wizard girl
2015/11/06, 13:45
در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی ، واقعی تر می نمود ، کز کرده ، زیر پتو پنهان شده بودم . با رعدو برقی ناگهانی ، اتاق برای ثانیه ای چند روشن شد و من او را دیدم . از وحشت به خود می پیچیدم . سایه ای بیش نبود ، اما ...
با احساس ضربه ای چشمانم را باز کردم . از تخت خود افتاده بودم . آخرین چیزی را که به یاد دارم حس وحشت و تصویری مبهم از سایه ای بود؛ که گلویم را در دستانش َمی فشرد . گلویم ، چقدر درد میکند . خود را درون آیینه میبینم ، صورتی کشیده و رنگ پریده در حصار موهایی که هم رنگ چشمانم بود؛ سفید با رگه هایی طلایی رنگ . و کبودی ای که دور گردنم خود نمایی می کرد .چند بار ، پشت سر هم ، پلک میزنم ؛ و متوجه او میشوم . موجودی ؛ نه بهتر است بگویم سایه ای وحشتناک و تیره تر از سیاهی شب به من خیره شده بود . با آرواره ایی باز شده که ردیفی از دندان های سیاهی را به نمایش می گذاشت که ازشان خون می چکید، به من همچنان خیره شده بود و من فهمیدم ، به گلویم خیره شده بود ؛ به رگی که از ترس منقبض شده بود و سخت می تپید . به سمتم یورش برد و من فریاد کشیدم ...
روی تختم نشسته ام . جرعت باز کردن چشمانم را ندارم ، زیرا میترسم باز تکرار شود . با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
- عالیجناب ...عالیجناب باز همان کا...
- - پراندون ؛ کافیست ...برایم آب بیاور!
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم . شاهزاده ای نفرین شده و بیمار که به دنبال سایه خویش می گشت . شاهزاده ای بدون سایه در سرزمین سایه ها.همه چی از زمانی آغاز شد که من بدنیا آمدم . روزی وحشتناک در تاریخ سرزمین سایه ها ؛ روزی که سه ماه برای اولین بار سه راس یک مثلث را تشکیل دادند . تا به روز فرار سایه ها ثبت شود . در سرزمین سایه ها بر خلاف سرزمین های دیگر ، خورشیدی وجود ندارد . فقط سه ماه زیبا که یکی از دیگری پرنورتر و زیباتر است . اینجا شب و روز فرق چندانی با هم ندارند ، درست مانند روشنایی سحرگاهی !
در طی این سال ها جستجوگرانی - داوطلبانه – برای یافتن سایه ها به سفری طولانی و بدون بازگشت رفتند . و الان درست هیجده سال از آن اتفاق شوم می گذشت . هیجده سال از فرار سایه ها و لقبی که همگان به من دادند ؛ شاهزاده نحس و فراموش شدن نام حقیقی ام...
در طول این سالیان پدرم مرا از خود رانده بود زیرا من را مسبب همه ی مشکلات پیش آمده می دانست ؛ و من تنهایی خود را با تحقیق در مورد «سرزمین سایه های فراری » پر کرده بودم . اینجا سایه ها اهمیت فراوانی دارند ؛ بدون سایه ات همیشه ضعیف و بیمار خواهی بود .
از وقتی که به یاد دارم به دنبال حل این مشکل بودم و کشف این راه حل آغاز گر کابوس های شبانه ام شد. بارها خواستم تصمیمم را عملی سازم ؛ تصمیمی که آغاز و پایانش به سرزمین سایه های فراری ، سرزمین نیستی ختم میشد . اما پراندون مانع ام میشد؛ با تعریف داستان هایی از موجوداتی وحشتاک که با دیدن هر جنبنده ای برای کشتنش اقدام میکردند و یا از سرنوشت نا معلوم جستجوگرانی که با پا نهادن به این سرزمین ، ناپدید میشدند . اما نمی دانست که من با شنیدن این داستان ها کنجکاوتر میشدم .
اکنون من سوار بر سیمیلیون خود در میان ابر ها ، به سمت سرزمین سایه ها میروم . سیمیلیون اسمی بود برای موجودی که هم بازی دوران کودکی ام بود ؛ و هیچ کسی قادر به دیدنش نبود . سیمیلیون من ترکیبی بود از اسب و اژدها. و اکنون با پولک هایی تیره و براق می درخشید . با دیدن مرز دو کشور به سیمیلیون دستور فرود آمدن را دادم ، و من با جهشی از پشتش به پیاده شدم . به سرزمینی خیره شده بودم که افسرده و مغموم به نظر می رسید ، پوشیده شده از طیف رنگ های سیاه و خاکستری ، گویا نیروی حیاتش را به یغما برده بودند . بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم . هدف من ، مرکز جنگل بود .
با هر قدمی که بر میداشتم ، خود و سیمیلیون را فراموش میکردم ؛ و انگاه متوجه حقیقتی شدم که دلیل نام گذاری این سرزمین را ، به سرزمین نیستی توضیح میداد . قبل از آنکه دیر شود ، با خنجر خود کلمه جستجو را بر بازوان هک کردم . اما جستجو برای چه ؟ هر چقدر که فکر کردم ، کمتر به نتیجه ای رسیدم !
بدون اثری از هدف اولیه و بی خبر از خطرات پنهان شده ، مسیری را در پیش گرفتم . ساعت ها بود که به هر مسیری کشیده میشدم ؛ بوته ای ، جانوری توجه مرا به خود جلب می کرد . درد دستم مرا متوجه زخمی میکرد که علایمی نا اشنا را به نمایش گذاشته بود، بلی خواندن را از یاد برده بودم . در فکر چیستی این زخم بودم که متوجه حرکتی در پشت بوته ای شدم . پاهایم خواهان نزدیکی و ذهنم خواهان دوری از آن بوته بودند . می توانستم غرشی را پشت بوته بشنوم که هر لحظه به شدتش افزوده میشد و آنگاه موجودی را دیدم که برایم بسیار آشنا می نمود . موجودی سیاه و ترسناک که خونی خاکستری رنگ از دهانش میچکید . مرا زیر نظر گرفته بود ؛ گویا غذایی لذیذ برایش بودم . از ترس خشک شده بودم و فقط به آن موجود زل زده بودم . برای چند ثانیه ای متوجه ترسی شدم که او را در برگرفت و آنگاه دیگر او حضور نداشت . با احساس کشیده شدن چیزی به پایم قدرت حرکت را بدست آوردم و مسیر طی شده را برگشتم ؛ غافل از چشمانی که مرا می پایدند .
***
گرسنگی ، خستگی و... کلماتی بی معنی برایم بودند ، من حتی حس این کلمات را از یاد برده بودم . ردی محو ، از زخمی قدیمی شاهد گذر زمان بود . صدای ناله موجودی به گوشم رسید و من قدیم هایم را تند کردم . تا اینکه موجودی کوچک و سفید را دیدم که در بوته ی خار های وحشی گیر کرده بود ؛ گویا سرزمین نیستی قادر به از بین بردن رنگ این موجود نبود ؛ سفید ... چه رنگ زیبایی و من فقط میدانستم که متفاوت است با رنگ های پپیرامونش و برایم مقدس بود . شمشیرم را از نیام کشیدم و به جنگ به بوته ای رفتم که خار های کشنده اش را پرتاپ میکرد . بعد از نابودی کامل خار ، تپلی را برداشتم و آن جا را ترک کردم . تپلی اسمی بود برای صدا کردنش و من مدام با خود تکرار میکردم ؛ و ناگهان از یاد بردم که چرا اسم تپلی را تکرار می کردم .
در افکار خود به سر میبردم که با خیس شدن پاهایم متوجه اطرافم گشتم .با وحشتی بی سابقه از آب خارج شدم . بلی ؛ من به رودخانه ای رسیده بودم که خروشان تر از آن راتا حالا ندیده بودم . ترسی که در ذهنم بود مرا مجبور به بازگشت میکرد ؛ هنوز چند قدمی از رودخانه دور نشده بودم که ، با حس رها شدن موجودی از دستانم به رودخانه چشم دوختم . عجیب بود ، رودخانه ای که ثانیه ای پیش خروشان ترین نام گرفته بود ، اکنون از هر چیزی ساکن تر و آرام تر بود . حتی شنای آن موجود نیز به سطح رودخانه هیچ موجی را وارد نمیکرد . با کششی ناگهانی ، من نیز به آب زدم و در مسیری که آن موجود طی کرده بود ، شنا کردم .
اواسط رودخانه از حرکت ایستادم . برای من که خستگی و گرسنگی هیچ مفهومی نداشتند ، بعد از به آب زدن مفهومی چتد برابر یافته بودند ؛ حتی با هر نفسی که می کشیدم خسته تر میشدم . چشمانم خود به خود بسته میشدند . ناگهان با احساس دردی وحشتناک ، چشمانم از حالت معمول باز تر شدند و من خود را در محاصره ماهی هایی دیدم که از گوشت تغذیه میکردند . رنگ خاکستری رودخانه ، با مخلوط شدن با خونم تیره تر شده بود . احساس دیگر دردی را نمیکردم ، تمام اعضای بدنم بی حس شده بودند و من بی حال ؛ با دیدن موجودی که برای نجاتم به سمت من می آمد و با نزدیک شدنش ماهی ها دور میشدند لبخندی ، روی لبم شکل گرفت و چشمانم بسته شد .
نجوایی اغوا گرانه را میشنوم ، مرا وسوسه به بیدار شدن میکند ؛ انگار نام حقیقی مرا میداند . چشمانم را باز کزدم و اولین منظره ای را که دیدم آسمانی خاکستری رنگ بود . با زحمتی فراوان در جای خود نشستم . دردی کشنده را در پاهایم احساس میکردم . با دیدن زخم هایم ، نفسم به شماره افتاد . در بعضی از جاها شاهد استخوان های پاهایم بودند . سرم را بالا آوردم و در حالت نشسته به سمت عقب رفتم ، چشمانی مرا زیر نظر گرفته بودند ؛ چشمانی که از ان ، ماهی ها بود.
خواهان خوابی عمیق بودم و تا این فکر از سرم عبور کرد ، باز ان صدای اغواگر را شنیدم ، صدایم می کرد به سمتش بروم و من اجابتش کردم . به سختی از جایم برخواستم . با هر قدمی که بر میداشتم شدت خون ریزی پاهایم بیشتر میشد ، ساعت ها بدون توقف راه رفتم . نمیدانم چرا تا حلا بیهوش نشده ام ، شاید شوق یافتن مکان آن صدا مرا هوشیار نگه می داشت .
بالاخره به مکانی رسیدم که رنگ خاکستریدر آن جایی نداشت . اینجا قلب جنگل بود ، مکانی بسیار زیبا که که حافظ گنبدی نقره ای و تپنده بود . با هر قدمی که بر میداشتم و به گنبد نزدیک میشدم ، شاهد تصاویری محو از موجوداتی بودم که زندانی شده بودند .
در نزدیکی اش ایستادم و دستم را برای لمش بلند کردم ؛ اما منصرف شدم و بیشتر به گنبد زل زدم . ان صدای نجواگر و زیبا از دون گنبد می آمد ، از خود بی خود شدم و پایم را درون گنبد گذاشتم .با قدم گذاشتن به داخل گنبد ، شاهد خاطراتی بودم که از زمان حضورم در سرزمین نیستی ، به فراموشی سپرده بودم . با عبور نوری از درونم ، من بیهوش شدم .
***
صدایی مبهم ، از شعری قدیمی به گوشم می رسید . پچ پچی ضعیف را کنار خود حس کردم . چشمانم را باز کردم تا شاهد تصاویری محو باشم که جلوی چشمانم می رقصیدند . فریادی را شنیدم که میگفت به هوش آمدن ، عالیجناببه هوش آمدند ...
وقتی هوشیاری کامل خود را بدست آوردم ، متوجه پیکری شدم که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بود .
- «پدر...»
صدایم انقدر ضعیف بود که خود متوجه کلمه ای که گفتم نشدم . پس باری دیگر ، با صدایی بلند تر گفتم : « عااا..ااا..عالیجناب ... » این دفعه صدایم را شنید و به سمتم آمد . از چهره اش چیزی را نمیتوانستم بخوانم . بر روی تختم نشست و مرا زیر نگاه موشکافانه اش گرفت . دستانش را به سمت موهایم آورد ؛ گویا می خواست آن ها را پریشان تر کند ، اما منصرف شد و با صاف کردن صدایش گفت : « آه سم ... ، پسرم ؛ چقدر خوب است که ... » دیگر متوجه حرف هایش نمیشوم . پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود و عجیب تر از آن اسمم را به خاطر داشت .
- پسرم حواست به من است ؟
پریدم : « چ..چ... چه ات ... اتفاقی اف..اف..افففتاده است ؟ »
پدرم با خوشحال جواب داد : « نمیدانی ؟ مردم به خاطر تو جشن گرفته اند ؛ تو سایه ها را برگرداندی و من بهت افتخار میکنم ! » از رو تختم بلند شد و به سمت در رفت و گفت : « استراحت کن » که همراه با بستن در اتاقم شد . و من همچنان در بهت حرف هایش بودم تا اینکه باز صدای بیرون توجه ام را جلب کرد . از سر کنجکاوی با زحمت فراوان ، خودم را به پنجره اتاقم رساندم . همه جای شهر آذین بندی شده بود و مردم خوشحال ، غرق در جشن و پایکوبی . اما یک چیزی درست نبود ، برگشتم ...
من سایه ای نداشتم ...
پایان
Wizard girl
با احساس ضربه ای چشمانم را باز کردم . از تخت خود افتاده بودم . آخرین چیزی را که به یاد دارم حس وحشت و تصویری مبهم از سایه ای بود؛ که گلویم را در دستانش َمی فشرد . گلویم ، چقدر درد میکند . خود را درون آیینه میبینم ، صورتی کشیده و رنگ پریده در حصار موهایی که هم رنگ چشمانم بود؛ سفید با رگه هایی طلایی رنگ . و کبودی ای که دور گردنم خود نمایی می کرد .چند بار ، پشت سر هم ، پلک میزنم ؛ و متوجه او میشوم . موجودی ؛ نه بهتر است بگویم سایه ای وحشتناک و تیره تر از سیاهی شب به من خیره شده بود . با آرواره ایی باز شده که ردیفی از دندان های سیاهی را به نمایش می گذاشت که ازشان خون می چکید، به من همچنان خیره شده بود و من فهمیدم ، به گلویم خیره شده بود ؛ به رگی که از ترس منقبض شده بود و سخت می تپید . به سمتم یورش برد و من فریاد کشیدم ...
روی تختم نشسته ام . جرعت باز کردن چشمانم را ندارم ، زیرا میترسم باز تکرار شود . با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
- عالیجناب ...عالیجناب باز همان کا...
- - پراندون ؛ کافیست ...برایم آب بیاور!
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم . شاهزاده ای نفرین شده و بیمار که به دنبال سایه خویش می گشت . شاهزاده ای بدون سایه در سرزمین سایه ها.همه چی از زمانی آغاز شد که من بدنیا آمدم . روزی وحشتناک در تاریخ سرزمین سایه ها ؛ روزی که سه ماه برای اولین بار سه راس یک مثلث را تشکیل دادند . تا به روز فرار سایه ها ثبت شود . در سرزمین سایه ها بر خلاف سرزمین های دیگر ، خورشیدی وجود ندارد . فقط سه ماه زیبا که یکی از دیگری پرنورتر و زیباتر است . اینجا شب و روز فرق چندانی با هم ندارند ، درست مانند روشنایی سحرگاهی !
در طی این سال ها جستجوگرانی - داوطلبانه – برای یافتن سایه ها به سفری طولانی و بدون بازگشت رفتند . و الان درست هیجده سال از آن اتفاق شوم می گذشت . هیجده سال از فرار سایه ها و لقبی که همگان به من دادند ؛ شاهزاده نحس و فراموش شدن نام حقیقی ام...
در طول این سالیان پدرم مرا از خود رانده بود زیرا من را مسبب همه ی مشکلات پیش آمده می دانست ؛ و من تنهایی خود را با تحقیق در مورد «سرزمین سایه های فراری » پر کرده بودم . اینجا سایه ها اهمیت فراوانی دارند ؛ بدون سایه ات همیشه ضعیف و بیمار خواهی بود .
از وقتی که به یاد دارم به دنبال حل این مشکل بودم و کشف این راه حل آغاز گر کابوس های شبانه ام شد. بارها خواستم تصمیمم را عملی سازم ؛ تصمیمی که آغاز و پایانش به سرزمین سایه های فراری ، سرزمین نیستی ختم میشد . اما پراندون مانع ام میشد؛ با تعریف داستان هایی از موجوداتی وحشتاک که با دیدن هر جنبنده ای برای کشتنش اقدام میکردند و یا از سرنوشت نا معلوم جستجوگرانی که با پا نهادن به این سرزمین ، ناپدید میشدند . اما نمی دانست که من با شنیدن این داستان ها کنجکاوتر میشدم .
اکنون من سوار بر سیمیلیون خود در میان ابر ها ، به سمت سرزمین سایه ها میروم . سیمیلیون اسمی بود برای موجودی که هم بازی دوران کودکی ام بود ؛ و هیچ کسی قادر به دیدنش نبود . سیمیلیون من ترکیبی بود از اسب و اژدها. و اکنون با پولک هایی تیره و براق می درخشید . با دیدن مرز دو کشور به سیمیلیون دستور فرود آمدن را دادم ، و من با جهشی از پشتش به پیاده شدم . به سرزمینی خیره شده بودم که افسرده و مغموم به نظر می رسید ، پوشیده شده از طیف رنگ های سیاه و خاکستری ، گویا نیروی حیاتش را به یغما برده بودند . بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم . هدف من ، مرکز جنگل بود .
با هر قدمی که بر میداشتم ، خود و سیمیلیون را فراموش میکردم ؛ و انگاه متوجه حقیقتی شدم که دلیل نام گذاری این سرزمین را ، به سرزمین نیستی توضیح میداد . قبل از آنکه دیر شود ، با خنجر خود کلمه جستجو را بر بازوان هک کردم . اما جستجو برای چه ؟ هر چقدر که فکر کردم ، کمتر به نتیجه ای رسیدم !
بدون اثری از هدف اولیه و بی خبر از خطرات پنهان شده ، مسیری را در پیش گرفتم . ساعت ها بود که به هر مسیری کشیده میشدم ؛ بوته ای ، جانوری توجه مرا به خود جلب می کرد . درد دستم مرا متوجه زخمی میکرد که علایمی نا اشنا را به نمایش گذاشته بود، بلی خواندن را از یاد برده بودم . در فکر چیستی این زخم بودم که متوجه حرکتی در پشت بوته ای شدم . پاهایم خواهان نزدیکی و ذهنم خواهان دوری از آن بوته بودند . می توانستم غرشی را پشت بوته بشنوم که هر لحظه به شدتش افزوده میشد و آنگاه موجودی را دیدم که برایم بسیار آشنا می نمود . موجودی سیاه و ترسناک که خونی خاکستری رنگ از دهانش میچکید . مرا زیر نظر گرفته بود ؛ گویا غذایی لذیذ برایش بودم . از ترس خشک شده بودم و فقط به آن موجود زل زده بودم . برای چند ثانیه ای متوجه ترسی شدم که او را در برگرفت و آنگاه دیگر او حضور نداشت . با احساس کشیده شدن چیزی به پایم قدرت حرکت را بدست آوردم و مسیر طی شده را برگشتم ؛ غافل از چشمانی که مرا می پایدند .
***
گرسنگی ، خستگی و... کلماتی بی معنی برایم بودند ، من حتی حس این کلمات را از یاد برده بودم . ردی محو ، از زخمی قدیمی شاهد گذر زمان بود . صدای ناله موجودی به گوشم رسید و من قدیم هایم را تند کردم . تا اینکه موجودی کوچک و سفید را دیدم که در بوته ی خار های وحشی گیر کرده بود ؛ گویا سرزمین نیستی قادر به از بین بردن رنگ این موجود نبود ؛ سفید ... چه رنگ زیبایی و من فقط میدانستم که متفاوت است با رنگ های پپیرامونش و برایم مقدس بود . شمشیرم را از نیام کشیدم و به جنگ به بوته ای رفتم که خار های کشنده اش را پرتاپ میکرد . بعد از نابودی کامل خار ، تپلی را برداشتم و آن جا را ترک کردم . تپلی اسمی بود برای صدا کردنش و من مدام با خود تکرار میکردم ؛ و ناگهان از یاد بردم که چرا اسم تپلی را تکرار می کردم .
در افکار خود به سر میبردم که با خیس شدن پاهایم متوجه اطرافم گشتم .با وحشتی بی سابقه از آب خارج شدم . بلی ؛ من به رودخانه ای رسیده بودم که خروشان تر از آن راتا حالا ندیده بودم . ترسی که در ذهنم بود مرا مجبور به بازگشت میکرد ؛ هنوز چند قدمی از رودخانه دور نشده بودم که ، با حس رها شدن موجودی از دستانم به رودخانه چشم دوختم . عجیب بود ، رودخانه ای که ثانیه ای پیش خروشان ترین نام گرفته بود ، اکنون از هر چیزی ساکن تر و آرام تر بود . حتی شنای آن موجود نیز به سطح رودخانه هیچ موجی را وارد نمیکرد . با کششی ناگهانی ، من نیز به آب زدم و در مسیری که آن موجود طی کرده بود ، شنا کردم .
اواسط رودخانه از حرکت ایستادم . برای من که خستگی و گرسنگی هیچ مفهومی نداشتند ، بعد از به آب زدن مفهومی چتد برابر یافته بودند ؛ حتی با هر نفسی که می کشیدم خسته تر میشدم . چشمانم خود به خود بسته میشدند . ناگهان با احساس دردی وحشتناک ، چشمانم از حالت معمول باز تر شدند و من خود را در محاصره ماهی هایی دیدم که از گوشت تغذیه میکردند . رنگ خاکستری رودخانه ، با مخلوط شدن با خونم تیره تر شده بود . احساس دیگر دردی را نمیکردم ، تمام اعضای بدنم بی حس شده بودند و من بی حال ؛ با دیدن موجودی که برای نجاتم به سمت من می آمد و با نزدیک شدنش ماهی ها دور میشدند لبخندی ، روی لبم شکل گرفت و چشمانم بسته شد .
نجوایی اغوا گرانه را میشنوم ، مرا وسوسه به بیدار شدن میکند ؛ انگار نام حقیقی مرا میداند . چشمانم را باز کزدم و اولین منظره ای را که دیدم آسمانی خاکستری رنگ بود . با زحمتی فراوان در جای خود نشستم . دردی کشنده را در پاهایم احساس میکردم . با دیدن زخم هایم ، نفسم به شماره افتاد . در بعضی از جاها شاهد استخوان های پاهایم بودند . سرم را بالا آوردم و در حالت نشسته به سمت عقب رفتم ، چشمانی مرا زیر نظر گرفته بودند ؛ چشمانی که از ان ، ماهی ها بود.
خواهان خوابی عمیق بودم و تا این فکر از سرم عبور کرد ، باز ان صدای اغواگر را شنیدم ، صدایم می کرد به سمتش بروم و من اجابتش کردم . به سختی از جایم برخواستم . با هر قدمی که بر میداشتم شدت خون ریزی پاهایم بیشتر میشد ، ساعت ها بدون توقف راه رفتم . نمیدانم چرا تا حلا بیهوش نشده ام ، شاید شوق یافتن مکان آن صدا مرا هوشیار نگه می داشت .
بالاخره به مکانی رسیدم که رنگ خاکستریدر آن جایی نداشت . اینجا قلب جنگل بود ، مکانی بسیار زیبا که که حافظ گنبدی نقره ای و تپنده بود . با هر قدمی که بر میداشتم و به گنبد نزدیک میشدم ، شاهد تصاویری محو از موجوداتی بودم که زندانی شده بودند .
در نزدیکی اش ایستادم و دستم را برای لمش بلند کردم ؛ اما منصرف شدم و بیشتر به گنبد زل زدم . ان صدای نجواگر و زیبا از دون گنبد می آمد ، از خود بی خود شدم و پایم را درون گنبد گذاشتم .با قدم گذاشتن به داخل گنبد ، شاهد خاطراتی بودم که از زمان حضورم در سرزمین نیستی ، به فراموشی سپرده بودم . با عبور نوری از درونم ، من بیهوش شدم .
***
صدایی مبهم ، از شعری قدیمی به گوشم می رسید . پچ پچی ضعیف را کنار خود حس کردم . چشمانم را باز کردم تا شاهد تصاویری محو باشم که جلوی چشمانم می رقصیدند . فریادی را شنیدم که میگفت به هوش آمدن ، عالیجناببه هوش آمدند ...
وقتی هوشیاری کامل خود را بدست آوردم ، متوجه پیکری شدم که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بود .
- «پدر...»
صدایم انقدر ضعیف بود که خود متوجه کلمه ای که گفتم نشدم . پس باری دیگر ، با صدایی بلند تر گفتم : « عااا..ااا..عالیجناب ... » این دفعه صدایم را شنید و به سمتم آمد . از چهره اش چیزی را نمیتوانستم بخوانم . بر روی تختم نشست و مرا زیر نگاه موشکافانه اش گرفت . دستانش را به سمت موهایم آورد ؛ گویا می خواست آن ها را پریشان تر کند ، اما منصرف شد و با صاف کردن صدایش گفت : « آه سم ... ، پسرم ؛ چقدر خوب است که ... » دیگر متوجه حرف هایش نمیشوم . پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود و عجیب تر از آن اسمم را به خاطر داشت .
- پسرم حواست به من است ؟
پریدم : « چ..چ... چه ات ... اتفاقی اف..اف..افففتاده است ؟ »
پدرم با خوشحال جواب داد : « نمیدانی ؟ مردم به خاطر تو جشن گرفته اند ؛ تو سایه ها را برگرداندی و من بهت افتخار میکنم ! » از رو تختم بلند شد و به سمت در رفت و گفت : « استراحت کن » که همراه با بستن در اتاقم شد . و من همچنان در بهت حرف هایش بودم تا اینکه باز صدای بیرون توجه ام را جلب کرد . از سر کنجکاوی با زحمت فراوان ، خودم را به پنجره اتاقم رساندم . همه جای شهر آذین بندی شده بود و مردم خوشحال ، غرق در جشن و پایکوبی . اما یک چیزی درست نبود ، برگشتم ...
من سایه ای نداشتم ...
پایان
Wizard girl