PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شجاع ترین نوجوان دنیا(نبرد نهایی)



skghkhm
2015/10/20, 23:30
شب آخر بود. همه می دانستند که فردا نبرد بزرگی در پیش است. دلیرترین و وفادارترین مردان زمان دور فرمانده شان جمع شده بودند .
شانه های ستبر، ظاهر های آراسته و چهره ی های گشاده شان اصلاً نشان نمی داد که روزهاست آب از آنها دریغ شده.
مردان همه آماده بودند اما این نبرد یک تفاوت بزرگ با تمام نبردهای تاریخ داشت، آن هم فرومایگی و پستی دشمنان این مردان بود .
در هیچ سرزمین و هیچ زمانی سابقه نداشت که سپاهی برای جنگ راه زنان و بچه های کاروانی راببندند حتی اگر بخواهند با مردانشان بجنگند.
حالا شجاعت مفهوم دیگر ی داشت چیزی که در بازوان خسته ی این مردان قوت ایجاد می کرد، نگرانی شان برای زنان وکودکان بود.
صدای ناله های بچه هایی که از تشنگی لباسهایشان را بالازده بودند و شکم هایشان را روی خاک گذاشته بودند.
این مردان برای آزادی به پاخواسته بودند اما دشمن به دور از جوانمردی و رسم آزادگی ، کاروان زنها و بچه ها را محاصره کرده بود و هر لحظه به سمت خیمه هایشان یورش می برد.
حالا بزرگ ترین و راستگوترین و دلیرترین مرد تاریخ شده بود فرمانده و جوانمردترین مردان اگر چه با تعداد اندک ، گرد او بودند تا برای آزدادی مردمشان از ظلم ، بجنگند.
فرمانده نگاهی به یاران وفادارش اندخت. نگاهی سراسر محبت و اطمینان. چهره های مصمم و گشاده شان را که دید شروع به صحبت کرد:
"فردا اين حادثه اتفاق خواهد افتاد و همه كشته خواهید شد هر کدام از شما که می خواهد از تاریکی شب استفاده کند و برود."
اما هیچ کس نپذیرفت. شاید بخاطر این حرف از او دلگیرهم شدند.
یاران گفتند:" ما می خواهیم در کنارت بمانیم . ما یقین داریم تو حقی و در راه نجات انسانها می جنگی با تو خواهیم ماند تا آخرین نفس. "
ناگاه نوجوانی سیزده ، چهارده ساله از میان جمع برخواست و گفت:"عمو جان! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟"
فرمانده با اینکه مطمئن بود ولی خواست او را امتحان کند پس پرسید:" عزيزم! كشته‏ شدن در ذائقه تو چگونه است؟ "
نوجوان در حالی که شهامت در صدایش موج می زد، پاسخ داد: "از عسل شيرين‌تر است"
اين نوجوان از كودكى در آغوش فرمانده بزرگ شده بود. تقريباً سه، چهار ساله بود كه پدرش با توطئه دشمنان مسموم شده بود و از دنيا رفته بود.
و فرمانده اين نوجوان را بزرگ كرده بود. حالا روز بزرگ روز نبرد نهایی كه فرا رسید ، اين نوجوان پيش عمو آمد.
فردا ی آن شب ، زمان موعود فرا رسید. یاران دلیر یکی یکی رفتند و مردانه جنگیدند و با ناجوانمردی دشمن به خاک و خون افتادند.
هربار که یکی از دلیران به زمین می افتاد. فرمانده سپاه دشمن را درهم می شکست .شمشیر که در هوا می چرخاند. دشمن به خود می لرزید .
می رفت و پیکر یکی یکی یارانش را در آغوش می گرفت. و با احترام به سوی خیمه ها می برد. گرچه اول از همه پسر جوانش آن برگ گل زیبا را به میدان فرستاده بود.
اما حالا نوبت به برادرزاده اش رسیده بود.
ناگهان از طرف خيمه ‏هاى فرمانده، پسر نوجوانى بيرون آمد. چهره ‏اش مثل پاره ماه می‏درخشيد. آمد و با دلاوری مشغول جنگيدن شد ، قدرت رزم آوری اش فوق العاده بود.
اما دشمن نیرنگ باز بود و پلید. در آن جنگ نابرابر ناگاه یکی از فرومایگان و پست فطرتان ، فرق اين نو جوان را شكافت.پسرك با صورت روى زمين افتاد. فريادش بلند شد :" عموجان "
فرمانده مثل باز شكارى، خودش را بالاى سر اين نوجوان رساند. مثل شير خشمگين حمله كرد. اول آن قاتل را با يك شمشير زد و به زمين انداخت. عده‏ اى آمدند تا اين قاتل را نجات دهند، اما فرمانده به همه آنها حمله كرد. جنگ عظيمى در اطراف بدن پسر نوجوان ، به راه افتاد. دشمنان آمدند جنگيدند. اما فرمانده آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فرا گرفت. بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. فرمانده بالاى سر اين نوجوان ايستاده بود و با حسرت به او نگاه میكرد. آن نوجوان هم با پاهايش زمين را می ‏شكافت.در حال جان دادن بود و پا را تكان میداد.
فرمانده در حالی کهدردناک ترین احساس دنیا در ذره ذره ی وجود ش خنجر می زد، گفت :"كسانى كه تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند."

http://askdin.com/gallery/images/10784/1_ghasem2.jpg
************************************************** ************
روز نبرد بزرگ : عاشورای 61 هجری قمری
فرمانده:حضرت اباعبدالله الحسین(ع)
پسر نوجوان : حضرت قاسم ابن الحسن(ع)
قاتل حضرت قاسم : فضربه ابن فضيل العضدى
منبع: برگرفته از کتاب «لهوف» نوشته «ابن طاووس»