PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان كوتاه:خوابگاه



Anobis
2015/09/22, 01:26
مهسا در ساعت دوازده شب با يك تشت در دست روبه من كرد و گفت:«من دارم ميرم رخت شويي اگه خانم صمداني آمد براي حاضر و غايب حاضري منو هم بزن.»
من با تعجب گفتم:« حالا اين موقع؟»
-چاره ي ديگري ندارم. ميدوني كه امتحاناتم خيلي سنگينه. بايد تا وقت دارم لباس هايم را بشويم وگرنه ديگه نميتونم.
زهرا كه سر اش در كتاب بود با حواس پرتي گفت:«باشه.»
من به زهرا كه روي تخت نشسته بود نگاه كردم و لبخند شومي زدم. زهرا سرش را بالا آورد و به من نگاه كرد. فهميد كه چه نقشه هاي شومي براي مهسا كشيده بودم به همين دليل يك لبخندي به من زد. مي خواستم تلافي دفعه ي قبل كه او مرا ترسانده بود سر در بياورم. تا او باشد و مرا آن قدر نترساند. هنگامي كه صداي بسته شدن در را شنيدم رو به زهرا گردم گفتم:« زهرا يادته منو توي دانشگاه ترسوند؟»
-آره
-حالا نوبت منه تا حسابش رو برسم.
لبخند از سر شرارت زدم و روسريم را از روي تخت برداشتم و خيلي آروم از اتاق بيرون آمدم. در را بستم و پاورچين پاورچين از راه روي مستطيلي شكل و دراز خوابگاه رد شدم تا اينكه به سالني مدور رسيدم كه دو تا راه پله در آن وجود داشت. از راه پله سمت چپ كه به رخت شويي ميرسيد پايين رفتم اما خيلي آرام قدم بر ميداشتم تا مهسا متوجه من نشود.
برقي از شرارت را در چشم هاي خودم حس كردم. كمني عذاب وجدان داشتم از كاري كه قرار بود انجام دهم اما هنوز آن جيغ هايي كه در سالن تشريح ميزدم هنوز يادم بود. او مرا در سالن تشريح با چند تا جسد تنها گذاشته بود. و تازه در را هم بسته و قفل كرده بود. اگر مسئول آزمايشگاه از آنجا رد نميشد و صداي جيغ هاي مرا نميشنيد حتما آن موقع از ترس ميمردم. حق را به خودم دادم. بايد او را به شيوه اي ميترساندم.
بالاخره به در رسيدم و آرام به طوري كه سرم پيدا نشود به داخل نگاه كردم. او پشت به من نشسته بود و به لباس ها چنگ مي انداخت و حسابي سرگرم كار بود. دور از چشمان او پاورچين پاورچين به داخل رفتم و حتي نفس هم نمي‌كشيدمتا متوجه حضور من نشود.
يه لحظه سرش را بالا آورد و من سر جايم خشك شدم. اما او فقط عرق پيشاني اش را پاك كرد و باز به شستن ادامه داد. مي خواستم آهي از سر آسودگي بكشم اما مي ترسيدم كه متوجه حضور من شود، به همين دليل از اين كار كلا منصرف شدم. به راهم ادامه دادم اما در اين لحظه بود كه كليپس كوچكي كه به موهاي جلو سرم زده بود تا مانع از ديد من نشود از سرم باز شد و بر زمين افتاد. يك صداي آرامي ايجاد كرد و من با عجله به سمت در يكي از حمام ها دويدم. و در داخل آن پريدم. دزدكي به بيرون و سالن نگاه كردم و ديدم كه مهسا سرش را برگرداند و بعد از كمي بررسي به كارش ادامه داد. به احتمال زياد فكر كرده بود كه آن چيز يك قره آب بود كه بر روي زمين افتاده بود.
با آرامش موهايم را روي سرم ريختم و منتظر شدم كه كارش تمام شود. چندين بار او را ديد زدم اما انگار اين رخت شستنش تمامي نداشت. حدود سي دقيقه طول داد تا كارش را تمام كند.
به آرامي بلند شد. انگار كه پايش خواب رفته بود. تشت را برداشت و به سمت در ورودي حركت كرد. در همين حال بود كه من آرام به بيرون از حمام آمدم و بعد صدايم را بم كردم و گقتم:« اينجا چيكار ميكني؟»
-مهسا يه لحظه ايستاد و كم كم سرش را به سمت من برگرداند. صداي نفس نفس زدنش را ميشنيدم. دختر بدبخت حسابي ترسيده بود، اما وسط راه منصرف شد و تشت را از دستش رها كرد و با جيفي ممتد به سمت پله ها دويد. يك بار وسط راه ليز خورد اما باز بدون اينكه به پشتش نگاه كند بلند شد و به دويدن ادامه داد.
لبخندي از روي انتقام زدم. روي زمين را به دنبال كليپسم گشتم و بالاخره پيدا كردمش. به جلو آينده رفتم تا موهايم را درست كنم. سرم را پايين آوردم تا راحت تر كليپس بزرگ تر را براي نگه داشتن موهاي پشت سرم بزنم. در اين لحظه صداي بمي را شنيدم كه به من مي گفت:« تو اينجا چيكار ميكني؟»
-مهسا ديگه دستت برام رو شده برو خوردتو سياه كن.
سرم را بالا آوردم و در اين لحظه بود كه موهاي نارنجي پررنگي را در آينه ديدم. با ترس و لرز سرم را برگردادندم و ديدم كه پيرزني با چشمان سرخ كه خطي در وسط آن بود به من نگاه ميكند. ناگهان ديگر هيچ چيز در دست خودم نبود، حتي نمي توانستم جيغ بكشم. چشمان درنده خويي به من زل زده بود و حتي با اين كه هيچ حسي نداشتم اما باعث شده بود كه تمام استخوان هايم خشكشان بزند. در اين لحظه يك احساس سبكي به من دست داد و با جيغي بلند بر روي زمين افتادم.
چشمانم را باز كردم و گذاشتم نور وارد چشمانم شود. با ديدي ضعيفي متوجه زهرا و مهسا بالاي سرم شدم. خانم صمداني و مستخدم هم در آن طرف ايستاده بودند.
باز يك جيغي زدم و با دو دستم سرم را گرفتم. چهره ي عجوزه دوباره به ديدم آمد. ترسناك ترين لحظه ي زندگي من بود آن لحظه. زهرا دستانم را گرفت و گفت:« آرام باش.»
اما اگر او هم آن پيرزن را مي ديد، مانند من مي شد. سعي كردم خودم را آرام كنم و بالاخره توانستم. بعد خانم صمداني بر بالاي سرم آمد و گفت:«دخترم چه اتفاقي افتاد اون پايين؟»
من بعد از كمي مكث خيلي آرام گفتم:«اون پايين...اون پايين...»
-اون پايين چي؟
-اون پايين...يه جن ديدم.
-منو مسخره نكن بچه. اون پايين هيچ چيزي نيست. من خودم چندين بار در شب اون پايين رفتم اما چيزي نديدم. زهرا به حرف آمد:«اما خانم من شنيدم اجنه در جاهاي مرطوب جمع ميشن.»
مهسا هم گفت:«راست ميگه خانم.»
خانم صمداني كه جوش آورده بود گفت:«ديگه نمي خوام از اين حرف ها بشنوم.به بقيه ي دخترا هم هيچ حرفي نميزنيد.»

***

بعد از چندين روز ماجرا همه چيز به روال عاديش برگشت. ساعت هاي 12 شب بود و همه دور هم نشسته بوديم. و تخمه مي شكستيم و مي خنديديم. بچه هاي اتاق روبه رويي هم آمده بودند. خلاصه بعد از ساعت يك شده بود و ديگر داشت ديروقت ميشد و بچه هاي اتاق روبه رويي مي خواستند به اتاقشان برگردند. به سمت در رفتند و من هم به دنبالشان رفتم كه ناگهان صداي جيغي از پايين شنيديم. همه به سمت پايين رفتيم و خانم صمداني را ديديم كه بر روي زمين افتاده و غرق در خون است و چندين جاي چاقو بر روي بدنش بود. خون توسط آب بر روي زمين حركت كرده بود و خون محوطه بزرگي را گرفته بود. مهسا جيغ خفيفي كشيد و در اين لحظه بود كه مستخدم هم وارد سالن رخت شويي شد. او هم با حيرت به جسد خانم صمداني نگاه ميكرد. من با ترس گفتم:«يكي به پليس زنگ بزنه.»
يكي از دخترها سريع با گوشي اش 110 را گرفت و اتفاقي كه افتاده بود را اطلاع داد. بعد از كمي چندين پليس به ساختمان خوابگاه رسيدند ولي به دليل حجاب خانم صمداني فقط دو پليس مونث به داخل آمدند. آنها وضعيت او را بررسي كردند و دنبال نشانه هايي از قتل ميگشتند اما هيچ چيز نتوانستند پبدا كنند. پارچه سفيد رنگي بر روي او كشيدند و بعد از چند لحظه صداي بوق آمبولاس آمد. آن ها او را بر روي بلند كردند و به امبولاس بردند تا جسدش را به پزشكي قانوني برسانند.
با اينكه خانم صمداني زياد خوش اخلاق نبود و خيلي وحشتناك بود ولي اين اتفاق هم حق او نبود. من بهش اخطار داده بودم، اما او جدي نگرفته بود.


***

همه چيز در خوابگاه به هم ريخته بود. بيشتر دختران با خانواده هايش رفته بودند و تنها چند نفر اينجا مونده بوديم. ما هم قصد رفتن كرديم. اما قبلش به من و زهرا تصميم گرفتيم كه به رخت شويي برويم.
ساعت 10 شب بود و من و زهرا به رخت شويي رفتيم . دم در بوديم كه زهرا منصرف شد اما به اصرار من با هم وارد سالن رخت شويي شديم. مهتابي هاي آنجا را روشن كرديم و به داخل رفتيم. از ترس به هم چسبيده بوديم. حتي از كنار هم هم حركت نميكرديم كه يه لحظه من يك حركتي را پشت سرم احساس كردم. به عقب برگشتم اما چيزي نبود. وباز پشتم حركتي را احساس كردم و برگشتم. اما هيچ خبري نبود. چندين بار اين اتفاق افتاد و من و زهرا هي دور دور خودمان مي چرخيديم. نفسمان را حبس كرده بوديم و از جايمان تكان هم نمي خورديم. يك حركت ديگر پشت سرمان احساس كردسم برگشتيم اما باز خبري نبود. من به زهرا گفتم:«زهرا بيا برگرديم.»زهرا با سر تاييد كرد.
ما برگشتيم كه بريم كه يك صورت پير و چروكيده را در جلويمان ديديم. لبخندي بر لب داشت و چشمانش شرارت را منعكس ميكردند. من و زهرا از با ترس به عجوزه نگاه ميكرديم و حتي جرعت نداشتيم جيغي بكشيم. ما دو نفر قرباني هاي جديد او بوديم. عجوزه دست ها يا بهتره بگم ثم هايش را بالا آورد و چاقويي در دستش احضار كرد. چاقو را با لا آورد و اول زهرا را نشانه گرفت. همين كه مي خواست ضربه اي به او وارد كند دستش بي حس شد و بر روي زمين افتاد. و بعد از آن يك مرد با بالا هايي سفيد پشت سر او ظاهر شد. سريع دست به كار شد و با زنجير هاي آهني عجوزه را سريع بست. من يك لحظه جرعتش را به دست آوردم كه حرفي بزنم:« اينجا چه خبره؟»
مرد بال دار گفت:«شما طعمه هاي خوبي بوديد. من آدئيل فرشته نگهبان جن هاي كافر هستم. اين جن از دستورات سرپيچي كرده بود و به دنياي شما پا گذاشته بود. من هم الان اون رو دارم با آهن مي بندم تا به دشت هاي مجازات بفرستمش.»
زهرا گفت:«چرا با آهن؟»
-چون كه اجنه نميتوانند از آهن فرار كنند. فلزات جلوي حركت آن ها را ميگيرد. خوب ديگه سرتون را پايين بياريد كه من مي خوام برم و اين عجوزه را هم با خودم ببرم. اگه به نور من هنگام رفتن نگاه كنيد كور ميشويد. راستي بعد از رفتن من باز زمان به عقب و به زمان حلول جن به اينجا بر ميگرده و شما اين قضيه را به ياد نمياوريد.
ما هم با سر تاييد كرديم و چشمانمان را بستيم. و بعد از آن چشمم را باز كردم و صدايي را شنيدم كه ميگفت:«تو اينجا چيكار ميكني؟»
-مهسا ديگه دستت برام رو شده برو خوردتو سياه كن.
سرم را بالا آوردم و مهسا را در آينه ديدم. لبخندي زدم و او محكم به پشتم زد بعد با خنده گفت:«اگه يه بار ديگه منو بترسوني خودم تورو ميندازم توي اتاق تشريح و در هم روت قفل ميكنم.»
من هم با خنده گفتم:« جرعتش رو نداري.»
و بعد با هم به طبقه ي بالا رفتيم تا ماجرا را براي زهرا تعريف كنيم.
----------------------------------------
اميد وارم خوشتون بياد
نظر يادتون نره

کساندرا
2015/09/22, 01:36
ای خدا نکشتت الهیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ...!!!!!((127))
جالا من تک و تها تو این ظلمت، بین این همه خروار لباس و آشغال، چجوری بخوابم!!!:why:
جیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــغ:cry:

Samara
2015/09/22, 04:17
سوالی ک مغز منو خیلی درگیر کرده:
چه جوری یه دستی با سم چاقو رو گرفته؟؟؟؟
نه واقعا چه جوری؟؟ :| :/

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

و انتقاد:
توصیفت یکم مشکل داشت
ادبیاتت باید پخته تر بشه

Leyla
2015/09/22, 09:19
دیدین یه سری داستانا هستن آدم حوصله ش نمیکشه تا آخر بخونه؟
اینو حتی اگرم حوصله مون نکشه باس بخونیم تا بتونیم بریم حموم... ((227))
من برم زنجیر آهنی بگیرم دم دست باشه...

خوشمون اومد چه جورم! نقد منفی ندارم بدبختانه! ^_^
فقط حیف شد زمان برگشت... کاش همه بدبختیا همینجوری حل بشه... :|

Banoo.Shamash
2015/09/23, 01:41
جدا از اینکه متن داستان خعلی خفن بود،((76)) مشکلاتی هم داشت...
مثلا همین فرشته. یکم برخورد زهرا و دوستش باهاش زیادی راحت بود ک البته این نوع کار هم سخته.
کاش حرف زدن ها رو هم محاوره ای مینوشتی ک میشد بیشتر باهاش راحت بود.
درکل کاری کردی ک من عمرا پامو تو خوابگاه بزارم:|
خودتون لباساتونو بشورین رو منم حساب نکنین:|
خدا نکشتت آرمان((210))

ThundeR
2015/09/30, 11:22
اول مکالماتت
چرا انقدر از کتابی محاوره ای به هم شیفت می کنی؟ اونم تو یه جمله
صورت خوبی نداره اینطوری
تو متن هم به همین شکلی استفادشون می کنی
متنت بسیار خام بود.
داستان خب داستان یه جورایی باحال بود اما اول یه جوری می نویسی که آدم فکر می کنه داستان طنزه اما خب بعد می زنی تو کار ژانر وحشت. فکر کنم هر چی به ذهنت اومده روی قلم اوردی
البته کار نسبتا خوبی بود
برای ترسوندن دخترا خوبه خخخ
بعد مگه چن چهارپاست که تمام پاهاش سُم باشه؟ دوتا پاش سُمه وگرنه دست هم داره. چاقو رو با پا گرفته؟
خوبه خوبه
متنت منتهی ب ویرایش نیاز داره
مرسی

f.s
2016/05/30, 22:45
هفففففف...

انتقادا رو دوستان نوشتن!

ولی خداوکیلی، من دیگه میتونم تو این خوابگاهه مزخرف دیگه شبا برم حموم؟!
همینجوریش ترسناکه به حد کافی؟!
آخه یکی نیس به من بگه آخه دختر، این موقع شب موقع داستان خوندنه؟!

:(( :(( :((