skghkhm
2015/09/06, 22:09
در وسعت هستی چشم گردانید.هرآنچه در توان داشت را از نگاه گذراند. هرچیز که بوی عشق میداد را جداکرد. از کنار غریبه ها گذشت. اسم های آشنا را صدا زد .ناگاه دستی برایش تکان خورد خواست صبرکند اما او شعری را زمزمه کرد:
هیچ آوای غریبه ای حق ندارد مرا به اسم کوچک صدابزند.اگر اینطور نباشد تفاوتش با آوای آشنایم چیست؟
هیچ چشم غریبه ای حق ندارد به من خیره شود.عمق وجودم را بکاود و با رنگ چشم هایم خوبگیرد.اگر اینطور نباشد تفاوتش با آشنایم چیست؟
هیچ دست غریبه ای حق ندارد به دستانم نزدیک شود.این دست ها حرمت دارند.اگر اینطور نباشد تفاوتش با دست های آشنایم چیست؟
هیچ قلب غریبه ای حق ندارد مرا بانوی قصر وجودش بداند.اگر اینطور نباشد تفاوتش با تپش های آشنایم چیست؟
هیچ خاطرغریبه ای حق ندارد از بودن هایم خاطره داشته باشد.اگر اینطور نباشد تفاوتش با خاطراتی که عطر آشنایم را دارند چیست؟
مرا بخاطر عقاید احساسم و منطق افکارم، ملامت مکن.آخر اگر جای غریبه وآشنا عوض شود، محرم ونامحرم بی معنی شود.مرزها محو شوند آن وقت در آن جهان وارونه عشق بی معنی می شود. چون دیگر هیچ کس منحصربفرد نیست.و پاکی طرد می شود وجرم آزاد. وآزادی زندانی می شودو هیچکس دیگر آشنایی نخواهد داشت.
حرف هایش که تمام شد درک عجیبی پیداکرد.رویش سبکی بر دوشش احساس کرد . بوی خوبی چهره اش را درنوردید.پلک هایش سنگین شد.نسیم از لابه لای تاروپودش عبور کرد .عشق، آرام در قلبش جان گرفت.وغریبه ای که دیگر غریبه نبود تصمیم گرفت آشنایش باشد.
(سیده کوثرغفاری)
هیچ آوای غریبه ای حق ندارد مرا به اسم کوچک صدابزند.اگر اینطور نباشد تفاوتش با آوای آشنایم چیست؟
هیچ چشم غریبه ای حق ندارد به من خیره شود.عمق وجودم را بکاود و با رنگ چشم هایم خوبگیرد.اگر اینطور نباشد تفاوتش با آشنایم چیست؟
هیچ دست غریبه ای حق ندارد به دستانم نزدیک شود.این دست ها حرمت دارند.اگر اینطور نباشد تفاوتش با دست های آشنایم چیست؟
هیچ قلب غریبه ای حق ندارد مرا بانوی قصر وجودش بداند.اگر اینطور نباشد تفاوتش با تپش های آشنایم چیست؟
هیچ خاطرغریبه ای حق ندارد از بودن هایم خاطره داشته باشد.اگر اینطور نباشد تفاوتش با خاطراتی که عطر آشنایم را دارند چیست؟
مرا بخاطر عقاید احساسم و منطق افکارم، ملامت مکن.آخر اگر جای غریبه وآشنا عوض شود، محرم ونامحرم بی معنی شود.مرزها محو شوند آن وقت در آن جهان وارونه عشق بی معنی می شود. چون دیگر هیچ کس منحصربفرد نیست.و پاکی طرد می شود وجرم آزاد. وآزادی زندانی می شودو هیچکس دیگر آشنایی نخواهد داشت.
حرف هایش که تمام شد درک عجیبی پیداکرد.رویش سبکی بر دوشش احساس کرد . بوی خوبی چهره اش را درنوردید.پلک هایش سنگین شد.نسیم از لابه لای تاروپودش عبور کرد .عشق، آرام در قلبش جان گرفت.وغریبه ای که دیگر غریبه نبود تصمیم گرفت آشنایش باشد.
(سیده کوثرغفاری)