Red Viper
2015/10/03, 11:44
سلام دوستای گلم خیلی وقت بود که فعالیتی جز رادیو نداشتم گفتم...یکی از داستان های کوتاهی که خیلی وقت پیش نوشتمو براتون بزارم امیدورام بخونیدش و ازش لذت ببرین...
البته یه کوچول نقض داره باید ویرایش بشه ..دیگه خودتون به بزرگی خودتون ببخشین
اممممم بدموقع گذاشتم در جریانم اول مهرو درگیر مدرسه و وقت کمو...ولی بخونیدش دیگههههههه من دلم به شماها خوشههههههههه
بخونیدشش..منتظره نظراتون هستم
((70))
خورشید:اما گرمای من پاسخ گوی سرمای تو نیست
فصله سرد:من نمیخواهم تمام سرمایم را نابود کنی، تنها میخواهم خلائی ایجاد کنی در این سرما که دلم به گرمای تو خوش باشد، هرچند که کم باشد
خورشید:این کاری بیهوده است... شاید تقدیر تو تنهایی و سرماست
فصل سرد: دروغ است تو میترسی......میترسی به سرنوشته برادرت دچار شوی
خورشید: ترس من به جاست برادر من به خاطر کمک به شماها اینگونه شد. گرمایش را گرفته و به جایش سرما و بی رنگی را به او هدیه دادید. الان هزاران سال است که برادرم خجالت میکشد روزها در کنار من ظاهر شود...... او شب را خانه ی خود کرده است.. خانه ای که درآن همیشه تنها باشد.
فصل سرد از حرف های خورشید غمگین شد او حقیقت را نمیدید. فصل سرد با صدایی پر از اندوه و تاسف گفت:اما من اورا شبها میبینم او تنها نیست. جای تو دوستانی پیدا کرده که هر شب عاشقانه دور اورا شلوغ میکنند... شاید به خاطر آنها تورا به یاد نمی آورد.
خورشید: بعید میدانم، برادرم دوست داشت هرروز درکنار من طلوع کند... ولی اگر این موضوع حقیقت داشته باشد این هم تقصیر سه فصلیست که برادرم نجاتشان داد و نگذاشت مثله تو باشند. آنها سرما و بی روحی را به او یاد دادند و در عوض گرما و زیباییش را تا ابد از آن خود کردند وگرنه او هیچ وقت مرا فراموش نمیکرد.
این حرف ها قلب یخی فصل سرد را بیشتر به درد آورد. قلبی سرد که عشق و زندگیه بیشتری از قلب گرم و سرزنده ی خورشید داشت. سرانجام فصل سرد به حرف آمد: دروغ است برادر و خواهر های من تنها به او درس عشق دادند.به او وعده ی هزاران عاشق را دادند که با وجودی سرشار از عشق دور او جمع میشوند یک معشوق و هزاران عاشق این وعده ی برادر و خواهرهای من بود. او این سرانجام را دوست داشت.....به راستی که به آنچه که میخواست رسید.
خورشید خنده ای کرد خنده ای که سخت ترین کوه هارا آب میکرد و سپس در حالی که به فصل سرد نگاهی تمسخر آمیز داشت گفت: این چه عشقیست که تنها در شبها نمایان میشود؟ در زمانی که تمام موجودات چشم های خود را میبندند.......چرا عشق به این زیبایی باید در تاریکی و دور از چشم دیگران باشد؟؟؟
فصله سرد واقعا برای خورشید تاسف میخورد آخر چگونه میشد خورشیدی به این شکل سرد و بی احساس باشد.
فصل سرد: تو حق نداری به خاطر کوته بینیت و به خاطر اینکه تواناییه درک این عشق را نداری آن را مسخره کنی. هستند کسانی که خود را محدود به روز نمیکنند و خودرا تسلیم عشق و آرایش زیبایی که برادرت و ستاره هایش میسازند میکنند.
خورشید در سکوت فرو رفت، سکوتی تلخ. حق با فصل سرد بود حتی خورشید هم تعریف برادر و ستاره هایش را شنیده بود.ولی خورشید گرمایش را میخواست، او دوست داشت هنگامی که میدرخشد تمام دنیا متوجه خودش باشند فقط خودش، تنها و یکتا. سرانجام وقتی خورشید دید نمیتواند کار خودرا توجیح کند تصمیم گرفت حقیقت را به دوست دیرینه اش بگوید.
خورشید با اندوه گفت: منو ببخش دوست عزیزم اما من گرمایم را هدیه نمیدهم تنها آنرا به نمایش میگذارم من زیبایی خود را تنها برای خود میخواهم.
فصل سرد:
خورشید رفت و من تنها ماندم.... سالها گذشت انسان ها روی زمین آمدند... آنها تنها به ظاهر هرچیز توجه میکردند از عشق تنها یک کلمه ی تو خالی ساختند من را نمادِ سردی،بی روحی و جدایی دانستند و دوست من خورشید را نمادِ عشق، سرزندگی و شادابی دانستند عده ی کمی برادرش ماه را با زیبایی هایش تواتستند ببینند آنقدر کم که ماه هم خود را تنها محدود به آنها کرد. تنها با آنها سخن گفت و زیبایی هایش را تنها برای کسانی نمایان کرد که معنای عشق را میدانستند و این معنا در سراسر وجودشان جاری بود. برای دوستم خورشید خوشحال بودم به آنچه که میخواست رسید و من با سرمایم تنها ماندم. انسانها مرا نماد اندوه و جدایی دانستند درحالی که رنگ لباسم را رنگ لباس دخترانی کردند که میخواستند با معشوق پیمان عشق ببندند آری آنها ناخواسته از من، از رنگ لباس من به درستی استفاده کردند لباس من لباس سادگیست لباس بی ریایی در عشق، هرچند انسان ها آنرا نفهمیدند و تنها آنرا پوشیدند بی هیچ توجهی به لباسی که برتن کردند... به راستی که چقدر انسان ها بی توجه شدند.
روزگاران گذشت من را زمستان تلخ نامیدند دیگر تنها نبودم انسان هایی آمدند که سرمایی بدتر، تلخ تر و ترسناک تر داشتند.
سرمایی عاری از عشق و زندگی، سرشار از خلاء و تاریکی. سعی کردم به آنها از عشق خود هدیه دهم ولی آنها باز هم مرا بدتر از خود میدانستند.
این سرما از کجا آمد مگر خورشید آنها چگونه آنهارا ترک کرده بود؟.........یا شاید این سرما از همان گرمای ظاهری عشقی که خورشید بی احساس از خود منتشر میکرد سر چشمه میگرفت.....حواسمان باشد اینچنین خورشیدی نباشیم زیرا الان دیگر میدانیم........ اینچنین خورشیدی را پشت حفاظ هایی نگه میداریم مبادا زمینمان را نابود کند.
پایان
البته یه کوچول نقض داره باید ویرایش بشه ..دیگه خودتون به بزرگی خودتون ببخشین
اممممم بدموقع گذاشتم در جریانم اول مهرو درگیر مدرسه و وقت کمو...ولی بخونیدش دیگههههههه من دلم به شماها خوشههههههههه
بخونیدشش..منتظره نظراتون هستم
((70))
خورشید:اما گرمای من پاسخ گوی سرمای تو نیست
فصله سرد:من نمیخواهم تمام سرمایم را نابود کنی، تنها میخواهم خلائی ایجاد کنی در این سرما که دلم به گرمای تو خوش باشد، هرچند که کم باشد
خورشید:این کاری بیهوده است... شاید تقدیر تو تنهایی و سرماست
فصل سرد: دروغ است تو میترسی......میترسی به سرنوشته برادرت دچار شوی
خورشید: ترس من به جاست برادر من به خاطر کمک به شماها اینگونه شد. گرمایش را گرفته و به جایش سرما و بی رنگی را به او هدیه دادید. الان هزاران سال است که برادرم خجالت میکشد روزها در کنار من ظاهر شود...... او شب را خانه ی خود کرده است.. خانه ای که درآن همیشه تنها باشد.
فصل سرد از حرف های خورشید غمگین شد او حقیقت را نمیدید. فصل سرد با صدایی پر از اندوه و تاسف گفت:اما من اورا شبها میبینم او تنها نیست. جای تو دوستانی پیدا کرده که هر شب عاشقانه دور اورا شلوغ میکنند... شاید به خاطر آنها تورا به یاد نمی آورد.
خورشید: بعید میدانم، برادرم دوست داشت هرروز درکنار من طلوع کند... ولی اگر این موضوع حقیقت داشته باشد این هم تقصیر سه فصلیست که برادرم نجاتشان داد و نگذاشت مثله تو باشند. آنها سرما و بی روحی را به او یاد دادند و در عوض گرما و زیباییش را تا ابد از آن خود کردند وگرنه او هیچ وقت مرا فراموش نمیکرد.
این حرف ها قلب یخی فصل سرد را بیشتر به درد آورد. قلبی سرد که عشق و زندگیه بیشتری از قلب گرم و سرزنده ی خورشید داشت. سرانجام فصل سرد به حرف آمد: دروغ است برادر و خواهر های من تنها به او درس عشق دادند.به او وعده ی هزاران عاشق را دادند که با وجودی سرشار از عشق دور او جمع میشوند یک معشوق و هزاران عاشق این وعده ی برادر و خواهرهای من بود. او این سرانجام را دوست داشت.....به راستی که به آنچه که میخواست رسید.
خورشید خنده ای کرد خنده ای که سخت ترین کوه هارا آب میکرد و سپس در حالی که به فصل سرد نگاهی تمسخر آمیز داشت گفت: این چه عشقیست که تنها در شبها نمایان میشود؟ در زمانی که تمام موجودات چشم های خود را میبندند.......چرا عشق به این زیبایی باید در تاریکی و دور از چشم دیگران باشد؟؟؟
فصله سرد واقعا برای خورشید تاسف میخورد آخر چگونه میشد خورشیدی به این شکل سرد و بی احساس باشد.
فصل سرد: تو حق نداری به خاطر کوته بینیت و به خاطر اینکه تواناییه درک این عشق را نداری آن را مسخره کنی. هستند کسانی که خود را محدود به روز نمیکنند و خودرا تسلیم عشق و آرایش زیبایی که برادرت و ستاره هایش میسازند میکنند.
خورشید در سکوت فرو رفت، سکوتی تلخ. حق با فصل سرد بود حتی خورشید هم تعریف برادر و ستاره هایش را شنیده بود.ولی خورشید گرمایش را میخواست، او دوست داشت هنگامی که میدرخشد تمام دنیا متوجه خودش باشند فقط خودش، تنها و یکتا. سرانجام وقتی خورشید دید نمیتواند کار خودرا توجیح کند تصمیم گرفت حقیقت را به دوست دیرینه اش بگوید.
خورشید با اندوه گفت: منو ببخش دوست عزیزم اما من گرمایم را هدیه نمیدهم تنها آنرا به نمایش میگذارم من زیبایی خود را تنها برای خود میخواهم.
فصل سرد:
خورشید رفت و من تنها ماندم.... سالها گذشت انسان ها روی زمین آمدند... آنها تنها به ظاهر هرچیز توجه میکردند از عشق تنها یک کلمه ی تو خالی ساختند من را نمادِ سردی،بی روحی و جدایی دانستند و دوست من خورشید را نمادِ عشق، سرزندگی و شادابی دانستند عده ی کمی برادرش ماه را با زیبایی هایش تواتستند ببینند آنقدر کم که ماه هم خود را تنها محدود به آنها کرد. تنها با آنها سخن گفت و زیبایی هایش را تنها برای کسانی نمایان کرد که معنای عشق را میدانستند و این معنا در سراسر وجودشان جاری بود. برای دوستم خورشید خوشحال بودم به آنچه که میخواست رسید و من با سرمایم تنها ماندم. انسانها مرا نماد اندوه و جدایی دانستند درحالی که رنگ لباسم را رنگ لباس دخترانی کردند که میخواستند با معشوق پیمان عشق ببندند آری آنها ناخواسته از من، از رنگ لباس من به درستی استفاده کردند لباس من لباس سادگیست لباس بی ریایی در عشق، هرچند انسان ها آنرا نفهمیدند و تنها آنرا پوشیدند بی هیچ توجهی به لباسی که برتن کردند... به راستی که چقدر انسان ها بی توجه شدند.
روزگاران گذشت من را زمستان تلخ نامیدند دیگر تنها نبودم انسان هایی آمدند که سرمایی بدتر، تلخ تر و ترسناک تر داشتند.
سرمایی عاری از عشق و زندگی، سرشار از خلاء و تاریکی. سعی کردم به آنها از عشق خود هدیه دهم ولی آنها باز هم مرا بدتر از خود میدانستند.
این سرما از کجا آمد مگر خورشید آنها چگونه آنهارا ترک کرده بود؟.........یا شاید این سرما از همان گرمای ظاهری عشقی که خورشید بی احساس از خود منتشر میکرد سر چشمه میگرفت.....حواسمان باشد اینچنین خورشیدی نباشیم زیرا الان دیگر میدانیم........ اینچنین خورشیدی را پشت حفاظ هایی نگه میداریم مبادا زمینمان را نابود کند.
پایان