توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : واییییییییییییی از تنهایی تو
http://www.aliakbargonbad.com/gallery/graphic/tazhib-besmeallah/thumbnails/tnBesmeallah-004.jpg
مردی که نامههای زیادی داشت:
پای نامه صد و چهل هزار امضا بود. نوشته بود: «بشتاب. ما چشم به راه تو هستیم.»
نوشته بود: «برای آمدنت آمادهایم و دیگر با والیان شهر نماز نمیخوانیم.»
نوشته بود: «میوهها رسیده و باغها سبز شده. منتظرت هستیم.»
نامه در دستهایش، وسط بیابان روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد: «کسی را کشتهام خونش را بخواهید؟ مالی را بردهام؟ کسی را زخمی کردهام؟»
بیدلیل هلهله کردند. گفت: «مردم کوفه مرا دعوت کردهاند. این نامهها...» صداهای بیمعنی و نامفهوم درآوردند تا صدایش نرسد.
جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد: «شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟!» اسمها همان اسمهای پای نامه بود.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
http://www.8pic.ir/images/aeh7cas96nf1n5nubjdb.jpg
(بقلم فاطمه شهیدی
تصویرگر: میثم موسوی
گرافیک:شاپور حاتمی)
ممنون همین .
خیلی به جا و به موقع بود .
مردی که فقط اسب داشت1
امام آمدند کنار خیمه اش، دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود.
به فرستاده گفته بود به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم. امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.
گفت:«آماده مرگ نیستم آقا!، اسب قیمتی ام مال شما.»
نگاهی کردند که از شرم لال شد:«اسب ات را نمی خواهیم.»
چشم از او گرفتند ، خیره شدند به خاک:
«از اینجا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی؛ که اگر بشنوی و نیایی ... »
سوار اسب قیمتی اش به تاخت رفت و دور شد ...
دور شد از ..
.. از امام خود، از بهشت، از صدای ناله فرزندان حسین (ع)
1- عبیدالله بن حر
http://www.8pic.ir/images/iimubc7oc97fdvjnwynf.jpg
سفیری که صبح امیر بود و شب کسی را نداشت2
به آن که طناب دور گردنش می انداخت ، به آن که به اسیری او را سوار اسب می کرد. به مردی که تازیانه بالا برده بود تا تنش را سیاه کند. به مردمی که ایستاده بودند به تماشا. به هر کسی که آنجا بود التماس می کرد:
«به حسین بگوئید مسلم گفت نیا! مسلم گفت نیا. »
به زنی که دلش رحم آمده بود و آبش داده بود،
به رهگذرانی که نمی شناخت، حتی به بچه ها می گفت.
شمشیر بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمی که پایین
دارالاماره منتظر ایستاده بودند سرش بیفتد پایین التماس می کرد:
« یکی را روانه کنید به حسین بگوید که نیا! »
2- مسلم بن عقیل
http://www.8pic.ir/images/qklgkkw307cydmbb6wpi.jpg
«مردی که فایده نداشت »
مرد گفت: « پسر رسول! با تو عهد کرده بودم که تا زمانی که فایده دارم بمانم ». پسر رسول نشسته بود کنار بدن خونین یاری که به میدان رفته بود و سر و رویش غرق خاک و خون و عرق بود. مرد گفت: « پایان کار رسیده است » حسین (ع) چیزی نگفت؛ صدای مرد آهسته تر شد: «در ماندن من سودی نیست آقا! بگذارید بروم.»
پسر رسول سر بلند کرد، فقط گفت: «ای کاش زودتر رفته بودی» لحنش نگران بود: «اسبی نمانده. از این سپاه عظیم چگونه می گذری؟ از همان جا که نشسته بود، کنار بدن خونین آخرین یار ، دید که مرد سود و زیان، اسبش را پیش تر لا به لای خیمه ها پنهان کرده، دید که مرد سوار شد و دید که مرد دور شد
http://www.8pic.ir/images/ekg5y58lnsyehr6x9lmq.jpg
« مردی که دستهایش را باز کرد »4
امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خود . ایستاده بود پیش رو و دستها را دو طرف تن باز کرده بود . به خدا قسم اگر بگذارم به حسین(ع) در نماز تیر بزنید . حمد می خواندند که تیر به شکمش خورد . رکوع رفته بودند که دستهایش . سجده رفته بودند که سینه اش . سجده دوم بود که دست دیگرش . تشهد می خواندند که چشمهایش؛ سلام می دادند که فرو افتاد.
رو به حسین(ع) کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا من به عهد خود وفا کردهام؟ امام فرمود: آری، تو در بهشت پیش منی سپس به شهادت رسید.
4- سعید بن عبد الله الحنفی
مردی که گونه های سیاهی داشت5
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و هر کجا که خواست برود . کوفه یا مدینه . غلام سیاه اما نرفت، ماند؛ این بار را خودش دلش می خواست غلامی کند. خون از همه ی زخمهایش بیرون می ریخت . آخرین نفسها بود، تنش آرام آرام سرد می شد، که صورتش ناگهان گرم شد، به زحمت چشم باز کرد . گونه ی امام چسبیده بود به گونه ی سیاه او. بریده بریده گفت : « خوشبخت تر از من کسی هست ؟ » و چشم بست ...
5- اسلم بن امرو
http://www.8pic.ir/images/2eprat6zuwzik9geq7er.jpg
مردی که راه رفتنش دیدن داشت 7
صدای شمشیرش می آمد ، صدای تاخت اسب و زمزمه ی شعری که می خواند : « این مبارزه ، جوهره ی مردان را آشکارتر می کند . این مبارزه ، ادعا را از حقیقت جدا می کند »
نفس ها حبس بود. جوان های خویشاوند، سر لای زانو ها پنهان کرده بودند تا فریادی را که در راه بود نشنوند. جوان ها، نیمه شب، دور از چشم بزرگترها رفته بودند بیابان، با هم پیمان بسته بودند پیش از علی اکبر بروند.
می دانستند که هر زخم تن علی، پدرش را تکه تکه می کند؛ اما مگر پدر و پسر اجازه می دادند؟علی گفته بود: من باشم و شما بروید؟
پدر گفته بود اول علی! فقط پیش از رفتن چند قدم پیش رویم راه برود ...
7- علی بن الحسین (ع)
http://www.8pic.ir/images/j7g5ocaagc4mtmvcehyj.jpg
narges.o
2015/10/22, 17:23
وای من عاشق شب هشتمم....شب حضرت علی اکبر.....
به همه تسلیت میگم....عزاداریاتون قبول باشه ومارو هم فراموش نکنید بین دعاهاتون
مردی که حساب بلد بود اما ... :
میشد تشنه از سر شط بلند نشود. وقتی گفتند آب بیاور، میشد سیاهیهایی که دو سوی نهر، پشت درختها بودند بشمارد و حساب کند که نمیشود. شب پیش که فامیلهایش در سپاه یزید، پنهانی اماننامه آوردند، میشد کمی فکر کند قبل اینکه سرشان داد بزند: «میگوئید من در امانم، پسر فاطمه در امان نیست؟». زیرک و شجاع بود و هوای همه چیز را داشت. پرچم را برای همین داده بودند دستش. میشد به او تکیه کرد. فقط پای برادرش که به میان میآمد وضع فرق میکرد. حساب یادش میرفت. یادش میرفت با دندان نمیشود مشک را این همه راه برد. یادش میرفت همه سیاهیهای پشت درختها تیر دارند و عمود آهنی. یادش میرفت بیچشم و دست، اسب را نمیشود برد سمت خیمهها. میشد تشنه از سر شط بلند نشود. میشد آب را نریزد روی آب. ولی پای برادرش که به میان میآمد...
***********************************
حضرت عباس بن علی (ع)
http://www.8pic.ir/images/5mjsrihyvp1pk9ppsrq7.jpg
مردی که میرفت و زنی پشت سرش داد میزد: آرامتر برو پسر زهرا! :
ظهر بود. یکی بود و هیچ کس نبود.
http://www.8pic.ir/images/98s7q6zq2v3608gdpr6h.jpg
يه شب تو يكي از سخنراني ها،حاج آقا حرف قشنگي زد،گفت بعضي آدما مثل سگ هارن،اذيتشون كني پاچه ميگيرن،كاريشونم نداشته باشي باز پاچه ميگيرن.....
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.