PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه: وقتی باران می بارید



haniyeh
2015/10/16, 17:18
وقتی باران می بارید.


11738
باران می بارید. هوا سوز بدی داشت. مردم به این سو و آن سو می دویدند. بعضی کارتن های جمع شده کنار خیابان را برمی داشتند و زیر آن پناه می گرفتند و بعضی که هیچ چیزی پیدا نمی کردند دستانشان را بالای سرشان می گذاشتند و هراسان می دویدند. آسمان می غرید و ابرها از خشم جرقه می زدند. قطرات باران می چکیدند روی گونه هایم و آرایشم را خراب می کردند. من هم به آرامی راه می رفتم. نه باران برایم اهمیتی داشت و نه آرایش خراب شده ام.

امروز دوباره او را می دیدم. دوست نداشتم با او ملاقاتی داشته باشم. اما او با پول هایی که به من داد مجابم کرد دوباره او را ببینم. چندین هفته بود که این راه را می آمدم و هربار باران می بارید.

از دور دیدم که دستی برایم تکان می دهد. همیشه ظاهری متفاوت از سایر مردم دارد. این بار هم کت و شلواری سفید با گلی که در جیب کتش گذاشته بود پوشیده بود. مانند همیشه. هیچوقت هیچ قطره ی بارانی روی کتش نمی نشیند. مردم او را نمی بینند. چند بار که از دستش عصبانی بودم به مردم گفتم او را از من دور کنند. اما آنها مرا دیوانه ای پنداشتند و فرار کردند.

چیزی را فراموش کرده ام؟ آه، یادم آمد. چرا با من دیدار می کند؟ هیچوقت این را نفهمیده ام. هر بار می پرسم او می گوید که عاشق من است و من می پرسم که عشق چیست؟ او می گوید عشق زیباترین چیز در دنیاست. می پرسم پس عشق وسیله است؟ قاه قاه می خندد و مرا مسخره می کند. ازش بدم می آید.

به سمتش رفتم. نگاهی عصبانی به او انداختم. دستم را دراز کردم و انگشتانم را باز و بسته کردم. باید پول این دفعه ام را هم می داد. اما این بار همان لحظه پول را به من نداد. راه افتاد. دنبالش کردم. این همه راه آمده بودم. پول نمی گرفتم؟

آسمان غرشی دیگر کرد. سردم شده بود و می لرزیدم. دندان هایم از سرما به هم می خوردند و می توانستم صدای آن ها را بشنوم. او برگشت و مرا دید. به من لبخند زد. کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.

مدت زمان زیادی بود که راه می رفتیم. غر که می زدم نادیده می گرفت و می گفت اگر می خواهی دنبالم راه نیفت. پاهایم که رمق نداشتند مرا سوار خود کرد و به راه رفتن ادامه داد. آنقدر رفتیم تا به خانه اش رسیدیم. کلید را جیب شلوارش بیرون کشید و در را باز کرد. قدمی به داخل گذاشتم. خانه ی تمیزی بود. وسایل قدیمی خانه را می دیدم. قالیچه ای ایرانی وسط اتاق، چندین میز و صندلی. رفت روی یکی از صندلی ها نشست. من هم صندلی دیگری را انتخاب کردم و رویش نشستم. چند دقیقه که گذشت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. همانجا ماندم و خانه ی کوچک او را نظاره کردم. خانه اش قدیمی بود و سقف خانه ترک داشت اما قطره بارانی به داخل راه نداشت.

فنجان چای را آورد و روی میز گذاشت. بعد از خانه رفت بیرون. کنار پنجره ایستادم و او را دیدم که دور و دورتر شد.

چندین ماه از رفتنش می گذرد و من انتظار کشیده ام. حس غریبی نمی گذارد از این خانه بیرون بروم. صندلی ام را کشیده ام و همان جا کنار پنجره نشسته ام تا بتوانم بدون زمین افتادن بیرون را تماشا کنم. منتظرم که بیاید. رفته است و دیگر نیست. ناراحتم و غمگین. نمی دانم اسم این انتظار، این حس چیست. فکر می کنم دلتنگش شده ام. باران کم کم از ترک های سقف راهش را به خانه باز کرده و حالا چند جای سقف خانه گیاهانی روییده اند. نمی توانم از جایم بلند شوم. پاهایم ضعیف شده اند. غذایی نخورده ام اما گرسنه نیستم. شاید دوست ندارم از جایم بلند شوم. بارها و بارها به این فکر کرده ام که او چرا رفته است؟ مگر او عاشقم نبود؟


***

در روز 11 دسامبر 1999 زن و شوهری خانه ای را پیدا کردند که صاحبی نداشت. پس از این ادعا عده ای به سراغ آن خانه رفتند اما چنین خانه ای با این مشخصات نیافتند. چیزی که بین این گفته های این زن و مرد مشهود است، تابلوی زنی است که زیر گیاهان نشسته و از پنجره خانه می شود آن را دید. گفته می شود که این تابلو به قدری زنده جلوه می کند که آنها به داخل خانه می روند تا با زن آشنا شوند اما می بینند آنجا هیچکسی نبوده و در خانه به قدری آب راه افتاده است که در آن هوای تابستان بسیار عجیب می نماید. حال چندین هنرمند در سرتاسر دنیا سعی داشته اند این نقاشی را بکشند. هیچ کس به درستی نمی داند درون آن خانه ی عجیب و آن تابلو چه رازی نهفته است.

+خیلی کوتاهه و ویرایش درست حسابی نداره. عذر. :|

FATAN
2015/10/16, 18:17
ایده واقن عالی بود .. چیز دیگه ای ندارم بگم... دمت گرم!

haniyeh
2015/10/16, 18:28
ایده واقن عالی بود .. چیز دیگه ای ندارم بگم... دمت گرم!

مرسی عزیزم. :) لطف داری. خجالتم می دی. ((3))

س.ع.الف
2015/10/16, 19:50
داستان واقعا قشنگی بود
قلم خوب و قوی ای داری
بی انگیزه ای آفت هر نویسنده ایه،کم نیار و همین طور ادامه بده
من خودم بهت انگیزه میدم!

haniyeh
2015/10/16, 20:51
داستان واقعا قشنگی بود
قلم خوب و قوی ای داری
بی انگیزه ای آفت هر نویسنده ایه،کم نیار و همین طور ادامه بده
من خودم بهت انگیزه میدم!

متشکر. ((73))
راستش خوشحالم که دوباره برگشتم به داستان کوتاه نویسی. خیلی موقعی که رمان می نوشتم انگیزه مو از دست دادم. :دی
مرسی از حمایتت.

shery
2015/10/16, 23:07
خیلی دوسش داشتم ....
مرسی عزیزم .
یه جورای یاد اولین کارت که تو نود هشیتا چند سال پیش خونده بودم افتادم بعد مدت ها با همون جاذبه نوشته هات سراغم اومد.
خیلی خوب احساسات و افکارتو از طریق قلم انتقال میدی هرچند ساده نویسیو انتخاب کردی
ولی همین به نظرم تاثیر گذاریشو چند برابر کرده .
روند داستام فوق العاده ...

خسته نباشی منتظر کار های دیگه هستم از طرفت .

haniyeh
2015/10/16, 23:41
خیلی دوسش داشتم ....
مرسی عزیزم .
یه جورای یاد اولین کارت که تو نود هشیتا چند سال پیش خونده بودم افتادم بعد مدت ها با همون جاذبه نوشته هات سراغم اومد.
خیلی خوب احساسات و افکارتو از طریق قلم انتقال میدی هرچند ساده نویسیو انتخاب کردی
ولی همین به نظرم تاثیر گذاریشو چند برابر کرده .
روند داستام فوق العاده ...

خسته نباشی منتظر کار های دیگه هستم از طرفت .

من ازت ممنونم که داستان من رو هر چند نه چندان خوب خوندی. :)
آخ شری. وقتی می گی اولین کار فقط یاد اون نقدایی میفتم که راجع به کارم کردن. :/
به نظرم ساده نویسی یکی از چیزای خیلی مهم تو کتاب های سبک امروزیه. هر چی بیشتر پیش می ریم بیشتر به سبک ساده نویسی نزدیک می شیم. برای همین ساده نویسی رو ترجیح می دم.
مرسی گلم. انقدر از این تعریفا نکن پررو می شم. :دی

master
2015/10/17, 01:13
نثر و سبک روایتت ساده و در عین حال جذابه. لذت بردیم. منتظر داستانهای بعدی هستیم...

shery
2015/10/17, 07:01
من ازت ممنونم که داستان من رو هر چند نه چندان خوب خوندی. :)
آخ شری. وقتی می گی اولین کار فقط یاد اون نقدایی میفتم که راجع به کارم کردن. :/
به نظرم ساده نویسی یکی از چیزای خیلی مهم تو کتاب های سبک امروزیه. هر چی بیشتر پیش می ریم بیشتر به سبک ساده نویسی نزدیک می شیم. برای همین ساده نویسی رو ترجیح می دم.
مرسی گلم. انقدر از این تعریفا نکن پررو می شم. :دی


اون موقع یکی خودت . یکی مهرناز ...یکی ام سیاوش جزو افرادی بودید که داستان فانتزی و یا نیمه تخیلی میزاشتید ....نقدای خوبی نگرفتید یادمه فقط مهرناز به خاطر بیشتر رومنس بودن کارش خیلی راه افتاده ...
همیشه و بیشتر اوغات تا همین الانشم خیلی کتابا با این سبک تو ۹۸ ایا نقد خوبی ندارن ...اما تکو توک چیزای خوبی میشد پیدا کرد ..نیازی نیست حتی رو اون نقدا حساب کنی .
عزیزم حقیقته . موفق باشی
منتظر کار های بیشتر و بهتر هستم .

sinashan
2015/10/17, 17:20
واقعا داستان قشنگی بود. این حس سرما و غرش آسمان رو واقعا حس کردم(مخصوصا که الان هوا اینجا ابریه رعد و برق هم میزنه!) از همون جمله اول حس خوبی رو تو آدم ایجاد میکرد. موفق باشید((200))

Banoo.Shamash
2015/10/17, 22:45
هانیه جان مثل همیشه عااااااااااااالی بود((98))
بازم گریه م گرفت((227))
کلا من هروقت هر داستان کوتاهی رو میخونم گریه م میگیره((121))
این آخرش خدایی دیگه شاهکار بود((97))
اصلا انگار داشتی از روی یه مطلب واقعی کپی برداری میکنی((92))
آورین...به کارت ادامه بده((122))

Magystic Reen
2015/10/17, 23:47
خوشم اومد ((3))

Red Viper
2015/10/19, 09:40
ترکوندی همین((72))
آورین ادامه بده این یکیو از قبلیا بیشتر دوست داشتم موفق باشی((99))

haniyeh
2015/10/21, 02:31
نثر و سبک روایتت ساده و در عین حال جذابه. لذت بردیم. منتظر داستانهای بعدی هستیم...
ممنون. فکر می کنم به خاطر کوتاه بودن داستان، داستان مشکل زیادی نداره. چون مشکل خاصی رو مطرح نکردین :دی معلومه که تو داستان های بلند یه جاییش رو خراب می کنم و باید بیشتر روشون وقت بذارم :دی
ممنون که این داستان رو خوندین.

اون موقع یکی خودت . یکی مهرناز ...یکی ام سیاوش جزو افرادی بودید که داستان فانتزی و یا نیمه تخیلی میزاشتید ....نقدای خوبی نگرفتید یادمه فقط مهرناز به خاطر بیشتر رومنس بودن کارش خیلی راه افتاده ...
همیشه و بیشتر اوغات تا همین الانشم خیلی کتابا با این سبک تو ۹۸ ایا نقد خوبی ندارن ...اما تکو توک چیزای خوبی میشد پیدا کرد ..نیازی نیست حتی رو اون نقدا حساب کنی .
عزیزم حقیقته . موفق باشی
منتظر کار های بیشتر و بهتر هستم .
من کلا یه دوره ای به رومنس اعتقادی نداشتم. الانم باز داستان هام احساسی هستن اما رومنس نیستن.
کلا هر چی کار رومنسه طرفدار پیدا می کنه به یه طریقی. البته این به این معنا نیست که داستانای رومنس خوب نیستن.:دی
مرسی عزیز.((3))

واقعا داستان قشنگی بود. این حس سرما و غرش آسمان رو واقعا حس کردم(مخصوصا که الان هوا اینجا ابریه رعد و برق هم میزنه!) از همون جمله اول حس خوبی رو تو آدم ایجاد میکرد. موفق باشید((200))

درست فردای روزی که این داستان رو نوشتم بارون اومد. خیلی حس خوبی داشت برام. :دی ولی درعوض همون روز سرما خوردم.((3))
ممنون از شما.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


هانیه جان مثل همیشه عااااااااااااالی بود((98))
بازم گریه م گرفت((227))
کلا من هروقت هر داستان کوتاهی رو میخونم گریه م میگیره((121))
این آخرش خدایی دیگه شاهکار بود((97))
اصلا انگار داشتی از روی یه مطلب واقعی کپی برداری میکنی((92))
آورین...به کارت ادامه بده((122))
تشکر تشکر.
از این تعریفا زیاد نکنید. یه وقت یه نقد می بینم زیادی از خودم ناامید می شم. ((3)) (اشاره ای به این نمی کنم که به خاطر این داستان حذف شدم از یه مسابقه :| و تا چند روز افسردگی داشتم :|)
داستان کوتاه یعنی احساس. داستان کوتاهی که احساس نداشته باشه و آدم رو به گریه نندازه داستان کوتاه نیست. :دی
ممنون از این که خوندیش.((70))

خوشم اومد ((3))
((70))

ترکوندی همین((72))
آورین ادامه بده این یکیو از قبلیا بیشتر دوست داشتم موفق باشی((99))
ممنون. نظر لطفته.((70))

Scarlet
2016/06/07, 08:57
فقط میتونم بگم خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد

admiral
2016/06/07, 18:29
�وقتی باران می بارید.�



امروز دوباره او را می دیدم. دوست نداشتم با او ملاقاتی داشته باشم. اما او پس از پول هایی که به من داد مجابم کرد دوباره او را ببینم. چندین هفته بود که این راه را می آمدم و هربار باران می بارید.

از دور دیدم که دستی برایم تکان می دهد. همیشه ظاهری متفاوت از سایر مردم دارد. این بار هم کت و شلواری سفید با گلی که در جیب کتش گذاشته بود پوشیده بود. مانند همیشه. هیچوقت هیچ قطره ی بارانی روی کتش نمی نشیند. مردم او را نمی بینند. چند بار که از دستش عصبانی بودم به مردم گفتم او را از من دور کنند. اما آنها مرا دیوانه ای پنداشتند و فرار کردند.

چیزی را فراموش کرده ام؟ آه، یادم آمد. چرا با من دیدار می کند؟ هیچوقت این را نفهمیده ام. هر بار می پرسم او می گوید که عاشق من است و من می پرسم که عشق چیست؟ او می گوید عشق زیباترین چیز در دنیاست. می پرسم پس عشق وسیله است؟ قاه قاه می خندد و مرا مسخره می کند. ازش بدم می آید.

به سمتش رفتم. نگاهی عصبانی به او انداختم. دستم را دراز کردم و انگشتانم را باز و بسته کردم. باید پول این دفعه ام را هم می داد. اما این بار همان لحظه پول را به من نداد. راه افتاد. دنبالش کردم. این همه راه آمده بودم. پول نمی گرفتم؟

آسمان غرشی دیگر کرد. سردم شده بود و می لرزیدم. دندان هایم از سرما به هم می خوردند و می توانستم صدای آن ها را بشنوم. او برگشت و مرا دید. به من لبخند زد. کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.

مدت زمان زیادی بود که راه می رفتیم. غر که می زدم نادیده می گرفت و می گفت اگر می خواهی دنبالم راه نیفت. پاهایم که رمق نداشتند مرا سوار خود کرد و به راه رفتن ادامه داد. آنقدر رفتیم تا به خانه اش رسیدیم. کلید را جیب شلوارش بیرون کشید و در را باز کرد. قدمی به داخل گذاشتم. خانه ی تمیزی بود. وسایل قدیمی خانه را می دیدم. قالیچه ای ایرانی وسط اتاق، چندین میز و صندلی. رفت روی یکی از صندلی ها نشست. من هم صندلی دیگری را انتخاب کردم و رویش نشستم. چند دقیقه که گذشت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. همانجا ماندم و خانه ی کوچک او را نظاره کردم. خانه اش قدیمی بود و سقف خانه ترک داشت اما قطره بارانی به داخل راه نداشت.

فنجان چای را آورد و روی میز گذاشت. بعد از خانه رفت بیرون. کنار پنجره ایستادم و او را دیدم که دور و دورتر شد.

چندین ماه از رفتنش می گذرد و من انتظار کشیده ام. حس غریبی نمی گذارد از این خانه بیرون بروم. صندلی ام را کشیده ام و همان جا کنار پنجره نشسته ام تا بتوانم بدون زمین افتادن بیرون را تماشا کنم. منتظرم که بیاید. رفته است و دیگر نیست. ناراحتم و غمگین. نمی دانم اسم این انتظار، این حس چیست. فکر می کنم دلتنگش شده ام. باران کم کم از ترک های سقف راهش را به خانه باز کرده و حالا چند جای سقف خانه گیاهانی روییده اند. نمی توانم از جایم بلند شوم. پاهایم ضعیف شده اند. غذایی نخورده ام اما گرسنه نیستم. شاید دوست ندارم از جایم بلند شوم. بارها و بارها به این فکر کرده ام که او چرا رفته است؟ مگر او عاشقم نبود؟


***

در روز 11 دسامبر 1999 زن و شوهری خانه ای را پیدا کردند که صاحبی نداشت. پس از این ادعا عده ای به سراغ آن خانه رفتند اما چنین خانه ای با این مشخصات نیافتند. چیزی که بین این گفته های این زن و مرد مشهود است، تابلوی زنی است که زیر گیاهان نشسته و از پنجره خانه می شود آن را دید. گفته می شود که این تابلو به قدری زنده جلوه می کند که آنها به داخل خانه می روند تا با زن آشنا شوند اما می بینند آنجا هیچکسی نبوده و در خانه به قدری آب راه افتاده است که در آن هوای تابستان بسیار عجیب می نماید. حال چندین هنرمند در سرتاسر دنیا سعی داشته اند این نقاشی را بکشند. هیچ کس به درستی نمی داند درون آن خانه ی عجیب و آن تابلو چه رازی نهفته است.

+خیلی کوتاهه و ویرایش درست حسابی نداره. عذر. :|
سلام
یه غلطو قرمز کردم ک کلا جمله بندیش مشکل داشت :)
راستش بخوام صادق باشم آخرش فکر کردم این یه دانستنی ای چیزی یا خبری بوده که از یجا کپی کردی! تیکه آخرش رو خیلی قشنگ نوشته بودی ک تونست این حسو ایجاد کنه
درکل خیلی جالب فقط مثل همه داستان کوتهای دیگه گنگ و با پایان باز بود و مشخص نشد اون یارو کی بود

haniyeh
2016/06/12, 16:36
فقط میتونم بگم خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد
قابلتون رو نداشت :) خوشحالم که دوستش داشتین.((201))

سلام
یه غلطو قرمز کردم ک کلا جمله بندیش مشکل داشت :)
راستش بخوام صادق باشم آخرش فکر کردم این یه دانستنی ای چیزی یا خبری بوده که از یجا کپی کردی! تیکه آخرش رو خیلی قشنگ نوشته بودی ک تونست این حسو ایجاد کنه
درکل خیلی جالب فقط مثل همه داستان کوتهای دیگه گنگ و با پایان باز بود و مشخص نشد اون یارو کی بود
شاید با پول هایی که به من داد بهتر باشه. درستش می کنم.
ممنونم. خوشحالم که این سبک توجه شما رو به خودش جلب کرده.