PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان یاسمین از م.مودب پور



Mr.Sohrab
2013/08/02, 13:59
نویسنده اش"م.مودب پور"هست.

این کتاب نسخه چاپیش تو کتاب فروشی ها موجوده.

دوستان عزیزمون (داخل کتاب ها نوشته کدوم دوستانمون) زحمت کشیدن و این آثار رو تایپ کردن!!



کتابهایی که آقای مودب پور نوشتن فوق العاده باحاله!!!



هم عاشقانه س،هم کمدی،هم اجتماعی و هم...



براي حمايت از نويسندگان ايراني لينك دانلود حذف شد.

---------------------------------------------------------------



قسمتی از داستان:


لیلی :
.
.
کاوه- صبر کن بریم تو این کوچه نگه میدارم.
>>پیچید تو یه کوچه و اواسط کوچه،نگه داشت> با عصبانیت پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم.
-خدا خفت کنه کاوه. جدا" این خونه فرنوشه ؟
کاوه- ای بابا ! آوردمت در خونه لیلی، این دست مزدمه ؟
- من کی گفتم بیای اینجا؟ فقط می خواستم بدونم خونشون کدوم طرفاست.
کاوه- بده آوردمت در خونه شون؟ آره ؟ بگ. آخه!
- نه بد نیست ، یعنی خوب هم نیست ، اصلا" نمیدونم بده یا خوب ! ولم کن !
کاوه- خدا شانس یده ! اگه ده دقیقه دیگه اینجا واستی، خود لیلی یا پدرش می آن می برنت تو خونه.
- آره جون تو ، هیچکس هم نه، پدر لیلی !
کاوه- فعلا" که خود لیلی توی بالکن واستاده و داره بنده و جنابعالی رو نظاره می کنه !
- راست می گی کاوه؟ حرکت کن تورو خدا حرکت کن برو تا متوجه ما نشده.
کاوه- چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول که اومدیم بانو لیلی در بالکن تشریف داشتن !
- ای داد بی داد ! خیلی بد شد. کاش از اول باهات بیرون نمی اومدم.
کاوه- بلاخره بلاخره بد شد یا خوب شد؟
- حرکت کن دیگه آقای با نمک !
کاوه- نمیخوای پیاده شی و یه نظر همسر آیندت رو ببینی ؟
- برو دیگه
زندگی بهزاد تو کتاب یاسمین از زبون خودش :

پدر من ، آدم فقیری بود آدم خوب اما بد شانس! مرد زحمتکشی بود اما شانس نداشت.دست به طلا میزد مس میشد!
از صب تا شب کار میکرد و جون میکند آخرش هستش گروه نهش بود.
مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود.
اونم
تا کار خونه و پخت و پز بود که هیچی ، این کاراش که تموم میشد، بیچاره
میرفت سراغ اضافه کاری،همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود.یا قلاب بافی می
کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه. مثلا" میخواست یه گوشه خرج
خونه رو جور کنه.
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ زندگی رو بچرخونن اما چرخ زندگی ما چهار گوش بود با بد بختی می گشت.
یه خونه قدیمی و نقلی داشتیم که اونم ارث پدر بزرگم بود و ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیر گاه.
.
.
یه
روز کله سحر از تهران حرکت کردیم از شهر دور نشده بودیم که با یک کامیون
تصادف کردیم. پدر و مادرم بیچاره نرسیده به جنوب بار سفرشون رو بستن!
موندم تنها و بی کس با صد زخم تو تنم و هزار تا شکستگی تو روحم.
یه
ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم.آخه ما مقصر شناخته
شدیم.بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم ....