص است که نقشش محافظت ازاین کتابخانه و جلوگیری از ورود اشخاص است .
اخمی میکنم .
- پاستیل بزن .
فریادی میزنم و باترس به محمد حسین نگاه میکنم . پیرمرد خرفت …با بسته ای از پاستیل که به سمت گرفته است و نیخشندی چندش اور نگاهم میکند . اخمی میکنم .
- ترسوندیم پدر . نه ممنون .
-هنوزم فقط سعی میکنی ببینی …میدونی که همیشه همون چیزی که میبنی نیست .
- سعی نکن از اون حرفات بزنی لطفا …اگه میتونستی خودتم تا الان واردش شده بودی .
خرخری میکند و بعد سری تکان میدهد . به ارامی گوشه از دیوار چهار زانو لم میدهد و پاستیلی که شبیه کرم است را میک میزند .
دفترچه ام را دوره میکنم . همیشه با لمس اشیا و دیورا ها بیشتر سیستم ها و یا درب های ورودی کار میکرد .
در قصر همه چیز گویی باید هاله ات را لمس کند تا اجازه ی ورود و خروج و با استفاده از امکانات را به شما بدهد .
اما این فرق داشت . و من باید ان را پیدا کنم .
- تاحالا منم باهاش بر خوردی نداشتم دخترم .
محمد حسین این را میگوید و بعد با ذوق شوق به دیوار خیره میشود . در همین حین صدای ملچ و ملوچشش در دالان انعکاس پیدا کرده است .
- خسته شدم . اهی میکشم و کنارش مینشیم ویکی از همان پاستیل های کرمی را به دندان میکشم .
- هرچی بیشتر تلاش میکنیم نتیجه ی کمتری میگیریم نه اینکه نخوام ادامه بدم . . . نه اتفاقا بیشتر مشتاق میشم . اما معمولا عادت ندارم هیچ راه حل و برنامه ای نداشته باشم . هیچ ایده ای ندارم دیگه .
- یه وقتایی نیازی نیست اینقد خودتو درگیرش کنی . وقتی زمانش برسه خودش باز میشه .
لبخندی میزنم . شاید ۱۰ یا ۱۲ ساله بودم که همین جمله را گفته بود . زمانی که با عصبانیت با خنجر هایم به یکی از درب های بسته ی تالار ضربه میزدم ….همیشه از همان کودکی سعی در کشف اثرار اینجا را داشته ام .
- شاید .
- شهرزاد ….شهرزاد ….کجایی .
- اینجام …بیا جلو تر حریر
حریر ارام و با کمی ترس وارد دالان سنگی و تیره شد . از مکان های تاریک اصلا خوشش نمی امد. .
- ام اها سلام . راستش چیزی که میخواستیو پیدا کردم …سلام محمد حسین .
که البته جوابش فقط خرو پف های خفیف بود .
-ببینمش .
ظرفی شیشه ای که مایعی صورتی رنگ در ان بود به سمتم گرفت . .. اسید کاردلینک . بد ترین نوع اسید که حتی محکم ترین نوع
سنگ را نیز در خود حل میکرد . ما معمولا به عنوان حلال شیشه و ذوب شیشه های محکم استفاده شد.
تصورم این بود که این دیورا جنس اصلیش از مرمر سفید و براق است که با نوعی شیشه از جنس پنجره های قصر ترکیب شده است و نوعی لایه محافظتی جهت انتقال مهاجمان توسط شخصی شاید روزی روی ان گذاشته شده است .
هرچند تابه حال وجود همچین شخصی با همچین قدرتی حداقل به عنوان یک پیشتازی تایید نشده بود .
- ممنون فردا صبح اگه بتونی منو تو باغ سیب ملاقات کنی عالی میشه . هوا افتابیه میدونم دوست داری . میخوایم برداشت
سیب هارو شروع کنیم .
- اوه حتما .
-اها راستی به نرجس بگو تمام ۱۲ نقطه کنترل بشن حواستون باشه کسی اونجا نباشه . مطمعنی دیگه اتفاقی نمیوفته ؟
- مطمعنم من چیزی ندیدم تا ۲ ساعت اینده همه چی ارومه . بااین حال ما همه جارو خالی کردیم .
- خوبه ممنونم . یه خواهش دیگه ام داشتم. به نظرت تا ۲۴ ساعت اینده کجا میتونم مهدی رو خفت کنم. ؟
- لبخندی میزند …صبر کن الان سعیمو میکنم سپس عقب گرد میکند و نزدیک محمد حسین می ایستد و چشمانش را میبندد و تمرکز میکند .
سریعا مشغول شدم هرچه تلاش میکردم درب استوانه ی شیشه ای باز نمیشد . ..یکی از خنجر هایم راخارج کردم .
صدای خرو پف محمد حسین در سکوت دالان میپیچید . و عصابم را بهم میریخت …
- لعنتی .
در همین لحظه حریر از کنارم گذشت و به سمت دیوار حرکت کرد . کمی که دقت کردم چشمانش بسته بود .
- حریر کجا میری نزدیکش نشو …
اما گوش نکرد و همچنان نزدیک میشد کم کم ارام ارام دستانش را به سمت ان دراز کرد اگر برخورد میکرد معلوم نبود کجا ممکن بود سقوط کند …
- چرا اینطوری میکنی به ارامی دستانش را میگرم و مانع حرکتش میشم .
که ناگاه با حرکتی سریع خنجری در فضای نزدیک سرم تکان میدهد . و اگر با کف دستم خنجر را نگرفته بودم حتما چشمانم اسیب میدید . خجر کف دستم را برید و به بلافاصله خون از ان جاری میشود .
- اوه خدای من چیکار میکنی حریر .
و در گیر میشویم . هنوز چشمانش بسته است . باخنجرش ضربه میزند و دوباره به سمت دیوار حرکت میند .
- حریر بس کن بیدار شو …چرا اینطوری شدی
در همین حین درگیری خودش را به سمت دیورا پرتاب میکند …و من نیز خودم را مانع میکنم محکم با من بر خورد میکند و به سمت مانع و دیوار پرتاب میشم با دست ضخیم سعی میکنم از بر خورد احتمالی جلوگیری کنم . هرچند میدانستم که برخوردی در کار نخواهد بود اما …
لحظه ای بد کف دستان خونیم را روی سنگی سرد حس میکنم چشمانم را باز میکنم و خودم را بین دو جرزدیوار شیشه ای میبنم .
سنگی صیغلی و لایه ای حریر شکل در پشتم. که حریر را از ان ور دیوار میتوانستم ببینم ..به ارامی چشمانش را باز میکند .
و فریاد میزند .
- شهرزاد نزدیک اون نشو . نباید بری اونجا .
- چی ؟
به سمت دیوار میچرخم کف داستانم همچنان به ان چسبیده …هرچه تلاش میکنم دستم جدا نمیشود . و کم کم مایعی نقره ای رنگ
تمام دستم را میپوشاند …مانند ابی روان خونم کف دستم را میمکد و به زودی به ارنجم میرسد .
ترسیدم خیلی زیاد …اما هرچه تلاش میکردم کف دستم از سنگ جدا نمیشد و به طرز عجیبی انتقال داد نمیشدم .
- حریر کمکم کن . ..یکیو صدا کن . نمیتونم دستمو جدا کنم .
- شهرزاد نهههههه
به سمتش میچرخم چشمانش نیمه باز است و دقیقه ای بعد از هوش میرود .
- نه حریر ….بس کن . …محمد حسین ….محممممممد حسین . .
به محمد حسین که یک گوشه خرو پف میکردو به حریر که بر روی زمین افتاده بود نگاه میکنم . نمیدانستم چه کنم .
چه کسی ممکن بود بتواند کمک کند ؟
مایع نقره ای رنگ تا زیر چانه ام رسیده بود .
- حریر بلند شو . حریییییییییر صدامو میشنوی .
هیچ صدایی نمی امد . هیچ راه حلی نداشتم . و به زودی توسط مایع نقره ای رنگ پوشیده میشدم.
به ناگاه …..
فکر میکنم . … و در ذهنم بلند .بلند فریاد میزنمممممممم . جیغ میکشم …..
- سپهررررررررررررکمک کن . سپهررررر
مایع دهان و بینم را پوشیده بود روبه خفه گی بودم .
- سپهر لطفا ..
و بعد مایع به سمت چشمانم پیش روی میکند سپس همه چیز تاریک مشود .

azam
2016/01/09, 21:28
در گوشه از سالن غذاخوری محمدمهدی را با قیافه ای درب و داغان و کبود پیدا میکنم. متفکرانه به تابلوی نقاشی نگاه میکند.
واقعا کی فکرشو میکرد که پشت تابلوی نقاشی بزرگ سالن غذاخوری ورودی یه تالار باشه؟ اونم تالاری که به یک کتابخونه ی مخفی برسه؟
-تو چرا اینجوری شدی؟
با شنیدن صدایم محمدمهدی یک متر به بالا میپرد و با تعجب به اطراف نگاه میکند. نگاهش روی من ثابت می ماند.
-عه تویی؟؟ چیزی گفتی؟
-پرسیدم چرا اینجوری شدی؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
محمدمهدی با دست پاچگی سعی میکند کبودی های ترسناکی که روی دستش نمایان بود را بپوشاند.
-اممم... راستش.. امم چیزه...
به چشمان پف کرده و کبودی های سبزرنگش زل میزنم.
-نکنه باز دوباره پریدی تو مانع؟
-اممم... یه جورایی... امروز صبح دوباره امتحانش کردم.
آهی میکشم "این بچه قصد بزرگ شدن نداره؟" اولین باری که ورودی تالار را پیدا کردیم کسی جرات نزدیک شدن به مانع را نداشت. همه ی مان تا چند ساعت از دور مشغول بررسی آن بودیم تا اینکه ناگهان محمدمهدی که بی صبر شده بود به طرف مانع می دود و سعی میکند از آن عبور کند و هنگام برخورد با مانع با صدای "پقی" از جلوی چشمان متعجب ما ناپدید میشود.
نتیجه ی این کار احمقانه ی او، جستجوی هشت ساعته و خسته کننده ی قصر بود که در آخر بالای درخت کهنسال و عظیم حیاط قصر پیدا شد. از آنجایی که جرات پایین آمدن نداشت، خسته و گرسنه بالای آن شاخه ی درخت خوابش برده بود.پس از آن ماجرا فکر میکردم که دیگه حتی به دو متری مانع هم نزدیک نمیشه، ولی فردا صبح دوباره پرید تو مانع. براش مثل یک سرگرمی شده بود. هروقت فرصتی پیدا میکرد میومد طبقه ی سوم، راهروی سمت راست، سالن غذاخوری و مسابقه ی پرش تو مانع راه می انداخت. هردفعه هم از یک جای قصر سردرمی آورد؛ آشپرخونه، کتابخونه، وسط برکه ی حیاط، بالای قفسه های کتابخونه و ...
-این دفعه از کجا سردرآوردی؟
با دست پاچگی سعی میکند موضوع را عوض کند.
-پاستیل میخوری؟ پاستیل اعلاست! از اتاق محمدحسین کش رفتم.
و لبخندی بزرگ تحویلم میدهد. با کنجکاوی به او نگاه میکنم.
-محمدمهدی؟؟؟ این دفعه دیگه از کجا سردرآوردی؟
من و من کنان پاسخ میدهد:
-از اتاق امیرحسین.
با خنده ازش میپرسم: خوب چرا قیافه ت اینجوریه؟؟
-امم داشتم سعی میکردم طبق الگویی که به دست آوردیم و هماهنگی زمان پرش به مانع انتظار داشتم از آشپزخونه سردربیارم، نه اینکه از توی هوا بیوفتم روی سر یک شخص خواب!
وای خــدا! دلیل کبودی های محمدمهدی هم کشف شد! همه ی افراد قصر مراقب بودند موقعی که امیرحسین خوابه به اتاق اون نزدیک نشند یا نزدیک او سر و صدا درست نکنند. دیگه چه بماند به اینکه موقعی که خوابه بپرند روی سرش.
درحالی که سعی می کنم خودمو کنترل کنم، میپرسم:
-پس تو موقعی که امیرحسین خواب بود پریدی روی سرش؟ واقعا جای تعجب داره که الان زنده ای!
محمدمهدی با زحمت و درد سرش را تکان میدهد.
-نخیر! نپریدم رو سرش! فقط یه سقوط اشتباه داشتم!
به آرامی کبودی روی گردنش را می مالد و با قیافه ای درهم از درد ادامه میدهد:
-راستش سعی کردم براش توضیح بدم که اشتباه پیش اومده. ولی امیرحسین موقعی که تازه از خواب بیدار میشه اصلا روابط دیپلماتیک بلد نیست. من موندم که چه جوری اینجا رو اداره میکنه. نمیدونی که با چه زحمتی خودمو نجات دادم.
این دفعه کنترل مو از دست میدهم و با صدای بلند میزنم زیر خنده.
با خاموش شدن ناگهانی صدای جمعیتی که تا دقایقی پیش سر میز مشغول خوردن و خنده بودند، خنده ام قطع میشود. تمام جمعیت معذب به در سالن خیره شده بودند.
به طرف درب ورودی برمیگردم. شهرزاد با قیافه ای درهم و جدی جلوی در ایستاده و با نگاه میان جمعیت دنبال شخصی میگردد. از خودم میپرسم "یعنی دنبال من میگرده؟" زمانی که نگاهش روی نگاهم ثابت می ماند به خودم پاسخ میدهم که "آره، دنبال من میگرده." نگاه نگران چشمانش باعث شرمندگی من می شود. "واقعا من چه جور احمقی هستم که به جای طبقه ی اول از طبقه ی سوم سردرآوردم؟"
سعی میکنم با لبخند بهش بگم "هـی من حالم خوبه، نگران نباش" او هم با لبخندی سست جواب لبخندم را می دهد.
به سمتش حرکت میکنم و برای سلام سری برای حانیه که با ذوق کنار شهرزاد ایستاده است تکان میدهم. زمانی که به چند قدمی شهرزاد میرسم برق قرمز شنل فاطمه را می بینم که در کسری از ثانیه در کنارم متوقف میشود. "لعنتی! اینا چه جوری اینقدر بی سر و صدا و سریع حرکت میکنند؟ اون از سپهر، این هم از فاطمه!"
با شرمندگی به شهرزاد لبخند میزنم.
-ببخشید که دیروز بی اجازه به اتاقت اومدم، دنبال یکی دیگه از بچه ها بودم که به اشتباه سر از اتاق تو درآوردم.
شهرزاد با قیافه ای درهم که معلوم است نمی خواهد بیشتر از این درمورد این حرف بزند سری تکان میدهد و با دلواپسی میپرسد:
-الان خوبی؟
-خوبه خوب! نگران من نباش!
حانیه با نگرانی از کنار شهرزاد نگاهی به من می اندازد.
-مطمئنی خوبی؟ قلبت درد نمیکنه؟ تنگی نفس نداری؟ وقتی راه میری خسته نمیشی؟
با اطمینان به حانیه لبخند میزنم.
-اصلا! کارتو خیلی خوب انجام دادی! مرسی!
حانیه با ذوق دست هاشو به هم میزنه و با خنده ای از سر شادی جواب میدهد.
-عالـــیه! این اولین بارم بود که توی این زمینه دست به شفا میزدم.
شهرزاد درحالی که با اخم به مانع آن طرف سالن زل زده است می پرسد:
-به نتیجه ای نرسیدی؟
با خستگی سری تکان میدهم.
-هیچی. از دیروز عصر تا الان دنبال روزنه ی ورودی میگردم. حتی جک و دار و دسته اش هم نتونستن روزنه ای پیدا کنند. نیم ساعت پیش همه شون وارد مانع شدند، الان نمیدونم که از کجا سردرآوردند. احتمالا باید کم کم سر و کله شون پیدا بشه.
فاطمه با تعجب از من میپرسد:
-جک؟!
-آره جک! به هم معرفی تون نکرده بودم؟ همون مورچه ی شلی که همیشه توی راه پله ی طبقه ی چهارم میپلکه.
فاطمه با اخم به من نگاه میکند.
-تو به یه مورچه ی شل میگی جک؟!
-آره! مگه اشکالی داره؟
فاطمه با تاسف سری تکان میدهد.
-نه! اصلا! راحت باش!
-خب چی میگفتم؟ آها! حتی جک و دار و دسته ش هم هیچ روزنه ای پیدا نکردند. منم اگه کارهای دیگه ای نداشتم توی جست و جو همراهی شون کرده بودم.
شهرزاد درحالی که اصلا به حرف های رد و بدل شده میان ما توجهی ندارد سری تکان میدهد و به سمت مانع حرکت میکند.
-حانی، خوشحالم که تونستی از تو لاک خودش بکشونیش بیرون.
حانیه نگاهش را از شهرزاد به من میدوزد. از خوشحالی چشم هایش برق میزند. با ذوق جواب میدهد.
-نمیدونی که چقد تلاش کردم. به سختی حاضر بود باهام حرف بزنه. گفتم الانه که دیگه سرم جیغ بزنه و با لنگه کفش بیوفته دنبالم. راستی گردش امشب که پابرجاست؟
-آره، ساعت هشت و نیم اتاق فاطمه. هروسیله ای که فکر میکنی واس درمانگری نیاز میشه هم با خودت بیار.
حانیه با اخم و قیافه ای آویزان به من نگاهی می اندازد.
-مگه نگفتی گردش؟ چرا توی گردش باید به شفا نیاز پیدا کنیم؟
-داریم میریم باغ وحش حانی. شنیدم که یه سری حیوونای جدید آوردند، نیازه که یه سر بزنم به اونجا. هنوز درمورد خیلی از جانوران اطلاعی ندارم.
-باغ وحش؟ دوباره؟ وای نــه! دفعه ی قبل نزدیک بود دست تو از دست بدی. درضمن تو دیروز مردی! برات مضره که امشب بخوای دوباره خودتو به کشتن بدی.
به حانیه لبخندی میزنم.
-میدونی که نیاز دارم. دامنه ی اطلاعاتم درمورد خیلی از حیوانات محدوده.
-خب چرا توی کتابا درموردشون نمی خونی؟ کتاب های جانورشناسی زیادی وجود داره. حتما نیازه که برای فهمیدنش تا توی قفس شیر بری؟
-نیازه! توی هیچ کدوم از کتاب ها اطلاعات جامع وجود نداره. تو میتونی کسی و درمان کنی بدون اینکه در مورد بیماریش بدونی؟ و این دفعه هم قصد ندارم که برم تو قفس شیر!
حانیه سری از روی ناراحتی تکان میدهد و دمغ به سمت میز غذاخوری حرکت میکند. من هم او را همراهی میکنم و فاطمه را سر میز ناهار میبینم که با آرامش مشغول خوردن سوپ است. "ای بابا! باز دوباره این چه جوری به این سرعت و آرومی ناپدید شد؟ اونکه تا چند دقیقه ی قبل کنار من وایساده بود." سری تکان میدهم. پشت میز می نشینم.
به حرف های حانی فکر میکنم. واقعا چه قدر خوب بود که فقط با اراده به جانوری که میخواستم تبدیل شوم. چشم هامو می بستم و اراده میکردم و "شترق" به یه کلاغ تبدیل میشوم. اما حیف که به این آسانی ها نیست. برای تبدیل شدن به هر حیوانی باید برای یک دفعه او را لمس میکنم. فقط یک ثانیه لمس و ثانیه ای بعد تمام ویژگی های ظاهری اش در ذهنم نقش می بندد. شاید به نظر راحت بیاید ولی نزدیک شدن به یک جانور درنده و لمس آن و سالم ماندن واقعا سخت است.
یاد اولین باری که متوجه قدرتم شدم می افتم. سر کلاس علوم بودم و معلم موشی را به کلاس آورده بود. بعد از اتمام کلاس داوطلب شدم که قفس موش را برای معلم حمل کنم و آن جا بود که از سر علاقه دستی بر سر موش کشیدم و ناگهان با هجوم اطلاعات به ذهنم سرجایم خشک شدم. تمام شکل های ظاهری اش، مانند اندازه ی دم، تعداد انگشتان، تعداد دندان ها و... در ذهنم نقش بست. حتی در آن لحظه می دانستم که یکی از دندان های موش شکسته شده است، یا پای چپش آسیب دیده است و...
با صدای صندلی به خودم می آیم و حریر را می بینم که پشت میز می نشیند. رنگ مردمک چشم هایش مدارم در حال عوض شدن است. با خستگی رو به حانیه میکند.
-حانیه
؟فردا اون لباس سفیدت که خیلی دوس داری رو موقع ناهار نپوش.
...

sir m.h.e
2016/01/09, 22:53
زمان: لحظه شروع روز هفتم سفر در خاطرات به روز پنجم
مکان: محوطه جلوی قصر زیرنور ماه
راوی:هادی
اشخاص داخل داستان: هادی، شهرزاد
ماجرا و موضوع: صحبت های شهرزاد با من و برگشتم قسمت کوچکی از گذشته ام
بعد از آن ماجرای لعنتی همه از من فاصله می‌گیرند. انگار که از همین الان من را مرده می‌پندارند. نگاه های دلسوزانه‌شان به شدت آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد بلند شوم و فریاد بزنم: هی من هنوز زندم از همین الان خاکم نکنید.
ولی خب خیلی فرقی ندارد. بگذار هرکاری که می‌خواهند بکنند مگر ملکه سرخ چه بلایی سر من خواهد آورد؟ سر یک اشتباه مضحک حتی از قبل هم تنها تر شدم. کاش اصلا هیچ وقت پیشنهاد شهرزاد را در آن شب قبول نمی‌کردم. از ملکه سرخ نمی‌ترسم و اگر لازم باشد با او میجنگم ولی این رفتار به شدت آزارم می‌دهد.
شب قبل از آن ماجرا تصمیم گرفتم مثل همیشه برای تمرین زیر نور ماه تمرین کنم توانسته بودم که وسایلی مناسب تمرین پیدا کنم و آن ها را با خود ببرم ولی هنوز نتوانسته بودم شخص مناسبی را برای تمرین کردن پیدا کنم.به جایی رسیدم که پر انواع و اقسام سنگ کرده بودم. بزرگ و کوچک و از جنس های مختلف؛ آن ها را برای تمرین های مختلفی اینجا گذاشته ام. از کوچک تر ها و شکننده تر ها برای تمرین کنترل قدرت و از بزرگ تر ها و سخت تر ها برای افزایش قدرتم استفاده می‌کنم. کسی درباره این که این سنگ ها را درمحوطه خالی گذاشته ام چیزی نگفته بود پس بی هیچ مشکلی سنگ ها را در آنجا گذاشته بودم.
شروع به تمرین کردم. امشب را برای تمرینی خاص آماده شده بودم. تمرینی متشکل از پریدن و خورد کردن سنگ در آسمان. پس از گرم کردن سنگی نسبتا بزرگ برداشتم. آن را کاملا مستقیما با تمام قدرت با هوا انداختم. وقتی که می‌گویم با تمام قدرت منظورم این است که انقدر بالا رفت که از دید خارج شد. وقتی که دوباره سنگ را دیدم هنوز سی متر از سطح زمین فاصله داشت و با سرعت زیادی رو به زمین میامد. با سرعت به سمت محلی که باید برای رسیدن به آن سنگ میدویدم حرکت کردم با این که فاصله خیلی کم بود وقتی که رسیدم سنگ حدود نصف فاصله اش را با زمین طی کرده‌بود همان لحظه پریدم حدود هفت متر بیشتر از سطح زمین فاصله نگرفته بودم که مشتم با تمام قدرت به سنگ خورد درحالی که دست دیگرم از صورتم محافظت می‌کرد.
و برای اولین بار در این نوع تمرین احساس درد خفیفی به من دست داد. حس جالبی بود، از درد های خفیف و موقتی بدم نمی‌آید. پس از مدل های دیگری را برای شکستن در هوا تمرین کردم. سرعت را کم کردم و به سنگ جهت دادم تا پرش رو به جلویم نیز تقویت شوم. باید بگوییم که عاشق پریدن هستم. حس خوب پرواز را در من زنده می‌کند و احساس سقوط بعد از آن نیز به شدت جذاب است.
حدود نیم ساعت از شروع تمرین گذشته بود که حس کردم دیگر تنها نیستم. در حالی که از خیس عرق بودم به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که کسی در حدود سی متری من ایستاده است. وقتی که صورتش را دیدم متوجه شدم که چندباری او را دیده‌ام اما اسم او را به خوبی به یاد نداشتم. وقتی که نزدیک تر آمد. یادم آمد که اسم او شهرزاد است، دختری با قدرت هایی کشنده.
با چیزی که درباره او شنیده بودم بی اعتمادی ام نسبت به او بیشتر شده بود پس بدون نگاه دوباره ای به او سنگی برداشتم و در دستم سبک سنگین کردم می خواستم آن را پرتاب کنم که صدایش را شنیدم
-يادمه يه روزي يه نفر بهم گفته بودي هرچي ظاهر افراد بزرگ تر و قدرتشون بيشتر از درون پوچ تر و خالي ترن چرا سعي ميكني همه چيزيو كه ميخواي فقط ببينن نه چيزي كه واقعا هستي ؟
لحن صدایش باعث شد که به آرامی برگردم هم زمان هم نیش میزد و غمگین بود گفته اش کاملا مرا عصبی کرد؛ پوچی شاید درست ترین چیزی بود که به در خود سراغ داشتم احساسی مانند این که قسمت بزرگی ازمن نابود شده و چیزی در من باقی نمانده است. چند باری دهانم را باز و بسته کردم ولی نتوانستم جوابی به او بدهم پس هیچ نگفتم.
- می‌بینی! تا زماني كه خودت نباشي هميشه همينطوري بي جواب ميميوني مطمعن باش افراد زيادي هستن كه خوب بلدن اين نقاب و ديوار دورتو بشكنن و داخلشو ببينن.
و دوباره تکانی دیگر و دوباره حس سیاهی موجود در خاطراتم او دقیقا چه بلایی قصد دارد بر سر.من بیاورد؟ آیا می خواهد شکستنم را ببیند؟ آیا مشتاق دیدن فروریختن دیواری است که هیچ مشتی توانایی شکستن آن را ندارد؟دیدن شکست غرور یک مرد انقدر جذاب است؟
تصمیم گرفتم که از پیش او بروم. قدم رو به عقب برداشتم که با پرشی بلند از انجا دور شوم که جمله بعدی او مرا آتش زد
-هه!خوبه مثه ترسوها فرار کن.
نگاهم رو به او برگشت. داشت میچرخید که برود که ناخودآگاه فریاد بلندی زدم و گفتم: دیگه کافیه!
نمیدانم که چرا ترسو خواندن من چرا اینگونه عصبانیم کرد .چرا آتش خشم وجودم را فرا گرفت؟ چرا نمیتوانم خودم را کنترل کنم. بدون این که بخواهم چیزی بگوییم و انگار که کس دیگری مرا کنترل می‌کرد گفتم: تو چه چیزی درباره ترسو بودن میدونی؟ هیچ ایده ای نداری که من چه چیز هایی کشیدم دیگه بهت اجازه نمیدهم.
بدون توانایی برای کنترل خودم با خشم زیاد به طرف او دویدم. احساس این را داشتم که شیطانی هستم که میخواهم او را نابود کنم وقتی که دیگر فاصله زیادی با او نداشتم ناگهان خشک شدم.
-بر خلاف تو من از اونا نیستم که گرد و خاک کنم و همه چیزو بهم بریزم ...بهت نزدیک میشم تو چشمات خیره میشم . خیلی تمیز میتونم خردت کنم بدون اینکه حتی حسش کنی . ... الان فقط یه راه داری که بتونی که حرکت کنی و اون اینه که خودت واقعیت رو به یاد بیاری و اگر این کارو نکنی فقط ترحم من میتونه نجاتت بده.
خشم چشمانم را کور می‌کند، شیطان کاملا مرا دربر می‌گیرد. حس میکنم که کوره ای از خشم درون من شعله ور می‌شود و میخواهد همه چیز را در خود بسوزاند خشمی که گریزی از او ندارم . دارد عرق میکند انگار نگه داشتنم برایش سخت است . از دیدن خشم درون چشمانم تعجب میکند احتمالا به این فکر میکند که چگونه یک انسان میتواند انقدر خشمگین شود .
همینطور میزان خشم من بالا میرود و بالا میرود تا این که انگار حفاظی را میشکند و سیاهی درونم اجازه خروج به بعضی چیز ها را میدهد. فقط احساسات هستن، احساسات ضد و نقیض، شادی و غم، خشم و آرامش و احساساتی از زندگی که هیچ از آن ها به یاد نمی‌آورم. و در بین آن احساسات چیزی را پیدا میکنم: آخرین باری که خشم را اینگونه حس کردم. آخرین باری که عقلم را تسلیم خشم کردم و ترس و وحشتی و ناراحتی که همراه آن آمد. ترسی که هنوز هم با من است .
آتش خشمم فروکش میکند و دوباره خودم میشوم امام انگار نه خودم نیستم چیزی فراتر از آن هستم شبیه چیزی از گذشته فراموش شده ام . اشک از چشمانم خارج میشود و همراه آن با وجود خشک بودنم حس خوبی پیدا میکنم و همراه آن حس خوب توانایی کنترل و منطقی بودنم افزایش میابد. انگار که قدرت جدیدی یافته ام قدرتی که برای مدت ها از آن استفاده نکرده بودم قدرتی که خشم جلوی آن را گرفته بود خشمی که برای اولین بار دد پنج سال گذشته حسش نمیکردم.
و به آرامی توانستم فقط سرم را تکان بدهم. شهرزاد با لبخندی گفتک مثل این که اندکی از خود واقعیت رو نشون دادی. سپس به طور کامل مرا از خشکی درآورد.
به محض آزاد شدنم روی زمین می‌نشینم. دربهت و حیرت عظیمی به خاطر این حالات تازه ام به سر می‌برد. متوجه شدم که او نیز نشست سپس به من گفت: چرا نمیخوای خود واقعیت رو به طور کامل به بقیه نشون بدی؟
درحالی که غمی زیاد در صدایم موج میزد به او درباره این که خودم نیز خودم را به درستی نمیشناسم و سیاهی درونم می‌گویم . اولین کسی که از این موضوع باخبر میشود. با تاسف سری تکان می‌دهد و می‎گوید: به خاطر این موضوع متاسفم. امیدوارم یه روز بتونی به طور کامل خودت رو پیدا کنی.
-میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
-تا چی باشه.
- کمکم کن تا خاطراتم رو به دست بیارم. فکر کنم بتونی کمکم کنی. در ضمن به یه حریف تمرینی هم نیاز دارم اگه مبارزت خوب باشه فکر کنم بتونیم با هم مبارزه کنیم.
- مطمئنی که میخوای با من مبارزه کنی؟ من تو مبارزه عالیم. اما در مورد موضوع اول آره کمکت میکنم ولی قبلش باید برام یه کاری بکنی. فردا باید یه دیوار رو برام خورد کنی.
قبول کردن درخواست او بود که باعث شد اتاق ملکه سرخ را نابود کنم

F@teme
2016/01/10, 22:09
تاریخ : روز چهارم از ابتدا
مکان : ایستگاه اتوبوس و ورودی قصر
زمان داستان : حال
راوی : فاطمه
اشخاص داخل داستان : من، راننده اتوبوس، مردم
نوع ماجرا : ورودم به قصر

از مدرسه که بیرون امدم، باران شدیدی می امد.چترم توی اتوبوس مانده بود پس به سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس دویدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. اتوبوس دیر کرده بود و کم کم پلک هایم می افتاد و خمیازه ای کشیدم...
***
بچه هایی که جیغ می کشیدند و فرار میکردند، خواهرم که از توی عکس های قدیمی بیرون امده بود و دست تکان میداد. تصاویر پی در پی عوض میشدند.
-: بووووووووووووووووووووق!
باصدای کامیونی از خواب پریدم. باران قطع شده بود و افتاب خیابان را پر کرده بود. به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به ساعت سه مانده بود و پدرم تا ساعت سه به خانه برنمیگشت. بلند شدم و وسایلم جمع و جور کردم. کیفم را برداشتم و به سمت خیابان رفتم. می خواستم تاکسی بگیرم که اتوبوس رسید. بی توجه به مقصد اتوبوس سوارش شدم
و روی نزدیک ترین صندلی نشستم. در اتوبوس جز من فقط دختری مو فرفری بود که سرگرم گوشیش بود.
به سمت راننده تاکسی رفتم و پرسیدم:
-:ببخشید.. شما یه چتر تو ماشینتون پیدا نکردین؟
-:فکر نمیکنم. چتر؟.. نه چتر پیدا نکردم. فقط یه دسته کلید. کلیداتو که گم نکردی؟
-:خیلی ممنون. کلیدام همراهمه.
با ناراحتی سرجایم برگشتم و تا اخر راه خیره به کفش هایم نشستم.مثل همیشه سه ایستگاه بعد از اتوبوس پیاده شدم. و عوض خیابان همیشگی خانه، چهارراهی دیدم که به شکل عجیبی خلوت بود. به یاد اوردم که گیجی خواب باعث شده بود تا مقصد اتوبوس را نگاه نکنم. عاقلانه ترین راه منتظر اتوبوس ماندن بود اما حسی باعث میشد راه بروم و از چهارراه به چهارراه دیگری برسم. همه جا حس اشنابودن داشت. چند کبوتر از اسمان می گذشتند و ناگهان پروانه ای از جلوی صورتم گذشت. و بعد انجا دیگر شبیه یک چهارراه با اپارتمان های پنج طبقه و کف اسفالت نبود. من در چمنزاری بودم و پشت سرم جنگل و رو به رویم قصری وجود داشت با ستون هایی به شکل تک شاخ بالدار. تنها یک کلمه از ذهنم گذشت.
-:پیشتازها!

Dark 3had0W
2016/01/11, 10:16
تاریخ : شب هفتم
مکان : اتاق خواب و در ادامه در راه لندن
زمان : حال
اشخاص درون داستان : خودم+امیر حسین
موضوع : یافتن نشانه ها و انتقام
_________________
سایه ها در اطرافم می چرخیدند، زمزمه هایی نا مفهوم و صحنه هایی آشنا، می توانستم پدرم را ببینم، نایجل هم بود، و این وسط فردی دیگر با کت و شلوار در برابر پدرم ایستاده بود و پوزخندی بر لب داشت. و بعد صحنه عوض شد. این بار صحنه ی جسد های سلاخی شده ی خانواده ام بودند. و بعد زمزمه ها مفهوم یافتند. نشانه ها را پیدا کــن! انتقام بگیر.
با وحشت از خواب بیدار شدم.حالا همه چیز داشت برایم معنا پیدا می کرد، آن مرد هر که بود عامل قتل پدرم بود. یک رقیب، دشمن و یک خائن. سایه ها از من می خواستند تا او را پیدا کنم. خیلی خوب. چرا که نه. من اون رو پیداش می کردم و به خاطر کاری که با من کرده بود به خاک سیاه می نشاندمش. به سرعت از تخت بلند شدم و به سمت کمدم بهر اه افتادم. در کمد راب از کردم و از درون آن پیراهن سیاه،شلوار لی و پالتویی مشکی بیرون آوردم و مشغول پوشیدن شدم.خودم را در آینه مشاهده کردم.موهای لخت و سیاهم مقداری به هم ریخته بود ولی چیزی که توجهم را جلب کرده بود چشمان سیاه و خشمگینم بود. آن مرد هر که بود تقاصش را با خون پس می داد. در اتاق را باز کردم و پشت سرم بستم و به سمت سالن تمرینات تیر اندازی به راه افتادم. دقایقی بعد در کنار قفسه ی اسلحه ها ایستاده بودم. با چشمانم اسلحه ها را ور انداز می کردم. سپس یکی از آن ها توجهم را جلب کرد.دو کلت روسی ماکاروف، هر یک با شلیک دو تیر در ثانیه، بردی بالا و قدرت نفوذ پذیری زیاد. این چیزی بود که من می خواتسم. دو اسلحه را برداشتم و سپس به سوی اتاق امیر حسین به راه افتادم. می دانستم که نمی توانم همین طور بدون هیچ حرفی قصر را ترک کنم و از بیدار بودن امیر حسین مطمئن بودم.
با مشاهده ی چراغ روشن اتاقش لبخندی از روی آسودگی زدم. تقه ای بر در زدم. با صدای غرغر آمیز امیر حسین مبنی بر اینکه بیا تو در را باز کردم و وارد شدم. رو به روی لبتاب نشسته بود و چندین نقشه از ساختمان را تماشا می کرد. سرش را بالا آورد و با مشاهده ی من در آن لباس ها حیرت زده شد.
_سلام.جایی میخوای بری؟
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم
_آره. باید برم بیرون. کار مهمی دارم.
امیر حسین چهره اش را در هم کشید و گفت
_می دونم کار داری. همه کار دارن ولی دلیل نمیشه که هر کی دلش واست نصفه شب بزنه بیرون. باید بدونم کجا می خوای بری و چرا!
آهی کشیدم و گفتم
_خیلی مهمه! بذار برم.
_نه!دلیل و کجا؟!
نگاهی به ساعت کردم که عقربه های آن به آهستگی می گذشتند. آهی کشیدم و گفتم
_فهمیدم که عامل قتل خانوادم اون بیرونه و داره راحت تو خیابون ها راه میره. نمی تونم بذارم همین طور راحت ول بگرده. اون باید تقاص کاری که با من کرده رو پس بده.
امیر حسین نگاهی تاسف انگیز به من کرد و گفت
_متاسفم. نمی دونستم. ولی خوب از کجا می دونی؟ اصلن می دونی کجا میخوای بری؟ اون بیرون تنهایی خطرناکه. بذار به یکی از بچه ها بگم...
_نه!
نمی تونستم بذارم کسی تو این کار با من شریک شه. نه کسی از پیشتاز ها.به امیر حسین خیره شدم و گفتم
_نمی خواد کسی از بچه ها بیاد. نایجل رو پیدا می کنم. اتفاقا سوالاتی دارم که باید ازش بپرسم.
امیر حسین لبخندی زد و گفت
_حالا کجا می خوای بری؟
با گفتن این حرف، چهره ام در همر فت. من هیچ ایده ای از اینکه آن مرد کجا می توانست باشد نداشتم! ولی با یاد آوری خوابم لبخندی به لبانم آمد. جایی که پدرم و آن مرد بودند از پنجره ی آن می شد منظره ی رود خانه ی تایمز و ساختمان های اطراف آن را دید. ن جا لندن بود. با سر خوشی گفتم
_میرم به لندن.
ساعاتی بعد در هواپیمایی به مقصد لندن بودم. من داشتم میرفتم تا انتقام بگیرم.

ThundeR
2016/01/11, 15:17
زمان: ساعت دو نیمه‌شب؛ قبل از طلوع خورشید روز پنجم
مکان: اتاقی در ضلع غربی، طبقه چهارم قصر
راوی:مجید
اشخاص داخل داستان: مجید، ...


تعظیم به گذشته



قسمتی از من به پیروی از آموزه‌های فاطمه، هنوز هشیار بود. اما بخش بزرگی از من در خواب و بی‌حسی ناشی از آن بود. دمای بدنم پائین و سرد بودم. در خواب بودم و سکوت شب من را به آشوب کابوس‌هایم کشیده بود. به سختی نفس می‌کشیدم. عرق بر پوستم نشسته بود.
توصیف پوچی سخت است. شاید اگر خوابم قالبی مشخص داشت؛ اینکه اگر در تمام مدت به یک صورت در آن غرق می‌شدم، شاید می‌توانستم دلیل تندخویی‌های گاه و بی‌گاهم را برای دوستانم توضیح دهم. اما این بار در کمال تعجبم تکرای بود.
حال می‌توانم بگویم.
من را نیزه‌ای تصور کنید! نیزه‌ای که عمود و چرخان در میان آب پائین می‌رود. اما این‌بار آب سیاه شد. غلظتی مشمئز کننده؛ نفس گیر و تراکمی که حرکت نیزه را در پائین رفتن سخت می‌کرد. از چرخش او کاسته شده و در جهت همیشگی حرکتش را ادامه داد. اگر نیزه چشمی می‌داشت، حتما آن را می‌بست.
روی زمین که فرود امدم پلک‌ از هم گشودم. غلظت دورم کم شده و مایع سیاه تبدیل به دودهایی پیچان شد که به هر طرف سرک می‌کشیدند؛ از من فاصله گرفتند. هر دود به رنگی متفاوت تبدیل شد و چرخید. الگوی خاصی نداشت اما تنها یک انشعاب از آن باقی مانده بود که هنوز رنگ سیاه خودش را داشت. بدور از بقیه ایستاده بود و انگار به من می‌نگریست. لرزیدم و او ناپدید شد.
بعد از این اتفاق دود‌های پیچان حجم دار شده و شکل گرفتند. هیبت‌هایی عریان و سپس پوشیده در لباس.
چشم گرداندم.
در میان زمینی مسطح ایستاده بودم و جدول‌هایی در کناره آن قرار داشت که آب درونشان شره می‌کرد.
سربلند کردم. قطره‌هایی بزرگ به صورتم برخورد کرده و درد را به من تحمیل کردند. دست بر روی سرم گذاشتم.
باران به شدت می‌بارید. آسمان شب تیره و شکست ناپذیر به نظر می‌رسید. باران به خودی خود بد نبود اما صدایی که همراهش از آسمان بر سرم نازل می‌شد، باعث نمی‌شد حال خوبی داشته باشم. قطره بارانی را دیدم، بزرگتر از همه فرود امد و به پایم خورد.
نگاهم آن را دنبال کرده بود.
لباس‌هایم، گِلی. وصله و پینه‌های بسیار تنها دلیل پوشیده بودنم بود. رد خراش‌های بسیاری روی بدنم داشتم. معلوم بود که تازگی داشت. اما اینطور نبود. سه روز قبل شلاق خورده بودم. تنها برای خواستن غذایی بیشتر در مقابل آن‌همه کار سخت. دو سال مانده بود تا اجازه رفتن از نوان‌خانه را داشته باشم اما من هیچوقت صبور نبودم. و واقعا دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود.
اما دستانم را دور خودم پیچیده و خودم را بغل کردم. تلو تلو خورده به سمت درختان انتهای خیابان رفتم. مردم به چشم یک غریبه نگاهم می‌کردند. بیزاری در چشمان تیره‌شان پیدا بود. زمزمه‌شان را می‌شنیدم: غریبه. غریبه.
آن‌ها ناپدید شده و صحنه عوض شد.
در اتاق مدیر بودم. چنان با چشمان بادومیش برنده تر از تیغ به من خیره شده بود که اگر بدنم را پاره پاره می‌یافتم شکه نمی‌شدم. شلاق در دستش می‌رقصید. با صدایی از ته گلو خرخر کرد:« برگرد غریبه.»

صورتم سخت و خشک بود؛ اما هنگامی که برگشتم قطره‌ای از کنار چشمانم به من خیانت کرد. شلاق مرگ بار سوت کشید. رشته‌های منشعب پیچ خورده با در گوشت کمرم فرو رفته و سپس به دور دستانم پیچیده و خطی دراز انداختند. حتی فرصت حبس کردن نفسم را نیافتم. فرصتی برای داد زدن و غرور بچه گانه‌ام را شکستن. ضربه‌ی بعدی آمد و من از شدت درد نعره زدم. درد نگذاشت بفهمم که زمین خورده بودم. اشک از چشمانم سرازیر می‌شد و سرم کنار لبه‌ی دیوار آرام گرفته بود.
شیشه خرده‌ای مثلثی شکل جلوی چشم راستم بر روی زمین فرو رفته بود. چیزی در درونم به گرما گرایید. آن را چنگ زدم.
صدا سرسختانه دستور داد:« بلند شو غریبه. برگرد رو به من.»
نشان دادم که می‌خواهم بلند شوم اما به سمت او یورش برده و با تمام قدرت شیشه را چرخاندم. دستی مچم را گرفت. ب سختی کوه و سفتی آهن. نگاهم به نگاه خیره او دوخته شد. سوسوی ضعیفی از درد در آن‌ها نمایان بود. به دستش نگاه کردم و دیدم که زخمی را بر روی آن ایجاد کرده بودم. زخمی کوچک که با وجود سطحی بودنش به خاطر شیشه ایجاد شده بود و درد بدی را با خود به همراه داشت.
درخشش در آن چشمان بی رحم بیشتر شد.
می‌دانستم که کارم تمام بود.
سایه‌ای از سمت چپ پیدا شد و به صورتم برخورد کرد. سیلی محکمش من را از جا پراند. انقدر سخت به دیوار کوبیده شدم که باید حداقل قطع نخاع می‌شدم.
دست مدیر جلو آمد و گلویم را چنگ زد. در هوا شناور شدم، و در صورت او آینده خودم را می‌دیدم. مرگ.
امیدی نداشتم و تصمیم گرفتم تا خودم را بدست سرنوشت بسپرم.
در ثانیه آخر نگاهم بدون خواست من به زخم دوخته شد. لایه‌های برش خورده پوست. پوست بلند شده و رد خون عجیبی که به آرامی سرازیر می‌شد من را به سمت خود فرا می‌خواند. حتی مویرگ‌هایش را می‌دیدم که چطور می‌تپیدند. من اراده‌ای نداشتم. اما روحم خواسته‌ای داشت و باید سیراب می‌شد.
هسته‌ی وجودم گشوده شد و فرمانی به من داد.
دست راستم را بالا برده و بر روی دست او گذاشتم. چشمانم هنوز به زخم بود. شکافته شد. بیشتر از پیش. مثل زمینی خشک ترک خورد و پوسته پوسته بر زمین ریخت. چشمان مدیر گرد شد و سعی کرد خودش را از من جدا کند اما نتوانست. با اینکه او را نگرفته بودم، به من چسبیده بود.
رگ‌ها و موی رگ‌ها از سوراخ بیرون آمده و پاره پاره شدند. خون فوران می‌کرد. تیره و روشن. به سرخی اتش. و در جریانی در هوا ناپدید می‌شد. میل و اراده من به خشک کردن بدنش بود. چهره‌اش سیاه شد و من در لحظه‌ای به خودم امدم.
داشتم چکار می‌کردم؟
صدای جیغی من را از مدیر جدا کرد. او در جلوی پای مستخدم جوان نوان خانه‌ میو افتاده بود. حیران بودم. دختری ژاپنی با پوستی سفید. به سفیدی برف. قدی بلند داشت که از قد من هم تجاوز کرده بود. چشمانی سیاه و ترسان. بند بند بدنش می‌لرزید. انگار که کسی او را گرفته و تکان می‌داد.
قدمی به سمت من برداشت. بر روی سرش سربندی گل‌دار داشت که به هنگام تکان خوردنش جابه جا شد. موهایی آبی مثل آبشاری از زیر آن بر روی چشمش افتاد. دختر هم‌زمان با این اتفاق جیغی تیز کشید که تا اعماق وجودم را شکافت. چشمانش را می‌دیدم که قصد داشت تا من را بگیرد. اما با تکان خوردن مدیر حواسش لحظه‌ای از من پرت شد و این تمام چیزی بود که نیاز داشتم.
نیازی برای اجرا کردن نقشه قدیمیم که بارها به شکست انجامیده بود.
اهمیتی نداشت که دفتر مدیر در طبقه دوم بود. اهمیتی نداشت که پرش از یک پنجره بدون طناب و وسیله‌ای ایمنی احمقانه بود.
من نیاز داشتم فرار کنم و به این نیازم پاسخ دادم. از میان شیشه قهرمانانه بیرون پریدم و سقوط من نیز حماسی بود.
اشخاص داخل داستان: مجید، میو..

mixed-nut
2016/01/11, 19:46
شماره 2:
تاریخ: دو سال پیش
مکان: قصر
زمان داستان: روز سوم از شروع داستان
راوی: عذرا
اشخاص داخل داستان: خودم، فسیل
نوع ماجرا: ورود به قصر و جاگیر شدن.

روز اولی که وارد قصر شدم، شب بود. داشتم دنبال سرما راه می‌رفتم که ایستاد و گفت:
- یه دروازه.
- توصیفش کن.
- مگه می‌بینی؟
- آره. بخش تجسم بینایی مغزم سالمه. می‌تونم تصویرسازی کنم.
- ولش کن. خوشگله.
سرم را تکان دادم و بی‌اعتنا به سرما جلو رفتم. بوی سیب پیچید. نفس عمیقی کشیدم و کپ را از روی سرم برداشتم.
- یه قصر.
- مسخره!
- راست میگم.
- لابد خوشگل هم هست! اصلا تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ چجوری شد که از بین تمام سرماها، تو احضار شدی؟ این‌جا که من رو آوردی کجاست؟ باید چیکار کنم؟ هیچی با خودم نیاوردم...
سرما خندید و جلو افتاد:
- مواظب پله‌ها باش.
- کور نیستم.
دوباره خندید:
- باشه. برو پیش اعظم خودتو معرفی کن.
و بعد محو شد. تعجب کردم. سرماها تا وقتی که انرژیم تحلیل نمی‌رفت محو نمی‌شدند. یکی از نقص‌های قدرتم که باید روی آن کار می‌کردم همین بود. زیر لب گفتم:
- روح خودسر. خودش میاد خودشم میره...
پله ها را بالا رفتم. از سکویی گذشتم و بعد حس کردم دیواری روبرویم است. دست کشیدم و در باز آن را پیدا کردم. سرم را داخل نبرده، صدای نفس‌هایی شنیدم. سرم را چرخاندم و همان وسط در منتظر ماندم. صدای پیر و شکسته‌ای گفت:
- چه زود رسیدی دخترم.
- با من هستین؟
- آره... لیستم کو؟
- میشه من رو راهنمایی کنین برم پیش اعظم؟ سرما گفت باید برم پیشش. خسته‌ام. کلی سوال دارم.
خندۀ کوتاهی کرد و با لحن مهربانی گفت:
- فردا می‌پرسی. فعلا برو استراحت کن. دوست داری اتاقت چه شکلی باشه؟
خنده‌ام گرفت. قورتش دادم و گفتم:
- فکر می‌کنین فرقی برام می‌کنه، جناب؟
- باشه، غیر از طبقۀ اول، هر طبقه و هر اتاقی خواستی برو.
تشکری کردم و راه افتادم. کلی طول کشید تا پلکان طبقۀ دوم را پیدا کنم. و بعد هم ساعت‌ها طول کشید اتاق خالی پیدا کنم. ولی به محض پیدا کردن تختم، عملا بیهوش شدم.
بعدا فهمیدم اتاقم کوچک و جمع و جور است. یک پنجرۀ بدون پرده داشت و این عالی بود. تخت یک نفره و میز و کمدی خالی.
همین که همه‌چیز چوبی بود و بوی چوب، آرامش را به رگ‌هایم تزریق می‌کرد به قدر کافی خوب بود. تازه اتاق بزرگ به چه دردی می‌خورد وقتی که پرتقالت از دستت ول می‌شد و سه ساعت باید کف اتاق را دنبالش می‌گشتی؟ اتاق کوچک‌تر یعنی جستجوی کوتاه‌تر!

Harir-Silk
2016/01/11, 21:52
راوی:حریر
زمان داستان:روز دوازدهم
اشخاص داخل داستان:حریر،شهرزاد و سپهر


امیر کسرا در بیمارستان بود، و هنوز بهوش نیامده بود.
مدت ها در سکوت کنارش می نشستم، سعی می کردم با فکر کردن به این که دقیقا می دانستم کی بهوش می آمد به خودم امیدواری بدهم.من که می دانستم به زودی بهوش می آید، چرا هنوز آن جا نشسته بودم؟با ناراحتی از جایم بلند شدم. نه تنها مفید نبودم، بلکه ممکن بود در کار حانی که هر روز به آن جا می آمد و تلاش برای بهوش آوردن امیر داشت اختلال ایجاد کنم...
به سمت جایی رفتم که این روز ها تبدیل به خانه دومم شده بود، کتابخانه. از نردبان بالا رفتم، در میان انبوه کتاب ها کتابی که به دنبالش می گردم را پیدا می کنم. کتاب قطوری ست، به سختی از جایش بیرون می کشم و با احتیاط پایین آمدم. کتاب را روی میز کوباندم. موج گرد و خاکی که از آن بلند شد من را به سرفه شدید انداخت. کتابی قدیمی بود که درباره پیشگویی ها می گفت...مدت ها بود به دنبالش می گشتم.
تا چند ساعت بعد درگیرش باقی می مانم،و وقتی دیگر چشمانم از خستگی به سوزش می افتند تسلیم می شوم. می خواهم به سمت آشپزخانه بروم و چیزی بخورم،اما یادم می افتد که اسیدی که شهرزاد خواسته بود و برایش پیدا کرده بودم را هنوز به او ندادم.با عجله خودم را به اتاقم می رسانم، شیشه حاوی اسید را بر می دارم و برای پیدا کردن شهرزاد به راهرویی که کتابخانه مخفی را در خود جای داده می روم. این روز ها به سختی می شود شهرزاد را جای دیگری پیدا کرد.
راهرو کمی تاریک بود، و این تاریکی من را به یاد تاریکی پیشگویی هایم می انداخت. پیشگویی وحشتناکی که نمی خواستم حتی برای یک لحظه دوباره به یادش بیاورم.
- شهرزاد ….شهرزاد ….کجایی ؟
اعلام حضور می کند، به او نزدیک می شوم و به محمد حسین سلام می کنم. اسید را به او می دهم و او درباره سیب چینی به من خبر می دهد.
و وقتی از من می خواهد مکان محمد مهدی را بیابم تمرکز می کنم، می خواهم محمد مهدی را پیدا کنم اما ناگهان...
چیزی مانند جاذبه ذهنم را به سمت دیوار می کشد.اشتیاقی عجیب و ناگهانی برای لمس دیوار وجودم را در بر می گیرد. چشمانم را از لذت این فراخوان می بندم و جلو می روم. کسی در حال فریاد کشیدن است اما صدایش خیلی دور به گوشم می رسد.دستم کشیده می شود و به دنبالش کسی سعی می کند جلوی حرکت من را بگیرد، نمی دانم به چه شیوه ای اما او را از خودم جدا می کنم.همچنان جلو می روم ...چیزی نمانده و بعد...با شوکی ناگهانی چشمانم باز می شود و شهرزاد را می بینم که چیزی نمانده وارد دیوار شود.
-شهرزاد نزدیک اون نشو . نباید بری اونجا .
دیر شده و دیوار شهرزاد را بلعیده.با آخرین قدرتم فریاد می زنم:شهرزاد نههههه!
و بیهوش می شوم، این پایان تقلاهایم است.
با برخورد ضربه های محکمی بر روی صورتم هشیار می شوم. به آرامی و به سختی پلک هایم را باز می کنم، و تصویر محور کسی را می بینم که بالای سرم زانو زده. تصاویر واضح می شوند.
سپهر:حریر چی شد؟شهرزاد داشت منو صدا می کرد.کمک می خواست. هرچی می گردم پیداش نمی کنم، ولی مطمئنم صداش از این جا میومد.
سعی کردم به یاد بیاورم چه اتفاقاتی افتاده است. با یادآوری صحنه فرو رفتن شهرزاد در دیوار از جا می پرم و می گویم:شه...شهرزاد!اون رفت توی دیوار و...ما باید نجاتش بدیم! فکر کنم اون یه جورایی راز دیوار رو کشف کرد.
چشمانش را تنگ کرد و پرسید:رفت توی دیوار؟ خب...نباید از جای دیگه ای از قصر سر در بیاره؟
در حالی که دیوار را به دنبال نشانه ای که راه ورود درست را نشان بدهد می گشتم گفتم:نه این فرق داشت. یه چیزی مثل...مثل فرو رفتن تو باتلاق بود.
سپهر؟
-هوم؟
-رد خون رو نگاه کن.شهرزاد در لحظه آخر کف دستشو که ازش خون می چکید چسبوند به دیوار.
کف دست خونین بر روی دیوار مانند علامت واضحی به چشم می رسید. حس می کردم که این علامت می خواهد چیزی را به ما بگوید..
مسلما ورودش ربطی به این داشته. اما خون؟
سپهر با تردید گفت:این یعنی اینکه باید با خون وارد شیم؟دستمون رو به خون آغشته کنیم و به دیوار بزنیم؟
هنوز مشکوک بودم، ذهنم به شدت دنبال توضیح بهتری می گشت،اما چیزی به ذهنم نمی رسید.
-فکر کنم همینطور باشه. برای مطمئن شدن فقط یک راه هست.
خنجرم را بیرون کشیدم. کمی مکث کردم و بعد به سرعت برشی بر کف دستم زدم.خون فواره زد.
چاقو را به سمتش گرفتم.- بیا، نوبت توئه.
او چاقو را گرفت و بدون هیچ مکثی دستش را برید.
خنجرم را غلاف کردم.
-خب حالا، همزمان با هم سپهر، باشه؟ فقط دستت رو بچسبون به دیوار..
و قبل از رفتن، یادت باشه، صخره ها تیزن ازشون بالا نرو...و سپهر، اون چیزی که می بینی همه واقعیت نیست. اینا تمام چیزایی بودن که از آینده پیش روی تو فهمیدم...
گیج به من نگاه کرد ولی قبل از اینکه فرصت سوال پرسیدن پیدا کند دستش را گرفتم و همزمان با دست خودم به دیوار چسباندم.
خیلی سریع، دیگر آنجا نبودیم. ما به داخل دیوار کشیده شده بودیم.
احساس کردم در حال غرق شدن در یک ماده نقره ای رنگ و غلیظم. ماده ای که تمام بدنم را در بر گرفته بود و من تقلا کنان سعی کردم خودم را نجات دهم.
نمی شد، نمی شد! ماده چشمانم را نیز پوشاند و سپس...!
تنها بودم، هوا سرد و مرطوب بود. به نظر نمی رسید شب باشد، اما شاخه های انبوه درختان فضا را تیره و تار کرده بود.
با احتیاط به اطرافم نگاه کردم.سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود که ترس را به دلم تزریق میکرد.خنجرم را محکم دردستم فشردم. از سرما می توانستم نفس هایم را ببینم.
این جا کجا بود؟ من کاملا مطمئن بودم آن دیوار به کتاب خانه ای راه داشت. و هیچوقت پیشگویی های من غلط از آب در نیامده بود، هیچوقت.
همانطور با احتیاط جلو می رفتم که تصویری آمد. تصویر به سرعت آمد و رفت، ولی همان هم برای فهمیدنش کافی بود، چشمان قرمز و پنجه های درنده، و هنوز سی ثانیه نکشید که به واقعیت پیوست و من برایش آماده بودم.
سرم را دزدیدم و خودم به کناری پرت کردم. و چه قدر به موقع زیرا که همان لحظه دندان های بلند و خنجر مانندی از چند سانتی متری گلویم گذشت. وقت را هدر ندادم و از جایم بلند شدم. می دانستم فرصت فرار نیست، پس برگشتم تا ببینم با چه موجودی طرف هستم، و با کمی امیدواری شاید می توانستم نابودش کنم. شاید خرس بود،اما ابعاد سه متریش چیز دیگری را به من می گفت. همینطور چشم های قرمز و...خب من هرگز ندیده بودم خرسی دندان هایی همانند خنجر،بلند و براق داشته باشد. پنجه هایی داشت که می دانستم یک خوردن یک ضربه از آن ها می تواند مستقیم و بدون مکث از هستی ساقطم کند.
خشمگین بود، زیرا حس دیگری جز خشم را نمی شناخت.
تصاویر به سرعت می امدند و جای خود را به دیگری می دادند.از حمله هایش جاخالی می دادم و سعی می کردم بدون تکه تکه شدن به نزدیک ترین فاصله از آن...موجود برسم. سرم را دزدیدم و حس لمس پنجه هایش با موهایش تنم را لرزاند.ضربه ای با خنجرم زدم،خراش کوچکی بر شکمش افتاد و مشخص بود حتی احساسش هم نکرده. قبل از اینکه با پنجه و دندان هایش هم زمان حمله کند به سرعت به عقب پریدم،و اگر این صحنه را در ذهنم ندیده بودم امکان نداشت جان سالم به در ببرم. سی و پنج ثانیه دیگر او کمی مکث می کرد، پس می توانستم فکر کنم.تا آن موقع به جا خالی دادن هایم ادامه دادم.به رقصی می مانست عجیب، که موجودی غول آسا طرف اول رقص و من هم، با صورتی رنگ پریده و بدنی ظریف طرف دیگر.
اصلا عادلانه نبود،اصلا.
بالاخره مکث او و یک دقیقه ای که می توانستم فکر کنم. من تنها سلاحی که داشتم این خنجر باریک و بلند بود و این یعنی برای کشتنش باید به او نزدیک می شدم، خیلی نزدیک.دست ها بلند و قد بلند او باعث می شد این کار یک خودکشی باشد.آن شیوه ای که هیولا بالای سر من خیمه می زد مانند تله ای بود که رهایی از آن به قیمت جانم تمام می شد. بارها و بارها تصاویر را مرور کردم. تمام حرکاتش را حفظ کردم و...هجوم بردم.
سبک می پریدم و جاخالی می دادم،می دانستم کدام نقطه قدم بگذارم، می دانستم به کدام طرف خم شوم.به قدری به او نزدیک شدم که خز بدنش پوستم را لمس می کرد. و درست قبل از اینکه من را لمس کند خنجرم را در شکمش فرو کردم، جایی که می دانستم معده اش قرار دارد. وقت را تلف نکردم، از زیر بازوهایش خودم را به پشتش رساندم.شاخه شکسته درخت را چسبیدم و خودم را بالا کشیدم. در حالی که از درد می غرید به سمت من برگشت و من بالاتر رفتم، بالاتر و سپس از این شاخه به شاخه گره خورده و متصل به شاخه زیر پایم پریدم.خودم را به پشت سرش رسانده بودم، این بهترین موقعیت بود.
پریدم.
بر روی شانه هایش فرود آمدم و پاهایم را دور گردنش قفل کردم. گیج شده بود و خشمگین، و من به او مهلتی ندادم.
خنجر را در چشمانش فرو کردم.از درد نعره زد و پنجش را بالا آورد و ضربه زد.
آمدنش را دیدم، ولی آنقدری مشغول بیرون آوردن خنجر از چشمانش بودم که نتوانستم عکس العملی نشان دهم.همزمان با فرو کردن و چرخاندن خنجرم در گلویش، پنجه آن خرس هیولاوار ب ران چپم نشست و عمیقا آن را پاره کرد.از درد فریاد زدم و خودم را عقب کشیدم و سقوط. از آن ارتفاع سقوط کردم.
خرس به من نزدیک می شد.من سرم با چنان شدتی به زمین خورده بود و گیجی در حال هجوم آوردن به من بود. لحظه ای دیدم که آن هیولا به راست متمایل شد و با شدت به زمین خورد. چیز دیگری نفهمیدم، و از هوش رفتم.
با سردرد و احساس سرمای زیاد به هوش آمدم.درد سرم در برابر درد پایم هیچ بود.کم کم به قدری سر می شدم که درد هم در حال ترک کردنم بود.احساس سرگیجه می کردم و تمام بدنم سرد شده بود پس مطمئنا خون زیادی از دست داده بودم.هیولا کنار من افتاده بود و مشخص بود دقایقی ست مرده. پس من تنها چند دقیقه بیهوش بودم؟
خودم را جابه جا کردم و از درد پایم دندان هایم را به هم فشردم.سوییشرتی که روی تی شرتم پوشیده بودم را در آوردم و به دنبالش تکه بزرگی از تی شرت را پاره کردم و محکم به دور زخم پایم بستم. باید تا وقتی به قصر بر می گشتم و درمانش می کردم جلوی خون ریزیش را بگیرم. سوییشرت را دوباره پوشیدم. هوا خیلی سرد بود، اگر پناهگاهی پیدا نمی کردم یخ زدنم حتمی بود. خواستم از جایم بلند شوم، نگاهم به جسد آن موجود افتاد. موجود قوی و ترسناکی بود، بی شک حضور همچین موجودی در طرف ما بسیار سودمند بود. به سمتش خزیدم و با خنجرم یکی از دندان های بلند و خنجری شکل هیولا را لق کردم و بعد از زور زیاد از جا در آوردمش. کار خون آلود و کثیفی بود اما ارزشش را داشت. جنس دندان خیلی محکم و صیغلی بود و باعث شد به در آوردن آن یکی دندان ترغیب شوم.
دندان هارا از تکه های گوشت لثه پاک کردم. در دستم گرفتم. تلاش کردم از جایم بلند شوم و به سختی موفق شدم.شروع به راه رفتن کردم.
سرم گیج می رفت و به سختی قدم از قدم برمیداشتم. پایم درد می کرد و از درد می تپید. همانطور ادامه دادم.
صدای ضعیفی در ذهنم شنیدم، انگار که کسی من را صدا می کرد. ابتدا آن را توهمی تصور کردم، ولی با تکرار شدنش گوشم را تیز کردم.صدا واضح تر می شد...
- حریر!! حریررر!
ناگهان دیگر من در جنگل نبودم. به اندازه یک پلک زدن طول کشید، و من در تالاری سنگی و سیاه بودم.در کنار دیواری سفید و بلند. نمی دانستم کجایم، ولی دردی حس نمی کردم و این حس فوق العاده ای بود.به اطرافم به دنبال نشانه ای که مکان را به من معرفی بکند گشتم.از جایم بلند شدم تا با دقت بیشتری بگردم که حس کردم صدایی را می شنوم. صدایی مانند... ضربه.انگار کی بر جسمی محکم می کوبد. گوشم را تیز کردم، صدا از سمت دیوار می آمد.به آن نزدیک تر شدم و گوشم را به آن چسباندم.
-حریر!!!
صدای خفه سپهر بود! فریاد زدم:- سپهر! سپهر من اینجام!
با تمام قدرتم بر دیوار کوبیدم.
-حریر! تو اون جایی؟ جواب بده!
- آره من...
با شنیدن صدایی از پشت سرم، حرفم را قطع کردم. صدا مثل موجی خروشان می مانست، انگار که دریا مسیرش را کج کرده باشد و به این تالار آمده باشد!به پشت سرم نگاه کردم.

موج می آمد، با سرعت و من از ترس فلج شده بودم. قطرات آب بر صورتم پاشیده شد و من به خودم آمدم.اگر موج با من برخورد می کردم خورد می شدم و اگر خورد نمی شدم غرق می شدم. راه فراری در این تالار نبود. نه دری و نه کوچکترین پنجره ای.
جبغ کشیدم:-سپهر!!! سپهر کمک!
- چی شده؟
-کمککککک!من...یه مومج داره میاد! سپهر کمکم کن! من الان...
- حریر به من گوش کن! این یه توهمه، توهم می شنوی؟ این واقعی نیست!
او چه می گفت؟این موج عظیم و و خروشان چطور می توانست توهم باشد؟ توهم می توانست همچین صدای مهیبی تولید کند؟یا احساس قطرات آب روی صورتم...این ها کاملا واقعی به نظر می رسیدند.
-حریر گوش کن! تنها روش مقابله تو با این موج اینه که باور کنی توهمه! این فقط یه امتحانه،یه آزمونه. واقعی نیست!
به موج که می آمد نگاه کردم. این موج...واقعی نبود؟
موج می آمد، در تالاری که روزنه ای نداشت. نه دری و نه پنجره ای. شاید این ها در ابتدا تنها موجب وحشتم بودند، شاید احساس در تله افتادن را به من می چشاندند، اما الان...الان به من می گفتند که چطور موجی به این عظمت از هیچ در تالار ظاهر شده؟
موج واقعی نبود.
برگشتم و رو به موج ایستادم. موجی که تنها یک توهم بود. چشمانم را بستم و دست هایم را از هم باز کردم، گویی می خواستم موج را در آغوش بگیرم.
موج به من رسید، قطرات آب بر روی صورتم و...
من آن جا نبودم.
خود را درون دایره ای دیدم، شهرزاد در کنارم و سپهر در کنار او ایستاده بود. بعد از خروش موج این آرامش و سکوت به طرز وهم آوری عجیب به نظر می رسید... هرسه نفس نفس می زدیم، و به هم خیره شده بودیم.
هرچه اتفاق افتاده بود من زنده بودم. ما زنده بودیم. زنده بودیم و قصد داشتیم که زنده بمانیم.

Fateme
2016/01/11, 22:31
تاريخ: روز ششم
مكان: شهر
زمان: حال


نسيم خنكي كه مي وزيد خوشحالم مي كرد كه گول آفتاب تيز و درخشان را نخورده ام و ژاكت بهارانه ام را برداشته ام.
تازه ناهار خورده بوديم و اكثرا خواب بودن يا داشتند استراحت مي كردند براي همين توي محوطه كسي نبود. اميرحسين هم امروز به طرز عجيبي زود از غذا دست كشيد و به اتاقش رفت.
گل هاي بنفشه توي چمن ها به رنگ هاي مختلف سر بر اورده بودند. صداي قدم هايي باعث شد سر برگردانم. حاني بود كه دوان دوان با يك بافت ريز سبز خفاشي و بلوز و شلوار اجري مي امد. يك كيف جاجيم باف مربع مربع هم كج روي دوش انداخته بود. وقتي ديد نگاهش مي كنم دستي تكان داد.
صبر كردم تا به من برسد.
نفس نفس زنان گفت: منم مي خوا...ميخوام باهات بيام ميشه؟
- نفس بكش تا نمردي!
چند ثانيه اي طول كشيد تا نفسش جا بيايد. سپس به ارامي راه افتاديم.
- چي شده قصد هواخوري كردي؟
شانه بالا انداخت: واي خواهر ديوونه شدم اينجا! صبح مريض ظهر مريض شب مريض! ماشالا همش هم زخم و زاري مي شن پدر منو در اوردن! خوب شد من اومدما و گرنه چيكار مي خواستين بكنين؟
ميخندم و با دست چپ محكم بغلش مي كنم: هيچي قربونت برم بدبخت مي شديم!
دستم را هل ميدهد:
لوس...
و مي خندد، ادامه مي دهد: حالا تو چته اينقد همش بيرون قصري؟
قيافه ام را كج و كوله مي كنم: خودمم نمي دونم فقط كلافه ام!
يه بخشيش هم بچه ها خلم مي كنن! يعني يه وقتايي ها اصلا با خودم ميگم واسه چي موندي اينجا پاشو برو اينقدم اعصاب خوردي نداري! بالاخره ارامش زندگي تنهايي يه چيز ديگه است..!
-تو بري منم ميرما! گفته باشم...
با دست در كتفش مي زنم: بشين ببينم! تو بري ملت چيكار كنن؟ در عرض ١ هفته ميميرن! اما من چي؟ به چه كاري ميام؟
-من نميدونم همين كه گفتم!
-اصلا بيا اعصاب خودمونو خرد نكنيم هوم؟
پشت پلك نازك مي كند: اول تو شروع كرديا!
-من؟ باااشه
و به طرفش هجوم مي برم. حانيه پا به فرار مي گذارد و هر دو تا دم دروازه مي دويم. كمي نفس تازه مي كنيم و وارد شهر مي شويم.
هواي شهر كمي گرمتر است. يكي دو ساعتي در شهر بي كار مي چرخيم و كمي خريد مي كنيم. من كتاب هاي جديد مي خرم و بعد حانيه من را به طرف كوچه پس كوچه هاي شرق شهر كه گياه دارويي مي فروشند مي كشاند. يك ساعتي در ان كوچه ها به دنبال گل ميناي تازه مي گرديم. يا پودرش را دارند و يا خشك شده اش از نظر حاني بي كيفيت است.
ديگر عصر شده است.
-حاني اخه قربونت برم من نميفهمم اين گياه چيه كه در به درمون كردي دنبالش!
حانيه همانطور كه سعي مي كرد از كروكي كه از يك مغازه دار گرفته بود سر در بياورد گفت: بار صدم! براي اميرحسين مي خوامش!
دست هايم را تكان مي دهم: مگه نميتوني درمانش كني؟ بابا خوبه تو قلب احيا مي كنيا! يه سردرد كه چيزي نيست!
به طرف چپ مي پيچد: چرا مي تونم اما باز خودش برش مي گردونه! تا حالا صدبار درمانش كردم باز بد ميخوابه، بد غذا مي خوره سر درد ميشه. سردرد ميشه مياد ميگه قول ميدم ديگه رعايت كنم تو رو خدا يه فكري به حالم بكن!
اينو ميگيرم مي ذارم تو درمونگاه سردرد شد مي دم بهش! چهار دفعه كه مجبور شد چيزاي عجيب غريب بد مزه بخوره خوابشو درست مي كنه!
بلند مي خندم. مرد رهگذري عجيب نگاه مي كند. سعي مي كنم بي خيالش شوم.
- خب چرا به خودش نميگي از اين گلا درست كنه برات؟
-بابا قبول نميكنه كه! مي پيچونه هي...
بالاخره مغازه مزبور را مي يابيم. حانيه وارد مي شود و مقدار زيادي گل مينا مي خرد. مقداري هم زيره و اويشن و امثالهم مي خرد.
-اينا ديگه چين؟
-براي اشپزخونه خريدم.
-مسئؤل خريد اشپزخونه هم بودي و نمي دونستيم؟
-نه بابا! اينا طبيعين بهترن.
-بابا نگران سلامتييي
سلقمه مي زند.
-حاني بيا يه چيزي بخوريم مردم از گشنگي!
-اتفاقا همين اطراف يه كافه خوب مي شناسم بيا بريم اون جا!
همين اطراف حاني حدود نيم ساعت طول كشيد. ديگر مي خواستم از كافه رفتن انصراف دهم كه به كافه رسيديم. از ديوارهاي سفيدش پيچك بالا رفته بود و با رنگ صورتي و سبز و ابي در و پنجره هايش شبيه يك خانه ي عروسكي شده بود كه از قصه ها در امده. بوي خوش قهوه و كيك تا بيرون مغازه مي آمد. هنوز به مغازه نرسيده بوديم كه چهره ايي اشنا از كوچه اي ديگر وارد كوچه كافه شدند. حانيه را عقب كشيدم و كنار ديوار ايستاديم.
اميرحسين با لباس هايي شيك داشت به طرف كافه مي رفت. ابروهايم بالا رفت هيچوقت به ذهنم نمي رسيد كه همچين لباس هايي توي اتاق بهم ريخته اش باشد! اصلا با چه كسي خارج از قصر قرار داشت؟
كنار در ابي روشن كافه كه رسيد كمي اين سو و آن سو را نگاه كرد و وقتي كسي را نديد دستش را به پيچك ها نزديك كرد. دسته گلي از تازه ترين رزهاي سرخي كه در عمرم ديدم در دستانش حاضر شد. حاني هين كوتاهي كشيد.
-دسته گل واسه چيشههه؟
مشتي به بازويش زدم:
-هيسسس! الان مي بينتمون!
اميرحسين دستي به موهايش كشيد و صاف با شانه هايي عقب داده وارد كافه شد. به محض ورودش خنده من و حاني بلند شد.
حاني: بابا فكر نمي كردم اين مااسسست از اين كارا بلد باشههه! اصلا عاشق شدنش بماند دسته گلو تريپ و بابا...و باز خنديد.
اشكي كه از شدت خنده در گوشه چشمم جمع شده بود را گرفتم و گفتم: خب بيا بريم تو هم يك چيزي بخوريم هم از كار اميرحسين سر در بياريم.
وارد كافه شديم. فضاي داخليش تلفيقي از چوب سفيد و چوب عادي بود. روي هر ميز گلدوني به رنگ خاص خودنمايي مي كرد. اميرحسين در مركز سالن سر ميزي سفيد با صندلي هاي طرح چوب نشسته بود و گلدان روي ميز قرمز قرمز بود. توي گلدان گل هاي اميرحسين قرار داشت. انسوي ميز دو نفره هم دختري بنفش پوش نشسته بود.
چشمان حانيه از ديدنشان دوتا شده بود و صورتش از شدت خنده كنترل شده سرخ.
اما فاجعه اينجا بود كه تنها ميز خالي ميز كناري اميرحسين و دخترك بنفش پوش بود! داشتم فكر مي كردم كه بهتر است همين الان از كافه بيرون بريم كه مردي از سر ميزي در كنج كافه بلند شد. دست حاني را كشيدم و به سرعت سر ان ميز بردم. خوشبختانه كافه خيلي بزرگ نبود و در عيني كه ما اميرحسين را در ديد داشتيم به خاطر موقعيت در كنج ميز و حضور پنجره امير ما را نمي توانست خوب ببيند. هرچند كه ماشاءالله نگاهش را از روي دختر بر نمي داشت بدهد به چاييش چه برسد به اين كه اطراف را ببيند.
گارسون كه لباس هايش حسابي با نماي بيرون ساختمان ست بود سر ميز امد.
حانيه: چايي با كيك شكلاتي
-من هم يك چايي ليمو عسل و يك كيك شكلاتي لطفا!
بعد از رفتن گارسون به حاني گفتم: حاني ديوونه واسه چي اين همه سفارش دادي نميتوني بخوريشون كه!
دستش را تكان داد: با هم ميخوريم بابا بيخيال. امير اينا رو باش!
نگاهشان كردم. اميرحسين دست دختر را در دست گرفته بود و خيلي جدي و مصرانه داشت به او چيزي مي گفت. دختر هم سرش را پايين انداخته و سرخ و سفيد مي شد.
امير و دخترك مي گفتند و مي خنديدند و از اين طرف هم ما مي خنديديم.
سفارش ها را كه اوردند حاني گلدان سياه را كنار زد تا جا شوند. جايي كه دست حاني خورده بود نارنجي شد.
با تعجب به گلدان و سپس به گارسون نگاه كرديم.
حانيه: گلدونتون جادوييه؟
قيافه گارسون سرخ شد انگار به سختي داشت تلاش مي كند قهقهه نزند: نخير خانوم فقط با سنسور كار ميكنه و بنا به ضربان قلب و حس شخص تغيير رنگ مي ده.
حاني سرش را زير انداخت و اهاني گفت.
گارسون كه رفت گفتم: دختر حواست به زبونت باشه! جادو؟ همينمون مونده بود! حتي ما ها هم جادويي نيستيم...!
-ببخشيد خب!
و انگشتش را به طرف سياهي از گلدان برد. به محض لمس ان نقطه قرمز شد. نيش حاني باز شد: واي فاطمه چقد باحاله بيا امتحان كن!
و دستم را گرفت و به گلدان چسباند. نقطه اي سفيد با حاله اي طلايي ايجاد شد.
-اي بميري منم ميخوااام چرا مال تو اينطوريه؟
-چه بدونم دستور العمل ندارن اينا؟
-اممم بذار...چرا چرا اينجا تو سينيش هس نوشته نارنجي يعني هيجان و خوشحالي. قرمز يعني عشق...اممم اها سفيد ارامشه...و دهه طلايي كو؟ ايناهااا...طلايي هم خوشحالي و شادي از نوع خاصه...بابا خاااص!
لگدي به كفشش زدم: لوس نشو! دقت كردي گلدونشون چقده قرمزه ماشالا؟
حاني يك لحظه سر از خوراكيا برداشت و گفت: اييي راس ميگياااا عجب ادميييهههه چرا هيچي نگفته بوووود!
-سؤال خوبيه! شب مي پرسيم ازش موافقي؟
همانطور كه مي خورد سرش را تكان داد.


اين داستان ادامه دارد....:)

Magystic Reen
2016/01/12, 13:23
تاریخ: شب روز سوم و روز چهارم از شروع داستان
مکان: قصر و جنگل های اطراف ان
زمان داستان: حال
راوی: مهدیه
اشخاص داخل داستان: من، فسیل پیر :
نوع ماجرا: خواندن کتاب و شروع ماجراجویی.

اتاق من یکی از کوچکترین اتاق های قصر است.. این اتاق کوچک مزیتی دارد که در هیچ یک از اتاق های قصر پیدا نمیشود، حتی ان شبه پنت هاوسی که در طبقه پنجم هست و فقط من به ان دسترسی داشتم - هرچند جدیدا سروصداهایی به گوش میرسد،فکر کنم یک نفر ان را برداشته برای خودش- نیازی به نظافت ندارد، چون همیشه خدا درهم و شلوغ است.
وقتی کتاب و کمان را به اتاقم بردم، حتی خودم هم دلیلی برای احساسی که می گفت باید انها را پنهان کنم نداشتم. میشد که وسایل کهنه یک پیشتازی قدیمی باشد که در کتابخانه گم شده اند. اما احساس میکردم چیزهای مهمی اند و احساس قویی هم بود.
خوبیش این بود که نگران مزاحمت کسی نبودم. اتاقم از بیرون شبیه یک کمد جاروی قدیمی بود، از ان کمد های که میدانید با بازکردن کلی گرد و خاک و احتمالا عنکبوت های ریز سیاه میریزد سرتان. کسی به باز کردن چنین دری رغبت نشان نمیداد.
با دست انبود وسایل روی تخت را کنار زدم تا جایی برای نشستن پیدا شود. و با پا خرده ریز های رو زمین را جا به جا کردم. صدای باران هنوز از تنها پنجره اتاقم میامد تو. کتاب را باز کردم و داستان شروع شد.
صفحه اول سفید بود و در صفحه دوم نقاشی زیبایی از مردی بالدار. بعد از ان خاطرات روزانه کسی بود به اسم ماردین. یک پیشتازی قدیمی - میدانستم کسی با این اسم در قصر نبود - با قدرت پرواز اما نه دقیقا مثل من. او بال داشت. اوایل خاطرات گنگ و نامفهوم بودند اما هر چه جلوتر میرفتم بیشتر می فهمیدم. افکار او را، اتفاق هایی که برایش پیش امده بود و دوستانش را.
***
نور افتاب بیدارم کرد. انقدر بالا بود که فهمیدم صبحانه را از دست داده ام. اما ارزشش را داشت، ان خاطرات و سرنوشت او. خاطرات پیش از اماده شدن او برای جنگ داخلی تمام میشد. جنگی که میدانست در ان شانسی برای زنده ماندن نیست. وقتی که خاطرات و سلاح مورد‌علاقه اش را در کتابخانه گذاشت، تا یک نفر مثل من پیدایش کند. بعد از ان کتاب پر بود از نقشه. از قصر و جنگلهای اطراف ان. خودش نقشه ها را کشیده بود. پر از جزئیات با نشان دادن محل دقیق ماجراجویی هایش.
بلند شدم و عضلاتم را کشیدم. یک بادگیر نظام، شلوار جین، شال گردن، کیف کمری و پوتین های روز گلی. برای ماجراجویی اماده بودم.
صدای شکمم یاداوری کرد باید سری به اشپزخانه بزنم. کتاب و کمان را برداشتم و رفتم.
***
چیز زیادی از صبحانه نمانده بود به لطف دوستان. شاید درگیری های سالن غذاخوری اشتهای همه را باز کرده بود. با این حال علاوه بر خورد دو سه ساندویچ کوچک چندتا میوه هم برداشتم. همیشه باید مجهز بود. صبح بود و قصر پر از جنب و جوش اما نه مثل همیشه. یک جور احساس ترس و نگرانی در هوا بود. و بعد من صدا را به یاد اوردم و فریاد هارا. حتما دیشب اتفاقی افتاده بود. سر چرخاندم دنبال پیرمرد. تنها کسی بود که میشد درست وحسابی ازش حرف کشید. فقط کافی بود مستقیما بپرسی. در سایه ساختمان قصر نشسته بود و پاستیل میخورد. بدم نمیامد کمی پاستیل بخورم و رفتم سراغش.
-:"ببخشید!"
سرش را بلند کرد انگار که از خواب پریده باشد گیج بود.
-:"از دیروز تا حالا اتفاق خاصی افتاده؟
-:"کدومشون؟"
-:"خدای من مگه چنتان؟"
-:"هیچی، هیچی نشده. چطور؟"
-:"فک کردم دیشب صدایی شنیدم و الانم همه یه جورین."
-:"نه چیزی نشده" و لبخند زد " شاید بشه. پاستیل میخوای"
-:"حتمن."
و او نصف پلاستیک را در دستهایم خالی کرد. تشکر کردم و دور شدم. احساس نگرانی هنوز هم با من بود.
نیم ساعت بعد در جنگل بودم.

M.A.S.K
2016/01/12, 13:26
روز ششم
شهر
حال


لم دادم رو تخت و زل زدم ب دیوار ....
یهو صدای خوردن یه چیزی به شیشه میاد...
میرم تو سالن و پشت ضلع شیشه ای میبینم نریمان داره سنگ پرت میکنه طرف شیشه...
زود در شیشه ای رو باز میکنم میرم رو تراس و میگم : دیوونه چیکار داری میکنی؟
بشکنه از جیب بابات میخوای پول درست کردنشو بدی؟
نریمان : ول کن اون اتاقو پسر چیه انقد قوقوقو نشتستی تو اون ماتمکده؟تخم مرغات جوجه نشد؟
-هیس بابا...بیام با تو علافی و ولچرخی؟
نریمان : بیا بریم پسر...رنگت شده مث ملافه سفید بیمارستان از بس نشستی اون تو
-کجا بریم؟باز کرم ریختنت گرفته؟
-نه بابا حوصلم سر رفته گفتم ببینم تو میری شهر باهم بریم
-بر فرض من رفتم...تو مگ دممی ک آویزون من شی و بیای؟
نریمان : زهرمار اصلا لازم نکرده بیای
- خب بابا نگا مرد گنده چ لوسیم واس من میکنه خودشو
نریمان : ایول بزن بریم...


بعد دو ساعت ول چرخیدن و گشتن تو شهر شکمم ذوق ادبیش گل میکنه و قطعه ی گرسنگی از سمفونی هزار و یک شب رو برام اجرا میکنه....
- وای نریمان شکمم داره آلارم میده
نریمان : منم روده کوچیکه داره بزرگه رو قلپ قلپ میخوره
-بزن بریم این کافی شاپه ک تو خیابونه یه دو لقمه بفرستیم معده
نریمان : حله ولی سوال اینجاست کی حساب میکنه؟
- والا کارت مجید دستمه...مهمون اون باشیم دلخور میشه؟
نریمان:مجید و دلخوری؟حرفا میزنیااا از بس این بشر روح بزرگواری داره از خداشم هست مارو مهمون کنه...
-منم دقت ک میکنم میبینم اگ تعارف کنیم باهاش دلخور میشه...بریم ک حسابی دلشو شاد کنیم ولی گفته باشم برگشتنی هرچی فحش داد دایورت مستقیم رو توعه ^_^
نریمان : سر ب فدای شکم


وارد کافی شاپ میشیم... همون لحظه ای اول سه تا دختر خانوم خیلی زیبا ک سر یه میز نشستن نظرمو جلب میکنه...بلافاصله به طرفشون راه میفتم...
نریمان:اه کیا داری کجا میری؟هوووف باز چشمات چرخید؟


به طرف میز خانوما میرم و میپرسم : ببخشید این صندلی خالی جای کسیه؟
دخترا میخندن و یکیشون میپرسه : کدوم صندلی؟؟؟اینجا ک صندلی نیست؟
- همینی ک من الان میذارمش کنار میز شما
میشینم و میگم : چه سعادتی همیشه میدونستم قراره با حوریا همنشین بشم ولی نمیدونستم انقدر زود
از پرروییم خندشون میگیره و یکیشون میگه : شمام ب خاطر افتتاح جدید مرکز خریده اومدین؟؟
- نه بابا من همیشه هاپومو همین وقت میارم بیرون برای گردش ...
نریمان همین لحظه با عصبانیت میرسه سر میز و میگه : معلومه کجایی؟؟
رو میکنم ب دخترا و به نریمان اشاره میکنم : ایشونو عرض میکردم...هاپو خانومای خوشگل...خانومای خوشگل هاپو
همشون میزن زیر خنده و نریمان اروم میگه : زهرمار باز معرکه گرفتی؟
-راستی باهم آشنا نشدیم من کیا هستم ایشونم رفیق گلم نریمان
با خنده سلام میدن و یکی یکی معرفی میکنن :
-پانی
-شقایق
-آرام


-خوشبختم خانوما .. حقیقتا امروز یکم کسالت داشتم پیش یه درویش صاحب کمالی رفتم گفتش علاج این دردت به دست سه تا پری روی صاحب جماله .. گفتم درویش من کجا میتونم این فرشته های سلامتی رو پیدا کنم که آدرس این کافی شاپو دادش و گفتش ک برسم خدمتتون...راستش اولش ب حرفاش شک داشتم ولی الان ک شمارو دیدم و همنشینی باهاتون کسالتم رو رفع کرد به حرفاش ایمان آوردم .. وقتی برگردم حتما یه سر پابوس اون بزرگوار میرم
دخترا ک فقط داشتن میخندیدن و نریمانم با حرص چش غره میرفت
شقایق پرسید : خب الان شکر خدا حالتون بهتره؟
-بله مگ میشه این خنده های شیرین شمارو شنید و حال کسی بد باشه؟اصلا این خنده ها دوای درد هر روح خستست...هاپ هاپ بعضیام سوهان روح
دخترا زدن زیر خنده و نریمانم واسم با چش و ابرو خط و نشون میکشید ..
هیمنطور ک داشتیم میگفتیم و میخندیدیم یهو نریمان لگد زد با پام : آخ دیوونه مرض داری؟؟چرا پاچه میگیری؟؟چخه هاپوی بدمصب
دخترا زدن زیر خنده
نریمان آروم گفت : درد ب گور تو این خنده هات بابا نگا اون ورو
سرمو تکون دادم و گفتم : منو بکشیم چشم از این گلای باطراوت بر نمیدارم
دوباره دخترا خندیدن که نریمان یه لگد حسابی زد ب پام و گفت نگا اون ورو خره...
مجبوری سرمو برگدوندم و یاااا خداااا خشکم زد...
پچ پچ کنون گفتم : نریییمان بدبختتتت شدیم
نریمان : هی میگم پاشو بریم گوش نمیدی بیا حالا
- خب چیزی نشده ک ببین...من و تو میریم دشوری .. بعد دخترارم میفرستیم بیرون جیم میزنیم بعدش...
شقایق : شما شیطونا چی دارین پچ پچ میکنین
- هیچی عزیزم داشتیم میگفتیم این خورشیده وسط آسمون چ خوشگل داره نور میده ننه ب قربونش از دل و جون مایه میزاره..بیاین بریم بیرون یه دوری بزنیم دلم پوسید تو این کلبه ...
دخترا خندیدن و گفتن : خب حالا چیکار کنیم؟
-هیچی شما یه تک پا تشریف میبرین جلو کافی شاپ حموم آفتاب میگیرین منم میزو حساب میکنم و با نریمان میایم پیشتون
خندیدن و سری به نشونه ی موافقت تکون دادن...که ارام گفت بچه هاا من منتظر شیما میمونم برام جزوه هارو بیاره..بعدشم میرم خونه شما برین...
شقایق و پانیم یه تعارفی کردن و راه افتادن طرف در
منم دست نریمانو کشیدم و گفتم بیا بریم اون ور...
نریمان : اون ور ک دسشوریه واس چی داریم میریم اونجا؟؟؟
-نترس دختر 14 ساله تا عقدت نکردم از لپات ماچ نمیکنم...
بعد با حرص گفتم:خره بیا بریم قایم شیم تا اونا برن بعد ما جیم بزنیم
نریمان:ببین چ بدبختی از دست این اداهات داریماااا
منتظر موندیم تا دخترا برن بیرون بعد یه خدافظی بی صدا با ارامک کردیم و رفتیم میزو حساب کردیم و جیم زدیم بیرون..شکر خدا این دخترا از شدت فوضولی هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن و زوم کرده بودن رو امیر...
زود با دخترا از کافی شاپ دور شدیم
نریمان : هووف شانس آوردیماا
- بدبختیه دیه...منو ببینن خفم میکنن اون وقت با کلی شور و ذوق نشستن لاو در کردنای امیرو نگا میکنن...
نریمان با خنده : خبه حالا چ جوشیم میزنه
- راس میگم دیه....شانسه ما داریم؟
شقایق با یه اخم کوچولو : شما ها دارین چی هی در گوش هم پچ پچ میکنین؟؟
- هیچی بابا دارم عشقمو ابراز میکنم...هاپو جون بوس بوس
شقایق و پانی میزنن زیر خنده و نریمان با یه چش غره نگام میکنه
آروم بهش میگم : نریمان بیا دکشون کنیم الان گیر میفتیمااا
نریمان : خودت معرکه گرفتی خودتم تمومش کن
- خب بابا...خانوما ما باید بریم یه سری به یکی از دوستان بزنیم بابت یه کاری باهاش مشورت کنیم...ایرادی نداره ک تنهاتون بزاریم؟
پانی:نه بابا اتفاقا ماهم باید بریم یکم درس بخونیم فردا یه امتحان سنگین داریم
-من فدای اون دلتون بشم ک از دست امتحان خونه...پس امروز میریم استراحت میکنیم بعدا دوباره همدیگرو میبینیم؟چطوره؟
میخندن و میگن: عاالیه فقط چطوری باهاتون تماس بگیریم؟؟
-کاری نداره ک من مومو میدم شما آتیش بزنین جلوتون ظاهر میشم...قط توروخدا زیاد احظارم نکنین ک کچل میشم
میزنن زیر خنده و پانی میگه : خب چه کاریه شمارتو بده ک اینطوری کچل نشی
- باشه یاد داشت کن 0921...
نریمانم هی این وسط داشت چش و ابرو میومد
پانی : خب سیو شد..ما بریم
- خداحافظ خانومای زیبا اشالا قسمت بشه بازم میایم زیبارتتون
باهم دیگه خداحافظی کردیم و هرکدوم به یه طرف راه افتادیم
نریمان : چرا شماره منو دادی؟؟؟
- چ پروویی تو جای ذوق کردنته؟؟؟
میخنده و میگه :خب حالا چرا؟
شونه ای بالا میندازم و میگم :والا من گوشیم دیه جا نداره گفتم این بار نصیب تو بشه ...بزن بریم پسر ک خطر بیخ گوشمون داشت ویراژ میداد
همینطور قدم میزدیم که گوشیم تو جیبم ویبره زد
-نریمان امیره...صب کن شاید اومده بیرون

Hermion
2016/01/12, 15:57
شب پنجم تا روز ششم
زمان: حال
مکان: قصر و شهر
کسرا در رو پشت سرش بست.
سرم رو روی بالش کوبیدم؛ بلاخره امروز داشت تموم می‌شد.
تازه داشت خوابم می‌برد که کسی محکم و بی وقفه به در کوبید. سریع از جام پریدم و به سمت در رفتم. مهدی دم در با قیافه‌ای مضطرب ایستاده بود؛ چند ماهی می‌شد به قصر اومده و واقعا در خیلی کارها کمک بود. ولی یه درصدم حدس نمی‌زدم این موقع شب چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه.
ـ امیرکسرا تو درمانگاهه! بدجوری خون ازش رفته عجله کن!
با همون جمله‌ی اول به سمت پله‌ها دویدم. چی کار با خودش کرده بود توی این چند دقیقه؟
به درمانگاه رسیدم و جمعیت رو کنار زدم. دست‌هام خود به خود به سمت دستش رفتن؛ سرم گیج می‌رفت ولی محکم سر جام وایستادم. دیگه نمی‌تونستم. خون‌ریزیش بند اومده و دستش هم تقریبا ترمیم شده بود؛ بقیشو می‌تونستم بعدا انجام بدم.
خون رو به دستش وصل کردم؛ به زور سر پا وایستاده بودم ولی با تکیه به تخت دستشو ضدعفونی و باندپیچی کردم.
سپهر پرسید: خوب میشه؟
از سوالی که پرسید متوجه شدم هنوز ذهنمو نخونده؛ ولی الان دیگه احتمالا شروع می‌کرد. سعی کردم روی چیز دیگه‌ای تمرکز کنم... مدت‌ها بود سعی می‌کردم ولی وقتی دارین در مورد چیزی حرف می‌زنین فکر نکردن بهش خیلی سخته.
سرمو پایین انداختم. صدام گرفته بود.
ـ نمی‌دونم؛ فکر کنم بتونم کم کم ترمیمش کنم. هر چند شاید مثل اولش نشه؛ شاید ردش بمونه.
می‌تونستم نگاه سپهر رو روی خودم احساس کنم؛ نیازی نبود بقیه هم چیزی بفهمن. نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا گرفتم:
ـ دورشو خلوت کنین! بزارین استراحت کنه.
بچه‌ها یکی یکی بیرون می‌رفتن و فقط سپهر توی اتاق مونده بود. خودمو با خستگی روی صندلی کنار تخت انداختم.
ـ فردا درستش می‌کنم! قول می‌دم!
ـ باشه! من که چیزی نگفتم! برو استراحت کن.
ـ هستم پیشش.
ـ من می‌مونم! تو برو استراحت کن.
سری تکون دادم. با این حال این‌جا موندنم فایده‌ای نداشت.
ـ باشه! پس لطفا هر اتفاقی افتاد بفرست بیدارم کنن. هر چند فکر نمی‌کنم تا فردا بیدار شه. ضعیف شده.
و از جام بلند شدم.
ـ لازم نیست کمکت کنم؟
ـ نه! چیزیم نیست. یه خواب آروم حالمو خوب می‌کنه.
ازش تشکر کردم؛ فقط سری تکون داد. از درمانگاه بیرون اومدم و به سمت پله‌ها رفتم. بلاخره به اتاقم رسیدم؛ به محض دراز کشیدن خوابم برد.
صبح زود سرحال پاشدم؛ لباسی عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. اول به سمت درمانگاه رفتم. دو سه نفری دور تخت امیرکسرا وایستاده بودن اما خودش هنوز خواب به نظر می‌رسید.
با نگرانی بهش نگاه کردم. نکنه دیشب کار اشتباهی کرده بودم؟
دوباره دستشو گرفتم؛ چشمامو بستم و تمرکز کردم. صدای قلبش توی گوشم می‌پیچید. منظم و طبیعی. فشارش پایین نبود. روی پوست دستش تمرکز کردم. دوباره چشمام رو باز کردم. شکل دستش بهتر شده بود اما جای زخم به شکل یه هلال تیره‌تر از پوستش به جا مونده بود.
شاید فقط به استراحت نیاز داره.
ـ هنوز استراحت داره. تا شب دیگه بیدار می‌شه. برین صبحانه‌تونو بخورین. با هم به سمت در رفتیم. یکی از جن‌ها رو احضار کردم و ازش خواستم تمام مدت پیش کسرا بمونه و هر خبری شد به من اطلاع بده.
سالن غذاخوری هنوز خیلی شلوغ نشده بود. فاطمه سر میز نشسته بود و در حال ورق زدن کتابی چاییش رو هم می‌زد. رو به روش سپهر و وحید و امیرحسین با قیافه‌هایی خواب‌آلود و موهایی ژولیده نشسته بودن. به سمت فاطمه رفتم کنارش نشستم.
ـ صبح بخیر.
فاطمه جوابم رو داد و دوتایی به قیافه‌های رو به رومون خیره شدیم. وحید چشم‌هاش رو بسته بود و چونه‌اش رو به دستش تکیه داده بود. سر سپهر روی شونه‌‌ی وحید افتاده بود و امیرحسین هم در حال حلیم خوردن چرت می‌زد.
دوتایی زدیم زیر خنده. صبحونه فقط به صورت عمومی سرو می‌شد و حتی امیرحسین هم اجازه نداشت خارج از ساعت غذا چیزی جز میوه از آشپزخونه بخواد. به همین دلیل هر روز سپهر پسرها به سختی سعی می‌کردن خودشونو به صبحانه برسونن ولی خیلی هم فایده‌ای نداشت.
فاطمه با خنده گفت:
ـ من که می‌گم امروز نوبت امیره!
ـ نه! سپهر. دیشب تا صبح بیدار بوده.
ـ وحیدم وضعیتش خوب نیست.
ـ هممم اینم ممکنه!
همون لحظه سر وحید از روی دستش سر خورد و به سمت پایین حرکت کرد و سپهر هم از خواب پرید. بعد هردوشون صاف سر جای خودشون نشستن و به اطراف نگاه کردن. من و فاطمه با صدای بلندتری به خنده افتادیم.

shery
2016/01/12, 17:23
راوی : شهرزاد
مکان : اتاق کودکی شهرزاد - خیابان - کافی شاب - قصر ...
زمان : توهم اتاق ازمایش - مرورخاطرات گذشته .
اشخاص داخل داستان : سپهر - تهمورث - فاطمه - امیر حسین - مجید ...


تاریکی و بعد همه چیز واضح میشود .
واد فضایی کوچک . اتاقی با سقف کوتاه دیورا های کرم و سبز روشن با نقوشی که بسیار اشنا .
تختی کوچک . عروسک هایی به شکل اسب و پاندا ….. و در اخر کتابخانه ای کوچک که اکثر کتاب هایش روی زمین افتاده است .متحیر به روبه رو و چیز هایی که میبینم خیره میشوم …
- امکان نداره .
امکان نداشت من در اتاق کوچکم …شاید زمانی که ۱۲ یا ۱۰ سال بیشتر نداشته ام . اتاقی که برای اولین بار در قصر انتخاب کرده بوده ام …
ارام به سمت وسایل حرکت میکنم . همه چیز را لمس میکنم . از یاد اوری خاطرات گذشته و زندگی کوچکم لبخندی میزنم .
روی تخت مینشیم و از زیر بالش دفترچه ی کوچکی را در می اوردم . صفحاتش را ورق میزنم و با نقاشی های تقریبا افتضاحی مواجه میشوم …..اما هرچه بود مانند دفترچه روزانه و خاطرات کوچکی بود که بعد از این همه سال حتی یادم نیست کجا نگه اشم داشته ام .
صفحه اول : تصویر خودم دختر کوچکی که در میان دوستان کوچک اندامشش در حال چرخیدن و بازی کردن است .
صفحه ی دوم . : خودم با صورتی گریان که دوستانم کنارم در زمین افتاده اند .
صفحه ی سوم : پسری جوان که به ارامی دست بر شانه ام نهاده ….
صفحه ی چهارم : من برای اولین بار کنار امیر حسین در حال تماشای قصر . ..هنوز به یاد دارم که چه گونه مرا به سمت ورودی هول داده است .
و همینطوری صحفات میگذرند . تا جایی که با سفید محز کاغذ روبه میشوم . به اینه ی روبه رو نگاه میکنم و خودم شهرزاد حال را مینگردم . و بعد تصویرم در اینه میچرخد کمی خودم را عقب میکشم .
همه چیز تغیر میکند و صحنه هایی نمایش داده میشود.

( ۱۵ سالگی ) هفت سال قبل :

-حق نداری بری .
به قیافه ناراحت و درهم فاطمه نگاه میکنم . بسیار خشمگین و ناراحت است .
- متاسفم مجبورم .
- یعنی چی که مجبوری تو خودت انتخاب کردی کسی تورو مجبور نکرده من اصلا درک نمیکنم خودت میدونی که جای دیگه ای تعلق نداری .
- منم نگفتم میخوام برم جای دیگه …فقط نمیخوام جایی باشم که نمیتونم هیچ کار مفیدی انجام بدم .
خنجر کوچکش را میکشد …و به سمتم روانه میشود .
- بس کن شهرزاد شده به زووورم جلوتو میگرم .
عقب گرد میکنم. لحظه ای تلاقی چشمانمان کافی بود تا موقف شود .
- میدونم چه قد براتون سخته . میدونی برا منم سخته ….اما نمیتونم بمونم وقتی که میبینم همه قدرتشون و وجودشون چه قد ارزشمنده …وقتی میتونن به راحتی یه فایده ای داشته باشن .
نمیتونم بمونم بدون اینکه بتونم کاری براتون انجام بدم . من اینجام و باید دینمو ادعا کنم …وقتی با این چشمای به درد نخور
فقط این ورو و اون ور میچرخم و بقیه اینقد سخت کار میکنن …نمیتونم تحمل کنم . دیگه بسه .
چشمانش با اشک و خشم به من خیره شده است .
صدای امیر حسین را از پشت سرم میشنوم.
- ولش کن فاطمه …فقط مطمعن باش دوباره بر میگردی . میدونی که هرموقع بخوای میتونی …ما یه خانواده ایم .
لبخندی میزنم و با چشمان اشکی از انها دور میشوم ..
و برای اخرین بار با این قصر خاکستری و دیوار های سفیدش خداحافظی میکنم .

یک ماه بعد
- چی میل دارید خانوم ؟
- ام یه شیک وانیل لطفا .
- من اگه جای شما بودم اسمارتیز اینجارو امتحان میکردم .
به نخاله ای که میان افکارم سرک کشیده بود نگاه میکنم . پسری با صورتی گرد و لبخندی بلند .
- نظر خواستم ؟
- همین الان .
- من که نشنیدم . ( پروووو )
روبه رویم مینشیند .
- شنیدم دنبال یکی میگردید که از سیستم های ساختمون های بزرگ سر در بیاره . میخواستم ببینم وقتی میگید بزرگ چه قد دقیقا بزرگ منظورته .
- پس برا استخدام اومدی . …هوم …اونقد بزرگ هست یکی مثل تو به تنهایی نمیتونه . متاسفم ردی .
و به ارامی بلند میشوم. و اواررا متحیر همان جا تنها میگزارم . بسته ام را تحویل میگیم و از درب کافی شاب خارج میشوم .
از نخاله ها اصلا خوشم نمیاد .
سه روز بعد در همان کافی شاب دوباره روبه رویم ظاهر میشود . و مثل همیشه خود را تحویل میگیرد و روی صندلی روبه رویم مینشید.
- بازم تو ؟
- سلام و علیک …شنیدم دنبال یکی میگردی بتونه روزانه بیشتر از ۱۰۰ تا پرس غذارو اماده کنه و برات ارسال کنه .ببنی نکنه سال مهمونی چیزی داری ؟
- میشه بدونم منابع این اخبارت از کجاست ؟
- نه ولی منم خوشبختم از اشناییت ، تهمورث هستم .
نیشخندی میزنم . ..چه اسمی .
- برام مهم نیست . اینقد تو کار بقیه سرک نکش بعدا برات گروه تموم میشه .
- صبر کن بلند نشو . خواستم بهت بگم . من میتونم .
به او نگاه میکنم از شیطنت درون چشمانش دیگر خبری نیست کاملا جدی به من نگاه میکند .
- چه کاریو میتونی …؟‌
- همون کاریی که میخوای رو چه طوره یه فرصت بهم بدی ؟
- اینقد مهتاجه کاری ؟
- خخخخ نه بیشتر اهل کمکم .
- ببین من علاقه ای ….
در همان لحظه صدای مهیبی میان صحبتم می اید. …لرزه و انفجاری عظیم . تمام کافی شاب را ملرزاد و ثانیه ای نمیگذر که به سمت هوا پرتاب میشوم . و مستقیم به زمین سقوف میکنم . گرمای انفجار پوست دستان و صورتم را میسوزاند …
تمام بدنم بی حس شده است . و بعد از هوش میروم .
- بلند شو هعی …دختره بلند شو میگم . اوی .
ناله ای میکنم از باریکه چشمانم نخاله را میبینم . که سعی در هوشیاریم دارد. نمیتونم .
- پاشو سقف داره میرزه بلند شو . …یالا
وکمکم میکند بلند شوم . لنگان به فضای بیرون پنهاه میبریم مردم همه جیغ میزنند و کم کم صدای اورژانس بلند میشود .
گوشه مینشیم و او روبه رویم لم میدهد …
- لعنتی داغون شدم . اوف اوف دستموووو . .. وای شکلاتم …شکلاتممممم و گم کردم . هرکی این کارو کرده تقاصشو پس میده .
اخمی میکنم . یعنی چی شده . چه اتفاقی افتاده بود .
مردی از اورژانس به سمتمان میاید ….
- خانوم خوب هستید ؟‌ به او نگاه میکنم …خوبم ممنون .
شروع به برسیم میکند سپس چراغ قوه ای از جیب لباس سفیدش خارج میکند بزارید ببینم . نه وحشتناکبود نباید در چشمانم اینگونه تمرکز کند اگر چشمانم اذیت شود هر لحظه ممکن است کنترلم را از دست دهم .
- خیلی ممنون نیازی نیست .
باز نخاله دخالت میکند .
- ای بابا بزار چک کنه اگه الان همه چی یادت رفته باشه چی میدونی من چه شغل مهمی رو از دست میدم اقا چکش کن . چک کن .
- گفتم نه
مرد به زود دستانم را میگرد و هرچه تلاش میکنم بدن بیحالم را تکان دهم غیر ممکن است تنها میتوانم سرم را تکان دهم .
به زور هم که شده نور را در چشمانم می اندازد اول چشم راست و همه چی خوب پیش میرود .
نفش ها سنگینم تمام گوشم را پر کرده است …از استرس و فشر بیش از حد بدنم کاملا تحلیل رفته است ….
- بسه .
اما ول کن نیست به چشم چپ میرسد و نور را چند بار در ان می اندازد ووو بعد …تیک . …
چشمانم در چشمانش قفل میشود مرد ثانیه بیشتر فرصت نداشت که فقط متعجب در چشمانم خیره شود . لحظه ای تصویر دختر کوچکی را مردمک چشمانش میبینم و بعد …..تمام میشود.
به سمتی کج شده و به زمین برخورد میکند .
نفس تنگی میگرم از ترس و ناراحتی فریادی کوتاه میزنم و با کمک دستانم از زمین بلند میشم و لنگان لنگان جهنم مقابلم را ترک میکنم .باید فرار کنم .
چندین ساعت است که پیا پی به ست قصر میروم …باید انجا برم باید انجا پناه بگیرم . . . هرچه میکنم تصویر دخترک کوچک و مرد بیچاره از ذهنم بیرون نمیرود . حتی اشکانم جرعت جاری شدن را ندارد.
به خیابانی بزرگ میرسم لنگان لنگان با ظاهری خاکی و کثیف و دستانی که از ان خون جاری است در خیابان حرکت میکنم .
سرم را پایین انداخته و جرعت دیدن هیچ چیز را ندارم.
به خیابان اصلی میرسم با وجود سرعت ماشین ها بی توجه از بزرگ راه عبور میکنم …صدای بوق ماشین ها در کنارم محو و غیر قابل تشخیص است همه چیز کم رنگ و مهو است . مهییییی قرمز دنیای اطرافم را فرا گرفته است ….
که ناگاها صدای گوش خراش کامیونی توجهم را جلب میکند . به سمت چپ نگاه میکنم و ماشینی بزرگ را که به سمتم می اید مبینم نور زیادش در چشمانم میزند و ناگهان هوشیار میشوم اما برای حرکت دیگر دیر است …
لحظه ای نمیگذر که زمانو زمین برایم نیست میشود و به سمت دنیایی دیگر روانه میشوم .

هفته ای بعد :‌
صدای وز وزی اطرافم را پر کرده است . اول سیاهی و همه چی پوچ است . بعد کم کم واضح میشود .
حانیه کنارم ایستاده است و بانگرانی خیره شده است . امیر حسین گوشه ای ایستاده ….و وحید نیشخند میزد .
اما بد تر از همه ان نخاله بود که مستقیم روبه روی تختی که بر ان خوابیده بودم به من نگاه میکرد .
- چه خبره .
به سختی صحبت میکنم .
وحید میگوید : هیچی ابجی زدی یه کامیون بد بختو ترکوندی کل بلورا ترکید شما نگران نباش چیزی نشده فقط یه بزرگ راه کلااا ی هفته است مسدود شده .
نخاله ادامه میدهد : خیلی باحال بود خیلی حال کردم عالی بود . ایول .
- چی میگید .
حانیه جواب میدهد : هیچی یاد نمیاد ؟ اتوبان ….
و بعد همه چیز برایم زنده میشود .
- اوه .
امیر حسین با خنده میگوید : جواب کاملی بود . اوووووه .
حانیه کمکم میکند بلند شوم .
-بهش فکر نکن اصلا باشه …..هیچ اتفاقی نیوفتاده .
- از کجا فهمیدید ؟
- هاله اتو بچه ها حس کردن که یه لحظه کلااا از بین رفت. حریرم قبلش بهمون اخطار داده بود …اما دیر رسیدیم .
اخمی میکنم خدایا من چیکار کرده بودم . …به دیورا های اطاق نگاه میکنم همان لحظه ی اول متوجه میشوم که در قصر هستم .
- اخ خدایا ولی خیلی باحالی باید بهم نشون بدی چه کلکی بود این خفن بود .
متعجب به همه نگاه میکنم .
- اییییین اینجا چیکار میکنه .
وحید میگویند : - وقتی پیدات کردیم اینم اونجا بود …..ول نمیکرد که .مجبور شدیم . یهویی شد .
- اما چه طور تونسته وارد اینجا بشه ؟
- نمیدونیم …مارو تعقیب کرد تا به خودمون اومدیم دیدم داخل تالاره …این اصلا نترسید وقتی همه چیزو دید.
ببینم تو نخاله …یعنی نه ..ام اسمت چی بود ؟ اصلا هرچی …تو احیانا کارای عجیب غریب نمیکنی ؟
- تهمورثم . نه الان یه هفته است اینجام اگه قرار بود کار عیجبی بتونم انجام بدم مثل شماها ..تا الان میشد .
- خیلی عجیبه .
امیر حسین می گوید : خیلی زیاد . در کل مسولیتش با خودته. ما هیچی بهش توضیح ندادیم این را میگوید و از اتاق خارج میشود .
- چییییییییییییییییی‌؟‌

امروز روز سوم است که از ان حادثه میگذر به لطف حانیه بیشتر جراحاتم بهبود یافته .
با اینکه میتوانم بلند شوم اما ترجیه میدم همینطوری در همین اطاق بمانم . حاظرنیستم از اتاق خارج شوم .
امیر کسرا کنارم نشسته است و امار و واقیع زمانی که نبودم ام را میدهد .
اتفاقات جالبی افتاده است . افراد جدید به ما اضافه شده اند و تعدادمان از زمانی که اینجا را ترک کردم به مقدار قابل توجهی افزایش یافته است .
درب به ناگاه باز میشود و نخاله را مبینم .
- میشه خواهش کنم یه تور برا این توریست و مهمان محترم بزارید ؟ به هرکسی هرچی میگم یا سوال میپرسم میگن به ما چه از مسولت بپرس .
هرکس که وارد قصر میشد چه جدید و چه قدیم همیشه یکی از ارشد ها و قدیمی ها باید مسولیت کنترل و اموزش و کمک به اورا بر عهده میگرفت . هرچند این تا زمانی وضع قوانین جدید بود .
- نه نمیشه برو بیرون .
- ببین چه طوره یه معامله ای بکنیم . تو اینجارو بهم نشون بده منم یه شیک مهمونت میکنم.
ابرویی بالا میاندازم …به نظرش این یک معامله منصفانه بود . ؟
- میدونی که اصلا به اینجا تعلق نداری . تو خانواده ات منتظرت نیستن ؟
- هوووووم نمیدونم شایدم باشن ….اما ببین بحث سر اینه که من خیلی دوست دارم همه چیزو کشف کنم حتی اگه بخوای بیرونم کنی باید قبلش اینجارو خوب ببینم .
باید به وظیفه ام عمل کنم . قانون ها و دستورات ارشد خود به خود به صورت نانوشته جزی از قرارداد وجودیتمان است .
- منظورت از خیلی علاقه مند همون فضول نیست ؟
لبخندی میزند .
- هومممم به نظرت فقط فضول کافیه ؟
متعجب به او نگاه میکنم و بعد خنده ام فضای اتاق را پر میکند .
تصمیم را میگرم . همه چیز را نشانش میدهم . و زمانی که تمام چیز هایی که نیاز بود را یاد گرفت … میتوانم اینجا را ترک کنم.

باید برم . . . برای محافظت و امینت دوستانم بهتر بود که از تمام چیز هایی که دوست داشتم فرار کنم .

Dark 3had0W
2016/01/12, 19:03
تاریخ: روز هشتم
مکان : لندن
زمان : حال
موضوع : انتقام
اشخاص درون داستان : خودم+ نایجل+ کاردینال

در حالی که با اضطراب از دستگاه های فلزیاب فرودگاه رد می شدم به ماموران پلیس خیره شده بودم، می دانستم که امنیتم به سرعت عملم بستگی داشت. با به صدا در آمدن اولین آژیر ها چشمانم را بستم و وجودم را برای قدرت های نابم جست و جو کردم. با زدن کف دست هایم به همدیگر لامپ های فرود گاه همگی خاموش شدند و تاریکی محض تمام فرود گاه را در بر گرفت. شروع به دویدن کردم و از کنار یک مامور رد شدم. ماموران پلیس با سردرگمی شلیک می کردند و فریاد ایست سر می دادند ولی خیلی زود من در خیابان های لندن سوار بر ماشین زرد رنگ یک تاکسی به حماقت آن ها می خندیدم. قرار نبود چند انسان احمق بتوانند جلوی یک پیشتاز را بگیرند. خواب هایم در هواپیما اطلاعاتی دیگر داده بودند. من می رفتم تا انتقام بگیرم.
طی چند تماس تلفنی و ارتباط با واسطه ها توانستم مکان فعلی عمو نایجل را پیدا کنم. مردک خوش گذران! در لوکس ترین هتل ممکن در لندن اقامت کرده بود. نیشخندی زدم و ساکم را برداشتم و در برابر ورودی هتل پنج ستاره ایستادم. لبخندی زدم و وارد شدم. هتل به معنای واقعی یک کاخ بود. پیش خدمت ها با سرعت جا به جا می شدند و صدای همهمه سرسرا را گرفته بود. با مراجعه به بخش وروردی بیست و یکم با اعلام اینکه مهمان آقای نایجل هستم به سمت اتاق او به راه افتادم. نایجل از دیدن من شگفت زده می شد.
آسانسور با آهنگی ملایم به طبقات بالا حرکت می کرد، سر انجام بعد از گذشت یک دقیقه به طبقه ی شصت و چهارم رسید و توقف کرد. با باز شدن در به سیو راهرو ی سمت چپ بهر اه افتادم و پس از چند ثانیه پیاده روی در برابر درب نهصد و شصت و هشتم توقف کردم.خودش بود. زنگ در را فشار دادم. بعد از چند ثانیه صدای غرغر نایجل را می شنیدم که به سوی در حرکت می کرد. در باز شد و نایجل پوشیده شده توسط حوله اش نمایان شد. مسواکش که در دهانش بود با دیدن من از دهانش افتاد و دهان کفی اش نمایان شد. پوزخندی زدم و گفتم
_نایجل! تو دهاتد شما اینطوری از مهمون پذیرایی می کنن؟ بذار بیام تو دیگه!
نایجل که متوجه حالت مسخره اش شده بود من من کنان گفت
_البته که نه بیا تو !
و از جلوی در کنار رفت. با گستاخی تمام ساک را به داخل کشیدم و گذاشتم تا خود نایجل در را ببندد و راحت روی مبل ولو شدم.
پس از چند دقیقه خیره شدن به هم دیگر دهانم را باز کردم و گفتم
_سلام. دلم برات تنگ شده بود
نایجل لبخندی زد و گفت
_اگه نگم دلم برات تنگ نشده بود دروغ گفتم. خوب، قصر چطور بود؟ چی شد که به این جا اومد؟ از کجا منو پیدا کردی؟ چرا قصرو ترک کردی اصن؟!
با چهره ای درهم گفتم
_هی هی هی! آروم! چند تا سوال؟!قصر که عالی بود. بچه ها توپ و باحال بودن.
نایجل با بالا انداختن ابروهایش گفت
_سوال اول مهم نبود. بقیه رو جواب بده. چرا اومدی اینجا؟؟! و چطور من پیدا کردی؟!
چهره ام جدی شد و گفتم
_یک خواب دیدم. چیزای جالبی توش بود. تو چیزی درباره ی کاردینال شنیدی؟!
...
ساعاتی بعد در برابر یک رستوران چینی ایستاده بودیم...
پ.ن : توضیحات درباره ی کاردینال در ادامه توضیح داده خواهد شد.

Banoo.Shamash
2016/01/12, 21:08
زمان: زمان صبحانه در صبح روز هفتم
مکان: درمانگاه و طبقه غذا خوری
راوی: شمش
اشخاص داخل داستان: شمش، حانیه، امیرکسرا، هادی
ماجرا: آشکار شدن قدرت شمش
داستان سوم
-----
چشمانم را به سرعت باز می کنم. اما به خاطر نور لوستری که در بالای سرم آویزان بود، دوباره آن ها را می بندم. زیرلب گفتم: " ای بمیری خواهر... خوب چرا خاموش نمیکنی اون..."
زبانم در جا قفل شد. از یاد برده بودم که من، دیگر به خانوادۀ جدیدی تعلق دارم. دوباره چشمانم را باز کردم. لوستر، با قطره های شیشه ای اشک وارش، چهره ام را به صورت ناموزونی نشان می دهد. انگار آن ها هم درحال گریستن بودند.
به آرامی دست بر چشمانم می کشم و از جای برمی خیزم. خیس از اشک بودند. چطور دلم برای... برای چه کسی تنگ شده بود؟
سرم را به شدت تکان می دهم تا افکار گذشته از ذهنم خارج شوند. به سرعت لباس های تمیز و اتو شدۀ امروزم را پوشیدم... از این بابت باید از جن ها ممنون بود. پیراهن آستین سه ربع مشکی با کت کوتاه زرشکی روی شلوار جین و کفش های اسپرت زرشکی. رنگ لباس هایم به سه هایلایت قرمز ژنتیکی موهایم تناسب داشت. میخواستم شانه بر آنها بکشم اما هرچه گشتم، اثری از شانه ام نبود!
اهمیتی ندادم و به سرعت از اتاق خارج شدم. صدای معده ام عربده وار به من یادآوری می کرد که... گرسنه امk
درب را که گشودم، نگاهم به لباس سفید درمانگاهی حانیه افتاد. داشت به سمت اتاق شهرزاد می رفت. وقتی که متوجه حضورم شد، لبخندی زد و دوستانه گفت: " صبح بخیر شمش. امروز حالت بهتره؟ نمیخوای زخم ساق پات رو بررسی کنم؟ "
من نیز لبخندی زدم و در جواب، گفتم:" ازت ممنونم. با قدرت تو، من دیگه نیازی به درمان بیشتر ندارم... خب... تو... داشتی چیکار می کردی؟"
حانیه گفت:" اوه من... داشتم پیش شهرزاد می رفتم تا اون رو از وضعیت کسرا با خبر کنم اما ظاهرا نیستش... فکر کنم بهتره دوباره یه سر به امیرکسرا بزنم"
- درموردش شنیده بودم. میشه منم بیام؟
حانیه با نگاهی بر صورتم، با تردید گفت:" مطمئنی؟ رنگت پریده... گشنته حتما. ولی اگر میخوای، مشکلی نیست."
پس با یکدیگر به سمت درمانگاه به راه افتادیم. در راه، با دوستانمان برخوردهای کوتاهی داشتیم تا اینکه به مقصدمان رسیدیم. حانیه به سرعت از درب درمانگاه وارد شد و پرده سفید یکی تخت ها را کنار زد. اندکی بر روی امیرکسرا که همچنان بیهوش بود، خم شد و چهره اش را بررسی کرد. دستی بر زخم هایش کشید و ابروانش به اخم، چین داده شدند. گفت:"هنوزم بیهوشه... نمیدونم تا کی اینطور میمونه."
از کنار چند تخت با ملافه های سفید و تمیز گذشتم و خود را کنارش رساندم. با تردید لبخند زدم و گفتم:"هی لازم نیست نگران باشی. اون خوب میشه. قدرت های تو اون رو خوب می کنن."
حانیه آه کشید و گفت:"امیدوارم... حالا..."
لبخند زد و گفت:"بریم یه کم غذا بخوریم."
. . .
جای خودم را در کنار جمع دختران باز نمودم و مشغول خوردن صبحانه شدم. در حین خوردن، نگاهم روی دختری افتاد که عمیقا در فکر فرو رفته بود وهر از گاهی هم به صحبت های سایرین لبخند میزد. به سمت حانیه خم شدم و نجواکنان به او گفتم:"اون کیه؟"
حانیه مختصرا جواب داد:" حریر پیشگو"
به سمت دیگر میز نگاه کردم. دختری در آنجا نشسته بود که تا به حال هیچ برخوردی با او نداشته بودم.
- شهرزاد
- با تشکر... عین یه زن واقعی میمونی! هنوز حرف نزده حرفمو تموم میکنی
حانیه ریز ریز خندید و گفت:"واضح بود که نمیشناختیش. تازه تونستم از تو اتاقش بکشمش بیرون."
لبخند زدم. خوشحال بودم که با این خانوده جدید آشنا شده بودم. خوشحال بودم که خواهران و برادرانی جدید پیدا کرده ام. البته تا وقتی همه چیز خوب پیش برود!
صبحانه ام که پایان یافت، ناگهان به یاد اعظم افتادم. به یاد حرفی که زده بود. "باید برای وظیفه ای که شورا میخواد بهت محول کنه آماده بشی". ناگهان به سرعت از جای برخاستم و صندلی ام را عقب بردم. هنوز از میز فاصله نگرفته بودم که ناگهان پایم به پای شخصی گیر کرد و باعث شد تا تعادل آن فرد به هم بخورد. اما کاش فقط تعادلش به هم خورده بود. ظرف غذایی که در دست داشت، از روی دستانش لغزید و... تماما روی من افتاد. تمام مخلفات ظرف غذا از روی موها و لباسم میریخت و چکه می کرد. از شدت شوکی که بر من وارد شده بود، خشک شده بودم. تالار در سکوت مطلق فرو رفته بود. دهانم را به حالت چندش باز کردم و با انگشتانم، مواد روی چشمانم را پاک کردم. کسی که جلوی من ایستاده بود، هادی بود که تنها اندکی چشمانش درشت گشته بودند اما بعد، رنگ طبیعی به خود گرفتند؛ انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
خشم در درونم زبانه می کشید. تمام وجودم از عصبانیت می غرّید. چطور می توانست آنقدر بی تفاوت نسبت به کاری که کرده است باشد؟
بدون آنکه متوجه شوم اندکی نور در چهره اش می افتد، دستم را بالا بردم تا کشیده ای آب نکشیده بر صورت اش فرود بیاورم. اما در نیم راه، دستم خشک شد. چیزی مانع از آن شد تا به او سیلی وارد کنم.هادی اندکی عقب کشید و به حانیه اجازه داد از جایش بلند شود و به سمت من بیاید. او با احتیاط کامل، بدون آنکه اجازه دهد دستش بر آن مواد لزج روی من بخورد، مچ دستم را گرفت و بالا آورد. آن را جلوی چشمانم گذاشت و با شگفتی گفت:"دستات... تغییر کردن. تبدیل به کریستال شدن"
از گفتن این حرف جا خوردم. با دست آزادم دوباره مواد روی چشمانم را پاک کردم تا نگاهی بهتر به دستم بیندازم. حانیه درست می گفت. دست من از مچ به پایین، تبدیل به کریستال شده و در همان لحظه هم درحال تغییرشکل به حالت انسانی اش بود. هادی با همان چهره بی تفاوت اش، دوباره جلو امد و دستمالی را به سمت من گرفت. آهسته گفت:"چشمات هم کریستالی شدن و نور روی من تابوندن. اگر قدرت بالای بدنم نبود، احتمالا کور می شدم..."
دستمال را با خشونت از او گرفتم و به تندی گفتم:"معذرت خواهیت کو؟"
- چرا باید معذرت خواهی کنم؟ تو خودت پات رو به من زدی و باعث همچین اتفاقی شدی. غذای من بیخودی کم شده بود واس همین رفتم از آشپزخونه دوباره غذا گرفتم.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما حانیه به سرعت دستش را جلوی دهانم گذاشت و رو به هادی گفت:"مهم نیست... کاریه که شده..."
سپس درحالی که من را به زور به جلو میبرد، در گوشم نجوا کرد:"هیچی نگو! بیا ببرمت که یه خورده تمیز بشی."
با دستانم، خود را در آغوش گرفتم. سرم را پایین انداختم و سعی کردم تا از زیر نگاه های سنگین دیگران فرار کنم. دوباره... دوباره من مرکز نگاه دیگران شدم. وقتی که اشک ریزان در خیابان می گذشتم و همه به من به چشم ترحم و دلسوزی می نگریستند، وقتی که با نفرت در کنار برادر جدیدم خیابان ها را طی می کردم و مردم، باز هم به شکلی جیب به من می نگریستند، وقتی که وارد این خانواده شدم، وقتی که الان ظرف غذا روی من ریخته شد، وقتی که... مطمئن بودم باز هم رأس نگاه دیگران می شدم. هیچ علاقه ای به این نگاه ها نداشتم.
شاید بهتر بود اندکی رو قدرت تازه کشف شده ام کار کنم... البته وقتی که تمیز شدم!

JuPiTeR
2016/01/12, 22:42
زمان: روز ششم
مکان: شهر – کافی شاپ
اشخاص داخل داستان: امیرحسین، محمدحسین، وحید، نریمان، فاطمه و حانیه
راوی: امیرحسین
موضوع: قرار
--------
باید عجله می‌کردم، دیرم شده بود.
در کافی شاپ قرار داشتم، موقع رفتن محمدحسین گیرم آورده بود و وقتی فهمیده بود می‌خواهم برم بیرون ازم پرس و جو کرده بود، که ذهنش را با قول اینکه براش پاستیل می‌خرم منحرف کرده بودم و به سرعت به طرف کافی شاپ رفته بودم
کسی در اطراف کافی شاپ نبود ولی حسی بهم می‌گفت کسی دارد مرا نگاه می‌کند. دور و بر را نگاه کردم ولی کسی ندیدم، وقت نداشتم دستم را به سمت پیچک‌ها بردم و و قدرتم را آزاد کردم و چند گل رز پرورش دادم و با آن‌ها وارد کافی شاپ شدم.
کل کافی شاپ را از نظر گرداندم. وحید را دیدم که بین چند دختر معرکه گرفته بود و نریمان هم با اخم کنارش ایستاده بود. لبخندی زدم و دوباره چشم گرداندم و با دیدن فردی بنفش پوش به سمتش رفتم و سلام کردم و گل‌ها را به او دادم. دختر ریزه میزه و کوتاه بود. صورتی سفید و چشم‌هایی مشکی با مژه‌هایی کوتاه که بامزه‌ترش کرده بودند.
جواب سلامم را داد و گل‌ها را کنار گل‌های درون گلدان گذاشت. رنگ گلدان تغییر کرد، من که میدانستم گلدان‌ها چگونه کار می‌کنند حدس زدم از گل‌ها خوشش آمده پس لبخندی زدم و گفتم:
- چه لباس قشنگی. خیلی بهت میاد
- ممنون. خوبی؟
- آره دیدمت توووپ توووپ شدم، تو چطوری؟
سرخ شد و گفت:
- ممنون منم خوبم.
مدتی به گفتگو پرداختیم و از هر دری سخن گفتیم.
هنوز آن احساس اینکه کسی زیر نظرم دارد را داشتم، احتمالا وحید یا نریمان من را دیده‌اند. پس اهمیتی ندادم و به دختر روبه رویم چشم دوختم.
یک لحظه پرسید: «شغلت چیه؟»
منم از دهنم در رفت گفتم:
- امپراط... پرورش گل و گیاه
- شوخی می‌کنی؟
- نه باغبونم.
- تو خجالت نمی‌کشی؟
و یک سیلی به من زد و به سرعت کافه را ترک کرد. یک لحظه مبهوت ماندم و بعد از نگاه بقیه بلند شدم و با لبخندی گفتم:« بفرمایید حضار محترم نمایش تمومه...!»
در حین تعظیم زیرچشمی دور و بر را نگاه کردم و وحید و نریمان را ندیدم پس بیشتر دقت کردم و فهمیدم نگاه‌ها از طرف آن دو نبوده!
فاطمه و حانیه من را دیده بودند. روی صندلی ولو شدم.
فکری به ذهنم رسید و گل‌ها را برداشتم به طرف یک میز که دختری زیبا که لباسی به رنگ گل بهی پوشیده بود رفتم که تنها نشسته بود، در راه صدای سرفه‌ای شنیدم و فهمیدم آن‌ها دیده‌اند پس به راهم ادامه دادم. آن دختر را موقع ورود با وحید دیده بودم.
به سمتش را رفتم و خودم را معرفی کردم و نشستم و پرسیدم:
- کجا رفتن؟
- یهو انگار جن دیده باشن اول قایم شدن بعد رفتن با رفیقای من
- آهان. تو چرا نرفتی؟ نفهمیدی کدوم ور رفتن؟
- منتظر کسی‌ام. نه چیزی نگفتن.
- آها.
گوشیم را برداشتم و به وحید زنگ زدم.
طول کشید تا گوشی را بردارد.
-اوی کجایید شما؟
-ما؟ ما قصریم دیگه
-آره منم پشت گوشام مخملیه
هِرهِر خندید.
- نمی‌دونم...هست؟
- آره...از کافی شاپ کجا رفتین؟
- ما...ما...
- فیلم بازی نکن عنتر
باز می‌خندد و می‌گوید:
مستقیم بیا همون کوچه رو، دومین کوچه بپیچ دست چپ منتظرتیم.
باشه‌ای گفتم و قطع کردم.
بلند شدم گل‌ها را به دختر دادم و نیم‌چه تعظیمی به دختر کردم و از کافه خارج شدم...

Fateme
2016/01/12, 23:04
داشتيم با حاني درباره زخم اميركسرا حرف مي زديم كه صداي بلند سيلي حرفمان را ناتمام گذاشت. همه سرها به طرف صدا، كه از وسط كافه ميامد چرخيد.
اميرحسين دست روي صورتش گذاشته بود و دختر با قدم هايي كوبان از كافه بيرون رفت و در را كوبيد.
امير لبخند گل گشادي زد تعظيمي كرد و گفت: بفرماييد حضار محترم نمايش تمومه...!
و سر جايش ولو شد. نمي دانستم بخندم يا به حالش دلسوزي كنم. ايده حاني گويا بهتر بود...همانطور كه درگير توت فرنگي روي كيك بود گفت: من از اولشم ميدونستم اين ماست ازش اين كارا برنميادااا...ببين تو رو خدا!
خنديدم. ليوانم را دست گرفتم و با ان مشغول شدم. ذهنم هنوز درگير كابوسم بود. غير از ان، اين كتابخانه جديد هم ذهن همه را درگير كرده بود.
-حاني ميگم..
با ديدن چشمان گرد شده اش نگاهش را دنبال كردم. دختري گل بهي پوش سر ميزي در انتهاي سالن نشسته بود و امير گل سرخ به دست داشت به طرفش مي رفت.
گل هاي سرخ را توي گلدان گذاشت و بي ان كه منتظر واكنش دختر باشد سر ميزش نشست.
با صداي سرفه هاي حاني به خودم امدم. قيافه اش سرخ سرخ شده بود. سريع از جا برخاستم و پشتش زدم. نفس عميقي كشيد و رنگ به صورتش برگشت.
كمي چاي خورد و با خشم گفت: نيگاااا دستي دستي داشت منو به كشتن مي داد ماست سوخته ي ابله!
-فكر كن يه درمانگر خودش خفه شه
باهم زير خنده زديم. از دست اين پسرها!
همانطور كه كنار حاني ايستاده بودم و از شدت خنده ي بي صدا دلم را گرفته بودم نگاهم از پنجره بيرون افتاد. بيرون را ديدن همانا و خنده بر لبم خشكيدن همان.
حتي از پشت هم مي شد شناختشان. وحيد با همان لباس هاي سياهي كه اكثر وقت ها مي پوشيد و نريمان با جين يخي و تيشرت سفيد.
وحيد.
دندان هايم از شدت حرص روي هم چفت شدند. به شانه حانيه ي از همه جا بي خبر زدم و با دست به ان دو اشاره كردم.
قيافه حانيه هم در هم رفت. عصبي گفتم: حاني تو بخور من ميرم حساب كنم.
چند دقيقه بعد با دستاني پر از خريدهاي حانيه از كافي شاپ بيرون زديم.
وحيد و نريمان رفته بودند، اهميتي هم نداشت. هيچ علاقه نداشتم در شهر دوره بيفتم و انها را دنبال كنم.
بقيه مسير تا قصر كه راهي طولاني هم بود در سكوت طي شد. وقتي ساختمان كهنه يك طبقه وا ديديم حاني با عصبانيت گفت: اه ببين چيكار ميكننا! روزمون كوفتمون شد!
من كه در طول مسير ارامتررشده بودم نيم لبخندي زدم و گفتم: ولشون كن بابا! الان ميريم قصر يه استراحت حسابي مي كنيم بعد از اين همه پياده روي.
-اره والا! ولي خوش گذشتا! داشتم مي پوسيدم بس كه راه به راه اينا خودشونو زخم و زيلي كردن و شفا دادمشون.
و خيلي متفكرانه و جدي ادامه داد: به نظرت راهي وجود داره بتونم عقلاشونم شفا بدم؟
ثانيه اي مكث كردم و بعد نتوانستم جلوي خنده خودم را بگيرم.
هوا كاملا گرگ و ميش شده بود كه وارد قصر شديم. با ورودمون همه يك لحظه متوقف شدند. حتي جن ها هم كه هميشه بي توجه به همه چيز بودند و تا صدايشان نمي كرديم كاري به كارمان نداشتند هم متوقف شدند و ما را نگاه كردند.
متعجبانه نگاهشان كردم: چتونه شماها؟
حرير زودتر از همه به خودش امد: اممم هيچي دلمون براتون تنگ شده بود.
با ابروهاي بالا داده همه را از نظر گذراندم و زير لب گفتم: وا؟ ديوونه ها! خدا همتونو شفا بده!
اعظم گفت: چيزي گفتي فاطمه؟
شانه بالا انداختم: نه چيز خاصي نبود.
و با حانيه به راه افتاديم.
شهرزاد صدا زد: ام ميگم بچه ها، عصرونه اوردن حتما خيلي خسته اين بياين بخورين...
حانيه گفت: نه قربونت تازه يه چيزي خورديم
و از پله ها بالا رفتيم. همهمه و سر و صدا از سراسرا بلند شد.
ابتدا به اتاق حانيه رفتيم و وسايل را توي اتاقش گذاشتيم. سپس به طرف اتاق من حركت كرديم.اتاق من شرقي ترين اتاق طبقه دوم بود و دو طرف پنجره مي خورذ.
تعدادي از بچه ها در راهرو مي چرخيدند. سپهر و شهرزاد و شمش و چند نفر ديگه اون جا بودند.
واقعا عجيب مي زدند حتما يه اتفاقي افتاده بود اما مگر در عرض چند ساعت چه كار كردبودند؟
-شماها حالتون خوبه؟
سپهر براي دومين يا سومين بار در كل اين مدت انقدر ذهنش مشغول بود كه توي ذهنم سرك نكشد. گنگ نگاهم كرد و گفت: ها؟ اها اره اره...
خب به هرحال دير يا زود به حرف مي امدند. دستم را روي دستگيره گذاشتم كه سپهر صدايم زد: فاطمهه...
اما ديگر دير شده بود و من در را كاملا باز كرده بودم. ديوار شرقي اتاقم كاملا نابود شده بود و خبري از ميز سبز و جمع جورم با صندليش نبود. براي ديدن ماه و ستاره ها ديگر نيازي به پنجره نبود. صداي هيع حانيه بلند شد.
تمام عضلات ساق پا و بازوهايم منقبض شده بودند و انقدر دندان هايم را محكم به هم مي سابيدم كه صدايشان بلند شده بود. براي كنترل خشمم پلك هايم را بستم. نفس هايم تند شده بود.
شهرزاد خيلي ارام صدايم زد: فاطمه...
-فقط مي خوام بدونم كار كي بوده
-امم فاطمه جان عزيزم حالا...
صدايم بالا رفت: ميگم ميخوام بدونم كي اين كارو كرده؟
حانيه دستش را براي ارام كردنم روي بازويم گذاشت. دستش را پس زدم: د اخه من ميخوام بدونم اين چه وضعيه اينجا راه انداختين؟ پنج ديقه نباشم وضعيت بايد اين بشه؟
صدايم بالاتر رفت: بريد بيروووون. همتوووون. هميييين الااااان!
حانيه رنگ پريده خودش را به طرف تجمع بچه هاي جلوي در كشيد. شهرزاد مصرانه قصد حرف زدن داشت: فاطمه بابا بذار توضيح بدم...!
به زور صدايم را پايين اوردم و با حالتي خطرناك كه دست خودم نبود نگاهش كردم: شهرزاد توضيح نميخوام! هيچي نميخوام فقط بريد بيرون! همتووون! نمي خوام هيچكسو ببينم...
و چشمانم را بستم. شهرزاد بالاخره كوتاه آمد و بيرون رفت. به توجه به چشمانشان كه از احساسات مختلفي چون ترس، نگراني و حتي كمي خشم پر شده بود در را در صورتشان بستم و قفل كردم. سپس همان جا روي زمين نشستم و سرم را به در سفيد اتاقم تكيه دادم.

Magystic Reen
2016/01/12, 23:13
تاریخ: روز چهارم از شروع داستان

مکان: جنگل های اطراف قصر

زمان داستان: حال

راوی: مهدیه

اشخاص داخل داستان: من، فاطمه

نوع ماجرا: ماجراجویی و مواجهه.

جنگل جایی بود که برخلاف خود قصر، رفت و امد کمی داشت. شاید هم انقدر بزرگ بود که رفت و امد در ان به چشم نمیامد. به هر حال یکی از زیباترین قسمتهای قصر بود. صدای قطع نشدنی پرندگان و رنگهای بینظیری که همه جا بودند ارامش بخش بود. و نور خورشید که جا به جا از بین درختها راه باز کرده بود به شکل لذت بخشی انجا را وهم الود میکرد. همه چیز عالی بود.
همانطور که فکر میکردم نقشه ها دقت عجیبی داشتند، محل بوته های تمشک های سرخی که ماردین و دوستانش پیدا کرده بودند، دقیقا همانجا بود، و دقیقا به همن خوشمزگی که او توصیف کرده بود. بعد از تمشکها جایی بود که خیلی دوست داشتم ببینم، محل تمرین او. شاید به همین خاطر کمان را هم برداشتم.
راه پر پیچ و خم بود و بد مسیر. کم کم انقدر بوته ها بلند شدند و درختان انبوه، که مجبور شدم لذت پیاد روی در جنگل را کنار بگذارم. از قویترین درخت اطرافم بالا رفتم و بعد در اسمان بودم و باد مستقیم به صورتم میزد. انقدر بالا رفتم که تمام محوطه قصر، جنگل و در دوردستها ابی که میتوانست سراب باشد، در دیدم قرار گرفت. لذت بخش بود سبکی و بالا رفتن، هر چند کم کم به لرزه افتادم.
به دنبال نقشه هایی که فقط میتوانست از بالا کشیده شده باشند، به محوطه بی درختی رسیدم که او چنین توصیفش کرده بود.
"اولین بار که اتفاقی انجا رفتم، زیبا بود. بله، تنها میتوانستم بگویم زیبا بود. محوطه نه گرد بود، نه چیز دیگری. گوشه های نامنظم داشت و بهترین قسمت ان درختانش بود. در ناحیه شمالی تماما از خزه ها سرخ بودند و در جنوب سبزِ سبز. و در شرق و غرب مخلوطی از این دو. انقدر بزرگ بود که یا یک دور دویدن به دورش خسته شوم و انقدر بزرگ نبود که تیر تمامش را نپیماید..."
حس عجیبی داشت انجا بودن. مدتی همانطور ایستادم و تنها و تنها نگاه کردم. بهار بود اما انجا سرد بود. سردی که بازهم لذت بخش بود. تیری از تیردان بیرون اوردم، شبیه ان چیزی که با ان تمرین میکردم، نبود. بلندتر بود و نازک تر و پیکانش کشیده تر بود. این تیر ها برای کشتن بودند.
تیر را در زه انداختم. و زه را با تمام قدرتم کشیدم، به سختی. و رها کردم.
صدای کشیده شدنی فوق العاده داشت، رها شد.
و تا نیمه در درخت رو به رو فرو رفت.
تیر دوم و سوم و چهارم هم.
تیر پنجم در دستم بود که از پشت سر صدایی شنیدم. او از اهو هایی گفته بود که انقدر شکارچی ندیده بودند که نمیترسیدند. بهترین موقعیت بود برای زدن هدفی متحرک. صدای قدم ها واضح شد و هیکلی تیره از میان درختان پیدا شد که ارام حرکت میکرد.
زه را کشیدم و همان صدا در محوطه بازتاب شد. هیکل افتاد و پشت سرش صدای جیغ بلند شد. جیغی انسانی.
صدای یک دختر بود. و من خشک شدم. نوک انگشتان و بینیم یخ کرد. زانو های سست شد و همانطور انجا ماندم.
دختر جیغ زد:"کمــــــــــــــــــــک!"
و من از جا پریدم. و به سمتش دویدم. تیر در شانه اش فرو رفته بود و از پشت کتفش بیرون امده بود. تا به حال ندیده بودمش. دخترک احمق. انجا چه میکرد؟
اولین نفر به یاد حانیه افتادم. قصر. باید به قصر میبردمش. کنارش زانو زدم. از سرما کبود شده بود و ناله میکرد.
-:"هی...هی...گوش بده میتونی تکون بخوری؟ میتونی؟"
شوکه شده بود نمیتوانست صحبت کند. سرش را تکان داد به نشانه نه. حالا چه خاکی باید به سر میکردم. به سمت وسایلم دویدم. کیفم را برداشتم و تیرهارا از درخت بیرون کشیدم. به سمتش رفتم.
-:"میتونی صحبت کنی؟...اره؟.. اسمت. سعی کن اسمت رو بهم بگی...باشه؟"
به زحمت صدا را از بین لبانش بیرون داد.
-:"فاطمه."
-:"خیلی خوب. فاطمه. گوش کن. میخوام ببرمت پیش دکتر باشه؟ اون کمکت میکنه. فقط من باید بلندت کنم. خیلی بلند. باشه؟ دوره. باید هوایی بریم. دو نفری سخته ولی تو رو فک کنم بتونم ببرم" دخترک نحیف بود."بالا سرده. تکونم نباید بخوری. وگرنه دوتامون میوفتیم. توروخدا، گوش بده میفهمی چی میگم؟ "
سر تکان داد. فک میکنم نشانه خوبی بود. میفهمیدم چه میگویم.. نزدیک رفتم و ناغافل دست انداختم به سمت تیر و شکستمش. دوباره جیغش اسمان رفت.
-:"معذرت. معذرت میخوام ولی لازمه. سعی کن بلند شی"
نمیتوانست. احمق. احمق. احمق. نزدیکش رفتم و دست انداختم دور کمرش و تقریبا بغلش کردم. و بعد به سرعت بلند شدم. و به سمت قصر رفتم.
هیچ وقت انطور سریع پرواز نکرده بودم.هیچ وقت انطور عجول پرواز نکرده بودم. هیچ گاه یکنفر را با خودم نبرده بودم. اما حالا. ادم همیشه چیزهای جدیدی در مورد خودش کشف میکند. وقتی به قصر رسیدم دم غروب بود. با عجله و بدون توجه به انها که زل زده بودند به من. به سمت درمانگاه رفتم. فقط متوجه بودم که فریاد میزنم و میخواهم حانیه را صدا کنند. و زیرلب میخواستم که نمیرد.
وقتی دخترک را از من گرفتند. لباسهایم غرق خون بود و می لرزیدم. میدانستم باید منتظر توبیخ بمانم. اما خوشحال بودم که موفق شده بودم. همانجا روی زمین خوابم برد.

Ginny
2016/01/13, 13:39
زمان: روز ششم ساعت ۱ :دی
مکان: قصر - شهر
اشخاص داخل داستان: نگین - مهسا (حانی - اعظم - کیاناز)
راوی: نگین
موضوع: یکی شدن آتش و باد (:|)


بعد از ملاقاتم با سپهر به اتاقم رفتم تا بخوابم. باز همان کابوس را دیدم.ولی ایندفعه فرق داشت. جزئیات بیشتری میدیدم. میتوانستم سرخی آسمان را به وضوح ببینم. کلاغ هایی که نزدیک دیوار نشسته بودند و غارغار کنان به من نگاه می کردند. راه های اطرافم بسته بود. به سمت مرد چشم سرخ رفتم. مرد دهانش را باز کرد ولی در دهانش دندانی نبود. ناگهان حس کردم مرد صدای غارغارسرداد. بقیه کلاغ ها نیز با اون همراه شدند . به سمتم حمله کردند. سرم را با دستانم پوشاندم و بدنم را جمع کردم. نوری قرمز از میان دستانم چشمانم را می آزرد. ناگهان حس کردم که کلاغ ها دارند مرا ...
- ببریدش به درمانگاه
+حانی! یکی حانی رو خبر کنه!
حس کردم به سوی واقعیت پرت میشوم. با ناله چشمانم را باز کردم. بدنم درد میکرد. انگار که سوخته باشم ...
خاطرات هجوم اوردند
اولین شبی که کابوس مرد چشم سرخ را دیدم ... صبح آن روز چشمانم را که باز کردم در بیمارستان بودم. زود مرخص شدم ... آتش با اینکه از طرف من اغاز شده بود ولی صدمه چندانی به من نرسانده بود ... ولی پس از آن دیگر خانواده ای نداشتم ...
چشمانم را باز کردم. سفیدی تمام چشمانم را زد. چند باز چشمم را باز و بسته کردم تا به نور تماماً سفید عادت کند. من کجا بودم؟ چشمانم را دور اتاق چرخاندم. در اتاق حدود ده تخت وجود داشت. همه آنها خالی بود. دیوار بالای هر تخت با یک تخته وایت بورد پر شده بود که اسم بیمار و علت بستری شدنش را نشان میداد و آرم تک شاخ زیبایی که نشانگر قصر بود پایین آن را زینت داده بود. در یک طرف هر تخت یک میز و در طرف دیگر یک صندلی بود. احتمالاً برای ملاقات کننده های احتمالی و شفاگر. به میز کنارم نگاه کردم. ساعت ۱ ظهر بود. ناگهان خاطرات هجوم آوردند. صدای دخترانه ای که داد میزد: «آتیش! یکی بیاد اینجا!» چند دقیقه بعد آن صدای خسته یک دختر که با ناله میپرسید چه شده و دو دختر دیگر که برایش قضیه آتش سوزی رو تعریف کردند ...
چشمانم را باز کردم. اینجا درمانگاه بود و من بخاطر آتش زدن خودم و احتمالاً قصر اینجا بودم.
از تخت بیرون پریدم. همه در ناهارخوری جمع شده بودند. در طبقه چهارم هیچ نشانه ای از آتش سوزی نبود. در اتاقم را باز کردم. کمی جیر جیر کرد و باز شد.همه چیز سالم بود. حتی ام-پی-تری پلیرم که دیگر قیدش را هم زده بودم آنجا بود. سریع لباس های سفید درمانگاه را کندم و یک شلوار پاچه گشاد سیاه و یک بلوز بافت راه راه با رنگ های سیاه و کرمی پوشیدم. موهایم را شانه زدم و با عجله بستم. ام-پی-تری پلیرم را روشن کردم و هندزفری م را در گوشم گذاشتم. با پخش شدن آهنگ آرامشی که به خونم تزریق میشد را حس کردم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت کتابخانه رفتم. در قسمت کنترل قدرت دنبال کتابی برای کنترل قدرت های آتش گشتم که ناگهان کتابی با جلد سیاه دیدم که با حروف طلایی عنوان «کنترل جادوهای چهارگانه» را روی آن نقش بسته بودند. میدانستم آتش از نیروهای چهارگانه ای ست که جهان را تشکیل داده ولی تا به حال به خودم از همچین جهتی نگاه نکرده بودم.
کتاب را به اتاقم بردم و در کمد کنار تختم قرار دادم. سپس در اتاقم را باز کردم و از اولین کسی که دیدم درمورد فردی با قدرت باد پرسیدم.
+اسمش مهساست. الآن توی ناهارخوری عه.
با سرعت از پله ها پایین رفتم تا به ناهار خوری رسیدم. در را باز کردم و سریع داخل ناهارخوری پریدم.دیوارهای قهوه ای تیره و صدای آهنگ ملایم از هیجانم کاستند. ناگهان همه به سمت من برگشتند و با تعجب به من خیره شدند. صدایم را بالا بردم و گفتم:
-کسی به اسم مهسا اینجاست؟
دختری از میان جمع بلند شد. یک لباس آبی روشن به رنگ آسمان پوشیده بود. ازش خواستم که با من به اتاقم بیاد. به آرامی از پشت میز کنار آمد. دختر زیبایی بود. همانطور که به در ورودی نزدیک میشد همه به غذایشان بازمیگشتند. وقتی که به سرسرای اصلی رسیدیم او را به طبقه بالا راهنمایی کردم تا به اتاقم رسیدیم. ازش خواستم که بشینه و بی مقدمه شروع کردم ...

Dark 3had0W
2016/01/13, 15:48
تاریخ :شب هشتم
مکان : لندن
زمان : حال
موضوع :اینجا آخر خطه...
اشخاص درون داستان : خودم + نایجل + کاردینال
ساعاتی پیش در هتل
با شنیدن نام کاردینال رنگ نایجل به سفیدی گرایش پیدا کرد و روی مبل افتاد. پته پته کنان گفت
_از کجا می دونی؟! کی بهت گفته؟!
چهره ای درهم کشیدم و گفتم
_کسی بم نگفته، تو خواب هام فهمیدم. نایجل نگو که اون رو نمیشناسی! لعنتی تو مسئول قتل بابا و مامان رو میشناختی و به من نگفتی؟!چرا؟! الآن دلایلت برام مهم نیست فقط بهم بگو کجا می تونم پیداش کنم!
_بس کن پسر!تو حتی نمی دونی اون کیه!
_تنها چیزی که من می دونم اینه که اون حروم زاده مسئول مرگ خانوادمه. اینو می دونم که اون عوضی باعث بریده شدن گلو سارا شده. اینو میدونم که اون آشغال داره راحت راه می ره و من احمق تا حالا نرفتم بکشمش! به من بگو کجاست! کیه و افرادش کین!
_گوش کن بچه! کاردینال یه احمق نیست! نمی تونی این کارو بکنی! این دیوونگیه! اصلن نگاه کردی ببینی چه بلایی سر خانوادت اومده! اون پشتیبان داره!
_فقط به من بگو کجاست نایجل! من باید پیداش کنم! لعنتی من حتی نمی دونم اون آشغال چرا دستور داده خانوادم رو بکشن!
نایجل آهی کشید و گفت
_خیلی خوب . گوش کن پسر! حوصله ی جر و بحث باهات ندارم. من در برابر تو مسئولیت دارم میفهمی؟! دارم بهت میگم خطرناکه. نمی تونی این کارو بکنی.. با دیدن باز شدن دهان برای اعتراض دستش راب الا آورد و ادامه داد
_هنوز نه. حرفم تموم نشده ...ولی به طرز ناراحت کننده ای تو هم مثل بابات یک احمق خود سر هستی پس باشه. می برمت به یکی از پایگاه های افرادش. فقط اوضاع رو نگاه کن. بعد تصمیم بگیر که ببین می تونی بری سراغش یا نه.!
بدین ترتیب ساعاتی بعد ما در برابر رستوران چینی ایستاده بودیم. با نگاهی بی روح به افراد خلافکار خیابانی نگاه می کردم که با خنده مست می کردند و با شلیک گلوله ها به سقف ابراز قدرت می کردند. احمق ها. وقتش بود تا اولین حرکتم را آغاز کنم. چشمانم را بستم و وجودم را برای نیمه ی تاریکم جست و جم کردم. اینجا بود. پوزخندی زدم و با نعره ای تاریکی مطلق خیابان را در بر گرفت. نایجل با وحشت من را نگاه می کرد که انبوه سایه ها را کنترل می کردم. لامپ های یکی یکی خاموش می شدند و بادی سرد شروع به وزیدن کرده بود. دو کلت را در آوردم و به سمت رستوران شروع به دویدن کردم. گلوله ها شلیک می شد و افراد با ناله هایی از سر درد روی زمین می افتادند و کشته می شدند. دقایقی بعد انبوهی از جسد های افراد روی میزه ها و زمن افتاده بودند. با زدن ضربه یا به کف دستم لامپ ها به آرامی روشن شدند و نایجل را که تلاش می کرد چراغ قوه اش ر ا پیدا کند غافل گیر کند. وحشت زده به کشتارگاه رو به رویش نگاه کرد و سپس به من خیره شد. با پوزخندی سری تکان دادم. اوهم جهت تایید سری تکان داد و سپس به سوی هتل به راه افتادیم. پلیس هیچ وقت علت این حادثه را نمی فهمید. دوربین ها جز ناله های درد و تاریکی مطلق هیچ چیزی را ثبت نکرده بودند .
ساعتی بعد رو به روی لبتاب به نقشه ی با شکوه ترین آسمان خراش لندن خیره شده بودیم. نایجل در هک کردن نقشه های امنیتی دستی در کار داشت. بهتون توصیه می کنم. در کار هک کسی بهتر از نایجل گیر نمی آوردید.
ساعت یازده شب
با پیراهنی مشکی،پالتو و شلوار لی سیاه در خیابان منتظر علامت نایجل بودم. با دریافت اولین فرکانس های صورتی در گوشم شروع به دیودن کردم. هم زمان با سرعت یافتن گام هایم تاریکی بر محیط چیره می شد و لامپ ها یکی یکی خاموش می شدند. گارد های نگهبان با سردرگونی به چیره شدن تاریکی خیره شده بودند و لحظاتی بعد تمامی لامپ ها خاموش بود و محیط در تاریکی محض بود. صدای چندین شلیک و به سرعت راهم را به سوی آسانسور ها باز کردم. اسلحه ها در دستانم می چرخیدند و گلوله ها شلیک می شدند. دقیقه ای بعد در درون آسانسور به تنها روشنایی موجود یعنی نور لامپ خیره شده بودم. صدای آژیر ها در آسمان خراش میپیچید. آسانسور کم کم داشت به مقصد نزدیک می شد. باید دست به کار می شدم. به سقف نگاه کردم و دریچه را کنار زدم. و از آن بالا رفتم. حالا روی آسانسور قرار داشتم. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت. با توقف آسانسور در پس از لحظه ای باز شد.
ناگهان درون آسانسور توسط گلوله باران نیروها حفاظتی پر شد. پس از سی ثانیه، با متوقف شدن تیر باران لبخندی زدم.
_اون اینجا نیست!
با شنیدن صدای مذکور از دریچه پایین پریدم و با فشار دادن ماشه ها، لحظاتی بعد این اجساد نگهبانان بود که جلوی در افتاده بود.
به آرامی روی بدن یکی از آن ها خم شدم و بیسیم یکی از آن ها را از گوشش در آوردم. لحظاتی بعد صدای آن منفور را می شنیدم! ?مارکوس! احمق جواب بده! اون جا چه خبره؟!?
با زمزمه ای سرد گفتم
_فرار کن عوضی! چون من دارم میام دنبالت، و وقتی پیدات بکنم...مغذت رو میریزم کف زمین. سپس بیسیم ر ا از گوشم کندم و پرتاب کردم. نگاهی به کلت ها کردم. تیر هایشان تمام شده بود. فقط دو خشاب ذخیره داشتم. هر دو را جای گذاری کردم و تالار را که لامپ ها در آن روشن شده بودند ادامه دادم. ناگهان در باز شد و توانستم چهار نگهبان را ببینم که با احتیاط بیرون می آمدند و پشت سر آن ها، همان عوضی بود. شکم گنده اش نمی توانست هویت واقعی اش را پنهان کند.
با اولین شلیک ها از طرف نگهبان ها من نیز به سرعت واکنش نشون دادم و با دوران دست هایم به سمت آن ها موجی از تاریکی محض به مت آن ها حرکت کرد. و سپس روی زمین دراز کشیدم. با خطا رفتن تیر ها گلوله ها شلیک شدند و چهار نفر یکی پس از دیگری کشته شدند. دیگر مسئله بین من و اون آشغال بود. با خون سردی به سمت مرد چاق که از وحشت به تته پته افتاده بود گام برداشتم. کلت ها آماده ی شلیک بودند. دهان مرد باز شد و شروع به حرف زدن کرد
_بس کن پسر! تو پسر بهنام ریلادی هستی ها؟ گوش کن پسر لعنتی وایسا حرفمو بزنم! بابات اون آدمی که فکر می کنی نبود.
نمی تونستم تحمل کنم! بی شرمیش به چنان حدی رسیده بود که برای اینکه لحظاتی بیشتر زنده بماند پشت سر پدرم حرف بزند ولی کنجکاوی وادارم می کرد تو گوش بدم.
با لحنی سرد گفتم
_بگو. گوش می کنم...چی داری بگی؟ فکر کردی زنده میذارمت؟ نه مغزتو داغون می کنم. بگو عوضی چی میخوای بگی!
_باشه باشه...ببین. تو منو میشناسی نه؟ کاردینالم در هر حال. من و بابات هر دومون عضو یک سازمان زیر زمینی بودیم. ماسون ها، تعریفشون رو شنیدی نه؟ در هر حال. من ازدواج کرده بودم و صاحب بچه بودم...
نمی توانستم حرف هایی که می زد را باور کنم! بابا؟ ماسون ها! مردک همچنان ادامه می داد.
زندگی شادی داشتم و نمی خواستم با زندگی کثیفی که به عنوان یک ماسون داشتم خرابش کنم. بابات معاون مرکزی بود وقتی بهش گفتم می خوام استعفا بدم تو روم لبخند زد و با دستی فرستادم خونه. میدونی فردا شبش چی شده بود؟ شب تولد دخترم لیزا، مامورانم حلقه ی ماسون اومدن تو خونه. باباتم باهاشون بود. اون عوضی با یک لبخند شیطانی حکمی رو در اورد و گفت جیمز نیلسون ملقب به کاردینال! آیا تو قبول می کنی که از فرقه ی ماسون ها استعفا بدی؟ و بعد اون آشغال بدون اینکه منتظر حرفم بمونه دستور آتش داد. اون عوضیا خانوادم در کجا کشتن. تیکه پارشون کردم و من فقط اونجا ایستاده بودم و نگاه می کردم. با گریه کشته شدن اون ها رو تماشا می کردم ولی نمی تونستم جلوشونو بگیرم. ون می ترسیدم. اگه دخالت می کردم اتفاقای خیلی بد تری میوفتاد. پسرم در هاروارد کشته می شد. برادرم در هند به طور اتفاقی می مرد. پس هیچ چیز نگفتم و قبول کردم تو فرقه بمونم. ولی من نتونستم این کارشو فراموش کنم. دهس ال از اون واقعه گذشتهب ود و اعتماد افراد رو دوباره جلب کردم. بهنام از پست معاونت خلع شده بود و بازنشسته بود. به دستور خود رئیس مرکزی. اینجا بود که دست من باز بود. قاتل رو پیدا کردم و فرستادمش. تو که انتظار نداشتی اون رو بی پاسخ بزارم. پدرت یک عوضی بود. یک آشغال. مثل اون نبااش.
نمی تواسنتم باور کنم! پدر که من میشناختم زمین تا آسمون فرق داشت. ولی اشک های مرد طور دیگری می گفت. لحن صادقش.... ولی من نمی تونستم... لعنتی! اشک ها صورتم رو پوشونده بود! پدر یک عوضی بود! محال بود! بابا..نههه. پس از دقیقه ای خیره شدن به او چشمانم که از خشم و شگفتی قرمز شده بود بسته شد و آهی کشیدم و سپس دهانم را باز کردم
_می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ اینکه منم مثل بابام یک عوضیم!!
سپس با پیچیدن صدای شلیک شش گلوله جنازه ی کاردینال در حایل که وحشت زده به من خیره شده بود روی زمین افتاد.
ناگهان صدای وحشت زده ی نایجل از پشت خط آمد
_محمد بدو . نیرو های حافظ صلح بین الملل اینجان! فرار کن پسر!
ولی با خرد شدن شیشه ها از شلیک گلوله ها توسط رگبار های هلیکوپتر فهمیدم که دیر شده. صدای بلند گو می آمد
_محمد ریلادی! به نام قانون و پلیس بین الملل اسلحتو بنداز و تسلیم شو.
وحشت زده به آسان سور ها خیره شدم و به سمت آن ها دویدم ولی باب از شدن در ها های آساسن سور ها و دیدن چندین نیروی اسلحه بدست خشکم زد. نگاهی به اسلحه ام کردم. تیر هایش تمام شده بود.کار من تمام بود. گیر افتاده بودم. اسلح ها را انداختم و دست هایم را بالای سرم قرار دادم. با چشمانی بیروحیس روی زانو هایم فرود آمدم و به منظره ی جسد کاردینال خیره شدم. از محیط اطرافم هیچ درکی نداشتم . تنها چیزی که می فهمیدم این بود که من یک آشغال بودم...مامور به دست هایم دست بند زد و سپس با خشونت من را به سمت پشت بام هدایت کرد. در آنجا بالگرد ها منتظرم بودند. وزش باد توسط پره های بالگرد ها موهایم را به احتراز در آورده بود. خبر نگاران روی پشت بام جمع شده بودند. بی هیچ تلاشی برای پوشاندن صورتم راه می رفتم. همهمه ها موجب سر دردم می شد و بد تر از آن احساس پوچی می کردم... اینجا آخر خط بود.

اخبار bbc
مجری:با خبر شدیم که تبه کار و قاتل جانی شانزده ساله، توسط نیرو های حافظ صلح پس از کشتن بزرگ ترین سرمایه دار اتحادیه ی دلار و یورو گیر افتاد. تنها لقبی که به او داده شده دارک سایدر است. و هم اکنون خوشبحتانه در قدرتمند ترین و امن ترین زندان دنیا، در جزیره ی دور افتاده ی کرایس لنس واقع در مثلث برمودا، احاطه شده توسط ده ها زیر دریایی و ده ه بالگرد و ارتش زرهی و هزاران نفر از افراد نیروها متخصص حافظ صلح زندانی شد. مسلما زندان آیستراک از عهده ی مقاومت در برابر این تبه کار شرور بر می آِد. و این هم تصویری از دارک سایدر جوان
تصویری از پسری که رو به جوانی می رفت و پالتوی سیاهش توسط خون قربانی ها خونی شده بود توجه تمام بینندگان را جلب کرده بود.
در این لحظات در قصر پیشتاز ها یک نفر زمزمه های تمسخر آمیز دارک سایدر را می شنید...اینجا آخر خطه...
حریر با وحشت از رویای خود بیرون آمد و متوجه شد که پسری که کلمات را زمزمه می کرد، به طرز عجیبی به یکی از پیشتاز ها شباهت دارد. پیشتاز تازه واردی که امیر کسرا را به سوی درمانگاه برده بود.
اینجا آخر خطه...

F@teme
2016/01/13, 16:40
تاریخ : روز چهارم از ابتدا
مکان : قصر و جنگل
زمان : حال
راوی : فاطمه
اشخاص داخل داستان : من،مهدیه،حانیه
نوع ماجرا :رفتن به جنگل
در بزرگ را هل دادم و وارد شدم.سالن بزرگ و خلوتی پیش رویم ظاهر شد.با تعجب به آن نگاه میکردم.شبیه چیزی که فکر می کردم نبود.یکی از درهای دو طرف سالن باز شد و دختری از آن بیرون آمد.همان طور که با خودش زیر لب حرف می زد،به طرف راه پله ای که در سالن بود رفت.از ترس اینکه موقعیت خوبی که گیرم آمده بود را از دست بدهم،داد زدم:
-:ببخشید!�
سرش را برگرداند و با تعجب نگاهم کرد.کمی سر تا پایم را ور انداز کرد و دست آخر گفت:
-:�تو دیگه کی هستی؟اینجا چی کار میکنی؟�
دست پاچه گفتم:
-:�من...من دنبال یه نفر به اسم...به اسم مهدیه ام.شما میشناسیدش؟�
چشمهایش را بست.داشت فکر می کرد.کمی فکر کرد و در آخر گفت:
-:�مهدیه؟......آره مهدیه داریم.چی کارش داری؟�
-:�من....من.....من خواهرشم.�
با تعجب گفت:
-:�خواهرش؟نمی دونستم خواهر داره.�
-:�بله.....فکر نکنم منو یادش بیاد.همون طور که من اون رو یادم نمیاد�
-:�به هر حال من یه کم کار دارم و نمی تونم اینجا وایسم.یه کم توی قصر بگردی پیداش می کنی.�
و دوباره به سمت راه پله رفت.
از قصر بیرون آمدم.استدلالم از توی قصر نگشتن بزرگی آن بود.مطمئن بودم در آن گم می شوم!کمی به اطرافم نگاه کردم.جای خیلی قشنگی بود.تازه به یاد جنگل افتاده بودم.جنگل بزرگی که مطمئن بودم هر کس که به آنجا برود،حتما گم می شود.با خودم گفتم:
-:من چی؟اگه من بتونم؟قدرت من خیلی به درد بخوره.آخه کی به جز من می تونه سپر دفاعی درست کنه؟مطمئنم گم نمی شم
مثل احمق ها به سمت جنگل راه افتادم.قدرتم هنوز آنقدر قوی نبود که حتی بتوانم دور خودم سپر دفاعی درست کنم.اما آن موقع حواسم به هیچ چیز جز جنگل و ماجراجویی هایی که می توانستم داشته باشم،نبود.من توی خانه و مدرسه هم همان طور بودم.تصمیم های ناگهانی و احمقانه می گرفتم.
تا وقتی که مستقیم در جنگل به راهم ادامه می دادم مشکلی نداشتم.اما به اولین مانع غیر قابل عبوری که رسیدم ناگهان به خودم آمدم.با وحشت به اطراف نگاه می کردم.همه جا مثل هم بود.درخت و درخت و درخت.به طرف یکی از راه ها رفتم.
شاید یک ساعتی در جنگل سرگردان بودم.ساندویچی که مادرم برایم درست کرده بود هنوز در کیفم بود.تکه ای از آن کندم و خوردم.دیگر کاملا از تصمیم احمقانه ام پشیمان بودم.با خودم گفتم:
-:پس توی قصر گم می شی!اگه توی قصر گم می شی پس چرا الان وسط جنگلی؟چرا انقدر احمقی آخه فاطمه؟همه ی اینا به خاطر خوابیدنم توی ایستگاه اتوبوسه.....آخه چرا شب بیدار موندم؟که بیام اینجای عجیب و غریب گم و گور بشم؟
دوباره سرگردان راه افتادم.اصلا نمی دانستم کجا می روم.سرم به سمت پایین بود که ناگهان صدایی شنیدم.صدای کشیده شدن زه کمان.با خودم گفتم:
-:خدا رو شکر!یه آدم!
به سمت صدا دویدم.آن روز،روز عجیبی بود.به قدری که اگر به جای یک انسان با یک سنتور رو به رو میشدم اصلا تعجب نمی کردم.
آنقدر سریع می دویدم که تقریبا داشتم پرواز می کردم.بالاخره به حاشیه ی یک محوطه ی بی درخت رسیدم.ایستادم و نفسی تازه کردم.آرام آرام به سمت محوطه ی بی درخت رفتم.یک نفر،آن سمت محوطه ایستاده بود و داشت به درختان تیر اندازی می کرد.اما نکته ی مهم این بود که او آدم بود.در دل گفتم:
-:خدا رو شکر!خدا رو شکر!خدا رو شکر!
داشتم از پشت درختان به سمت محوطه ی بی درخت می رفتم.آن فرد،ناگهان به سمت من برگشت.مشخص بود که خوشحال شده است.با این حال نمی توانستم قیافه اش را کامل ببینم.مطمئن نبودم که دوست است یا دشمن.به همین دلیل سعی می کردم خیلی آرام به سمتش بروم تا اگر خواست کاری کند،بتوانم فرار کنم.تیری که در دستش بود را در زه گذاشت.با تعجب نگاهش کردم.زه را کشید.تعجبم تبدیل به ترس شده بود.وقتی زه را رها کرد،انگار همه چیز به صورت صحنه ی آهسته برایم پخش می شد.تیر به سمت شانه ام می آمد.سعی کردم دور خودم سپر دفاعی ایجاد کنم.اما نتوانستم.هول شده بودم و حتی نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد.تیر در شانه ام فرو رفت.با خودم فکر کردم:
-:چقدر سریع.....
و جیغی کشیدم.کمان از دست آن فرد تیر انداز افتاد.به سرعت به طرف من دوید.چشمهایم را باز کردم تا او را ببینم.یک دختر بود.با وحشت کنارم زانو زد و گفت:
-:
هی...هی...گوش بده میتونی تکون بخوری؟ میتونی؟
با خود فکر کردم:
-:معلومه که نه!کی می تونه با یه تیر توی پشتش تکون بخوره؟
دهانم را باز کردم که حرف بزنم.اما نمی توانستم.سرم را به نشانه ی نه تکان دادم.صدای پاهایش را که از من دور می شد می شنیدم.چند لحظه بعد برگشت.گفت:
-:میتونی صحبت کنی؟...اره؟.. اسمت. سعی کن اسمت رو بهم بگی...باشه؟
به خودم فشار آوردم تا حرف بزنم.بالاخره توانستم اسمم را بگویم:
-:فاطمه
-:خیلی خوب. فاطمه. گوش کن. میخوام ببرمت پیش دکتر باشه؟ اون کمکت میکنه. فقط من باید بلندت کنم. خیلی بلند. باشه؟ دوره. باید هوایی بریم. دو نفری سخته ولی تو رو فک کنم بتونم ببرم
نمی توانستم چیزی بگویم.ادامه داد:
-:بالا سرده. تکونم نباید بخوری. وگرنه دوتامون میوفتیم. توروخدا، گوش بده میفهمی چی میگم؟
آرام سرم را تکان دادم.ناگهان مثل دیوانه ها دستش را به سمت تیر برد و آن را شکست.جیغم دوباره به آسمان رفت.
-:معذرت. معذرت میخوام ولی لازمه. سعی کن بلند شی
نمی توانستم.نمی توانستم.نمی توانستم.دستش را دور کمرم انداخت و بلندم کرد.لحظه ی بعد،احساس سبکی بهم دست داد.چشمهایم را باز کردم و دیدم که در آسمانم.با خود فکر کردم:
-:پرواز....چه قدرت خوبی....
خودم را در بغلش جمع کردم و چشمهایم را بستم.

f.s
2016/01/13, 17:49
تاریخ: روز ششم از شروع داستان
مکان: قصر
زمان: حال
راوی: مهسا
اشخاص درون داستان: مهسا، اعظم، حانی، نگین
نوع ماجرا: آسیب نگین، زخمی شدن پرنده، رویارویی با اعظم!

وارد سالن غذاخوری میشدم که شنیدم نگین، دختری که قدرت آتش داره، دیشب
خودش و تخت خوابشو آتیش زده. پیش خودم فکر کردم مگه صاحبان قدرت‌ها از
قدرت خودشون مصون نیستن؟ حتما نه! ولی خب انگار از کنترل خارج شدن قدرت
موقع خواب مختص من نیست. یکم امیدواری!
با نگاه به شمع‌ها و شومینه‌ها از خودم پرسیدم: نگین شمع‌هایی که من
خاموش میکنم و شومینه‌ها رو روشن میکنه یا جنای قصر؟ خب هیچ دلیلی نداره.
من خودم این کارو بخاطر برای تمرین بیشتر و کنترل قدرت به عهده گرفتم.
وارد سالن شدم و برای خوردن صبحانه سر میز نشستم، قیافه افراد دور میزها
خیلی جالب بود، نیمی خواب و نیمی هشیار. چه پارادوکس جالبی!
بعداز صبحونه یه سمت حیاط براه افتادم. فسیل مثل همیشه با پاستیلاش پشت
در نشسته بود و بنظر رفت‌وآمد حیاط رو زیر نظر داشت، ولی من تابحال همچین
چیزی ازش ندیده‌بودم. بقیه میگفتن گهگاهی از حالت پاستیل‌خوریش درمیاد و
حرفای جالب و پرمعنایی میزنه ولی من تاحالا ندیده و نشنیده بودم.
تو مدتی که تو قصرم با آموزش‌های بچه ها و کتابخونه بزرگ قصر، پیشرفت
قابل توجهی داشتم. نوشته شده برای کنترل قدرت هیچ حد و مرزی وجود نداره و
هرچه بیشتر پیش بری میتونی کارای ظریف‌تری انجام بدی ولی من حس میکردم
دارم به طور مطلوبی به ایده‌آل کنترل قدرتم میشم!
سعی کردم مکانی برای ایجاد موج‌های پرتابی و حمله پیدا کنم که نگاهم بسمت
جنگل کشیده شد. اگر هیچکس وارد جنگل نمیشه پس اونجا بهترین مکان برای
تمرین منه که هم کسیو به خظر نمیندازه و هم نیازی به دخالت حانی نیست.
با یه هدف‌گیری دقیق موج شدیدی رو ایجاد کردم. موجی به تیزی و بزرگی صدها
نیزه‌ی بلند که بی هیچ آسیبی به درختان ناپدید شد. صدای ناله و افتادن
چیزی توجهم رو جلب کرد. به سمت حاشیه جنگل پیش رفتم. جغد کوچکی بود که
زیر درختی افتاده بود. برای اینکه وارد جنگل نشم، جغد رو وی تختی از باد
بسمت خودم کشیدم. زخمی شده بود، اون هم بخاطر تمرین من!
در آغوش گرفتمش و شروع به دویدن بسمت قصر کردم. بین راه به این فکر
میکردم که اعظم احتمالا انتقام این جغد رو از من میگیره که بیاد آوردم دو
روز پیش حانی و فاطمه بدن داغونشو به قصر آوردن و حانی به همه گفت که این
دفعه آسیب بیشتری دیده و مجبوره بیشتر از همیشه داخل درمانگاه بمونه. پس
انتقام به تعویق انداخته شده، انتقام نگرفته است.
با موجود کوچک درون آغوشم سراغ حانی رو از همه میگرفتم. با نگاه‌های
متعجبی که بدرقه‌م بود به سمت کتابخونه دویدم. مقابل در حانی رو صدا کردم
که با چهره‌ای ناخوانا بسمتم اومد و وقتی جغد توی دستم رو دید به چهره‌ای
دلسوز تغییر کرد. التماس کردم:
- حانی، میتونی کمکش کنی؟
- راستش من... نمیدونم! تا حالا اینکارو نکرم. میدونی که سیستم عصبی
پرنده‌ها با انسانه متفاوته.
- خواهش میکنم. همه چیز به کنار. اعظم منو راحت نمیذاره. شانس آوردم که
فعلا تو درمانگاهه!
حانی نگاه عجیبی به من کرد و بعد برای تمرکز بیشتر چشمانش را بست. دستش
به سمت بال مجروح جغد رفت. تا بحال اورا در حال شفا دادن ندیده بودم. جغد
در دستانم شروع به حرکت کرد. به جغد مداوا شده نگاه کردم. سرم رو که بالا
آوردم با چشمان لبریز از شوق حانی مواجه شدم. او هم مانند من خوشحال بود.
هرچند به دلایلی کاملا متفاوت!
- اممممم... مهسا. ی چیزی بگم؟
- چی؟ قراره بمیره؟
- نه... آخه چطور بگم؟ اعظم دیشب از درمانگاه مرخص شد!
با قیافه‌ای گنگ به حانی نگاه کردم، سری تکان دادم و در انتظار انتقام به
حیاط برگشتم. امن‌ترین مکان!
تا بعد از شام اتفاق خاصی، بجز دست و پنجه نرم کردنم با تندباد ویرانگری
که قصد داشت من رو از ادامه تمرینم بازداره، نیوفتاد. بعد از شام با
خستگی از سالن بیرون می‌آمدم که آنرا دیدم!
شیر کرمی رنگ بزرگی که به سالن، یا شاید هم من، خیره شده بود. فکر کردم
بخاطر خستگی دچار توهم شدم اما با نگاهی به اطراف متوجه شدم که توجه همه
جلب شده! تازه آنوقت بود که بیاد آوردم اعظم زودتر از همه میز شام را ترک
کرد!
- ای وای... اعظم... بزار توضیح بدم... جدا تقصیر من نبود... حواسم نبود
که فقط افراد ئاخل جنگل نمیرن و ممکنه موجود دیگه‌ای هم اونجا باشه...
اعظم...
و همه‌ی این فریادها در حین فرار به سمت خروجی زده می‌شد!

shery
2016/01/13, 18:46
راوی : شهرزاد
مکان : کتابخانه ی مخفی .
زمان : نصف خاطرات گذشته و اینده .
موضوع :‌ چه گونگی ورودم به قصر و یافتن کتابخانه مخفی .




هفته ای میشود که گذشته است . همه چیز را به او یاد داده ام . بیشتر مکان های مورد علاقه م تغیر کرده است .
خودم نیز چیز های جدیدی برای کشف داشته ام .
زمان شورای انتخابی رسید و پسرک به صورت رسمی وارد لیست شد . اما هنگامی که برای گوی انتخاب درخواست داده بود …
گوی هیچ اثری از هیچ نیرو و قدرتی را اعلام نکرده بود .
به طرز عجیبی بعد از تلاش های خیلی زیاد و حتی توسط بهترین هاله شناسان هم ..چیزی در وجودش یافت نشده بود .
همزمان با ورود ما اتفاقات عجیبی در قصر می افتاد . به طرز مشکوکی همه چیز بهم ریخته بود .
موهای فاطمه در هم رفته بود و گره خورده بود . چند وقتی بود که از اتاقش بیرون نیامده بود .
امیر حسین گویا یه روز تمام در حمام در گیر تلاش برای از بین بردن شامپو ها روی سرش بود …اوطنوری که خودش تعریف میکرد …کف و صابون تمامی نداشته است . و خیلی هم عصبانی و اشفته بود.
گربه های لیرایل در بام قصر یافت شده بود اند .
باغ سیب به کلی سب هایش محو شده بود . و احتمالا از گرسنگی خیلی ها خواهند مرد.
کتابخانه . تمام کتابش هایش یک روز اتفاقی و ناگهانی بر زمین میرزنند …چیدمان و درست کردنش ۱ سالی طول خواهد کشید .
اما بد تر از همه محمد حسین بود …..مرد پیر روزاها بود که باخوشحالی در سال ها میدوید و با جیغ …..اواز میرقصید .
همه چیز عجیب و ناگهانی بود …اما بیشتر از همه مشکوک بود .
اما من کارم اینجا تمام شده است …شبانه از درب فرعی خارج میشوم .

……………………………………
دو سال بعد از فرار شبانه . ( ۲۰ سالگی )
در کوچه خیابان های اطراف ساعتی میشود که پرسه میزنم . غم تمام وجودم را فرا گرفته است . تمام دنیا و اطرافم خرد شده است ….
حس کمبود . حس نیاز …..به سختی با برگشتن مقابله میکنم .
و بعد با صحنه ای در مقابلم مواجه میشوم . دختر بچه ای گریان به بستنی از دست رفته ش نگاه میکند . ….
برادرش بزرگ ترش روبه رویش زانو میزند . ..و در گوشش جمله ای را زمزمه میکند .
- میدونم از دستش دادی . اما تقصیر خودته وقتی که میتونستی تلاش بیشتر برای حفظش نکردی …حالا من یکی دیگهبرات میخرم اما یادت باشه خیلی چیزا تو دنیا فرصت دوباره نداره عزیزم . تا موقعی که میتونی ازشون استفاده کن .
حیرت تمام وجودم را در بر میگرد .
این صحنه تداعی کننده ی گذشته ای دور است . …گذشته ای که من کودکی پریشان به دوستان مرده ام نگاه میکنم .
و پسری که با اخم . ..به من فرصت دوباره ای میدهد .
- میبنی ؟ ازدستشون دادی ..تقصیر خودته میتونستی برای حفظشون بیشتر تلاش کنی …اما نکردی . خیلی وقت پیش بهت گفته بودم باید یاد بگیری چه طوری کنترلش کنی فک کردی میتونی دوری کنی و عادی زندگی کنی ؟
خیلی چیزا فرصت دوباره نداره …نیشخندی میزندو دستانش را به سمتش دراز میکند .
اما من میتونم یه فرصت دوباره بهت بدم .
اشکانم جاری میشود.
با تمام سرعت به عقب و به سسمت قصر حرکت میکنم.
هرچه قد هم بخوام باید با خودم رو راست باشم من نمیتوانم از ان دور شوم من متعلق به اینجام …..زندگی . امید . خانواده . تمام هستیم در انجا قرار دارد . دیگر مقابله با قدرتی که فرا تر از خودم است بی فایده است .

به دروازه ی اصلی میرسم . شخصی منتظر است . به امیر حسین نگاه میکنم . با لبخند روبه رویم ایستاده .
- گفتم میای .
لبخندی میزنم . حق داشت …گفته بود که اخرش به همینجا و همین نقطه میرسم . به دروازه ی ورودی بزرگ نگاه میکنم طاق های بلندی که دو اسب بالدار تونمد ان را بر روی دوش حمل میکنند .
- سوتی میکشم . چه عظمتی . . .
- پشیمون نمیشی .
- امید وارم .
و باهم به سمت ورودی حرکت میکنیم . روبه رویم چمن زاری سبز و باغی سر سبز قرار گرفته است چشمان متحیرم نمیداند کدام یک از این زیبایی ها را اول بنگرد . با ذوق به سمت باغ حرکت میکنم .
- حسابی بهتون خوش میگذره ها …ببین چه کردن . خیلی تغیر کرده زیاددددد.
- یعنی باور کنم خوشت اومده ؟ اگه اینطوره پس باید خودشو ببینی .
چرخی میزنم و حسابی میخندم ….و به سرعت به سمت محل قرار گیری برکه ها و قصر روانه میشوم دلم برای کشف زیبایی ان نیز بی تابی میکند .
- اینجارو ببین یه گلخانه طبیعی ساختیم برای رشد گیاهان دارویی خیلی روش کار کردیم طراحی از خودمه .
به ساختمان درب و داغون اتصالات شکسته و دیواره های ترک خورده نگاهی می اندازم .
- برای این خیلی زحمت کشیدید ؟
اخمی میکند .
-خیلی خوبه که کجاش مشکل داره . تازه همین امروز صبح تمومش کردیم .
- ام هیچی فقط هر لحظه ممکنه بریزه .
- عمرا بریزه …
- حالا میبینم.
سپس به ورودی میرسم …
- این حوضو ببین تازه تعمیرش کردیم دفعه اول که هادی عصابی شده بود از دست سپهر زد خردش کرد . نظرت چیه ؟
- ام خوبه …خوشگله .
- فقط ؟
- فقط اینکه یه زره …..

اما با دیدن صحنه ی روبه رویم از تعجب اشک از چشمانم جاری میشو د . در ورودی اصلی تمام دوستانم ایستاده اند .
…فاطمه به اغوشم می اید .
- خوش اومدی خواهر .
محمد حسین سیب گاز زده ای به سمتم تعارف میکند .
- سیب بزن دخترم . قیافه ام در هم میرود .
- اممممم نه ممنون ….
به دیگران نگاه میکنم افراد جدیدی را نیز در بالکن ها و پنجره ها میبینم ….اما در میان ورودی عزیز ترین دوستانم با لبخند به من نگاه میکنند .
و مطمعنم تا اخرین نفس های زندگیم هر گز ان روز را از یاد نخواهم برد ….
چند لحظه بعد …صدای مهیبی فضارا پر میکند .
حانیه - وای خدای من چی بود .
همه به سمت حیاط پیشتی میدویمممم ….و بله گلخانه ی جدید خیلی شیک فرو ریخته است . نیشخندی میزنم وبرای امیر حسین ابرویی بالا می اندازم …قیافه ی زارش دیدنی است .
- اممم فک کنم باید از همین امروز کارتو شروع کنی شهرزاد .
- چه کاری ؟
- از همین الان مسول کارای داخلی قصری . این را میگوید و مانند باد غیب میشود .
- ها ؟ چی ؟ چی ؟ نه ….صبر کن نهههههه
و فضایی خالی را چنگ میزنم .

.
اینه روبه رویم واضح میشود. دوباره خودم را درونش مبینم . سپس صدای فریاد و جیغ و ناله ی حریر ….و در ادامه فریاد های سپهر را .
-شهرزاااااد کجاییی ؟

از توهم خارج میشوم ….به اینه ی روبه رویم خیره میشوم . دستانی سیاه از ان به مستم حمله ور میشود به سمت در فرار میکنم اما پاهایم از زیرم کشیده میشود و به زمین میوفتم دستان سیاه دور بدنم چرخیده است و از پاهایم مرا میکشد ….
فریاد میزنم . … یکی کمک کنه ….نه هههه
پایه های تخت را چنگ میزنم . میان کشش بدنم و فشاری که به پاهایم وارد میشود تناقضی عجیب ایجاد شده است هرلحظه امکان داشت که شدت درد و فشار پاهایم قطع شود ….
- دیگه نمیتونم .
- شهرزاااااااد باهاش مقابله کن ….نترس .
صای سپهر در اتاق میپیچد .
- چی ؟؟؟
- مقابله کن اینا توهمه …همه اش از ذهن خودته . ازش فرار نکن باهاش بجنگ .
با ترس به سایه های پشتم خیره میشوم . چه گونه میشود که جرعت مقابله با این سباهی را داشته باشم . ..
تاریکی ترسناک و شوم .
دستانم کرخت شده است و دیگر توان مقابله با ان را ندارم . نفس عمیقی میکشم و به ارامی خودم را رها میکنم . ..
با قدرت و پاهایم را جفت کرده و سیاهی مرا مبلعد .
جریان هوایی عمیق به صورتم بر خورد میکند . و بعد همه چیز ارام میشود .
به روبه ریم نگاه میکنم و با چشمان متعجب سپهر و چشمان وحشت زده ی حریر که به من خیره شده اند مواجه میشوم .
در میان تاقی تیره با قفسه کتاب هایی از جنس چوب سیاه قرار گرفتیم .
سپهر در جبه ی شمال شرقی و حریر شمال غربی ایستاده اند و دایره ای دورامان نقش بسته است ….دایره ای مملو از نوشته های عجیب ….
به ان دو خیره میشوم .
- فک کنم بلاخره تونستیم واردش بشیم
به کتاب ها نگاه میکنم و لخبندی موزیانه میزنم . سریعا دفترچه ی یاداشت و نقشه ها ی دستی را از جیبم خارج میکنم .

AVENJER
2016/01/14, 16:34
روز ششم
راوی: رضا
شخصیت‌ها: من، عماد، وحید، سپهر، محمدحسین
بازگشت به قصر، اولین بار اومدن به قصر

همینطور که با عماد می‌دویدم به دنبال یک چاله می‌گشتم، همیشه اگر دقت می‌کردم یکی پیدا می‌شد، انگار همیشه بر سر راه من سبز می‌شدند یا من به طرفشان جزب می‌شدم، به هر حال هیچوقت از این اتفاق ناراحت نشدم، فقط بعد از اینکه برای اولین‌بار در یکی از آن‌ها افتادم دیگر حواسم را جمع می‌کردم تا دوباره در آن‌ها نیفتم تا وقتی که... . آها! فکر کردم که یک چاله در یک کوچه که از کنارش رد می‌شدیم دیدم پس لباس عماد را گرفتم و به سرعت ایستادم. عماد از همه‌جا بی‌خبر ناگهان به عقب کشیده شد و پاهایش از زیر بدنش در رفتند و با پشت روی زمین افتاد.

آخ! چه مرگته؟! یواش‌تر... .
همینطور که نخودکی می‌خندیدم و به کوچه باریکه‌ای که چند لحظه پیش از کنارش رد شدیم اشاره می‌کردم گفتم: «فکر کنم یه چاله تو اون کوچه دیدم.»
قیافه اش از ناراحتی جمع شد و درحالی که از روی زمین بلند میشد و پشتش را می‌مالید گفت: «خب کافی بود بهم بگی.»
چانه ام را با دستم گرفتم و گفتم: «طبق تجربه از وقتی که یه چاله رو می‌بینم تا وقتی که غیب میشه مدت کمی طول می‌کشه... .»
باشه بابااا... نگا چه ژست هم گرفته، بریم تا از دست نرفته.
وقتی برگشتیم و وارد کوچه شدیم دیدم طبق معمول چشم‌هایم درست کار کرده‌اند و یک چاله وسط کوچه‌ی تاریک وجود داشت. به سمتش رفتیم، اول عماد در چاله پرید و بعد از او من پریدم.
مثل همیشه در نقطه‌ای از جنگل ظاهر شدیم؛ وقتی دور و اطراف خود را بادقت نگاه کردم فهمیدم اینجا همان جاییست که وقتی برای دومین بار وارد یک چاله شدم در آن ظاهر شدم. در کنار یک جویبار که این موقع از سال تازه داشت یخ‌هایش آب میشد و یک درخت کاج شکسته در کنارش که خزه‌ها و گلسنگ‌ها روی آن را پوشانده بودند. خاطرات در پس ذهنم به نمایش در می‌آیند.

****
پنج سال قبل
از اتوبوس پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن مصافت اندک باقی مانده تا مدرسه. همین که چند قدم برداشتم شروع شد. زمین زیر پایم می‌لرزید و خشم خود را بر سر کسانی که او را لگدمال می‌کردند خالی می‌کرد. تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم و چند لحظه همانطور ماندم سپس با هر سختی که بود بلند شدم و به سمت یک مکان بازتر از خیابانی که در آن بودم و ممکن بود آن‌جا هر آن یک ساختمان روی سرم آوار شود دویدم. همینطور که به سمت نزدیک‌ترین فضای باز می‌دویدم صدای موتور یک ماشین به گوشم خورد، سرم را برگرداندم و دیدم، یک ماشین که با تمام سرعت درحال حرکت بود همین که به فاصله‌ی بیست یا سی متری‌ام رسید شیشه‌های یک مغازه در سمت راستش منفجر شد و رانده حول شده و ماشینش به سمت چپ منحرف شد یعنی در سمتی که من درآن سمت در پیاده رو می‌دویدم و در نتیجه به سمت خود من... . خب از شانس خوب به جای اینکه شوکه شده و سرجایم بایستم به دویدن ادامه دادم ولی متاسفانه به جای اینکه به جلوی پایم نگاه کنم به پشت سر و ماشینی که هر لحظه به من نزدیکتر می‌شد نگاه می‌کرم و همین باعث شد تا زن بودن راننده را ببینم اما نبینم به سمت یک چاله می‌روم پس در آن چاله افتادم، دوسالی می‌شد که از این چاله‌های عجیب و غریب دوری می‌کردم که امروز جانم را نجات دادند.
دوباره در جنگل ظاهر شدم اما نه جایی که بار قبل ظاهر شده بودم، یک جای جدید، اینبار یک جویبار یخ زده از کنارم عبور می‌کرد و از نزدیکی یک درخت کاج که با توجه به برگ‌های سبزش به نظر می‌رسید به تازگی تنه‌ی ضخیمش از شدت سنگینی برف روی ساخه‌ها شکسته است رد می‌شد و در پشت یک درخت تنومند از دید پنهان می‌شد.
دور و اطرافم را به دنبال یک مسیر جست و جو کردم اما جز تنه‌های درختان و زمین برف گرفته چیزی ندیدم که راهی را به من نشان بدهد پس سر جایم نشستم و منتظر شدم تا چند لحظه دیگر دوباره از طریق چاله به همان جایی که بودم برگردم اما وقتی نگاه کردم دیدم چاله رفته بود. تعجب کردم. روی زمین افتادم و برف‌ها را به دنبال چاله زیر و رو کردم اما نبود. زیر لب گفتم: «ممکن نیست، بار قبلی انقد سریع غیب نشد.» بغض کرده بودم و کم‌کم اشک در چشمانم جمع می‌شد. می‌خواستم همان جا بنشینم تا چاله دوباره ظاهر شود ولی از اعماق قلبم می‌دانستم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد. پس اشک‌هایم را عقب راندم و دوباره به اطرافم دقیق شدم تا راهی برای بیرون رفتن از جنگل و رسیدن به قصری که بار قبل دیدم پیدا کنم ولی اینبار نه از روی کنجکاوی بچگانه بلکه برای نجات جانم در این سرما.
اطرافم را هرچقدر هم نگاه کردم نشانه‌ای ندیدم که به من کمک کند؛ پس یک مسیر انتخاب کردم و در جهت آن شروع به حرکت کردم.
مدتی به راه رفتن ادامه دادم تا اینکه برقی در میان درختان نظرم را جلب خود کرد، پس به سمتش دویدم. هرچه بیشتر می‌دویدم از تراکم درختان کاسته می‌شد و نورها بیشتر می‌شدند تا اینکه به مرز درختان و چمنزار که الآن تبدیل به یک دشت پوشیده از برف شده بود رسیدم مانند بار قبل قصر باشکوه و نورهایی که اطراف آن در حرکت بودند و من را به این‌سو راهنمایی کردند، در میان دشت خودنمایی می‌کردند؛ اما این‌بار به‌جای پنج سفیدپوشی که بارقبل درباره رنگ تابلو بحث می‌کردند یک پیرمرد نحیف با اندک لباسی که به تن داشت بر روی زمین نشسته بود و پشت خود را به پایه یکی از تکشاخ‌های پرنده تکیه داده بود و خود را بقل کرده بود. نزدیک‌تر که شدم دلم برای پیرمرد سوخت و کیفم را در آوردم و روی زمین انداختم سپس کاپشنم را از تنم خارج کردم و به پیرمرد تعارف کردم و گفتم: «ببخشید اگه سردتونه می‌تونید از این استفاده کنید.»
وقتی سرش را از روی سینه‌اش بلند کرد توانستم چهره‌ی چروکیده و دماغش که از سرما قرمز شده بود را ببینم اما برجسته‌ترین قسمت صورتش چشمانش بود، چشمانی که گذر سالیان بر آن‌ها اثری نگذاشته بود و شور جوانی درونشان پیدا بود. لبخندی زد و با شوری بچگانه گفت: «کاملا به موقع اومدی.» سرم را اندکی کج کردم و جواب دادم: «یعنی شما منتظر بودید یه نفر بهتون یه کاپشن تعارف کنه؟» لبخندی زد و گوشه چشمانش بیش از پیش چروکیده شد و گفت: «نه؛ منتظر خودِ تو بودم.» چشمانم گرد شد و گفتم: «اما اصلا قرار نبود من این‌جا بیام، اگر امروز زلزله نمیومد و اون ماشین به طرفم... .» نگذاشت حرفم را کامل کنم و گفت: «هرکسی داستانی داره و همه به نحوی هدایت میشن؛ اینکه تو چجوری اومدی اینجا مهم نیست، اینکه تو الآن اینجایی مهمه.» سپس اشاره‌ای به کیفم کرد و گفت: «کیفت رو بلند کن، بیا بریم داخل حتما سردته.»
کیفم را بلند کردم و روی شانه‌ام قرار دادم، کاپشنم را نیز در همان دستم گرفتم و به سمت پیرمرد برگشتم. پیر مرد دستش را پشت کمرم گذاشت و با هم به طرف درب ورودی قصر حرکت کردیم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که پیرمرد انگار چیزی یادش آمده باشد ایستاد و به من گفت: «راستی، پاستیل همراهتِ؟» دستم را درجیبم کردم و یک بسته پاستیل که صبح سر راه خریده بودم در آوردم و با تعجب به پیرمرد دادم و گفتم: «شما از کجا می‌دونستید؟» جوابم را نداد و بسته پاستیل‌ها را از دستم قاپید و آن را باز کرد و یک پاستیل در دهانش انداخت و گفت: «نمیدونم چرا چند وقته انقدر به پاستیل علاقه پیدا کردم و طعم این‌ها هم فوق‌العاده‌س.» و چشمانش را بست و پاستیل را به آرامی جوید سپس چشمانش را باز کرد و با احترام جدیدی به من نگاه کرد و گفت: «تو دقیقا همون کسی هستی که دنبالشم.» و من را وارد زندگی جدیدم کرد... .

****
زمان حال
بعد از چهار سال دیگر برای پیدا کردن قصر فقط باید به احساساتم مراجعه می‌کردم و آن‌ها همیشه راه درست به سمت قصر را به من نشان می‌دادند.
همینطور که با عماد به سمت قصر می‌رفتیم درباره کار امروزمان حرف می‌زدیم.
پسره قیافه‌ش خیلی خنده دار شده بود وقتی یهو یکی از کپیام رو انداختم جلوش... .
آره؛ اون پیرزنه هم خیلی خوب بود، داشت با واکرش راه می‌رفت یهو بوم! پسره با دوچرخه‌ش خورد بهش... .
عماد از خنده دولا شد و گفت: «پیرزنه تا نیم‌ساعت داشت نفرینش می‌کرد.»
البته احمق جون بهت گفتم یکم دوچرخه هه رو منحرف کن که بخوره به اون دختره که داشت با گوشیش کار می‌کرد و با دوست پسرش شر و ور می‌بافتن.
عماد چشم‌هاشو تنگ کرد و گفت: «تو داشتی پیام‌هاشونو می‌خوندی؟»
آره خب، از اون ارتفاع قشنگ می‌شد پیاماشونو خوند که برا هم عشقم و عزیزم هی رد و بدل می‌کردن.
تو به حریم شخصی اعتقادی نداری؟
مشکل خودشه می‌خواست حواسش باشه کسی از بالا گوشیشو نتونه بخونه.
اون از کجا می‌دونست که یکی مث تو داره از طبقه پنجم ساختمون پیاماشو می‌خونه؟
یعنی داری میگی که الآن تو نارحتی؟
با لبخند گفت: «نه؛ حالا چی می‌گفتن؟»
هیچی؛ فقط اراجیف.
دستم را دراز کردم و شانه عماد را گرفتم و گفتم: «راستی با وجود اینکه همیشه همه چیز اونطوری که پیش‌بینی کردیم پیش نمیره اما حواست باشه بار بعدی مثل امروز نشه؛ امروز ممکن بود اون بچه هه که افتاد وسط جاده بمیره. اگه اون پسره از قدرتش استفاده نمیکرد و نجاتش نمیداد کارش تموم بود ولی به هر حال اون اتفاقی که باید میفتاد افتاد و چیزی که تو دفترچه محمدحسین نوشته شده بود برا پسره پیش اومد پس بقیه‌ش به ما ربطی نداره.»
سری تکان داد و ادامه مسیر در سکوت گذشت.
وقتی به دروازه رسیدیم به عماد گفتم: «صبر کن برم بیارمشون بیام.» و دوباره درون جنگل برگشتم. مستقیم به طرف جایی که وسایلمان را معمولا قبل از بیرون رفتن مخفی می‌کردیم رفتم؛ چند شاخه را از روی یک شکاف درون یک تخته سنگ کنار بک بوته تمشک وحشی و یک درخت با تنه سفید رنگ برداشتم، سپس کاتاناهای عماد و سپر خودم را از درون شکاف بیرون آوردم و به سمت دروازه برگشتم.
عماد همان‌جایی که او را ترک کرده بودم ایستاده بود و منتظرم بود.
شمشیرهایش را به سمتش پرت کردم و او آن‌ها را به کمرش بست. خودم هم دستم را از بند چرمی سپرم رد کردم و دسته وسط سپر را در مشت گرفتم.
ما دو نفر هیچوقت بدون این وسایل وارد قصر نمی‌شدیم؛ به دو دلیل: اول اینکه شمشیرهای قرمز عماد و سپر سیاهرنگ من که طرح‌هایی باستانی به رنگ نقره‌ای رویش حک شده بود و در لبه هایش زائده‌های تیزی داشت به ما جلوه‌ای با ابهت‌تر می‌داد و دوم اینکه در قصر پیشتاز هیچوقت نمی‌شود پشبینی کرد چه اتفاقی می‌افتد پس همیشه باید آماده هر اتفاقی باشیم.
وقتی وارد قصر شدیم از قیافه‌ی ساکنان قصر معلوم بود که اتفاقی افتاده است و به نظر اتفاق خوبی هم نبوده است.
سپهر را دیدم که در گوشه‌ای ایستاده و به جمعیت پیشتازیان نگاه می‌کند و احتمالا ذهن‌هایشان را میخواند، به سمتش رفتم و پرسیدم: «سلام، چه خبره؟ انگار یه اتفاقی افتاده.»
سپهر به من و عماد که چند متر آن‌طرف‌تر ایستاده بود نگاه کرد و گفت «سلام؛ چه عجب، بعد از مدت‌ها شما دو نفر پیداتون شد، چند روز نبودین.»
جواب دادم: «سرمون شلوغ بود، آخه باید یه چندتا از پروژه‌هایی که بهمون داده بودن رو انجام می‌دادیم که یکم طول کشید.»
سپهر ابرویی خم کرد و گفت: «این پروژه‌هایی که شما انجام می‌دید چیَن؟ چرا یهو چند روز غیب میشید بعد پیداتون میشه میگید پروژه داشتیم؟» و چشمکی زد.
ترفند سپهر جالب بود، اول کاری می‌کرد که به چیزی که می‌خواست فکر کنیم و بعد بازوهای هیبت اثیری‌اش که مانند بازوهای هشتپا بود را به سمتمان می‌فرستاد و ذهنمان را کاوش می‌کرد. البته این چیزی بود که من می‌دیدم و تا وقتی که چیزی را نبینی نمیتوانی از جلو آن جاخالی بدهی. پس هر بار که سپهر می‌خواست ذهنم را بخواند می‌دیدم که بازوها به سمتم می‌آیند و از جلویشان جاخالی می‌دادم پس درحالی که ادا و اطوار در می‌آوردم و یکجا بند نبودم گفتم: «کار خاصی نمی‌کنیم؛ الآن یه کار فوری برام پیش اومد ببخشید باید برم.» و به سمت عماد رفتم و دستش را گرفتم و از آن‌جا در رفتیم.
شنیدم که سپهر پشت سرم می‌گفت: «بدو نریزه!» و سپس هم درحالی که صدایش از شدت خنده می‌لرزید گفت: «امروز فقط همینو کم داریم.»
من و عماد با هم به سمت راهپله رفتم اما به جای اینکه مانند همه بالا برویم پایین رفتیم؛ یعنی به سمت زیر زمین. شاید احمقانه باشد که آدم دخمه‌های زیر قصر را به اتاق‌های مجلل بالا ترجیح دهد اما ما فقط یک دخمه را انتخاب نکرده بودیم، بلکه یک سالن بزرگ را مخصوص خودمان برداشته بودیم که کسی از وجود آن مطلع نبود مگر ما دو نفر.
وارد راهروی زیر زمینی که شدیم اندکی دیگر راه رفتیم تا به تابلویی رسیدیم که صحنه‌ای از حلق اویز کردن چندیدن کودک را نمایش می‌داد، برگشتیم و به دیوار رو به روی تابلو نگاه کردیم. مجموعه‌ای از سنگ‌های چیده شده بر روی هم که هیچکدام از آن‌ها با دیگری تفاوت نداشت مگر اینکه چشم‌های من را داشته باشید و یا بدانید دنبال چی می‌گردید. عماد جلو رفت و یکی از سنگ‌ها را به داخل فشار داد سپس یکی دیگر و یکی هم بعد از آن آنگاه عقب آمد و به نتیجه کارش نگاه کرد؛ ابتدا بخشی از دیوار داخل رفته و سپس کنار رفت و راه ورود به سالن شخصیمان باز شد.
اینجا وقتی آن را از روی شانس پیدا کردم یک انبار بود البته به جز تعدادی خرت و پرت و چند کارتن در گوشه‌ای، خالی بود پس بعد از مدتی که به کمک جن‌های خانگی دو تخت خواب و یک جفت مبل راحتی بزرگ و چرمی به رنگ سبز تیره اینجا آوردیم و همچنین یک حمام و یک دستشویی در آن ساختیم تبدیل به بهترین مکان برای ما دو نفر شد. البته کامپیوترها، تلوزیون بزرگ، سیستم صوتی غول‌آسا و سایر وسایل تفریحی مانند سبد بسکتبال و میز پینگ پونگ هم تاثیر بسزایی در راحتی این مکان داشت.
وارد که شدیم اول چراغ‌ها را روشن کردم و بعد سپرم از دستم خارج کردم و آن را روی خرت و پرت‌هایی که از ابتدا در اینجا بودند و همین سپر و یک سری چیزهای عجیب غریب دیگر را از میانشان پیدا کردیم گذاشتم. عماد هم همین کار را با کاتاناهایش کرد و بعد از آن به سمت تختش رفت و خود را رویش پرت کرد و گوشی‌اش را از جیبش در آورد و گفت: «اول تو میری حموم یا من برم؟»
خمیازه ای کشیدم و گفتم: «تو برو تا وقت شام چند ساعت باقی مونده، من یکم میخوابم بعد که بیدار شدم میرم حموم.» پس پیراهن چهارخانه قرمزم را در اوردم و در کمد کنار تختم در انتهای سالن انداختم و با شلوار جین و تیشرت خاکستری روی تخت ولو شدم.
عماد بلند شد که به سمت حمام برود که به او گفتم: «راستی، دو ساعت دیگه بیدارم کن. اگر هم رفتی بیرون ببین چرا همه اینجورین و خودت هم سمت سپهر نرو یکی از کپیاتو بفرست سمتش که نتونه ذهنتو بخونه، امروز حسابی کنجکاو شده.»
همینطور که از کنار مبل راحتی‌اش رد می‌شد یک بالشت از رویش برداشت و به سمتم پرت کرد و گفت: «بگیر بکپ بابا، چقدر حرف میزنی... .»
بالشت عماد را با دست در هوا گرفتم و به سمت خودش برگرداندم و سرم را روی بالشت گذاشتم و پتویم را روی سرم کشیدم تا خواب به آرامی ذهنم را برباید... .

Araa M.C
2016/01/14, 20:51
آرمان.
پنج ماه و نیم قبل از روز اول
زمان: حال
مکان:دِرسدِن . جمهوری فدرال آلمان
----------
فنجان را پایین اوردم و به صفحه لب تابم خیره شدم. یا اسکایپ کبیر!
مگر اینکه این اسکایپ دردی از من درمان میکرد!
تماسی با خانه گرفتم. معمولا با توجه به اختلاف زمانی هم بیشتر مواقع تماس ما تو همین زمان بود
دوباره امتحان کردم. دوباره. دوباره. و یکدفعه، آن صدای دلنشین پدرم به گوش رسید. چرا همیشه اول صدا میومد؟ یک احوال پرسی مختصر و یک شرح حال کوتاه. همانطور که به سوالات مادرم در مورد درس و مشقم توضیح میدادم به صورت برادرم نگاه میکردم. آه. چقدر بزرگ شدهه...
یکم دیگه گپ زدیم و تقریبا از همه دری صحبت کردیم تا رسیدیم به همان نقطه ی مشترک در تمام تماس های تصویری! لحظه خاموشی طرفین. چند ثانیه ای در سکوت سپری شد تا اینکه پیشخدمت برای تمیز کردن میز آمد. یه اسپرسو دیگه سفارش دادم و یه خدافظی مختصر دیگه. مثل همیشه.
دوسال اول خیلی سخت بود. زبان مشکل آلمانی. فرهنگشان. نظم فوق العادشان. و البته بسیاری صفات دیگر ولی خب الان دیگه خیلی عادی برام شده. به قولی میشه گفت هر کسی که تبعه یه کشور دیگس فقط فرهنگ آون کشورو یاد نمیگیره به نوعی جزئی از آون فرهنگ میشه. اسپرسو رو تموم کردم و انعام پیشخدمت رو گذاشتم و از کافه خارج شدم. توی ایستگاه اتوبوس منتظر موندم. طبق چیزی که مانیتور ایستگاه نشون میداد 3 دقیقه تا اتوبوس بعدی مهلت داشتم. سه ساعتی با تاریکی هوا فاصله داشتم و آسمان نسبتا ابری بود. وضعیت هوا رو چک کردم و یکم امیدوار شدم که امروز حداقل یه تمرین با خیال آسوده در پیش دارم. آه. تمرین... یک عادت قدیمی که با خودم از ایران آورده بودم. تقریبا از ماه دومی که آومده بودم اینجا از دبیرستان خسته و کوفته میومدم به این کافه و این ایستگاه اتوبوس و بعد هم خونه. تا اینکه یک روز یک اتوبوس اشتباه سوار شدم و بعد هم به دنبال همان حس کنجکاویم برای اینکه ببینم آخر مقصد کجاست نشستم و اونجارو پیدا کردم. بیرون از شلوغی و درسدن یک جاده ی سرسبز و چندین هکتار مرتع. هیجانی وصف نشدنی! مثل همیشه بطور غریضی اولین جمله ای که به ذهنم رسید این بود که ژووون اینجا جون میده برا تمرین!
بالاخره اتوبوس میرسه. سوار میشم و منتظر میشم.
جنب و جوش این شهر مثال زدنیه ! هیچ وقت هم خسته نمیشه و لحظه ای متوقف نمیشه! با توجه به تاریخ مخوفش(اشاره به بمباران آون توی جنگ جهانی دوم) پیشرفت بسیاری کرده و اینم یکی از همون ویژگی های مثبت آلمانی هاست! شاید همین ویژگی بود که وقتی میخواستم برای مهاجرت و تحصیل دبیرستان اقدام کنم این کشور رو انتخاب کردم. به هر حال بالاخره به مقصد میرسم و از اتوبوس پیاده میشم. یه پیاده روی حدود ده دقیقه ای به سمت شمال میکنم تا آنجایی که دیگه جاده در دیدرس نباشه و میرسم به همون جای همیشگیم خط از دکل های برق در امتداد افق با آون سیم های بلندشون . طبق همیشه با تمرینات نرمشی شروع میکنم. از وقتی که این علاقه عجیب به ورزشای رزمی در من به وجود اومد تلاش بسیاری کردم که به این نقطه برسم. تقریبا همه ورزشی کار کردم. همیشه به این اصل معتقد بودم که هیچ ورزشی اونقدر کامل نیست که بتونه منو قانع کنه که دیگه نیاز نیست یاد بگیرم. درحالی که عرق تمام تیشرتم رو خیس کرده بود نگاهی به آسمان کردم و فهمیدم که وقتشه ...
به دکل نزدیک شدم و شروع کردم به بالا رفتن. اونقدر بالا رفتم تا بتونم به آون منظره دلخواهم برسم. این هم یکی از آون عادت هایی بوذ که اینجا پیدا کرده بودم. تماشای غروب خورشید! واقعا زیبا بود. و بالاخره هوا تاریک شد. شروع کردم از دکل پایین اومدن. احساس کردم چند قطره آب به صورتم برخورد کرد! لعنتی!فقط بارونو کم داشتم!قانون شماره ی یک، هیچ‌وقت به هواشناسی و آون مجریش اعتماد نکن!
شروع کردم به سرعت پایین اومدن که باران هم شدید تر شد. چند متر با زمین فاصله داشتم که قطرات باران باعث شد دستم لیز بخوره ولی در لحظات آخر خودمو نجات دادم. خیر سرم مثلا ورزشکارم!
وقتی پایین اومدم یه نفس راحت کشیدم و شروع کردم به در آوردن لباسم که الان خیس خیس بود. دنبال ساکم گشتم که دیدم گزاشتمش بغل دکل. شروع کردم یه تیشرت خشک پوشیدن و در آوردن چترم و تقریبا وقتی که آماده بودم برای حرکت به سمت جاده با دیدن یک صحنه خشکم زد. و با شنیدن صدای آون از جا پریدم! رعد و برق. آوه پسر. همینو کم داشتم! با تمام سرعت سعی کردم از دکل دور بشم و دویدم و دویدم... جریان آدرنالین رو تو تمام بدنم حس میکردم و وقتی که فکر کردم به اندازه ی کافی دور شدم... بوووم
مرگ چه حسی داره؟ درد؟ حس رستگاری؟
من مطمئنم هر حسی که داره این حس رو نداره!
به واقع الکتریسته رو تو بدنم حس میکردم. مچم. کتفم. قلبم. زمان متوقف شد! به واقع قدرت رو حس میکردم. یک لحظه خودم رو ده ها متر اونور تر یک قطره باران حس کردم و بعد ناگهان... زمین خوردم. آوه خدای من این یه معجزس ؟ بدون هیچ آسیبی. چترم تقریبا تکه تکه شده بود و از لباسام دود بلند میشد و نه تنها آسیب ندیده بودم بلکه قدرت رو حس میکردم و یک لحظه با فکر به آون قدرت شمایلی از یک قصر رو دیدم. بعد درب یک ساختمان. یک پیرمرد فروت و بعد! از جا پریدم. خیس ایستاده بودم وسط باران و ماتم برده بود. برگشتم به خانه، لپتاپم رو از کیف در آوردم.. گوگل را باز کردم... انسان های فراطبیعی... نه چیز بدردبخوری نیست... جذب رعد و برق.. بازهم... تا اینکه سر تیتری رو میخونم در باره مرتاض های هندی. یه جرقه. یک تصمیم آنی. نیم ساعت بعدش فرودگاهم ! من همیشه یک آدم منطقی بودم و اینهم یکی از صفاتی بود که تحت تاثیر این کشور به شدت شدید تر شده بود ولی الان بصورت غریضی وارد هواپیما شدم و بصورت غریضی در چهار ماه نیمی از هند رو پیمودم و با مرتاض های بسیاری گفت و گو کردم ولی... هیچی و کمتر از هیچی.
در یک مختصات نا معلوم شروع به حرکت کردم. کیلومتر ها دور از تمدن. هدفم کمرنگ. اراده ام کمرنگ. و با آخرین توان به یک شهر رسیدم. همچنان که دنبال یک رستوران(چیزی که اینجور مواقع هیچ‌وقت پیدا نمیکنید) میگشتم جلوی یک ساختمان متوقف شدم. تقریبا متروکه شکل. یک جرقه و ناگهان، انفجار آدرنالین! حتی نمیدونستم که چند متر آخر را تا در چگونه طی کردم. دستم را روی در فشردم. پیرمرد فروت! در آخرین لحظاتی که داشتم از حال میرفتم پیرمرد گفت:بالاخره... و یکدفعه.. آون از حال رفت! چی شد؟ با ولو شدنش روی زمین تومار طول و درازی باز شد. من اسم خودم رو تشخیص دادم. تقریبا روی تمام اسمهای تومار خط کشیده شده بود پس بصورت غریضی خودکار بیکم رو در آوردم و یک ضربدر روی اسمم کاشتم و با پای چپ وارد ساختمان شدم!(هر هر هر دی:)

شاعر
2016/01/14, 20:52
راوی شاعر: محمد رضا

هوایه سردی بود تازه کولاک تموم شده بود این باعث شده بود هوا سرد تر بشه کار خسته کننده ای بود ولی من دلیل خودم رو داشتم برا اونجا بودن این هوا این همه برف و یخ منو آزار نمیداد. من از تو گرم بودم من بخاطر اون اینجا بودم دستم رو دراز کردم مقداری برف برداشتم آب کردم آروم آروم فرستادمش به دهنم همون موقع بود که رسید با اون لباسی که پوشیده بود به سختی راه میرفت گفت : خوشم نمیاد آب رو اینجوری میخوری غیر طبیعیه
این حرفش باعث شد سرفه کنم چند دقیقه وقت لازم داشتم به خودم مسلط شم بعد بهش گفتم: خب وقتی تنها باشم دوست دارم از استعدادم استفاده کنم. این یجور تمرینه گفت: حالا که من اینجام نوبته من تو میتونی بری. به صورتش نگاه کردم چشمایه قهوه ایش منو مجذوب کرده بود غرق نگاهش شده بودم که با گوله برفی که به صورتم خورد به خودم اومدم. گفت: هی تو، چی شده باز هنگ کردی؟ یکم سرخ شدم و مضطرب گفتم: من خوبم فقط میخواستم بگم. نمیدونم چرا نتونستم حرفم رو اونجور که میخوام تموم کنم در ادامه گفتم: موفق باشی. به سمت دهکده راه افتادم تویه راه همش به زهرا فکر میکردم اول باید میرفتم به کلبه بعد برمیگشتم بالا نمیتونستم تنهاش بزارم از دور هم شده باید مواظبش باشم. گاهی حس میکردم میدونه من اونجاهستم ولی چیزی به روم نمیاره. تویه همین فکرها بودم که رسیدم به کلبه طبق قرار درزم و وارد شدم. کنار آتیش نشسته بود و گربه محبوش تو بقلش بود آروم داشت سرش رو نوازش میکرد. وقتی رفتم تو به من نگاه کرد با سر بهم اشاره کرد برم کنار آتیش گفتم: میدونی که سردم نمیشه. اومد بهت بگم خبری نبود امروزه هم مثل روزهایه قبل با یه تفاوت کوچیک کولاک بعدی خیلی طولانی تره بهتره که بزاری بعد از ویزارد من دوباره برم اون بالا برایه تو سخت میشه. همونطور که داشت گربه رو نوازش میکرد گفت: نگران من نباش یکی باید نگران تو باشه که دوباره میخوای برگردی اونجا بهتر استراحت کنی. من از پس خودم بر میام. به چشماش نگاه کردم بعد از یه مکث گفتم: من اونجا بودن برام استراحته خیالت راحت فعلا خداحافظ از در بیرون روفتم نور بیرون خیلی زیاد بود. همه جا روشن شد. وقتی بهوش اومدم تمام لباسام خونی بود و یه شال آبی تویه دستم بود نمیدونستم کجام دنبال یه احساس میگشتم اما خالی بودم از هر احساسی همه چیز مبهم بود و نا مفهوم اشکی از رویه گونم پایین چکید. بغضی نبود فقط اشک بود. به خودم اومد دیدم یکی دست منو گرفته داره باخودش میبره مرد مسنی بود با موهایه بلند و ریشی دراز. روزهایه اول زنی هم اونجا بود ساکت خیلی کم با پیرمرد حرف میزد و منو ندیده میگرفت. تا چند وقت بعد از اون ماجرا نمیتونستم حرف بزنم، ولی یک از اون روزا پیرمرد اومد کنارم بهم گفت: حالا وقتشه بنویس اگر نمیتونی حرف بزنی سکوت نکن. بعد یه کاغذ و مداد بهم داد من اولین چیزی که به ذهنم میرسید نوشتم پیرمرد به نوشته‌ام نگاه کرد و گفت: پس میتونی بنویسی. این یه شعره خب حالا که اسمت رو یادت نمیاد از این به بعد بهت میگم شاعر من نمیدونستم معنی شعر چیه و چرا بهم میگه شاعر گذشته‌ام رو فرا موش کرده بودم حتی اسمم رو از گذشته یه روسری آبی داشتم که با خون شسته شده بود یادمه وقتی همراه پیرمرد به قصر اومدم بعد از حموم کردن و لباس گرمی برام آماده کرده بودن روسری آبی هم همونطور خونین کنار لباس هام بود تو یه آینه خودم رو دیدم برایه اولین بار بود انگار غریبه‌ای با موهایه سفید با ترس به چیزیکه تو آینه میدیدم نگاه میکردم به عقب قدم برداشتم نزدیک بود پام لیز بخوره اما موجی از آبگرم به سمتم هجوم آورد از پشت منو گرفت نزاشت زمین بخورم ترس کلمه‌ای کامل برایه بیان احساسم نبود. گیج شده بودم. فردایه روزی که پیرمرد برام اسم شاعر رو انتخاب کرده بود منو صدا کرد و گفت: حالا وقتشه اتاق خودت رو داشته باشی شاعر با من بیا. دنبالش به راه افتام باهم از طبقه‌های زیادی عبور کردیم از راه روهایه تاریکی گذشتیم به اتاقی رسیدیدم زیر زمین نزدیک سرداب پیرمرد که بعدها فهمیدم اسمش محمد حسینه گفت: اینجا اتاقته. بعد با دست به سمت در سرداب اشاره کرد و گفت: هرچقدر هم که بخوای میتونی اونجا تمرین کنی. کتاب هایه لازم رو تویه کتاب خونه پیدا میکنی. تا وقتی سمیه اینجاست میتونی ازش چیزهایه زیادی یاد بگیری تا قبل از اومدن کاترینا وقت داری. بدونه هیچ توضیحی منو گذاشت و رفت. با تردید در اتاقم رو باز کردم پنجر‌ه‌ای کوچیکی با نور کمی نزدیک سقف بود و تخته کنه‌ای با یک پتویه خاکستری گوشه اتاق، کنار پایه تخت میز کهنه‌ای قرار داشت چند تکه شمع و شمعی نیمه سوخته تویه ظرف دسته داری قرار داشت چند کتاب هم رویه میز بودن. چیز زیادی برایه کنجکاوی جود نداشت برای همین داخل اتاق نرفتم برگشتم و به سمت دری که بهش گفته بود اتاق تمرین حرکت کردم در آهنیه بزرگی بود صدایه مبهمی از اون طرف در میومد. گوشم به درب آهنی چسبوندم سعی کردم با تموم وجود آرامشم رو حفظ کنم تا بشنوم. سکوتی مطلق موج میزد هیچ صدایی نبود دستم رو به طرف در بردم تا در رو باز کنم فکر میکردم کار سختی باشه ولی در به راحتی باز شد. اتاق تاریک بود آهسته به داخل قدم گذاشتم. رطوب هوا به صورتم خورد به یک باره در نظرم اتاق روشن شد خیلی بزرگتر از تصور من بود کناره باریک از در شروع میشد و به ستونی وسط اتاق ختم میشد زمین پر از آب بود سرداب اتاق تمرین من بود. من به تنهایی تویه زیرزمین قصر بودم بیشتر وقتم رو یا تو اتاقم میگذروندم یا بعضی از شب ها از قصر بیرون میرفم بیشتر مسافت عبور من شبها بین اتاقم و کتاب خونه بود کتابی رو که چند شب قبل برداشته بودم رو می بردم به کتاب خونه تا کتاب تازه‌ای بجاش بردارم. گاهی هم پیش محمدحسین میرفتم ولی اون مثل قبل نبود از وقتی من به قصر اومده بودم سالهایه زیادی میگذشت خیلی از چیزها عوض شده بود افراد قصر بیشتر شده بودن ولی محمد حسین تغییر زیادی نکرده بود کم حرف تر شده بود بیشتر توقتش رو تویه عالم خودش میگذرون من هم به تنهایی که داشتم خو گرفته بودم. بعضی وقت ها به گوشم میرسید که درباره اسم و موهایه سفیدم و اینکه تویه زیرزمین زندگی میکنم چیزایی میگن اما برام مهم نبود یعنی دیگه عادت کرده بودم. این زندگی برام عادت شده بود تمرین رویه کنترل قدرتم، خوندن کتاب و گاهی وقت ها بیرون رفتن برایه دیدن آسمون. یکی از همین شب ها بود که وقتی داشتم به تنهایی تویه بخشی از قصر قدم میزدم با نوری عجیب رو به رو شدم من به خاطر قدرتی که دارم میتونم آب رو مثل نور روشن ببینم اکثر موجودات تویه بدن خودشون آب دارن و این یعنی همه آدم ها میدرخشن مخصوصا چشماشون البته این قدرت تا حدی قابل کنترله ولی هنوز نمیتونم کامل کنترلش کنم. اما این نور متفاوت بود قدرت آب رو میتونستم احساس کنم سعی کردم با قدرتم رو کنترل کنم نور کم کردم خیلی کم اونجا بود که تونستم دختری ببینم که داشت به آهستگی تویه راه رو حرکت میکرد. به آشپز خونه که رسید من هنوز دنبالش بودم وقتی وارد اونجا شد جن آشپز سرش رو به سمت در ورودی چرخوند. با ببنیش شروع کرد به بو کشیدن به سمت اون دختر حرکت کرد. دختر با یه حرکت از سر راه جن کنار رفت و جن همونطور که بو میکشید به سمت در اومد اونجا بود که چشمش به من افتاد و گفت: پس درست حس کردم بویه تو بود هنوز هیچی نخوردی. بیا بشین برات یکم غذا میزارم بخوری. رفتم پشت میز یکی از صندلی رو کنار کشیدم و روش نشستم آشپز یک مقدار از غذا رو تو بشقاب کشید و برایه من گذاشت، محو تماشایه دختر بودم که اهسته به سمت غذاهایی که اطراف آشپزخونه بود ناخونک میزد و اصلا متوجه نگاه من نبود. جن دوباره سرگرمه کارش شد من اشتهایی نداشتم و بخاطر کنجکاوی دنبال دختر رفته بودم همونطور که نگاهش میکردم بی اختیار گفتم: من گشنم نیست میتونی ظرف غذایه منو داشته باشی. در همون موقعه هم جن و هم دختر به من نگاه کردن من که چشمم به دختر بود متوجه شدم سطح نور بیشتر شد. جن آشپز گفت: خب مگه مرض داری وقتی گرسنه‌ات نیست ازم میخوای برات غذا بکشم میدونی چقدر کار طاقت فرسایه آشپزی بعدش هم من غذایه مخصوص خودم رو خوردم این آشغا ها نمیخورم این برایه بقیه ساکنینه قصره مزاج من به این غذا ها کار گر نیست اقلا باید یه عالمه کرم داشته باشه و کلی پایه غورباغه کمی هم تخم پشه هممم خیلی خوشمزه میشه..... دختر آهسته به سمت در آشپز خونه حرکت کرد من تازه متوجه ماجرا شده بودم جن حتی حضور دختر رو هم احساس نکرده بودو یعنی دختر دیده نمیشد. نه به هرچشمی. اون شب اولین باری بود که دیدمش بعد از اون شب چندبار دیگه هم دیدمش که موجب اتفاقات مهمی تویه زندگیه من شد. من تنها بودم و اون دختر پر کرده بود تنهایه منو شاید بخاطر این بود که فهمیده بودم اونم تنهاست. بوران شدیدی شروع شده بود سردیه هوا برف و بارون منو اذیت نمیکرد چیزی که منو اذیت میکرد این بود که با این بوران نمیتونستم از این فاصله زهرا رو ببینم برای همین نزدیک تر رفتم تا جایی که دیدم کنارشم بدونه اینکه بهم نگاه کنه گفت: تو خسته نشدی نمیدونستم منظورش چیه یا بهتر نمیخواستم بدونم برا همین چواب دادم: من نه این کار رو دوست دارم بهتر از موندن تو سردابه قصره تازه این بوران به من قدرت هم میده. گفت: منظورم اون نبود بی خی خندیدم یعنی یه خنده نیمه عصبی بود جواب دادم: خب من که متوجه نشدم. اتفاقی افتاده؟ سرش رو به سمتم بر گردون و گفت: نه از جایی که نشسته بود بلند شده با یه لبخند شیطنت آمیز ادامه داد: حالا که خسته نیستی و اومدی اینجا تو بمون من میرم پیاین تو سردت نمیشه پوست کلفتی با خنده‌ایی به سمت کلبه ها حرکت کرد. میخواستم جلوش رو بگیرم من اونجا بودم که کنارش باشم که ببینمش از طرفی هم درست میگفت اون سردش بود به این سرما اگرچه منو ایت نمیکرد ولی برایه اون آزار دهنده بود. به آهستگی گفتم: میری پایین مواظب خودت باش. به ثانیه نگذشته بود که یه لگدجانانه نصبیم شد نزدیک بود با صورت برم تویه برف ها از قدرتم استفده کردم خودم و به عقب کشوندم. برگشتم ودیدمش داره میخنده ولی میشد دید که منتظر بود با صورت برم تویه برفا گفت: اه باز خراب کردی باید با کله میرفتی تویه برف تا دلم خنک میشد حسابی. لبخندی زدم و گفتم: چرا اونوقت. _: من دوست دارم اذیتت کنم. _: تو که داشتی میرفتی. برو زودتر شاید هوا سردتر بشه. _: رفتی تو لک خودت رو ناراحت نکن. برم پایین چی بگم الان نوبته منه نمیشه که ول کنم برم پایین. _: سرما اذیتت میکنه اینجوری. کت خزی که پوشیده بودم رو بیرون آوردم و انداختم رو شونش میخواست از زیرش بیرون بهرکه بازو هاش رو گرفتم گفتم: خودت بهتر میدونی من سردم نمیشه. از بین دست هام بیرون اومد کت رو به خودش پیچید با صدایی به آهستگی گفت: خب گیریم سردتم بشه به من چه. مثل همیشه خودم رو به نشنیدن زدم. فرادیه اون روز دوباره دیدمش گوشش رو به دیوار چسبونده بود داشت به صدایی چیزی گوش میداد. نور تویه سرتاسر بدنش جریان داشت اون متفاوت بود بین همه میخواستم از نزدیک بهش نگاه کنم آروم بهش نزدیک شدم نزدیک نزدیک اونجا بود که متوجه نگاهش شدم دیدم داره منو نگاه میکنه . منصرف شدم اومدم از کنارش رد بشم که زیر پایی گرفت که خیلی بد زمین خوردم . بلند شدم لباس هام رو تکون دادن بدونه اینکه متوجه بشم ناخوداگاه گفتم: برای یه خانم مناسب نیست که برا ی بقیه پشت پا بگیره پام درد گرفته بود مجبور شدم از اونجا دورشم . _: تو چرا اینقدر احمق و ساده ای _: چی شد که یهو اینو گفتی؟ _: بی خی مهم نیست گفتم که یچی گفته باشم . خواستم حرفی بزنم که زمین شروع کرد به لرزیدن دست زهرا رو گرفتم و به سمت شکاف رفتیم. نزدیک بود زمین بخوریم که با استفاده از قدرتم ازش جلو گیری کردم و گفتم : یعنی مربوط میشه به این؟ با دست به سمت شکاف اشاره کردم زهرا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: فکر نکنم اینجا کوهستانه وهر لحظه امکان زلزله هست. دلیلی ندیدم باهاش مخالفت کنم گفتم: باهات موافقم. با آروم شدن زمین باهم به سمت محل استقرارمون حرکت کردیم. بهش گفتم: برو تو یه چادر یکم بخواب. گفت: باشه خیلی خوابمه رفت تویه چادر و من محوتماشایه بوران تنها موندم. نزدیک سالن غذا خوری دیدمش دنبالش کردم تا یواشکی وارد سالن شد منو ندیده بود که دارم نگاهش میکنم میخواست یه حرکت عجیب انجام بده تیروکمونش رو که تا اون موقه که بیرون نیاورده بود و من ندیده بودمش آماده شلیک کرد ولی در همون لحظه متوجه نگاه من شد در یک لحظه نورش رو از دست داد و شکل بقیه شد تیرش خطا رفت و نزدیک بود زمین بخوره خیلی غیر ارادی و غریزی از نیروم استفاده کردم نفهمیدم چه استفاده ای بود ولی قبل از اینکه زمین بخوره من جایی بودم که داشت می افتاد. وقتی به خودم اومدم دیدم افتاده رو من خیلی سریع بلند شد چند نفری به ما نگاه میکردن من نتونستم تکون بخورم اون مردد بود تویه چهرش معلوم بود میخواد از اونجا بره بعد تصمیمش رو گرفت دست منو گرفت و بلندم کرد. باهم از سالن غذا خوری بیرون اومدیم دستم تو دستش بود. مفدار زیادی از جمعیت دور شدیم وقتی که مطمئن شد خبری از هیچ کس نیست دستم رو ول کرد انگار افسون شده بودم یه حس عجیب مسخ شده بودم. چرخید به سمت من مرئی بود تونستم برایه اولین بار رنگ چشماش رو ببینم قهوای بود نه یه رنگ قهوه ای معمولی شرابی به رنگ قهویه تویه چشماش بود . با صدایی ضعیف که خبر از این میداد بیشتر مواقع رو حرف نزده با احتیاط گفت: تو میتونی منو ببینی آخه چطوری ممکنه من حتی تویه آینه نبودم . اه تقصیر تو شد امشب خیلی ها منو دیدن. من هنوز محو تماشاش بودم. اون ادامه داد: اصلا ممکن نیست تو چطوری منو میدیدی اصلا اسمت چیه و چه قدرتی داری؟ -: اسمم محمدِ( خیلی نا خوداگاه بود این اسم ) قدرتم آبه من میتونم آب رو کنترل کنم و هرجا آب باشه رو میتونم ببینم تو میدرخشی مثل فاونوس دریایی هست تویه یه دریاییه طوفانی. -: من گیج شدم تو چطور منو میبنی بصبر( خودش رو نامرئی کرد) خب هنوزم دیده میشم ؟ با سر اشاره مثبت کردم قدمی برداشت به جهت های مختلف حرکت کرد و حرکت هایه ناگهانی انجام داد من با چشمام دنبالش کردم اون بعد از مدتی اومد جلو دوباره مرئی شد از نگاهش نا امیدی میبارید: گفت تقصیره تو شد خیلی ها من دیدن من درحالی که سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید خیلی ها هم منو دیدن اگر نتونم خودم رو نامرئی کنم اما من هم دیده نمیشم یعنی براشون خیلی عجیبم _: محمد گفتی اسمت اینه _: نمیدونم اسمم شاعره یعنی محمد حسین این اسم رو روم گذاشته _: تو خودت این اسم رو به من گفتی چطور میگی نمیدونی؟ گفتم: وقتی تو اسمم رو پرسیدی این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد _: به هر حال من با این اسم صدات میکنم بی اختیار لبخند رویه صورتم نشست.

sir m.h.e
2016/01/15, 09:52
زمان: روز هشتم
مکان:داخل قصر- متفاوت
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان:هادی، سپهر
به آرامی از روی تختم بلند شدم. چندساعتی بود که در اتاق از جایی به جای دیگر می‌رفتم و سعی در یافتن راه حلی داشتم. نمی‌دانستم که باید چه کنم. خواب شب گذشته به شدت مرا آشفته کرده بود. آیا می‌توانم فقط به یه خواب اعتماد کنم؟ آیا به وسیله یک خواب می‌توانم سپر بی‌اعتمادی‌ام را کنار بگذارم و به کس دیگری درمورد راز هایی که قرار است بعد از مدت‌ها آن ها را به یاد بیاورم اعتماد کنم؟آیا این تصمیم درستی است؟
دیشب مثل همیشه پس از تمرین به اتاقم برگشتم. خوشنود از این که با کمک شهرزاد در به دست آوردن حافظه‌ام پیشرفت می‌کردم روی تختم دراز کشیدم. قبل از نیمه شب به خواب رفتم و در رویا مردی را دیدم. قیافه‌اش به شدت آشنا بود ولی او را به درستی به یاد نمی‌آوردم. چیزی سعی داشت از پس حفاظ تاریک درون ذهنم آزاد شود و او را به من بشناساند، ولی موفق نمی‌شد. تا این که آن مرد به سخن آمد: پسرم، هادی، حالت خوبه؟
آیا آنچه که شنیدم درست بود؟ آیا آن مرد پدرم بود؟ کسی که در چندسال گذشته اثری از او ندیده بودم و حتی قیافه‌اش را درست به یاد نمی‌آوردم. وقتی دید که صحبت نمی‌کنم گفت: پسرم فقط گوش کن وقت زیادی نداریم. باید هرچه سریع‌تر همه حرفامو بهت بزنم. بایدخیلی سریع حافظت رو برگردونی. فرصت زیادی برات باقی نمونده، هرچه زودتر باید به خود واقعیت برسی، وقت زیادی نمونده.باید گذشتت رو دوباره در آغوش بگیری و بپذیری. باید خودت بشی. میدونم که داری سعی می‌کنی به آرومی حافظت رو برگردونی و همین پیشرفتت باعث شده که منو ببینی. ولی بدون که این روند به شدت طولانی و باید تسریع بشه. از ذهن خوان قصر کمک بگیر اون احتمالا بتونه کمکت کنه. ولی اینو بدون کمک گرفتن از اون به معنی اشتراک گذاشتن تمام خاطراتت با اونه. پس باید با اعتماد کامل این کارو بکنی یا برای هدف بزرگتر خودت رو در دستان کسی قرار بدی.
با تمام شدن حرف هایش دستانش را به سمت من دراز کرد. دستانش را در دستانم گرفتم. قطرات اشک بر روی گونه ام جاری شد. حالتی داشتم که برایم جدید بود. دوباره عشق به خانواده را حس می‌کردم.سرم را بالا آوردم تا به قیافه پدرم نگاه کنم. او درحال ناپدید شدن بود. با خنده ای برلبانش به طور کامل غیب شد و من دوباره در سیاهی فرو رفتم.
آیا می‌توانم به سپهر درباره چیزی که از وقتی به یاد دارم به دنبال آن بودم اعتماد کنم؟ آیا به می‌توانم به طور کامل شخصیت واقعیم را در اختیار سپهر قرار دهم؟ آیا انقدر از خودگذشتگی در من است؟برای جواب دادن به این سوال های ساعت ها فکر کردم و به سناریو های مختلفی رسیدم ولی آیا این ها کافی هستند؟
از کنار تابلویی که روی دیوار اتاقم است می‌گذرم . دوباره به عقب برمی‌گردم و به آن نگاه میکنم. تصویر طعنه انگیزی است. مردان نقاب داری که توانایی بروز هیچ احساسی را از زیر نقاب ندارند حس می‌کنم که این طعنه قصر بزرگ به من است. من که بی احساس ترین فرد در این جا هستم. و دوباره این جمله شهرزاد به یادم می آید: تا زماني كه خودت نباشي هميشه همينطوري بي جواب ميميوني مطمعن باش افراد زيادي هستن كه خوب بلدن اين نقاب و ديوار دورتو بشكنن و داخلشو ببينن.
عزمم را جزم می‌کنم و تصمیم میگیرم تا کاری را که باید انجام دهم شروع کنم. تصمیم گرفته ام تا نقابم را بشکنم و خود واقعیم را به همه نشان دهم.پس باید بی اعتمادی را کنار بگذارم و از سپهر درخواست کمک کنم. گزینه دیگری به ذهنم نمی‌رسد.
زمان ناهار که فرا رسید از اتاقم خارج شدم. مطمئنم که سپهر را در سالن ناهار خوری قصر پیدا خواهم کرد. درفاصله ای نه‌چندان دور نسبت به او می‌نشینم. و غذایم را می‌خورم. وقتی غذایم تمام می‌شود به او نگاه می‌کنم غذایش را تمام کرده و درحال گفت و گو با دیگران است. به سمت او راه افتادم. وقتی به او رسیدم گفتم: سلام سپهر! امیدوارم امروز حالت خوب باشه. میشه یه چند لحظه بیای بیرون می‌خوام درمورد مطلب مهمی باهات صحبت کنم. و درذهنم به این جمله فکر کردم: سپهر خواهش می‌کنم بیا. کار مهمی باهات دارم.
سپهر نگاه عجیبی به من انداخت. نگاه های دیگران را نیز روی خودمان حس می‌کردم ، که البته عادی بود. هیچ رابطه دوستانه‌ای با سپهر نداشتم، مخصوصا بعد از مبارزه‌مان در اتاق تمرین. چرخیدم و را افتادم مطمئن بودم که مرا دنبال خواهد کرد؛ کنجکاوی او بیشتر از آن بود که بتواند در مقابل این که بفهمد از او چه می‌خواهم مقاومت کند. وقتی از سالن دور شدیم وارد اولین اتاق سمت چپ شدم. اتاقی نسبتا بزرگ و خالی بود. با این که افراد زیادی در قصر بودند باز هم اتاق‌های خالی زیادی در آن پیدا می‌شود.
وقتی که سپهر وارد شد در را بستم و به او گفتم: می‌دونم که این خیلی عجیبه ولی موضوع مهمی رو باید بهت بگم. به کمکت نیاز دارم. باید کمکم کنی تا چیزی رو که از دست دادم پیدا کنم. سپهر میدونم که رابطه دوستانه ای نداریم ولی ازت خواهش میکنم که بهم کمک کنی. من باید حافظم رو پس بگیرم. لطفا بهم کمک کن.
سپهر متفکرانه به من نگاه کرد. میدانستم که درحال بررسی ذهن من است تا از حقیقت خواسته ام مطمئن شود. دیگر برایم مهم نبود که او در ذهنم سرک بکشد چون اگر درخواستم را قبول میکرد از تمام راز ها و ترس هایم باخبر خواهد شد.
بعد از مدتی سکوت گفت: فکر کنم بتونم بهت کمک کنم. راستش قبلا سعی کردم به خاطراتت نفوذ کنم ولی سد محکمی اونجا هست که شکستنش وقت گیره و فکر کنم ترسناک. خیلی دوست دارم توانایی هایم رو آزمایش کنم. باید بگم که کنجکاوم که بدونم چرا این سد قوی توی ذهنت کار گذاشته شده. درخواستت رو قبول می‌کنم.
پس او قبلا تلاش کرده بود که خاطراتم را بخواند. این پسر بیشتر از همه مرا می‌ترساند. آیا واقعا می‎‌توانم به او درباره چیز‌هایی که در ذهنم پنهان شده است به او اعتماد کنم؟ آیا آمادگی پذیرش کسی که قبلا بودم را دارم و آیا می‌توانم آن شخص را به دیگری نشان دهم؟
دوباره و دوباره سوال. از این همه شک خسته شده‌ام. باید دلم را به دریا بزنم و شخصیتم را به سپهر بسپارم. احساس می‌کنم که حتما باید به خود واقعیم دسترسی پیدا کنم. اما باید از او قولی بگیرم. پس با صدایی خشن که سعی میکردم تمام خشونتم در آن مشخص شود رو به سپهر گفتم: سپهر باید بهم قولی بدی. باید قول بدی از چیز هایی که قراره ببینی به کسی چیزی نگی. اگر دیگران چیزی از خاطراتی که قراره امروز ببینی بفهمن مطمئن باش که انتقام سختی ازت خواهم گرفت.
سپهر با چهره ای مصمم به من نگاه کرد . به نظر می‌آمد از تهدید من اصلا نترسیده است.با لحنی که سعی داشت اطمینان را به من القا کند گفت: راز های تو پیش من امن خواهند بود. بهت قول می‌دهم که به کسی چیزی نگم.
درست است که کلمات کوچکترین اطمینانی به کسی نمی‌بخشند ولی همین برای من که از بی اعتمادی بیش از حدم گذشتم همین ها نیز کافی است.
- دیگه حرف زدن کافیه هادی. بیا شروع کنیم. باید بیشترین آرامش رو داشته باشی و کاملا فکرت رو برای من آزاد کنی. این سخت ترین کاری خواهد بود که تا الان انجام دادم پس باید کاملا باهام همکاری کنی و بزاری که مانع داخل ذهنت رو تخریب کنم.
آرامش؟ خیلی وقته که چیزی شبیه اون حس نکردم. چگونه می‌توانم بیشترین میزان آرامش را پیدا کنم؟ کمی فکر کردم و سپس چهارزانو روی زمین سرد نشستم و چشمانم را بستم. ناگهان انگار که قبلا تمرین های آرامش را انجام داده باشم تمام اصول برای رسیدن به آرام ترن حالت را به یاد آوردم. احساس کردم که سپهر نیز جلوی من نشست و اینگونه بود که حملات او به سیاهی درون ذهنم آغاز شد.
دیگر به سختی اطرافم را حس می‌کردم و کل توجهم به اتفاقی که در ذهنم درحال رخ دادن بود جلب شده بود. انگار تمام ذهنم دارای دو بخش شده بود قسمتی که سیاهی در آن حضور داشت و قسمتی که ذهن سپهر آن را اشغال کرده بود. آیا سپهر اینگونه دنیا را می‌بیند؟
سپهر با قدرت تمام به سیاهی حمله می‌کرد و با آن دسته و پنجه نرم میکرد. در تلاش برای نابودی سیاهی بود ولی آن سیاهی به راحتی تسلیم نمی‌شد. مفهوم زمان برایمان معنیش را از دست داده بود شاید چند ساعت بود که او در حال تلاش بود و شاید فقط چند دقیقه ولی سپهر حاضر به تسلیم شدن نبود. او بر قدرت حملاتش افزود. به نظر می‌رسید سیاهی داشت آرام آرام محو می‌شد که ناگهان سیاهی حمله ای قوی به ذهن سپهر کرد. حمله برق آسا سپهر را قافل گیر کرد. سیاهی در حال احاطه کردن او بود .
با مقدار کمی از حواسم که هنوز دنیای بیرون را به سختی حس میکرد میتوانستم لرزیدن سپهر را حس کنم. دلم نمیخواست که سیاهی سپهر را نیز در بر گیرد و او مانند من حافظه اش را از دست بدهد. در ذهنم فریاد زدم که اگر میخواهد ارتباط را قطع کند و امیدوار بودم صدای ذهنی ام را بشنود. امیدوار بودم که شکست نخورم پس مدتی صدای ضعیفش را که میگفت نه شنیدم. سیاهی حاضر به رها کردن او نبود. درحال نظاره نبرد آن دو بودم که ناگهان گذر تصاویر شروع شد.
پسر بچه ای را میدیدم که با پدر و مادرش در خیابان قدم می‌زد تصویر به سرعت محو شد تصاویر مختلف انقدر سریع از جلوی چشمانم رد می‌شدند که توانی تفکیک درست آن ها را نداشتم ولی مشخص بود که مراحل زندگی یک نوجوان را نشان می‌دهد. آیا مراحل زندگی من بود؟ سیاهی همچنان در ذهنم پابرجا بود پس چگونه می‌توانست مراحل زندگی من باشد؟ در همین فکر بودم که حقیقت را متوجه شدم. آن ها خاطرات سپهر بود که به سرعت از مقابلم می‌گذشت. چرا این اتفاق افتاده بود؟ دلم نمیخواست فکر کنم که این موضوع نشانه شکست خوردن سپهر است. او باید موفق می‌شد باید هم من و هم خودش را نجات می‌داد. چرا من از شکستن این ارتباط عاجزم؟
احساس عجیبی در ذهنم ایجاد شده بود. احساسی که مطمئنم که مال خودم نبود. احساس نفرت از باختن، احساس کسی که دوست دارد همیشه در همه چیز پیروز باشد. آیا شخصیت سپهر اینگونه است؟ کسی که هر دعوت به مبارزه ای را برای شیرینی بردن آن قبول می‌کند؟ چگونه کسی می‌تواند اینقدر از باختن متنفر شود؟
این احساس همچنان قوی می‌شد، تا به اوج خود رسید. قدرت ذهنی فراوان سپهر در محیط ذهنم شعله کشید. سیاهی اطرافش را به سرعت نابود کرد و به سمت باقی مانده سیاهی حمله ور شد و به سرعت آن را در خود فرو برد و خاطراتی که به مدت پنج سال در ذهنم مسدود شده بود ذهن من و سپهر را در خود غرق کرد.
اولین تصاویر مهم ترین ها بودند. خود شش ساله ام را دیدم که توسط پدرم آموزش می‌دیدم . سپس تصویر عوض شد. چهارده ساله بودم که خبری برایم آوردند. پدر و برادرم کوچک در تصادفی کشته شده بودند. کنار در خانه مان روی زمین نشستم درحالی که توانایی باور کردن این خبر را نداشتم. صحنه عوض شد کسی را تهدید می‌کردم. آن شخص به من گفت که راننده ای که پدر و برادرم را کشته درحالت مستی رانندگی می‌کرده است. دوباره تصویر عوض شد. آن مرد در دادگاه تبرعه شد. مطمئن بودم که قاضی را خریده است. و دوباره عوض شد. مادرم از داغی که دیده بود مرد و مرا تنها گذاشت. خشم و نفرت فراوانی مرا در برگرفته بود باید انتقام میگرفتم.نا امیدی، نفرت و خشم تمام آموزش هایی را که برای کنترل دیده بودم را از یادم برد.
و دوباره تصویر عوض شد. شب بود و هوای سرد خیابان ها را خلوت کرده بود. جلوی خانه ای ایستاده بود که نور از پنجره هایش بیرون میزد. توانایی کنترل خودم را نداشتم. به خانه حمله کردم. بدون این که وارد آن شوم ستون های اصلی اش را تخریب و کردم و خانه بر روی سر ساکنانش فرو ریخت. بدون این که به پشت سرم نگاه کنم در کمال خونسردی از آن جا دور شدم.
اینبار در خانه ای تاریک بودم در حالی که اینبار در کنار نفرت و تنهایی احساس گناه زیادی داشتم. متوجه شده بودم که در خانه ای که تخریب کرده بودم دو نفر دیگر نیز بودند که یکی از آن ها کودک بوده است. توانایی بخشیدن خودم و دستانم آلوده به خونم را نداشتم. نمی‌توانستم با این گناه زندگی کنم و همچنان توانایی تحویل دادن خودم را به پلیس نیز نداشتم. من به پدرم قول داده بودم که تمام تلاشم را پیشرفت نسل پیشتازان بکنم. پس به این جا آمده بودم خانه یکی از معدود پیشتازانی که میشناختم. او دوست مادرم بود و توانایی های ذهنی عجیبی داشت. ماجرا را برای او تعریف کردم و از او خواستم تا خاطراتم را پاک کند. تمام پانزده سال گذشته را ولی او قبول نکرد.
با اصرار فراوان او را راضی کردم تا فقط آن ها را در ذهنم مسدود کند تا زمانی که به آن ها نیاز داشتم دوباره بتوانم آن ها را بازگردانم. او قبول کرد و سیاهی را داخل ذهن من قرار داد. سیاهی که فقط در سخت ترین موقعیت ها از بین میرفت یا با کمک کسی که توانایی های ذهنی داشت.
پس از دیدن این چند تصویر اول که به آرامی میگذشت .سیل دیگر لحظات پانزده سال زندگی به من و ذهن سپهر که هنوز در ذهن من شریک بود با قدرت تمام به ما ضربه زد. صدای فریاد کشیدن سپهر را شنیدم. ذهنش به سرعت از درون ذهن من خارج شد. چشمانم را باز کرد. تحمل این همه فشار او را بیهوش کرده بود. من نیز داشتم بیهوش میشدم. قبل از این که کاملا بیهوش شوم صدای پدرم که میگفت میراثت رو پیدا کن در ذهنم طنین انداز شد و دیگر چیزی نفهمیدم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

زمان: روز هشتم
مکان:داخل قصر- متفاوت
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان:هادی، سپهر
به آرامی از روی تختم بلند شدم. چندساعتی بود که در اتاق از جایی به جای دیگر می‌رفتم و سعی در یافتن راه حلی داشتم. نمی‌دانستم که باید چه کنم. خواب شب گذشته به شدت مرا آشفته کرده بود. آیا می‌توانم فقط به یه خواب اعتماد کنم؟ آیا به وسیله یک خواب می‌توانم سپر بی‌اعتمادی‌ام را کنار بگذارم و به کس دیگری درمورد راز هایی که قرار است بعد از مدت‌ها آن ها را به یاد بیاورم اعتماد کنم؟آیا این تصمیم درستی است؟
دیشب مثل همیشه پس از تمرین به اتاقم برگشتم. خوشنود از این که با کمک شهرزاد در به دست آوردن حافظه‌ام پیشرفت می‌کردم روی تختم دراز کشیدم. قبل از نیمه شب به خواب رفتم و در رویا مردی را دیدم. قیافه‌اش به شدت آشنا بود ولی او را به درستی به یاد نمی‌آوردم. چیزی سعی داشت از پس حفاظ تاریک درون ذهنم آزاد شود و او را به من بشناساند، ولی موفق نمی‌شد. تا این که آن مرد به سخن آمد: پسرم، هادی، حالت خوبه؟
آیا آنچه که شنیدم درست بود؟ آیا آن مرد پدرم بود؟ کسی که در چندسال گذشته اثری از او ندیده بودم و حتی قیافه‌اش را درست به یاد نمی‌آوردم. وقتی دید که صحبت نمی‌کنم گفت: پسرم فقط گوش کن وقت زیادی نداریم. باید هرچه سریع‌تر همه حرفامو بهت بزنم. بایدخیلی سریع حافظت رو برگردونی. فرصت زیادی برات باقی نمونده، هرچه زودتر باید به خود واقعیت برسی، وقت زیادی نمونده.باید گذشتت رو دوباره در آغوش بگیری و بپذیری. باید خودت بشی. میدونم که داری سعی می‌کنی به آرومی حافظت رو برگردونی و همین پیشرفتت باعث شده که منو ببینی. ولی بدون که این روند به شدت طولانی و باید تسریع بشه. از ذهن خوان قصر کمک بگیر اون احتمالا بتونه کمکت کنه. ولی اینو بدون کمک گرفتن از اون به معنی اشتراک گذاشتن تمام خاطراتت با اونه. پس باید با اعتماد کامل این کارو بکنی یا برای هدف بزرگتر خودت رو در دستان کسی قرار بدی.
با تمام شدن حرف هایش دستانش را به سمت من دراز کرد. دستانش را در دستانم گرفتم. قطرات اشک بر روی گونه ام جاری شد. حالتی داشتم که برایم جدید بود. دوباره عشق به خانواده را حس می‌کردم.سرم را بالا آوردم تا به قیافه پدرم نگاه کنم. او درحال ناپدید شدن بود. با خنده ای برلبانش به طور کامل غیب شد و من دوباره در سیاهی فرو رفتم.
آیا می‌توانم به سپهر درباره چیزی که از وقتی به یاد دارم به دنبال آن بودم اعتماد کنم؟ آیا به می‌توانم به طور کامل شخصیت واقعیم را در اختیار سپهر قرار دهم؟ آیا انقدر از خودگذشتگی در من است؟برای جواب دادن به این سوال های ساعت ها فکر کردم و به سناریو های مختلفی رسیدم ولی آیا این ها کافی هستند؟
از کنار تابلویی که روی دیوار اتاقم است می‌گذرم . دوباره به عقب برمی‌گردم و به آن نگاه میکنم. تصویر طعنه انگیزی است. مردان نقاب داری که توانایی بروز هیچ احساسی را از زیر نقاب ندارند حس می‌کنم که این طعنه قصر بزرگ به من است. من که بی احساس ترین فرد در این جا هستم. و دوباره این جمله شهرزاد به یادم می آید:« تا زماني كه خودت نباشي هميشه همينطوري بي جواب ميميوني مطمعن باش افراد زيادي هستن كه خوب بلدن اين نقاب و ديوار دورتو بشكنن و داخلشو ببينن.»
عزمم را جزم می‌کنم و تصمیم میگیرم تا کاری را که باید انجام دهم شروع کنم. تصمیم گرفته ام تا نقابم را بشکنم و خود واقعیم را به همه نشان دهم.پس باید بی اعتمادی را کنار بگذارم و از سپهر درخواست کمک کنم. گزینه دیگری به ذهنم نمی‌رسد.
زمان ناهار که فرا رسید از اتاقم خارج شدم. مطمئنم که سپهر را در سالن ناهار خوری قصر پیدا خواهم کرد. درفاصله ای نه‌چندان دور نسبت به او می‌نشینم. و غذایم را می‌خورم. وقتی غذایم تمام می‌شود به او نگاه می‌کنم غذایش را تمام کرده و درحال گفت و گو با دیگران است. به سمت او راه افتادم. وقتی به او رسیدم گفتم: سلام سپهر! امیدوارم امروز حالت خوب باشه. میشه یه چند لحظه بیای بیرون می‌خوام درمورد مطلب مهمی باهات صحبت کنم. و درذهنم به این جمله فکر کردم: سپهر خواهش می‌کنم بیا. کار مهمی باهات دارم.
سپهر نگاه عجیبی به من انداخت. نگاه های دیگران را نیز روی خودمان حس می‌کردم ، که البته عادی بود. هیچ رابطه دوستانه‌ای با سپهر نداشتم، مخصوصا بعد از مبارزه‌مان در اتاق تمرین. چرخیدم و را افتادم مطمئن بودم که مرا دنبال خواهد کرد؛ کنجکاوی او بیشتر از آن بود که بتواند در مقابل این که بفهمد از او چه می‌خواهم مقاومت کند. وقتی از سالن دور شدیم وارد اولین اتاق سمت چپ شدم. اتاقی نسبتا بزرگ و خالی بود. با این که افراد زیادی در قصر بودند باز هم اتاق‌های خالی زیادی در آن پیدا می‌شود.
وقتی که سپهر وارد شد در را بستم و به او گفتم: می‌دونم که این خیلی عجیبه ولی موضوع مهمی رو باید بهت بگم. به کمکت نیاز دارم. باید کمکم کنی تا چیزی رو که از دست دادم پیدا کنم. سپهر میدونم که رابطه دوستانه ای نداریم ولی ازت خواهش میکنم که بهم کمک کنی. من باید حافظم رو پس بگیرم. لطفا بهم کمک کن.
سپهر متفکرانه به من نگاه کرد. میدانستم که درحال بررسی ذهن من است تا از حقیقت خواسته ام مطمئن شود. دیگر برایم مهم نبود که او در ذهنم سرک بکشد چون اگر درخواستم را قبول میکرد از تمام راز ها و ترس هایم باخبر خواهد شد.
بعد از مدتی سکوت گفت: فکر کنم بتونم بهت کمک کنم. راستش قبلا سعی کردم به خاطراتت نفوذ کنم ولی سد محکمی اونجا هست که شکستنش وقت گیره و فکر کنم ترسناک. خیلی دوست دارم توانایی هایم رو آزمایش کنم. باید بگم که کنجکاوم که بدونم چرا این سد قوی توی ذهنت کار گذاشته شده. درخواستت رو قبول می‌کنم.
پس او قبلا تلاش کرده بود که خاطراتم را بخواند. این پسر بیشتر از همه مرا می‌ترساند. آیا واقعا می‎‌توانم به او درباره چیز‌هایی که در ذهنم پنهان شده است به او اعتماد کنم؟ آیا آمادگی پذیرش کسی که قبلا بودم را دارم و آیا می‌توانم آن شخص را به دیگری نشان دهم؟
دوباره و دوباره سوال. از این همه شک خسته شده‌ام. باید دلم را به دریا بزنم و شخصیتم را به سپهر بسپارم. احساس می‌کنم که حتما باید به خود واقعیم دسترسی پیدا کنم. اما باید از او قولی بگیرم. پس با صدایی خشن که سعی میکردم تمام خشونتم در آن مشخص شود رو به سپهر گفتم: سپهر باید بهم قولی بدی. باید قول بدی از چیز هایی که قراره ببینی به کسی چیزی نگی. اگر دیگران چیزی از خاطراتی که قراره امروز ببینی بفهمن مطمئن باش که انتقام سختی ازت خواهم گرفت.
سپهر با چهره ای مصمم به من نگاه کرد . به نظر می‌آمد از تهدید من اصلا نترسیده است.با لحنی که سعی داشت اطمینان را به من القا کند گفت: راز های تو پیش من امن خواهند بود. بهت قول می‌دهم که به کسی چیزی نگم.
درست است که کلمات کوچکترین اطمینانی به کسی نمی‌بخشند ولی همین برای من که از بی اعتمادی بیش از حدم گذشتم همین ها نیز کافی است.
- دیگه حرف زدن کافیه هادی. بیا شروع کنیم. باید بیشترین آرامش رو داشته باشی و کاملا فکرت رو برای من آزاد کنی. این سخت ترین کاری خواهد بود که تا الان انجام دادم پس باید کاملا باهام همکاری کنی و بزاری که مانع داخل ذهنت رو تخریب کنم.
آرامش؟ خیلی وقته که چیزی شبیه اون حس نکردم. چگونه می‌توانم بیشترین میزان آرامش را پیدا کنم؟ کمی فکر کردم و سپس چهارزانو روی زمین سرد نشستم و چشمانم را بستم. ناگهان انگار که قبلا تمرین های آرامش را انجام داده باشم تمام اصول برای رسیدن به آرام ترن حالت را به یاد آوردم. احساس کردم که سپهر نیز جلوی من نشست و اینگونه بود که حملات او به سیاهی درون ذهنم آغاز شد.
دیگر به سختی اطرافم را حس می‌کردم و کل توجهم به اتفاقی که در ذهنم درحال رخ دادن بود جلب شده بود. انگار تمام ذهنم دارای دو بخش شده بود قسمتی که سیاهی در آن حضور داشت و قسمتی که ذهن سپهر آن را اشغال کرده بود. آیا سپهر اینگونه دنیا را می‌بیند؟
سپهر با قدرت تمام به سیاهی حمله می‌کرد و با آن دسته و پنجه نرم میکرد. در تلاش برای نابودی سیاهی بود ولی آن سیاهی به راحتی تسلیم نمی‌شد. مفهوم زمان برایمان معنیش را از دست داده بود شاید چند ساعت بود که او در حال تلاش بود و شاید فقط چند دقیقه ولی سپهر حاضر به تسلیم شدن نبود. او بر قدرت حملاتش افزود. به نظر می‌رسید سیاهی داشت آرام آرام محو می‌شد که ناگهان سیاهی حمله ای قوی به ذهن سپهر کرد. حمله برق آسا سپهر را قافل گیر کرد. سیاهی در حال احاطه کردن او بود .
با مقدار کمی از حواسم که هنوز دنیای بیرون را به سختی حس میکرد میتوانستم لرزیدن سپهر را حس کنم. دلم نمیخواست که سیاهی سپهر را نیز در بر گیرد و او مانند من حافظه اش را از دست بدهد. در ذهنم فریاد زدم که اگر میخواهد ارتباط را قطع کند و امیدوار بودم صدای ذهنی ام را بشنود. امیدوار بودم که شکست نخورم پس مدتی صدای ضعیفش را که میگفت نه شنیدم. سیاهی حاضر به رها کردن او نبود. درحال نظاره نبرد آن دو بودم که ناگهان گذر تصاویر شروع شد.
پسر بچه ای را میدیدم که با پدر و مادرش در خیابان قدم می‌زد تصویر به سرعت محو شد تصاویر مختلف انقدر سریع از جلوی چشمانم رد می‌شدند که توانی تفکیک درست آن ها را نداشتم ولی مشخص بود که مراحل زندگی یک نوجوان را نشان می‌دهد. آیا مراحل زندگی من بود؟ سیاهی همچنان در ذهنم پابرجا بود پس چگونه می‌توانست مراحل زندگی من باشد؟ در همین فکر بودم که حقیقت را متوجه شدم. آن ها خاطرات سپهر بود که به سرعت از مقابلم می‌گذشت. چرا این اتفاق افتاده بود؟ دلم نمیخواست فکر کنم که این موضوع نشانه شکست خوردن سپهر است. او باید موفق می‌شد باید هم من و هم خودش را نجات می‌داد. چرا من از شکستن این ارتباط عاجزم؟
احساس عجیبی در ذهنم ایجاد شده بود. احساسی که مطمئنم که مال خودم نبود. احساس نفرت از باختن، احساس کسی که دوست دارد همیشه در همه چیز پیروز باشد. آیا شخصیت سپهر اینگونه است؟ کسی که هر دعوت به مبارزه ای را برای شیرینی بردن آن قبول می‌کند؟ چگونه کسی می‌تواند اینقدر از باختن متنفر شود؟
این احساس همچنان قوی می‌شد، تا به اوج خود رسید. قدرت ذهنی فراوان سپهر در محیط ذهنم شعله کشید. سیاهی اطرافش را به سرعت نابود کرد و به سمت باقی مانده سیاهی حمله ور شد و به سرعت آن را در خود فرو برد و خاطراتی که به مدت پنج سال در ذهنم مسدود شده بود ذهن من و سپهر را در خود غرق کرد.
اولین تصاویر مهم ترین ها بودند. خود شش ساله ام را دیدم که توسط پدرم آموزش می‌دیدم . سپس تصویر عوض شد. چهارده ساله بودم که خبری برایم آوردند. پدر و برادرم کوچک در تصادفی کشته شده بودند. کنار در خانه مان روی زمین نشستم درحالی که توانایی باور کردن این خبر را نداشتم. صحنه عوض شد کسی را تهدید می‌کردم. آن شخص به من گفت که راننده ای که پدر و برادرم را کشته درحالت مستی رانندگی می‌کرده است. دوباره تصویر عوض شد. آن مرد در دادگاه تبرعه شد. مطمئن بودم که قاضی را خریده است. و دوباره عوض شد. مادرم از داغی که دیده بود مرد و مرا تنها گذاشت. خشم و نفرت فراوانی مرا در برگرفته بود باید انتقام میگرفتم.نا امیدی، نفرت و خشم تمام آموزش هایی را که برای کنترل دیده بودم را از یادم برد.
و دوباره تصویر عوض شد. شب بود و هوای سرد خیابان ها را خلوت کرده بود. جلوی خانه ای ایستاده بود که نور از پنجره هایش بیرون میزد. توانایی کنترل خودم را نداشتم. به خانه حمله کردم. بدون این که وارد آن شوم ستون های اصلی اش را تخریب و کردم و خانه بر روی سر ساکنانش فرو ریخت. بدون این که به پشت سرم نگاه کنم در کمال خونسردی از آن جا دور شدم.
اینبار در خانه ای تاریک بودم در حالی که اینبار در کنار نفرت و تنهایی احساس گناه زیادی داشتم. متوجه شده بودم که در خانه ای که تخریب کرده بودم دو نفر دیگر نیز بودند که یکی از آن ها کودک بوده است. توانایی بخشیدن خودم و دستانم آلوده به خونم را نداشتم. نمی‌توانستم با این گناه زندگی کنم و همچنان توانایی تحویل دادن خودم را به پلیس نیز نداشتم. من به پدرم قول داده بودم که تمام تلاشم را پیشرفت نسل پیشتازان بکنم. پس به این جا آمده بودم خانه یکی از معدود پیشتازانی که میشناختم. او دوست مادرم بود و توانایی های ذهنی عجیبی داشت. ماجرا را برای او تعریف کردم و از او خواستم تا خاطراتم را پاک کند. تمام پانزده سال گذشته را ولی او قبول نکرد.
با اصرار فراوان او را راضی کردم تا فقط آن ها را در ذهنم مسدود کند تا زمانی که به آن ها نیاز داشتم دوباره بتوانم آن ها را بازگردانم. او قبول کرد و سیاهی را داخل ذهن من قرار داد. سیاهی که فقط در سخت ترین موقعیت ها از بین میرفت یا با کمک کسی که توانایی های ذهنی داشت.
پس از دیدن این چند تصویر اول که به آرامی میگذشت .سیل دیگر لحظات پانزده سال زندگی به من و ذهن سپهر که هنوز در ذهن من شریک بود با قدرت تمام به ما ضربه زد. صدای فریاد کشیدن سپهر را شنیدم. ذهنش به سرعت از درون ذهن من خارج شد. چشمانم را باز کرد. تحمل این همه فشار او را بیهوش کرده بود. من نیز داشتم بیهوش میشدم. قبل از این که کاملا بیهوش شوم صدای پدرم که میگفت «میراثت رو پیدا کن» در ذهنم طنین انداز شد و دیگر چیزی نفهمیدم.

Harir-Silk
2016/01/15, 10:42
زمان:ادامه روز دوازدهم و سیزدهم
مکان:کتابخانه مخفی
اشخاص درون داستان:حریر و شهرزاد و سپهر، مجسمه مردی خشمگین و مجسمه فرشته و شیر(http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(163).gif
)
راوی:حریر

تا چند دقیقه همچنان به هم خیره بودیم. شهرزاد پس از گذشت مدتی سکوت را شکست و گفت:�فکر کنم بالاخره تونستیم واردش بشیم!� این را گفت و دفترچه و نقشه هایش را از جیب خارج کرد.
اما من...من همچنان با هردو دستم دندان های هیولا را محکم گرفته بودم، بعد از حرف شهرزاد تازه به این فکر افتادم که اطرافم را نگاه کنم. سالن وسیعی بود، با کفی صیغلی از سنگی قهوه ای رنگ و گرم.سالنی که سقفی بلند داشت و از هرطرف تا جایی که چشم کار می کرد امتداد یافته بود. دیوار های سنگی روشن، فضا را دلباز ساخته بود. اما چیزی که آن جا را وصف ناپذیر و فوق العاده این ها نبودند بلکه..
صد ها و صدها قفسه کتابی بودند یکی پس از دیگری صف کشیده بودند. قفسه های بلندی که تا نزدیکی سقف امتداد داشت،و چسبیده به هرکدام نردبانی متحرکی بود که متصل به کتابخانه بودند و احتمال لغزشش وجود نداشت.شکوه آن قفسه های سیاهرنگ چوبین، با تزئینات خیره کننده و محسمه های ظریف و زیبا که در هر قسمت کار گذاشته شده بود چند برابر شده بود.با نفسی حبس شده به سمت کتاب ها رفتیم، هرکتابی را که نگاه می کردم موجی از حیرت بر چهره ام می نشست. چطور ممکن بود این مقدار زیاد کتاب را جایی مخفی کنند؟کتاب هایی که مطمئنا می توانستند کمک های زیادی به ما پیشتازان بکنند.

کتار هرقفسه بلند کتاب، دو مجسمه قرار داشت. هر مجسمه شکل منجصر به فردی داشت،مجسمه ای به شکل شیر و مجسمه ای به شکل فرشته قفسه فعلی را ...نگهبانی می کردند.دقیقا به نظر می رسید مجسمه ها محافظان کتاب خانه اند. شیر به شکلی شاهانه لم داده بود و گردنش را با افتخار بالا گرفته بود. به گونه ای نگاه می کرد که مطمئن بودم حواسش به همه چیز هست.
اما فرشته، تمام قد ایستاده بود و بال های بزرگ و با شکوهش بر سرش سایه انداخته بود، کمی سرش خم شده بود ولی چشمانش بالا را نگاه می کرد، لبخند مرموزی که بر لب هایش بود این فکر را به سر بیننده می انداخت که او از رازی خبر دارد که هیچکس نمی داند...
کتاب ها به طرز عجیبی نو به نظر می رسیدند و ذره ای گرد و خاک بر روی هیچکدام ننشسته بود.آن میلیون ها کتابی که با قطر ها، جلد ها و رنگ های متفاوت آنجا صف کشیده بودند اشتیاق عجیبی در دلم بر می انگیختند، دلم می خواد بنشینم و ساعت ها مطالعه کنم...ای کاش که فرصت بود. قفسه های سیاه و چوبی کتاب حاشیه های طلایی زیبایی داشتند، بر روی دیوارها تابلوهایی تصب شده بود که هریک با نور ملایمی روشن شده بود.تمام آن ها آثار باشکوهی از رنگ روغن بودند و تمام آثار فرچه روی آن نشان از مهارت بالای نقاش می داد. رنگ ها روشن و گرم و خطوط دقیق و ماهرانه بودند. نقاشی ها گاهی مردمی را به تصویر کشیده بود و گاهی چهره ای. بسییاری از آن ها نیز تصویری زیبا از طبیعت بودند که از نظر من نظیرشان در بزرگترین گالری ها و موزه های جهانی یافت نمی شد.
نور کتابخانه گرم و روشن بود و تمام فضا را روشن کرده بود. نتوانستم منبعش را پیدا کنم و به نظر می رسید نور فقط حضور داشت، همین.در کناره های تالار چندین کاناپه نرم و راحت گذاشته شده بود و میز های مناسب و کوچکی نیز روبرویش قرار داشت، آن جا برای مطالعه ی آرام و بدون استرس بود. یک موسیقی ملایم ضعیف در پس زمینه به گوش می رسید. مانند نورهایی که بودند و بی منبع می درخشیدند این هم منبعی نداشت، لحظه ای آن را نزدیک تر از ضربان قلبت احساس می کردی و لحظه دیگر مثل خوابی کوتاه دور بود...هرچه بود آرامش بخش و لذت بخش بود و من را به خلسه ای عمیق می برد...میزها و نیمکت هایی هم بودند که به نظر می رسید برای تحقیق کردن عالی بودند. و دیوار ها... دیوار های سنگی روشن. فضا جوری بود که هر مشکلی داشتی در آن آرام می گرفتی.
مجسمه ها ساکت و خاموش بودند اما جوری به نظر می رسند که انگار هر لحظه آماده ایستادن و حرکت کردنند.آن مجسمه مرد قد بلند و عضلانی خشمگین که در میانه سالن بود، به نظر رهبر آن ها می رسید...
سرم را تکان دادم. این چه فکر هایی بود؟ بهتر بود به کاری که برای آن به اینجا آمده بودیم می پرداختیم. روی یکی از دیوارها نقشه وسیعی از کل قصر، به علاوه جاهایی که هرگز آن ها را ندیده بودیم نصب شده بود. مثلا ما هرگز از وجود یک دخمه زیرزمینی بزرگ در زیر قصر خبر نداشتیم، همینطور انبارهای مخفی زیر محوطه قصر. روی نقشه مکان فعلی ما علامت گذاری شده بود و این همان چیزی بود که ما دنبالش بودیم. به سمت آن رفتیم، و با دقت تمام دوازده نقطه را رسم کردیم. همان نقاطی که مقصد انتقال های دیوار بودند. و نقطه سیزدهم، همین مکانی بود که در آن ایستاده بودیم. کتابخانه.
به نقشه خیره شدیم. همه نقاط را رسم کرده بودیم. سپهر گفت:�اینم از این. حالا چی؟
چند لحظه به نقشه خیره شدم. چیزی در آن نقطه ها و نظمشان برای من آشنا به نظر می رسید. گفتم:�شهرزاد...؟یه ایده ای دارم. ببین اگه نقطه هارو به هم وصل کنیم چی میشه.�
تایید کرد.:�اون خط کش روی میز رو بده به من.�
خط اول وصل شد.
خط دوم.
خط سوم.
خط چهارم و خط پنجم.
کم کممی توانستم حدس بزنم که آن نقطه ها در حال تبدیل شدن به چه هستند...اما منتظر ماندم تا خط های بعدی هم رسم شوند. در همین حین بود که ناگهان تصاویر که مدتی بود از آن ها خبری نبود هجوم آوردند.
تصویر اول:نقشه تکمیل شده بود و همان بود که فکر می کردم. بسیار آشناتر از آن بود که اتفاقی باشد.
تصویر عوض شد...سنگ گردی بزرگ و شفاف، که به طرزی ملایم می درخشید.یک گوی غول آسا بود، و به نظر می رسید به رنگ طلایی می درخشد. نقش هایی بر آن حک شده بود که به چشم من مثل خانه های درون کندو زنبورها به نظر می رسید. مرموز بود و عظیم و عجیب...گاهی گرد به نظر می آمد و گاهی بیضی شکل.گاهی شفاف می شد و گاهی مات و طلایی رنگ...وقتی که شفاف می شد می توانستیم گردابی را در آن ببینیم که آهسته می چرخید و می چرخید. گردابی که...
تصویر بعد من و شهرزاد و سپهر را نشان می داد، در امتداد یک راهرو بلند. راهرو تنگ بود و تاریک و پایانی برایش دیده نمی شد...
از تصاویر بیرون کشیده شدم و بلافاصله به نقشه و نقطه های متصل نگاه کردم.
بلافاصله و بی مکث گفتم: من میدونم این چیه. این...فورس اعظمه.
شهرزاد و سپهر با نگاهی گنگ به من نگاه کردند، ناچارا توضیح دادم: یکی از صورت های فلکیه، که به شکل اسب بالداره. البته اینجا نقطه سیزدهم اونو تبدیل کرده به اسب تک شاخ بالدار.
در مورد این صورت فلکی افسانه‌ای قدیمی وجود داره که میگه پگاسوس یا اسب بالدار آسمان همون اسبی بود که پرسیوس یا برساوش سوار بر اون معشوقش یعنی آندرومدا رو از دست هیولای دریا نجات داده میده.
سپهر ابرویی بالا می اندازد: جدا حریر؟ طالع بینی؟ نگو که همه پیشگویی هات طالع بینیه! ببینم کف بینی بلدی؟فال قهوه چطور؟
چپ چپ نگاهش می کنم ولی قبل از اینکه جوابش را بدهم شهرزاد پس گردنی محکمی به او می زند و ساکتش می کند! خب، همین برای من کافیست!!!
رو به شهرزاد می کنم: آها و یه چیزی. این صورت فلکی تا اونجایی که من می دونم ساعت نه شب شروع میشه، یعنی تو آسمون دیده میشه.پس...
خیلی جدی به من نگاه می کند، سپهر هم با جدیت جمله من را کامل می کند:�پس باید عجله کنیم.

admiral
2016/01/15, 20:09
روز هشتم،
#A new prelude to story
موضوع:
پس از 4 روز بیهوشی، سر انجام ملاقات با او

اشخاص درون داستان:
امیرکسرا، حریر و . . . او

---------------------------------------------

میدانستم بیهوشم، از روی اینکه میتوانستم صداها را بشنوم ولی چیزی نمیدیدم فهمیدم.
از دو روز پیش حس میکردم سبک تر شدم و فشاری از روی سینه ام برداشته شده. آیا همه اینطور بودند؟ آیا من هم مرده بودم یا درحال مرگ بودم؟
به یکباره یاد دیالوگی در فیلمی افتادم که در آن مرگ به هیبت یک انسان پشت سر یکی از شخصیتهای داستان گفت؛ فکر میکنی تموم شد؟ اشتباه میکنی هیچوقت نمیتونی مطمن باشی که تونستی از من فرار کنی!
نمیدانم چه ربطی به موضوع داشت اما این را به یاد داشتم.
کم کم صدای خس خسی در اتاق شنیدم، و بعد صدای پت پت.
دردی در سینه ام شکل میکرد که میخواستم از آن فرار کنم اما نمیشد.
صدای خس خس متعلق به خودم بود، و صدای پت پت متعلق به قلبم، حس میکردم دارم به داخل چیزی کشیده میشوم.
به داخل جسمم، شاید احمقانه باشه ولی من هیچ نوری ندیدم! هیچی چیزی که بنی بر تایید حرف دیگران که میگفتند برای لحظاتی آن دنیا را دیده اند. البته شایدم هم به این خاطر بوده که من فقط بیهوش بودم و تمام این افکار توهم من بوده اند.
حس کردم کنترل دستم را دارم. انگشتانم به آرامی تکان خوردند و پلک زدم. در درمانگاه بودم و اتاق سفید بود و نور شدید باعث شد برای مدتی چشمانم را تند باز و بسته کنم.
وقتی حواسم کاملا به جا آمد خودم را برهنه روی تخت دیدم.
فورا از ترس بی فکر به اینکه دقایقی قبل بیهوش بودم جهشی زدم و پشت تخت قائم شدم، هر لحظه ممکن بود کسی از راه برسد و منو در این وضعیت ببیند.
سپس از ترس خشکم زد! اصلا چه کسی لباس های منو درآورده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در همین لحظه جواب جلوی چشمانم ظاهر شد.
جنی پشت سرم ایستاده بود و با تعجب به من که پشت تخت قایم شده بودم نگاه میکرد.
لباسهایم را پوشیده بود و داشت برای خودش در آینه فیگور میگرفت که من بیدار شدم! تقریبا در لباسهای من گم شده بود! آستین ها را چند بار بالا زده بود و پاچه ها ی شلوار تا نیمه روی زمین بود. به سمتش رفتم و با عصبانیت روی هوا بلندش کردم. لباسها را با خشونت از تنش در آوردم و آنها را پوشیدم.
-فقط یبار دیگه با من از این شوخیا بکن تا تیکه تیکه ات کنم بندازمت جلوی گربه های خیابون!
برای مقابله با تهدیدم هیس هیسی کرد ولی به سرعت از اتاق خارج شد.
به تقویم کنار میز نگاهی کردم، تقریبا چهار روز بود که بیهوش بودم ولی حال خیلی خوبی داشتم... بطرز عجیبی سرحال بودم و حس میکردم روی قدرت هم تاثیر داشته، آخر این بچه جنی که بلند کرده بودم تقریبا 12 کیلویی وزن داشت.
به دستم نگاه کردم، زخم خوب شده بود اما جایش مانده بود، خطوط بنفش زشتی جای لبه های زخم را گرفته بودند. مهم نبود این چیزها در این قصر طبیعی بود. آخرین نگرانی من زیبا بنظر رسیدن بود.
در همین حین به سمت در رفتم که ناگهان کسی آنرا باز کرد و داخل آمد.
حریر بود.
اما نه آن حریر همیشگی.
- حریر! چیزی شده؟
- خیلی چیزا
-منظورتو نمیفهمم.
از داخل جیبش شیشه ای کوچک بیرون آورد که تقریبا به اندازه ی یک قاشق مایع سبز رنگی در آن بود.
-این چیه؟
-دلیلی که براش اومدم. باید بخوریش.
-چی هست؟
-بهم اعتماد داری؟
-حریر این چه حرفیه چرا اینجوری حرف میزنی؟چیشده؟
-داری؟
-آره بهت اعتماد دارم.
-پس نپرس، فقط بخورش.
تا بهم نگی چیشده نمیخورمش.
-از این سخت ترش نکن، بخورش وگرنه بزور بهت تزریقش میکنم.
- دیوونه شدی حریر؟ چت شده؟ چرا چرت و پرت میگی؟ بیا بریم بیرون هوا بخوریم...
وقتی به سمتش رفتم خجرشو از زیر لباسش در آورد تقریبا داشت اونو تو شکمم فرو میکرد که من پریدم عقب.
- این دیوونه بازیا چیه؟
- میخوای بدونی؟
-آره
- بهت میگم اما قبلش یه چیزی بگو بهم. حاضری منو بکشی؟
- واقعا حالت بده حریر . ..
- طفره نرو اگه میخوای بدونی جوابمو بده. حاضری منو بکشی؟
- معلومه که نه!
-حاضری حانیه رو بکشی؟ فاطمه، مجید، امیرحسین و بقیه پیشتازیا رو؟
- احمق نباش چطور ممکنه خونوادشو آدم بکشه؟
- اما تو اینکارو میکنی.
- چرا اینو میگی؟ پیشگویی؟...ممکنه ازاون الکیا باشه که بهم میگف...
وقتش رو برای جواب دادن به من تلف نکرد. جلو اومد و دستاشو بالا آورد و گیج گاهم رو با دو دستش گرفت. تصاویری که دیده بود به ذهنم هجوم، اینبار حریر مصمم بود و انگار دیگر یاد گرفته بود از دفعه ی قبل که چطور تصاویر و ارتباطش را کنترل کند و آنها را سریع و ساده به دیگران همانطور که میدید نشان دهد.
مدتی در آن حالت ماندیم و من در دنیای تصاویری که حریر نشانم میداد غرقه شده بودم.
بالاخره تمام شد. دستهای حریر شل شد و پایین افتاد، اینکار بخش زیادی از انرژی اش را گرفته بود، اورا گرفتم و روی تخت نشاندم.
اشک از چشمانش سرازیر بود.
شاید اگر من هم شوکه نمیشدم همینطور اشک از چشمانم سرازیر میشد. اما من در شوک بودم. و در ماتم.
هیچ کلمه ی دیگری بینمون رد و بدل نشد.فقط نگاه غمگینی که به هم داشتیم خودش گویای هزاران ناگفته بود.
دنیا مثل آوار به سرم فرو ریخت.
حریر پیشگویی ای را دیده بود که هردو میدانستیم امکان رخ دادش کاملا قطعیست. تصاویر مارا قانع کردند. هیچ شکی وجود نداشت.
پیشگویی این چنین بود:
اوست ک اهدافش را فراموش خواهد کرد، کسی ک تباهی به وجودش نفوذ کرده. شاید دربرهه ای خوب باشد اما سنگر و افرادش را در آتش کینه و خدمت به ارباب تاریک خود نابود خواهد کرد . . . خادم اهرمن بر دست خود نشان را حمل میکند.

وقتی جمله را دوباره بیاد آوردم ناخودگاه به زخم کریه روی دستم نگاه کردم، حریر هم به آن نگاه میکرد.
من بر دستم نشان ارباب سیاه را داشتم.
من خادم اهرمن بودم.
حریر با صدای ناله مانند و بسیار آرامی گفت
- متاسفم... من واقعا...
به سمت شیشه رفتم و آنرا برداشتم و رو به حریر کردم
- سم؟
- قوی و مهلک، بدون درد.
در آن را باز کردم و آن را بوییدم. بوی مرگ میداد.
- از اینجا برو، نمیخوام تو هم توی دردسر بیوفتی، خودم انجامش میدم.
- تا یک ساعت آینده کسی نمیاد. حتی جنی رو که حانیه بالا سرت گذاشته بود هم به این زودیا نمیاد. اثر سم هم تا چند ساعت دیگه از بین میره. هیچ کس علتشو نمیفهمه.
- پس . . . میتونم چیزی ازت بخوام؟
- هرچی که باشه.
- پیشم بمون. مطمن نیستم تنها مردن خوشایند باشه.
- تا آخرش.
قطره اشکی از سر سپاس از گوشه ی چشمم به پایین لغزید. حریر از روی تخت بلند شد و من روی آن دراز کشیدم.
شیشه را به لب بردم و تمامش را فورا قورت دادم.
توقع نداشتم شیرین باشد اما بود. خوشمزه بود. مرگ لذیذ بود.
حریر کنارم بود اما من دیگر حضورش را حس نمیکردم.
صدای سوتی در سرم بود که باعث میشد هیچی نشنوم. آرام آرام سرم گیج رفت. خواب خیلی سریع به سمتم حجوم آورد و قبل از آنکه بفهمم چشمانم بسته شد. دیگر تپش قلبم را حس نمیکردم.
دیگر تنفسم را حس نمیکردم.
مهم نبود. دست کم دیگر دوستانم را به اهرمن تقدیم نمیکردم. دست کم از من به بدی یاد نمیشد.
و سیاهی.
حسی در شکمم بود. شکمم که میدانستم دیگر مادی نیست.
انگار طنابی به دور شکمم بسته شده بود و با آن داشتند مرا میکشیدند. طناب بلندی بود و به سرعت مرا به ابتدای خودش میکشید.
و در گذر ثانیه ای، شاید هم سالی، دیگر چیزی نمیدیدم و حسی نداشتم که برایم زمان یا چیزی معنا یابد.
تنها حس مکیده شدن به چیزی را داشتم.
و بعد تمام شد. همه جا خاکستری بود. زمین ترک های خشکی داشت، آسمان گرفته بود و هیچ نوری وجود نداشت. بجای ابر دود های سیاه و زشتی در آسمان بود. درختان خشکیده با شاخه های تیز و درهم تنیده در جای جای این مکان بودند.
به یاد جمله ای افتادم؛ فکر میکنی تموم شد؟ اشتباه میکنی هیچوقت نمیتونی مطمن باشی که تونستی از من فرار کنی!
حالا معنایش را درک میکردم و میدانستم حقیقت است. من فکر میکردم با رهایی از کمای 4 روزه ام همه چی تمام شده ولی چند لحظه بعد . . .
و اکنون من دیگر به قصر پیشتازها تعلق نداشتم.
من مرده بودم و حالا جزئی از این دنیا بودم.
بخشی از دنیای مردگان.
ادامه این داستان با حریر

Prince-of-Persia
2016/01/16, 12:31
محسن
اشخاص:من.پدرم .عمو. دختر عمو سارا و یک مرد ناشناس
موضوع :سرگذشت تلخ و نحوه رسیدن به قصر
.................................................. .............
خانه
این چاقو خونی دست من چی کار می کرد با ترس چاقو رو انداختم.نگاهم به دو جنازه ای که روی زمین با صورت افتاده بودند افتاد . جلو رفتم باترس بدن یکی از اونا رو برگردوندن. باورم نمیشه اون پدرم بود. بدنم به لرزه افتاد
من چی کار کردم؟
صدای اژیر پلیس از بیرون رو شنیدم. اگه میموندم منو دستگیر می کردن و بدلیل کشتن والدینم منو اعدام میکردن. من نمی خواستم بمیرم .سریع دستم رو شستم و از راه پله اضطراریپشت ساختمان پایین اومدم. خوشبختانه پلیس اونجا نبود .به سمت خیابان رفتم تاکسی دربست گرفتم .راننده گفت کجا؟ من گفتم نمیدونم فقط برو. راننده دوباره پرسید . اولین شهری که به ذهنم رسید رو گفتم ((برو کرج
توی راه
احساس ناراحتی و غم نداشتم برعکس احساس رضایت و خوشنودی .قدرت می کردم.غرق در افکار بودم که راننده گفت(( رسیدیم اقای جوان 38هزار تومان میشه . با اعتراض گفتم(( چه خبره .. مگه از تهران تا اینجا چقدر راهه؟ .من که پولی نداشتم پا به فرار گذاشتم
خیابون اصلی
گشنه بودم .پولی هم نداشتم که برم رستوران. به همین دلیل دست به دزدی زدم کیف پول یه بنده خدایی رو دزدیدم. به رستوران رفتم یه پیتزا پپرونی سفارش دادم. بعد از چند دقیقه پیتزا منو اوردن تا اومدم بخورم تلویزیون خبر فوری رو نشون داد. خدای من اون عکس من بود .من به دلیل قتل پدر و مادرم تحت تعقیب بودم. تا کسی نفهمیده از رستوران بیرون اومدم. تاکسی گرفتم. باید به جایی می رفتم که هیچ کس فکرشو نکنه باید میرفتم پیش عموم از پدرم شنیده بودم که توی جنگل های رامسر زندگی می کنه .عموم مرد عجیبی بود من یک بار بیشتر اونم در کودکی اونو ندیدم. یادمه پدرم باهاش دعوا کرد و ازش خواست از من دور بمونه
به راننده گفتم ((برو جاده چالوس.
جاده چالوس
وقتی رسیدیم سر چالوس سوار ماشین های رامسر شدم. توراه ترس داشتم که پلیس جلومونو بگیره و منو دستگیر کنه که در راه خوابم برد .خواب دیدم یک فرد نورانی در دستاهاش 4 عنصر اصلی جهان یعنی خاک باد اتش و اب وجود داشت به سه نفر عنصر های باد اتش و اب را هدیه داد به طرف من امد و عنصر خاک رو به من داد
از خواب بیدار شدم توی فکر خوابی که دیدم بودم که پیره مرد راننده رشته افکارم رو پاره کرد و گفت(( پسر جوان رسیدیم. پولش رو دادم .از دور جنگل معلوم بود .راه افتادم.
درجنگل
وای من گم شدم. باید چیکار کنم. خورشید هم که معلوم نبود . که یک دفعه از پشت درختان یک خرس پدیدار شد. من با فریادی پا به فرار گذاشتم. اونهم با یک غرش به دنبالم افتاد. در حال فرار بودم که پایم به سنگی گیر کرد و به زمین افتادم. خرس به من رسید .روی دو پای خود ایستاد پنجه هاشو اماده حمله کرد که یهو یک مرد نقاب دار با شمشیر گردن خرس رو زد .مرد به طرف من امد فک کنم قصد کشتن منو داشت. من هم به التماس گفتم. ((منو نکش منو نکش. که گفت(( محسن محسن خودتی ؟نقاب رو کنار زد اون عموم
کلبه
بعد از خوش و بش به طرف کلبه عموم رفتیم .کلبه معمولی اما مرموز. عموم گفت((محسن تو اینجا چی کار می کنی؟بابات خوبه مادرت چی؟
با شرمندگی گفتم ((جفتشون مردن .عموم تعجب کرد .گفت(( مردن چه جوری؟ تصادف کردن گفتم نه من اونا رو کشتم. .عموم گفت((بهش هشدار داده بودم. که تو یک ادم معمولی نیستی .بهشون گفته بودم که دیر یا زود جنون تو براشون دردسر ساز میشی ازش خواهش کردم تو رو به من بسباره تا من تو رو اموزش بدم از قدرتت استفاده کنی و جلوی جنون که باعث کار های بد خواهد شد رو بگیرم اما اون احمق نذاشت پدرت رو می گم نتیجش این شد که جنون بر تو یک بارغلبه کرد و باعث این فاجعه شد . اما نگران نباش من وقتی در قصر پیشتاز بودم معجونی از اونجا برداشتم که می تونه جنون تو رو از بین ببره با من بیا. .وارد اتاقی شدیم در گوشه ای صندقی قدیمی وجود داشت شیشه ای ابی رنگ رو از اونجا بیرون اورد و گفت سر بکش .گفتم(( من تا نفهمم این چیه سر نمی کشم .. گفت ((توکه دلت نمی خواد دوباره جنون بر تو غلبه کنه و دست به قتل ادم بی گناه بزنی؟ گفتم(( این چه حرفیه ؟ و محتوایات شیشه رو بالا کشیدم .وای مزه زهر مار میداد . گفتم ((چه مزه بدی... حرفم نا تموم موند و از هوش رفتم وقتی بیدار شدم .تازه غم فقدان والدینم رو حس کردم و احساس گناهی .با بی حالی از عموم که گوشه اتاق با خونسردی نشسته و با شمشیرش ور می رفت پرسیدم(( چند دقیقه بی هوش بودم عموم گفت(( یک هفته . باتعجب گفتم یگ هفته . عموم گفت ((از امروز اموزش هات شروع میشه .گفتم ((باشه اما من سوالاتی دارم و مهم تر از اون من گشنمه ..گفت(( بعدا بهش جواب میدم قبل از هرچیز می خوام با دخترم سارا اشنا شی اون همه کار های اینجا رو انجام میده اعم از خرید و پخت وپز و کارای دیگه .سارا بیا با پسرعموت محسن اشناشو . دختری زیبا همسن وسال من وارد اتاق شد من مات ومهبوت زیبای او شدم سلام دادم و سارا با یک لبخند زیبا جوابم رو داد .که عموم گفت هوی پسر پاشو اماده شو امروز اولین جلسه اموزش شمشیر زنی رو برگذار می کنیم .بهش گفتم ((اول غذا . با عصبانیت گفت(( 15 دقیقه وقت دار شکمو.به اشپز خانه رفتم و غذایی که سارا اماده کرده بود رو تا ته خوردم .اماده شدم. به بیرون کلبه رفتم عموم 2 تا شمشیر دستش بود
شمشیر رو به طرف من پرت کرد و گفت ((بجنگ . بهش گفتم(( قبل از جنگ دوست دارم به سوالاتم جواب بدی.تو درباره قدرت های در وجود من حرف زدی منظورت چی بود؟
عموم با یک سوال موضوع رو برام توضیح داد. ((تو میدونی عناصر چهار گانه کدوم ها هستن ؟
گفتم(( .اره خاک اب باد و اتش
عموم ادامه داد ((درسته هرکی یکی از این عنصر ها بهش داده شه می تونه اون کنترل اون عنصر رو بدست بیاره.پرسیدم((خوب این چه ربطی به من داره؟ گفت((به خانواده ما این موهبت عطا شده به همه نه فقط به برگزیده ها در حال حاضر فقط تو این موهبت رو داری . راستش منم این موهبت رو تا قبل از تولد تو داشتم . پرسیدم ((یعنی چی؟ .گفت ((تو لیاقتت از من بیشتر بود . میون حرفاش گفتم ((این موهبت چیه ؟ بلند شد و گفت خاک. یاد خوابم افتادم.پرسیدم((یعنی اینکه من میتونم خاک رو کنترل کنم؟ الان می تونم؟ . پاسخ داد الان که نمی تونی اما اگه به اموزش های من دل بدی و تمرین کنی می تونی یک معدن بزرگ رو هم خاکش رو زیر و رو و اما چرا دارم بهت شمشیر زنی یاد می دم چون در مبارزات . شمشیر زنی می تونه مکمل موهبت باشه ..
اینگونه بود اموزش های من زیر نظر عموم وبا کمک دختر عموم شروع شد
4سال بعد
من اکنون 21 سال سن دارم در این چهار سال از نظر مهارت به حد بالایی رسیده بودم حتی می تونستم خاک یک تپه بزرگ.رو جابجا کنم
با استفاده از خاک ها به اسمون می رفتم حتی می تونستم حرکت کنم و با شمشیر مبارزه کنم یا گلوله های خاک رو به اطراف پرتاب کنم گوله های نیم تنی طوفان از شن و خاک راه بندازم.در این سالها متوجه روابط عاطفی و وابستگی بین خودم و سارا شدم بعضی وقت ها با هم می رفتیم جنگل و ماه و ستارگان رو نظاره می کردیم با هم حرف می زدیم. .دیگه نمی تونستم تحمل کن فردا می خوام ازش خواستگاری کنم.
صبح روز واقعه(فردا)
عموم در حالی که لبخند میزد .گفت(( افرین تو خیلی پیشرفت کردی قدرت تو کامل شده فکر کنم وقت اون رسیده که به قصر بری .باتعجب گفتم(( قصر ؟ گفت(( اره قصر قصر پیشتاز جایی امن برای امثال تو .یاد 4سال قبل افتادم زمانی که اون معجون درمان جنون رو به من داد در باره مکانی به اسم قصر حرف زد . ادامه داد((همه چیز درباره قصر و مکان اونو توی کتاب خاطراتم نوشتم برو بردار بخون من گفتم ((خوبه الان وقت ندارم باید برای کاری به شهر برم شب میام خودت همشو برام تعریف کن.پولم رو برداشتم به شهر رفتم حلقه زیبایی رو خریدم امشب باید از سارا درخواست ازدواج کنم. در حال برگشت بودم که کنار کلبه چند مرد مسلح دیدم در صدم ثانیه صدای تیر اندازی رو از داخل کلبه شنیدم مردی از کلبه بیرون اومد. به دیگر مردان پیوست می خواستن سوار موتور هاشون سوار شن که خاک ها رو بلند کردم موتورسیکلت های اونا رو به چند فرسخ اونور تر پرت کردم. منو دیدن به طرف من تیر اندازی کردن خاک هارو جلوی خودم فشرده کردم تیر ها به خاک های فشرده شده خورد. زمین زیر پاهای اونا رو سست کردم و گودال بزرگی را زیر پای اونا ایجاد کردم .اونا به گودال افتادند.خاک ها رو روی اونا ریختم .انها رو زنده به گور کردم . وارد خونه شدم وای خدای من عموم و دختر عموم مرده بودن .غمی از این بالا تر نبود ماننده یک بچه چند دقیقه بالاسر اونا گریه کردم عمو و سارا رو بلند کردم به بیرون کلبه بردم 2قبر با کمک موهبتم درست کردم عموم رو درون خاک گذاشتم . خاک رو به روی او ریختم. نوبت سارا رسید . با گریه داخل قبر گذاشتم دستش رو باز کردم وحلقه رو در میان دستش گذاشتم بوسه ای از پیشانی اش کردم و با دستان خودم با اشک خاک بر رویش ریختم .حالا من باید چی کار می کردم اگه اینجا بمونم غم سارا منو میکشه هر جارو که نگاه می کنم یاد سارا می افتم یاد اون خنده های زیباش. کاش به شهر نمی رفتم. .به یاد حرف عموم افتادم .یه قصر وجود داشت یه قصر . به سراغ کتاب خاطراتش رفتم .کتاب رو برداشتم به علاوه شمشیر و وسایلم و برای اخرین بار از عموم و عشقم خداحافظی کردم.بعد کلبه رو زیر خروار ها خاک مدفون کردم .نقشه داخل کتاب رو دیدم از اینجا زیاد دور نیست با موتور یکی از مزدور ها به راه افتادم ساعت 2بامداد به نزدیکی های مکان فعلی قصر رسیدم. بنزین موتور تموم شد محبور شدم پیاده به راهم ادامه بدم از دور ساختمان معمولی پدیدار شد اصلا شبه به قصر نبود .فک کنم اشتباه اومدم .نامید شدم قصد برگشتن کردم که ضربه ای به سرم خورد و از هوش رفتم.
.................................................. ....

azam
2016/01/16, 13:13
زمان: 4 سال قبل
موضوع: مروری بر خاطرات. (چگونگی آشنا شدنم با قصر)


چهار سال قبل:
یک هفته از لمس آن موش آزمایشگاهی میگذشت. ساعت دوازده و چهل دقیقه ی ظهر بود. پیاده از مدرسه به طرف خانه می آمدم. نزدیک خانه صدای "میو" یی شنیدم. با تعجب به اطراف نگاه کردم و با گربه ای در کنار تیربرق چشم تو چشم شدم. خیره خیره زل زده بود به من.
- میو؟
به اطراف نگاه کردم. هیچ کسی نبود. یک هفته قبل را به یاد آوردم و از روی کنجکاوی به آرامی به گربه نزدیک شدم. گربه با چشمان زردرنگش به قدم های من خیره شد. به آرامی با انگشت اشاره ام سرش را لمس کردم. بازهم هجوم اطلاعات. با هجوم اطلاعات ظاهری آن گربه ناخواسته چشمانم را بستم. بعد از سی ثانیه به آرامی چشمانم را باز کردم. به چشم های گربه خیره شدم که با حالتی سوال گونه به من خیره شده بود. انگشتم را از روی سر گربه برداشتم.
واااای! این دفعه با آگاهی بیشتر به گربه خیره شدم. حس میکردم که او را بهتر میشناسم. حیرت انگیز بود! با چرخش گوش های گربه به گوش هایش زل زدم. طبق اطلاعاتی که گرفته بودم شنوایی گربه حداقل سه برابر شنوایی ما انسان ها بود. چشمانم را بستم و تصور کردم که چقدر خوب میشد که من هم آن شنوایی را داشتم. گوش های نوک تیز، شنوایی زیاد و... .
- من گشنمه!
با تعجب از جا پریدم. به اطراف نگاه کردم. ولی هیچ کسی را ندیدم. پس چه کسی حرف زده بود؟؟
- من گشنمه!
این دفعه به گربه خیره شدم.
-تو بودی حرف زدی؟؟
- آره. من گشنمه!
یا خدا! با ترس چند قدم عقب پریدم و محکم با کسی برخورد کردم. با صدای "هین"ی به سمت عقب برگشتم و چشمم به خانم مسنی افتاد.
- ببخشید خانم. شرمنده، حواسم نبود.
آن خانم با مهربانی لبخندی زد و گفت:
- عیبی ندا...
ناگهان با دهانی باز حرفش را متوقف کرد و با ترس به گوش هایم زل زد. و بعد با جیغی از من دور شد.
با چشمانی باز به دویدنش خیره شدم!
-من گشنمه!
با ترس به طرف گربه برگشتم و بعد من هم با عجله از گربه دور شدم و به حالت دو به خانه رفتم.
کسی خانه نبود. با خستگی به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم که با انعکاس تصویرم در آینه خشکم زد. با تعجب به سمت آینه برگشتم. الان میفهمیدم که چرا آن خانم مسن فرار کرده بود. با ترس به گوش هایم دست زدم و تیزی نوک گوشم را لمس کردم.
من گوشی شبیه آن گربه داشتم...
با شنیدن صدای در با ترس از جا پریدم. پدرم به خانه آمده بود و داشت من را صدا میزد. با ترس فکر کردم که نباید من را با این قیافه ببیند. سعی کردم که به نبود آن گوش فکر کنم که با شنیدن صدای در اتاقم به سمت پدرم که در چارچوب در ایستاده بود برگشتم. با تردید لبخندی زدم.
- سلام. چقدر وقته که اومدی؟
- سلام بابا. یه چند دقیقه ای میشه.
- خوبه. لباس تو عوض کن و بیا برای ناهار.
با رفتن پدرم با ترس به طرف آینه برمیگردم. گوش هایم به شکل معمولی برگشته بودند...

یک ماه بعد:
چند هفته ای بود که منتظر روز مناسبی بودم. امروز آن روز بود. امروز چند ساعت در خانه تنها بودم. پدر و مادرم برای انجام کاری چند ساعت نبودند.
نیم ساعت بود که جلوی آینه نشسته بودم و سعی میکردم که تمرکز کنم. پس از آن اتفاق تا چند روز در شوک بودم، امروز باید مطمئن میشدم که توهم نزده بودم. سعی میکنم به اطلاعاتی که از زمان لمس گربه در ذهنم حک شده بود فکر کنم. برخلاف حافظه ی بسیار ضعیفی که داشتم آن اطلاعات در ذهنم حک شده بود. تمام جزئیات را به خاطر داشتم.
"یعنی امکان داره که همه ش توهم باشه؟" فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. با تمرکز بسیار چشمانم را میبندم و سعی میکنم که گوش هایم را مانند گوش گربه تصور کنم. یک حس گرمی عجیب و دلنشین در محل گوش هایم حس میکنم. با باز کردن چشمانم چند قدم به عقب میپرم. اینا هیچ کدومش توهم نبود، واقعا من توانسته بودم گوش هایم را به شکل گربه دربیاورم. پس از چند دقیقه، ترس جای خود را به کنجکاوی میدهد. اگر توانسته بودم قسمتی از بدنم را به شکل گربه دربیارم چرا کل بدنم را نتوانم؟
سعی میکنم که به تمام اطلاعاتی که از گربه داشتم فکر و تمرکز کنم. ولی سخت است. من هیچ وقت تمرکز کافی برای انجام این کار را نداشتم. پس سعی میکنم از راه دیگری وارد شوم. یکی یکی و به نوبت از اعضای مختلف بدنم شروع میکنم و آن ها را به شکل اندام گربه تصور میکنم. پس از گذشت یک ربع به آرامی چشمانم را باز میکنم و به گربه ای که در آینه به من زل زده است خیره میشوم.

دو هفته بعد:
ساعت ده و نیم صبح بود. دو زنگ کلاس ریاضی امروز به خاطر مریضی معلم ریاضی لغو شده بود. با خوشحالی به جای خانه در خیابان ها ول میگشتم. بیخیال مشغول قدم زدن بودم و به اتفاقات چند روز قبل فکر میکردم که خودم را در کوچه ای خلوت دیدم. با تعجب به اطراف نگاه کردم، هیچ کسی نبود! عالی شد! منتظر همچین فرصتی بودم! با خوشحالی به گوشه از کوچه که در چشم نیست میروم و سعی میکنم تمرکز کنم. تا نیم ساعت بعد را به صورت گربه سعی میدویدم. از دیوارها بالا میرفتم و از روی پشت بام ها میگذشتم. اگر گربه میتواند از خوشحالی و لذت قهقهه بزند من هم دقیقا همان جور بودم. از خوشحالی میخندیدم. که ناگهان با دیدن محله ای خلوت و مخروب سرجای خود متوقف میشوم.
من کجا بودم؟ خودم هم نمیدانستم! با صدایی از سر کوچه با ترس از دیوار بالا میروم و سعی میکنم که از خانه ی مخروب روبه رویم بالا بروم. با شنیدن صدای قدم هایی با ترس از دیوار لیز میخورم. در آخرین لحظه دستم (پنجه ام!) را به لبه ی پنجره میگیرم و از از شیشه های شکسته ی پنجره به داخل خانه میپرم.
انتظار داشتم که پس از گذشتن از پنجره با خانه ای مخروبه و ویران روبه رو شوم، نه یک قصر!! با چشمان زردرنگم با تعجب و ترس به محیط سرسبز روبه رویم خیره میشوم. یک قصر در فاصله ی صد متری ام قرار دارد. با تعجب به سمت پنجره برمیگردم. اما کدام پنجره؟ به جای پنجره یک دروازه ی بزرگ را میبینم.
-یک گربه؟!
با ترس به طرف صدا برمیگردم و به پیرمردی که کنار دروازه نشسته است خیره میشوم. با تفکر مشغول خاراندن خاراندن سرش است.
-یک لحظه حس کردم که یک پیشتازی وارد محوطه شده است! نه یک گربه!
با تاسف سری برای خود تکان میدهد و ادامه میدهد:
-فکر کنم کم کم دارم پیر میشم. قبلا حس هام درست از آب درمیومد.
و به سمت ورودی قصر به راه می افتد. با تردید به دنبال آن پیرمرد راه میوفتم. در کنار ورودی بزرگ قصر دختری سرخ پوش را می بینم که به سمت پیرمرد می آید. نزدیک به یک درخت بزرگ می ایستم و آن پیرمرد را می بینم که سری برای آن دختر تکان میدهد و وارد قصر میشود.
با کنجکاوی به دختر نگاه میکنم. با نگاه کردن به او حس ترس در وجودم شدت میگیرد. او خطرناک است. از همین فاصله ی دور میتوانم بفهمم. تمام حالت هایش، حالت ایستادنش، نگاهش به اطراف، دست های مشت کرده اش و برق خنجری که زیر شنل سرخش معلوم است دارد به من اخطار میدهد که از او دور بمان. با ترس چند قدم به عقب برمیدارم و به سمت دروازه میدوم و از آن رد میشوم.
پس از رد شدن، ناگهان خودم را جلوی در آن خانه ی ویران می یابم و تمام مسیر تا خانه را یک نفس میدوم و تنها زمانی متوقف میشوم که یک گوشه ای خلوت برای تغییر شکل بیابم.
یعنی آنجا کجا بود؟ اون افراد چه کسانی بودند؟؟
پس از رسیدن به خانه، تا چند روز به آن مکان فکر میکنم. تا اینکه دیگر طاقت نمی آورم و هر روز بعد از مدرسه به آن محل میرفتم و به شکل گربه از دروازه رد میشدم. کم کم فهمیدم که افرادی که در آن قصر هستند کسانی هستند مثل من. با قدرت هایی عجیب. قدرت هایی که بعضی جالب و مفید و بعضی ترسناک بودند. دختری که میتوانست هر بیماری ای را شفا دهد، آن دختر سرخ پوشی که در روز اول دیده بودم می توانست هر سبک مبارزه ای که در تلویزیون دیده بودم را انجام دهد، پسری که اتاقش پر از گل و گیاه بود و هرجایی قدم میگذاشت آن جا را پر از گل و سرسبزی میکرد، یا دختری را دیدم که تنها با یک نگاه شخصی را سر جایش متوقف کرد، و از همه جالب تر آن پیر مرد بود. دیدم که آن پیرمرد در وسط سالن غذاخوری غش کرد و با گوش هایم شنیدم که ضربان قلبش متوقف شد، ولی چند روز بعدش سالم و سرحال کنار راه پله ای نشسته بود و پاستیل میخورد!
همه چیز خیلی جالب بود ولی هنوز نتونسته بودم خودم را راضی کنم که خودم را به آن ها معرفی کنم. میترسیدم. هنوز نتوانسته بودم آن ها را کامل بشناسم. هنوز هدف آنها را از آنهمه تمرینی که روزانه انجام میدادم نفهمیده بودم. پس تا چندین هفته آن ها را به آرامی زیر نظر گرفته بودم و سعی میکردم تا متوجه من نشوند. و متوجه هم نشدند تا آن روز.
آخر هفته بودم و پدر و مادرم به دیدار خواهرم که در شهر دیگری زندگی میکرد رفته بودند. تا صبح شنبه هم آنجا میماندند. پس از فهمیدن این خبر با خوشحالی به طرف دروازه رفتم و از آن گذشتم. دو روز وقت داشتم که در قصر بگردم.
تمام روز با خوشحالی سعی میکردم که از دیوار قصر بالا بروم. یا سعی داشتم توانایی شنای گربه ها را آزمایش کنم. حتی دوست گربه ی دیگری هم پیدا کرده بودم. گربه ی یکی از اعضای قصر بود. در نگاه اول فهمید که من متفاوتم. در ابتدا سعی داشت که از من دوری کند، ولی کم کم به سختی توانستم اعتمادش را به دست آورم و از آن مهم تر دوستی اش را.
شاید دوستی یک گربه بی فایده به نظر بیاید، ولی با استفاده از دوستی اش توانستم اطلاعاتم را بیشتر کنم و اعضای قصر را بیشتر بشناسم.
تقریبا شب شده بود. یک شب بارانی. با خستگی و گرسنگی سعی میکردم که جای مناسبی برای خواب پیدا کنم. با این هوا دیگر نمی شد به خانه برگشت. در راهروها میگشتم به دنبال یک جای خشک و گرم. با سری پایین درحال راه رفتن بودم که ناگهان حس کردم که با کسی برخورد کرده ام. با ترس و غافلگیری از جا میپرم و با دختری چشم در چشم میشوم. او را به یاد دارم، همان دختر درمانگر است. چند روز پیش دیدم که زخم آن دختر سرخ پوش را تنها با لمسی شفا داد.
- آخی! گشنه ای کوچولو؟؟
و با مهربانی من را بغل میکند و به اتاقش میبرد. با ترس سعی میکنم که از دستش فرار کنم.
- هیسس، آروم باش. کاریت ندارم. بیرون سرده امشب و همینجا بمون.
مرا به آرامی به روی زمین میگذارد و میگوید:
همینجا بمون، میرم برات یکم غذا بیارم.
و از اتاق خارج میشود و در اتاق را میبندد. با ناامیدی به در بسته خیره میشوم. و بعد از چند دقیقه بیخیال همه چیز با خستگی روی تخت بزرگ و نرمش میپرم و سعی میکنم که تا آمدن دختر بیدار بمونم.
به شعله های رقصان شومینه ی اتاقش چشم میدوزم. شعله ها با خوشحالی در حال رقصند و به من چشمک میزنند. سعی میکنم که چشمانم را باز نگه دارم اما سنگینی پلک هایم طاقت نمیدهد و به آرامی چشمانم بسته میشوند.
در عالم خواب و بیداری صدای دری را میشنوم.
-آخی، خوابش برده.
حس میکنم که تشکی که روی آن خوابیده ام کمی به پایین میرود و صدای نفس های گرم و خسته ای را میشنوم. بی توجه به تمام این چیزها کم کم تسلیم عالم خواب و بی خبری میشوم. غافل از اینکه موقع خواب به آرامی به شکل خودم تغییر شکل میدهم و صبح روز بعد با صدای جیغ آن دختر که با ترس و تعجب به من خیره شده است بیدار میشوم...

Dark 3had0W
2016/01/16, 20:22
تاریخ : دو ماه بعد از زندانی شدن
مکان : آیستراک
زمان : حال
راوی : محمد
اشخاص درون داستان : _
موضوع : زندانی آیستراک
سوزش بی رحمانه ی ساعد هایم که با وجود گذشتن دو ماه هنوز آن ها را به دیوار زنجیر کرده بودند موجب شده بود تا چشمانم بسته نشود. زندانی آیستراک، تنها و در محاصره ی صد ها نفر از کارکشته ها و ارتشی نفوذ ناپذیر، همه برای تاوان یک حماقت،یک انتقام...
در اتاقی با دیوار های سفید، رنگی که موجب می شد تا احساس پوچی کنم، احساس خلا، و در میان تمام این تنهایی ها و سکوت ، بعد زا ساعت تنها یک نفر را با مقادیری غذا می فرستادند تا از گرسنگی نمیرم. با افکار احمقانه ی آن ها می خندیدم و مسخرشان می کردم. مسخره بود، من اگر قدرتم را داشتم یک لحظه هم اینجا نمی موندم.ولی مشکل این بود که من خودم رو گم کرده بودم،قدرت هایم از من روی گردانده و هر روز در پوچی خود بیشتر فرو می رفتم.
با باز شدن در سرم را بالا آوردم و با پوزخندی شاهد وارد شدن یک نگهبان در حالی که اسلحه اش را با دقت به سویم گرفته بود،بودم. مرد وارد شد و پشت سر او یک پیشخدمت داخل شد و غذا را جلوی من گرفت. با خنده ای نگاهی به دست هایم کردم و گفتم
_دستم خیلی درد می کنه. فکر می کنی بتونی برای چند دقیقه بازشون کنی؟ نگران نباش نمی خورمت.
نگهبان با خشونت تفنگ را جلوی صورتم قرار داد و گفت
_فقط خفه شو بخور اینو. دو ساعت دیگه بر می گردیم ببریمت دست شویی.
با چهره ای غمگین اطاعت کردم و با فرو بردن سرم در داخل غذا شروع به خوردن کردم. پس از چند دقیقه سرم را بیرون آوردم و با زبانم دور دهانم را لیسیدم سپس پس از چند لحظه خیره شدن به نگهبان آروقی زدم و گفتم
_ببخشید. آب میخوام.
با اشاره ی نگهبان یک لیوان آب آرودند. با زحمت آب درون لیوان را نوشیدم و با پوزخندی به رفتن آن ها خیره شدم. پس از رفتن آن نگهبان بالشق لباسم را برای تمسخر روی سرم کشیده بود. واقعیت این بود که من را با همان لباس ها درون زندان به زنجیر بسته بودند. دست هایم توسط زنجیر به سقف بسته شده بود و پاهایم از زمین فاصله داشت. همین موجب درد های شدید عضلانی و ساعد های دستانم شده بود. دقیقا نمی دانستم چرا من رو زندانی کرده بودند،منظورم اینه که من چند نفر رو کشته بودم و زنده بودنم هم براشون خطرناک بود. هر احمقی جای اون ها بود تا حالا ده بار دستور مرگ منو امضا کرده بود.ولی اون ها فقط می آمدند و غذا می دادند و یا برای دست شویی برای دقایقی دست هایم را باز می کردند و با امنیت تمام مرا به سمت سرویس بهداشتی هدایت می کردند.
تنها سرخوشیم خواب هایم بود. جایی که هنوز مکانی در آن داشتم. جایی که برای خودم بودم. ماله خودم و کسی نمی توانست چیزی به من بگوید. خواب هایم... با پوزخندی ناراحت کننده چشم هایم را بستم و به استقبال خوابی که در چشمانم شکل می گرفت رفتم. من بودم و خواب هایم. اینجا.. آیستراک بود. من هم زندانی آیستراک بودم...

julia
2016/01/16, 23:07
روز هفتم.

فلش بک به گذشته
افراد درون داستان:
ممدحسین، سارا، آرمان

سلام! من یه دزدم!
البته من از اول دزد نبودم ... حدود شیش سالم بود که دیگه مادر و پدری نداشتم ! البته یادم نمیاد که اونا من رو‌ ول کردن، مردن یا من فرار کردم چون حافظم خیلی یاری نمیکنه! بعد از اون یه مدتی رو تو شهر میگشتم که یه نفر من و پیدا کرد و به یه خونه خیلی بزرگ برد که خیلی زود متوجه شدم یتیم خونه اس! شاید به خاطر همین اسم بود که سریع از اون خونه متنفر شدم و حس بدی بهش پیدا کردم! هز چند وقن یه بار یه تعدادی برای بردن چند تا بچه می اومدن ، حتی یکی دو بار هم می‌خواستن منو ببرن که با رفتاری که نشون دادم کاملا پشیمون شدن! خیلی وحشتناک بودن! یادمه تا یه مدتا شبا کابوسشون رو می‌‌دیدم! تقریبا دو سالی اونجا بودم که به این نتیجه رسیدم می‌تونم فرار کنم! و بالاخره موفق به فرار هم شدم! بعد از اون تصمیم گرفتم برای ادامه زندگی به شغل شریف دزدی رو بیارم! خب یکم اوایل سخت بود اما خیلی زود یاد گرفتم! مامانم همیشه می‌گفت ، خب حالا مهم نیست چی می گفت. یکی دو سال از زندگیم هم این طوری گذشت تا اینکه به این نتیجه رسیدم که حیفه این همه استعداد به جیب بری ختم بشه و تصمیم گرفتم به در و دیوار خونه ها بزنم ... البته این تصمیم وقتی به ذهنم رسید که گیر افتادم! اون روز یه نفر من رو مشغول شغل عزیزم دید برای همین مجبور شدم فرار کنم . فقط یه ثانیه برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ، وقتی برگشتم دیدم مستقیم به سمت دیوار می رم و فرصتی برای عکس العمل ندارم!
وقتی به خودم اومدم طرف دیگه دیوار بودم! خیلی برام عجیب بود! بعد از اون چند بار همون کار رو تکرار کردم و هر بار همون نتیجه رو می داد! الان دیگه فرق دیوار ها رو از هم تشخیص می‌دم !
با صدایی که اومد ، از خاطراتم بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم! رو به روی یه خونه ی خیلی بزرگ، یه پیرمرد افتاده بود. یه پسر هم همون طور که چیزی روی کاغذ طومار مانندی می نوشت وارد خونه شد! خیلی جالبه که اهمیتی به پیرمرد نداد! سراغ پیر مرد رفتم ! وضع اون از منم بدتر بود! توی جیب هاش چند تا شکلات بیش تر نبود! که خب البته خیلی هم خوشمزه بود! در خونه باز بود اما طبق عادت همیشگی به سمت دیوار حرکت کردم!
و بعد...
وارد قصر شدم

Harir-Silk
2016/01/16, 23:22
زمان:روز هشتم
راوی:حریر
افراد حاضر در داستان:حریر، امیر کسرا

سرم از شدت هجوم تصاویر بی وقفه درد گرفته بود، تمام این پیشگویی های کوچک و بزرگ در سرم مثل طوفانی می چرخیدند و توانایی فکر کردن را از من می گرفتند.
این شد که...تصمیم به بیرون رفتن گرفتم. مطمئن بودم هوای تازه از التهاب سرم کم می کرد، ولی دلم نمی خواست با افراد درون محوطه برخورد کنم. افرادی که با دیدن من سوال های بیخودی می پرسیدند از قبیل: شام امشب چیه؟ به نظرت بهترین زمانی که می تونم برای امیر حسین پشت پا بگیرم و بیفته، طوری که نفهمه من بودم چه زمانیه؟(شوخی نمی کنم، حانیه یکبار این را از من پرسیده بود!) سوالای امتحان...
همه این ها و سوالات کم اهمیت تری که باعث خستگی من می شد، اما اهمیت نمی دادم و از ته دل به آن ها کمک می کردم. اما الان، الان دیگر نمی توانستم از پسش بر بیایم.
از قصر بیرون زدم و مستقیم به سمت گلخانه های امیر حسین رفتم. امیدوار بودم آن جا خلوت باشد، و از آنجایی که گل ها بدون نیاز به رسیدگی و با نیروی دروئیدیسم رشد می کردند به خواسته ام رسیدم.
به بخش گل های زینتی رفتم، کنار لاله های صورتی و سفید و سرخ شاداب نشستم و بوی خاک را سر کشیدم. هیچ بویی، حتی بوی این گل ها برایم جای بوی خاک را نمی گرفت. خاک برایم سرشار از حس تازگی و نشاط بود. گل ها در بوی خود نوعی عشوه و ناز پنهان کرده بودند که آن را دوست نداشتم،من بوی خاک را دوست داشتم چون که مرا به یاد نیروی رشد می انداخت. یاد قدرت، استقلال و تلاش برای رسیدن به یک هدف می انداخت. چشمانم را بستم و سرم را خم کردم، آرامش کم کم در حال تزریق شدن به من بود.
و ناگهان...! داشت اتفاقی می افتاد. حسش می کردم. یک پیشگویی مهم در حال نزدیک شدن به من بود، به سان موجی سیاه می مانست که قصد شستن ذهنم را داشته یاشد. ناخودآگاه راست نشستم وپلک هایم به شدت باز شد، چشمانم گرد شدند و بعد پیشگویی رسید.
کلمات با تصاویر ترکیب شده بودند تصویری از یک زخم زشت و بنفش رنگ، زخمی آشنا.
"کسی ک تباهی در وجودش ریشه دوانده"
اتاقی تاریک که دو نفر در سکوت روبروی هم ایستاده بودند. تصویر چشمانی آشنا که به من خیره شده بودند ولی نگاهی که خلاف همیشه اصلا آشنا نبود.
"اوست که اهدافش را فراموش خواهد کرد"
بوی آتش...
در مکانی بودم که به بیابانی برهوت میماند، همه چیز سوخته بود و خاکستر شده بود. اجساد سوخته همه جا بودند.
" او سنگر و افرادش را در آتش کینه و خدمت به ارباب تاریک خود نابود خواهد کرد"
کلمات درپس صحنه هایی که میدیدم طنین انداز میشدند، همانطور که نگاه میکردم جلو رفتم.
یکی از اجساد بطرز فجیعی سوخته بود، اما هنوز زنده بود. به طرفش خم شدم خواستم کمکش کنم اما وقتی دستم با بدنش برخورد کرد،
احساس کردم بدنش زیر دستم از هم می پاشد، به سرعت دستم را کشیدم.
سعی کردم به صورتش دقت کنم... ولی وقتی اونو شناختم دنیای جلوی چشمانم چرخید...اون حانیه بود.
فورا بلند شدم و به سراغ تمام اجساد سوخته رفتم. برخی آنقدر سوخته بود که قابل شناسایی نبودند.
محمد مهدی، سپهر، شهرزاد، محمد حسین را شناختم و در آخر تصویر تکان دهنده ی دیگر.
خودم نیز در بین سوختگان بودم. جلو رفتم، حریر در آینده دست سوخته اش را دراز کرد، استخوان های انگشتش را میتوانستم ببینم، خون از محل بیرون زدن استخوان آرنجش روی زمین پخش میشد.
حریر در آینده لبهاش را باز کرد
"شاید دربرهه ای از زمان خوبی در او دیده شود اما یقین بدان . . . خادم اهریمن بر دست خود نشان را حمل میکند"




نفس نفس زنان از پیشگویی بیرون آمدم. مانند غریقی می ماندم که زیر آب گیر کرده و در جستجوی هوا نفس نفس می زند. صحنه ها در ذهنم تکرار می شد به هر طرف نگاه می کردم آن ها را می دیدم. بلند شدم و سرم گیج رفت.صحنه نیشخند زدن کسرا جلوی چشمانم آمد و من شوکه شده به عقب پریدم و افتادم.احتمالا روی گل ها افتاده بودم...برگشتم و به جای آن ها جسد دیدم، جسد جسد و جسد.
می خواستم جیغ بکشم ولی نفسم در نمی آمد. از گلخانه بیرون رفتم، دویدم. نمی دانستم به کجا ولی دویدم.
وقتی به نفس نفس زدن افتادم ایستادم و خودم را در برج همیشگی دیدم، پاتوق خودم و کسرا.
گوشه ای نشستم و خودم را جمع کردم. حتی دیگر قطره ای اشک به چشمانم نمی آمد.
من می دانستم پیشگویی درباره چه کسی بود. من آن نشان را دیده بودم، آن زخم...آن زخم روی دست امیر کسرا. امکان نداشت، اما هرچقدر بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که پیشگویی درباره او صحبت می کند.زخم روی دست او خیلی شبیه به آنچه...
صبر کن.
زخم روی دستش؟
زخم دست کی ایجاد شد؟ همان وقتی که پیشگویم را با او به اشتراک گذاشتم؟ و زخمی که امیر در آن برداشت...
آه خدای من.
علاوه بر احساس گناه، احساس امید به سوی من آمد. متوجه شدم که حتی اگر سیاه شود به میل او نیست، او هرگز به ما خیانت نمی کند و من مطمئن بودم. او می توانست با آن مقابله کند و من کمکش می کردم. نمی گذاشتم تسلیم بشود...
به ساعتم نگاه کردم و از جا پریدم. ده دقیقه دیگر کسرا بهوش می آمد! من می خواستم در هنگام بیدار شدنش آنجا باشم، ولی به موقع نمی رسیدم. با عجله به سمت پله های برج رفتم و پایین آمدم. دوان دوان در راهرو ها راه افتادم و در این حین به محمد مهدی خورد وو روی زمین افتادیم. سریع بلند شدم و عذر خواهی کردم و به دویدن ادامه دادم. دم در درمانگاه ایستادم نفس گرفتم و وارد شدم.
کسرا همانجا نزدیک در ایستاده بود، کاملا سالم به نظر می رسید و شبیه کسی که تازه از کما بیدار شده نبود. تا وارد شدم پرسید: چی شده؟
متعجب نگاهش کردم: تو...باید چیزی شده باشه؟
بار دیگر با نگرانی پرسیذ: حریر بهم بگو چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم. اگر خودش می خواست پس به او می گفتم.
-کسرا، من امروز...یه پیشگویی داشتم. ببین قبل از هرچیز اینو بدون که پیشگویی های من دقیقا اونی نیستن که به نظر میان. هر پیشگویی کلی معنی پشتشه و ما فقط بعضی هاشو می فهمیم. ممکنه برداشت ما از یه پیشگویی کاملا اشتباه باشه و ...
همانطور با استرس در حال توضیح بودم که کسرا حرفم را قطع کررد:- حریر، پیشگویی این نبود؟
اوست که اهدافش را فراموش خواهد کرد، کسی ک تباهی در وجودش ریشه دوانده. شاید دربرهه ای از زمان خوبی در او دیده شود اما یقین بدان او سنگر و افرادش را در آتش کینه و خدمت به ارباب تاریک خود نابود خواهد کرد . . . خادم اهریمن بر دست خود نشان را حمل میکند...


این را گفت و ساکت شد. فکش منقبض شده بود و اخم کرده بود.
از تعجب و شوک بر جایم خشک شده بودم.-تو...تو از کجا میدونی؟این پیشگویی رو من به هیچ کس نگفتم!
از چشمانش اندوه و خستگی می بارید، گفت: خواب دیدم. خواب دیدم میای تو و این پیشگویی رو بهم نشون میدی و..
-و چی؟
-بهم سم میدی، و من می میرم.
حیران همانجا ایستادم، کلمه ای برای گفتن نمی یافتم.
-تو واقعا فکر می کنی من انقدر زود تسلیم میشم؟ تو واقعا همچین دیدی نسبت به من داری؟
-نه نه حریر. ولی چی رو می خوای پنهون کنی؟ برای چی خودم گول بزنم؟ من...من اون فرد تو پیشگوییم.
چشم هردوی ما به سمت زخم روی دستش کشیده شد.
نگاهم را از آن گرفتم و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید گفتم:حرفامو نشنیدی؟ هیچ چیزی قطعی نیست. ممکنه اصلا منظور تو نبوده باشی! ذهنتو مسموم نکن امیر کسرا. می فهمی؟
-اما حریر دیگه از این واضح تر؟ من این کارارو می کنم! من اونارو می کشم! من تو رو هم می کشم!چطور می گی آروم باشم؟
با خشم گفتم: از اونجا که ما راهی برای حل کردنش پیدا می کنیم. این سیاهی یه جوری به تو راه پیدا کرده و ما یه جوری می ندازیمش بیرون! امکان نداره شکست بخوریم، من نمیزارم.
خواست در اعتراض چیزی بگوید ، ولی به او اجازه ندادم.
-ما ازش می بریم. تو قرار نیست خانواده خودتو بکشی. ما همه خواهر و برادرای همیم. تو، حانیه ، من و عماد و اعظم. هممون یه خانواده ایم و یه خانواده هیچوقت پشت اعضاشو خالی نمی کنه. متوجه ای؟
هنوز نگران بود، این نگرانی کولاکی در چشم هایش به راه انداخته بود. اما مشخص بود که حرف هایم او را آرام تر کرده است.
نگران اما مصمم سرش را تکان داد: متوجه ام. من تسلیم نمی شم.
بله، ما تسلیم نمی شدیم. ما خانواده پیشتاز بودیم.
#Rebirth of demon

Magystic Reen
2016/01/17, 16:25
تاریخ : شب روز چهارم
مکان :قصر و محوطه تمرین جنگل
زمان : حال
راوی : مهدیه
اشخاص درون داستان : من
موضوع :
وقتی بیدار شدم، تمام لباس هایم از خون خشک شده ان دختر رنگی مسی گرفته بود. بدنم از خوابیدن روی زمین سرامیکی درمانگاه خشک شده بود و گرسنه بودم. فقط انقدر صبر کردم که نگاهی به تخت دخترک بیندازم و بعد تقریبا پرواز کنان به سمت اتاقم رفتم. تنها به اندازه یک لباس عوض کردن سریع وقت داشتم تا از شام جا نمانم. و شام عادی تر از همیشه گذشت. یکی از گوشه های دور از چشم، تند خوردن و سریع رفتن. خسته بودم از پرواز سریع در ان مسافت طولانی. به اتاقم برگشتم و برای اخرین بار قبل از خواب نگاهی به کتاب او انداختم. احساس میکردم بیش از تمام افرادی که تا به حال دیده ام میشناسمش و به او نزدیکم. متنفر بودم از جنگی که باعث مرگ او، دوستانش و بسیاری دیگر بود. و ان وقت اخرین یادداشت او را دیدم. اخرین برگ از کتاب بود.
"انچه که نباید میشد، شد و ما درگیر جنگی هستیم که هرگز نمیخواستیم. کشتن دوستانی که تنها مدتی قبل از دو بردار به هم نزدیک بودیم کاری احمقانه و بسیار سخت اما گریزناپذیر است. باید ان هنگام که میشد جلوی این اتفاقات را گرفت کاری میکردیم. مهره ها پی در پی افتادند و ما تنها نگاه کردیم. و حال وقت جبران همان انفعال است."
خط دیگری، ریزتر، زیر این یادداشت نوشته بود، "پیشگویی ها مهم اند اما نه قطعی"
خسته بودم و توانایی فکر کردن نداشتم. خزیدم روی تخت به امید اینکه هرد دوباره به جنگل بروم.

wizard girl
2016/01/18, 11:34
زمان : حال ، مرور خاطرات
روای : wizard girl
افراد حضور یافته : بیشمار ادم ^_^

اه، تا کی باید اینجا باشم ، تو این سرما و برف . یکی نیست بیاد بگه آخه من لباس گرمم کجا بود که منو ورداشتن آوردن اینجا((119))بدتر از همه محمد بودش ، عجیب ساکت بود . همش زیر نگاهش بودم :وای:، از ترسش حتی نمیتونستم دست تو مماغم بکنم((94))فکر میکرد که متوجه نگاهش نیستم ، اما کور میخوند . من یه کماندارم و اگه متوجه موقعیتم نباشم ، به چه دردی میخورم؟؟؟:دیدو:
همونطور که به بارش برف ها خیره شده بودم ، به گذشته ام فکر میکردم . گذشته ای که ، گذشته ای که....:-??
درست یادم نمیاد که چجوری از قصر سر برآوردم ، دو تا حالت نداره که،یک: یافتیدم دو: یافتیده شدم، والا:-??
خاطراتم درست ازوقتی شروع میشن که چشمامو باز کردم .:-"
صبر کنین، صبر کنین، اون تصور توی ذهنتونو خط خطی کنین و الکی متوهم نشین، مگه من پرنسسم که وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه تخت مشکی ام ، چیزه صورتی ببینم؟؟؟؟((69))نخیر، از این توهم های خوشمل موشمل نداریم.
چشمامو باز کردم....
چشمااااااااموووو باز کردم....باشه بابا ، هولم نکنین
چشمامو بازکردم و دوباره بستم((230))وناگهان مثل فنر ازجا پریده، از جام جهیدم و تققق((113))چشمتون تاریکی نبینه که من دیدم، دیدن تاریکی همانا و ضربه به سر شدن همان((113))
آخه اینجا کجاست ، که قدش کوتاهه در حالی که سعی در محار ستاره های گردان دور سرم بودم ، موقعیت خودمو در حال سرچ بودم ..... ببللللللللللللللههههههه، عجب غار طویلی

در عمق مکاشفت خودم غرق شده بودم که ناگهان حضور موجودی را حس کردم ، موجودی هیول وار ...با وحشت بسیار جیغی کشیدم و از خواب پریدم :-S
و ....
ام ، ببخشید خاطره تو خاطره شد.:-(||> کجا بودم؟؟؟ آهاند
چشمامو باز کردم و خودم رو تو یه اتاقی نااشنا دیدم
با خمیازه ای «آهههههه» ((230))از جای خودم بلند شدم و همان طور که در حال کش دادن خمیازهه بودم ، یهو با دهانی باز استپ شدم :-O. وقتی خودمو تو آینه دیدم و همه چی رو با هیچی ندیدم :وای:، از حیرت و سنکوبیت و تعجبیت ، فشارم به زیر خط کلوین افتاد ((105)).... من نامریی بودم((229))
دو روز اول بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت ، البته عصبانی شدن یه آدم قوی هیکل ، هیول وارو نباید فراموش کرد، شنیدم بهش هادی میگفتن((204))آهاند، یه چیز عجیبی رو هم فهمیدم، تنها ولگرد قصر من نبودم ، یه پسرک موسفید هم بود که یبار تو آشپزخونه دیده بودمش و عجیب مشکوک میزد...((212))


یه شب که طبق معمول در حال پرسه زدن تو پس راه رو های قصر بودم، متوجه موجوداتی فسقل شدم که گوشاشونو به دیوار چسبونده بودن ((94))، منم برای همراهی شون تو این کار گوشمو به دیوار چسبوندم و چشمامو بستم:-"... اما خب جز صدای نفس نفس و راه رفتن ، چیزی نشنیدم((231))، وقتی چشمامو باز کردم متوجه نگاه یه نفر شدم، نگاهش درست سمت جایی بود که من ایستاده بودم .((68))

تو افکار مالیخویایی خودم غوطه ور بودم که آیا اوشون مرا میبینند یا نه، وقتی جلوتر اومد متوجه موهای سفیدش شدم....این موها چقدر آشناست...ععععع این همون پسر مشکوک تو آشپزخونه ست :وای:...نزدیکتر شد و همچنان به جایی که من مونده بودم خیره شده بود، حرکات موزونی رو انجام دادم((215))((50)) و نتیجه ای دریافت نشد در نتیجه منتظر ماندم،http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28175%29.gif بازم منتظر ماندمhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28175%29.gif، آقا علف زیر پام سبز شد http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28175%29.gif، یه حرکتی چیزی، نخیر انگار نه انگار((62))، کم کم داشتم به صحت عقلش شک میکردم که تصمیم به حرکت گرفت ، وقتی از جلوم رد شد براش پشت پا گرفتم و با مخ پهن زمین شد .((42)) در حالی که از زور خنده در حال گاز زدن دیوار بودم ، رفتارش را هم زیر نظر داشتم .:800179:

این پسرک سفید موی مشکوک ، با طمانینه ای خاص از جایش برخواست و خاک لباسش را تکاند و گفت :«برای یه خانم مناسب نیست که برای بقیه پشت پا بگیره:sdfsdf33344sdfsdf: » و لنگان لنگان محل نقش زمین شدن را ترک بگفت.
و من:وای: با دهانی باز شاهد رفتن پر افت و خیزش شدم، می لنگید دیگه:-\
وقتی به اتاقم رسیدم ، اخرین طبقه قصر، یه سوراخ ک‌وچولو هستش تو سقف، اتاق من اونجاست، رو تخت کاهی ام ولو شدم ودر حالی که موشی را از دم گرفته و آویزون نگهش داشته بودم ، به این فکر میکردم که چجوری من قابل مشاهده گشته ام برای ایشان...((69))

وقتی به خود آمدم دیدم صبح گشته و موش بدبخت بیهوش و شکمم عصبانی . در نتیجه موش بدبختو رها کردم تا در میان کاه ها به بیهوشی خودش ادامه دهدو من به فریاد شکم رسم.

وقتی به سالن رسیدم در حال برگزیدن شکاری بخت برگشته بودم تا از غذایش تارزان وار ، کش روم .((37)) یه مدتی بود بقشاب مرد هیول رو دستبرد میزدم((207)) تو گیر و دار چشم چرخوندن بودم که پسرکی با صورتی نشسته و موهای سیخ سیخ جوجه وار توجهم را جلب نمود((204)).حال دنبال موقعیت مناسبی برای محل قرار گیری تیرم بودم وقتی یافتم صدای در حواسم را پرت کرد، عععع، این همون پسرک موسفیده از شک به خاطر اوردن اتفاق دیشب و تیکه افتان خیزانش تیر از دستم رها گشت و خوشبختانه کسی نمرد :-\ و بر مکانی نا استوار سست منظر فرود آمد ومن غافل از مرئی گشتنم و چشمانی بسیار که در حال نظاره گر شدن من بودن ، بودم. تاب خوردن همانا و سقوط ازاد همان....((94)).

هومممم...چه زمین نرمی، از کی تا حالا زمینا نرم شدن؟؟؟ ععععع، رو پسر مو سفید فرو اومدم((205))، اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه کنار در نبودش؟؟ عجبا!!!!! ببین چجوری داره به خودش می پیچه، به من چه که روش فرود اومدم ؛ میخواست جنتلمن بازی در نیاره((69)) ... این دختره کیه که برو بر به من زل زده، این آدما چی میگن این وسط؟؟((69))

از جام بلند شدم و خواستم لگدی نثارش کنم دیدم جلوی اون همه چشم ضایعست، هر چند خودش مستقیم پهن زمین شد و فریاد پسرک موسفیدو در آورد((207))،لباسامو مرتب کردم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره برگشتم و موسفید رو بلند کردم تا از اون سیرک عجایب دور شیم((77))




***
سرده، می دونم باهاش چی کار کنم.....((127))

Sepehr.Dejavou
2016/01/18, 18:56
توي فكر هاي بينا بيني بودم ...
ميدوني؟به تازگي پيداش كردم! وقتي به ذهن يكي وارد بشي بعد موقع خارج شدن زيادي بپري ميرسي به فكراي بينابيني تو اين فضا همه ي افكار هستن و هيچ كدومشون نيستن
تو اين فضا وقتي يكي با خودش صحبت ميكنه رو ميشنوم الان كاملا مشخصه
محمد حسين :يعني پاستيلامو كجا گذاشتم؟������
وحيد يعني دخترا كجان؟������
حانيه:كي باز خودشو زخمي كرده ������
فاطمه:كيو بايد بكشم
اوه شهرزادو نگا چه دادي ميزنهه! سپهر سپهررررر كمك سپهررررر!
بعدش ساكت ميشه
سريع جاشو پيدا ميكنمو بت سمتش ميدو ام نزديك جايي كه اونو ديدم حريرو رو ميبينم كه بيهوش روي زمين افتاده خب الان وقتشه لپشو بكشششم������
لپشوو كشيدمو حند تا سيلي زدم تا بيدار شد!
حرير شهرزاد كووو؟صداش رو شنيدم از اين جا كمك ميخواست!
حرير رفت توي ديوار
مگه نبايد از يه حاي ديگه سر در بياره؟
چرا همين طوره ولي اين سري مثه باتلاق بود!چجوري بريم كمك شهرزاد ؟؟؟؟
حرير: نگا كف دست خون الودش اينجاس!يعني بايد كفف دستمونو زخم كنيم و وارد اينجا شيم؟
اره بجنب يه چاقو ي مسخره كه معلومه كار باهاشو بلد نيستو ور ميداره و كف دستشو زخم ميكنه و به سمت من دراز هميشه از اسيب زدن به خود مخصوصا كف دست بدم ميمد ولي چاره اي نبود به سرعنت به سنت ديوار دويديم در اخرين لحظه ها گفت
مواظب صخره ها باش خيلي تيزن
بعد کف دستمو به دیوار زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی بهوش اومدم تنها بودم تو یه محفظه ی بسته تاریک. دورتا دورم پر از سوسکها درشت به اندازه ی کف دست بود. سعیدکردم صدا ندم چون مشخصا سوسکای به این بزرگی چنگال ها و آرواره های بزرگتری هم داشتن! همیشه از سوسک میترسیدم بعدا این ترسم یکم بهتر شد ولی هنوز هم ازشون ترس خاصی دارم.
سعی کردم بدون اینکه صدها سوسکی رو که در کنار من داخل محفظه خوابیده بودن، بیدار کنم بلند شم و سرتاسر محفظه رو چک کنم. شبیه یک اتاق بتونی بود که ارتفاع نامعلومی داشت که انتهاشو نمیتونستم بدرستی ببینم ولی حداقل سی متری ارتفاع داشت.
هیچ شکاف یا جای دستی دور تا دور دیوار ها نبود که، هیچ دری وجود نداشت.
کورمال کورمال و ضربان قلبی که هی بالاتر میرفت دوباره و دوباره و دوباره همه جا را بررسی کردم. من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود.
در همین گیر دار بود که یکی از بچه سوسک هارو لقد کردم. تازه بود که متوجه شدم لخت هستم و کف پای برهنه ام روی سوسک رفت بود.
پوست موجود مثل فلز محکم بود ولی زیر وزنم له شد بخصوص که از بقیه اشون هم کوچیک تر بود، خیلی کوچیک تر. تیغ های روی زره پشتش همه داخل پام رفت و از درد یک قدم به عقب تلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین.
دیگه امیدی به بیدار نشدنشون نداشتم. همینطور هم شد، تمام سوسک ها بیدار شده بودند و کمی مکث و بررسی موقعیتشان را انجام داد و بعد که لقمه ای گرم را پیدا کردند آرام آرام به سمتم یورش آوردند.
از دهانشان صدای جیر جیر مانندی
بیرون می آوردند که بیشتر از پیش اعصابم را خورد میکرد. حس میکردم از کف پام خون گرم بیرون می آید. سوسک ها فورا درجایی که جسد دوستشان بود جمع شدن و ظرف یک ثانیه دیگه هیچ اثری از سوسک نمانده بود.
ترس مثل عرق روی بدنم رو گرفت. بدون هیچ سلاحی، عریان و زخمی در برابر فوج عظیمی از سوسکهای جهش یافته بودم.
سوسکها در رد خون من حمله ور شدند و شروع به خورد خونی که از من روی زمین بود کردند.
مشخص بود که مدتهاست گرسنه اند.
وقتی دیگر خونی روی زمین نمانده بود لحظه ای مکث کردند و به سرعت به سمت هجوم آوردند. عقب عقب رفتم ولی خیلی زود صف اول آنها به انگشتان پایم رسید و بلافاصله گاز زدن را آغاز کردند. درد قدرتی به من داد و از جایم بلند شدم. از روی خیلی هاشون رد شدم و صدای چرت چرت له شدنشان زیر وزنم را شنیدم. گاهی میپریدند و خودشان را به پوست تنم میرساندند و تکه ای از بدنم را میکندند و من با دست و با سختی آنها را از خودم جدا میکردم. بالاخره به انتهای صفشان رسیدم. کف پاهایم دیگر نابود شده بود. و هزاران جای زخم در جای جای بدنم بود. و بعد درد شدیدی در گوشم حس کردم و سوسکی که لاله یوشم را به دهان گرفته بود با قدرت جدا کردم و به گوشی ای پرتش کردم. از جایی نامعلوم در دیوار پشت سرم سوسک های بیشتری وارد میشدند و دوباره سوسکهای قبلی تجدید قوا کرده بودند و داشتن به سمتم می آمدند
باید فکر میکردم و خیلی سریع هم باید راه فراری میافتم.
در همین حین دستم درون سوراخی در دیوار فرو رفت، فورا به آن چجنگ زدم و یکی از پاهایم درونش کردم و خودم را بالا کشیدم. بالا تر هم سوراخ های مشابهی بود که باعث میشد من تا بالا صعود کنم. نمیدانستم که به کجا میرسد یا اینکه سوراخ ها تا کجا ادامه داشتند. در همین حال فرار وقتی چند متر از سوسکها و کف محفظه دور شدم سوسک ها که از رسیدن به من نامید شده بودند جیغ های وحشتناکی کشیدند. لحظه ای ایستادم و از ته دل خندیدم و به سمتشان تف کردم. خنده هایهیستریکی داشتم و در آن لحظه آنقدر احمق بودم که نفهمیدم بالاخره خسته میشم و میوفتم و آنوقت آنها به من میخندند. ولی برایم مهم نبود
آنقدر سرگرم شده بودم که نفهمیدم جیغ هایشان از سر نامیدی نیست بلکه درخواست نیروی کمکی بود!
و بعد سیلدعظیمی از سوسک های ریز و درشت حتی سوسک هایی که تا چهار برابر از قبلی بزرگتر بودند از دورن سه کانال در سه ضلع دیگر محفظه بیرون ریختند. خوش شانسی من بود که روی ضلعی که کانال نداشتم بودم. سوسک ها مثل آب بالا می آمدند و سرعت زیاد شدنشان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. عرق و خون در کف دستانم ماده ی لیزی ساخته بودند که به سختی در بالا رفتن کمکم میکرد
فاصله شان خیلی زود با من به کمتر نیم متر رسيد .
به اطراف نگا ميكردم درست همون صخره هايي كه حرير گفته بود رو ديدم انگار به هرچی که احتیاج داشتم فک مبکردم به دست میمد تا دستمو روش كشيدم دستمو بريد و بشدت سوخت سمي بودن احتمالا خودمو بزور از صخره ها كشيدم بالا تمام بدنمو زخمي كردن لعنتي ها توقع داشتم سوسک ها پشت سرم بیرون بریزند اما اینطور نشد. وقتی خم شدم تمام آنها به درون چاه بازگشتند. نفس راحتی کشیدم
آنها از نور میترسیدند و من خیلی زود روی کف زمین ولو شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم لباس هایم برگشته بود و جای زخمی نمانده بود. من در تالاری همراه با دو جسد دیگر بودم. وقتی جلو رفتم فهمیدم یکی حریر و ديگری شهرزاد بود... نزديكشون شدم مثه هميشه وارد ذهن حرير شدم تا ذهنشو خوندم همه چيزو فهميدم ما ما تو یه توهم بزرگ بودیم خیلی بزرگ !

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

توي فكر هاي بينا بيني بودم ...
ميدوني؟به تازگي پيداش كردم! وقتي به ذهن يكي وارد بشي بعد موقع خارج شدن زيادي بپري ميرسي به فكراي بينابيني تو اين فضا همه ي افكار هستن و هيچ كدومشون نيستن
تو اين فضا وقتي يكي با خودش صحبت ميكنه رو ميشنوم الان كاملا مشخصه
محمد حسين :يعني پاستيلامو كجا گذاشتم؟������
وحيد يعني دخترا كجان؟������
حانيه:كي باز خودشو زخمي كرده ������
فاطمه:كيو بايد بكشم
اوه شهرزادو نگا چه دادي ميزنهه! سپهر سپهررررر كمك سپهررررر!
بعدش ساكت ميشه
سريع جاشو پيدا ميكنمو بت سمتش ميدو ام نزديك جايي كه اونو ديدم حريرو رو ميبينم كه بيهوش روي زمين افتاده خب الان وقتشه لپشو بكشششم������
لپشوو كشيدمو حند تا سيلي زدم تا بيدار شد!
حرير شهرزاد كووو؟صداش رو شنيدم از اين جا كمك ميخواست!
حرير رفت توي ديوار
مگه نبايد از يه حاي ديگه سر در بياره؟
چرا همين طوره ولي اين سري مثه باتلاق بود!چجوري بريم كمك شهرزاد ؟؟؟؟
حرير: نگا كف دست خون الودش اينجاس!يعني بايد كفف دستمونو زخم كنيم و وارد اينجا شيم؟
اره بجنب يه چاقو ي مسخره كه معلومه كار باهاشو بلد نيستو ور ميداره و كف دستشو زخم ميكنه و به سمت من دراز هميشه از اسيب زدن به خود مخصوصا كف دست بدم ميمد ولي چاره اي نبود به سرعنت به سنت ديوار دويديم در اخرين لحظه ها گفت
مواظب صخره ها باش خيلي تيزن
بعد کف دستمو به دیوار زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی بهوش اومدم تنها بودم تو یه محفظه ی بسته تاریک. دورتا دورم پر از سوسکها درشت به اندازه ی کف دست بود. سعیدکردم صدا ندم چون مشخصا سوسکای به این بزرگی چنگال ها و آرواره های بزرگتری هم داشتن! همیشه از سوسک میترسیدم بعدا این ترسم یکم بهتر شد ولی هنوز هم ازشون ترس خاصی دارم.
سعی کردم بدون اینکه صدها سوسکی رو که در کنار من داخل محفظه خوابیده بودن، بیدار کنم بلند شم و سرتاسر محفظه رو چک کنم. شبیه یک اتاق بتونی بود که ارتفاع نامعلومی داشت که انتهاشو نمیتونستم بدرستی ببینم ولی حداقل سی متری ارتفاع داشت.
هیچ شکاف یا جای دستی دور تا دور دیوار ها نبود که، هیچ دری وجود نداشت.
کورمال کورمال و ضربان قلبی که هی بالاتر میرفت دوباره و دوباره و دوباره همه جا را بررسی کردم. من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود.
در همین گیر دار بود که یکی از بچه سوسک هارو لقد کردم. تازه بود که متوجه شدم لخت هستم و کف پای برهنه ام روی سوسک رفت بود.
پوست موجود مثل فلز محکم بود ولی زیر وزنم له شد بخصوص که از بقیه اشون هم کوچیک تر بود، خیلی کوچیک تر. تیغ های روی زره پشتش همه داخل پام رفت و از درد یک قدم به عقب تلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین.
دیگه امیدی به بیدار نشدنشون نداشتم. همینطور هم شد، تمام سوسک ها بیدار شده بودند و کمی مکث و بررسی موقعیتشان را انجام داد و بعد که لقمه ای گرم را پیدا کردند آرام آرام به سمتم یورش آوردند.
از دهانشان صدای جیر جیر مانندی
بیرون می آوردند که بیشتر از پیش اعصابم را خورد میکرد. حس میکردم از کف پام خون گرم بیرون می آید. سوسک ها فورا درجایی که جسد دوستشان بود جمع شدن و ظرف یک ثانیه دیگه هیچ اثری از سوسک نمانده بود.
ترس مثل عرق روی بدنم رو گرفت. بدون هیچ سلاحی، عریان و زخمی در برابر فوج عظیمی از سوسکهای جهش یافته بودم.
سوسکها در رد خون من حمله ور شدند و شروع به خورد خونی که از من روی زمین بود کردند.
مشخص بود که مدتهاست گرسنه اند.
وقتی دیگر خونی روی زمین نمانده بود لحظه ای مکث کردند و به سرعت به سمت هجوم آوردند. عقب عقب رفتم ولی خیلی زود صف اول آنها به انگشتان پایم رسید و بلافاصله گاز زدن را آغاز کردند. درد قدرتی به من داد و از جایم بلند شدم. از روی خیلی هاشون رد شدم و صدای چرت چرت له شدنشان زیر وزنم را شنیدم. گاهی میپریدند و خودشان را به پوست تنم میرساندند و تکه ای از بدنم را میکندند و من با دست و با سختی آنها را از خودم جدا میکردم. بالاخره به انتهای صفشان رسیدم. کف پاهایم دیگر نابود شده بود. و هزاران جای زخم در جای جای بدنم بود. و بعد درد شدیدی در گوشم حس کردم و سوسکی که لاله یوشم را به دهان گرفته بود با قدرت جدا کردم و به گوشی ای پرتش کردم. از جایی نامعلوم در دیوار پشت سرم سوسک های بیشتری وارد میشدند و دوباره سوسکهای قبلی تجدید قوا کرده بودند و داشتن به سمتم می آمدند
باید فکر میکردم و خیلی سریع هم باید راه فراری میافتم.
در همین حین دستم درون سوراخی در دیوار فرو رفت، فورا به آن چجنگ زدم و یکی از پاهایم درونش کردم و خودم را بالا کشیدم. بالا تر هم سوراخ های مشابهی بود که باعث میشد من تا بالا صعود کنم. نمیدانستم که به کجا میرسد یا اینکه سوراخ ها تا کجا ادامه داشتند. در همین حال فرار وقتی چند متر از سوسکها و کف محفظه دور شدم سوسک ها که از رسیدن به من نامید شده بودند جیغ های وحشتناکی کشیدند. لحظه ای ایستادم و از ته دل خندیدم و به سمتشان تف کردم. خنده هایهیستریکی داشتم و در آن لحظه آنقدر احمق بودم که نفهمیدم بالاخره خسته میشم و میوفتم و آنوقت آنها به من میخندند. ولی برایم مهم نبود
آنقدر سرگرم شده بودم که نفهمیدم جیغ هایشان از سر نامیدی نیست بلکه درخواست نیروی کمکی بود!
و بعد سیلدعظیمی از سوسک های ریز و درشت حتی سوسک هایی که تا چهار برابر از قبلی بزرگتر بودند از دورن سه کانال در سه ضلع دیگر محفظه بیرون ریختند. خوش شانسی من بود که روی ضلعی که کانال نداشتم بودم. سوسک ها مثل آب بالا می آمدند و سرعت زیاد شدنشان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. عرق و خون در کف دستانم ماده ی لیزی ساخته بودند که به سختی در بالا رفتن کمکم میکرد
فاصله شان خیلی زود با من به کمتر نیم متر رسيد .
به اطراف نگا ميكردم درست همون صخره هايي كه حرير گفته بود رو ديدم تا دستمو روش كشيدم دستمو بريد و بشدت سوخت سمي بودن احتمالا به ناچار جورابمو در اوردم و به دستم كشيدم خودمو بزور از صخره ها كشيدم بالا تمام بدنمو زخمي كردن لعنتي ها توقع داشتم سوسک ها پشت سرم بیرون بریزند اما اینطور نشد. وقتی خم شدم تمام آنها به درون چاه بازگشتند. نفس راحتی کشیدم
آنها از نور میترسیدند و من خیلی زود روی کف زمین ولو شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم لباس هایم برگشته بود و جای زخمی نمانده بود. من در تالاری همراه با دو جسد دیگر بودم. وقتی جلو رفتم فهمیدم یکی حریر و ديگری شهرزاد بود... نزديكشون شدم مثه هميشه وارد ذهن حرير شدم تا ذهنشو خوندم همه چيزو فهميدم ما ما تو یه توهم بزرگ بودیم خیلی بزرگ !

kiya
2016/01/18, 23:27
از دور خیلی معمولیم البته معمولی از دور تعریف ناقصیه یه ذره ضعیف تر از معمولیم
قد کوتاهی که دارم با سنم سازگاری نداره اگه میخواستم خوشبین باشم میگفتم از اجتماع متمایزم میکنه که تقریبا هم موفق بوده هرکی میخواد منو به یکی بشناسونه میگه: اون کوتاهه رو میبینی اون کیارشه
از نزدیک وضع یه ذره فرق میکنه یه موضوعی هس که کمتر کسی درک میکنه((209))((209))
موضوع اینه که تقریبا با یه ذره توجه میتونی بفهمی موهام دارن کمکم سفید میشن ((231))
ارثه دیگه
تقریبا فکر کنم بتونین منو خانوادمو تصور کنین خوب یه چیز دیگه هم عجیبمون میکنه که کسی به اون دقت نداره
اون قدرته ....خوب یا حداقل به غیر از مادرم بقیمونو متمایز میکنه ولی چه طور شروع شد ؟ خوب تا وقتی 10 سالم بود لو نرفته بود و بابامم دعا میکرد من معمولی باشم ولی خوب لج کردنه ژنام تو برداشتنه صفات اینجا کار دستش داد تو 10 سالگی متوجه شد که منم مثله داداشمو خودشم
تابستون تویه باغچه ی کوچیکه 3در4 مون منو صدا کرد منم بیخیال از 7 عالم رفتم پیشش رویه تخته کوچیکی که اونجا بود نشستمو شروع به کندنه پشمایه گربه کردم
بابامم کنارم بود برعکسه من مردبلندیه با موهایی سفید و لاغر و دماغی کشیده و عینکی که از بدو تولدم همونو به چشاش میزده اولش یه نگاهه اندر صفیحانه از پشته عینک به من کرد که یاده داستانایه پندامیز افتادم با خودم گفتم الانه که نصیحت کنه و چوبارو بده بگه بشکون ((209))
تو فکره چوب جمع کردن بودم که با صدایه سردی گفت:( کیارش تو عادی نیستی دوست داشتم باشی ولی نیستی پس ازت میخوام تظاهر کنی عادی هستی میتونی؟) منم به حالته پوکر فیس دراومدم((231))((231))((231))تو دلم گفتم بیا اینم مهره پدری ((231))
بعدش بابام شروع کرد به گفتن درباره قدرت خوب خنده دار بود از بچگی عاشق اینجور داستانا بودم و اون زمانم تو اوج خیال پردازی مطمعنا خوشم اومد((72))
بابام... یه نظره دیگه داشت اون خط قرمزه زندگیش مادرم بود و خوب این قدرتام یه جورایی با خط ور میرفتن داداشمم قبول کرده بود از بچگی غلامه حلقه به گوشه بابام بود پس تعجبیم نداشت جفتشون تو فیلم بازی کردن واسه نداشتنه قدرت تبحر داشتن ولی خوب من یه ذره هیجانی تر بودم
دوست داشتم ببینم قدرتم چیه که تا 7ساله بعد نفهمیدم
پدرم تو تموم این مدت همه چیو مخفی کرد که باعث شد کم کم به خواب و رویا بودنه خاطرم شک کنم اما خوب این ماه همه چی تغییر کرد
صبح زود بابام با عجله منو از خواب بیدارم کرد و با دادهای متوالی منو مجبور کرد تا به سرعت با چشای پف الود به دمه در ورودی برم تا یکی از بدترین کابوسایه عمرمو ببینم چیزی که همیشه مثله یه کابوس برایه سرنوشتم رقم خورده بودو هیچ وقت ولم نمیکرد و یکی از دلایله رفتن به قصرم شد ((84))((119))
تقریبا 10 -15 تخته چوب با دستگاههای نجاریش رو زمین بودو باید میزاشتم تو ماشینش که فقط اومدن به بیرون تو نور صبح باعث میشد رگه خون اشامیم بزنه بالاو نالههام شروع شه
پدرم نجاری میکرد(کابوس همین بود ((231))دلتو صابون نزن این واسه من کابوس حساب میشه)
تقریبا دو تا قطعه چوب بیشتر نمونده بود که سرو کله یه پیرمرد پیدا شد پدرم با دیدنش عصبانیتر از اونی بود که بتونه جلو خودشو بگیره چوب سمته خودشو ول کرد (که باعث شد منم چوب طرف خودمو ول کنم رو پام که بعد از نور مزخرف صبحگاهی واسه گند ردن به یه روزم کافی بود)
به سرعت به طرف پیرمرد رفت و شروع کرد به داد زدن پیرمرد نیز با یه حالت بیخیالانه و پاستیل خور با ارامش به دادهایه پدرم نگاه کرد
منم مثله بز نیگاه میکردم به فریادهایه پدرم با مضامینه: صد دفعه گفتم دور مارو خط بکشین دفعه قبل امدیو جواب منو خانوادمو شنیدی حالاهم خدافظ خوش اومدی
در انتها وقتی پدر میخواست نفسی تازه کنه واسه ادامه دادن پیرمرد با ارامش گفت:ولی فقط جوابه دوتاتونو شنیدیم پسر کوچیکت هنوز چیزیو تعیین نکرده
پدرم با لحنی عجیب شروع به صحبت کرد فقط یک لحظه با خفه کردنه پیمرد فاصله داشت اما مثله اینکه به بیهوده بودنه کشتنه پیرمرد پی برده بود پس از نیم ساعت صحبت که در طوله صحبتشون من به زیرره سایه درختی از باغچمون پناه برده و خوابیده بودم اخر نوبته من شد پیره مرد اومد جلو و گفت :تو عادی نیستی و اینو میدونی پس حاضری با من بیای
من که اصلا انتظاره این حرفو نداشتم مثله کودکی به حالته پوکر فیسانه((231))((231)) نگاه کردم و پس از چهار دقیقه زل زدن به دندونایه پیرمرد و تفکر به کاعنات در انتها تنها جوابه مد نظرمو گفتم:برو فردا بیا
البته داشتم میگفتم این پیرمرد عقله خودشو از دست داده اما جوابم خوب بود
پدرم فکر کردمردو دست به سر کردمو پیرمردم فکر کرد میخوام فکر کنم چی بهتر از این همه هم راضی
اما پیرمرد گیر داد من تا ظهر اینجام تصمیمتو بگیر که باعثه خنده بابام شد مثله اینکه مطمعن بود نمیرم
خوب اون ساعت خاطره 10 سالگیم از ذهنم گذشتو دوباره قوه تخیلم رشد کرد
واوو میخوام امتحانش کنم به مادرم فکر میکنم.... برم؟ یعنی باید خانوادمو ول کنم و برم تو یه جایه غریب ؟ اما دوس ندارم مثله همه عادی باشم
این صدای تیک تاک ساعت از کجاس دیگه همینطوریشم کلافم تو اضافه نشو
خوب خداروشکر که همه خواب بودن هنوز 9 نشده بود اما خوب بابامم نرفتش سر کارو مثله جغد منتظره تصمیممه
به سرم میزنه ازش بپرسم چیکار کنم میرم پذیراییو میبینم نشسته تو فکره میرم جلوترو میشینم کنارش نگاهی به من میکنه
تصمیم میگیرم صحبتو شروع کنم:بابا اونجا کجاس
شروع کرد به توضیح دادنه وضعیته قصر
بعدش گفتم:بابا نظرت چیه
بابام با نگاه سردیی گفت: 17 سالته پسر دیگه باید یه ذره بزرگ شی و خودت نتیجه بگیری ولی من میگم نه نرو
معمولا همینه قدرت انتخابو میده ولی انتخاب انجام شدس
به ذهنم رسید و داد زدم: میخوام برم
بابام بی تفاوتانه گفت:برو خدافظ( شخصیتم خورد شد این جا)
ادامه داد:ولی میتونی برگردی یادت باشه فقط برو با مادرتم خدافظی کن من بهش میگم از یه مدرسه دیگه اومدن سراغت پس بهتره تو هم همینو بگی((94))
میرم مادرمو بیدار میکنم و نیم ساعت بعد سره صبحونه بهش میگم باقیه زمانم با اه وناله و من نمیخوام بری میگذره((84))خوب حداقلش بابام تو متقاعد کردن مامانم کارش خوبه باقیشو سپردم به اون تا به صورته دروغایه مخصوصه خودش منو به مدرسه ای بفرسته که توش فقط نخبه ها واسه کنکور میخونن((119))و مادرمم بعدش که خیالش راحت شد شروع به قربون صدقه کرد که داشت نظر رفتنمو عوض میکرد
نمیخواستم نظرم عوض شه پس سریع به اتاقم رفتمو هرچی داشتم جمع کردم حتی کتابایه کنکورمم ریختم تو بند وبساط(بالاخره مادرم بعده این یه سال از من رتبه توپی میخواد خودمم نمیخواستم رابطمو با زندگیه عادیم قطع کنم)
تقریبا داشتم میرفتم ساعت 11 بودو داداشم هنوز خواب بیدارش کردمو با حرفاش کنار اومدم تا خدافظی کنم بهش گفتم داستانو از بابا بشنو
همه چی جمع شده بود(اکثرش کار مادرم بود) بار و بندیلو داشتم میبستم که بابام محکم بغلم کردو دمه گوشم گفت :سعی کن هرچه قدرم قوی شدی یادت نره که میشه عادیم زندگی کرد
خوب واسه پدرم بقل کردن یه عمله عجیب بود پس خنده یه ناجوری کردمو رفتم سمت در و دیدم پیرمرده دندون ژله ای داره نزدیک میشه برگشتمو برایه اخرین بار خانوادمو نگاه کردم دستی تکون دادمو فریاد زدم من رفتما حواستون به تختم باشه(تنها اثری که از خودم تو خونمون باقی گزاشتم)
مادرم تا اخرش نموند فکر کنم بغض کرده بود نمیدونم اما پدرم و برادرم محکم وایسادن و تا لحظه یه دور شدنم نگاه کردن یه رفتنه سریعو عجیب
و بدون حرفی با پیرمرد به راه افتادم
پیر مردی که حتی تا لحظه یه ورود به قصر فقط با خودش حرف میزد و هر از گاهی برایه تصدیق به من نگاه میکرد و منم بدونه هیچ گونه اگاهی از صحبتاش تنها با سر تصدیق میکردم
نمیخوام از اول کاری کنم مردم از من بدشون بیاد پس فکر کنم تا قصر باید تحمل کرد....((231))((119))

kiya
2016/01/19, 17:20
بخش 2
خوب یه هفته ای میشد که اومده بودم قصر
با توجه به روابط عمومیه قویم تقریبا تونسته بودم با یکی از گربه ها رفیق شم غیر از اون دیگه موفقیته چندانی کسب نکرده بودم ((96))
بدتر از همه این بود که هنوز از قدرتم هم مطمعن نبودم که بتونم باهاش با بقیه ارتباط برقرار کنم شاید اشتباهی شده این پیرمرد بهش میخورد عقلش پریده باشه شاید من یکی از هذیوناش بودم
خوب ولی دارم روش کار میکنم تو یکی از طبقه هایه قصر اتاق کوچیکی رو انتخاب کرده بودم و همش داشتم زور میزدم منتظر بودم هر لحظه از دستم یه گلوله اتیش پرت شه ((51))که نشد
بلاخره کلافه شدم خودمو پرت کردم رو تختم و به این فک کردم که یعنی منم واقعا قدرتی دارم ((62)) یهو یه ایده از ذهنم گذشت اصن چرا باید اتیش بزنه بیرون احمق شاید فقط باید بهش فکر کنی نه اینکه انتخاب کنی ((119)) ایده جالبی میشد
سریع وایسادم و به دستم تمرکز کردم
هرجا هستی بیدار شو من بیکار نیستم باید واسه کنکورم درس بخونم
بعد از چند دقیقه دستمو نور گرفت اولش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم اما یه لحظه بعد نور بهم ارامش عجیبی داد شروع کردم به شکلک در اوردن با نور و بعد از یه لحظه ایده عجیبی به ذهنم رسید
شاید بشه پخشش کرد((62))و جالب اینکه قدرت با من کنار اومدو پخش شد تو کل اتاق چه ارامشی انگار تو بهشت یا یه دنیایه دیگه بودم
مثله فیلمایه ژاپنی مرکزه اتاق نشستمو تیریپه هاله ای برداشتم اما خوب شانسم تو انتخابه ژن اینجا هم ول کنم نبود
یهو یکی درو واکرد (که عادی بود روزی 2 بار مردم اتاقو اشتباهی میومدن اما بد موقع بود)((62)) یه جیغه بنفش با مضمونه چشممممممممم کافی بود تا بفهمم چه گندی زدم
به سرعت نور از بین رفت
داد زدم :دکتررر دکتر بدبخت شدم دکتررر
یه نفر دوید اومد نشست رو زمین فکر کنم دکتر بودش
گفتم : خوب میشه؟ بخدا نمیخواستم.... خوب نباید یهو درو واکرد... حالا ...خوب چیکار باید کنم؟ الان خوب منو میندازن بیرون؟
دکتر خسته بود و اروم گفت : اروم..... اینقدر خوب خوب نکن کلافم کردی و دستش به چشمایه پسره رو زمین رفت و ناگهان پسرک اروم گرفت
دکتر گفت :تموم شد حالا لال شو برو به امپراطورا کارتو توضیح بده
این حرف واسه سکته دادنم کافی بود نمیشد با رشوه ای زیر میزی چیزی بپیچونم ... ناسلامتی تو این بلاد غریبما
خوب تو این یه هفته فهمیده بودم سلسله مراتب دارن پس میدونستم باید کجا برم ولی دوست نداشتم
چاره چیه دکتره ادمه شوخی بنظر نمیاد
اروم اروم به سمته دومین چیزی که حدس میزدم برام کابوس بشه (هنوزم تخته چوبایه بابام اولیشه((119)))راهی شدم... امپراطورایی که نمیشناسم

Leyla
2016/01/19, 20:03
لیلا
زمان: روز سیزدهم طبق تقویم شهرزاد
دیگر نامبردگان بخت برگشته: سجاد (فقط میخوره)، زهرا، شاعر
(متن کوتاهی جهت اعلام حضور)



سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و از پنجره یه نگاه به آسمون صبح انداختم. برفی در کار نبود. این چند روزه هوا بهتر شده بود. هرچند خیلی سخت میشد درمورد هوای یک ساعت دیگه نظر داد – هوای اینجا دلش میخواد آدمو غافلگیر کنه.
ولی دلیل نمیشد بی خیال پتو بشم.
به خودم قول دادم: پنج دیقه دیگه...
صدای قژ قژ در پیچید. یبار دیگه به مغزم رسید به لولاها روغن بزنم و یبار دیگه با خودم کلنجار رفتم و نتیجه نهایی مثل همیشه بود: اینجا به اندازه کافی غافلگیری داره. صدای در میتونست بیدارت کنه ولی حداقل میفهمیدی یکی این دور و بره.
خیلی کم پیش میومد یه مهمون ناخواسته سر و کله ش پیدا بشه. معمولا آشنا بودن.
_ کسی خونه نیست؟
سجاد بود. صداش به زور درمیومد. آهی کشیدم. انبار قهوه تو خطر بود!
مخصوصا با سر و صدا رفتم پایین. اگه زهرا بود دوست داشت یذره اذیتش کنه ولی تلاش من فایده نداشت.
_ سلام.
_ چه عوض شده اینجا. بقیه کجان؟
_ نوبت زهراست. لابد شاعرم مونده. "پنی"م که...
نگاهی به دور و برم انداختم. سجاد گفت: «خیر سرت مسئولی. گربه تم واسه خودش ول میگرده.»
_ وقت غذاشه...
_ همین روزا جسدشو پیدا میکنی.
کنار آتش جاگیر شد.
_ چخبر از قصر؟
_ هنوز نرفتم.
_ بچه ها رو که میبینی.
شونه بالا انداخت.
_ اگه چیزی مهمی باشه مارو بی خبر نمیذارن. یا حداقل تو رو.
به پنجره نگاه کردم. چندتا دونه برف تو هوا معلق بودند. به طرف سجاد برگشتم. ولش میکردم تا شب همونجا مینشست. به حرف گرفتمش.
_ دهکده رفتی؟
_ نه. الان اومدم. قهوه میدی؟
_ میشه حداقل بذاری تعارف کنم؟
_ میگفتی کجاست خودم برمیداشتم!
_ نه بشین تو رو خدا!
رفتم آشپزخونه.
_ کجا بودی تو این مدت؟
_ از اینجا بهتر بود. خیلی بیکارین.
_ غر نزن. به ماام خوش نمیگذره. ولی چاره ای نیست. قدیمیا یچیزی میدونستن.
مکث کردم.
_ دلیلش هر چی بوده من حقو به اونا میدم. باید میومدیم.
_ چرا من آخه...
_ غر نزن. موضوع حساسه. باید زود به زود بیای و بری.
شنیدم که با خودش میگفت: «غر نزن غر نزن...» بعد صداش بلند شد: « از این کیکای روی میز بردارم؟»
_ چرا یه حسی بهم میگه همین الانشم یه تیکه ش غیب شده؟
دو تا لیوان رو پر قهوه کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سر و کله پنیم پیدا شده بود. از گشنگی صداش دراومده بود.
_ صبر کن یذره...
یه لیوانو دادم دستش و دوباره به پنجره نگاه کردم تا هوا رو چک کنم. انگار تاثیریم داشت. دیگه عادتم شده بود. سجاد گفت: «مایه ی حیات...»
زهرا رو دیدم که به طرف کلبه میدویید. اخم کرده بود.
گوش به زنگ شدم. پنی با یذره گشنگی کشیدن نمیمرد.
***
دیگه شب شده بود. تو این وضعیت بورانم قوز بالای قوزمون شده بود. همه مون نفس نفس میزدیم.
خوب نبود. اصلا خوب نبود.
به شاعر گفتم: «تو و زهرا بمونین. من میرم قصر. سجاد...»
_ میدونم. چیزی نمیخوای برداری؟
_ میریم کلبه و بعدش مستقیم قصر.

sir m.h.e
2016/01/19, 22:15
زمان : روز یازدهم تا روز سیزدهم
مکان: از داخل قصر تا خارج از آن
راوی: هادی
شخصیت ها : هادی و محسن
وسایلم را جمع کرده بودم و آماده رفتن به سفر شدم. باید برای ارث خانوادگی ام روانه سفر می‌شدم و آن را در دل کلبه جنگلی کوچکی که پنهان کرده بودم خارج می‌کردم.
از اتاق ساده ام که درآن فقط تختم و یک کمد لباس و چند تابلو نقاشی بود خارج شدم، در حالی که کوله لباس ها و وسایلم بر دوشم بود. در راهرو های قصر کسی به چشم نمی‌خورد، احتمالا بیشتر بچه ها مشغول تمرینات صبح گاهی بودند. از ساختمان قصر خارج شدم و وارد محوطه جلویی قصر شدم توقع نداشتم کسی را آنجا ببینم، اما بعد از دیدنش، بیرون بودنش برایم منطقی به نظر رسید.
محسن در حال تمرین کنترل خاک بود و حسابی تمرکز کرده بود جوری که متوجه من نشد، من نیز بدون این که مزاحم او شوم به راهم ادامه دادم. می‌دانستم که زیاد از من خوشش نمی‌آید، که البته حق هم داشت. برخورد اول مان اصلا خوب نبود.
روزی که پسر به قصر وارد شد تصمیم گرفته بودم در شب استراحت کنم و در روز به تمرین بپردازم، پس به سراغ توده سنگ های همیشگی ام رفتم. چندباری مجبور شده بودم که سنگ های جدیدی برای آنجا بیاورم. اینبار با ضربات کوچک سراغ سنگ هایی کوچک تر رفتم تا با آن ها خودم را گرم کنم. آن ها را تا ارتفاع کمی بالا می‌انداختم و موقع سقوط‌شان بدون نیاز به پریدن به آن ها مشت می‌زدم. بیشتر تمرینی برای سرعت و دقت بود تا قدرت.
خیلی زود گرم شدم برای همین سراغ سنگ دیگری رفتم. سنگ نسبتا بزرگ و محکمی برداشتم. اینبار میخواستم ضربه ای بسیار محکم به آن بزنم. آن را بالا انداختم. وقتی به محل مناسب رسید با قدرت خیلی زیادی به آن ضربه زدم. سنگ سه تکه شد. تکه وسطی تقریبا پودر شد، تکه پایینی بعد از برخورد به زمین دوباره چند تکه کوچک شد ولی تکه بالایی با سرعت زیاد رو به جلو حرکت کرد.
مسیر حرکت سنگ را دنبال کردم که ناگهان اتفاق بدی افتاد. سنگ محکم به کله پسری خورده و پسر روی زمین افتاد. خودم را به سرعت به او رساندم. پسر بیهوش بود. او را تا به الان ندیده بودم. مطمئن بودم که تازه وارد محوطه قصر شده است. پس چرا کسی منتظر او نبود؟ سرش خون ریزی می‌کرد. نباید می‌گذاشتم که بمیرد پس او را بلند کردم و به سمت قصر حرکت کردم.
سریع او را به درمانگاه رساندم، حانیه و محمد حسین آنجا بودند. وقتی که حانیه وضعیت را دید به سرعت به کمک او آمد. از او فاصله گرفتمو محمد حسین پیش من آمد. پاستیلی تعارف کرد. مودبانه آن را رد کردم. ازمن درمورد اتفاق پرسو جو کرد و وقتی که فهمید او را در کجا یافتم به من اطمینان داد که او نیز یکی از پیشتازان است. سپس بدون هیچ اخطاری به خواب رفت. وقتی که از سلامت آن پسر مطلع شدم. از درمانگاه خارج شدم. بعد از ماجرا دیگر برخورد خاصی با هم نداشتیم.
در مدتی که این خاطره را به یاد می آوردم به خروجی دیگر قصر رسیدم. خروجی که به شهر راه داشت و من از طریق آن وارد شدم. درواقعا از بالای آن داخل محوطه پرت شدم. قبل از این که حافظه ام را پس بگیرم برایم سوال بود که چرا کسی منتظر آن پسر نبوده است. قبل از او فقط یک نفر وارد قصر شده بود که کسی منتظرش نبوده است. آن دیگری من هستم. ولی الان می‌دانم که دلیل آن چیست. او مانند من از نسل مابین نسل ها است.
ما کسانی هستیم که در خارج از قصر تعلیم دیده ایم. در واقع پدر پدربزرگم جز نسل ششم قصربود که پس از کامل شدن قدرتش از آن خارج شده و تشکیل خانواده داد . پس از به پایان رسیدن آن نسل به دلایلی دیگر کسی وارد قصر نشده است تا موقعی که زمان درست آن فرابرسد. به هرحال تا فعال شدن دوباره قصر بقیه پیشتازان مجبور بودند که در خارج از قصر تعلیم ببینند.
من اندکی متفاوتم. درست است که قصر در زمان من فعال شد ولی قدرتم را قبل از شروع نسل جدید یافتم و تمرین را آغاز کردم برای همین در لیست اسامی قصر نامم به چشم نمی‌خورد.
قدرت من درخارج از قصر به کمک خانواده ام کامل شده است. آن ها همه وسایل لازم را برای قوی تر شدنم در اختیارم قرار داده بودند. با این که خودشان بدون قدرت بودند ولی از قدرت من خبر داشتند و طبق خواسته پدر پدربزگم مرا از قدرتم نمی‌ترساندند و در راه قوی شدن کمکم کردند تا این که چند ماه قبل از مرگ پدرم قدرتم کامل شد.
در مدتی که تمرین می‌کردم جز به دست آوردن قدرت چیز های زیادی نیز یاد گرفتم. چندین ورزش رزمی را آموختم و با مطالعه خودم را تبدیل به استراتژیست جنگی خوبی تبدیل گرفتم. یاد گرفتم که چگونه فقط به قدرتم متکی نباشم و به خوبی از مغزم استفاده کنم. متوجه شدم که موقع درگیری ممکن است که انسان دچار مشکلات مختلفی شود و نحوه رفع مشکلات را آموختم، ولی مهم ترین چیز باز هم قدرتم بود
قدرت من خیلی بیشتر از چیزی است که در این پنج سال دیده بودم و حتی چهارمتر بیشتر از آنچه که فکر می‌کردم محدودیتم است می‌توانم بپرم. از وقتی حافظه ام برگشت این قدرت ها نیز برگشت و حس فوق العاده ای به من دست داد.
همینطور که در فکر بودم از شهر گذشتم. دو روز تا مقصدم راه بود. باید چند باری در راه ماشین عوض می‌کردم. در آن دو روز درخاطرات گذشته ام غرق شده بود و شیرینی ها و تلخی های زندگی از دست رفته ام را به یاد می آوردم.
وقتی به آن جنگل رسیدم تقریبا همه چیزهای مهم را به یاد آورده بودم. و دیگر ‌میدانستم که چه چیزی در آن کلبه انتظارم را می‌کشد. درون جنگل به آرامی راه می‌رفتم. آنجا پر از خاطرات خوش برای من بود. کمی بعد به کلبه رسیدم. در را باز کردم و وارد آن شدم. به شدت تاریک بود و هوا بوی نم و خاک زیادی می‌داد. پنج سال از آخرین باری که اینجا بودم گذشته است، پنج سال است که کسی اینجا نیامده است ، این موضوع از تار عنکبوت های خاک گرفته روی دیوار مشخص است. وسایل داخل کلبه به شدت خراب شده بودند دیگر چیزی از جایی که خوش ترین خاطرات کودکی ام را رد آن گذراندم باقی نمانده بود.
به سمت وسط اتاق رفتم جایی که ارثیه خانوادگی ام را پنهان کرده بودم. وسایلی که موقع پنهان کردن آن به سرعت و نامرتب روی محل مخفی کردن آن ها گذاشته بودم هنوز دست نخورده بودند. وسایل را کنار زدم و به کف کلبه دسترسی یافتم. کفپوش های چوبی را از جا در آوردم و شروع به کندن کف کلبه کردم. آن کلبه حدود دو متر از زمین فاصله داشت که در آن فاصله محل خوبی برای اختفای وسایل بود.
خاک ها را کنار زدم و صندوق را در آوردم و آن را باز کردم و با ارثیه ام رو به رو شدم. داخل صندوق تنها سه چیز وجود داشت. یک شمشیر خاص و فوق العاده. شمشیری بزرگ و خاصی که متناسب با قدرت من طراحی شده بود. شمشیری از آلیاژی که آن را نمی‌شناسم و آنقدر محکم و استوار است که حتی در برابر قوی ترین ضربات من آسیب نمی‌بیند و خیلی راحت میتوانم از آن استفاده کنم. علاوه بر آن سپری بزرگ از آن همان جنس نیز درون صندوق بود. این سلاح ها مطلق به جدم بود. کسی که در نسل ششم قصر زندگی میکرد و مانند من قدرت بدنی بالایی داشت.
دو هفته قبل از مرگش، پدرم این صندوق را به من داده بود. تصمیم داشتم که در کنار دیگر قدرت هایم استفاده از آن ها را نیز یاد بگیرم، ولی از دست دادن خانواده ام و اتفاقات بعد از آن همه‌ی آرزو ها و خواسته هایم را بر باد داده بود. تصمیم گرفتم که وقتی به قصر برگشتم با کمک دیگران استفاده از آن ها را در کنار چند ورزش رزمی دیگر یاد بگیرم و اگر کسی مایل بود ورزش های رزمی را که از قبل بلد بودم به آن ها یاد بدهم. در این فکر بودم که یاد آخرین چیز درون صندوق افتادم.
آخرین چیز درون صندوق نامه ای بود از طرف پدرم. نامه ای که وقتی آن را گرفتم پدرم از من قول گرفت که تا وقتی زنده است آن را نخوانم. پنج سال پیش موقع مخفی کردن آن ها آنقدر ناراحتی در من بود که فراموش کردم آن را بخوانم.

به گوشه ای رفتم و روی صندلی خاک گرفته ای نشستم. نامه را در آوردم، دست خط پدرم را شناختم. درباره چیز های مختلفی نوشته بود. اما مهم ترین مطلب در آخر آن بود. آن مطلب پیشگویی بود که پیشگوی نسل ششم قصر به جدم داده بود.
تاریکی همواره در تعقیب نسل تو خواهد بود. روز به روز رشد خواهد کرد خطرناک تر خواهد شد، تا روز آن فر برسد. اتفاقات شومی خواهد افتاد، اتفاقاتی که تاریکی را به اوج می‌رساند. یکی از نوادگانت باید با سرنوشت شومش مواجه شود، سرنوشتی که به تنهایی باید با آن مقابله کند. تنها یک راه برای پیروزی وجود دار و راه های دیگر به مرگ او و دوستانش منجر می‌شود. فقط با تنهایی و از خود گذشتگی زیاد می‌تواند دشمنش را متوقف کند. هیچ کس نباید به او کمک کند. او درحالی که همگان او را تنها می‌گذارند و به مسیرشان ادامه می‌دهند باید بایستد و با سرنوشتش رو به رو شود.
با خواندن پیشگویی تکانی خوردم، آیا این سرنوشت من است؟ قبل از این که به خودم اجازه دهم تا در افکارم غرق شوم متوجه شدم که نامه هنوز ادامه دارد. پدرم نوشته بود: پسرم. متاسفم که مجبورم این بار سخت رو بهت بدم، میدونم که بسیار نا امید کننده و وحشتناکه ولی مجبورم این رو بهت منتقل کنم، همنطوری که این پیشگویی رو پدرم به من منتقل کرد. اما پسرم نترس و قوی باش. ممکنه که این پیشگویی اشتباه باشه، شاید هم تو شخص اسم برده در این نباشی، اما اگرهم باشی مطمئنم که می‌تونی از پس این سرنوشت بر بیای. دوست دارت پدرت
نامه را بستم و به آرامی بلند شدم. به طرف صندوق رفتم و دوباره آن سه چیز را داخل آن گذاشتم. نمیخواستم که در ذهنم به پیشگویی فکر کنم افکارم را متوجه موضوعات دیگری می‌کردم اما کار سختی بود. دیگر نباید در آنجا می‌ماندم کار من با آن کلبه تمام شده بود. در صندوق را بستم و آن را بلند کرد، با وجود وزن زیادش اصلا برای من سنگین نبود. از کلبه خارج شدم و راه برگشت به قصر را پیش گرفتم .

abramz
2016/01/19, 22:25
زمان: نامعلوم
مکان: بیرون از قصر
راوی: نادر :)
موضوع: شروع ... .


به نقشه ی درون دستم نگاه دیگری انداختم. درست آمده بودم! نقشه، کوچه ای را نشان می داد که در انتهای آن، یک آپارتمان دیده می شود. نقشه را به جیبم برگرداندم و به طرف آپارتمان به راه افتادم.

زمستان بود و هوا سرد. دستهایم را به دور خودم گره کردم؛ مانند کسی که خودش را بغل می کند. انگشتانم از سرما یخ زده بودند و سعی کردم کمی وضعیت بهتری داشته باشم؛ خب، اگه هرکس دیگه ای ناگهانی از خانه بیرون برود برای اینکه با آدمهای عجیب و غریبی - مانند خودش - زندگی کند، خیلی چیزها را فراموش می کند.

ناگهان فکری به سرم زد. به اطراف نگاه کردم. همه جا خلوت بود؛ خب، هر کسی ترجیح می دهد به جای قدم زدن در یک شب سرد و تاریک، درون خانه اش بماند. برای اینکه مطمئن شوم، بار دیگر نگاه کردم. سپس دستهایم را به یکدیگ گره کردم و منتظر ماندم ... . جرقه هایی آبی رنگ و بسیار ریز، در هوا معلق شدند و یک گرمای ناچیز، یخ زدگی دستانم را کمتر کردند. احساس حقارت کردم. چرا کسی که می تواند صاعقه درست کند، قدرتش تنها در حد ایجاد جرقه و گرما است؟!

باد سردی وزید و به درون پلورم نفوذ کرد. خودم را سفت تر بغل کردم و به طرف در آپارتمان به راه افتادم.

یک آپارتمان بسیار معمولی بود و در هم همینطور؛ تنها چیز عجیب این بود که برای یک آپارتمان، فقط یک زنگ وجود داشت. زنگ را با انگشتم که هنوز گرم بود، فشار دادم و منتظر ماندم. ناگهان وحشت کردم. اگر مقصدم اینجا نبود چی؟ اگه نقشه راه اشتباه را گفته باشد، چی؟ نتوانستم بیشتر فکر کنم. در باز شده بود بدون ... بدون اینکه کسی آن را باز کرده باشد؛ مانند فیلم های ترسناک کلاسیک که هنگام ورود فرد به خانه در بسته می شد!

وقتی وارد خانه شدم، در پشت سرم بسته شد! برگشتم و به عقب نگاه کردم اما ... دیگر دری نبود. به جای آن، یک جنگل تاریک ظاهر شده بود. با خودم گفتم که کاملا احقانه است! برای اینکه مطمئن شوم بیدارم، تصمیم گرفتم یک صاعقه - یا همان جرقه ها را - بسازم تا ... تا ... .

باورم نمی کردم ... من اینجا بودم! روبروی قصر! ... یعنی واقعی ست؟ نمی خواستم به واقعی بودن یا نبودن قصر فکر کنم؛ این صحنه حتی اگر توی خوابم هم باشد، برایم مهم است و نمیخواهم آن را خراب کنم.


باد، از میان سبزه ها عبور می کرد و با ورود به جنگل، تبدیل به زوزه ی غمگینی می شد. جنگلی که در پشت سرم بود، حتی در نیمه روز هم، سرد و بی روح به نظر می رسید؛ و حالا هم که خورشید در حال غروب کرده است، وضعیت بهتری ندارد. درواقع، اصلا هم شبیه یک جنگل نیست! زمین آن کاملا از خاک پوشیده شده و درختانش گویی مرده اند؛ سیاه رنگ بودند و شاخه های شان بلند، خشک و تیز بودند. باورم نمی شود که دو شب را در این جنگل خوابیده بودم.


نگاهم را از جنگل گرفتم و دوباره به قصر خیره شدم؛ قصری که تنها دلیل من برای تحمل دو شب در جنگل و ... دوری از انسان ها بوده است. انسان هایی که من برای آنها یک فرد خطرناک محسوب می شدم. کسی که ممکن بود آنها را بکشد.


تنها دلیل آمدنم، همان صاعقه - یا جرقه ها ... - هستند. از کودکی، می دانستم که توانایی انجام یک کار عجیب را دارم؛ و تصور می کردم که همه ی آدمهای دیگر هم، مانند من ... عجیب و غریب هستند. اما وقتی دیدم که هیچکس استفاده ای از قدرتش نمی کند، من هم تبعیت کردم. البته بعضی وقت ها - هنگام عصبانیت یا ترس - کنترل آن از دستم خارج می شد و ناگهان ... یک صاعقه ی ضعیف به وجود می آمد؛ و این وضعیت، نتیجه ی کنترل نکردن احساساتم بود.


درواقع هیچ تمرینی هم برای بهبود، انجام ندادم. چون فکر می کردم بعد از تدریس درس های کسل کننده ی جبر و شیمی، راه های استفاده و تقویت از قدرت مان را هم، شاید در مدرسه، آموزش دهند. به همین علت، دلیلی برای تمرین نمی دیدم؛ البته اگر می دانستم تمرین نکردن من، باعث بروز مشکل می شود، هیچگاه منتظر نمی ماندم. اما متاسفانه هیچ کدام از این اتفاق ها رخ نداد.


تصور می کردم چون من، عجیب هستم، حتما یکی دیگر از خانواده ام هم باید مثل من باشد. اما پدرم، مادرم و بیشتر از همه ... خواهرم، معمولی به نظر می رسیدند. به غیر از آنها، می دانستم یک عمو دارم؛ اما پدرم به هیچ عنوان نمی خواست که با برادرش رابطه برقرار کند. بنابراین تا به حال او را ندیده ام. همین طور هیچ مکالمه ی تلفنی؛ البته به غیر از نامه هایی که بعضی وقت ها می فرستد و مادرم آنها را به سرعت - و بدون هیچ جوابی - آتش می زند.


می دانستم که ممکن است او هم مانند من باشد؛ اما متاسفانه هیچ وقت او را ندیدم که بخواهم درباره اش بپرسم. فکر می کردم که در آینده ممکن است رابطه پدرم با برادرش بهتر شود، اما متاسفانه اینگونه نشد ... درواقع عمویم زودتر از آنچه تصور می کردم، مرد. آن موقع هیچ احساسی نداشتم؛ مطمئنم به علت سنگدلی نیست. خب، من هیچ وقت او را ندیدم. و به همین علت وقتی فهمیدم برای مان اموالش را به ارث گذاشته است، تعجب کردم.

***

به نظر می رسید که یک فرد ثروتمند بوده است؛ چون مطمئنا کسی یک عمارت مجلل را به راحتی به دست نمی آورد! عمارت را بعد از اینکه به مراسم ختم اش شرکت کردیم، دیدم. کسانیکه در مراسم شرکت کرده بودند، بیشتر جزو دوستان عمویم بودند و ما، تنها بستگان - به غیر از نامزد عمویم - بودیم.


پدرم به مراسم نیامده بود؛ احتمالا به خاطر گذشته، عذاب وجدان گرفته بود. بنابراین نتوانست جلوی من را از گرفتن پاکتی که عمویم برایم به ارث گذاشته بود، بگیرد. یک پاکت، همانند پاکت من، به خواهرم داده شد. برایم عجیب بود؛ چرا فردی که عمارت به این زیبایی دارد، تنها یک پاکت را - که احتمالا درونش یک کاغذ است - برای من و خواهرم به ارث گذاشته است.


کمی به فکر فرو رفتم. ارثی که عمویم برای من گذاشته، یک نامه است؟ سعی کردم بی تفاوت باشم و نامه را بخوانم. به نظرم عمویم توسط سرطان یا بیماری ای که از قبل می دانسته است، مرده؛ چون متن نامه به گونه ای بود که انگار از قبل می داسنت قرار است بمیرد و این نامه را با آگاهی نوشته بود.

در ابتدای نامه چیز عجیبی دیده نمیشد؛ اینکه قبل از مرگش چقدر دلش میخواسته ما را ببیند و ... . اما ناگهان در پایان نامه اش چیز عجیبی را دیدم.



تو به سوی قدرتت فراخوانده میشوی ... نقشه ی رویایت را دنبال کن و تنها آن وقت است که میتوانی تقویت شوی.

در کنار نامه ی درون پا
***

نقشه را از جیبم درآوردم؛ نقشه ای که همراه نامه ی عمویم در پاکت بود. آخرین نگاه را به آن انداختم و سپس ... گذاشتم که همراه باد به درون جنگل برود ... .


به سوی قصر به راه افتادم ... برخلاف جهت باد.

Hermion
2016/01/19, 23:06
زمان: شب ششم تا روز هفتم
شخصیت‌ها:


با بقیه از اتاق بیرون اومدم. سری براشون تکون دادم و به سمت درمانگاه به راه افتادم. اگه هنوزم کسرا به هوش نیومده بود باید نگرانش می‌شدم. مشکلش برای این همه بی‌هوش بودن خیلی حاد نبود. به درمانگاه رسیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد جنی بود که داشت با شیشه‌های داروهای گیاهی ور می‌رفت و جاهاشون رو بهم می‌ریخت! داروهای عزیز من! نتونستم خودمو کنترل کنم و جیغم به هوا رفت.
ـ چـــی کــــار داری میـــــکنی؟
جن از ترس به هوا پرید و شیشه از دستش افتاد؛ دوباره توی هوا گرفتش. نفس عمیقی کشیدم و با انگشت به در اشاره کردم.
ـ بــــرو بیرون!
جن با ترس بهم نگاه می‌کرد:
ـ خانم....
ـ برو بیرون! این کارت رو هم به تهمورث می‌گم!
ـ فقط....
ـ گفتم بیـــــرون!
جن با ترس از اتاق بیرون خزید. هوفی کشیدم و به سمت تخت کسرا رفتم. به نظر نمی‌رسید تغییری کرده باشه. مچش رو گرفتم و نبضشو گرفتم. فایده‌ای نداشت. باید از این به بعد خودم پیشش می‌موندم. از قفسه یه قوطی رزماری برداشتم. چند شاخه‌اشو برداشتم. یه شیشه هم که درش روغن رزماری رو نگه می‌داشتم برداشتم. به سمت تخت کسرا رفتم یه پارچه‌ی تمیز از کشوی میز کنار میز برداشتم. مقداری از روغن رو روی پارچه ریختم و به صورتش کشیدم. شاخه‌ها رو هم زیر بالشت‌اش گذاشتم.
شیشه روغن را همان‌جا روی میز رها کردم و خودم را روی صندلی کنار تخت انداختم. خستگی باعث شد بلافاصله و بدون هیچ فکری بخواب برم.
صبح روز بعد، به محض بیدار شدن متوجه شدم صبحانه بی صبحانه. به بدنم کششی دادم و به کسرا نگاه کردم که با همان حالت قبل روی تخت قرار داشت. با نگرانی لای پلک‌هایش رو باز کردم؛ هیچی.
باید از تهمورث می‌خواستم یه جن مطمئن برام بفرسته.
باید با محمدحسین در این مورد حرف می‌زدم.

Red Viper
2016/01/19, 23:20
به دور از هیاهوی قصر در پایین ترین طبقات در طبقاتی که به منظور خاصی ساخته شده بودند یک راز زندگی میکرد.بله درست شنیدید یک راز و تنها یک راز از راز های دیگر قصر. جز افراد خاص در قصر کسی از این راز خبر ندارد و تنها فردی که با کمک قدرت خودش اونو لمس کرده..بله درست فکر میکنید تنها کسی به کمک قدرت خودش تونست تصاویر گنگی از آن ببیند پیشگوی قصرِ.
پیشگو نیز چیز زیادی نمیداند تنها در حد کابوس هایی هولناک که حتی از تعریف کردن آنها پیش دیگران خودداری میکند
********
رو به روی دیوار یخی ایستاد، در آن به نقش خودش خیره شد ناگهان متوجه ی رنگ چشم هایش شد...چشم هایش دیگر مشکی و به گرما و شور تابستان نبود. آبی بودند آبی ای سرد و بی روح ....کاملا مشخص بود زندگی آنهارا ترک کرده است ولی نوع دیگری از زندگی در آن جان یافته بود.
با خودش به حرف های زندانبانش فکر میکرد...آری زندانبان...خیلی وقت پیش برای اینک از تفاوت خودش با آدمای عادی فرار کند پا به این قصر گذاشت اما حالا چه داشت؟ یک زندان به سرمای....آه مشکل همینجا بود سرمای آن سلول مثال نزدنی بود ..اما این سرما برای او نشاط بخشو آرامش بخش بود و هیچ مشکلی با آن نداشت درحالی که زندبان به او گفته بود تا نتواند کنترل نیرویش را کامل بدست بگیرد اجازه ی ملاقات با دیگر اعضای قصر را ندارد زیرا ممکن بود تنها با یک نفوذ ساده به افکارش باعث مرگ فرد تجاوز گر شود در کل کوچک ترین تهدید بدترین پاسخ را داشت با تواناییه فعلیش..هنوز خیره بود به تصویر درون یخ...به تصویری از جنس سرما.
*********
صدای قفل در مرا از افکار به اجبار بیرون کشید نگاهی کنجکاوانه به در انداختم با اینکه میدانستم چه کسی پشت در انتظارم را میکشد رو به در ایستادم به محض باز شدن در یخ های جلوی در عقب نشینی کردند فردی پیچیده در لباسی پشمی که گرمای مورد نیاز را به صاحبش میداد لبخندی تلخ روی لبانم آمد گفتم: حداقل میدونیم یکی هس که میتونه خرابکاریامو بپوشنه
امیر حسین زیر خنده زد و گفت: نمیخوای نشون بدی چقدر پیشرفت داشتی؟
انگشت اشاره ام را به سمت پایین گرفتم دیوار های یخی تحلیل رفتند زمین کم کم از زیر لایه های یخی داشت خودش را نشان میداد ...روح زمستان به زمستان کوچکش دستور فروپاشی داده بود...
لبخندی شیطنت آمیز روی لبانم آمد و به چشمان امیرحسین نگاه کردم اون نیز جواب لبخندم را داد و با حرکت نمایشی در زندان را باز کرد و با دستش به بیرون اشاره کرد

Percy Jackson
2016/01/19, 23:23
عماد
روز هشتم
نامبردگان: سارا، حانیه، رضا، بقیه k

رضا باز هم مثل خرس گرفته بود خوابیده بود! من موندم قدرت من که یکی از پر انرژی ترین قدرت هاست هم اون قدر ضعیفم نمیکنه که روزی 12 ساعت بخوابم، ولی قدرت اروم رضا نیازمند نصف روز خوابیدنه! تازه داخل ماموریت های ما که پیدا کردن پیشتازی های فعال نشده یا تسریع فرایند پیدا کردن قصره من خیلی بیشتر از اون فعالیت میکنم و همه ی کتک ها رو از ادم هایی که هنوز نمیدونن چطور قدرتشونو کنترل کنن میخورم! در صورتی که اون فقط میشینه یه گوشه، یه نفر رو پیدا میکنه و بعدش میشینه دخترا رو دید میزنه!
از پای کامپیوترم بلند شدم و سمت رضا رفتم و صداش کردم:« رضا! رضا!»
-هومم
- پاشو ببینم مردک!
- هوممم
عصبانی شدم و لگدی محکم به پهلوی رضای بخت برگشته زدم.
«آی دیونه چته؟؟ داغونم کردی!»


پاشو ببینم خرس گنده الان چه وقت خوابه لنگ ظهر؟
برو بابا میخوام بخوابم!

میدونستم که اگه تا روز بعد هم بهش لگد بزنم باز هم بیدار نمیشه پس بیخیالش شدم و از اتاق خارج شدم.
جدیدا داخل قصر فضا خیلی عوض شده بود. همه ناراحت و گرفته بودن! البته من زیاد دخالتی نمی کردم و علاقه ای نداشتم که بدونم بین بچه ها چی میگذره! مطمئنن از اونجایی که بیشتر اوقات بیرون از قصر بودم هم زیاد به من مربوط نمیشدن این قضایا! اصلن هم موجود اجتماعی ای نیستم و از قدیم گفتن میخوای تو کارت دخالت نکنن تو کارشون دخالت نکن! پس همیشه بی توجه نسبت به همه چی از کنار بچه های غمگین رد میشدم.
راهرو های قصر به شکل عجیبی خلوت بودن. نه این که بد باشه. من از تنهایی خوشم میاد. هرچند حس عجیبی داشتم که یکی پشت سرم داره منو می پاد. بر گشتم و پشت سرمو نگاه کردم. اما کسی نبود. بیخیال شدم و به راهم ادامه دادم. کم کم داخل فکر فرو رفتم. هرچند که میدونم نباید این کار رو انجام بدم. چون اون اتفاق دوباره باز میافته. همینجوری داخل همین فکر بودم که ناگهان یکی از نسخه هام جلوم ظاهر شد. ایستادم. جدیدا بدون تمرکز و بدون اراده کلون هام رو احضار می کردم. سعی کردم که از بین ببرمش و محوش کنم اما به شکل عجیبی مقاومت می کرد! انرژی ای که این کلون از من می گرفت خیلی زیاد بود نمیدونم چرا. همینطور با ذهن خودم کلنجار می رفتم که متوجه شدم کلون دوم هم کنار اولی احضار شد. با خودم فکر کردم شاید این تصورمه واقعا و کلون نیست! احساس سستی می کردم. انرژی خیلی زیادی داشت از بدنم خارج می شد. تعداد کلون ها باز هم بیشتر شد. سه تا! چهارتا! پنج تا... ناگهان به خودم اومدم و دیدم دور و برم پر از کلون ها و بدل های خودمه و به شکل وحشتناکی سرم درد میکرد و انرژی ام تحلیل می رفت. از شدت درد به خودم می پیچیدم. سردرد خیلی وحشتناکی بود و این بدل ها به شکل وحشتناکی از من نیرو می گرفتند. و این همه بدل! بی سابقه بود. این اتفاق از توانایی های من خارجه! از شدت درد فریاد بلندی زدم. و حس کردم که تمام کلون ها همزمان با من درون ذهنم فریاد میزنند. چشم هایم را بستم و نیروی باقی مانده ام را جمع کردم و با تمام قدرت فریاد زدم. تمام بدلها ناگهان از بین رفتند و من نفس راحتی کشیدم. از شدت کوفتگی روی زانو افتادم. خیلی انرژی از من رفته بود. اما چرا اینطوری شد؟ اصلا همچین چیزی غیرممکنه! اروم صدای یه سری قدم رو شنیدم. نباید کسی من رو تو این حالت ضعیف می دید. سعی کردم با کمک دیوار بلند شم.
از داخل دیوار یک دختر نوجوان خارج شد. قبلن دیده بودمش. از کسایی بود که نیاز های قصر رو برطرف می کرد. با صدای بلندومحکم برای این که شعفم را پنهان کنم گفتم:« پس تو دنبال من بودی؟»
دختر گفت:« آره... اممم ... فک کنم!»


چی دیدی؟
هیچی! فقط دیدم که یهو روی زمین افتادی و نعره کشیدی!
اوه...

فهمیدم که کلون ها واقعی نبودند. اما چرا انقدر انرژی گرفتن از من؟؟ واقعا خسته ام کرده بودن.
دختر پرسید:« کمک میخوای؟»
گفتم:« نه ممنون خودم میتونم بلند شم.»
پرسید:« جایی می رفتی؟»
کمی فکر کردم... کجا می رفتم؟؟ من بی هدف برای قدم زدن اومده بودم بیرون که این اتفاق افتاد.. چون که فعلا ماموریتی نداشتیم و خبری نبود. اولین بارم نبودکه سردرد شدید می گیرم و یا تمرکزم روی کلون ها رو از دست میدم ولی این دفعه واقعا غیر معمول بود. شاید بهتر بود یه سر به...
«حانیه! میرفتم پیش حانیه!»


اهان، باشه خوب مطمئنی کمک نمیخوای؟
اره خیالت راحت. راستی من عمادم!

دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم. اما دختر با ناراحتی به دستم نگاه کرد و بعد گفت :« من هم سارا هستم.» من متوجه شدم که دوست ندارد دست بدهد پس دستم رو بالا اوردم و پشت سرم گذاشتم تا ضایع نشوم!
دختر پرسید:« برای چی پیش حانیه میری؟»
از سوالش تعجب کردم. خیلی ناگهانی بود. با گیجی جواب دادم:« خوب میخوام یه چیزی رو باهاش در میون بزارم!»
دختر پرسید:« مربوط به اتفاق الانه؟»
سریع گفتم:« نه نه مشکلی نیست!»
و راه افتادم. دختر گفت:« من هم پیش حانیه میرم.» و دنبالم اومد.
خیلی سختم بود که با یک دختر همراهی شم. من آدم منزوی ای هستم و زیاد به اطرافیانم توجه نمی کنم. با دختر ها هم که دیگه...
در راه پله طبقه اول به حانیه برخوردیم ولی اون متوجه ما نشد. خیلی ناراحت بود. و معلوم بود از خستگی کم مونده بیهوش بشه. با خودم فکر کردم شاید الان وقتش نباشه که اون اتفاق رو بهش بگم. احتمالا اذیتش میکنه. یهو یه جرقه داخل ذهنم زد. چطوره با یه شوخی سر حالش بیارم؟...
با لبخندی شیطانی به سارا نگاه کردم:« نظرت چیه که یکم حانیه رو سر حال بیاریم؟ » و نخودی خندیدم. سارا با شک به من نگاه کرد و پرسید:« چیکار میخوای بکنی؟»
گفتم:« فقط نگاه کن. قدرتت داخل دیوار رفتنه نه؟ برو داخل اون دیوار یا پشت اون دیوارقایم شو.»
بعد منتظر شدم تا دختر بره سر جای خودش و بعد دقیقا به روبروی حانیه خیره شدم. حانیه بدون این که حواسش باشه خیلی ارون داشت راه میرفت و سرش رو پایین انداخته بود. با خودم اروم خندیدم و بعد... یکی از نسخه های من دقیقا روبروی حانیه ظاهر شد و حانیه از ترس به عقب پرید و جیغ بلندی کشید. از شدت خستگی کلونم بیشتر از دو ثانیه نموند و محو شد. شروع کردم به بلند قهقهه زدن. حانیه با عصبانیت به سمت من برگشت.« عماد تو بودی. بچه ی ...»
در حالی که از خنده دولا شده بودم گفتم :« باید قیافتو میدیدی!»
حانیه سمت من اومد و بلند سرم داد کشید:« پسره ی احمق! تو و اون رضا همیشه با شوخیاتون بچه ها رو اذیت میکنین، یه ذره هم به فکر بقیه نیستین! اصلاهم درک نمیکنین که تو بعضی موقعیتا مثل الان وقت این کارا نیست. نه الان که امیرکسرا و بقیه...» حرفش رو خورد.
با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت ندیده بودم حانیه انقدر از شوخیای من عصبانی بشه! همیشه اول یه نگاه خشمگین بهم میکرد و بعد خندش می گرفت. اما الان واقعا عصبانی بود.
پرسیدم: « الان که چی؟»
«ولش کن!» و سریع به سمت مخالف من دوید. من هم خیره نگاهش کردم که دور می شد.
حواسم کاملا از سارا که پشت دیوار بود پرت شده بود تا وقتی که به سمتم اومد. با عصبانیت و ازردگی نگاهم کرد و پرسید:« این بود سرحال آوردنت؟؟» من جوابی ندادم و به فکر فرو رفتم...
یعنی انقدر اتفاق مهمی افتاده بود؟

Harir-Silk
2016/01/19, 23:31
زمان:روز سیزدهم
راوی:حریر
افراد حاضر در داستان:حریر، شهرزاد، سپهر

ما از مسیری سخت بی آنکه دلیلش را بدانیم گذشته بودیم، کتابخانه را یافته بودیم و نقشه را کشف رمز کرده بودیم، حتی می توانستم حدس بزنم که آن مسیر سختی که برای سپهر سوسک های گوشتخوار و برای من هیولایی خرس وار و برای شری خاطراتی دور بودند احتمالا نوعی آزمون بودند. آزمونی که نشان می داد صلاحیت ورود به کتابخانه ای این چنین را داریم؟جایی که مطمئنا اسرار زیادی را در خود پنهان کرده بود...جایی که می دانستیم با گشتن در آن بسیاری از راز های قصر برملا می شود.
اما الان مشکل بزرگی داشتیم. مشکلی که هیچ ایده ای برای چگونگی حل کردنش نداشتیم.
ما چطور می توانستیم بیرون برویم؟ چطور می شد از سالنی که نه دری در آن دیده می شد، نه هیچ پله منتهی به دری بیرون برویم؟
هر سه در فکر فرو رفته بودیم که شهرزاد گفت: شاید...شاید باید همونطور که وارد شدیم خارج بشیم. یعنی...
سپهر حرفش را کامل کرد: از توی دیوار رد بشیم. اما...
و من ادامه اش را گفتم: کدوم دیوار؟
هرسه به اطراف نگاه کردیم. سالن به قدری وسیع و گسترده بود که ما مستاصل به هم خیره شدیم.
شری با نگرانی گفت: وقت زیادی نداریم. الان ساعت سه بعد از ظهره و ما باید تا قبل از نه برگردیم، پس باید هرچی زودتر راه خروج رو پیدا کنیم.
من در حالی که از شدت تمرکز اخم کرده بودم با نگاهی که در سالن می چرخید گفتم: با کورمال کورمال گشتن چیزی پیدا نمیشه. تازه کاملا ممکنه روش خروج با روش ورود فرق کنه...ممکنه چیزی که ما رو به اینجا راه داد باعث بشه اینجا گیر کنیم. کی میدونه؟
با کلافگی سری تکان دادم و زیر لب گفتم: پوففف...دیدم هم ضعیف شده اینجا. نمیدونم قضیه چیه؟
هر سه ساکت بودیم. هیچ ایده ای نداشتیم که باید چکار کنیم، و فقط به شدت سعی می کردیم چاره ای بیابیم.
در حین فکر کردن چشمانم همه جارا نگاه می کرد و دنبال راه فراری بود...که متوجه چیزی شدم. زیر نگاه دو نفر دیگر،به سمت دیوار ضلع شمالی سالن رفتم،جایی که یکی از تابلو ها توجهم را جلب کرده بود.
تابلوی رنگ روغنی بود که قابی به شکل مستطیلی با طول بلند داشت. در نگاه اول، تنها راهرویی سیاه و بلند با مشعل هایی شعله ور بر دیوارهایش را نشان می داد، که هرکس آن را می دید چیز خاصی از آن برداشت نمی کرد.
هرکس جز من، زیرا من این تصویر را دیده بودم.
به آن دقیق شدم. سقف راهرو کوتاه بود،ولی از نظر عرضی به اندازه زیادی پهن بود. کف آن ناهموار بود و وقتی دقیق شدم، برق کوچکی بر روی زمینش دیدم. چیزی مانند جواهر آن جا بود و می درخشید... هرچه دقت کردم نفهمیدم چیست.
سیاهی تونل گویی جاذبه داشت. من را به سمت خود جذب می کرد. آرام به آن نزدیک شدم، کم کم می توانستم درخشش مشعل ها را با چشمانم ببینم، دیوار های سنگی را لمس کنم و...کشش شدت گرفت و گویی دستی نامرئی یقه من را گرفت و به درون تابلو کشید. تنها توانستم جیغی کوتاه بکشم و سپس من آن جاایستاده بودم، در ابتدای تونل کوتاه و پهن. و شعله مشعل ها بر روی دیوار می رقصید...به پشت سرم نگاه کردم تا بفهمم از کجا وارد شدم و چیزی جز دیواری سنگی ندیدم.
مطمئنا متوجه فریاد من و ناپدید شدنم شده بودند...پس منتظر گوشه ای نشستم. دوباره برقی توجهم را جلب کرد، دقیق که شدم روی زمین یک...گردنبند بود؟ برش داشتم.مانند زنجیری ظریف می مانست که قسمت جلو قابی تیز و چشم مانند داشت...د وسط آن جواهری زرد رنگ قرار داشت که به شکل مرموزی می درخشید. الان که دقت می کردم زنجر نبود بله بندی از جنس نقره بود. و گردنبند هم نبود،بیشتر به ...
-حریر!! حریر!
آن ها آمده بودند. از جا پریدم.
-وای بالاخره اومدین! بیان به نظر می رسه راه رو پیدا کردیم.
شروع به حرکت کرده ایم. سپهر در جلو راه افتاده و ما، من و شهرزاد کنار همیم. من آن آویز را به جیبم سپرده ام و فکر کردن راجع به آن را به بعد موکول کرده ام.
سکوت می کنیم و راه می رویم و بالاخره بعد از سه ساعت به انتهای تونل میرسیم.
دیواری شفاف سد راه ما شده، دیواری که از آنسویش راهروی قصر مشخص است، و کسی به دیوار تکیه داده.سپهر دیوار را لمس می کند و دستش از آن به سادگی عبور می کند، و به دنبال آن بقه بدنش.
به دنبالش می رویم و خود را در راهرویی در طبقه اول میبینیم. همان راهرو منتهی به سالن غذاخوری بود. با قدم گذاشتن به آن ور دیوار،کسی که آن جا نشسته بود از جا می پرد!
طهمورث آنجا با دهانی باز به ما نگاه می کرد.

ادامه در داستان شهرزاد:)

julia
2016/01/20, 00:33
روز هفتم.
راوی
سارا
افراد درون داستان
سارا، حانیه، عماد
قصر خیلی بزرگی بود. فقط گلخونه ای که توی محوطه‌اش بود، دو برابر هتل‌هایی بود که معمولا اونجا زندگی می‌کردم!البته اون قدر هم بزرگ نبود ! شاید بعضیا فکر کنن که خیلی سخته کل عمرت رو مرتب در حال جا به جایی باشی و از هتلی به هتل دیگه بری اما برعکس تصور اون ها خیلی هم خوبه و تنوع همیشه لازمه! به خصوص برای دزدها! از اونجایی که شغل ما بسیار حساسه و کوچک ترین اشتباهی می‌تونه ما رو به دردسر بندازه، داشتن یه خونه ثابت هم می‌تونه خیلی خطرناک باشه!البته تمام این حرف ها از نکات مهم دزدی هستن و اگه خواستین امتحان بدین و ببینین دزد خوبی می شین یا نه حتما از این نکات استفاده کنین و نگران هم نباشین! بعدا با جیبتون حساب میکنم!
زندگی دزدها خیلی قشنگه، هر موقع دلت بخواد می‌ری سراغ رستوران‌ها، مغازه‌ها و ...
حتی بدون این‌که کسی بفهمه می‌تونی توی اتاق‌های هتل زندگی کنی! البته آخرین مورد یکم خطرناکه و باید حواست باشه حتما کلید های اتاقت رو بدزدی! یکی از خوبی های دزدی هم تقویت سرعته! هر کسی نمی‌تونه از پسش بر بیاد! یادمه یه دفعه یه نفر دنبالم بود تا مطمئن بشه نتونستم چیزی ازش بدزدم، اما نتونستم اون طور که باید با سرعت فرار کنم ! نزدیک بود گیر بیوفتم که یه نفر منو سمت خودش کشید! چند دقیقه ای طول کشید تا متوجه شدم این دختر نجاتم داده! قبل از این‌که بهم فرصت بده ازش تشکر کنم با لبخند خودش رو معرفی کرد و گفت الی صداش بزنم! خب من هیچ وقت نفهمیدم الی مخفف چیه یا این‌که اصلا مربوط به اسم واقعیش هست یا نه!؟ البته هیچ وقت هم تلاشی برای فهمیدنش نکردم!
از خاطراتم بیرون اومدم و در اتاقی که رو به روش ایستاده بودم رو باز کردم. یه سالن خیلی بزرگ و پر از کتاب! اینجا مطمئنا جای خوبی برای موندن بود! چند ساعتی رو مشغول کتاب ها بودم. وقتی از اون سالن بیرون رفتم هوا هم تاریک شده بود. این جوری بیرون رفتن خیلی سخت بود برای همین امشب ، خودم رو به یکی از اتاق های خالی قصر دعوت کردم و تا صبح با خیال راحت خوابیدم! یکی از خوبی های دزد بودن اینه که کلا با واژه ای به اسم خجالت آشنا نیستی! از اتاق بیرون رفتم و تصمیم گرفتم بی خیال این قصر بشم اما از راهرو صداهای زیادی می اومد.
خیلی سعی کردم به سمت دیوار برم و سریع از قصر خارج بشم اما حس کنجکاوی این اجازه رو نداد! چندین بار از این راه ها راز های خوبی هم کشف کرده بودم که خیلی هم به دردم خورده بودن! به سمت صدا حرکت کردم . یه پسر با لباس آبی تیره از یکی از اتاق ها خارج شد . دنبالش راه افتادم. راهرو خیلی خلوت بود و باید احتیاط می کردم تا متوجه من نشه ، کار سختی هم نبود! یکی دو بار به سمت عقب برگشت اما سریع عقب کشیدم تا من رو نبینه! چند دقیقه ای گذشت . پسر با فریاد بلندی به زمین خورد. جلو رفتم که متوجه من شد . با صدای بلند ازم پرسید: پس تو دنبال من بودی؟
جواب دادم: آره ... اممم ... فک کنم!
-چی دیدی؟
-هیچی فقط دیدم که یهو روی زمین افتادی و نعره کشیدی!
پسر چیزی زمزمه کرد. پرسیدم: کمک نمی خوای!؟
- نه ممنون خودم می تونم بلند شم.
کاملا فراموش کرده بودم که نباید دیده می‌شدم و پرسیدم: جایی می رفتی؟
پسر بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت: حانیه ! می رفتم پیش حانیه!
هیچ نظری در مورد این‌که حانیه کیه نداشتم . پسر گفت : راستی من عمادم! و دستش رو‌جلو آورد. همون طور که به دستش نگاه می کردم گفتم : منم سارا هستم!
عماد دستش رو پشت سرش گذاشت. پرسیدم : برای چی پیش حانیه می رفتی؟
-خب می خوام یه چیزایی رو باهاش در میون بزارم!
-مربوط به اتفاق الانه؟
خیلی سریع جواب داد: نه نه! مشکلی نیست!
کنجکاو بودم . برای همین گفتم: من هم پیش حانیه می‌رم!
و با عماد همراه شدم! عماد با لبخند پرسید: نظرت چیه که یکم حانیه رو سر کار بزاریم؟ پشت اون دیوار قایم شو!
ایده خوبی نبود اما قبول کردم! چند دقیقه بعد حانیه رو دیدم با دوتا عماد که یکیش خیلی سریع محو شد! اینجا دیگه کجاست؟

Angel of Death
2016/01/20, 06:39
پارت 1 (گرسنگی)
زمان : خیلی وقت پیش
مکان : رستوران
اشخاص داخل داستان : شیشلیک ، جوجه ، مرغ
راوی : یک گرسنه
موضوع : رفع گرسنگی
وقتی فکرشو می کنم میبینم من به صورت خیلی اتفاقی و البته عجیب و غریبانه تونستم قدرت خودمو پیدا کنم.
یه روز که رفته بودم رستوران همیشگی تا غذا بگیرم ، بعد از سفارش چلو شیشلیک با ماست ، نوشابه ، زیتون پرورده ، سیر ، پیاز و یه برنج اضافه و میل کردنشون بازم احساس کردم گرسنمه ... نمی دونم این حسی که کلی غذا میخوری ولی باز احساس گرسنگی می کنی.اه عجب حسه بدیه.اصلا فکر کردن بهش باعث میشه ناخوداگاه از قدرتم استفاده کنم !
بگذریم ، بعد از خوردن کلی غذا ، و سیر نشدن سفارش یک پرس چلو جوجه کردم که گفتن تمام کردیم ... آخ آخ انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود.وای جوجه نداشتن حالا چی کار کنم من هنوز گرسنم ... بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از رستوران رفتم بیرون و سوار ماشین شدم زدم برم دنبال کارام.همینطوری که سوار ماشین بودم احساس گرسنگی می کردم ... احساس اینکه چقدر گرسنمه ... چقدر دلم الان یک پرس چلو جوجه می خواد ... واییی ... شاید از همیشه بیشتر !!! مخصوصا که جوجه رو شیشلیک خیلی میچسبه !!!
همینطور در حال فکر کردن به جوجه و مرغ بودم که یک هو در حین رانندگی دیدم از صندلی عقب صدای جیک جیک میاد ، اول فکر کردم آهنگمه پس صداشو کم کردم که بعد باز دوباره صداش آمد ، پامو گذاشتم رو ترمز همونجا زدم کنار عقبو نگا کردم دیدم چندتا جوجه خوشگل و نانازی دارن عقب بالا پایین میپرن ، ناز ، خوشگل و ازهمه همهتر خوردنی ! دقیقا همون توری که من بهشون فکر می کردم.دقیقا همونا اون عقب ظاهر شدن ... اول خیلی ترسیدم ولی بعد خودمو اروم کردم و رفتم سریع چندتا سیخ از صندوق عقب آوردن و منقل و روشن کردم و جوجه هارو زدم به سیخ ... وای وای چقدر خوشمزه چقدر خوب ... تازه آروم شدم.تازه احساس ترسم ریخت.همیشه میدونستم این سیخ و منقلی که عقب ماشین گذاشتم یکجایی به دردم میخوره.همینطور در حال خوردن جوجه ها بودم که یکدفعه یادم آمد ااااا من خودم اینارو ظاهر کردم اما اعمان از دست گرسنگی که حواس نمیذاره باس انسان ... همونجا باز فکر کردم به جوجه که بازم بیاد و بپذم ولی دیدم نمیاد ... خلاصش کنم چند بار دیگه که رفتم رستوران و غذای مورد علاقمو نداشتن وقتی به حیوونش فکر می کردم از روی گرسنگی ظاهر میشدن پس در آخر دریافتم که من به هر حیوونی که فکر کنم ظاهر میشه ، اما باید از روی نیاز باشه ، حالا نیاز رفع گرسنگی ، ترس و ...
پارت 2 (قصر)
مکان : آشپرخونه
اشخاص داخل داستان : کل گرسنگان قصر و کلا کسانی که غذا می خورند
راوی : یک گرسنه که گرسنگان دیگر را سیر می کند
موضوع : آموزش پختن مرغ
خوب نه ببین شهرزاد ، اینطوری نمی پذن که مرغو ، خو آخه تو نمی خوای ازدواج کنی چند وقت دیه نباس بلت باشی که مرغ بپذی ؟ نه خدایی.ایندفعه یک دونه مرغ ظاهر می کنم تمیزشم می کنم میدم تو بپذی ... من خودم میام کار دارم
15 دقیقه بعد
خوب بیام ببینم کمک آشپز چی کار کرده ...
نه خدایی ؟ خدایی ؟؟ ناموسا ؟ مرغو تیکه نکردی کامل انداختی توی مایتابه ؟! آبش کو این که نمیپذه وای خدا از دست تو ، اوف چقدر شوره واییی خدا چقدر نمک زدی من چی کار کنم آخه ... بعد گازم که خاموشه ... پس این چه جوری بپذه ... وای وای وای
گوش کن ،
طرز تهیه مرغو که بهت گفتم پف باز می گم گوش کن
یک عدد مرغ (کامل نندازید تکیه کنید لطفا !)
یک لیوان روغ
پیاز تیکه شده
ادویهجات هر چی حال می کنی ولی نمک و فلقل و زرد چوبه لازمشه به مقدار لازم
یک پارچ آب (مرغ درون آب می پذد درون قابلمه)
گاز
یک قابلمه
درب قابلمه
رب
می تونی از قارچ و فلفل دلمه ای و هویجم استفاده کنی.
ابتدا روغن را داخل قابلمه ریخته و گاز را روشن می کنیم ، مرغ را تکیه کرده و به درون قابلمه میریزیم در همین بین پیاز را هم اضافه می کنم ، خوب تفتش می دیم ، بعد ربم می زنم با ادویه جات و باز تفتش می دم ، توجه کنید که زیر گاز کم باشد و حتما روشن.در ادامه قارچ و مخلفات دیگرم میریزم توش باز تفت میدیم و آخرم پارچ آب و میریزم و درب قابلمرو میذاریم روی قابلمه و زیر گازم کمه کم می کنم تا غذا بپذه.هر ده دقیقه بهش سر می زنیم و ترجیحا یک همیش میزنیم.در آخرم حتما وقتی تست کردیم دیدم پخته گازو خاموش می کنم و غذا رو ور میدارم.
خوب من یک مرغ دیگه ظاهر می کنم تو بپذش ، اگر خوب نپذش جن و پری ظاهر می کنم بالا سرت ها بگم
خوب من رفتم چند دقیقه دیه میام تو به کارت برس ...
(غذای بالا بسیار خوشمزه میشه ، حتما تست کنید)
ادامه داستان را ترجیحا یک گرسنه بنویسد
@gorosnegan
@shihlik_is_our_love
@sirni_nashodegan
#siri_napazir
#maha_hame_gorsoneim
#joje_for_ever

پ.ن:به الط خابالودگی دیکطه یک صری کلماط متمنا اشطباح شدن.

Cyrus-The-Great
2016/01/20, 10:26
علیرضا
5 سال پیش
-من کجام؟...
-اینجا کجاست؟...
-من کیم؟...
آرام آرام چشمانم را باز کردم. آسمانی آبی بالا سرم بود. با نگاه کردن به آن میشد درونش غرق شد. سرم را به اطراف چرخانم و اطرافم را نگاه کردم. دیوار های سنگی دور تا دورم را گرفته اند. نمیدانم کجا هستم اما زیبایی این دیوار ها آدم را محصور خود میکند.
برخاستم و با خود گفتم نگاهی به اطراح بیاندازم تا شاید بتوانم سرنخی از این که کیستم و اینجا کجاست به دست آورم.
هر چه که بیشتر میگذشت بیشتر گیج میشدم. مراقب بودم که کسی من را نبیند و پنهانی از کنار دیوار ها و درون سایه ها عبور میکردم.
از دور چند نفری را میدیم که کارهای عجیبی میکردند. پسری که آب را و دختری که آش را کنترل میکردند. اصلا نمیفهمم. این کارها نباید امکان داشته باشد.
گذشت و بیشتر نگاه کردم. در نهایت به یک نتیجه رسیدم: �یا من دیوانه ام. یه اینجا پر از آدم های دیووانه عجیب غریب است!� پس از آن فقط یک فکر در سر داشتم.
باید از اینجا فرار کنم.
آرام به سمت دروازه ای بزرگ که در راهم دیده بودم رفتم. گروهی که از جلویم عبور کردند مجبورم کردند که پنهان شوم.
-این علیرضا کجاست؟ چرا نمیتونم پیداش کنم؟؟
-تا ببین دوباره کجا فرار کرده.
- هی چی میخوای بگو من فکر میکنم دوباره رفته یه کتاب آناتومی از کتابخونه گرفته نشسته یه گوشه داره میخونه.
-علیرضا و با این هدفای مسخرش. آخه با خودش چی فکر کرده که میخواد دکتر بشه؟
- اگه فقط یه لحظه دستم بهش برسه.
آخ... آخری با چنان زهری در صدایش حرف را زد که دلم برای این علیرضا سوخت. فقط امیدوارم جان سالم به در ببرد. (بگذریم از این که وقتی داشتند آن حرف ها را میزدند من آنقدر میخواستم عطسه کنم که تقریبا چشمانم داشت از کاسه بیرون میپرید.)
به اطرافم نگاه کردم و دیدم باید در انتهای راه رو به چپ بپیچم تا به راه روی اصلی برسم که به دروازه ختم میشه.
ناگهان دستی بر شانه ام نشست و صدایی از پشت سرم گفت:�خب خب خب، گل پسر.. جایی تشریف میبرین؟؟ میدونی بقیه رو به چی دردسری انداختی؟�
از جا پردیم و داد زدم :�ولم کن!� دست در آنی از شانه ام جدا شد.
برگشتم و پیرمردی باستانی را دیدم. تقریبا مطمئن بودم یک پایش درون گور است. قیافه ترسناکی داشت.
اصلا به حرفی که زد انگار که من را میشناسد توجه نکردم و تنها کار عقلانی که میدانستم را انجام دادم.
دویدم.
به دروازه که نزدیک میشدم از ورای آن جنگلی را دیدم. مطمئن بودم که اگر به جنگل برسم میتوانم هر کسی را که به دنبالم بفرستند را گم کنم.
من زندگی ام پیش از امروز صبح به یاد نمی آورم. اما همین چند ساعت اخیر به اندازه کافی چیزهای عجیب و ترسناک دیده ام. سرنوشت هم دلیلی برای تغییر این رویه ندید.
از دروازه که گذشتم خود را در کوچه باریکی یافتم. به پشت سرم که نگاه کردم از قصر خبری نبود و خانه مخروبه دیدم. دیگر برای امروز بیش از حد توان پردازش مغزم بود.
پس غش کردم...



زمان حال
هنوز هم یاد آن روز می افتم خنده ام میگیرد. پس از آنکه هوشیاری خودم را از دست دادم دوباره در قصر بیدار شدم این بار آن پیرمرد ترسناک را شناختم.
او محمدحسین بود.
من کی هستم؟ به من علیرضا میگویند!
همه چیز را به خاطر آوردم. کی هستم، کجا هستم، چه کاری از دستم برمیآید(مشخص شد چرا وقتی شانه ام را گرفت و سرش داد زدم آن گونه مرا رها کرد.)، و چه میخواهم بشوم.
هیچ وقت ترسم را وقتی بعد از اینکه به هوش آمدم کسی که در اتاقم را لگد باز کرد و سرم چنان داد زد که نزدیک بود از گوش هایم خون بیاید، فراموش نمیکنم. نمی دانم سفیدتر از گچ وجود دارد یا نه اما من به آن درجه رسیدم. او کسی نبود جز فاطمه((69))
امروز که 5 سال از آن ماجرا گذشته من علیرضا هستم. پزشک پیشتازانم ( قدرتم نیست جون کندم دانشگاه رفتم). همان کسی که 5 سال پیش مسخره ام میکرد را تاحالا بیش از تعداد انگشتان یک دست نجات داده ام. متاسفانه(:دی) محمدحسین هنوز زنده است و با من و بی من جان به عزراییل نمیدهد.
5 سال است که یگان های پیشتاز را وسوسه میکنم.
-علیرضا!!
انگار صدایم میزنند. بیشتر از این نمیتوانم بنویسم. برای الان فعلا کافیه!

پایان دفترچه

NaRiMaN
2016/01/20, 12:57
نریمان
روزه ششم شهر حال
سوار ماشین وحید شدم و در را کوبیدم که با نگاه چپ چپ وحید رو به رو شد
وحید: هوو مگه ارث باباته مگه از سر راه اوردم درش بشکنه میخوای از جیب کدوم بد بختی پولش رو بدی ها؟؟
من: انداختیمون تو دردسر دو قرتو نیمتم باقیه هیچ متوجه شدی حانیه و فاطمه ام اونجا بودن اگر به شهرزاد بگن چه خاکی تو سرم بریزم؟؟
وحید لبخند شیطنت امیزی زد و گفت :فوقش دوتا جیغه دیگه این حرفارو نداره که خودتو ناراحت نکن رفیق تازه مگه من علم غیب دارمکه اونام اونجان؟
من با اخم : ای کوفتو رفیق علم غیب نه چشم باز که داری اون همه چشم غره رفتم بهت چطور امیرو نیومده دیدی؟
وحید سوتی زدو گفت : چقدر حرص میخوری پسر حالا عصبانی نشی منو بد بخت کنی اون روت بالا بیاد ماشینم میترکه هاا تازه تو شهرم لو میریم حرص نخور وایسا برگردیم قصر هرچقدر خواستیم حرص بخور
پووفی کردم و لبخندی زدم و گفتم نترس کنترلشو یاد گرفتم
همینطور که وحید به سمته قصر حرکت میکرد من در خاطرات گذشته ام سیر میکردم
خب فکر کنم بهتر باشه یه خلاصه از گذشته خودم بگم خاواده من از طرف پدری ایرانی و از طرف مادری ایتالیایی هست پدرم یه وکیل حیط زیست مادرم مربی شنا بود بخواطر شغل پدرم ما معمولا در حال مسافرت بودیم که باعث شده بود من زبانهای زیادی رو یاد بگیرم داستان اصلی زندکی من از چهار سال پیش شروع میشه وقتی که زندگی اروم و ساده ی ما به طرز عجیبی به ریخت
چهار سال قبل ایتالیا
مادر : نریماننن نریماااان پاشو مدرست دیر شد
من غر غر کنان با صدای اروم و خواب زده: خیلی خب بابا اومدم
لباس پوشیدم و به سمته مدرسه راه افتادم و یک روز عادی رو گذروندم در راه برگشت به خونه کمی با دوستانم تفریح کردم وقتی از بقیه جدا شدم با تمام سرعت به سمت خونه دویدم امروز پونزده ساله میشدم روزی که همیشه بهم گفته بودن روز خاصی خواهد بود
وقتی به خونه رسیدم دور تا دور خونه رو ماشین های گرون قیمت و نا اشنایی گرفته بودن
وقتی وارد خونه شدم یک دسته ادم نا اشنا انجا بودند و با یک دیگر صحبت میکرددند و نوشیدنی میخوردند
و قسمت ترسناک داستان نا اشنا بودن انها نبود بلکه لباس های انها کمی عجیب بو و بیشتر به زره جنگ بود تا لباس مهمانی
به سمته اشپزخانه رفتم دقت که کردم بعضی از انها یک نوع وسیله عجیب و یا سلاح سرد به همراه خود داشتند که جنس انها به طرز عجیبی اشنا بود و همه انها به رنگ ابی اسمانی طلایی نقره ای و مشکی بودند ولی گویا جنسشان یکی بود
پدرم از پشت سرم صدا زد : نریمان پسرم بیا اینجا
و بعد همراه با مادرم به من توضیح دادند که این افراد فامیله من بوده و من نتیجه پیوند دو قبیله قدرتمند هستم که هر هصدو بیست سال یکبار قوی ترین فرزند پسر یک قبیله با قوی ترین فرزند دختر قبیله دیگر ازدواج میکند تا نتیجه ان فرزندی شود که قدرت های هر دو قبیله را همراه خود خواهد داشت و از اینجا بود که تمریناته من اغاز شد
فلزی که دیده بودم یکی از قدیمی ترین میراث های خانواده ام بود این از این فلز در دوران امپراطوری بزرگ 70 سلاح برای هفتاد محافظ اپراطور ساخته شده بود این فلز تقریبا هرچیزی را میبرید تیغه اش کند نمیشد و شکستن ان تقریبا ممکن نبود هرچند 13 عدد از انها تا به حال شکسته بود
به مرور زمان متوجه شدم که ن 70 امین بچه از نسل پیوندیان بودم و قدرت و روح تمامی 69 نفر قبلی و تمام کسانی که بدستشان کشته شده بدند رو درون خودم حمل میکردم
من نه تنها میتوانستم ار مهارت وتجربه انها در مبارزه استفاده کنم بلکه قدرت بدنی ام را نیز افزایش میداد
اوایل من تنها میتوانستم با قدرت مند ترین و معروف ترین فرزند که اولین انها بود صحبت کنم بردیا ی بزرگ
و تا مدتها قادر به کنترل قدرت خود نبودم ولی با کمک والدینم و بقیه اعضای شورای محافظین کهن قادر به کنترل بخشی از قدرتم شدم
بعد از یکسال پدرم به من گفت یک چیز بزرگ در راهه طوفانی وحشتناک میتونم با پوستو استخونم حسش کنم تنها امید ما برای مقابله با اون تویی سپس شمشیر های خودش رو که جفت هم دیگه بودن رو از صندوق در اورد و گفت این ها همیشه متعلق به فرزند بودند و اولین بار توسط بردیا فرزند اول استفاده شدند
سپس اداه داد : طوفان در راهه تنها امیده ما اینه که تو بتونی استفاده کامل از قدرت هات رو به موقع یاد بگیری
و این پیش من و مادرت حتی با کمک شورای محافظینه کهن ممکن نیست تو باید به قلبه ایران سفر کنی و قصره پیشتاز رو پیدا کنی در اونجا بدنباله سهراب بگرد اون یک دوسته قدیمیه و وقتی خودت رو معرفی کنی خودش میدونه که چه کاری لازمه و چه کاری باید انجام بشه
سپس مادرم با محبت بقلم کرد و قطب نمایی بدستم داد و گفت این کمکت میکنه قصر رو پیدا کنی کوله پشتیت رو با وسایل لاز برای سفرت اماده کردم و داخل کارتت مقداره زیاید پول ریختم موفق باشی پسرم
شهر حال
وحید :نریمان هوووو نریمان تو کدوم هپروتی سیر میکنی رسیدیم
نریمان: هیچی توی خاطراتم گمشده بودم
وحید: کدوم خاطرات
نریمان:پدر مادرم و شورای محافظین کهن و هشداری که پدرم بهم داد
من باید قدرتم رو هرچه سریع تر به طور کامل به دست بیارم و هنوز راه درست رو پیدا نکردم
وحید : ولی پیشرفتت فوقالعاده بوده
نریمان : میدونم که به بیش از 70 درصد کل قدرتم رسیدم ولی اون کافی نیست
وحید: یه راهی باهم پیدا میکنیم داداش یه راهی باهم پیدا میکنیم

shayan23
2016/01/20, 16:10
شایان
راوی شایان

چراغ های پارکینگ مثل همیشه یکی پس از دیگری بالای سرم خاموش میشدند ماشین با پرش ملایمی از روی دست انداز اعصاب خرد کن دم در پارکینگ وارد خیابان شد و به سرعت به سمت خانه ام در حومه ی شهر حرکت کردم .نوسان هایی که با عبورم در لامپ های خیابان و بیلبورد های تبلیغاتی به وجود می آمد از گوشه چشم میدیدم . آسمان صاف و بدون ابر بود ، ماه روشن تر از همیشه در آسمان میدرخشید ، تنها دو روز دیگر . سعی کردم ماه و تمام فکر های آزار دهنده ام را کنار بگذارم و روی رانندگی ام تمرکز کنم ؛ اما غیر ممکن بود ، نه تا وقتی که این حقیقت که دو روز دیگر ماه کامل میشد تمام ذهنم را پر کرده بود ، آه .... دیگر خسته شده بودم؛ دو روز مانده بود به شروع دوباره ی موج هایم و اتفاقات عجیب و رویاهای پیشتازی؛ رویاهایی که نه راهی برای اثبات وجودشان داشتم و نه راهی برای انکارشان ؛ این رویاها چیزی جز عذاب نبودند ، دیگر نمیدانستم دقیقا چه کسی یاشاید چه چیزی هستم ، انگار اتفاقات عجیبی که دیگر برایم روزمره شده بودند تمامی نداشتند؛ موج های الکتریسیته ای که در اطرافم به وجود می آمد .....
بوی اوزون و موجهای قرمز الکتریسیته مرا از جا پراند ، باز هم این نور قرمز لعنتی ، باز هم دردهای استخوان شکن....
به سختی ماشین را گوشه ای متوقف کردم ، درد در سراسر بدنم پخش میشد و شدت میگرفت ، قدرت عجیبی تنم را به رعشه انداخته بود ، درب ماشین را باز کردم ، بوی اوزون ریه هایم را پر کرده بود ، روی زمین افتادم و از درد به خود میپیچیدم . پس از مدتی طولانی.حداقل آنطور که من فکر میکنم ، درد ها فروکش کردند و با گیجی متوجه شدم جریانات الکتریسیته از بین رفته اند ، دهانم مزه خون میداد و بدنم از ضعف میلرزید . نمیدانستم این قدرت است یا نفرین ، هرچه که بود باید راهی برای سرکوب یا کنترل آن پیدا میکردم، اگر راهی برای از بین بردن آن پیدا میکردم لحظه ای درنگ نمیکردم. سردرد شدیدی داشتم، هیچ نیرویی برایم نمانده بود ، خودم را کشان کشان به درب ماشین رساندم و به سختی سوار شدم، سرم را میان دستانم گرفتم صبر کردم کمی آرام شوم و نیرویم حداقل بقدری که بتوانم راه بروم برگردد ، لباس های سوخته ام را با کت شلوار نویی که تازه خریده و روی صندلی عقب ماشین گذاشته بودم عوض کردم . از داشبرد بطری آب نیمه پری برداشتم و صورتم را شستم ، کمی که حالم جا آمد و میتوانستم رانندگی کنم به طرف خانه ام به راه افتادم . از وقتی که اولین حمله ها و موج های الکتریسیته به وجود آمدند ، مجبور به مهاجرت به حومه شهر شدم ، در جایی که در بدترین حالت هم نتوانم برای کسی خطری به وجود بیاورم .
وارد اتاقم شدم ،با خستگی روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، اولین موج ها برمیگشت به زمان جشن تولد هجده سالگی ام . به همراه تعدادی از دوستانم رو کاناپه نشسته بودم، همه چیز خوب بود تا اینکه تنش و احساس عجیبی در بدنم به وجود آمد به طرف پنجره رفتم تا کمی هوای خنک بیرون حالم را بهتر کند که چشمم به ماه افتاد ، تنشی که در بدنم به وجود آمده بود شدیدتر شد ؛ سردردی وحشتناک ، تاریکی و دیگر هیچ ....
در میان آواره های خانه ی سوخته ای به هوش آمدم کنار دیوار سوخته ای که نیم آن فرو ریخته بود روی زمین افتاده بودم ، با گیجی اطرافم را از نظر گذراندم همه جا پر شده بود از تکه های شیشه و و وسایل خرد شده و آبی تیره که سرتاسر کف خانه ویران شده ریخته بود.
تنها روشنایی نور ماه بود ولی میتوانستم اطرافم را ببینم ، شعله های کوچک آتش با آخرین زورشان میسوختند. گیتار شکسته ای کمی جلوتر کنار کاناپه ی سوخته افتاده بود ، کنارش کاغذ کادوی پاره ای بود .جرقه ای در ذهنم زده شد ، ناگهان همه چیز برایم آشنا بود، حس وحشت تمام وجودم را دربرگرفت ، صدای خفه ای از گوشه ی اتاق کمک خواست ، با زحمت آوار را تا جایی که زورم میرسید کنار زدم و چشمم به بدن نیمه جانی افتاد که از زخم عمیقی در وسط شکمش خون جاری بود و کمی دورتر آخرین شعله های آتش جسد سوخته ای را میبلعیدند.
قلبم داشت از جا بیرون می آمد ، دهانم با خواهش باز شد ، باور نمیکردم ، تصاویری را که به زور خودشان را در چشمانم جا میکردند باور نمیکردم ، صدای هق هق گریه ام با وحشتم خفه میشد هنگامی که نام تک تک آن آدم ها از ذهنم میگذشت .
چند نفر بودند؟...
صدا زدم ؛ مادرم را ، دوستانم را ، عزیزترین آدم های زندگیم را . بلندتر صدا میزدم و مثل دیوانه ها آوار را کنار میزدم . یک نفر کمک خواسته بود .
آن یک نفر که بود؟که؟نه...کدامشان؟
مثل دیوانه ها فریادمی زدم ، انگار وزن تمام آن آوار روی قفسه سینه ام سنگینی میکرد. با تمام زورم تکه کنده شده دیوار را کنار زدم و...
مادرم...
بدن نیمه جانی که آخرین نفس از ریه هایش گریخت و پلک هایی که برای همیشه بسته شدند .
انگار روحم از بدنم خارج شد ، با صورت روی زمین افتادم ، هیچ درکی از محیط اطرافم نداشتم ، ذهنم خالی بود ، با حس بدبختی تمام سرم را چرخا
ندم .
چشمان مملو از وحشت و سرزنش جنازه ای کنارم خیره به دیوار نیمه فروریخته مانده بود؛ همان جایی که به هوش آمده بودم ، چیزی دراعماق وجودم التماس میکرد فرار کنم، آن حس در وجودم لحظه به لحظه شدت میگرفت ...
فرار...
بلند شدم ، صورتم خیس شده بود ؛ دستانم ؛ تمام لباسهایم ، آن مایع تیره کف خانه ...
خون...
دیگر چیزی نمیفهمیدم ، انگار پاهایم خودشان میدویدند ، انگار بدنم خودش فرار میکرد ؛ من چیزی نمیفهمیدم...
بدنم بدون اختیار من فرار میکرد ، از آن کابوس
شاخه های درختان و بوته های جنگل دستان و صورتم را خراش میدادند ولی دردی احساس نمیکردم ، هیچ چیزی احساس نمیکردم ، پایم به تکه سنگی گیر کرد و افتادم . چرخیدم و آخرین صحنه ای که پیش از بیهوش شدن چشمانم را پر کرد آسمان خالی تیره ای بود که از میان شاخه های درختان معلوم بود و ماه.... ماه کامل..
.
.
.
.
.
.
.
.
.چشمانم را باز کردم
قطره اشک گرمی از کنار چشمم در میان موهایم گم شد بخشی از روحم میان آوار آن خانه جا مانده بود ، بخشی از روحم در آن خانه چشم هایش را بست و آخرین نفسش را کشید ؛ سوخت و خاکستر شد ؛
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره به آسمان خیره شدم ، تیره و خالی و بی حس ...و... ماه
خشم سراسر وجودم را فرا گرفت ، درب شیشه ای بالکن را باز کردم و بیرون رفتم ، تماس پاهای برهنه ام با زمین سرد هشیارم کرد . چشمانم بستم ، دندان هایم را روی هم فشار دادم و قدرتی که دروجودم جریان داشت را حس کردم، قدرتی که سعی میکردم آن را کنترل کنم .
ولی این بار نه ، حرف های ناگفته ی زیادی بود که در دلم سنگینی میکرد، بغض های فروخورده ، عذاب ، شکست و تنهایی... و تنهایی ...و... تنهایی...
قطره اشک دیگری از گونه ام جاری شد . مسبب تمام اتفاق همین قدرت بود. دستانم از خشم میلرزیدند و پس از مدت کوتاهی جریانات الکتریسته ابی بدنم را پوشاندند. نور ابی رنگی ترسناکی از ان ساطع میشد، صبر کردم و چشمانم را بستم. حس کردم. سعی کردم با قدرتم ارتباط برقرار کنم. تمام قدرتم را ؛ هر آنچه دروجودم بود را در ذهنم به دستانم فرستادم. قدرت زیادی را که دردستانم وجود داشت را حس میکردم. دستانم را بالا بردم و تمام ان را از اعماق وجودم به بیرون پرتاب کردم. برق از دستانم خارج شد و صاعقه بزرگی را شکل داد که نور آن زمین های اطراف را روشن میکرد. قدرت را حس کردم برای بار دیگر. قدرتی که صاعقه داشت. قدرتی که اکنون میتوانستم از ان استفاده کنم...

shery
2016/01/20, 16:33
( روز سیزدهم . ۶ عصر .)
راوی : شهرزاد .
زمان : حال .
مکان : قصر .
اشخاص داخل داستان : همه ی اعضای قصر .

چند دقیقه بعد افراد زیادی دورمان جمع شده بودند .
به امیر کسرا نگاه میکنم . . .
- خوبه که حالت خوبه …ولی یه کار مهم تر داریم .
سپس به تهمورث و جن های اطرافش نگاهی می اندازم .
- همه رو خبر کنید تا دوساعت دیگه همه موظفن تو تالار روشن بینی جمع بشن .
سپس به فاطمه نگاه میکنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهد
- و وقتی میگم همه منظورم کل افراد قصره .
تهمورث سری تکان میدهد و بعد لخ لخ کنان به سمت خروجی حرکت میکند . ..
به سمت حریر میچرخم
- برو استراحت کن عزیزم . شب ارومی نخواهیم داشت .
و در میان افکارم فکر میکنم یه عالمه کمک میخوام نمیتونم تا ۹ شب تمومش کنم .
ناگهان سپهر به میان افکارم میپرد . و بلند میگوید .
- منم هستم مدوینی فک کنی تنهات میزارم ابجی ؟
فاطمه چشمانش گرد میشود و ابرویی بالا می اندازد .
- ابجی ؟
اخمی میکنم . و از کنارشان میگذرم .
- داستانش طولانیه .
سپس به سمت بالاترین طبقه و اتاق امیر حسین حرکت میکنم .
با دستانم درب را هول میدهم و اورا سر گرم در کتابی کوچک میبابم .
- باید حرف میزنیم . ( و در ذهن مغشوشم بی درنگ فقط به ان اتاق و سنگ تپنده فکر میکنم )

( ساعت ۹ شب )
به دو درب طلایی روبه رویم مینگرم . نفسی عمیق میکشم . و دفترچه ی کوچکم را در دست میفشارم .
و به جن ها اشاره میکنم که درب را باز کنند.
و وارد اقتشاش روبه رویم میشوم . روبه رویم تمام اعضای کوچک و بزرگ قصر دور تا دور سال اصلی روی سکو های مخصوص نشسته اند .
در بخش شمالی ان دایره ی کوچکی به عنوان سن قرار گرفته است و روی دایره چندین صندلی یک تخته ی بسیار بزرگ . ..
و چندین قفسه ی کتاب قرار گرفته است .
به ترتیب فاطمه . حانیه . امیر حسین .و بعد محمد حسین و پاستیل هایش در صندلی ها نشسته اند .
بیشتر افراد ایستاده و در حال مکامله اند صدای خنده و شوخی از همه سمت به گوش میرسد . از انرژی فضا روحیه میگرم و لبخندی میزنم
مجید دست به سینه کنار درب ایستاده است و یک پایش را به دیوار تکیه داده . دستانش را به معنی سلام کنار سرش تکان مید هد.
وشکنی میزنم و جن ها اطرافم همراه رول های حاوی نقشه های بزرگ در پشتم ظاهر میشوند .. به سمت سکو رفته
از پله ها بالا میرم و کنار دیواری بزرگ که بر روی ان پارچه ای قرمز نصب شده است می ایستم .
و بعد منتظر اشاره ی امیر حسین می مانم . دقایقی بعد نوای خشن زنگ هشدار داخل سالن میپیچید . زنگی که معمولا برای اتفاقات مهم و تاریخ ها و زمان های مشخص نواخته میشود .
چند نفری وارد میشودند درب ها بسته میشود و همه مینشینید .
در همان زمان سپهر و حریر کنارم ظاهر میشوندن ظاهر هر دو سر حال تر و بهتر است . . .
امیر حسین بلند میشود .
- دوستان توجه کنید ….بلاخره بعد از چندین سال تونستیم با تلاش و کمک همدیگه …به هدف بزرگی دست پیدا کنیم .
و بعد به من اشاره میکند . هول میشوم …مانند همیشه سخن رانی اش کوتاه است …کوتاه تر از چیزی که باید باشه .
نفسی عمیق میکشم و با دستانی لرزان پرده ی نازک را از روی دیوار کنار میزنم . ..
و سپس نقشه ی قصر که بلاخره تکمیل شده است نمایان میشود .
- این نقشه ی کل قصره .
سکوتی محز بر پا میشود و سپس جن ها به ارامی شروع میکنند . همان نقشه ی بزرگ به صورت کوچک شده و ساده تر یکی یکی بین بچه ها پخش میشود .
و کم کم صدای زمزمه ها بلند میشود .
- هعی اتاق منم نشون داده .
- مال منم .
- اینجا کجاست مگه ما اصلا سالن شنا داشتیم .
-وای عالیه .
امیر حسین بلند فریاد میزند .
- خوب بعدا وقت داریم ذوق کنیم . فلن چیزای مهم تری داریم که بگیم .
لخبندی میزنم و لیزری که در دست داشتم به دایره ی مرکزی وسط نقشه اشاره میکنم .
بزارید یه توضیح کوتاه بدم برای کسانی که بیشتر از چند ماه نیست اینجان و وقت نکردن با خیلی از جاها اشنا بشن .
این جا سالن اصلیه و پایین ترین طبقه …. همینجا که توش قرار داریم . معمولا اینجا مثل امروز محل کنفرانس هاست یه تالار عمومی که توش جمع میشیم اخبار مهم قوانین و یا تصمیم گیری های مهم انجام میشه .
دو طرف دیواره های این سال منبع اب زیر زمینی و توربین های بادی زیر زمینیمون قرار دارن که کنترل و دسترسی اینجا رو فقط مهسا داره درسته که تامین نور و تهویه قصر خود به خود توسط سنگ هاش انجام میشه . اما به دلیل ورود لوازم الکترونیکی توسط بعضی اشخاص ( اشاره ی زیر چشمی به امیر حسین میکنم و در افکارم یاد اور دیوار مملو از فیلم ها و سریال ها میشوم .)
همچین همزمان صدای خنده سپهر میپیچد ..و من نیز سرخ میشوم .
ام داشتم میگفتم به دلیل نیازمون به الکتریسته و جمیعت زیاد توربین هارو حدود ۳ سالی میشه اون پایین نصب کردیم …
جن های بادی که تهمورث گذاشته اونارو میچرخونه اما کنترل و قدرت هر روزه ی اونا توسط مهسا انجام میشه .
همینطور اب شیرین قصر توسط خود این چشمه های خود جوش تامین میشه . سیسم اب رسانی و غیره تمام قبل از وجود ما بدون عیب و نقص داخل دیواره ها کشیده شده بوده .
روبه روی سالن اجتماعات اتاق کوچیکی رو داریم که سالن انبار که همینطور که میدونید تمام وسایل ما از اینجا تهیه میشه .
فاطمه ادامه میدهد .
- ۱ ماه برای برداشتن و استفاده کردن هر وسیله وقت داریم ..در غیر این صورت همونطور که خود به خود از سقف افتادن از زمین هم کشیده میشن …هر شخص هر ماه فقط ۳ وسله میتونه برداره . وسایلیم که توش پیدا میشن از شمشیر زره ..دفتر . کتاب . حتی گاهی میز و صندلی هم پیدا شده ..منبعی که این وسایل پیدا میشن رو نمیدونیم و پس نپرسید . اما تمام کتاب ها توسط بچه های کتاب خونه جمع اوری میشن روز اول حدود ۱۰۰۰ تا کتاب بیشتر نبود اما طی چند سال گذشته به ۵۰.۰۰ هزار جلد جدید رسیدیم . و لبخندی میزد.
- ثبت وسایل و اجازه ی برداشت و کنترل اتاق با فاطمه هستش چرا که بیشتر بچه ها برای انتخاب وسایل محافظتی مثل خنجر و شمشیر نیاز به کمک و نظر خواهیشو دارن و ۸۰ درصد وسایل انبار هم همین وسایل رو تشکیل دادن .
۰( سپس به کلکسیون وسایل جنگی و زره های مختلف در اتاق مخقی فاطمه فک میکنم …و در اخر در ذهنم به سپهر هیسی میکنم )

طبقه ی بعدی همینطور که میبنید سال های تمرین سر پوشیده . و اتاق های مختلف برای انواع نیروها قرار گرفته . انبار مواد غذایی و اشپزخانه هم همینجا هستش .
طبقه ی بعدی سالن غذا خوری طبقه ی اول کتاب خانه ی اصلی نشیمن گروهی و در اخر اتاق های دیده بانی هستش ..
اما اینجا پشت کتابخونه همینطور که خیلیاتون به تازه گی میدونید کتاب خانه ی جدیدی کشف کردیم .
و بلاخره موفق به ورود شدیم . اما فقط کتابخونه نبود ..یه سری اتاق های عجیب با وسایل خیلی قدیمی حتی انگار قدیمی تر از خود قصرم بودن . کسایی که دوست دارن برای کنترل و لیست کردن و تحقیق این اتاقه ها کمک کنن بعد از جلسه بیان سراغم .
نفس کم می اوردم .
حریر لبخندی میزند و جای من ادامه میدهد .
- اینجا طبقه ی اول هستش اتاق بیشتر بچه ها که نیروه های خاص دارن و ثبت نشده ان تاحالا اینجاست .
طبقه ی ۲ و ۳ هم به همین ترتیب که هر کدوم مخصوص یه دسته بندی از بچه هاست .
اما نیم طبقه ی اخرین قسمت کتابخانه و اتاق اصلی هستش ….
امیر حسین با ذوق و افتخار بلند میگوید - که اتاق منه .
. صدای خنده ی جمع بلند میشود . و بعد از ان زمزمه ها و بحث ها در باره ی نقشه شروع میشود .
صدای فاطمه را در گوشم میشنوم .
- پس چرا اخم کردی ؟ نکنه راضی نیستی . ؟
- هستم …فقط .هنوز یه چیزی مونده .
و بعد به ارامی جنی کنارم ظاهر میشود بسته ی مورد نظر را تحویل میدهد .
- بچه ها ….همزمان زندگی محکم نواخته میشود . . .
- کتاب با جلدی سفید و نقش اسبی بالدار را بالا میگیرم . این یه چیز خاصه . بزرگ ترین کشف ما تا به امروز .
- چیه ؟
نمیدونم دقیقا چیه . فقط میدونم …همه چیزو حتی قبل اینکه خودمون بدونیم قرار اتفاق بیوفته نشون داده .
چی ؟ ؟ ؟
- نفسی عمیق میکشم و سپس به صفحه ی اخر ان و برگه های سفیدش مراجعه میکنم .
ان را بالا میگیرم .
سپس بدون انکه ببینم میدانم . .. در صفحه ی سفید کم کم نقش و نگار هایی به رنگ سیاه در حال نمایش است …
تصویر من .و کتابی که بالای سرم نگاه داشته ام .
- همه چیزو ثبت میکنه فقط چند لحظه زود تر اینکه اتفاق بیوفته.
حریر ادامه میدهد . اینده نگری نیست …فقط ماهارو و لجظه هامون رو ثبت میکنه . اسم قصر و همین محل رو داره …
صدای هم همه دوباره بلند میشود . به ارامی کتاب را پایین می اوردم و روی میز قرار میدهم در صفحه ی کنار تصویر من به ارامیی صورت های متعجب و بعد سال اصلی اجتماعات نقش میبند .
سوال ها شروع میشود .
- اگه اینطوره پس اولش نشون داده که چه طوری اینجا ایجاد شده .
-راست میگه صفحه اولش چیه ؟
حریر باز پاسخ میدهد.
- هیچی یعنی هیچی که نه کل فضای قصر و نشون داده و همون داستان همیشگی . ورود اوین افراد و کم کم ثبت تک تک ماها به هیچ چیز خارج از فضای اینجا اشاره ای نکرده فقط هر چیز که اینجا اتفاق افتاده و مهم بوده .
اعظم با ذوق میگوید .
- ولی با دفترچه ی اطلاعت من رقابت نمیکنه .
لبخندی میزنم کنترل ورود و خروج . اسم سابقه و تمام اطلاعات شخصی تمام افراد با اعظم بود او و حیوانات کوچکش همه چیز را میدانستند و خب صد در صد بهترین منبع امار بود .
مخیندم و ادامه میدهم خب میخوام چنتا از اتاق های خاصمون رو معرفی کنم که خیلی هاتون تاحالا ازشون خبر نداشتید .
- اینجا سکوه ی شرقی در طبقه ی اوله ..تمام …
که همزمان جیغ حانیه از کنارم بلند میشود .
- این چیه که داره ظاهر میشه . وبه کتاب باز روی میز اشاره میکند
به صفحه ی سفید کنار تصویر خودم با کتابی که بالای سرم نگاه داشته ام نگاه میکنم .
تصویری به رنگ سرخ بر خلاف دیگر تصاویر که کاملا سیاه بود در حال ظاهر شدن است ……
همه ی ما را در سال اصلی نشان میدهد که بر خلاف ظاهر حال اکثر افراد در حال فرار بودند .
پرتالی رنگین دقیقا وسط سالن تشکیل شده بود و
سایه ای سیاه میان تمام این اقتشاش ایستاده بود…و بر روی سقف تالار ترکی بزرگ ایجاد شده بود .
سرم را سریعا بلند میکنم و سقف نگاه میکنم دود و مهی سفید اغاز میشود . و ترکی کوچک به نرمی بر روی ان شروع به گسترش میکند .
فریاد میکشم .
- نههههههههههههه این امکان نداره .

admiral
2016/01/20, 23:46
امیرکسرا
کمی بعد از به هوش آمدن در درمانگاه
افراد درون داستان.
تمام افراد حاضر در قصر+ دو تازه وارد!


فهمیدن اینکه اکنون حقیقت بود سخت نبود، حالا میتونیتم درک کنم که اتفاقاتی که برایم افتاده بود همه در رویاهای بیهوشی بودند. وقتی بیدار شدم مجددا تمام اتفاقات تا لحظه ی ورود حریر تکرار شدند، دوباره من آن جن را تهدید کردم و بعد حریر داخل شد.
ولی اینبار سمی درکار نبود.
نمیدونستم کدوم رو بیشتر ترجیح میدم، مثل رویا میمردم یا مثل واقعیت اکنون زنده باشم؟
بعد همراه حریر از درمانگاه بیرون رفتیم...

------------------

دقیقا نمیتونستم اشاره کنم که تغییراتی که در من بوجود آمده بود به چه خاطر بود! بخاطر اون موجود و زخم روی دستم؟ بخاطر اینکه چندین روز بی دلیل بیهوش بودم؟ بخاطر اون رویا؟
شاید هم دلایل دیگر، اما هرچه که بود باعث شده حس بهتری داشته باشم. تمرکز بالا رفته بود...
همچنین باعث شده بود گذشته ای که تقریبا ششماه بود دیگر اصلا حتی یکبار هم به آن فکر نکردم، دوباره به آن فکر کنم.
همیشه به یاد این قسمت از گذشته ام بودم، هیچوقت گذشته ام را برخلاف خیلی های دیگر سرکوب نمیکردم، همیشه آنها را مرور میکردم تا از آنها درس بگیرم.
اما در ششماه اخیر قصر شلوغتر شده بود و کم کم آن مورد بخصوص را فراموش کردم.
گذشته ای که فکر کردن به آن آزارم میداد.
سالها پیش، قبل از آنکه به قصر بیام...
من پسری معمولی بودم در خونواده ای معمولی.
آن زمان 19 سالم بود، حدود 5 سال پیش، دانشجوی پزشکی...
زندگی این پسر معمولی به آرامی درحال غیر معمول شدن بود اما خودش نمیدانست.
همه چیز از یک روز، به همراه دوستانم در پارک شروع شد...
-باشه پس جای حرف برو عمل کن!
-چی برم بگم؟
-برو دیگه بدبخته خرخون! برو جلو بخر. نترس نمیریزیمش تو حلقت، تو بدش به ما.
و هر سه تایشان زدند زیر خنده و من به سمت ماموریتم و اون دختر نزدیک شدم.
وقتی برگشتم و چیزی که دوستانم خواسته بودند به آنها دادم پارک رو ترک کردیم. اما اون شب تمام افکار من به پارک محدود میشد.
به اون دختر.
عشق؟ نه فکر نکنم. اما دلم میخواست کمکش کنم بیش از حد کم سن و سال بود.
بچه ها اسمش را به من گفته بودن، لیلیام.
اینکه خارجی بوده یا این اسم مستعار شغلش بود رو نمیدونستم.
بیاد آوردن این خاطرات برایم سخت بود اما باز هم مانعشان نشدم، حتی با وجود اینکه اکنون جلوی سایر پیشتاز ها دور میز شام نشسته بودیم. اینبار سپهر لطف کرده بود و بغل محمد حسین نشسته بود و من توانستم بالاخره سر این میز غذا بخورم! از وقتی بیهوش شده بودم خیلی ها محبتشان گل کرده بود!
دوباره هجوم خاطرات.
یک صحنه از پارک، عصر بود و داشتم همراه با کسی قدمی میزدم. کسی که همراهیم میکرد برایم دوست جدیدی بود. مثل خواهری که هرگز نداشتمش...
اما این صحنه خیلی زود سپری شد و جای خود را به تلخ ترین خاطره ی ممکن داد.
-ازت متنفرم امیر.
-صبر کن.....
خاطرات تموم شدند بالاخره. و همه به خاطر خیانت من بود. حقیقتی که من بعدها متوجهش شدم. اینکه اون مقصر نبود، من بودم. و دیگه هیچ راهی برای جبرانش نبود. لیلیام رفته بود و من حتی مطمن نبودم زنده بود یا نه. بیشتر از سه سال بود این خاطرات را از همه مخفی کرده بودم. سه سال پیش که وارد قصر شدم. خاطراتی که حتی سپهر هم آنهارا ندیده بود. پس باز هم نباید میدید.
برای اولین بار خاطراتم چال کردم. در ذهنم گودالی کندم و خاطرات را مانند اجساد به درونش راندم. وقتی روی آنها خاک میریختم تنها یک کلمه از گوشه های ذهنم طنین می انداخت. لیلیام.
سارا از میز روبه رویی داد زد:
- دیگه مشکلت چیه؟ چرا غذاتو نمیخوری؟
لبخند گل و گشادی تحویل دادم و گفتم:
- دلم برای کثافط کاری تنک شده!!!
و بعد برای اولین بار سر میز با ولع غذایم را خوردم. تقریبا همه سرها من رو تماشا میکرد! هیچکس از میزان اشتهای من خبر نداشت. من همیشه بعد از همه و در آشپزخانه غذا میخوردم. آنقدر خوردم تا تقریبا غذای همه تمام شده بود. خیلی از بچه ها در جمع کردن میز کمک میکردند اما خیلی های دیگر هم آن را وظیفه ی جن ها میدانستند.
جنی کنارم آمد و بشقابم را از دیر دستم کشید:
- نمیخواد دگه بوخوری!
همان جنی بود که تهدیدش کردم! گذاشتم تا ظرف غذایم را که هنوز هم تمام نکرده بودم ببرد! بع خیال خودش انتقام گرفته. اما من که تقریبا دو برابر همه غذایم را خورده بودم و سیر تر از سیر بودم.
چند ساعت بعد جلسه ای بود که باید همه دراون حاضر میشدیم و شهرزاد قرار بود سخنرانی کند...
****
حانیه داد زد؛
اینجارو!
شهرزاد به سمت کتاب خم شد و بعد از اینکه لحظه ای به آن نگاه کرد فورا سرش را بلند کرد و به فضای روبه رویمان در تالار خیره شد جایی که هوایش خیلی زود فشرده شد و صدای وز وزی از آنجا بلند شد.
صدای پالس های انرژی جریان هوا رو متشنج کرده بود.
موهای من به خاطر قدرت موجود تو هوا الکتریسیته گرفته بودن. میشد هوای فشرده شده رو حس کرد.
و بعد صدای جرقه های منظره ی روبه رو ی مارو در بر گرفت و روبه روی ما درگاهی صورتی بازشد.
تقریبا همه تو شوک بودیم! خیلی ناگهانی بود، چنین چیزی برای خیلی ها در تمام مدتی که تو قصر بودن بی سابقه بود.
درگاه بطور کامل باز شد و سطح آن موج برداشت، از آنسوی درگاه هوای تاریک کوهستان در شب مشخص بود!
برف و کولاک شدیدی از داخل درگاه وارد سالن قصر میشد، بطوری که ظرف چند ثانیه زمین روبه روی درگاه کاملا برف پوش شد.
حدود پنج ثانیه بعد از باز شدن آن دوباره سطح آن موج برداشت و اولین شخص از آن بیرون آمد:
یکی از دوستان قدیمی ام از درون درگاه خارج شد.
کسی که ما به شوخی بهش میگفتیم، ارباب مسیرها! همان کسی که مطمنا این درگاه را باز کرده بود.
سجاد لباس های گرم و شیکی پوشیده بود، ژاکتی خوش رنگ که زیر آن پیراهنی آبی پوشیده بود و روی آن کتی چرمی به تن داشت.
خیلی وقت بود ندیده بودیمش! تقریبا سه سال. و حالا بالاخره بطور کاملا ناگهانی و بی خبر اینجا بود! واقعا هیچ شوکی بزرگتر از این نبود! در اون لحظه نمیدونستم تعجب کنم یا بخندم! میدانستم خیلی های دیگه هم مثل من بودن! البته به جز کسانیکه در سه سال اخیر به قصر آمده بودن و تابه حال فرصت آشنایی با اونو نداشتن.
چندثانیه گذشت و سجاد فقط مشغول تکاندن برف از روی کله ی کم مویش بود، انگار منتظر چیزی بود، هیچ کلمه ای بین ما و اون رد و بدل نشد تنها صدایی که وجود داشت صدای پلک زدن ها بود!! تا اینکه سطح درگاه دوباره موج برداشت.
برای یک لحظه انگار زمان آرام شده بود و همه چیز مثل یک فیلم به حالت اسلو موشن درآمده بود!
پوتین هایی چرمین و سیاه به آرامی از انسوی درگاه به درون تالار قدم برداشتند، پوتین هایی که تا نزدیک زانو را به خوبی میپوشاند.
شلواری سفید و پشمین که برای چنین هوای کوهستانی ای فوق العاده گرم مینمود.
کتی خز دار و خاکستری که دکمه هایش را بسته بود و تمام بدنش را از نفوذ سرما مصون میداشت.
دستکش هایی خزدار و سیاه که تا آرنجش را میپوشاند را به دست داشت. پشت سرش شنلی کلفت و سفید رنک در هوای طوفانی آنسوی درگاه، به اهتزاز درآمده بود. و وقتی وارد سالن شد متوجه میله ی خوش دست فلزی ای که پشت شنلش به کمر بسته بود شدم.
و بعد اون فرد تمام قد درون تالار ایستاده بود.
بلافاصله وقتی وارد شد، پشت یرش گربه ای سفید و پشمالو نغرورانه به داخل قصر قدم برداشت، آنقدر آهسته و با ناز حرکت میکرد که حوصله ام را سر میبرد، همان موقع سجاد دستی تکان داد و درگاه به ثانیه ای موج برداشت و محو شد. به محض بسته شدن درگاه گربه که هنوز بطور کامل از درگاه خارج نشده بود با جیغی دردناک به سرعت موشک به جلو دوید و در تمام طول مسیر فرارش خون روی زمین به جا میگذاشت! سجاد خیلی سعی تا جلوی خنده اش را بگیرد. و فاصله ی خودش را از بانوی همراهش حفظ کرد انگار از عکس العملش میترسید. آخر دم گربه ی بیچاره از انتها قطع شده بود -_-
فرد تازه وارد روی بینی و دهانش را با پارچه ای سیاه پوشانده و کلاهی بسیار پف دار و پشمالو به سر داشت. سرتاسر پوست بدنش پوشیده بود بجز چشمهایش. اگرچه توقع میرفت بلایی سر سجاد بیاورد ولی خونسردی اش را حفظ کرد.
اگر آنها را نمیشناختم مطمنا با دسته ای اسکیمو اشتباه میگرفتمشان!
شاید بعضی ها هم که آنها را نمیشناختند همین فکر را میکردند!
اما ما آنها را میشناختیم! دست کم همه ی ما نفر آخر را یا میشناختیم یا زمزمه هایی درباره اش شنیده بودیم، چطور ممکن بود کسی افسانه ی قصر پیشتازان در این نسل را نشناسد؟
کسی که حتی آوازه ی شهرتش از ملکه ی سرخ هم فراتر رفته بود.
اگر میتوانستیم به فاطمه لقب بانوی خشونت و نفرت را اختصاص دهیم، مطمنا عادلانه بود که به فرد روبه رو هم لقب بانوی مرگ را نسبت دهیم!
کسی که خیلی ها اونو با لقب قدرتش میشناختن.
لمس مرگ.
البته دوستانش اسمی از او در یاد داشتند،
"لیلا"
کم کم یخ آنها ذوب شد و شوک جمعیت رو به از بین رفتن بود، مجید گفت؛
- سجاد! لیلا! اینجا ...؟
لیلا پارچه روی دهانش را پایین کشید؛
- باید یه جلسه بزاریم.
مجید گفت:
- اتفاقا الان یه جلسه داشتیم بیایین بشینید یه چیزی میگم براتون بیارن بخور...
-گفتم باید جلسه بزاریم! خصوصی! همین حالا!
تحکمی که درصدایش بود برای هیچ کس جای تردید نگذاشته بود.
منو مجید سر تکان دادیم و لیلا رو به سمت اتاق امپراطوران راهنمایی کردیم، از آنطرف هم سجاد به میان بچه ها رفت و خوشامد گویی ها و خاطره گویی ها آغاز شد.