PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : صدای ارکست خودش



veras
2015/11/07, 22:31
از سر جایش بلند شد. نفس عمیقی کشید و آرام آرام آن را بیرون داد. هوای تیره وارد بینی اش شد. نفس دیگر کشید. هوا از سینوس هایش رد شد. آرام به ریه هایش رفت. مژک هایش را نوازش کرد. به درون ریه هایش خزید. بالاتر رفت. به درون رگ هایش نفوذ کرد. به آرام در خونش جریان یافت. پاورچین پاورچین بالاتر رفت. به مغزش رسید. از دیواره هایش عبور کرد. خود را درون آن جای داد.

نفس دیگری کشید. هوای تیره دوباره داخل شد. بالا و بالا تر رفت. دوباره به مغزش رسید. به زیر مغز رفت. کم کم آن را بالا برد. بالا و بالاتر. از گوشت و پوست و اتسخوان جدایش کرد.

دم دیگری کشید. هوا باز هم به زیر مغزش رفت. مغزش بالا رفت. از زمین جدا شد. از ماه رد شد. به نزدیکی خورشید رسید. دم دیگری کشید. مغز بالا و بالا تر رفت. به درون خورشید شتافت. آرام و بی دق دقه وارد آن شد. مغزش داغتر و داغتر می شد.

کم کم از شکلش افتاد. یواش یواش ذوب شد. دم دیگری کشید. بیشتر در خورشید فرو رفت. تکه های مغزش از شکل افتادند. نفس دیگر کشید. مغزش آب شده بود. دم دیگری کشید. مغزش در خورشید حل شد.

**

فنجان قهوه اش را سر کشید. چیز به زیر لب هایش نیامد. به درون آن نگاه کرد. چیزی داخل آن نمانده بود. ابرو هایش را در هم گره زد. بشکنی زد. فنجان دوباره پر شد. سری از رضایت تکان داد. فنجان قهوه را به زیر چانه اش برد. چشمانش را بست. هوای داغ چانه اش را نوازش می کردند. لبخندی صورتش را خراش داد. آرام در نوازش قهوه حل شد.

«اهم!»

از جایش پرید. فنجان از بین انگشتانش جدا شد. قهوه ی داغ از بالا تا پایین ردای سیاهش را شست. چاک صورتش به سرعت التیام یافت. ابروهایش را به سوی هم شتافتند. چپ چپ به مرگ نگاه کرد. مرگ شانه هایش را به بالا پرتاب کرد و زخم صورتش را به جناب عزرائیل نشان داد.

جناب عزرائیل رویش را از مرگ گرفت. بشکنی زد و لیستی در دستانش ظاهر شد و خودش را به لیست مشغول کرد. مرگ رویش را از جناب عزرائیل برگرداند. به روبریش نگاه کرد. برق روشنایی در چشمانش می در خشید. آرام به طرفش حرکت کرد. جناب عزرائیل سرش را از درون لیستش بیرون آورد. به چراغ چشمک زن های مرگ و شکاف عظیمی که بین بینی و چانه مرگ افتاده بود نگاه کرد. بدون اینکه توجه خاصی نشان دهد گفت:

« هنوز نه.»

شکاف صورت مرگ به سرعت ترمیم و در خودش جمع شد. باتری چراغ چشمک زن هایش خاموش شد. به طرف جناب عزرائیل برگشت. و با ظاهری که می گفت " من معترض هستم! این اصاف نیست!" به جناب عزرائیل خیره شد. جناب عزرائیل در حالی که دسته ی فنجان را در بین دو انگشتش می مالید، شانه اش را به هوا پرتاب کرد و دره ی به وجود آمده پایین صورتش را به مرگ نشان داد.

**

پرده ی چشمانش آرام بالا رفت. مغزش هنوز می سوخت. بار اول نبود ولی ایندفعه انگار مغادیر بیشتر از مغزش را ذوب کرده بود. دستش را روی دو قبه ی پاهایش گذاشت. به سختی از جایش بر خواست. سوختگی از مغزش تا بین دو چشمانش شتافت. چشمانش را دوده گرفت. دستش را به دیوار تکیه داد. چندبار پرده های چشمانش را به هم کوبید.

پرده ی چشمانش را کنار زد. سوختی عقب نشینی کرده بود. به درون خانه اش نگاه کرد. هیچ چیز تغییر نکرده بود. مکعب مستطیل جادویی سرجایش روی میز قد خم کرده ی نشیمن اسقات شده بود. شکاف پنجره هایش کمی بیشتر از باز شده بودند. باد لگد زنان بین پرده های لکه لکه ی خانه اش حرکت می کرد. فنر های مبلمانش علیه روکش قیام کرده بودند و تکه های کاغذ دیواری ساز جدایی از دیوار را می نواختند. تاریک تقریبا بیشتر فضای خانه را اشغال کرده بود تا جایی که تقریبا شاید تا دو سه روز آینده دیگر جایی برای خودش نماند.

پرده ی چشمانش را به هم زد. سعی کرد همه ی آن ها را به درون اتاقک فراموشی در پس ذهن سوخته اش جا دهد. اما انگار جایی برای آنها باقی نمانده بود. اتاقک دیگر جای انبار کردن خاطراتش را نداشت. در عوض آنها را به بخش نیم پره بیخیالی انتقال داد.

آرام و با احتیاط به طرف جایی که روزی آشپز خانه بود رفت. اوپن بسته شده با دیوار سرامیکی فلزی و تا جایی هم شیشه ای را دور زد. توجه ای به دیوار نکرد. به طرف سینک ظرفشویی مورد تهاجم جرم های سبز رنگ کپک رفت. لیوان سالم یا بدون کپکی در آن تاریک خانه اش نداشت. دستگیره ی زنگ زده ی شیر آب را گرفت.

سردی دستگیره را حس نکرد. شانه ای بالا انداخت. شاید قسمت حس سرما را در حادثه ی حریق مغزیش از دست داده بود. دستگیره را چرخاند. پیچ نمی خورد. محکم تر چرخاند افاقه ای نداشت. دو دستش را روی دستگیر گذاشت. تمام زور و رمقی که برایش مانده بود را بسیج کرد. دستگیره را چرخاند. فرقی نکرد. دژه زنگ زده ی دستگیر چرخش نا پذیر بود.

لعنتی فرستاد. دستانش را از دستگیره جدا کرد. چند ثانیه سرجایش ایستاد. تشنگی اذیتش نمی کرد. باز هم شانه بالا انداخت. شاید این بخش را هم در حادثه مغزسوز حریق از دست داده بود. آن را هم به بخش بیخیالی اضافه کرد. نگاهی به گاز و کابینت های نیم سوخته ی آشپزخانه انداخت. چیزی یادش نمی آمد. انگار آن را هم در اتاقک فراموشی مغزش بایگانی کرده بود. حوصله گشتن در آنجا را نداشت.

تقریبا همه چیز را منوت به قسمت سوختگی بایگانی کرده بود. تنها چند قسمت جزئی که هنوز در مغزش به گشت و گذار می پرداختند. بیخیالش شد. بی محابا تر از قبل به اتاق نشیمن خانه اش برگشت. روی صحنه ی درگیر بین فنر و روکش مبل نشست. سوزش مغزش بهتر شده بود. به پشتی بی روکش مبل تکیه داد. افسار افکار داغ خورده اش را رها کرد.

افکار چموشش آرام در دشت بیابان شده ی مغزش به چرا پرداخت. به اولین علف خار شده ی مغزش رسید. امروز چه روزی بود؟ علف در دهانش مزه نمی داد. به طرف بوته ی دیگر رفت. چقدر از آن روز های بایگانی شده مغزش گذشته بود. علف بی مزه را توف کرد. به طرف علف دیگری رفت. بویش کرد. چند ماه از ترد شدنش می گذشت؟ پوزه اش را پس کشید. بوی تعفن تا عمق سینونس هایش فرو رفت.

فین فینی کرد تا بو از بینی اش بیرون برود. افسار افکارش را به دست گرفت. از روی مبل جنگ زده بلند شد. تهو عجیبی نسبت به خودش پیدا کرده بود. دیگر چشمانش طاقت ظبط لولش تاریکی در خانه اش را نداشتند. از قبل اخرین حریق شال و کلاه کرده بود. به طرف در زهوار در رفته خانه اش. در روی تنها لولای باقی مانده اش به آرامی حرکت می کرد. فرقی نمی کرد. از وقتی که با موش ها و طایفه از سوسک های حمام همنشین شده بود دیگر نیازی به در نداشت. در خانه همیشه به یمن تردد همسایه ها همیشه باز بود.

از در رد شد. با صدای پایش سلامی به همسایه ها کرد. همسایه ها به سرعت متفرق شدند. نگاهی به راهرو انداخت حوصله چهار طبقه پایین رفتن را نداشت. به طرف تنها وسیله ی سالم که مورد حمله ی فرسودگی قرار نگرفته بود رفت. دکمه ی رنگ رو رفته ی اسانسور را فشار داد. دکمه بی حرکت سر جایش ماند. محکمتر دکمه را فشار داد. آرام آرام درجه ی خونش از حد طبیعی بالا می رفت. دوباره دکمه را فشار داد. دکمه لجوجانه سر جایش ایستاده بود. مشتی روی آن کوبید. باز هم افاقه ای نکرد. خشمش به پاهایش دوید و آن را تمام توانی که برایش مانده بود به در رنگ تکیده ی آسانسور کوبید.

صدایی از در بیرون نیامد. مکث کرد. لگد دیگر کوبید. آسانسور بدون صدا یا لرزشی از برخورد سر جایش ایستاده بود. پاهایش را به کف راهرو کوبید. صدایی در نیامد. افکارش شیه می کشیدند. آرام به هر گونه چرایی در سرش گاز می زدند. به سختی آن را مهار کرد. همه اتفاقات را در قسمت بیخیالی مغزش چپاند. افسار فکرش را سرجای خودش به محکمترین حالت ممکن گره زد.

با توپی که هر لحظه پر تر می شد از پله ها پایین رفت. گرد و خاک و همسایگانش به سرایداری تاریکی در کل خانه ساکن شده بودند. چهار طبقه را بدون سند به نام خودشان زده بودند. حتی رستوران پایین ساختمان که بعضی شب ها در هیاهوی مشتری هایش آرامش را از ساکنان ساختان می دزدیند.

به لابی ساختمان رسید. تیغه های نور از بین شیشه های شکسته بیرون زده بودند. به ظرافت و آرامی تاریکی را می دریدند. در لابی هم باز بود. البته بود و نبودش در حال حاضر فرقی نمی کرد. تمام شیشه هایش تشکیل دهنده اش پایین ریخته بود. تیغه های نور از در گاه بی شیشه ی در به عمق کرانه های تاریکی می کوفتند. با احتیاط از درگاه نورانی رد شد.

نسیم آرام می وزید. دست های درختان را می فشرد و با زیرکی برگان پاییزی را از جیبشان بر می داشت. تلق خاکستری ابر ها کل آسمان را پوشانده بودند. حرکت نسیم را روی صورتش حس نمی کرد. آن را هم به قسمت بیخیالیش سپرد. شال گردن نارنجی رنگش را روی صورتش کشید. دست هایش را در دو گاو صندوق سوراخ کت سبز رنگ و رو رفته اش قایم کرد و بی هدف به طرف آن سوی ناکجا آباد قدم برداشت.

چند قدم بیشتر بر نداشته بود. صدای ناموزنی پنجه کشان خودش را به او رساند. به سوراخ گوشش رسید. به درون آن فرو رفت. پنجه هایش را به پرده های گوشش مالید. به طرف صدا چرخید. صدا فریب کارانه از پرده ی گوشش گذشت. افسار افکارش را باز کرد. آن را به دنبال خود کشید. پاهایش به فرمان صدا و افکارش در آمدند. قدم زنان و محصور به سوی صدا رفت. سعی کرد افسار را دوباره ببند. موفق نشد. بی اراده و بی اختیار در راهی که صدا به او نشان می داد حرکت کرد. این را هم به قسمت بیخیالی اضافه کرد.

*

پیچ فکش شل شده بود و هر دو کفه ی فکش باز مانده بودند. توده ای از مردم سیاه پوش در بین ارکست مجمعه از دیوانگان خیابانی به رهبری مردی دیوانه تر از خود نوازدگان آرام و ذکر گویان راه می رفتند. هیچ توجیح منطقی از بین مغز نیم سوز شده و افکار چموشش بر نمی خواست. تنها فرمان صادره از مغزش باز شدن دهان و گرد تر شدن دهانش بود.

جناب عزرائیل و مرگ محترم در حالی که به تیرک بتونی چراغ برق تکیه داده بودند به منظره ی روبرویشان خیر شده بودند. مرگ با سرخوشی هرچه تمام تر ملودی در هم بر هم ارکست را زیر لب زمزمه می کرد. جناب عزرائیل با تامل و تفکر به لیست مرگ های پیش رو ار زیر رو می کرد.

روز خلوتی بود. میانگین صد وسی مرگ در دقیقه با میانگین بازگشت سه صدم درصد. سری از رضایت تکان داد. لیست را با بشکنی نا پدید کرد و همزمان فنجان قهوه ای را در دستش پدید آورد. نگاهی به او که آن طرف هیاهو بود انداخت. گیجی و پریشانی دور سرش پیچ می خورد. عادی بود. برای بعضی ها شاید تا چند روز هم طول می کشید. فرایندش چیز ساده ای نبود که بخواهد به این زودی ها تمام شود.

رویش را از او برگرداند. بشکنی زد و دوباره لیست در دستش حاضر شد. نگاهی به آن انداخت. بیست مرگ را پیش رو داشت. سلوقمه ای به مرگ زد و او را از بین بند موسیقی بیرون کشید. دستش را روی شانه ی مرگ گذاشت و با بشکنی دیگر نا پدید شدند.

*

به دل سیاه پوشان زده بود. کنجکاوی در مغزش جولان می داد. هر کاری کرد تا جلوی آن را بگیرد و به قسمت فراموشی یا حداقل بیخیالی تبعید کند نشد. خودش را به چندتن از سیاه پوشان نزدیک کرد.

_... مادرش حاضر نشد که بیاد. هرچی التماس کردیم که بیاد افاقه نداشت. حتی سید رو هم دنبالش فرستادیم. حرف سید رو هم نخوند...

_وا... چرا؟ خوبه که مادرش ها!

_بهش گفتیم زشته که نیایی بالاخره بچت بود، پاره تنت بود. بازم قبول نکرد. می گفت که نمی خواد چشمش به تن نجسش بیفته...

آرام از آنها فاصله گرفت. صدا در دهن افکارش مزه ی آشنایی می داد. در پی اسناد مفقود شده اش به دنبال آن گشت. سرکی به قسمت فراموشی اش کشید. پوشه ها چنان به روی هم تلمبار شده بودند که حتی یک گردان از خودش هم نمی توانست چیزی از بین آنها پیدا کنند. بیخیالش شد. به دنبال صدای دیگر راه افتاد.

_... کسی براش مونده اصلا؟

_ نه شوهرش سه سال پیش تو یه انفجار تو آشپز خونشون مرد. خودش موند و خودش. هرچی بهش اسرار کردن بیاد پیش پدر مادر قبول نکرد. این آخر ها هم که خودت می دونی حال روزشو.

_آره. باباش یکی دو سال پیش فوت کرد. میگن دقش داده. مادرشم هم که عاقش کرده. میگن حتی حاضر نشد بیاد تشیع جنازه.

_ ا پس کی خرج و مخارج کفن و دفنش رو می ده؟!

_ محمد تقی می گفتم که پدرش قبل مرگش وصیت کرد یه مقدار پول برای مراسم تدفین دخترش نگه دارن. طفلکی می دونست بچه اش داره تو چه منجلابی فرو می ره.

مزه ی صدا آشنا تر می شد. بی توجه به کوهی از پرونده ها به دل آن ها کوبید. راجب چه حرف می زدند؟ چرا انقدر برایش آنشا بود. در بین پرونده ها غرق شده بود. یکی یکی آن ها را باز می کرد ولی بیشترشان را موریانه ها و آتش سوزی از بین برده بود. نا خودآگاه به طرف صدای دیگری کشیده شد.

_... سید کی سر جنازش نماز می خونه؟

_ هر چی گفتین تا الان قبول کردم ولی این یه قلمو از من نخوایین. خودتون یکی رو پیدا کنید دیگه!عجب بدبختی گیر کردیما؟!

_ خو سید کسی نیست سید به حاج اقا هم گفتیم بیاد ولی خب پاش شل شده بود. نمی تونه درست راه بره.

_ به من چه اقا. گفتین برم کارای مراسمش رو انجام بدم، گفتم چشم. گفتین سنگ قبرشم بخرم، گفتم چشم. گفتین برم از سرد خونه بیارمش، گفتم چشم. گفتین برم با اون مادر بدبختش حرف بزنم راضیش کنم، گفتم چشم. بابا نا مسلمونا هرچی گفتین که گفتم چشم این یه رقمو خودتون انجام بدین دیگه!

_ خو سید من برم بالاسرش نماز بخونم یا حسن؟ مومن انصاف داشته باش بابای خدا بیامرزش حق داره به گردنما. انگار یاد رفته وقتی بابات فوت شد کی اومد کارش رو راست و ریس کرد؟ کی اومد زیر پر بالت و گرفت؟ زود یادت می ره ها!

_ اگه پدرش بود یه چیزی ولی این...

_ باز که داری حرف خودتو می زنی سید.

_ اسغتفرالله... باشه بابا این یه قلمم روش...

افکارش روی شیه می کشیدند. طعم تلخ آشنایی کل دهانش را پر کرده بود. به سوی پرونده ها شیرجه برد. به کند و کاو پرداخت. چیزی پیدا نکرد. افکارش خود را به سرش می کوبید. نمی توانست آن را کنترل کند. افسارش را گرفت. آن را به سوی خود می کشید. بدنش به ناخودآگاه به سوی یکی از نوازندگان کشیده شد.

صدای سازش به درون سرش هجوم می برد. افکارش انگار به صدای ساز خو گرفته بود آرام شد. افسارش را رها کرد. زیر چشمی به نوازند نگاه کرد. نقاب کلاهش را تا آنجا که می توانست پایین آورده بود. نوای سازش به گوش هایش آشنا بود. به آن گوش سپرد.

نت های محزون آرام در هوا شکل می گرفتند. پیچ می خوردند و در گوشش فرو می رفتند. خبر از قلبی پاره پاره می دادند. غمی در بین تکه ای گوشتی. از گوشش عبور کردند. به سوی قلبش رفتند. آرام آرام آن را در هم فشردند. اشک از قلبش خارج شد. وارد خونش شد. بالا رفت به چشمش رسید. پرده هایش و آرام بیرون ریخت.

افسار فکرش را ول کرد. فکرش شیه ای می کشید. ذهن سوخته اش خنک شده بود. پرونده هایی از اتاقک بیرون آمد. کم کم جلویش نقش بست. بویی از رنج هایی که به او رفته. از چیز هایی که گذشته. بوی زخم های باز مانده. مزه ی تلخ زخم های سر بسته. مزه ای از خاطرات شیرینش که حالا طعم تلخ گذشتن را می دادند.

از کنار نوازنده کنار رفت. پاهایش به اراده ی خودش نبودند. به کنار سیاهپوش دیگری رفت.

_... حلواش خوبه حداقل. نگفتی چی کارش بودی؟

_ قبلا باهاش دوست بودم یه نه ماهی تقریبا. دوران جونیام. جنس خوبی بود. پول باباش از پارو بالا می رفت. پول یه روز پاستیل شون از کل در آمد بابای من بیشتر بود. ای تیغش زدم که دومی نداشت. بد بخت خودشم خبر نداشت.

_ مال چند سال پییش؟

_ هم هفت هشت سال پیش. حتی دیگه اسمش رو هم فراموش کرده بودم. تا اینکه اتفاقی عکسش رو دیدم. هنوز هم جیگریه که بود. حیف که رد داده بود وگرنه دوباره باهاش می ساختم.

_ شب باهاش... از اون کارا؟

_ اوووو تا دلت بخواد...

از کنار آنها رد شد. پاهایش خود مختار بودند. طعم تلخ شان شدید تر می شد. پرونده های دیگر رو می شد. کنار نوازنده ی دیگری ایستاد. گوش هایش را به دست نوای سازش داد. موسیقی آرام شکل گرفت. آرام وارد گوشش شد. صدایی وسوسه انگیز. آرام وارد گوشش شد. پرده ی گوشش را دل فریبانه نوازش کرد. به زیر پوستش رفت. قل قلکش داد. به قلبش رسید آن را در هم کوبید. از شور هایش گذشت. بالاتر رفت به مغزش رسید. پرونده های دیگری را رو کرد.

بوی تعفن خیانت از همه جا برخواست. افکارش سردر گم به هر خود را به هرجایی که می توانست کوبید. مزه ی حسرت و شهوت برای قلبی که برایش بتپد. مزه ی تلخ آغوش گرمی که برایش گرم بماند. مزه ی لب های شیرینی که فقط او را ببوسد.

پاهایش باز هم راه رفتند. بی توجه به افکار و خودش که غرق در انبوهی از پرونده ها شده بود. به کنار سیاه پوش دیگری رفت.

_ دختره خنگ... هزار بار بهش گفتم با اون مرتیکه لندهور ازدواج نکن!. فقط برا 1ول بابات اومده. به خرجش نرفت. از بس نفهم بود.

_ شوهر از این روابطش هم خبر داشت بازم کاری به کارش نداشت.

_ جفتشون نفهم و بی شعور بودن. به خدا هیچکدوم همدیگرو دوست نداشتن. چه مرضی بود که با هم ازدواج کردن خدا داند. تهشم که شوهره گور به گور شد مرد. از دستش خلاص شدیم. حالا هم که خودش گور به گور شده...

پاهایش دوباره بی اختیار حرکت کردند. به طرف نوازنده ی دیگری کشید شد. ملودی در هوا شکل گرفت. خود را به همه جا می کوبید. خود را در گوش چپاند. پرده ی گوشش را درید. وارد خونش شد. آن را به جوش آورد. به قلبش رسید، آتشش زد. به مغزش رفت. آن را سوزاند. پرونده ها را محکم به صورتش کوبید.

بوی خون می آمد. همه جا خونی بود. مزه ی دعوا های پنهان. خودی خوری های بی نتیجه. بوی نفرت و خشم مازاد. زخم های زده و شخصیت های خورد شده. مزه ی تشر های زهراگین. ترکش های بی هدف سمی.

پاهایش بی قرار بودند. افکارش رم کرده بود. خودش به زیر پرونده هایش مدفون شده بود. پاهایش فرار کردند. مغزش سردرگم بود. از بین مردم می گذشت. صدا ها را یکی یکی پشت سر می گذاشت.

_ خدا بیامزرتش...

صدا قلبش را تفتیش می کرد...

_ دختر خوبی بود...

صدا نوازش می کرد...

_ خرابش کردن...

صدا به وجودش تجاوز می کرد...

_ دنبال ارث باباش بود...

صدا او را می کشید...

_ احمق بود...

صدا وجودش را تهی کرد...

_ می ترسید...

صدا در وجودش رخنه کرد، بدنش را می لزاند...


_نامید بود...

پاهایش ایستادند. به طرف صدا برگشت. صدا در هوا موج می گرفت. بالا رفت به شکل شد. به درون گوشش خزید. پرده های گوشش را خورد. وارد خونش شد. آرام آرام در آن حل شد. به قلبش رسید. در آن نفوذ کرد. سیاهش کرد. از قلبش پمپاژ شد. در سرتاسر بدنش پخش شد. در پاهایش، شکمش، ریه هایش، دستانش، دهانش، گوش هایش، چشمانش، مغزش. به مغزش رسید. دور تا دورش را فرا گرفت. آرام آرام شروع به خوردنش کرد.

افکارش را بلعید. مزه ای حس نمی کرد. بویی نمی آمد. چیزی نمی دید. اتاقی نبود. پرونده ای نبود. خودش نبود. مغزش ذوب شد. از بینی اش بیرون ریخت. عضلات صورتش منقبض شد. زخم بزرگی صورتش را چاک داد. قطرات اشک از چشمانیش جاری شدند.

پرده ی چمشمانش باز شدند. جلوی صف سیاه پوشان ایستاده بود. عصایی در دست با کلاهی که نقابش را تا آنجایی که جا داشت پایین آروده بود، بالا پایین می پرید. هیچ چیز حس نمی کرد. صورتش به حالت شیطانی* در آمده بود. ژاکت سبز رنگش حالا به کتی بنفش تغییر رنگ داد بود. سال گردنش از بین رفته بود، جایش را به تسمه ای زرد رنگ که زیر چانه اش داده بود.

به جلویش نگاه کرد. دودی تیره تمام فضای اطرافش را پوشانده بود. هیچ احساسی به آن نداشت. افکارش مرده بود. مغزش سوخته بود. قلبش شکسته بود. خونی در بدنش نمانده بود. فقط پاهایش مانده بود که راه می رفتند. گوش هایش که نوای بقیه نوازندگان را می شنیدند. چشمانش که بی دلیل می گریستند. دستانش که نوت نوازندگان را هدایت می کرد. دهانش که از وسط می خندید.

نگاهی به پشتش انداخت. کلاه نوازندگان افتاده بود. خودش را می دید ساز به دست پشت سرش راه می رفتند. سرش را برگداند. به روبرو خیره شد. بی محابا قدم بر می داشت. شاد و سرخوش. آرام آرام وارد دود سیاه شد. پشت سرش خودش وارد شد و پشت سر خودش خود دیگری. انقدر خود هایش وارد شدند که دیگری خودی باقی نماند. وجودش پاک شد.

*

لبش دیگر چیزی را حس نمی کرد. به درون فنجان نگاه کرد قهوه اش تمام شده بود. ابرو هایش را در هم کشید. بشکنی زد. فنجانش از قهوه ی داغ پر شد. صورتش از لبخندی چاک خورد. قهوه را زیر صورتش برد و در لذت نوازش هوای داغ حل شد.


________________________________


حالت شیطانی: در آخرین مرحله ی بیماری کزاز است که عضلات بدن منقبض می شوند و فرد درحالی که همزمان گریه می کند می خندد.


***

تحت لیسانس کافه سیمرغ ( انجمن افسانه ها) و لیگ قلم نقره ای. با تشکر از اعضا شون

smhmma
2015/11/08, 21:11
خب باید بگم یکی از عجیب ترین داستان کوتاه هایی بود که به عمرم خوندم
به چند دلیل
۱- چیز خاصی ازش نفهمیدم
۲- توصیفاش بشدت خاص بود و‌به نظرم واقعا توصیف های داستان هنرمندانه بود.چیزی نبود که هرکسی از پسش بر بیاد
۳- هرچی هم که فهمیدم انقدر در هم برهم بود که هیچ نتیجه ی خاصی برام نداشت داستان

واقعا داستان گنگی بود:)
من سبک های داستانی رو زیاد بلد نیستم ولی فک کنم به این سبک میگن سورئال جادویی اره؟؟
همچنین چندین غلط املایی داشت
یه جملش هم مشکل داشت.
″از کنار نوازنده کنار رفت″

به نظرم حتی شده به قیمت کمتر کردن‌توصیف ها یه مقدار از گنگی در بیار داستان رو و اگر بتونی جوری که به داستان لطمه نخوره کوتاهش کنی خیلی خوب میشه:))
ممنون علی جون موفق و پیشتاز باشی

veras
2015/11/08, 23:32
و درود بر تو.سید جان.

بسی ممنون که خوندی و.نظر دادی. نمی دونم اینجا مرسوم هست پاسخ به نظرات یا نه ولی خو دیگه ما پاسخ می دیم :دی

خو اول از همه:

سید دلبندم سورئال جادویی نداریم اون رئالیسم جادویه. که خیر مغایرت زیادی با داستان داره.

میشه گفت داستان یه جور سورئال رقیق شده است یا شبه فانتزی مطمئن نیستم در بارش. (اوضاعم از تو هم بدتره :soot: )

خو اینکه چیزی ازش نفهمیدی یقینن تقصیر این شخص حقیر است و شرمنده حضور شما. این بندهفرمایید تقصیر را عفو به فرمایید.

و لطف داری شما این صرفا یه کپی برداری ناقص از ری برادر بری یا برد بری و جناب جلال ال احمد است. تن جفتشون تو گور لرزید :soot:

هنرمندانه هم نبود شاگردی شما فینالیستا رو می کنیم.

بله بله من کلا از اول دبستان بالای تو املا بالای پونزده نیوردم. :دی

مرسی که نظر دادی. ایام به کام و طبق معمول در پناه حق :hammer:

skghkhm
2015/11/10, 00:03
خب باید بگم متن عجیبی بود. بسیار شلوغ پلوغ ، شروعش رو توصیف ریز نفس کشیدن رو دوست داشتم اما در ادامه از جملات و واژ هایی استفاه کرده بودی که مناسب نبودن یه جورایی باید یه سری نکات رو رعایت کنیم در نویسندگی، بخصوص که تو سایت اکثر بچه ها دانش آموزن و بعضی عبارات نامناسب استفاده نشه درست تره .امیدوارم شاهد داستانهای جذاب و پرمحتوی تری از شما باشیم . در هر حال خوش اومدید((221))

Leyla
2015/11/11, 07:35
این چی بووووووووود؟ ((105))
یا همه اماما...


"فنر
های مبلمانش علیه روکش قیام کرده بودند"، "افکار چموشش آرام در دشت بیابان شده ی مغزش به چرا پرداخت"، "
گرد و خاک و همسایگانش به سرایداری تاریکی در کل خانه ساکن شده بودند"....
وای وای عالین این بخشا... تازه مثال زدم وگرنه یه خروار دیگه ام هست!
اینطوری که فهمیدم شخصیت اول داستان یک دختر ثروتمند بوده که به خاطر پول به خیلی جاهایی که نباید کشیده شده، ازدواج اشتباهی داشته، از طرف پدر و مادرش طرد شده و آخرین لحظات عمرشو به تنهایی و در بدترین شرایط گذرونده... و حالا بعد از مرگش، قبل از اینکه بفهمه مرده به مراسم تشیع جنازه خودش کشیده میشه. مراسمی که حتی مادرشم حاضر نشده توش شرکت کنه و کل تشریفات به احترام پدرش آماده شده.
هرچند به نظرم بعیده که یک مادر همچین حرفی بزنه...
((62))
شخصیت پردازی اون عزرائیل رئیس مآب و مرگ نوچه هم خیلی جالب بود! دستی دستی عزرائیلو معتاد قهوه کردی! خوبه سیگار نبود!

منتظر داستان های بعدیت هستیم! ((58))

momo jon
2015/11/12, 14:08
عالی بود
مخصوصا توصیفاش :)

mixed-nut
2015/11/12, 16:26
اولین بار بود چنین چیزی میخوندم.
هم لذت بخش بود و هم جالب.
ممنونم.