PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آخرین دروازه



skghkhm
2015/11/06, 18:18
http://s7.picofile.com/file/8234093618/WWD12.png
درباره کتاب:
بی آنکه بخواهی ، انتخاب شده ای برای سفری شگفت . اما تا رسیدن به آخرین دروازه ممکن نیست از این سرزمین بیرون بیایی. زمانی که به آخرین دروازه رسیدی بی گمان خود را خواهی دید. رازهایی هست که باید برایت آشکار شوند تا آخرین دروازه راه قدرت را برایت باز کند و اینگونه به بی نهایت خواهی پیوست لکن این راه هرگز آسان نخواهد بود.
با داستانی جذاب همراه شوید با فضای فانتزی ایرانی تجربه ای متفاوت از رمان خواندن داشته باشید.
سوار بر واژه ها بتازید، بال های کاغذی را بر دوش ذهنتان احساس کنید و لابه لای خطوط پر ماجرا، به عمق وقایع رخنه کنید،
مثل اینکه کاغذ ها شفاف شده باشند و بشود دنیا را از آن سوی جاده های جملات دید.
اگر درست گوش کنید صدای افسانه ها را از زندگی خود می شنوید
یک مسیر یک سرنوشت و قدرتی که به شما داده شده تا فراتر از تغییر سرنوشت آن را بسازیید!
اکنون زمان آن فرا رسیده که حصارها را کنار بزنید. از اسطوره ها و افسانه ها عبور کنید تا فراتراز یک قهرمان، از یک زندگی معمولی و تکراری جداشوید و خودتان به ماورا سفر کنید...








دانلود فصل اول تا (بخش اول)فصل چهارم (http://s8.picofile.com/file/8289262826/akharin_darvazeh.pdf.html)


فصل جدید (http://s9.picofile.com/file/8300629626/%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF_%D8%A8%D8%A7%D8%AC%D8%A7% D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%B1_%D8%B3%D8%B1%D8%AE.pdf.htm l)

skghkhm
2015/11/14, 18:56
با سلام فصل اول- بخش دوم اضافه شد
فصل اول بطور کامل اضافه شد
آنچه خواندید:
فصل اول
دروازه ی اول : انتقال
دروازه ی دوم : سرزمین گنج
دروازه ی سوم : یخ زده
دروازه ی چهارم : قدرت چشم ها
دروازه ی پنجم : پرواز
دروازه ی ششم: عفریته
دروازه ی هفتم: گذرگاه نجات
دروازه ی هشتم: از دنیای زندگان
در ادامه می خوانید:
فصل دوم
دروازه ی نهم : ملاقات با او
دروازه ی دهم : ارباب جنگ
دروازه ی یازدهم :پادشاهی اژدها

mixed-nut
2015/11/15, 04:04
دانلود شد دوست عزیز.

ادامه بده.

حتما میام نظر میدم ((5))

Sepehr.Dejavou
2015/11/16, 22:22
خوشم اومد
ایدت خوبه ادامه بده استعداد داری

mixed-nut
2015/11/18, 02:40
سلام
دوست عزیز.
من فصل اول رو تا دروازه سوم خوندم.

و واقعا فکشم نمیکردم چنین داستانی باشه(این یه تعریفه) با توجه به اسم فصول حدس نمیزدم شخصیت ها ایرانی و بک گراند داستان اممم مذهبی(؟) باشه. کلی تعجب کردم.

خب تا جایی که من خوندم به نظرم همه چیز خوب بود. یه سری سوال ها توی ذهنم پیش اومده که امیدوارم در طی داستان بهشون پاسخ داده بشه. مثل اون پسره توی باشگاه... یا اسم شخصیت اصلی داستان و...

یه نکته ای هم که به ذهنم رسید این بود که، چرا انتقال از دروازه ها اینقدر سریع رخ میده؟ نه اتفاق خاصی میفته و نه مشکلی پیش میاد که پسره باهاش دست و پنجه نرم کنه...
و چرا این دروازه ها هیچ توضیحی ندارن؟ ینی فقط حال و هوا و فضاشون توصیف شده و آیا برداشت از اون ها به عهده خود نویسنده س؟
مثلا دروازه گنج توی ذهن من به مال دنیا اشاره داره، ولی آیا نویسنده هم دوست داره همچین برداشتی داشته باشم؟

راستی یه پیشنهاد:
تا اینجا که شخصیت داستان داره دنبال راه خروج از این شرایط میگرده، شاید خوب باشه دنبال وسیله خروج بگرده، یه چی مثل کلید، نیرو، دروازه یا همچین چیزی.
البته این صرفا نظر منه و مسلما به قلم شما احترام میذارم، هرطور که باشه.

موفق باشی دوستم.

skghkhm
2015/11/18, 11:00
سلام
دوست عزیز.
من فصل اول رو تا دروازه سوم خوندم.

و واقعا فکشم نمیکردم چنین داستانی باشه(این یه تعریفه) با توجه به اسم فصول حدس نمیزدم شخصیت ها ایرانی و بک گراند داستان اممم مذهبی(؟) باشه. کلی تعجب کردم.

خب تا جایی که من خوندم به نظرم همه چیز خوب بود. یه سری سوال ها توی ذهنم پیش اومده که امیدوارم در طی داستان بهشون پاسخ داده بشه. مثل اون پسره توی باشگاه... یا اسم شخصیت اصلی داستان و...

یه نکته ای هم که به ذهنم رسید این بود که، چرا انتقال از دروازه ها اینقدر سریع رخ میده؟ نه اتفاق خاصی میفته و نه مشکلی پیش میاد که پسره باهاش دست و پنجه نرم کنه...
و چرا این دروازه ها هیچ توضیحی ندارن؟ ینی فقط حال و هوا و فضاشون توصیف شده و آیا برداشت از اون ها به عهده خود نویسنده س؟
مثلا دروازه گنج توی ذهن من به مال دنیا اشاره داره، ولی آیا نویسنده هم دوست داره همچین برداشتی داشته باشم؟

راستی یه پیشنهاد:
تا اینجا که شخصیت داستان داره دنبال راه خروج از این شرایط میگرده، شاید خوب باشه دنبال وسیله خروج بگرده، یه چی مثل کلید، نیرو، دروازه یا همچین چیزی.
البته این صرفا نظر منه و مسلما به قلم شما احترام میذارم، هرطور که باشه.

موفق باشی دوستم.

سلام عزیزم بله طی روال داستان کم کم به جواب سوالات می رسی جالبیش همینه که بعضی جاها ایجاد سوال بشه و کم کم جواب نمایان شه خب در مورد دروازه ها بله اون چند دروازه اول که خوندیشون عبور ازشون بسیار سریع و بدون خواسته شخصیت اصلی داستانه دقیقا منظورم همین بود امادر ادامه کم کم به جاهایی می رسیم که دروازه ها قابل دیدن میشن وعبور ازشون سخته ودر مورد پیشنهادت خیلی ممنون من در اول پست همون بخش درباره کتاب نوشتم که بله برای خروج از این سرزمین باید به آخرین دروزاه رسید و برای عبور از آخرین دروزاه باید به قدرت هایی دست پیدا کنه که در روال ماجرا بعضی از قدرت ها رو با جدال و جنگ آوری و برخی رو با عقل وهوشیاری و بعضی ها رو با انسانیتش بدست می آره

skghkhm
2016/01/18, 23:17
فصل دوم بخش اول اضافه شد
برای دانلود به پست اول مراجعه کنید
تصاویر فصل دوم بخش اول :


http://s7.picofile.com/file/8234080176/Untitled.png

skghkhm
2017/02/16, 17:29
سلام دوستان فصل اول تا سوم(بخش اول) قرار داده شد با چندماه تاخیر:) فصل سوم و چهارم رو نوشتم ولی چند بخش اضافه کردم نوشتن اونا مونده و ویرایش نهایی ، ارایه میشه((221))
فصل سوم
خواهران شوم
زاکی دانا
بانوی پنهان
دریچه ی مخفی(دیگران)
زندان زایان
فصل چهارم
ارتش تاریک
ملحق شوندگان
آخرین دروازه....

از متن کتاب:
همانطور که سرش بالا بود با نگاهش به سردر اتاق اشاره کرد. با شوق جلو رفتم و دستم را گردنش انداختم. و هر دو برای پیدا کردن راهی به آخرین نشانه خیره شدیم.
به طرف سنگ رفتم و کریستین را صدا زدم. باهم سنگ را آوردیم کریستین رفت و روی سنگ ایستاد اما ارتفاع سقف خیلی زیاد بود. دستش را سمتم کشید و گفت: بیا برو رو دوشم
اخمی کردم و گفتم: من ازت کوچیکترم خجالت می کشم برم رو دوشت.
لبخندی زد و گفت: تو تصمیمای بهتری می گیری... بیا وقت نداریم
با اکراه روی سنگ رفتم و از شانه هایش بالا رفتم .دستم را دراز کردم و آخرین نشانه که یک جمله بود را لمس کردم . آخرین نشانه ، آخرین سوال. کریستین گفت: چی نوشته؟
خاک ها را کنار زدم و گفتم: نوشته...چطور می شود... خیلی خوانا نیست صبر کن... چطور می شود خ...خالق ...را ...
کریستین در حالی که شانه هایش می لرزید گفت: چقدر سنگینی ایلیا... بقیه جمله چی نوشته ؟
با سردرگمی گفتم: نمی دونم نمیشه خوندش خیلی قدیمیه.
ناگاه دوباره صدای لرزش این بار با صدای بلند تری به گوشمان رسید.کریستین به نیمه ی پایین در نگاه کرد و گفت: هنوز کامل ظاهر نشده
چشم هایم را بستم و انگشتم را روی جمله کشیدم. چند بار پیاپی و بعد با ذوق گفتم: شناخت!.. چطور می شود خالق را شناخت؟
ناگاه قسمت بالای در ، همراه با لرزش شدیدی محو شد و هم زمان نیمه پایینی در به طور کامل ظاهر شد. .از روی شانه ی کریستین پایین آمدم و هردو به سمت قفل که دقیقا در مرز پیدا و پنهان در بود ، رفتیم. دستی روی قفل کشیدم و با ناراحتی گفتم : قفلش ... جایی... برا کلید انداختن نداره!این دیگه چه معماییه؟
کریستین به دستهایم خیره شد و بعد از یک لحظه گفت: تو جوابی

fatemeh.s
2017/03/01, 20:45
سلام یه سوال:
چند فصل یا چند بخش خواهد بود؟
واینکه آیا تموم شده/ تا کی همش رو قرار می دین؟

skghkhm
2017/03/04, 14:31
سلام یه سوال:
چند فصل یا چند بخش خواهد بود؟
واینکه آیا تموم شده/ تا کی همش رو قرار می دین؟
سلام کل رمان چهارفصل هست اماهرفصل تعدادبخشهای متفاوتی داره
نوشتن کل کتاب تموم شده بجز بخش آخر فصل آخر که مونده دارم روش کار میکنم
و دیگه اینکه فصل سوم الان در دست ویرایش هست بزودی قرار داده میشه

skghkhm
2017/03/09, 00:08
سلام فصل سوم کامل ارایه شد:

فصل سوم
خواهران شوم
زاکی دانا
دروازه ی دوازدهم(انتخاب شده)
وارث ماه(بانوی پنهان)
زندان زایان
دریچه ی مخفی(دیگران)

از متن فصل سوم:

امیر درست می گفت. وقتی جلوی دروازه رسیدیم کریستین آنجا بود ولی کارهای عجیبی می کرد. گاهی خم می شد و دستش را روی زمین می گذاشت. یکدفعه بلند می شد و پایش را بر زمین می کوبید. آخرش داشت لای موهایش دست می کشید که کنارش رسیدیم. و قبل از اینکه چیز بپرسیم کریستین گفت:"بازم یه معمای دیگه"
به پایین پای کریستین نگاه کردم.همان علامت های عجیب، جای یک پا که با نقره پر شده بود. جای یک دست که رگه هایی از یاقوت قرمز در آن به چشم می خورد. و در آخر رَدِ یک نخ طلایی که به شکل دایره دورتا دور علامتها کشیده شده بود.
سارا در حالی که گوشه ی لبش را گاز می گرفت با کلافگی گفت:"اینا که فقط سه تاست!"
کریستین دستی به سرش کشید و گفت:"من جای دست و پا رو امتحان کردم هیچ اتفاقی نیفتاد." من نگاهی به او انداختم و گفتم: این جای دست خیلی ظریفه معلومه دستت توش جا نمیشه.
بعد دستی به روی شانه اش کشیدم و تار موی طلایی از روی شانه اش برداشتم و آرام روی دایره گذاشتم. دایره درخشید و از سطح زمین کمی بالاتر آمد.
امیر جلو آمد پایش را روی علامت جای پا گذاشت. زیر پایش درخشید و کمی فرو رفت. همگی به سمت سارا برگشتیم. آهسته جلو آمد. دستش را نزدیک نشانه ی دست برد و نگاهی به من انداخت. با اطمینان چشم هایم را برهم زدم. و او با احتیاط دستش را روی نشانه گذاشت.
ناگاه کوه به لرزه در آمد. چند قطعه سنگ از بالای کوه جدا شدند ولی بالای سرمان متوقف شدند. دل کوه شکافت و مارپیچ بزرگی پدیدار شد. چیزی شبیه یک پازل بزرگ با تودرتوی پوشیده از خزه و خار، انگار جنگل و بیابان به هم تنیده شده بودند، و آبشار بسیار بلندی ورودی آن بود...


http://s4.picofile.com/file/8288917400/wwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwd.png

lovebook
2017/03/13, 15:53
رمان فانتزی ایرانی؟؟؟چه جالب!


میخونم میام نظرمیدم((3))

MIS_REIHANE
2017/03/13, 21:53
بعله! مرسی کوثر جان!دانلود میشه و به لیست داستان های نقدی اضافه میشه !
خسته نباشی (:

lovebook
2017/03/14, 05:50
خوشم اومد،خیلی قشنگ بود
میشه زودتر بقیه اشو بذارید؟
(میخوام ببینم سارا چطور با جادوگر سرخ میجنگه((72)))
منتظریم!

skghkhm
2017/03/29, 23:48
خوشم اومد،خیلی قشنگ بود
میشه زودتر بقیه اشو بذارید؟
(میخوام ببینم سارا چطور با جادوگر سرخ میجنگه((72)))
منتظریم!
تازه کجاشو دیدی:) قول میدم بخش آخر غافلگیر کننده و باحال تر از همه ی بخشا باشه
راستش
باید وقت تایپ پیدا کنم نوشتم ولی رو کاغذ
سرم یکم خلوت تر بشه چشم

skghkhm
2017/07/15, 22:36
داستان جدید اضافه شد

zkmk
2018/03/11, 16:32
سلام
دیگه ادامه نداره؟