PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه: محافظ



haniyeh
2015/10/09, 19:06
«محافظ»

دویدن لذت بخش است، به همان اندازه که شکار کردن به انسان انرژی می دهد. اما شکار بودن، خود امری جداست. زمانی که فکرش را می کنی هیجان انگیز به نظر می رسد اما هنگامی که در موقعیت آن قرار می گیری نه به لذت بخش بودن دویدن می اندیشی و نه به هیجان انگیز بودن شکار؛ تنها آهویی هستی که هر دم ممکن است اسیر پنجه ی گرگ گرفتار شوی. موانع زیادی سر راهت هستند که می توانند باعث این امر می شوند: گاهی شاخه ای دست می گیرد به دامانت و اگر کسی آنجا باشد در چنان وضعیتی هستی که نمی توانی شرم کنی؛ گاهی شاخه زیر پایت را می گیرد که آن موقع نمی توانی آرزوی دیگری جز مرگ بدون درد داشته باشی و گاهی هم یک قدم جلوتر از آنچه که باید برمی داری. تاس هم به جای دو دو تا چهار تا، دو سه تا شش تا می کند و شانست می افتد دره ای همان دور و بر پیدا می شود و بعد تالاپ! فکر نمی کنم نیازی باشد به این مسئله اشاره کنم که من آدم خوش شانسی هستم. فقط کافی است نخواهم یک اتفاقی بیفتد؛ مطمئن باشید که اگر بلافاصله صورت نگیرد، پس از مدت کوتاهی صورت خواهد گرفت.

پایم به تله ای که در نزدیکی های دره کار گذاشته بودم گیر کرده است. اسپارس ها فاصله ی اندکی با من دارند. موجودات خیلی شگفت انگیزی هستند این اسپارس ها؛ دم بلند و سفره مانندی دارند؛ دهان هایشان مانند منقار کلاغ هاست؛ پنجه ی پایشان کاملاً شبیه به پنجه ی گربه است. بارزترین ویژگی ظاهری آن ها دندان های نیششان است که از منقارشان بیرون زده. دندان های نیششان سمی دارد که مدت زمان کمی – حدود 3 ثانیه – را برای زنده ماندن باقی می گذارد. در کل پادشاهی کمتر کسی می تواند آنها را شکار کند، اگر هم بتواند خیلی دوست ندارد با چنین موجوداتی دربیفتد. از نظرشان ارزشش را هم ندارد؛ چون کسی نمی داند مرده ی آن ها به چه کاری می آید، به جز من که شکارچی ارشد پادشاه هستم؛ از تمام رمز و رازهای شکار کردن خبر دارم و بیشترین مهارت را در شکار دارم. معمولاً پادشاه شکارهای عادی را با من انجام می دهند. اگر هم قرار باشد شکار دیگری بدون حضور پادشاه انجام دهم، باید شکار ساده ای باشد؛ چون ایشان دوست ندارند مردم مهارت من را بیشتر از پادشاه بدانند. اما من شکارهای مخفیانه ای دور از چشم پادشاه انجام می دهم و هر بار که به دلیل خوش شانسی ام گیر افتاده ام، شکار را گردن یکی دیگر می اندازم و او اعدام می شود. شکارهایم شکارهای خطرناک و عظیم الجثه ای هستند. مثل همین اسپارس ها، موجوداتی که خلق شده اند برای افزایش قدرت های انسانی.

مطمئنم که اگر می دانستم در چنین وضعیت دشواری گیر خواهم کرد، سراغ شکار آن ها نمی رفتم.

پایم را به آرامی عقب می کشم. درد عذاب آوری پوستم را می سوزاند و تله چفت تر می شود. از عمل کرده ام پشیمان می شوم. درد غیر قابل تحمل است. می دانم که نمی توانم کاری بکنم. تله را خودم درست کرده ام. از آن تله هایی است که دور پا می پیچند و روی عصب های پا و دست طوری تأثیر می گذارند که نمی توان آن ها را قطع کرد و از چنگ تله خلاص شد. جادوی لازم برای درست کردن تله را از کشتن اسپارس های قبلی به دست آورده ام. چندین هفته روی آن کار کرده ام تا بهترین تله ی ممکن از آب در بیاید. نمی خواهم تسلیم شوم اما هر چه دنبال راهی برای فرار می گردم چیزی پیدا نمی کنم. روی زمین می نشینم. نه می توانم به این امیدوار باشم که اسپارس ها مرا پیدا نخواهند کرد و نه می توانم خودم را گم و گور کنم. سرم را به زمین می چسبانم. صدای کوبش پنجه ها می آید. گاهی نزدیک می شوند و گاهی دور. چرا به این سمت نمی آیند و مرا پیدا نمی کنند؟ سوالی است که پاسخی برای آن ندارم. دوست ندارم فکرم را مشغول چیزی کنم که از آن سر درنمی آورم. رهایش می کنم.

سکوت جنگل وحشتناک است. صدای گام های اسپارس ها نمی آید که این باعث می شود بیشتر وحشت کنم. کجا پنهان شده اند و مرا زیر نظر دارند؟ خورشید هر لحظه پایین تر می رود و من هر لحظه در معرض خطر بیشتری قرار می گیرم. سرانجام شب می شود. گرسنه و خسته ام. غذایی برای خوردن ندارم. وضعیت کسالت بار و مضحکی دارم. شکارچی ای که قرار است شکار شکارش شود! به خودم می لرزم. تا به حال هیچ وقت به مرگ فکر نکرده ام. از کودکی طوری بزرگ شده ام که بتوانم از خودم محافظت کنم. در چهارده سالگی به ارتش پیوستم و در شانزده سالگی هنگامی که به مقام شکارچی ارتقا پیدا کردم، باید مسابقه ای را برنده می شدم. قوی ترین حیوانی که آن زمان در پادشاهی وجود داشت را باید می کشتم. روز و شب برای آن تمرین کردم و پس از تلاش های متعدد توانستم نفر اول مسابقه شوم. پس از آن باید به عنوان یک شکارچی تمام احساساتم از بین می رفت. خانواده ام را برای نابود کردن احساساتم به طور کامل جلوی چشمم دریدند و من با چشم های باز به آنها نگاه کردم. اگر آن زمان به مرگ فکر می کردم احساساتم بازمی گشت. حالا که به مرگ فکر می کنم، می لرزم. صدای جیغ های خواهر و مادرم در ذهنم تداعی می شوند و اشک هایی که از چشم های پدرم روی گونه هایش می چکند. سرم را تکان می دهم اما فایده ای ندارد. صدای جیغ تکرار می شود. چشمانم را می بندم.


***

صدای زمزمه ای می آید. به نظر نغمه ای بهشتی است. این است زندگی پس از مرگی که می گویند؟ صدا باعث می شود تمام چیزهای زیبا جلوی چشمم بیایند. باعث می شود تمام ترس و غم هایم را به فراموشی بسپارم. دستم بی اختیار دنبال آن صدا می گردد. نمی خواهم جلوی آن را بگیرم. آواز ناگهان قطع می شود. دستم و خودم را به خاطرش لعنت می کنم. از این که چشمانم را باز کنم می ترسم اما غریزه ام به من می گوید که بهتر است این کار را انجام دهم. چشمانم را باز می کنم. انگار کور شده ام. همه جا تاریک است. پلک می زنم و همه چیز روشن می شود. می توانم چندین درخت در اطراف خودم تشخیص دهم. صدایی مبهم از سمت آن ها می آید. چشمانم را به طرف همه جا می گردانم اما تنها چیزی که پیدا می کنم تلألوی نوری است که کم کم دور و دورتر می شود. دوباره در تاریکی فرو می روم.

سعی می کنم بلند شوم. دستم را به زمین می گیرم و پایم را بالا می آورم. آن یکی پایم را که زمین می گذارم دردی فرای تصور مانند رعد از بدنم می گذرد. نه، زندگی پس از مرگ وجود ندارد.


حوالی طلوع صبح اشکال عجیبی را می بینم که به سمتم می آیند. نزدیک تر که می آیند اسپارس ها را تشخیص می دهم. بین آن ها دو موجود غیر اسپارسی هم می بینم. شاید همان اسپارس ها هستند فقط نوع آن ها فرق می کند. نوری رنگین از بدنشان ساطع می شود. زیبایی لاینوصفی دارند. حدس می زنم آن نوری که قبلاً دیدم یکی از همین اسپارس ها باشد. چشمم را بین آن ها می گردانم. می توانم صحبت هایشان را بشنوم. موجودی که به نظر می رسد رئیس اسپارس ها و بزرگ قومشان باشد، دمش را شلاق وار تکان می دهد. غروری که در خود دارد بی همتاست. جبروت در وجودش ریشه دوانده. در دل بزرگی او را تحسین می کنم.

- باید آن بر بر هر چه سریع تر سوزانده شود، شکنجه شود، اعدام شود. آن وحشی و غارت گر. جهان با نبود او در صلح قرار می گیرد. ما روحش را به خداوند بزرگ تقدیم می کنیم. باشد که آمرزیده شود.

خشم صدایش تنم را به لرزه می اندازد. چشمم را به سمت موجود دیگر می گردانم. جثه ای ظریف تر از دیگری دارد. با هر قدم به این می اندیشم که اگر راه برود اندام ظریفش تکه تکه خواهد شد. اما او با ملایمت هر چه تمام تر به راه رفتن ادامه می دهد. با صدایی لطیف می گوید: «اما پدر! کشتن جانوری که چیزی نمی فهمد اشتباه محض است. نمی توانیم کسی را به دلیل بی عقل بودنش اعدام کنیم.»

صدای دختر مانند صدای فرشته هاست. آن موجود بهشتی، آن بهترین، همان است. مطمئنم که همان است. صد قرن هم که از عمرم بگذرد، آن را می توانم تشخیص بدهم. حرف هایش مانند دشنه ای در تنم فرو می رود اما نمی توانم از او کینه ای به دل بگیرم. هنگامی که او حرف می زند تنها چیزی که برایم در آن لحظه اهمیت دارد صدای دلنشین اوست.

- نه، او فردا اعدام خواهد شد! این دل رحمی و بخشش بی مصرفت را از وجودت پاک کن. همین بر بر اگر آزاد شود، تو را می کشد. کمی عاقل تر باش.

نه، او اشتباه می کند. اما فرصت گفتن این را پیدا نمی کنم. چند اسپارس به سمتم می آیند و با خشونت مرا سر پا می کنند. روی پایم لنگ می زنم؛ نزدیک است زمین بیفتم. آن ها با شلاق به جانم می افتند؛ مرا به سمت زندانی از جنس استخوان می کشند و آنجا رهایم می کنند. به دختر رئیس نگاه می کنم. او به من چشم دوخته و چیزی از چشمانش سرازیر می شود که برقی خیره کننده دارد.


***

زمان اعدام من فرا رسیده است. خورشید گواهی زمان را می دهد. وقت زیادی ندارم. دیگر برایم مرگ اهمیتی ندارد. می خواهم او را برای بار آخر هم که شده ملاقات کنم. به سختی بلند می شوم. تنم پر از زخم های حاصل از تیزی استخوان هاست. حدس می زنم استخوان انسان ها باشد. به طرف ورودی زندان می روم. استخوان ها را هل می دهم و در زندان باز می شود. حیرت زده از در بیرون می روم. با پای چلاق می دوم. نمی توانم این لحظه را از دست بدهم. از زندان با تمام سرعتی که یک علیل می تواند داشته باشد می دوم. نفسم بند می آید. صدای پنجه کشیدن ها را می شنوم. از درخت بالا می روم و خودم را در سایه ی شاخه ها پنهان می کنم. آن ها این بار می توانند مرا پیدا کنند. به دنبال هر نشانه ای از آن موجودات به اطراف می نگرم. نوری درخشنده می بینم. کدام یکی است؟ دختر رئیس یا خودش؟ آوازی برگ های درختان را نوازش می کند. سست می شوم. از درخت پایین می آیم و به سمت او می روم. همان اشک ها را دوباره می بینم. آوازش را با دیدن من قطع می کند. از او می پرسم: «چرا؟»

پاسخ می دهد: «نتوانستم بگذارم آن ها تو را به کشتن بدهند.»

یک گام به سمتش برمی دارم که سنگی به من می دهد. سریع می گوید: «این سنگ تو را به مقصدت می رسانند.»

- اما من حتی نامت را هم نمی دانم!

با منقارش لبخندی می زند.

- می خواهی نامم را بدانی؟ همه مرا دختر رئیس صدا می کنند اما نام من ترسا است. مرا به یاد داشته باش.

صدایی از پشت درختان می آید. نمی خواهم او را از دست بدهم. به سمتش می روم. او پنجه اش را روی سینه ام می گذارد و مرا هل می دهد. با صدایی لرزان داد می زند: «من دختر رئیس هستم. چیزی ام نمی شود. تو جان خود را نجات بده. فرار کن. فرار کن. خداوند یار و یاورت باشد.»

نگاهی به او می اندازم و برمی گردم. می دوم. سرعتم به دلیل وجود سنگ بیشتر شده است و دردی در پایم ندارم. نمی توانم به عقب نگاه کنم. می ترسم برگردم و اشک های او را ببینم. می ترسم برگردم و این بار نتوانم تنهایش بگذارم. می دوم.


***

یک هفته از دیدن او گذشته است. از بین وسایلی که پدرم – که خود او هم زمانی شکارچی بوده است – گردنبندی را پیدا کرده ام که از پوست گوزن قطبی درست شده. پوست گوزن قطبی می تواند یک بار تو را برای یک شبانه روز مخفی کند. دلشوره ای به جانم چنگ انداخته است و تنها با دیدن او قلبم آرام می گیرد. به سمت جنگل راه می افتم. راهپیمایی دشواری نیست؛ بارها و بارها این راه را پیموده ام. در نیمه های شب به آنجا می رسم. به اطراف می نگرم و ردپاها را شناسایی می کنم. چندین و چند رد پای خرگوش، ردپای روباه و گرگ. اثری از ردپاهای جدید اسپارس ها نیست. همه آن ها برای یک هفته ی قبل هستند. هیچ نشانه ی دیگری نمی یابم. با ناامیدی به سمت جایی می روم که آخرین بار همدیگر را دیدیم. درخت را که پیدا می کنم به سمتش می دوم. چیزی طلایی در آن جا می درخشد. به آنجا که می رسم. او را پیدا می کنم.

اما دیر می رسم. او مرده است.

+ویراستار: pedi ( ممنون از پدرام عزیز. کمک زیادی به من کرد. :) )
+دیدیم همه دارن داستان کوتاه می فرستن، گفتیم ما هم یکی بفرستیم ریا نشه. ((3))
+اولین بارمه این مدلی می نویسم (اونم با در نظر گرفتن تمام نکات فانتزی حماسی نوشتن - البته نمی شه گفت حماسی - . به هر حال این رو هم در نظر بگیرین. :دی

Leyla
2015/10/09, 20:52
این چه کاریه... ((108))
هی هی هی...

مقدمه که توپ بود! وای خدایا!
تو ادامه ام خیلی خوب این کشش رو نگه داشته بودی...
ولی آخرش... با اون مقدمه مفصل و بدنه نسبتا مفصل... زیادی سریع تموم شده بود...
ایده کلیشم که دیگه گفتن ندارههههه! :x:x
بازم بزن از این تاپیکا! ((31))

julia
2015/10/09, 21:09
خیلی خوب بود:دی حتما بازم بنویس! :دی اصلا داستان خوراک روحه:دی

haniyeh
2015/10/09, 21:26
این چه کاریه... ((108))
هی هی هی...

مقدمه که توپ بود! وای خدایا!
تو ادامه ام خیلی خوب این کشش رو نگه داشته بودی...
ولی آخرش... با اون مقدمه مفصل و بدنه نسبتا مفصل... زیادی سریع تموم شده بود...
ایده کلیشم که دیگه گفتن ندارههههه! :x:x
بازم بزن از این تاپیکا! ((31))

مرسیییییییی.((201))
برای مسابقه نوشتم داستان رو، بعد محدودیت کلمه داشت؛ ((66)) دیدم خودمم خسته م خلاصه این که بیشتر ادامه ندادم. می خواستم یه آینده ی بی نهایت به شدت بی احساس براش بنویسم.((208))
سعیمون رو می کنیم اما روحیه ی ما با داستانای تینیجری سازگارتر هست.((225))


خیلی خوب بود:دی حتما بازم بنویس! :دی اصلا داستان خوراک روحه:دی
چشم. مرسی از شما که خوندی داستانو.

Red Viper
2015/10/10, 10:05
آورین لذت بردیم....جالب بود
منتظر داستان های بعدیتم((3))

haniyeh
2015/10/12, 17:35
آورین لذت بردیم....جالب بود
منتظر داستان های بعدیتم((3))

ممنون. ایشالا اگه وقت کنم با داستانای بیشتری میام خدمتتون. :)

س.ع.الف
2015/10/12, 23:13
ووواوو!
خارق العاده بود!
مدت ها بود که داستان کوتاه به این خوبی نخونده بودم
ازین داستان ها میذاری بچه توقعشون میره بالا دیگه داستان های منو نگاه نمی کنن((71))((71))((71))

ولی خیلی خوب نوشته بودی،نثر روان و دلنشینی داشت
تنها جایی که من یکم گیر کردم اول داستان در این جمله بود
آهویی هستی که هر دم ممکن است اسیر پنجه ی گرگ گرفتار شوی، که با یه ویرایش ساده رفع میشه و اصلا در کلیت داستان به چشم نمیاد

در کل دمت گرم!قلمت همیشه سبز.

Sepehr.Dejavou
2015/10/13, 22:24
قشنگ بود بازم بنویس

haniyeh
2015/10/13, 22:37
ووواوو!
خارق العاده بود!
مدت ها بود که داستان کوتاه به این خوبی نخونده بودم
ازین داستان ها میذاری بچه توقعشون میره بالا دیگه داستان های منو نگاه نمی کنن((71))((71))((71))

ولی خیلی خوب نوشته بودی،نثر روان و دلنشینی داشت
تنها جایی که من یکم گیر کردم اول داستان در این جمله بود
آهویی هستی که هر دم ممکن است اسیر پنجه ی گرگ گرفتار شوی، که با یه ویرایش ساده رفع میشه و اصلا در کلیت داستان به چشم نمیاد

در کل دمت گرم!قلمت همیشه سبز.

سلام.
آقا این چه حرفیه. نویسنده هایی هستن تو این سایت که من درمقابلشون شاگردی بیش نیستم. شما هم یکی از اون ها. این تعریفا چیه. ((211)) از این تعریفا که می کنین به خودم مغرور می شم، بعد فکر می کنم کسی هستم برای خودم. :دی
ممنون.
اسیر پنجه ی گرگ گرفتار می شوی... اسیر پنجه ی گرگ می شوی شاید؟ :دی با عجله نوشتم از این ایرادا زیاد دارم.
با تشکر از شما داستان بنده ی حقیر و جلبک رو خوندین. ((70))

قشنگ بود بازم بنویس
ممنون.((3))

Scarlet
2016/06/02, 00:13
خوب بود مخصوصا شروعش بازم بنویس :دی
فقط اول خیلی رو بی احساس بودنش مانور دادی بعد سر ثانیه عاشق و دو خط بعدم عشقش مرد بدون دلیل موجهی یکم اخرش معلوم بود خسته شدی میخای فقط تموم شه :دی درکل خوب بود((86))

sir m.h.e
2016/06/02, 12:11
خب داستان رو خوندم ایده جالبی داشت امیدوارم بازم بنویسی
اما چندتا نکته
یکی تغییر لحن های زیادی بود که داشت
مثلا پاراگراف اول با پاراگراف دوم تغییر لحن زیادی داشت
بعد از اون دوباره لحن ثابت شده بود
تا جایی که برای اولین بار اون صدای اونا رو میشنوه
اگه به ترکیب هایی که اونجا نسبت به قبل ترش نگاه متوجه تفاوت شدید لحن میشی که خب این متن رو از یکپارچگی در میاره مخصوصا این که از اونجا به بعد هی لحن تغییر میکرد.
بعد
یکی موقعی که داشت از گذشتش میگفت
به نظر شخصی من اضافه بود و نیازی بهش نبود چون نه تنها سوالی رو حل نمیکرد بلکه سوال های بیشتری رو به وجود می آورد
و اخری هم توصیف اسپارس ها:به نظرم توصیفت خیلی کم بود مثلا از قد اندازه نحوه حرکت و یه سری چیزای دیگه هم صحبت میکردی که نداشت و اول داستان
هم اصلا اشاره ای به ناطق بودن اسپارس ها نبود و به نظر میممد یه سری حیوون وحشین صرفا و اینجوری هم به نظر نمیومده که خود شخصیت هم نمیدونسته چون از توانایی تفکر و حرف زدن اونا تعجب نکرد بلکه از صدای زیبا تعجب کرد.

خب همین دیگه باز داستان بنویس
اگرم این چیزایی رو که گفتم قبلا بقیه گفتن شرمنده نخوندم پستای بقیه رو

bys
2016/06/02, 12:31
خسته نباشید جالب بود
فقط
اسیر پنجه ی گرگ گرفتار شوی و از عمل کرده ام پشیمان می شوم
رو منظورشو نفمیدم
واینکه اصلا خوشم نمیاد که توی داستان معلوم نشه که شخصیت مونث یا مذکر