PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پسری که....



skghkhm
2015/11/04, 14:03
به نام خدایی که همه را می بیند
صدای کوبیدن مشتی بر در، قلب خسته اش را لرزاند و موجب شد که دستان سردش را بیش از پیش بفشرد . صدایی خشن بر اضطرابش افزود : در را باز کن. و شروع کرد به ناسزا گفتن ...... و با مشت های بی احساسش کوبیدن بر در را ادامه داد...... حالا دیگر هیچ دلبستگی به دنیا نداشت اما مرگ ..... چه لغت غریبی ! آیا در آن سوی دنیا مرزی فراسوی اینجا اتفاقات بهتری در انتظار او بود ؟ این خیالات ،ذهن پریشانش را مبهوت تر و بر ناامیدی اش می افزود ... از اسمی که آن آن ژنده پوش پیر وخدمتکار فربه اش برایش گذاشته بودند خوشش نمی آمد اما چاره ای نداشت . آخر اسم حقیقی اش را نمی دانست. از زمانی که به یاد داشت پیر مرد موقرمز او را به کار گرفته بود.
آه بی نوای کوچک ! این تنها بر زبان ستاره های دامن نیلگون شب جاری بود.
آن شب هم مثل تمام شبهای دیگر دلش برای خانواده اش تنگ شده بود. بارها باخود خیال کرده بود که به روز میهمانی بزرگ بازگشته . بارها در خیالش آخر ماجرا را تغییر می داد. هربار در خواب هایش دست مادر رامحکم می گرفت و به دنبال لک لک ها از پدر و مادر دور نمی شد از آن پیر موقرمز آبنبات های رنگی نمی گرفت و کلاه پر ستاره ای را که پیر موقرمز به او داده بود، روی سرش نمی گذاشت. هر بار در رؤیاهایش به صورت پیر ژنده پوش موقرمز ، چنگ میزد و فرار می کرد.
او هر بار که از پیر ژنده پوش کتک می خورد ، و از گریه خوابش می برد همین خواب را می دید.
ناگاه با احساس درد عجیبی بیدار شد.این اولین باری نبود که این احساس تلخ را تجربه می کند .از درد به خود پیچید چیزی که بیش ازسخت گیری های آن ژنده پوش پیر و فضولی های خدمتکار ش،او را می آزرد ،تنهایی اش بود که سال ها عذابش می داد ......... دستان سرد و بی حسش را دور زانوهای خمیده اش گره زد و سرش را بر دیوار سرد و ترک خورده ی شیروانی تکیه داد وگریست. دانه ،دانه های اشک به سرعت از چشمان درشت و زیبایش بر گونه هایش جاری می شدند موهای پریشان وکوتاهش که جلوی صورتش را گرفته بودند کنار زد. دلش خیلی گرفته بود . دیگر خسته شده بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد. گویی با خدای خود نجوایی عاجزانه داشت . آخر تنها کسی که به سخنانش گوش می داد و او را نمی آزرد خدا بود. خداوند بزرگ و بی نهایت مهربان، که گاه بر قلب کوچکش لبخند می زد . آهی سرد کشید. سرد تر از قلبهای یخ بسته ی اطرافیانش! وقتی به یاد بی کسی اش می افتاد غم و درد آنچنان قلب خسته اش را می فشرد که هر لحظه آرزوی مرگ می کرد . آخر،بجز پرنده ی کوچک روی درخت کهنسال بید ، هیچکس از کوله بار غمی که او بر دوش می کشید،خبر نداشت .سرش را به آرامی بلند کرد و از پنجره ی کهنه و شکسته ی شیروانی نگاهی به بیرون انداخت . چشمش به تبسم زیبای غنچه ی نوشکفته ای که شبنم کوچک احساس را به آرامی بر پهنای صورتش می غلتانید، افتاد. مو های لطیف و کوتاهش به آرامی راه دیده گانش را گشودند . چشمان غم زده اش برقی زد ،لبخند تلخی برگوشه ی لبانش نقش بست . بر خاست و به طرف پنجره رفت .دستانش را روی آجر های پوسیده ی لبه ی نازک جلوی پنجره گذاشت . و آرام گفت: می گن تو همه جای دنیا نماد محبت ابدی هستی، اما تو به پسر بیچاره ایی که فراموش شده هم این معنی رو هدیه می کنی ؟
پسرک این را گفت و به غنچه ی گل سرخ خیره ماند . پس از لحظاتی احساس کرد چیزی در وجودش تغییر می کند. گوش هایش دیگر سوت نمی کشید و به جای فریاد های پیر ژنده پوش، صدای خنده های معصومانه ی غنچه های کوچک باغ سر سبز زندگی را می شنید . گویی لاهوتیان آوای خود را از سر گرفتند . و شراره های گرما بخش خورشید درخشش مملو از عطوفت خود را در چشمان پر صداقت بستر رود می تابیدند . اندکی بعد. پسرک با احتیاط از پله های زیر شیروانی پایین آمد . به سمت بیرون دوید. چشم هایش را بست و برای لحظاتی کوتاه همه چیز را به خاطره ها سپرد . چرخی زد و آرام روی سبزه های پر نشاط که هنوز نمی از باران صبح را در آغوش داشتند ، کنار اطلسی های خیس احساس که ترنم باران را زمزمه می کردند دراز کشید .چشم هایش را آرام بست .ناگاه صدایی آشنا گوش هایش را نوازش داد: چرا فراموشم کردی؟
پسرک کمی ترسید همانطور که چشم هایش بسته بود پاسخ داد : تو کی هستی؟
صدای آشنا خنده ای پر طراوت کرد وگفت: چطور منو نمی شناسی؟ با اینکه همیشه کنارت بودم.
پسرک سری تکان داد و در حالی که دست هایش را زیر سرش می گذاشت گفت: از خودت بگو .شاید تو رو یادم بیاد .
لرزشی در صدای آشنا دوید و بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد: هر وقت دلتنگ می شدی .وقتی گریه می کردی همان روزها که از خدا کمک می خواستی ، خدا منو برات فرستاد.تا کنارت باشم اما تو کم کم فرآموشم کردی.
پسرک ا ز روی کلافگی چند بار لای موهای صافش دست کشید و با غرغر گفت: اما من همیشه تنها بودم تو کی با من حرف زدی؟
صدای آشنا آرام آرام به گوش پسرک نزدیک شد و گفت: من به تو نگفتم که سختی ها تموم می شن؟ نگفتم دست از تلاش برندار؟ اصلاً همین چند دقیقه پیش من صدات زدم تا اومدی لب پنجره!
پسرک اشک هایش را پاک کرد و گفت: خب الان اومدی چه بگی؟
صدا لطیف تر شد و بامهربانی گفت: خبرهای خوب آوردم. اینکه وقتش رسیده.
پسرک با تعجب پرسید: وقت چی؟
صدا در حالی که دور می شد گفت: وقت رهایی
پسرک در حالی که به آرامی چشم هایش را می گشود با صدایی نسبتاً بلندگفت:اسمت رو نگفتی.
صدا در حالی که دور تر می شد فریاد زد: امید
ناگاه غنچه ها خندیدند ،سبزه ها خندیدند ، باغ خندید .و از لبخند آنها آسمان خندید و ترنم خیس خود را هدیه ی آنان کرد .از لبخند دلنشین باران ، پسرک خنده اش گرفت ، و از تبسم پسرک لبخند خدا بر دل همه گان تابید.
پسرک حالا باصدای بلند می خندید و نگاهش را محو دور دست ها کرده بود.هنگامی که خورشید با خوشحالی دستانش را روی صورت زمین می کشید و درخشش اش به اوج می رسید .کم کم از دور سایه ی زن و مرد جوانی پیدا شدند...
(بقلم : سیده کوثر غفاری)
********************************
این داستانو وقتی شونزده سالم بود نوشتم اگه اشکالاتی داره وکمی وکاستی دیگه ببخشید امروز یهو دیدمش گفتم بذارم براتون:)

Sepehr.Dejavou
2015/11/04, 20:20
بازم بنویس خوب بود

mixed-nut
2015/11/04, 20:38
داستان شیرینی بود.
ممنونم دوست عزیز.

shery
2015/11/05, 15:50
خیلی روون و خالصانه نوشته شده بود کاملا با حالت و مفهومی که همیشه تو نوشته هات داری فرق داشت در عین حال مشخص بود کار خودته کوثر جان .
نکته ی جالبش میگم ندای خالصانه ی متنت بود .
روند داستانی و شخصیت پردازی خوبی داشت هر چند خیلی کامل نبود .
توصیفات کارم دوست داشتم . اما بهتر میشد اگر کمی فضا سازی بیشتر و توجهت رو نتخاب لغات بیشتر بود .
چرا که کمبود لغات به قولی شیرین کننده ی متن کم بود ..ارایه ها تشبیهات . این روزا کم پیدا میشه تو نوشته ها بد نیست تو نوشته های فارسیمون از رکن های اصلی ادبیاتمون بیشتر استفاده کنیم .
هرچند میدونم ساده نویسی و به قولی واضح نویسی چیزیه که خیلی دوست داری و سبکته ...
اما جای خالیشون حس میشه .

ممنون خسته نباشی مثل همیشه مشتاق حضور کار ها و نوشته های جدیدتم عزیزم . ((110))((31))

Scarlet
2016/06/07, 23:32
داستان قشنگی بود دوست داشتم فقط این پیرمرد ژنده پوش موقرمز خیلی طولانی بود و خیلیم تکرار شده بود کلا داستانش معصومانه بود بازم بنویس

skghkhm
2016/06/19, 22:17
بازم بنویس خوب بود
حتما((200))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


داستان قشنگی بود دوست داشتم فقط این پیرمرد ژنده پوش موقرمز خیلی طولانی بود و خیلیم تکرار شده بود کلا داستانش معصومانه بود بازم بنویس
آره کار زمان نوجوانیه دیگه گذاشتم همنو حال و هوا بمونه:)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -




خیلی روون و خالصانه نوشته شده بود کاملا با حالت و مفهومی که همیشه تو نوشته هات داری فرق داشت در عین حال مشخص بود کار خودته کوثر جان .
نکته ی جالبش میگم ندای خالصانه ی متنت بود .
روند داستانی و شخصیت پردازی خوبی داشت هر چند خیلی کامل نبود .
توصیفات کارم دوست داشتم . اما بهتر میشد اگر کمی فضا سازی بیشتر و توجهت رو نتخاب لغات بیشتر بود .
چرا که کمبود لغات به قولی شیرین کننده ی متن کم بود ..ارایه ها تشبیهات . این روزا کم پیدا میشه تو نوشته ها بد نیست تو نوشته های فارسیمون از رکن های اصلی ادبیاتمون بیشتر استفاده کنیم .
هرچند میدونم ساده نویسی و به قولی واضح نویسی چیزیه که خیلی دوست داری و سبکته ...
اما جای خالیشون حس میشه .

ممنون خسته نباشی مثل همیشه مشتاق حضور کار ها و نوشته های جدیدتم عزیزم . ((110))((31))


ندای خالصانه متن اوهوووم دوست داشتم حس بشه:)
کار قبلنمه براهمین کمی متفاوته

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


داستان شیرینی بود.
ممنونم دوست عزیز.
خواهش((5))