sinashan
2015/10/11, 15:38
سلام. این یه داستان خیلی کوتاهه که دیشب نوشتم. هدفم سرگرمی نبوده. لطفا با تامل بخونید. ممنون :)
//////////////
او محکوم به موفقیت بود. این را همیشه می دانست. استعداد خدادادی داشت و برای رسیدن به پیروزی بیقرار بود. همیشه خود را در قلّه میدید. انرژی زاید الوصفی که حتّی گاه از کنترل خودش نیز خارج بود.
او در یک شرکت بزرگ نرم افزاری کار می کرد و چند روز قبل دو پروژه بزرگ را همزمان گرفته بود، چون به خودش اطمینان داشت که میتواند هر دو را همزمان پیش ببرد. او انتخاب شده بود.
همیشه سریع صحبت می کرد، مخصوصاً وقتی ایده هایش را با اشتیاق فراوان به همکارانش یا سایرین توضیح می داد. ایده هایش امّا گنگ و مبهم بود و کسی از آنها سر در نمی آورد. مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید و موضوع بحثش را تغییر می داد. افکار رقابتی داشت و فکر می کرد می تواند هر کسی را شکست دهد. مدتّی بود که کم تر از حد معمول همیشه می خوابید.
او نشانهها را دیده بود. نشانههایی که به او میگفت ''انتخاب شده'' است. از اواخر سنین نوجوانی این احساس را پیدا کرده بود. گاه آنقدر سرزنده و شاداب بود که حتّی نمی توانست یک جا ساکن بنشیند. مدام راه می رفت. گاهی وقت ها با خودش صحبت می کرد.
همه چیز با هم، هم سو بود. درست در آن جهتی که او می خواست. اهدافش هر روز بزرگتر می شد. ارتقای شغلی. ریاست شرکت. تاسیس شرکت خودش. کسب جوایز متعدد. من بهترینم.
***
پل پیاده روی بزرگی که در ارتفاع تقریباً چهل متری، از روی یک بزرگراه رد شده بود. خودروها در زیر پل با سرعت دیوانه وار، خسته از یک روز کاری تکراری و ملال آور دیگر، به سمت خانههایشان حمله ور بودند. سیاهی شب سیطره خود را به مرور گسترش میداد. روی پل، غیر از سه یا چهار نفر دیگر، عابر دیگری به چشم نمی خورد.
و او آنجا ایستاده بود، به حفاظ نزدیک لبه پل تیکه داده و پایین را می نگریست. ماشینها یکی پس از دیگری و با چنان سرعتی از دیدگانش عبور میکردند که متمرکز شدن روی یکی از آنها تقریباً غیر ممکن بود.با خودش فکر کرد که اگر کسی از اینجا بپرد، درد چندانی حس نخواهد کرد. یک مرگ نسبتاً راحت، با شکوه و البته بعد از آن فاجعه تصادف خودرو ها و دردسری که برای بزرگراه درست می شد.
نگاهی به اطراف انداخت. نگهبان هایی که معمولاً مردم را از ایستادن کنار لبه ها منع می کردند، در نزدیکی های او دیده نمی شدند. نفسش را در سینه حبس کرد.
نسیم خنکی وزیدن گرفت ولی او احساس سرما می کرد. سرمایی که رخنه در وجودش کرده و با. حالا ماشینها چراغ های خود را روشن کرده بودند و صدای بوق های هر از گاه ممتد و هر از گاه کوتاهشان از پایین به گوش میرسید.
او نشانهها را دیده بود. نشانههایی که به او میگفت باید به زندگیاش پایان دهد. افکار خودکشی رهایش نمی کرد. مدّتی بود که ناراحت بود و احساس میکرد دیگر امیدی در زندگی ندارد.
تمرکزش را از دست داده بود. همینطور قدرت تصمیم گیری اش را. همینطور کار مورد علاقه اش را. او یک احمق بود! همه بهتر از او بودند، او یک شکستخورده بود و شکستخورده باقی میماند، همان چیزی که از کودکی از آن می ترسید.
چند وقت پیش به الکل و سیگار روی آورده و درگیر روابط جنسی بدون کنترل، شده بود. امّا احساس درد شدیدی داشت. دردی از درون وجودش.
دیگر زندگی برایش معنایی نداشت. در عرض کمتر از ده ثانیه میتوانست همه چیز را برای خودش تمام کند. چند دقیقه بعد صدای زنگ موبایلش را شنید. پدرش بود.
***
دو ماه بود که به طور مرتب به باشگاه می رفت و حالا که به عضلاتش نگاه می کرد، نمیتوانست خودش را تحسین نکند. همیشه باشگاه رفتن او را سرحال می آورد و بعد از آن تا آخر شب احساس سرزندگی می کرد. او انتخاب شده بود.
تنها فرزند خانواده اش، میدانست که باید پدر و مادرش را سربلند کند و اتفاقاً داشت در همین راه قدم بر می داشت. تمام سختیها را تحمّل کرده بود. رشته مورد علاقه اش در یک دانشگاه خوب. کار کردن و کسب درآمد و طی کردن پلّه های ترقی.
به حرفهای دیگران در حوزه کاریاش میخندید چون هیچکس را در حد و اندازه خودش نمی دید. دلیلش هم واضح بود، او فردی خاص بود. از ابتدا خاص بود و خاص هم باقی می ماند.
راه به او نشان داده شده بود. حالا وقتش بود که خودش را نشان بدهد.
نگاهی به گوشی موبایلش انداخت. به خاطر آورد که فردا ساعت ۱۷ با دکتر روانپزشکی قرار ملاقات دارد. امّا به چه منظور؟ چه مشکلی داشت؟ چیزی در خاطرش نبود.
***
ته مانده سیگارش را در جا سیگاری انداخت و آخرین جرعه های آبجویش را تا ته سرکشید. سرش را بین دستانش گرفت. صداهای نجواگونه ای به گوشش می رسید. او انتخاب شده بود.
به مدّت شش ساعت تمام هیچ کاری نکرده بود. فقط روی مبل کوچک خانه مجردی اش لم داده بود و سیگار پشت سیگار و شیشه بزرگ و خالی مشروبی که روی میز قرار داشت. توان انجام هیچ کاری را نداشت.
با دوست دخترش به تازگی به هم زده بود. کسی که فکر میکرد خیلی دوستش دارد او را ''عجیب و غریب و دیوانه'' توصیف کرده بود و شاید هم حق با او بود. همه چیز دنیا علیه او بود. دو روز قبل در یک کافی شاپ، به خاطر بی دقّتی یک پیشخدمت دست و پا چلفتی، لیوان نوشیدنی سر خورده و تمامش روی شلوار او خالی شده بود. چرا من؟
با نفس عمیقی هوای پر از دود سیگار و بوی مشروب را به داخل ریه هایش فرستاد. فعلاً باید به خود حرکتی میداد و آماده رفتن می شد. با بی میلی لباس پوشید.
یک ساعت بعد، ساعت ۱۷، او جلوی مطب روانپزشک ایستاده بود.
///////////////
لطفا پست بعدی رو هم بخونید.با تشکر ;)
اختلال دو قطبی یا به اصطلاح انگلیسی Bipolar Disorder، به نوعی از اختلال اطلاق می شود که در آن فرد دو فاز یا دو اپیزود مختلف را در زندگی شخصی اش تجربه می کند.
اپیزود اوّل که به نام اپیزود مانیک(Manic Episode) شناخته می شود، دوره ای است که در آن فرد سرشار از انرژی است و احساس می کند قابلیت انجام هر کاری را دارد. سریع صحبت کردن، از این شاخه به آن شاخه پریدن، بی قراری و کم شدن خواب در کنار اعتماد به نفس غیر واقعی به خود و تمایل به ریسک های غیر معقول از نشانه های این اپیزود است.
در طرف دیگر، اپیزود دوم که به اپیزود افسردگی(Depressive Episode) معروف است، دوره ای است که فرد در آن حالات ناراحتی و افسردگی را تجربه می کند. بی انگیزگی در انجام کار ها یا فعالیت های همیشگی. احساس خستگی زیاد، مشکلات در تمرکز، یادآوری مطالب و مشکلاتی در تصمیم گیری همچنین داشتن افکار مربوط به خودکشی از علائم این اپیزود است.
اختلال دو قطبی خود شامل چند نوع می باشد از جمله: اختلال نوع یک، اختلال نوع دو و اختلال ترکیبی.
سن شروع اختلال دوقطبی را از حدود ۲۰ سالگی تخمین زده اند. کسانی که افرادی با این اختلال در خانه دارند، شانس ابتلای بیشتری نسبت به سایرین دارند.
طبق آمار، حدود ۲.۵ درصد جمعیت ایالات متحده(حدود شش میلیون نفر) مبتلا به این اختلال شناسایی شده اند.
گفته می شود که راه خاصی برای پیشگیری از این بیماری وجود ندارد ولی افرادی که استرس زیادی را تجربه می کنند در خطر بیشتری قرار دارند.
همچنین راه درمان خاصی هم در کار نیست. فرد باید با مراجعه به روانپزشک و مصرف دارو های تثبیت حالت(Mood Stabilizer) مثل لیتیوم(Lithium) یا دپاکوت(Depakote)، داروهای ضد روان پریشی(Antipsychotics) و بنزودیازپین ها(Benzodiazpines) و دارو های ضد افسردگی تا حدودی از افزایش علائم در خود بکاهد.
//////////////
او محکوم به موفقیت بود. این را همیشه می دانست. استعداد خدادادی داشت و برای رسیدن به پیروزی بیقرار بود. همیشه خود را در قلّه میدید. انرژی زاید الوصفی که حتّی گاه از کنترل خودش نیز خارج بود.
او در یک شرکت بزرگ نرم افزاری کار می کرد و چند روز قبل دو پروژه بزرگ را همزمان گرفته بود، چون به خودش اطمینان داشت که میتواند هر دو را همزمان پیش ببرد. او انتخاب شده بود.
همیشه سریع صحبت می کرد، مخصوصاً وقتی ایده هایش را با اشتیاق فراوان به همکارانش یا سایرین توضیح می داد. ایده هایش امّا گنگ و مبهم بود و کسی از آنها سر در نمی آورد. مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید و موضوع بحثش را تغییر می داد. افکار رقابتی داشت و فکر می کرد می تواند هر کسی را شکست دهد. مدتّی بود که کم تر از حد معمول همیشه می خوابید.
او نشانهها را دیده بود. نشانههایی که به او میگفت ''انتخاب شده'' است. از اواخر سنین نوجوانی این احساس را پیدا کرده بود. گاه آنقدر سرزنده و شاداب بود که حتّی نمی توانست یک جا ساکن بنشیند. مدام راه می رفت. گاهی وقت ها با خودش صحبت می کرد.
همه چیز با هم، هم سو بود. درست در آن جهتی که او می خواست. اهدافش هر روز بزرگتر می شد. ارتقای شغلی. ریاست شرکت. تاسیس شرکت خودش. کسب جوایز متعدد. من بهترینم.
***
پل پیاده روی بزرگی که در ارتفاع تقریباً چهل متری، از روی یک بزرگراه رد شده بود. خودروها در زیر پل با سرعت دیوانه وار، خسته از یک روز کاری تکراری و ملال آور دیگر، به سمت خانههایشان حمله ور بودند. سیاهی شب سیطره خود را به مرور گسترش میداد. روی پل، غیر از سه یا چهار نفر دیگر، عابر دیگری به چشم نمی خورد.
و او آنجا ایستاده بود، به حفاظ نزدیک لبه پل تیکه داده و پایین را می نگریست. ماشینها یکی پس از دیگری و با چنان سرعتی از دیدگانش عبور میکردند که متمرکز شدن روی یکی از آنها تقریباً غیر ممکن بود.با خودش فکر کرد که اگر کسی از اینجا بپرد، درد چندانی حس نخواهد کرد. یک مرگ نسبتاً راحت، با شکوه و البته بعد از آن فاجعه تصادف خودرو ها و دردسری که برای بزرگراه درست می شد.
نگاهی به اطراف انداخت. نگهبان هایی که معمولاً مردم را از ایستادن کنار لبه ها منع می کردند، در نزدیکی های او دیده نمی شدند. نفسش را در سینه حبس کرد.
نسیم خنکی وزیدن گرفت ولی او احساس سرما می کرد. سرمایی که رخنه در وجودش کرده و با. حالا ماشینها چراغ های خود را روشن کرده بودند و صدای بوق های هر از گاه ممتد و هر از گاه کوتاهشان از پایین به گوش میرسید.
او نشانهها را دیده بود. نشانههایی که به او میگفت باید به زندگیاش پایان دهد. افکار خودکشی رهایش نمی کرد. مدّتی بود که ناراحت بود و احساس میکرد دیگر امیدی در زندگی ندارد.
تمرکزش را از دست داده بود. همینطور قدرت تصمیم گیری اش را. همینطور کار مورد علاقه اش را. او یک احمق بود! همه بهتر از او بودند، او یک شکستخورده بود و شکستخورده باقی میماند، همان چیزی که از کودکی از آن می ترسید.
چند وقت پیش به الکل و سیگار روی آورده و درگیر روابط جنسی بدون کنترل، شده بود. امّا احساس درد شدیدی داشت. دردی از درون وجودش.
دیگر زندگی برایش معنایی نداشت. در عرض کمتر از ده ثانیه میتوانست همه چیز را برای خودش تمام کند. چند دقیقه بعد صدای زنگ موبایلش را شنید. پدرش بود.
***
دو ماه بود که به طور مرتب به باشگاه می رفت و حالا که به عضلاتش نگاه می کرد، نمیتوانست خودش را تحسین نکند. همیشه باشگاه رفتن او را سرحال می آورد و بعد از آن تا آخر شب احساس سرزندگی می کرد. او انتخاب شده بود.
تنها فرزند خانواده اش، میدانست که باید پدر و مادرش را سربلند کند و اتفاقاً داشت در همین راه قدم بر می داشت. تمام سختیها را تحمّل کرده بود. رشته مورد علاقه اش در یک دانشگاه خوب. کار کردن و کسب درآمد و طی کردن پلّه های ترقی.
به حرفهای دیگران در حوزه کاریاش میخندید چون هیچکس را در حد و اندازه خودش نمی دید. دلیلش هم واضح بود، او فردی خاص بود. از ابتدا خاص بود و خاص هم باقی می ماند.
راه به او نشان داده شده بود. حالا وقتش بود که خودش را نشان بدهد.
نگاهی به گوشی موبایلش انداخت. به خاطر آورد که فردا ساعت ۱۷ با دکتر روانپزشکی قرار ملاقات دارد. امّا به چه منظور؟ چه مشکلی داشت؟ چیزی در خاطرش نبود.
***
ته مانده سیگارش را در جا سیگاری انداخت و آخرین جرعه های آبجویش را تا ته سرکشید. سرش را بین دستانش گرفت. صداهای نجواگونه ای به گوشش می رسید. او انتخاب شده بود.
به مدّت شش ساعت تمام هیچ کاری نکرده بود. فقط روی مبل کوچک خانه مجردی اش لم داده بود و سیگار پشت سیگار و شیشه بزرگ و خالی مشروبی که روی میز قرار داشت. توان انجام هیچ کاری را نداشت.
با دوست دخترش به تازگی به هم زده بود. کسی که فکر میکرد خیلی دوستش دارد او را ''عجیب و غریب و دیوانه'' توصیف کرده بود و شاید هم حق با او بود. همه چیز دنیا علیه او بود. دو روز قبل در یک کافی شاپ، به خاطر بی دقّتی یک پیشخدمت دست و پا چلفتی، لیوان نوشیدنی سر خورده و تمامش روی شلوار او خالی شده بود. چرا من؟
با نفس عمیقی هوای پر از دود سیگار و بوی مشروب را به داخل ریه هایش فرستاد. فعلاً باید به خود حرکتی میداد و آماده رفتن می شد. با بی میلی لباس پوشید.
یک ساعت بعد، ساعت ۱۷، او جلوی مطب روانپزشک ایستاده بود.
///////////////
لطفا پست بعدی رو هم بخونید.با تشکر ;)
اختلال دو قطبی یا به اصطلاح انگلیسی Bipolar Disorder، به نوعی از اختلال اطلاق می شود که در آن فرد دو فاز یا دو اپیزود مختلف را در زندگی شخصی اش تجربه می کند.
اپیزود اوّل که به نام اپیزود مانیک(Manic Episode) شناخته می شود، دوره ای است که در آن فرد سرشار از انرژی است و احساس می کند قابلیت انجام هر کاری را دارد. سریع صحبت کردن، از این شاخه به آن شاخه پریدن، بی قراری و کم شدن خواب در کنار اعتماد به نفس غیر واقعی به خود و تمایل به ریسک های غیر معقول از نشانه های این اپیزود است.
در طرف دیگر، اپیزود دوم که به اپیزود افسردگی(Depressive Episode) معروف است، دوره ای است که فرد در آن حالات ناراحتی و افسردگی را تجربه می کند. بی انگیزگی در انجام کار ها یا فعالیت های همیشگی. احساس خستگی زیاد، مشکلات در تمرکز، یادآوری مطالب و مشکلاتی در تصمیم گیری همچنین داشتن افکار مربوط به خودکشی از علائم این اپیزود است.
اختلال دو قطبی خود شامل چند نوع می باشد از جمله: اختلال نوع یک، اختلال نوع دو و اختلال ترکیبی.
سن شروع اختلال دوقطبی را از حدود ۲۰ سالگی تخمین زده اند. کسانی که افرادی با این اختلال در خانه دارند، شانس ابتلای بیشتری نسبت به سایرین دارند.
طبق آمار، حدود ۲.۵ درصد جمعیت ایالات متحده(حدود شش میلیون نفر) مبتلا به این اختلال شناسایی شده اند.
گفته می شود که راه خاصی برای پیشگیری از این بیماری وجود ندارد ولی افرادی که استرس زیادی را تجربه می کنند در خطر بیشتری قرار دارند.
همچنین راه درمان خاصی هم در کار نیست. فرد باید با مراجعه به روانپزشک و مصرف دارو های تثبیت حالت(Mood Stabilizer) مثل لیتیوم(Lithium) یا دپاکوت(Depakote)، داروهای ضد روان پریشی(Antipsychotics) و بنزودیازپین ها(Benzodiazpines) و دارو های ضد افسردگی تا حدودی از افزایش علائم در خود بکاهد.