parisa
2015/12/31, 15:04
"به نام تنها تعمیرکننده ی قلب های تصادفی"
[......سر مزار کلمه.....]
مرد از پله ها بالا رفت و ایستاد.اخرین پک سیگارش را با تمام وجود به اسمان سیاه فوت کرد. سپس سیگارش را از روی لبش برداشت و به گوشه ای پرتش کرد. سیگارش نیز مثل او در حال خاموش شدن بود.
اگر امروز از همان روز های لجن بسته ی چند ماه قبل بود ،کنار گیشه ی کتابفروشی چنبره زده و به خاک کتابها خیره میشد و به واژگان دروغ تیتر اول روزنامه ها میخندید. اما الان چند ماه بعد است. و از بالای پله ها به حضار نگاه میکند. به چند جلد از کتاب هایی که نوشته نگاه کرد که روی میزی با نظم و ترتیب خاصی چیده شده بود.
باز هم با خودش فکر کرد که همان چند ماه قبل ، درآستانه ی انتشار کتابش، در خیابانی قدم میزد و همراه دود سیگارش بوی مشمئزکننده ی فقر و جهل و نادانی را فرو میداد. به خیال خودش بعد از انتشار کتاب دنیا گلستان میشد و بالاخره بیدار خواهند شد.اما حالا چند ماه بعد است. از بالای پله ها همه ی ادم ها را از نظر میگذراند. با اینکه کتابش منتشر شده است همچنان بوی مشمئز کننده ی جهالت فضا را پرکرده است. اما دیگر اذیتش نمیکند.
کمی از عصبانیتشش فرو نشسته و دیگر نیازی نمیبیند که بخواهد برایشان توضیح بدهد که او چگونه میخواست باشد. خم به ابرو نیاورد وقتی به آنچه خوانده شد، سر تکان دادند.تعجبی نداشت. مرد به یاد اورد در زمانه ای رو به مرگ میرود که زندگی در نایت پارتی ها با سرو کوکتل های بلوبری و اسکاچ خلاصه میشود!
مرد که اکنون احساس باری سنگین بر شانه هایش میکرد نفس عمیقی کشید.دستش را بر حسب عادت به سمت جیب پراهنش برد تا رفیق قدیمی اش را روشن کند.اما دیگر خبری از یک نخ بهمن نبود.اخری را همین چند لحظه بیش زوزه ی باد خفه کرد و مرد.لبخند های کج و کوله اش را جدی نگرفت. باز هم فکرش دو سه قدیمی جلو رفت و کنار چند جلد از کتابش که اورده بودند ایستاد.چقدر حرفها که برای کشورش در آن صفحه ها مچاله نکرده بود.....! مرد احساس نوزادی را داشت که به دنیا بیاید و یک ربع بعد نیز بمیرد! در سرش صدای دعوا و دود و دروغ و خفگی بود.دقیقا مانند ساعت 7 بعدازظهر در یک خیابان شلوغ و بی معنی.... .یادش امد در یکی از همان کتاب فروشی های همان خیابان، در یک ظهر روز تعطیل چند جلد کتاب را برای خوانندگانش امضا کرده بوداما دریغ...که انها همچنان نمیدانند!
همه ی این افکار را در لبخندی جا داد و محکم بر روی هرچه نوشته بود،ایستاد. سپس طناب را بر گردنش اویختند و او را با کلی از کتابهایش منتشر کردند!
اما همچنان نمیدانند!
14 و 17 دقیقه.
دهم دی ماه.
پریسا((91))
[......سر مزار کلمه.....]
مرد از پله ها بالا رفت و ایستاد.اخرین پک سیگارش را با تمام وجود به اسمان سیاه فوت کرد. سپس سیگارش را از روی لبش برداشت و به گوشه ای پرتش کرد. سیگارش نیز مثل او در حال خاموش شدن بود.
اگر امروز از همان روز های لجن بسته ی چند ماه قبل بود ،کنار گیشه ی کتابفروشی چنبره زده و به خاک کتابها خیره میشد و به واژگان دروغ تیتر اول روزنامه ها میخندید. اما الان چند ماه بعد است. و از بالای پله ها به حضار نگاه میکند. به چند جلد از کتاب هایی که نوشته نگاه کرد که روی میزی با نظم و ترتیب خاصی چیده شده بود.
باز هم با خودش فکر کرد که همان چند ماه قبل ، درآستانه ی انتشار کتابش، در خیابانی قدم میزد و همراه دود سیگارش بوی مشمئزکننده ی فقر و جهل و نادانی را فرو میداد. به خیال خودش بعد از انتشار کتاب دنیا گلستان میشد و بالاخره بیدار خواهند شد.اما حالا چند ماه بعد است. از بالای پله ها همه ی ادم ها را از نظر میگذراند. با اینکه کتابش منتشر شده است همچنان بوی مشمئز کننده ی جهالت فضا را پرکرده است. اما دیگر اذیتش نمیکند.
کمی از عصبانیتشش فرو نشسته و دیگر نیازی نمیبیند که بخواهد برایشان توضیح بدهد که او چگونه میخواست باشد. خم به ابرو نیاورد وقتی به آنچه خوانده شد، سر تکان دادند.تعجبی نداشت. مرد به یاد اورد در زمانه ای رو به مرگ میرود که زندگی در نایت پارتی ها با سرو کوکتل های بلوبری و اسکاچ خلاصه میشود!
مرد که اکنون احساس باری سنگین بر شانه هایش میکرد نفس عمیقی کشید.دستش را بر حسب عادت به سمت جیب پراهنش برد تا رفیق قدیمی اش را روشن کند.اما دیگر خبری از یک نخ بهمن نبود.اخری را همین چند لحظه بیش زوزه ی باد خفه کرد و مرد.لبخند های کج و کوله اش را جدی نگرفت. باز هم فکرش دو سه قدیمی جلو رفت و کنار چند جلد از کتابش که اورده بودند ایستاد.چقدر حرفها که برای کشورش در آن صفحه ها مچاله نکرده بود.....! مرد احساس نوزادی را داشت که به دنیا بیاید و یک ربع بعد نیز بمیرد! در سرش صدای دعوا و دود و دروغ و خفگی بود.دقیقا مانند ساعت 7 بعدازظهر در یک خیابان شلوغ و بی معنی.... .یادش امد در یکی از همان کتاب فروشی های همان خیابان، در یک ظهر روز تعطیل چند جلد کتاب را برای خوانندگانش امضا کرده بوداما دریغ...که انها همچنان نمیدانند!
همه ی این افکار را در لبخندی جا داد و محکم بر روی هرچه نوشته بود،ایستاد. سپس طناب را بر گردنش اویختند و او را با کلی از کتابهایش منتشر کردند!
اما همچنان نمیدانند!
14 و 17 دقیقه.
دهم دی ماه.
پریسا((91))