PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه داستان کوتاه



skghkhm
2015/12/16, 20:34
سلام تو این مدت داستانهای کوتاهی که اینجا گذاشتمو به شکل یه مجوموعه درآورده ام امیدوارم خوشتون بیاد


دانلود (http://www.parsgig.com/storage/file/getfile/uid/aIJHP/t/1450297039/key/d4408b1005dbacc5dfc9b196474f9d4d)
لینک کمکی (http://www.uplooder.net/files/ea2d51c1d1580a5693a6dadfe9e0832f/dastan.pdf.html)

Ajam
2015/12/16, 22:01
برا من میزنه فایل درخواستی نامعتبر است! ببین لنیکو درست گذاشتی یا درست اپ کردی؟

skghkhm
2015/12/16, 23:07
برا من میزنه فایل درخواستی نامعتبر است! ببین لنیکو درست گذاشتی یا درست اپ کردی؟

نوچ لینک مشکل نداره دوباره امتجان کن
آهان فهیدم ببین اگه صفحه باز نشد دوباره رو لینک دانلود بزن
اصلا لینک کمکی گذاشتم که بی مشکل راحت دانلود شه:)

mixed-nut
2015/12/17, 10:17
ممنون دوست عزیز ((5))

Ajam
2015/12/17, 10:22
مرسی...........

skghkhm
2015/12/17, 17:49
این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه می باشد که شامل داستان های زیر است:


گمشده

کفش های کتانی او

افسانه ی گرگها

امروز مرا دیدی؟!

ستاره ی سوخته

آن مرد نیامد

مترسک های وارونه

هرگز اسمم را صدا نزن

خط پایان

من هنوز هم مادر هستم


از متن کتاب:


گمشده:

درست شش دقیقه و شش ثانیه دیگر می شد شصت دقیقه که مقابل آیینه نشسته بود، احساس تردید داشت خفه اش می کرد. اما خیال های بچه گانه اش را روی گذشته ی تلخش می کشید. می دانست وقتی قلبی سیاه شد به آسانی روشنایی در آن راه نمی یابد.
دلش می خواست یک نفر محکم تکانش بدهد، شاید از این کابوس تکراری بیدارشود. آنقدر دستش را محکم مشت کرده بود که رنگ انگشتانش رو به زردی می رفت. خسته بود، بیش از هرچیز و هرکس از خودش. به خود که آمد نقاشی نقاب پر نقشش تمام شده بود. زیباتر شده بود؟ شاید! اما دیگر هیچ چیز راضی اش نمی کرد...

کفش های کتانی او:


یک صبح روشن
دریک جاده ی بلند
شانه به شانه ی پدر
قدم می زدم
حرف می زدم از همه چیز
درس هایم ، آب و هوا
اما در میان حر ف ها یمان
نگاه پدر مدام سمت کفش هایم می چرخید....


افسانه ی گرگها:


روزهایی بود مانند شب ، و روزگاری عجیب در سرزمینی عجیب! با درختانی بلند که
میوه های آن شادابی و نشاط می بخشید و در صحراهایش به جای شن ، از ذره
های طلا و نقره پوشیده شده بود. دشت های آن سرزمین آنقدر سرسبز و فراخ
بودند که مردم گوسفندان را بی هیچ چوپان وحصاری در مراتع رها می کردند...


امروز مرا دیدی ؟ :


امروز وقتی در خیابان قدم برمی داشتم
ناگاه فکری به سراچه ی ذهنم سرک کشید
با خود گفتم : نکند الان در میان این آدم ها باشی!
شاید در همان لحظه داشتی نگاهم می کردی ...

ستاره ی سوخته:


_ نه اون یکی
_ این چشم سبزه؟
_آره اونکه از همه بزرگتره
_ بفرمایید خانم کوچولو
برق شادی در چشمانش درخشید و با اشتیاق آغوشش را بازکرد . عروسک را در
بغل گرفت.چانه اش را به سینه اش چسباند و در حالی که دست مادر را می فشرد
، گفت:
_ دوستت دارم ...



آن مرد نیامد:


بغض کرده بود. لب های ترک خورده اش را روبه جلوجمع کرد. دستان کوچکش
را روی صورت خیس مادر کشید . _ مامان شکمم درد میکنه . گرسنمه !
گریه های بی صدای مادر تبدیل به هق هق شد. کودک دوید در کوچه .همه بچه
های محل هم مثل او در کوچه بودند .رفت کنارشان. یکی ازدخترها درحالی که
آستین پاره اش را گره می زد گفت...

مترسک های وارونه:


سالهای دور اما نه آنقدر دور که فرآموش بشود. در مکانی دور اما نه آنقدر دور که
قابل دیدن نباشد. نه اینکه رودخانه ها از پایین به بالا جاری شوند .نه اینکه آدم ها
سروته آویزان باشند و در هوا چرخ بزنند. نه اینکه دیگر پول برای کسی مهم نباشد.
اما چیزی در زندگی آدم ها به آرامی در حال تغییر بود. انگار که هرکس دیوانه نباشد
در خور استهزاء است و هرکس حریص نباشد، نالایق! همه چیز سرجایش بود، بجز
آدم ها! البته رفتار مترسک ها هم در این شهر عجیب بود...


هرگز اسمم را صدا نزن:


در وسعت هستی چشم گردانید.هرآنچه در توان داشت را از نگاه گذراند. هرچیز که
بوی عشق میداد را جداکرد. از کنار غریبه ها گذشت. اسم های آشنا را صدا زد .ناگاه
دستی برایش تکان خورد خواست صبرکند اما او شعری را زمزمه کرد : هیچ آوای غریبه ای حق ندارد مرا به اسم کوچک صدابزند
اگر اینطور نباشد تفاوتش با آوای آشنایم چیست؟
هیچ چشم غریبه ای حق ندارد به من خیره شود.عمق وجودم را بکاود و با رنگ
چشم هایم خوبگیرد...





خط پایان:




فکری در سراچه ی ذهنش قدم نهاد . کم کم دستان سست و سردش جان گرفتند
و قلم را برپیشانی پر چین کاغذ غلتانیدند . لحظه ها در بازی سرنوشت به دنبال
یکدیگر می دویدند و او همچنان مشغول نوشتن بود. با گذشت زمان ابروان گره
خورده اش از هم باز می شدند و نگاه نگرانش رنگ آرامش می گرفت. پس از
لحظاتی ، مردمک لرزان چشمانش در گوشه ای متوقف شد و چشمان نیم بازش
را خیره ی خاطرات کرد. زلال اشک بر چهره ی شبنم نشست .ناگاه غرش مهیب
آسمانی که چند پاره ابر سیاه را در آغوش کشیده بود ، لطافت را بر گونه های
مبهوت برگها به ارمغان آورد. این گونه همه چیز برای شبنم به وضوح تداعی می شد ...

من هنوز هم مادر هستم:



_ عماد باورت میشه ؟!
_ عزیز من هیجان زیاد برات خوب نیست آروم باش
_ آروم باشم؟ مگه میشه!؟ من دارم از شوق بال درمیارم، توخوشحال نیستی؟
-هستم، خیلی خوشحالم
_ کاش چشماش به تو بره