PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پروانه



matin2lost
2015/10/13, 13:03
سلام و خسته نباشید همگی.

2000 کلمست خوندنش کار سختی نیست. خب دوس دارم بخونید. خوب یا بد بگید.

متچکرم


پروانه ی داستان ما نشسته بود روی شاخه ی ظریف درختچه ای در بین صد ها درخت و موقرانه بال های ظریف و خوش رنگش را از نظر می گذراند و به داشتن چنین رنگ هایی در خود می بالید. به این زودی ها فکر پرواز نداشت و می خواست اندک زمانی نظاره گر جنگل باشد و وقایع شگفت انگیز آن را تماشا کند.

در این مدت موفق به دیدن یک خرگوش سیاه شد که پاهای کوچک خود را درون دهان ماری بزرگ تکان می داد تا بلکه در واپسین لحظات از درگاه مرگ رهایی یابد و سپس گله ی گرگی را دید که با به رخ کشیدن دندان های تیز خود زیرکانه دور بچه خرسی حلقه کردند و نقشه ی شکار خود را عملی ساختند.

به همین ترتیب پروانه ساعت ها به تماشا نشست و راضی بود؛ اما غافل از اینکه یک جفت چشم، بالای سرش، او را زیر نظر گرفته و نگاهش می کرد. این چشم ها متعلق به شخصی بود. اما نه می شد گفت مرد است و نه زن. نه جوان بود و نه پیر. بیننده، سر کاملا تراش خورده ای داشت که می درخشید و شاید تنها این ویژگی شکل و شمایل بسیار مبهمی از یک مرد بودن را در او به وجود می آورد. اما او حد واسطی بود از هر دو جنس. صورت نرم و سفیدی داشت و لب هایی که به رنگ رودخانه بود و چشمانی که رنگ و بوی جنگل را منعکس می کرد. لباس سرخ یکپارچه اش به ردا می مانست و پاها و دست هایش را مستتر می ساخت.

پس از گذشت ساعت ها و نزدیک غروب، پروانه خسته شد. دیگر نه خبری از مار بود و نه گرگ. در حقیقت جز جیک جیک پرندگان چیز دیگری نبود که توجه پروانه را به خود جلب کند. پس بالاخره تصمیم پرواز گرفت. از روی شاخه پرید و به قلب جنگل زد. بیننده نیز با پروانه به راه افتاد و بی توجه به پستی و بلندی های جنگل و خطرات احتمالی، حتی یک دم نیز چشم از او بر نگرفت.

پروانه ی ما در طول مسیر که به یک محوطه ی پهن محصور شده با درختان فشرده و زمین پوشیده از گُل های رنگارنگ منتهی می گشت، با هیچ خطری مواجه نشد و فقط سه میمون را دید که بر شاخه ی قطور درختی نشسته بودند. اولی با دو دست چشم هایش را پوشانده بود و دومی گوش های خود را گرفته بود و سومی دهانش را. هیچ کدام تهدیدی به شمار نمی رفتند و از این رو پروانه و شخص بیننده به راحتی از کنار آن ها عبور کردند و بالاخره پس از مدتی رسیدند به قلب جنگل.

در مرکز محوطه، تخته سنگ عریضی قرار داشت که دور تا دورش را انواع گل ها احاطه کرده بودند و گیاهان وحشی در بعضی نقاط از کناره های تخته سنگ بالا پیچ خورده و روی آن را پوشانده بود. پروانه با ظرافت روی تخته سنگ فرود آمد. بیننده نیز بر لبه ی سنگ نشست و بلافاصله چشمان سبزش معطوف آسمان بالای سرش شد. غروب، واپسین لحظات خود را سپری می کرد و پس از آن جنگل در تاریکی ژرفی فرو می رفت. اما این چیزی نبود که نگاه های بیننده را به سوی خود متوجه ساخت.

یک گنجشک از قله ی درخت بلندی رها شده بود و مثل تیری که از چله ی کمان رها شود به سمت تخته سنگ نزدیک می شد. پروانه بی خبر از زمین و زمان و شکارچی اش که هر لحظه به او نزدیک تر می شد، با همان متانت همیشگی خود نشسته بود و از عطر گلهای اطرافش لذت می برد. بیننده که متوجه شکارچی شده بود، به نرمی از جای خود برخاست و در مسیر بین پروانه و گنجشگ قرار گرفت. سپس از میان لب های آبی اش هوای سرد و مطبوعی را بیرون فرستاد و این هوا در شاخه و برگ درختان پیچ خورد و بالا رفت تا اینکه باعث ریزش برگ های سست شد. تعدادی از برگ ها جلوی دید گنجشک را گرفت و پرنده مجبور شد تا مسیر خود را تغییر داده و در میان درختان ناپدید شود. در این حین که پروانه تازه متوجه وقایع اطرافش شده بود بال های خود را گشود و به هوا خاست. از کنار چند برگ در حال سقوط عبور کرد و در نهایت تصمیم گرفت تا خود را به کنار نهری برساند.

بیننده ی مراقب که پروانه را از گزند گنجشک گرسنه در امان نگاه داشته بود، دوباره پِی پروانه به راه افتاد و این بار نیز چشم از او بر نداشت. پروانه با ارتفاع کمی پرواز می کرد و مراقب نیز حرکاتش بسیار ظریف و نامحسوس بود. طوری که انگار ایستاده بود و فقط تلاطمی که بال های کوچک پروانه در هوا به وجود می آورد عاملی بود که او را مثل پر قو حرکت می داد.

دیری نگذشت که پوسته ی سیاه شب بر آسمان جنگل گسترده شد و همراه با آن ماه و ستارگان نیز در جایگاه خود پیدا شدند.

پس از مدتی پروانه کنار نهر کوچکی فرود آمد و مراقب نیز زیر نور کم فروغ ماه ایستاد و به خواب رفتن پروانه را تماشا کرد.

صبح با ابرهای خشمگین و سیاه از راه رسید. صدای صاعقه های پی در پی نوید یک روز بارانی را می داد. پروانه با صدای تکاپوی موجودات اطرافش که برای در امان ماندن از باران به دنبال پناهگاه بودند از خواب شیرینش پرید. مراقب نیز گویی از شب تا صبح با همان چهره ی مصمم خود ایستاده بود و منتظر حرکت بعدی پروانه بود. اگر پروانه مسیر مرگبار را انتخاب می کرد، مراقب دست به کار می شد و اگر نه دوباره به دنبال او به راه می افتاد.

پروانه متوجه تار تنیده شده در لابلای شاخه های بالای سرش نشده بود. پس خواست از همان جا بجهد و خود را به شکاف کوچکی در تنه ی درخت برساند. اما پیش از آنکه تصمیم غلط خود را برای پرواز بگیرد و در تله ی عنکبوت به دام بیافتد، مراقب اینگونه در کسری از زمان آن تله ی مرگ را هدف قرار گرفت. دولا شد و سپس سَر براق و چشمان نافذش را رو به اندک خاک تلنبار شده بر روی ریشه ی درخت قرار داد و هوا از دهانش به سمت خاک روانه شد. خاک با هوا همراه شد و شکل گوی کوچکی به خود گرفت و بر تار تنیده شده ی عنکبوب کوبیده شد. تار پاره شد و گوی از هم پاشید و ذرات خاک روی زمین فرود آمدند.

در این هنگام صاعقه ی عظیمی از طرف آسمان به ارتفاعات جنگل شلیک شد و صدای مهیبش لرزه بر تن جنگلیان انداخت. ابر های سیاه در هم شدند و بعد صدای فرود قطرات باران بود که هر لحظه شدت می گرفت.

پروانه ی بیچاره که از شدت ترس فراموش کرده بود می خواهد خود را به شکاف بالای درخت برساند، پرید و گیج و سردرگم زیر ضربات مکرر باران به غرب جنگل پرواز کرد و به زودی وارد چمن زار وسیعی شد.

قطرات باران هر لحظه درشت و درشت تر می شد و پروانه به سختی می توانست پرواز کند. چشمش به گیاه ساقه بلندی افتاد که برگ های نازکش نزدیک سطح زمین جمع شده بودند. بی درنگ رفت زیر برگ ها تا شاید از گزند باران در امان باشد. اما قطرات با چنان سرعتی می کوبیدند که پناهگاه کوچک پروانه نمی توانست مانع آن ها باشد.

پس در این هنگام دوباره مراقب دست به کار شد. او که هیچ خیس نشده بود و گویی باران جزئی از وجودش بود کنار گیاه ساقه بلند ایستاد. می توانست فرود تک تک قطرات باران را ببیند. حتی می توانست تمام قطرات معلق در آسمان را بشمارد. سرش را نزدیک قطره ی در حال سقوطی کرد و بوسه ای بر آن زد. از لبانش جوهر آبی رنگی به قطره تزریق شد و قطره رنگ جوهر را به خود گرفت و روی برگ ها فرود آمد و از آنجا لغزید و قطرات دیگری را جذب خود کرد و بدین ترتیب بزرگ شد. یک لحظه پروانه بال های خود را تکان داد و در این حین برگ های بالای سرش لرزید و قطره ی بزرگ چکید و پیش از برخورد به پروانه کِش آمد و مثل حباب دور پروانه چرخید و حفاظی تقریبا نامرئی ساخت که پروانه را از گزند باران حفظ می کرد. پروانه آن شب را زیر حفاظ با خیالی آسوده به سر برد.

روز های پر از شکار و شب های سرد سپری شد و پروانه همچنان به دنبال تماشای شگفتی های درون جنگل بود.

در یکی از روز های آفتابی جنگل، پروانه بر نوک شاخه ی ظریف درخت مرتفعی فرود آمد و به تماشای دو مرد که اسلحه ی شکاری در دست داشتند و یک پسر بچه که شیشه ی کوچکی در دست داشت و پشت سر آن ها حرکت می کرد نشست. مراقب نیز برای رسیدن به شاخه پرید و سپس مثل دود سرخی دور تنه ی درخت پیچید و از آن بالا رفت و بی آنکه شاخه ی ظریف را تحت فشار قرار دهد روی آن و کنار پروانه نشست.

یکی از مرد ها که کلاهی به سر داشت و روی شکم بزرگش قمقمه ای بود، اسلحه اش را به سمت چیزی نشنانه گرفت و ایستاد. پشت سرش پسر بچه و مرد لاغر اندام نیز ایستادند. صدای شلیک درون جنگل طنین انداخت و بسیاری از پرندگان از روی شاخه ها پریدند و به آسمان پرواز کردند. اما پروانه ی ما بی تفاوت نشسته بود و این بار مرد لاغر را تماشا می کرد که چاقویی را از کمرش بیرون آورده و پوست آهوی شکار شده را می درید. پسرک نیز درب شیشه اش را باز کرده بود و سر و کله اش با موجودات کوچک و حشرات بود.

پروانه از روی شاخه جدا شد و خواست تا شکارچیان را از نزدیک تماشا کند. روی گُل بنفشی نشست و مراقب نیز خود را به او رساند. پس از چند دقیقه شکارچیان گوشت شکار خود را به دوش زدند و با لبخند از آنجا دور شدند و پسرک نیز خوشنود از عنکبوت کوچکی که گرفته بود به دنبال آن ها رفت.

پروانه تا فرا رسیدن شب پرواز کرد و نقاط مختلف جنگل را از نظر گذراند. ساعاتی را با هم نوعان خود گذراند و رنگ بال های آن ها را به دقت بررسی کرد. حقیقتا زیبا ترین رنگ ها را در بال های خود می دید و از این بابت بسیار احساس غرور می کرد. پس از ساعت ها سیر و سفر درون جنگل بالاخره شب از راه رسید و به دنبال آن مصیبت نیز. چنان صاعقه ای بر زمین اثابت کرد که قسمتی از جنگل را آتش در بر گرفت. پروانه برای رهایی از شراره های عاصی تا می توانست تند تند بال زد و به سمت مخالف پرواز کرد. اما عطش آتش برای بلعیدن جنگل وصف ناپذیر بود. به یک باره آتش سرخ همه جا را در بر گرفت مثل هیولایی بزرگ هر چه در مسیر خود بود را سوزاند.

درست در لحظاتی که پروانه داشت امید به زندگی را از دست می داد، مراقب با چنان شکوه و عظمتی پا پیش گذاشت که پنجه های داغ آتش پس کشیدند. لبه های لباس سرخش را گرفت و با حرکات سریع دست، آن را در هوا تکان داد. لباس گویی خود آتشی بود از جنس والا و اصیل که قدرت نفوذ بسیاری داشت و با این کار انگار آتش را رام کرد و راه نجات برای پروانه باز شد و عاقبت راه خروج را یافت و از جهنم بیرون آمد.

پس از آن حادثه، در طی چند روز آتش جنگل مهار شد و پروانه دیگر نه به قلب جنگل می رفت و نه به شرق. تنها در محوطه ی کوچکی که گل های سفیدی داشت پرواز می کرد و شب ها را نیز در کنار چشمه ی آبی سپری می کرد و راضی بود. تا اینکه باز هم سر و کله ی آن دو مرد شکارچی پیدا شد.

در روزی که قلب طلایی آسمان آبی گرمای دلنشین خود را بر جنگلیان ارزانی می داشت، پروانه در گوشه ی خود نشسته بود و آواز پرندگانی را گوش می کرد که بر قله ی درختان می چرخیدند. مردان شکارچی که به دنبال رد پای شکارشان زمین را بررسی می کردند، وارد محوطه ای شدند که پروانه آنجا نشسته بود. مرد چاق چیزی را زمزمه کرد و مرد لاغر صورتش را در هم کشید. پروانه جم نخورد و آن ها را تماشا کرد. ناگهان محدوده ی دیدش تار شد. به چپ و راست خود نگاه کرد. همه جا تار شده بود. ترسید. پرید تا پرواز کند. اما بال هایش به مانعی برخورد می کرد و جلوی پروازش را می گرفت. در این هنگام صدای پسر بچه به گوش رسید.

- پدر بالاخره گرفتم.

پسرک درب شیشه اش را محکم بست و چشمانش را از پشت شیشه به پروانه دوخت. مرد چاق گفت:

- آفرین به پسر خودم. آفرین.

پسرک خندید. اما مرد لاغر چندان خوشحال به نظر نمی رسید. او گفت:

- دوست ندارم یه پروانه توی ماشینم باشه.

پسرک رو به پدر کرد و گفت:

- بابا چرا عمو از پروانه می ترسه؟

مرد چاق زد زیر خنده.

- عموت از همه چی می ترسه. با این حال نمی دونم چرا اصرار می کرد که با ما بیاد شکار.

مرد لاغر گفت:

- بس کن. من فقط از پروانه ها می ترسم.

پسرک خندید و مرد چاق دستش را روی شانه ی برادرش گذاشت و گفت:

- تو از پروانه ها نمیترسی داداش. تو به پروانه ها حساسیت داری و باید بگم که الان یه پروانه درست روی سرت نشسته.

رنگ از رخسار مرد لاغر پرید. یک لحظه دستش را روی سرش کشید و موهای تنش سیخ شد. مرد چاق لبخندی زد و گفت:

- شوخی کردم. شوخی کردم.

ساعاتی بعد از جنگل بیرون آمدند و همراه با گوشت گوزن سوار جیپشان شدند. مراقب نیز ایستاده بود و از دور آن ها را تماشا می کرد. در این هنگام مراقب دیگری که تکرار شده ی مراقب پروانه بود و تمام ویژگی های او را داشت، از راه رسید و به او پیوست. مراقبِ تازه از راه رسیده که مسیر نگاه های مراقب پروانه را دنبال می کرد گفت:

- دیگر وقتش رسیده بود.

مراقب پروانه فقط سرش را تکان داد.

درون ماشین، پسرک شیشه را بالای سرش نگاه داشته بود و پروانه را نگاه می کرد. عموی لاغرش پشت فرمان بود و پدرش بغل دست او نشسته بود و جک می گفت. ناگهان ماشین تکان شدیدی خورد و از چاله ای عبور کرد. شیشه از دست پسرک افتاد و شکست. پروانه آزاد شد. شیشه دست پسرک را برید. پروانه روی سر عموی لاغر نشست. مرد پروانه را در آینه دید و کنترل فرمان را از دست داد. بی آنکه متوجه شود پدال گاز را فشرد. مرد چاق فریاد بلندی کشید. پسرک گریه می کرد. مرد لاغر برای دور کردن پروانه دستانش را بالای سرش چرخاند. ماشین کنترل خود را از دست داد و به شدت با تنه ی درختی برخورد کرد. قفسه سینه ی مرد چاق شکست و قلبش همان جا ترکید. مرد لاغر با سر به درون شیشه فرو رفت و پروانه همراه با آن له شد. پسرک صحیح و سالم از ماشین پیاده شد. دود از جلوی ماشین به هوا بلند می شد پسرک گریه می کرد و می خواست تا پدرش را نجات دهد.

اما در آن دور دست ها مراقب همچنان ایستاده بود و آن ها را تماشا می کرد. چندین مراقب دیگر به او پیوستند. ظاهرشان یکسان و تکرار شده ی دیگری بود. پس از آنکه ماشین منفجر شد و پسرک نیز همان جا در دم جان سپرد، همه ی مراقب ها پخش شدند. تعدادی به درون جنگل رفتند و تعدادی دیگر نیز به کوه ها و شهر ها. مراقب ها همه جا بودند. در پس هر جنبنده ای مراقبی بود.

آن ها مراقبان سرنوشت بودند.

Sepehr.Dejavou
2015/10/13, 22:30
دوس داشتم ولی قلمت .... یجوری بود بازم بنویس

mixed-nut
2015/10/15, 18:52
سلام به نویسنده عزیز
داستان قشنگی بود. خیلی ساده با زندگی یه پروانه همراه شدم.
خب من در حدی از نقد آشنایی ندارم که نظر قطعی بدم. ولی چندتا پیشنهاد هست که فکر کردم گفتنشون ضرری نداشته باشه:
کاش مراقب رو بیشتر توصیف میکردی. مدام تصویرش توی ذهنم تغییر میکرد.
یه چیزی هم در مورد توصیف مرگ ها بود، خیلی صریح بودن. میشه اونها رو کمی ادبی تر هم نوشت. کمی احساس بریز توی توصیف. خیلی ساده مردن... مثلا ماشین منفجر شد... یا خدا... میشد گفت مثلا شعله های سرزده ی انفجار امانش نداد ... یا یه همچین چیزی.
و یه پیشنهاد هم برای پایانش دارم. مالبته اگه مراقب ها منحصر به فرد نباشن، میتونی بنویسی که مراقب رفت سراغ یکی دیگه، و تولدش رو به تماشا نشست...

بازم ممنونم از داستانت. بار معنایی قشنگی داشت.

matin2lost
2015/10/15, 20:19
دوس داشتم ولی قلمت .... یجوری بود بازم بنویس

ممنون دوست عزیز. ایاشلاه داستان های بعدی بهتر از این تقدیم خدمتتون میشه.


سلام به نویسنده عزیز
داستان قشنگی بود. خیلی ساده با زندگی یه پروانه همراه شدم.
خب من در حدی از نقد آشنایی ندارم که نظر قطعی بدم. ولی چندتا پیشنهاد هست که فکر کردم گفتنشون ضرری نداشته باشه:
کاش مراقب رو بیشتر توصیف میکردی. مدام تصویرش توی ذهنم تغییر میکرد.
یه چیزی هم در مورد توصیف مرگ ها بود، خیلی صریح بودن. میشه اونها رو کمی ادبی تر هم نوشت. کمی احساس بریز توی توصیف. خیلی ساده مردن... مثلا ماشین منفجر شد... یا خدا... میشد گفت مثلا شعله های سرزده ی انفجار امانش نداد ... یا یه همچین چیزی.
و یه پیشنهاد هم برای پایانش دارم. مالبته اگه مراقب ها منحصر به فرد نباشن، میتونی بنویسی که مراقب رفت سراغ یکی دیگه، و تولدش رو به تماشا نشست...

بازم ممنونم از داستانت. بار معنایی قشنگی داشت.

خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتی.

خب باید بگم که نصف به بعد داستان رو خیلی با عجله نوشتم. یعنی حتی خودم 1 درصد هم راضی نبودم و قرار بود این اثر پروانه ای موجب سلسله حوادث خیلی بزرگتری بشه که اصلا وقت نداشتم بهش فکر کنم. اما خب بیشتر می خواستم نظرات دوستان رو راجب ایده داستان بدونم. دقیقا پایانی که گفتی مدنظرم بود ولی خب بنابه دلایلی سعی کرد یجورایی جمع و جور کنم داستانو.

امیدوارم با داستان های بهتری در خدمت شما باشم.

Banoo.Shamash
2015/10/15, 21:28
داستانت واقعا زیبا و جالب بود.((10))
اما آخرش من نزدیک بود گریم بگیره((84))
بازم بنویس ولی... گریه دار ننویس((95))

Leyla
2015/10/16, 00:40
دوست عزیز ممنون از اینکه داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی!
نقطه های قوت و ضعف داستانت زیادن، مثل ایده مراقبان سرنوشت که به نظر میرسه ارزش پردازش بهتری رو داشته، یا قسمت هایی که میتونستن کمتر گیج کننده باشن...
روند داستان رو تا یه یه حد زیادی حفظ کردی که خودش جای تعریف داره...
منتظر کارای بعدیت هستیم!((221))

julia
2015/10/16, 01:31
داستانت خیلی قشنگ بود! خیلی!اگر نیم فاصله‌ها رو هم رعایت کنی هم خوندن بهتر میشه هم خودت راضی‌تر! اونجاش که در مورد مرگ بچه خرس گفتی غم انگیز بود:( یکی دوجا هم مشکل تایپی بود که حتما از دستت در رفته ... مثل نشانه! یه جاهایی رو خیلی سریع رد می کردی! برای باقی داستان ها مواظب باش همه جای داستان توصیفش کامل باشه! بازم میگم خیلی قشنگ بود! حتما بازم بنویس ! هر چقدر بیشتر بنویسی قلمت قوی تر میشه!

Scarlet
2016/06/05, 01:25
داستانت قشنگ بود به خصوص اخرش
ولی اوایل داستان خیلی طولانی و یکنواخت بود به جاش اخرش که جالب تر بود خیلی پشت سر هم اتفاق افتاده بود و توصیفاش کم بود
بازم بنویس