PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نویسنده مرتد



sina.mm
2015/09/15, 12:36
پشت میز و بر روی صندلی نشسته بودم. قلم را محکم در دستانم گرفته و بر روی کاغذ پوستی که به من داده بودند به سرعت مینوشتم. تک تک بند های بدنم از درد فریاد میکشیدند ولی من بی توجه، به سرعت مینوشتم. این را باید تمام میکردم. قبل از اینکه...
دستی از پشت بر روی شانه ام قرار گرفت و من را با خشونت از پشت بر زمین انداخت. سرم سیاهی رفت. رمقی برای تکان خوردن نداشتم. چند روزی میشد که دیگر توانی برای ایستادگی در من باقی نمانده بود.
صدایی را از فاصله ای نه چندان دور شنیدم که با تمسخر گفت:
میبینم که آخرین نوشتتو هم داشتی مینوشتی. فکر کردی من هم مثل بقیه اون ابله ها باور میکنم میخواستی وصیت کنی؟
به اطراف نگاهی انداختم و مردی را دیدم که از سمت زاست به سمت من آمد و من را همراه به صندلی از زمین بلند کرد. روی همان صندلی نشسته بودم. آه ه ه، بلاخره از این دخمه سیاه و نمور داشتم رها میشدم. دخمه ای که تنها نور آن را شمعی کوچک تامین میکرد. مرد به سمت میز رفت و تکه پوست را برداشت و شروع به مطالعه آن کرد. چیزی از خواندن آن نگذشت که به سمت من آمد و مشت محکمی را بر صورت من کوبید. زخم های روی گونه ام باز شد و همزمان درد جانکاهی وجود من را در بر گرفت. قطره های خون را که بر سینه عریانم میریخت حس میکردم.
مرد به سمت شمع رفت و کاغذ را روی شعله های بیرحم آتش که با اشتیاق نوشته هایم را میخوردند گرفت و گفت: کفر گقتن هات تموم نشده؟ بهشون گفته بودم که از وصیت و ندامت نامه خبری نیست. پس حق با من بود. اما بلاخره به جزای اعمال کفر آمیزت میرسی و در آخر با حالت استهزا آمیزی اضافه کرد: « آقای فرودو، نویسنده بزرگ »
وقتی که آتش کاغذ را سوزاند و با خوردن کلمات من قدرت خودرا رفته رفته از دست داد. مرد به سمت من آمد. خم شد و صورتش را به نزدیکی صورت من آورد. چشمانم تار میدیدند ولی توانستم چهره سیاه و زشت اورا تشخیص دهم. او کشیش ویلیامز بود. کسی که توانسته بود بزرگترین راز مرا کشف کند و مرا به این روز بیاندازد. کم تر از چند روز قبل بود که همه به من احترام میگذاشتند. من نویسنده محبوب بین اشراف زادگان و مردم بودم. ولی وقتی کشیش ویلیامز اسرار مرا، کتاب های خصوصی مرا کشف کرده بود...
مرد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. به پشت سرم رفت و در گوشم گفت:
واقعا ازت ممنونم. اگه خدا شک به تورا در دل من نمی انداخت و راز تورا بر من برملا نمیکرد. هیچوقت نمیتونستم به این سرعت پیشرفت کنم و جایگاهمو بالا ببرم. کفر های تو به خدا...
با تمام توانی که در خودم داشتم و صدایی که ناتوانی از آن مشهود بود گفتم:
من هیچوقت کفر نگفتم. اگه چشم هاتونو کمی باز کنید...
مرد با عصبانیت فریاد زد:
تو مسیحیت رو به سخره گرفتی و توی کتاب هات خدارو انکار کردی.
در دل لبخندی زدم و گفتم:
من خدارو انکار نکردم. فقط به نظر من شما خدای اشتباهی ای را میپرستید.
مرد با صدایی بلند نعره کشید و به سمت من آمد و من را به زیر آماج مشت و لگد قرار داد. درد در تمام بدنم پیچیده بود. ثانیه ها از شمارش ایستاده بودند. کم کم درد کمتر شد و سیاهی من را در آغوش کشید.
صداهایی را متوجه میشدم. دستانی از زمین من را بلند کردند و همانطور که پاهایم بر زمین کشیده میشد من را از دخمه خارج کردند. نمیتوانستم بجز نوری شدید چیز دیگری را ببینم. تمام اطراف را تار میدیدم اما صدای جمعیت را شنیدم که فریاد میکشیدند. همزمان با فریاد ها برخورد چیز هایی که درک آنها از توانم خارج بود را با بدن و صورتم احساس کردم. من را بروی جسم سختی گذاشتند و دستانم را باز کردند. توانی در وجودم نبود و نمیتوانستم بر خلاف خواسته ی آنها کاری انجام دهم. صدای جمعیت دوباره اوج گرفت و همزمان دردی را در دستانم احساس کردم. چند لحظه بعد هم در پایم درد گیری شکل گرفت. خوشحال بودم که دیگر حواس بدنم هم بدرستی کار نمیکنند و نمیتوانم زیاد درد را متوجه شوم. احساس کردم که من را بلند کردند و در هوا آویزان نگه داشتند. درد دست ها و پاهایم کمی بیشتر شد. پس من را به صلیب کسیده بودند. خوش حال شدم بلاخره داشت تمام و به پایان وداع من با این جماعت هر لحظه نزدیک تر میشد.
صدای جمعیت فروکش کرد. صدای مردی را شنیدم که جمعیت را خطاب قرار داده بود:
مردم عزیز، محترم و دیندار. امروز اینجا جمع شده ایم تا پایان کار مردی را که به همه ما و به باور هایمان توهین کرده را ببینیم. پس به حکم خدا این مرد را به صلیب و سپس آتش خواهیم زد و او به همراه کتاب های نجس و کثیف خود خواهد سوخت.
صدای هلهه و شادی مردم بلند شد. آه ه ه. تنها امیدم جاودانه شدن کتاب هایم بود. اما چه بهتر...حداقل آتشی که با آن خواهم سوخت از کلمات من جان خواهد گرفت. سعی کردم لبخندی بزنم اما در انجام آن ناتوان بودم. گرمایی را در زیر پایم احساس کردم. اما رفته رفته به شدت آن افزوده شد. آتش مثل معشوقی که به عشق خود رسیده باشد به سرعت من را در آغوش گرفت و من را تمام توان خود سوزاند.
حتی نمیتوانستم جیغ بزنم. نه چیزی نمیدیدم و نه میشنیدم فقط درد بود و درد و درد. زمان از دستم بیرن رفته بود و گذر ثانیه هارا نمیتوانستم احساس کنم.
کم کم درد کمتر شد و قوا به بدنم بتدریج بازگشت. حس کردم دست و پاهایم از بند اسارت رها شده اند. سرم را به راحتی بالا آوردم. اطرافم غرق در نوری سفید بود ولی بدون آنکه چشمانم اذیت شود میتوانستم مردی را که در لباسی سفید، به سمتم می آمد ببینم. حیرت زده به مرد که هیبتی بسیار با شکوه و زیبا داشت نگاه میکردم. مرد به من رسید لبخندی زد . دستش را دراز و بر روی دوش من گذاشت و گفت:
تو...

چشم هایم را باز کردم. روی صندلی نشسته بودم و سرم روی دستانم بر روی میز قرار داشت. قلم و کاغذ ها پخش بودند و نور ضعیفی دیده میشد. پس خواب میمیدم؟ همش خواب بود؟ چی...
دستی روی شانه ام قرار گرفت و من را به عقب هل داد....

Anobis
2015/09/15, 13:01
سينا جان اينجا هم دكلممو بزارم؟


اگه تو بگي ميزارم

sina.mm
2015/09/15, 14:03
اگه دوس داری بزار
بقیه هم لذت ببزن

vsp
2015/09/15, 19:40
انتوان لاوی((72))

Banoo.Shamash
2015/09/15, 20:54
داستان واقعا زیبا و جذاب بود. ب نظر من اونقدر خوب بود ک میشد باهاش ارتباط برقرار کرد.
از نظر من اشکالی توش نبود

f.s
2016/05/29, 22:08
خیلی خوب بود. فوق‌العاده بود. کاملا حسش کردم. توصیفات عالی بودن!

MIS_REIHANE
2016/05/29, 23:13
چقد قشنگ و گیرا بود
اصن هیچ نقصی توش نبود
ولی من نفهمیدم اخرش چی شد
واقعا خسته نباشیhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28191%29.gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28191%29.gif

Scarlet
2016/05/29, 23:51
داستان واقعا قشنگ بود موضوعش جالب بود واقعه در واقعه اشم خیلی خوشم اومد
فقط یکم جمله هات از لحاظ نگارشی یکی دوجا میلنگیدند که تو ذوق میزد کلا توی متن اینطوری توصیفی احساسی غلط املایی هم ادمو از حس میکشه بیرون حتی
قسمت صلیبشو توصیفش به نظرم کم بود و اغراق آمیز دردی نداشت
در کل مرسی برا داستانت بازم بزار

smhmma
2016/05/30, 16:23
سلام
به نظرم چندتا نکته خیلی مثبت داشت چندتا نکته منفی

روون و خوب نوشته بودی، به عبارتی قلمت خوب بود البته اگر از این بگذریم که یه جملاتی اون وسط مشکل داشتن. حالا یا غلط تایپی بود که مشکل ساز شده بود یا اشتباه جمله بندی کرده بودی
مثل:


وقتی که آتش کاغذ را سوزاند و با خوردن کلمات من قدرت خودرا رفته رفته از دست داد.

به جز این بازم بود البته

به نظرم هرچند توصیفاتت قشنگ و خوب بود اما به اندازه کافی نبودن. یعنی مقدار توصیفاتت کم بود و می تونستی با توصیفات دقیق تر حتی بیشتر از این فضاسازی کنی. البته بگم که کیفیت توصیفاتت مشکلی نداشت کمیتش مشکل داشت.
از نظر کیفیت توصیف اتفاقا به نظرم خیلی هم خوب بود.

ایده داستان اصلا چیز خاص یا جدیدی نبود مگر دقیقا پایان داستان.
در کل یه ایده ی خیلی ساده و قدیمی بود بعد از اون هم درمورد اینکه همش خواب بوده گفتی که اینم یه پایان کلیشه ای هست ولی چیزی که بعد از اون گفتی داستان رو جالب توجه کرد و یه معنای دیگه بهش بخشید. اینکه بعد از بیدار شدن همون اتفاقی بیوفته که در شروع خواب افتاده جالب توجه و قشنگ بود
من فک می کنم پایان خیلی خیلی خیلی مهمه درنتیجه به دلیل این نوع پایان خوشم اومد ولی داستان حتی بهتر از این می شد اگر ایده کمی جدید تر بود و مشکلات دیگه ای کنارش وجود نداشت :)
درکل درود بر شما دوستش داشتم امیدوارم بازم بنویسید و اینجا قرار بدید :)
پیشتاز باشید

Fateme
2016/05/30, 19:17
سلام:)
اتفاقا من اصلا حس نكردم كه ايده تكراريه و دوسش داشتم...
به طور جمع بندي كار خوبي بود، همونطور كه بقيه بچه ها هم گفتن يك مقداري توصيفات كم بود.
پايانش كه اول يك كليشه بود و بعد شكسته شده بود خيلي نو نبود اما يكي از ورژن هاي خيلي خوبي بود چون واقعا منو گرفت و باورم شد كه همون كليشه قراره پايان كار قرار بگيره.

اما يك پيشنهاد سخت! مي تونستي براي جذاب تر شدنش از واقعيات بيشتري استفاده كني منظورم اينه كه بين ديالوگ ها بحث هاي فلسفي خداشناسي بذاري حالا نه كه در حد فلاسفه و اين حرفت ولي تا يك حد متوسطي:)

موفق باشي:)