PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دهقان فداکار(ورژن مجید کوچولو)



nepton
2015/12/15, 21:06
بعد از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد اگر خیلی خوب نیست به بزرگواری خودتون ببخشید

هرگونه شباهت با اشخاص حقیقی و حقوقی به من ربطی نداره مشکل خودشونه که شبیه داستان منن

اگر دوست داشتید بیشتر با مجید کوچولو آشنا شید می تونید داستان های قدیمیم رو تو بخش داستان کوتاه توی صفحات آخر پیدا کنید

بریم سراغ داستان






همان طور که می دانید (یا شاید هم نمی دانید) مجید کوچولو از آن بچه های شر بود که هیچ کس از دستش آسایش نداشت.



این قضیه شامل قطارهایی که از کنار روستا حرکت می کردند هم می شد.



مجید کوچولو ساعت حرکت تمام قطارها را حفظ بود(البته فقط یک قطار از آنجا رد می شد آن هم یک بار درهفته ولی حفظ بودن همین یک ساعت هم برای مغز مجید کوچولو کار شاقی است) نه به این دلیل که زیاد با قطار به سفر می رفت این فکر به دلیل مجید کوچولو حتی نزدیک هم نیست.



یکی از عادات بد مجید کوچولو... البته من می گویم بد چون از نظر مجید کوچولو این کار(که بعد به آن اشاره می کنم) نه تنها کار بدی نیست بلکه هر انسانی برای دوری از روزمرگی و زندگی ماشینی امروزی و حفظ سلامتی خود هر از چندگاهی باید از این کارها انجام دهد.



داشتم در مورد یکی از عادات بد مجید کوچولو می گفتم.



مجید کوچولو عادت داشت شیشه های قطار درحال حرکت از کنار روستا را با سنگ بشکند که جدای از درست یا اشتباه بودنش باعث شده بود مجید کوچولو بتواند توانایی هدف گیری خود را تا حد زیادی ارتقا بخشد تا حدی برای از طرف تیم ملی تیراندازی هم دعوت نامه دریافت کرد که این خود داستان دیگری است.



در این جا شایان ذکر است که بگویم دلیل به جان خریدن این مشقت برای رفتن به بیرون روستا برای هدف قرار دادن شیشه های قطار این بود که وقتی شیشه قطار را هدف قرار می داد تا قطار بایستد و مسئولانش بیایند دنبالش بگردند می توانست از صحنه جرم فرار کند این اواخر هم که مسئولان قطار به این نتیجه رسیده بودند که ارزش ندارد وقت خود را برای گرفتن او طلف کنند و دیگر حتی توقف هم نمی کردند.



در آن شب شوم که داستان ما بعد از توضیحات بالا قرار است در آن اتفاق بی افتد هم مجید کوچولو طبق عادت به سمت کوهی که قطار از کنار آن می گذشت به راه افتاد.



اما وقتی به آنجا رسید با اتفاق غیر منتظره ای رو به رو شد.



کوه ریزش کرده بود و سنگ های کوچک و بزرگ ریل را پوشانده بود.



در آن لحظه تنهای فکری که از ذهن مجید کوچولو گذشت این بود که امشب از شکستن شیشه خبری نخواهد بود و ناامید راهش را کشید که برود.



برای آن دسته از افراد که با شخصیت مجید کوچولو آشنایی ندارند می گویم که مجید کوچولو از آن معدود افرادی است که تا برایش سودی نداشته باشد کاری را انجام نمی دهد پس طبیعی است که به فکر نجات قطار نیافتد.



حتما حسابی نا امید شدید اما نگران نباشید داستان که هنوز تموم نشده.



مغز مجید کوچولو توانایی این را ندارد که در یک لحظه بیشتر از یک فکر را در خود داشته باشد اما این در مورد لحظه ی اول است و درمورد لحظه دوم صدق نمی کند پس دومین فکری که که در لحظه دوم به ذهن مجید کوچولو رسید این بود که اگر قطار تصادف کند دیگر نخواهد توانست به تفریح سالم هفتگی خود ادامه دهد و این نه فاجعه ای ملی بلکه فاجعه ای در مقیاس جهانی بود.



خدا را شکر فکر دوم به حدی مجید کوچولو را شکه کرد که نتوانست برای لحظه سوم فکر کند و به این نتیجه برسد که تصادف قطار به معنی منقرض شدن نسل کل قطارها نیست و پس از مدتی دوباره قطارها به عبور خود از این مسیر ادامه خواهند داد.



من هم اشاره ای به این موضوع نمی کنم که اگر مجید کوچولو به این موضوع فکر می کرد چه اتفاقی ممکن بود بیافتد.



خلاصه مجید کوچولو به این نتیجه رسید که باید فکری به حال آن بکند البته تا قبل از اینکه قطار از راه برسد.



درست در همان لحظه صدای نزدیک شدن قطار را شنید. وقتی برای فکر کردن نبود باید عمل می کرد.



البته باید بگم که اگر فرصت برای فکر کردن هم بود فرقی نمی کرد چرا که ذهن مجید کوچولو به جز در مواردی که به شیطنت و آزار دیگران مربوط می شود از کار می افتد و قادر به پاسخگویی نمی باشد، لطفا بعدا شماره گیری ب... ا ببخشید اشتباه شد.



داشتم می گفتم مجید کوچولو بلافاصله به روی ریل پرید و اطراف را به دنبال هر چیزی که بتوان با آن توجه قطار را جلب کند نگاه کرد. اما چیزی که بتواند در آن شب تاریک توجه قطار را جلب کند ندید.



صدای قطار بلند تر شده بود دیگر وقتی نداشت. چیزی تا نابودی مهم ترین تفریحش نمانده بود نمی توانست اینگونه کنار بکشد.



در یک آن مغزش با سرعتی غیر قابل تصور برای مجید کوچولو یعنی یک فکر و نیم در دقیقه شروع به کار کرد و در عرض پنج دقیقه، تمام اطلاعات موجود را تحلیل کرد تا به این نتیجه رسید که لباس هایش را در بباورد و به یک تکه چوب ببندد و با آن یک مشعل درست کند. تنها کاری که مانده بود این بود که مشعل را با فندکی که همیشه به همراه داشت روشن کند.



در اینجا لازم دیدم که یک سوءتفاهم را برطرف کنم.



درست است که مجید کوچولو پسر شری است اما همان طور که گفتم تمام کارهایش در جهت منافعش انجام می دهد و برعکس تصور شما به سلامتی اش خیلی اهمیت می دهد و دلیل این که همیشه به فندک مسلح است هم این نیست که سیگاری است بلکه دلیلش این است که اگر او فندک به همراهش نداشته باشد چه کسی وظیفه خطیر انداختن ترقه در جیب کدخدا و سکته دادن او برای بار هزارم را برعهده می گیرد؟ واقعا برای من هم سواله که چه کسی ؟



حالا که سوءتفاهم برطرف شد برگردیم سر داستان اصلی. در این مدت که صحبت می کردم مجید کوچولو موفق شد مشعل را روشن کند و درحال تکان دادن آن برای جلب توجه قطار بود.



در همین لحظه متوجه شد که در مواقع در تمام این مد او فقط صدای قطار را می شنیده و اصلا آن را نمی دیده!



بعد از کمی دقت متوجه شد او بعد از پیچی نود درجه در پشت کوه ایستاده و قطار تا بعد از پیچ نمی توانست او را ببیند و حتی قتی که او را می دید دیگر برای ایستادن فرصتی نداشت.



صدای قطار خیلی نزدیک بود و مجید کوچولو در حال خواندن اشهدش بود. در همین لحظه صدای ترمز قطار بلند شد و قطار ایستاد.



مجید کوچولو که خیلی تعجب کرده بود مشعل را زمین انداخت و در طول ریل دوید تا خود را به پشت کو برساند و بفهمد که چه اتفاقی افتاده است.



وقتی به آن سمت پیچ رسید با صحنه عجیبی رو به رو شد.



مسئولان زحمت کش راه آهن مسیر را بسته بودند و قطار را متوقف کرده بودند.



درواقع قضیه از این قرار بود که یکی از اهالی روستا که متوجه ریزش کوه شده بود با تلفن همراه، مسئولان زحمت کش قطار خبر کرده بود و آن ها هم مسیر را بسته بودند و با بیسم راننده قطار را از ریزش کوه مطلع کرده بودند و قطار متوقف شده بود.



به همین سادگی.



با اینکه مجید کوچولو نتوانسته بود قطار را نجات دهد اما حداقل تفریحش را از دست نداده بود و حسابی از دست خودش راضی بود اما مسافران و مسولان قطار جور دیگری درمورد پسری که برهنه روی خط آهن می دوید فکر می کردند.










اینگونه بود که مجید کوچولو برای برهنه راه رفتن در ملاء عام و شکستن شیشه های قطار زندانی شد می تونید امیدوار باشید که بعد از آزادی از زندان اصلاح شده باشه و فرد مفیدی برای جامعه باشه اما من که چشمم آب نمی خوره.







تا داستانی دیگر بدرود

Banoo.Shamash
2015/12/15, 22:13
چه کسی وظیفه خطیر انداختن ترقه در جیب کدخدا و سکته دادن او برای بار هزارم را برعهده می گیرد؟ واقعا برای من هم سواله که چه کسی ؟


ینی اینو خوندم ترکیدم از خنده:)) :))
خدا نکشتت :))
عااااالی بوووووووووددددد:))

AVENJER
2015/12/15, 22:50
بلاخره بعد از مدتها...((2))
دمت گرم نپی((72))

nepton
2015/12/15, 23:21
چه کسی وظیفه خطیر انداختن ترقه در جیب کدخدا و سکته دادن او برای بار هزارم را برعهده می گیرد؟ واقعا برای من هم سواله که چه کسی ؟


ینی اینو خوندم ترکیدم از خنده:)) :))

خدا نکشتت :))
عااااالی بوووووووووددددد:))




خدا نکنه بترکی اگه بترکی منو به جرم قتل می گیرن










بلاخره بعد از مدتها...((2))
دمت گرم نپی((72))

ممنون اگه خدا بخواد مغزم هم یاری کنه بازم می نویسم

mixed-nut
2015/12/16, 11:09
خیلی جالب بود.
من عاشق این داستانام که نویسنده وسط داستان میاد خواننده رو مورد خطاب قرار میده و باهاش مکالمه یه طرفه انجام میده.

موفق باشی دوست عزیز
و ممنون

Dark 3had0W
2015/12/16, 17:48
:fuuthatshi:
Have nothing to say....

narges.o
2015/12/17, 22:15
ینی به آخرش رسیدم حس کردم به طرز فجیعیییی سرکارم!!!خخخخ((93))
انتظار این آخر رو نداشتممم!!نپتون!!!خخخخ
خوب بود!بازم بنویس!((71))

f.s
2015/12/23, 00:49
واااااااای
محشر بود...
خخخخخخخخ
خیلی وقت بود داستان اینجوری نخونده بودم!!!
😂😂😂😂