PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دبیرستان دخترانه(جیغ)/دبیرستان پسرانه(...سوت)



skghkhm
2015/09/06, 13:28
به نام خداوندبخشنده ی مهربان
سلام((110))
داستانهایی خاطراه انگیز با روایتی طنز در فضای مدرسه !

اولین داستان:

اولین باری که داستان نوشتم یادم نیست ولی اولین باری که یکی از داستانام رو برا جمع خوندم اینطور شد:
یادمه زنگ صف خورد بچه ها صف کشیدن و معلماهم رفتن دفتر . با اعتماد به سقف ، رفتم رو سکو کنار ناظمِ جدی و نصیحت گوی مدرسه مون که عمر هیچ کدوم از بچه ها به دیدن لبخندش قد نمی داد.
صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید ، یه .... داستان کوتاهه که میخوام اگه اجازه بدید بخونمش
حتی نگاهمم نکرد.میکروفن رو روشن کرد وگفت: هیچ متنی بدون تأیید من سر صف خونده نمیشه
لبخند رولبام خشکید وگفتم: خب الان بخونیدش
برگه ام رو گرفت .هنوز به خط دوم نرسیده بهم پسش داد و روبه بچه ها گفت: وقت نیست برو سر جات.
اینکه از رفتارش بهم برخورده بود هیچی جلو دویست ، سیصد نفر ضایع شده بودم. باسرشکستگی رفتم سر صف ایستادم .((227))
ناظم گرامی هم چند نکته که دیگه حتی ترتیبشون هم حفظ مون شده بود رو متذکر شد اما هنوز ده دقیقه از وقت صف مونده بود. نفسش رو با حالت خاصی بیرون داد و مثل کسی که میخواد لطف بیش از اندازه بکنه گفت: حالا بیا بخون داستانتو.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیخواد
خودش رو به نشنیدن زدو دوباره گفت: بیا((17))
منکه لجم گرفته بود سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم وگفتم :نه((85))
واییییییی این رفتار با ناظم پر ابهت مدرسه مون بی سابقه بود . اونم از من که تا اون موقع جز ( چشم خانم) دیالوگ دیگه ای ازم نشنیده بود.برای لحظاتی صف در سکوت شگفتی غرق شد.(( باید مدرسه دخترونه رفته باشی تا بفهمی وقتی میگم سیصد دختر یکجا ساکت شدن یعنی چی.)
خلاصه با اصرار بچه ها رفتم رو سکو. و درمقابل نگاه پر خشم ومتعجب ناظم شروع کردم:
داستانم شرح یه ماجرای واقعی بود که برای یکی از پسرای فامیلمون در بچگی اتفاق افتاده بود. جریان مشق ننوشتن یه بچه ی بازیگوش بود که مبصر کلاس سر لجبازی و به قول خودش نامردی ، به معلم شون که از قضا دست سنگینی هم داشته لو می ده .و کنارش می ایسته تا با لذت کتک خوردن هم کلاسی اش رو تماشا کنه.اما این فامیلمون زرنگی میکنه و در لحظه ی آخر سرمی خوره پایین وکشیدی جانانه نصیب صورت خندان مبصر خودشیرین میشه والبته بعدش گریان میشه!((54))
وقتی داستانم به اینجا رسید کل صف ریسه می رفت یعنی مدرسه رفته بود رو هوا!زیرچشمی به ناظم نگاه کردم .لبخندش از لای لبهای همیشه بسته اش بیرون زده بود .
صدای تشویق برو بچ هم ته دلمو خنک کرد تا رفتم سرجام ((226))

Araa M.C
2015/09/06, 14:31
تفاوت دبیرستان دخترونه و پسرونه هم همین بُعد تصور ضایع شدنه!
توی مدرسه ما حداقل اگع کسی توسط ناظم ضایع بشه یجوری تلافی میکنه!
اینجانب یبار برای جبران محبت ناظم عزیزمون موقع امتحان رفتم و به سادگی سیم دستگاه فتوکپیو کشیدم((54))!!
وقتی دوباره زدنش تو برق!!وااااااوووو
اصلا حرف نزنیم دربارش((92))

skghkhm
2015/09/07, 19:37
سلام امروزمیخوام خاطره ی ورودم به کلاس جدید بعد از انتخاب رشته رو تعریف کنم.((99))
منکه همه دوستام در رشته های مختلف پخش شدن وتک وتنها رفتم برای تجربه ای تازه و رشته ای که انتخاب کرده بودم. :(
سر صف که شلوغ پلوغ بودوایناولی زنگ کلاس که خورد منم کیفمو بغل کردم و با تردید وارد کلاس جدید شدم.@-)
عاقا اصاً یه وضی همه چپ چپ نگام میکردن اون لحظه دقیقا حس یه تازه وارد به گروه گانگسترا رو داشتم.((17))
رفتم یه گوشه چپیدم که معلم اومد .حالانگم چه ضایعی سر کلاس پیش اومد اما بریم سراغ زنگ تفریح. زنگ که خورد مثل زندان یآزاد شده پریدم بیرون
وقتی دوباره زنگ خورد و وارد کلاس شدم دیدم همه بچه ها یه گوشه جمع شدن و سراشونو جلوبردن .من که اومدم متفرق شدن. ((93))
خیلی حس بدی بود.خلاصه تصمیم گرفتم بنابر اصل بقا عضو یک دسته بشم . نزدیک ترین افراد به جایی که نشسته بودم گروه لوتی های مرا معرفتی کلاس بود. خواستم باهاشون ارتباط برقرار کنم اما زبونشون که کتک بود.باهام سازگار نبود. ((6))
رفتم سراغ دسته دوم این دسته از بچه ها اصلا به حساب نمی یومدن حتی کسی بهشون سلام نمی کرد از کسی چیزی نمی گرفتن یه بار یه برگه کاغذ میخواستم اشکم درآوردن تابهم دادن.((119))
خلاصه خواستم برم سراغ گروه سوم که دیدم اصا نمی شه کنارشون ایستاد کلا حرفهاشون 18+ بود خلافی از سرو روشون می بارید یه روز درمیون هم بنابر اخبار منبع شبکه محبوب ماهواره شون دعوا راه می انداختن تو کلاس ، این دسته رو اصلا نزدیکشون هم نرفتم .((222))
یه دسته دیگه بچه های فانتزی کلاس بودن همش از شعر ونقاشی و فیلم های سینمایی حرف میزدن. یه چند روزی رفتم کنارشون طراحی هامو و داستانامو نشونشون دادم مورد استقبال هم بود اما یه هویی سر اسم بعضی از بازیگرا میزد به کله شون و یقه آدمو می چسبیدن آتیشی میشدن. ((104))در همین جا جاداره به پشتکار شبکه چهار سیما یه سختت نباشه بگم چون هر فیلمی که این بچه ها هفته قبل از شبکه های ماهواره دیده بودن من تو شبکه چهار دیده بودم البته با دنیای تفاوت از نظر سانسور.که بیانات پر اشتیاقشون در مورد این فیلم ها باعث شد از این دسته هم جدابشم وبه سمت آخرین دسته ی کلاس بروم.یعنی دسته ی خرخوانا!((54))
خلاصه اومدم اول کاری مجذوبشون کنم با سر دسته خرخونای کلاس قرار گذاشتم بخاطر تقویت زبان تو مدرسه من و اون تنها انگلیسی باهم صحبت کنیم.
((212))اونم قبول کرد ولی از اون به بعد همش ازم فرار میکرد که مبادا یه چیزی بگم نفهمه ضایع شه.بنابر این از این دسته هم طرد گشتم.((66))((66))
حالا اینا یه طرف یکی از بچه ها که بعدا فهمیدم دختر یکی از معلماست رییس نصف بچه های کلاس بود.یعنی کلاس به دو دسته کلی تقسیم می شد.(به جان خودم نباشه به جان شما اگه اینقدر که درمورد بچه های کلاس تحقیق کردم در مورد فرمولهای ریاضی تحقیق می کردم الان فیثاغورث بودم).((77))
خلاصه همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدن منو بافامیل.
یه روز خودکارم تموم شد به این دختر رییسه که معلما درنا صداش میزدن گفتم:درنا خودکار اضافه داری؟
اول همه مثل جانی ها بهم خیره شدن گفتم الانه ترور میشم. ولی بعد که درنا بهم خودکارش رو داد نگاهها مهربون شد وبه اسم کوچیک صدام زدن وپذیرفتنم .
بعدهادریافتم درنا اسم کوچیک سر دسته کلاس بوده معلما از روی صمیمیت اینطور صداش میزدن.ومن به همین سادگی در کلاس پذیرفته شدم.میدونستم اول اسم این دختره رو صدامیزدم اینقدر بدبختی نمی کشیدم . :wtfisthat:

Araa M.C
2015/09/07, 21:43
سلام امروزمیخوام خاطره ی ورودم به کلاس جدید بعد از انتخاب رشته رو تعریف کنم.((99))
منکه همه دوستام در رشته های مختلف پخش شدن وتک وتنها رفتم برای تجربه ای تازه و رشته ای که انتخاب کرده بودم. :(
سر صف که شلوغ پلوغ بودوایناولی زنگ کلاس که خورد منم کیفمو بغل کردم و با تردید وارد کلاس جدید شدم.@-)
عاقا اصاً یه وضی همه چپ چپ نگام میکردن اون لحظه دقیقا حس یه تازه وارد به گروه گانگسترا رو داشتم.((17))
رفتم یه گوشه چپیدم که معلم اومد .حالانگم چه ضایعی سر کلاس پیش اومد اما بریم سراغ زنگ تفریح. زنگ که خورد مثل زندان یآزاد شده پریدم بیرون
وقتی دوباره زنگ خورد و وارد کلاس شدم دیدم همه بچه ها یه گوشه جمع شدن و سراشونو جلوبردن .من که اومدم متفرق شدن. ((93))
خیلی حس بدی بود.خلاصه تصمیم گرفتم بنابر اصل بقا عضو یک دسته بشم . نزدیک ترین افراد به جایی که نشسته بودم گروه لوتی های مرا معرفتی کلاس بود. خواستم باهاشون ارتباط برقرار کنم اما زبونشون که کتک بود.باهام سازگار نبود. ((6))
رفتم سراغ دسته دوم این دسته از بچه ها اصلا به حساب نمی یومدن حتی کسی بهشون سلام نمی کرد از کسی چیزی نمی گرفتن یه بار یه برگه کاغذ میخواستم اشکم درآوردن تابهم دادن.((119))
خلاصه خواستم برم سراغ گروه سوم که دیدم اصا نمی شه کنارشون ایستاد کلا حرفهاشون 18+ بود خلافی از سرو روشون می بارید یه روز درمیون هم بنابر اخبار منبع شبکه محبوب ماهواره شون دعوا راه می انداختن تو کلاس ، این دسته رو اصلا نزدیکشون هم نرفتم .((222))
یه دسته دیگه بچه های فانتزی کلاس بودن همش از شعر ونقاشی و فیلم های سینمایی حرف میزدن. یه چند روزی رفتم کنارشون طراحی هامو و داستانامو نشونشون دادم مورد استقبال هم بود اما یه هویی سر اسم بعضی از بازیگرا میزد به کله شون و یقه آدمو می چسبیدن آتیشی میشدن. ((104))در همین جا جاداره به پشتکار شبکه چهار سیما یه سختت نباشه بگم چون هر فیلمی که این بچه ها هفته قبل از شبکه های ماهواره دیده بودن من تو شبکه چهار دیده بودم البته با دنیای تفاوت از نظر سانسور.که بیانات پر اشتیاقشون در مورد این فیلم ها باعث شد از این دسته هم جدابشم وبه سمت آخرین دسته ی کلاس بروم.یعنی دسته ی خرخوانا!((54))
خلاصه اومدم اول کاری مجذوبشون کنم با سر دسته خرخونای کلاس قرار گذاشتم بخاطر تقویت زبان تو مدرسه من و اون تنها انگلیسی باهم صحبت کنیم.
((212))اونم قبول کرد ولی از اون به بعد همش ازم فرار میکرد که مبادا یه چیزی بگم نفهمه ضایع شه.بنابر این از این دسته هم طرد گشتم.((66))((66))
حالا اینا یه طرف یکی از بچه ها که بعدا فهمیدم دختر یکی از معلماست رییس نصف بچه های کلاس بود.یعنی کلاس به دو دسته کلی تقسیم می شد.(به جان خودم نباشه به جان شما اگه اینقدر که درمورد بچه های کلاس تحقیق کردم در مورد فرمولهای ریاضی تحقیق می کردم الان فیثاغورث بودم).((77))
خلاصه همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدن منو بافامیل.
یه روز خودکارم تموم شد به این دختر رییسه که معلما درنا صداش میزدن گفتم:درنا خودکار اضافه داری؟
اول همه مثل جانی ها بهم خیره شدن گفتم الانه ترور میشم. ولی بعد که درنا بهم خودکارش رو داد نگاهها مهربون شد وبه اسم کوچیک صدام زدن وپذیرفتنم .
بعدهادریافتم درنا اسم کوچیک سر دسته کلاس بوده معلما از روی صمیمیت اینطور صداش میزدن.ومن به همین سادگی در کلاس پذیرفته شدم.میدونستم اول اسم این دختره رو صدامیزدم اینقدر بدبختی نمی کشیدم . :wtfisthat:

یا خدا! یعنی واقعا اینجوریه؟
والا من تنها چیزی کع تجربه کردم اینه که تو مدرسه سه دسته وجود داره!قلدرها.شاخ و باحال ها.خرخون و اونایی که ادم حساب نمیشن!
اینجانب نیز چنین وقتاییو تجربه کردم ولی همون اول کار یه ذره چشم ازشون میگیرم!بعضیا میگن خشونت باعث جو منفی شه ولی من بارها خلافشو ثابت کردم ولی بیشتر وقتها با همون تکنیک بچه باحالی رفتم جلو((111))((111))

skghkhm
2015/09/09, 12:01
اردو:
خب نوبتی هم که باشه بعد صدسال یه اردو ...((56))
اول کلی تهدید شدیم که اگه نیومدید غیبت میزنیم براتونو اینا ((89))
بعد کلی قند تو دلمون آب کردن که اردو دسته جمعی شهربازی و ...((97))((217))
وآخرش هم رفتیم پارک:okay:
من نگاه کردم دیدم تحمل کدوم دسته از بروبچ راحت تره دیگه قاطی دسته بچه زرنگا رفتم .((14))
اولش خوب بود همش کلاس میذاشتن و تعارف واینا:derpina:
اما کم کم ... یخ جمع آب شد و احساس صمیمیت کردن و تیکه ها و حرفای ... شروع شد.:lol:
حلقه وار نشسته بودیم از اولی شروع کردن تا یکی مونده به من دیگه تاب رفتاراشونو نداشتم از قیافم معلوم بود که میخوام حالشونو بگیرم . با شیطنت به هم نگاه میکردن ومنتظر واکنش من بودن . :ExcitedTroll:
منم که بی حوصله شده بودم به سمت شاگرد بیست کلاس که همه رو دست مینداخت و حرف چرت وپرت میزد، اشاره کردم و از دهنم پرید ،گفتم: بی فرهنگ!((69))((69))
یک لحظه سکوت، :wtfisthat:
وبعد همه اونقدر خندیدن که نتونستن حرف بزنن.((206))((206))((206))
در عوض فردا.همه بچه های کلاس دسته دسته توحیاط مدرسه منتظرم بودن تا رد میشدم یکصدا میگفتن:بی فرهنگ. وبمب خنده شون میترکید((42))((42))((42))
خلاصه تا پایان سال جوک دست اول کلاس جمله قصارمن بود. ((66))((66))
البته تقصیری هم نداشتن ها تا اون موقع ناسزا به این باکلاسی نشنیده بودن.:SpiderpMan:

skghkhm
2015/09/10, 15:50
اندر احوالات شرکت در مسابقات1:

از نظر من شاگرد اول در همه زمینه ها وجود نداره همون همه چیز را همگان دارند. هرکی یه درسی براش سخته((78))
یا بدش میاد حتی اگه نمره هاش در اون درس خوب باشه .((230))
برامنم درس شیمی اینطوری بود از همون اول هم حتی وقتایی که بالاترین نمره کلاس رو می گرفتن یا ... ترین نمره کلاس از این درس دلخوشی نداشتم .و طبیعتا از معلم شیمی هم خوشم نمی اومد، البته این احساس دوطرفه بود.((66))
برعکس فیزیک و ادبیات رو دوست داشتم بخصوص ادبیات .
((31))بنابر استعداد شگفتم در ادبیات وتشویقات معلمم تصمیم برآن شد که برم در مسابقات شعر شرکت بنمایم. ((54))
یه شعر خوشکل ملوس سرودم واتفاقا تو مدرسه اول شد.
برا ناحیه ،منطقه و استان هم شعرم اول شد.((215))
یعنی به طرز مشکوکی موفق بودم وهر لحظه منتظر بودم یکی از خواب بیدارم کنه.:Thoughtful:
لکن با یه اتفاق جالب فهمیدم که بیدارم.:ohgod:
وقتی زمان مسابقات کشوری فرا رسید وباید شناسنامه ام رو می بردم بررسی بشه و شعرم بره واسه داوری کشوری ، دیدم خبرم نکردن.به مسئول مربوطه مدرسه مون گفتم . آخییی یه پیرزن بود باید بیست سال پیش بازنشست می شد ولی مونده بود تو مدرسه کلاً یادش رفت. ((73))
رفتم با بخش داوری که حرف بزنم وقتی بهم اجازه دادن گفتن دیر اومدی آثار رو فرستادیم.((50))
گفتم عه کپی شناسنامه ام رو چطور فرستادید ؟گفتن خود صاحب اثر اومد بهمون دادتش.:Milk:
داشتم شاخ درمی آوردم گفتم شعر رو من گفتم بابا من غفاری ام.
ینی می شه یکی دیگه من باشه؟؟؟؟:cerealguyspitting:
خلاصه پس از تحقیق وبررسی مشخص شد یک نورچشمی عزیز باشعر من رفته مسابقه کشوری .:troll:
اون موقع فهمیدم چرا این نور چشمی از اول وارد قضیه نشده.گذاشته تمامی مراحل رو پشت سر بذارم حاضر وآماده با اثر بنده رفته بالا.:cry:
اونا که میگفتن نوش جونش
ولی من میگفتم کوفت روحش!:ffff:

skghkhm
2015/09/12, 18:50
اندر احوالات شرکت در مسابقه 2

بعد از ماجرا ی قبل دور شعر وشاعری رو خط کشیدم وتصمیم برآن شد برم مسابقه ی داستان نویسی.((203))
خلاصه یکی از داستانامو دادم به معلم پرورشی مون .وقتی جواب مسابقه اومد . اسم من بین برنده ها نبود.((220))
رفتم اداره که اثر شامخم را بازپس گیرم اما بین آثارنبود. مسئول اون بخش گفت که آثار دو دسته بیشتر نیستن یا برنده یا بازنده!((68))
به اصرار من آثار برنده بررسی شدن و داستان من در بین صفحات داستان نفر سوم یافت شد. ((105))
وچون برندگان اعلام شده بودن هیییییییییییچ کاری نمیشد کرد.:yuno:

فهمیدم مشکل کجاست. :letsdothis:
رفتم مدرسه به مسئول مربوطه گفتم : خانم ، شما داستان منو گذاشتید لای داستان یکی دیگه از بچه ها؟؟؟؟:shaking:
معلمم گفت: آره:pftch:
با بغضی که در صدام بالا پایین می پرید ، گفتم:آخه چرا خانوم؟؟؟؟؟؟؟:cry:
صداشو صاف کرد وگفت: میخواستم دوتاپاکت حروم نشه.حالا مگه چی شده گلم؟:troll:
ینی عمرا دیگه اینو بذارم پای کهولت سنش!:sadtrollface:

sigyn
2015/09/12, 22:26
واقعا که!
شکایت می کردی خب.

Fateme
2015/09/13, 07:14
وا؟ این چه وضعیه((104))
اون از این که شعرت رو به اسم یکی دیگه می دن بره
اینم از این که داستانتو می زارن بین داستان یه نفر دیگه
این که نشد! اساسا معلم پروشیتون دقت هم می کنه تو کاراش؟((104))

Magystic Reen
2015/09/13, 16:53
معلم پرورشیتون از اوناس که بوق........................
تا حالا شده یه کارو درس انجام بده؟((72))

ولی من دقیقا به خاطرهمین جور اتفاقاس که نه مسابقه شرکت میکنم و نه سمت معلم پرورشی می چرخم.

skghkhm
2015/09/14, 21:59
اندر احوالات شرکت در مسابقه 3

دیگه حساب کار دستم اومده بود که در مسابقات فرهنگی ، شیوه ی دقت و عدالت مسولان مربوطه مانع پیشرفت بنده ست:megusta:
و رفتم در مسابقات مذهبی شرکت بنمایم.
بالاخره مسابقه قرآنی رو انتخاب کردم و یک ماه تلاش فراوان نمودم اما چند روز پیش از برگذاری مسابقات متوجه شدم مسئولیت این بخش نیز به همون مسول باسابقه مسابقات فرهنگی واگذار شده!:wtfisthat:
وجدانی ما چهار معلم پرورشی داشتیم ولی همه مسابقات رو شخص مذکور برگذارمی کرد.:why:
به خودم امیدواری دادم که مشکل شخصی که با من نداره آخه دیگه اینجا مشکلی پیش نمیاد.:letsdothis:
در حال زمزمه کردن این افکار مثبت بودم که مسول مذکور تشریف فرماشد. و گفت:
"عهههه تواینجایی؟":ExcitedTroll:
گفتم چطور مگه؟:Thoughtful:
بالبخند مهربانی پاسخ داد:" یه سال اولی چندقیقه پیش اینجا بود .:pftch:
گفتم: خب
گفت:"خیلییییییییییییییی با استعداده":SpiderpMan:
گفتم:خب
گفت:"استعدادش در زمینه مسابقات قرآنه"
گفتم: خانوم من یک ماهه دارم تمرین میکنم:pokerface:
ابروهاش رو بالا دادو گفت:"پارسال مقام آورده .کسی که یه بار مقام آورده احتمالش بیشتره بازم مقام بیاره یا اون کسی که تاحالا شرکت نکرده؟":trollbaby:
منظورش از کسی که تاحالا شرکت نکرده ، دقیقاً من بودم.:no:
دیگه یکم قوه تخیل به خرج بدید بقیه اش رو خودتون حدس بزنین!:sadtrollface::sadtrollface:

skghkhm
2015/09/16, 22:53
اندر احوالات شرکت در مسابقه 4

سال بعد یه معلم پرورشی جوون اومد مدرسه مون.باخویش اندیشیدم که کنون دروان تاریک سپری شده و زمان موفقیت فرارسیده! و وقت استراحت فرد مذکور رسیده((200))
(فقط یه خنده شیطانی کم داشتم که دیالوگم کامل بشه)((204))
اما زهی خیال باطل یارو سر جاش موند همه مسابقاتم تو دستش محکم گرفته بود.((105))
از بین تمامی مسابقات یه مسابقه رو معلم پرورشی جدیدمون بعهده گرفت.همون مسابقه رو شرکت کردم.مسابقه انشا نماز ((48))
برای اینکه قضیه نور چشمی تکرار نشه اینبار رقبامو بررسی کردم. سه نفر از مدرسه مون شرکت کردن.
خودم یه دختره همکلاسیم زری که انشاش درحد ابتدایی هم نبود ((96))
و یک دختر دیگه به اسم مریم. مریم پدر و مادرش کارمند ساده بودن .خودش هم خوب می نوشت اما نه به اندازه ی من((25))
(خواهرم همیشه میگه اگه اعتماد به سقف تو رو قلک من داشت، الان بانک ملی شده بود)((72))
خلاصه در مدرسه مسابقه دادیم قرائت نماز من عالی بود ولی مریم اشکال داشت. انشا منم انتخاب شد .اینقدر معلم پرورشی جدیدمون از انشام خوشش اومده بود که بردش دفتر و برای مدیر ومعلما خوندش .اصلا یه وضع خوبی بود
بچه ها از کلاسای دیگه می اومدن میگفتن انشاتو برامون بخون.((216))
اما از آنجا که همیشه یه چیز پیش میاد که من باورم بشه خواب نیستم.یهو معلم پرورشی قدیمی مون اومد پیشم
گفت:"کوثرجان خبر رو شنیدی؟":foreveralone:
من مغرور و سربلند صدامو کلفت کردم و گفتم:"چه خبری؟":suspicious:
معلم پرورشی قدیمی مون با شوق ترس آوری گفت:"مامان مریم مدیر مدرسه بغلی شده":ExcitedTroll:
(دوستان اگه به پیشرفت شغلی، تحصیلی، و یا کسب مقام در مسابقات احتیاج دارید بیایید با من مسابقه بدید بختت تون باز میشه):fuuthatshi:
پس از بیست سال کار در آموزش و پرورش، یهو همون سال همون ماه که ما مسابقه داشتیم مامان مریم ترفیع گرفت!:ffff:
خلاصصصصصصصصصصصصه رفتم پیش معلم پرورشی جدیدمون و او باهام همدردی کرد ومثل یک کوه پشتم ایستاد و حمایتم کرد و با اصرارهاش نذاشت اینبار حقمو بخورن!:SpiderpMan:
در نهایت هردو ی مارو یعنی من ومریم رو برا مسابقات ناحیه فرستادن.:megusta:
القصه وقتی رسیدیم محل برگزاری مسابقه مسابقه شروع شده بود.یه دختری داشت امتحان قرائت نماز میداد.نمازش که به هر ترتیب تموم شد.شروع کرد به چپ و راست برگششتن و زمزمه کردن. داوره وقتی خوب خنده هاشو کرد پرسید:"چه میکنی دختر؟":troll:
دختره هم با اعتماد به نفس گفت:"دارم به فرشته ها سلام میکنم":trollbaby:
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!:Facepalm:
خلاصه همه رفتن نوبت من که شد .شروع کردم به نماز خوندن .
یهو گوشی داوره زنگید.خیلی راحتتتتتتتت بلند شد رفت ودر حالی که در افق محو می شد گفت:"تاکسی اومد":no:
یعنی من به هیچکی فحش ندادم ولی دور مسابقات رو خیط کشیدم. تا اینکه...:Thoughtful:

Samara
2015/09/16, 23:19
وای خداااا خیلی بدشانسی دختر =))
ینی به طور معجزه اسایی بدشانسی :|

Hermion
2015/09/17, 16:33
همیشه از معاونین پرورشی بدم میومده :|
ولی تو هم دیگه شانس خیلی داغونه :))

کساندرا
2015/09/17, 22:41
آبجی بیا یه بیزینس را بنداز نونت میوفته تو روغنا!!!!((200))
اولین مشتریشم منم!!! ((200))ببخشید ولی وقتی یه نفرو می بینم شانسش از منم بدتره غرق در شعف و شادی میشم! خیلی جالب بود((102))

skghkhm
2015/09/19, 14:21
اندر احوالات شرکت در مسابقه5

درسته که هرکی جای من بود بیخیال مسابقه میشد تا آخرعمر((82))
لیکن من زمانی که در دپسوردگی حق خورده شدگی بسر می بردم .((203))
معلم پرورشی جدیدمون باهام حرفید و گفت که بیخیال مسابقه ها برو درست رو بخون توشاگرد زرنگ مدرسه ایی واینا ...((87))
به ناگاه مشاور مدرسه دررسید و افزود: فرزند بدان وآگاه باش که مسابقه ای هست با نام جشنواره خوارزمی که هرکس مقام اول تا سومش را از آن خود کند بدون کنکور در رشته مربوطه به دانشگاه سراسری وارد می گردد.((86))((86))((86))
قیافه معلم پرورشی مون که پندش خراب شده بود:megusta:
قیافه مشاورمون:SpiderpMan:
قیافه من:pftch:
قیافه کتابام:no:

خلاصه نوشته هام رو صحافی کردم بشکل یه کتاب و در بخش تألیف جشنواره خوارزمی شرکت نمودم. ((71))
زمانی که مشاورمون کتابم رو دید بسیار مشعوف گشت اما گفت :"عه کتابت که منبع نداره!"o|^_^|o
گفتم : منبعش جلو روتونه :-h
یه نگاه عاقل اندر... بهم انداخت وگفت:" ینی از کتابهای معروف و افراد مشهور هیچی توکتابت نیست؟"#-o
منم یه نگاه عاقل اندر ... بهش انداختم و گفتم: " کل کتاب رو خودم نوشتم یعنی حرفای خودمو به اسم یه آدم معروف بنویسم خوب میشه؟"~X(
کاملا تأیید کرد.:61312_1111:
خلاصه چند تا مقاله و کتا ب خوندم و از افراد برجسته و صاحب نظر هم مطلب نقل کردم و منبع دار شد کتابم.:eynakdudi:
کتابمو فرستاد بخش داوری اما ...
دیگه آمادگی دارید که یه چیزی بهتون بگم؟:ohgod:
آثار اعلام شد . افراد برنده رفتن بالا افراد بازنده طرحشون امتیاز بندی شد بهشون پس دادن. باز من برزخی بودم! نه جز اون دسته نه این!:foreveralone:
القصه رفتم رو مخ مشاورمدرسه مون شب وروز ، شب و روز ، شب و روز:troll:
تا به ستوه آمد و گفت :" شغلم حلال جونم آزاد":f7u12f:
رفت داوری ناحیه و بهشون گفت :" طرح دانش آموز ما کجاست؟"
اوناهم گفتن :" مانمیدونیم":ExcitedTroll:
مشاورمون هم در یک موقعیت مناسب می پره میره جعبه ها ی بایگانی رو می نگره ومیبینه عه کتاب من اونجاست.
کتابم رو با چهره ی حق به جانب میبره پیش داورها و میگه :"پس این کتاب اینجا تو جعبه های بایگانی چیکار می کرد؟":suspicious:
اوناهم خیلیییییییی راحتتتت میگن:" اونا که جعبه های بایگانی نیست .جعبه های آشغاله ":yuno:
مشاورمون هم گفت : "بهشون گفتم نمیرم تا طرح دانش آموز ما رو بررسی وامتیاز بندی کنین":letsdothis:
خلاصههههه اوناهم کتابم رو میخونن وهیچ چی دیگه همگی میگن که
میگن این طرح نباس بره بالا .((51))((51))((51))
مشاورمون هم کتابم رو پس میگیره وبرام میاره نامردا حتی امتیاز بندیش هم نکردن .((94))
منم در یک حرکت اعتراض آمیز رفتم محل جشن تقدیر از دانش آموزان برنده و قاطی برو بچ رفتم تو سالن.((72))
داور کل استان رو وقتی رفت غذا بگیره دیدم گفتم حقمو خوردن و اینا
خیلی مهربون کتابم رو گرفت وبهم قول داد عادلانه بررسی بشه.((212))
منهم شادمان از زرنگی خویشتنِ خویش، رفتم مدرسه واسه مشاورمدرسه مون جریانو گفتم.
اونهم یه نگاه عاقل اندر ... بهم انداخت وگفت:" برا کتابت شابک نگرفته بودی نه؟"((95))
گفتم :"نه چطور مگه خانوووووم؟"((25))
دستی بر سرم کشید وگفت:" البته ممکنه پیش نیاد برات ولی... اون داور عزیز میتونه کتابت رو به نام خودش چاپ کنه "((107))
حس خلسه بسیار عجیبی بهم دست داد .هیچی دیگه هنوز تو همون حسم!:wtfisthat:

skghkhm
2015/09/22, 18:53
دانش آموز نخبه
منکه همه جا رفته بودم و خاطره ای از هر بخش مدرسه داشتم گفتم یه سری هم به آخرین اتاق مدرسه بزنم.که اتاق بسیج بود.((72))
خیلی گرم ازم استقبال شد یه جوری که فکر کردم منو با یکی اشتباه گرفتن. ((216))
خیلی شلوغ پلوغ بود از همه چی بهتر اینکه همه چیز دست خود بچه ها بود ومسول بسیج مدرسه مون خیلی به فعالیت و پویایی بچه ها اهمیت میداد.خلاصه ثبت نام نمودم و پس از اندک زمانی خبر رسید که بیا جشنواره تقدیر وتشکر گرفتیم.http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(144).gif
منکه عادت کرده بودم حقمو بخورن اصلاً در یه بهت عجیبی بسر بردم.:Milk:
اسم جشنواره خیلی طولانی بود بذار فکر کنم: جشنواره تقدیر از دانش آموزان مبتکر ومخترع بسیجی !:derpina:
همه اونجا نخبه بودن شاگرد بیست های مدراس منطقه وحتی استان و بروبچی که چیزی اختراع کرده بودن.:pftch:
اونجا بشدت احساس اضافه بودن می نمودم.:sadtrollface:
که دوستم در رسید وگفت :بدان وآگاه باش که تو یه کتا ب نوشتی درس و مشقت هم خوبه پس حقته اینجا باشی.:hmmm:
منم زیر لب زمزمه کردم :آره حقمه، سهممه و اینا حالم بهترشد.:ExcitedTroll:
کلی دوست پیدا کردم .چندتا هدیه بهمون دادن کلی تشویق شدیم اصلاً تو شوک بودم که یهو یه دختر ده ، یازده ساله رفت رو سکو. :trollbaby:
یه چیزی اختراع کرده بود .یه آبگرمکن که سوخت خاصی داشت نمیدوم چی چی بنظرم بیخود بود ولی اختراع بود دیگه:wtfisthat:
کلی ازش تقدیر کردن و شروع کرد به سخنرانی، اونجا بود که دریافتم از من با اعتماد به نفس تر هم وجود داره.:fuuthatshi:
دخمله حس مخترع برق بهش دست داده بود. اول تشکر کرد از شهردار ومسؤلین کشوری که حمایتش کردن بعدهم شروع کرد به گلایه که چرا استاندار تحویلم نگرفته وحمایتم نکرده واینا...:happyforeveralone:
حرفاش که تموم شد یکی از پیش کسوت هایی که ردیف اول سالن نشسته بود بلند شد رفت کنارش ایستادhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(168).gif
میکروفن رو گرفت وگفت: خیلی ناراحتی که چرا بعلاوه مسؤلین کشوری و شهرداری ، استاندار هم حمایت نکرده ؟حالا گوش کن
زمان ما هرکی چیزی اختراع می کرد اول یه فصل سیر ، کتک از مدیر مدرسه می خورد :ghdgir:
بعدش هم اگه به پیشرفتش ادامه میداد سروکارش با ساواک بود .http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(128).gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(152).gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(223).gif:ar!
اون زمونا شاه اینطوری با دانش آموزا و دانشجوها رفتار می کردhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(185).gif
حالا برو خدارو شکر کن دارن ازت تقدیرهم می کنن. :pokerface:
بعله فک کنم دختره حالیش شد.:troll:

قیافه پیشکسوت گرانقدر ::letsdothis:

قیافه دختره : :no:
قیافه ما : :troll:
راستی می خوام در پست بعدی خاطرات امتحان نهایی مو بذارم خعلی باحالن پس پیش به سوی اندر احوالات امتحان نهایی...((132))

Banoo.Shamash
2015/09/25, 13:13
خوووب...
راستش فک کنم هیچکدوممون از این دبیرا و مربیای پرورشی خیری ندیدیم! :|

واسه منم روز اول مدرسه امسال هم بدبختی ای پیش اومد اما خوشبختانه ب اندازه بدبختیای دوستمون نبود:|

این مربی پرورشی ما، خیلی عاشق فعال بودنه ک الللللبته منظور ایشون از فعال بودن، ریختن کلی کار روی بچه های زبون بسته ای مث بنده هست:|

روز اول مدرسه، هنوز پامو تو راهروی مدرسه نذاشته بودم، ییهو عین جن! جلو پام سبز شد و گفت: به به! سلام عزییییزم سلااام دانش آموز فعالم((100)) حاااالت چطوره؟ ((200))
قیافه من((230))((66))
گفتم سلام خانم صبح بخیر....کارم داشتین؟
گف:بببببللللهههه!(لازم ب ذکره ک دخترا هم تو عقدشون اینطور بله نمیگن:| )
زنگ تفریح میای دفترم چون کارت دارم((76))
گفتمش باااوشه
زنگ اول ک هیچی بیکار بودیم حوصله نداشتم برم پیشش، زنگ دوم هم بیکار بودیم و دبیر نداشتیم باز نرفتم سراغش. اما تو زنگ تفریح گفتم الان ممکنه کله م رو بکنه بهتره برم ببینم چی از کله کچلم میخواد:|

رفتم پیشش. بهش گفتم خانم کارم داشتین؟
گف:آره عزیزم...بیا اینجا.
رفتم. چندتا برگه رو از سر میزش برداشت و کنار گذاشت.
گفت: ببین عزیزم...میدونی ک امسال نمره پرورشی رو خیلی جدی میگیریم...
_ خوب! ((66))
_ خوب عزیزم خیلی کارا هس ک باید انجام بدی ک بتونی نمره پرورشیتو بگیری...مثلا امسال ک واسه مسابقات قرآن هستی ک مشکلی نیست(اصن نذاش حرفی بزنم:| ) باید توی نشریه الکترونیک، فیلم کوتاه، سرود، نمایش، انشا، مسابقات دیگه، نقاشی، فلان، بهمان....
اون هی میگم و هی چشای من بیشتر قلمبه میشد:Milk:

_ تو همه اینا باید کار انجام بدی...مشکلی هست؟ :troll:

قیافه من:pokerface::ohgod:
قیافه خودش((2))((200))((76))((42))((27))
قیافه در و دیوار:lol:

حالا این ک هیچی!
بعد از کلی فَک زدن واسم، راضی شد ک یقه مو ول کنه و بزاره برم سر کلاس.
وقتی با یه الحمدلله رب العالمین از دفترش رفتم بیرون، یهو چشام چارتا شد:Milk:
یا خداااااا پس بچه ها کدوم گو.... بودن؟:yuno:
تندی ب ساعتم نگا کردم. دو دستی کبوندم سر خودم. ربع ساعت از زمان کلاس گذشته بود. با خودم گفتم بی خیال... جنبه مثبت قضیه رو نگاه کن...شاید این زنگ بازم بیکار باشیم، شاید بچه های کلاسم رفتن تو حیاط، شاید....

با این خوشبینی رفتم سمت کلاسم ک برای بار سوم چشام چارتا شد.:Milk::Milk::megusta:
در کلاس بسته بود و پرنده ک هیچی، پشه و مگس و خرمگس هم پر نمیزد:|
با بسم الله، بسم الله رفتم سمت کلاس. دیدم بلللله....از شانس عالی بنده هم معلم داشتیم و داشت تو گوش بچه ها ور ور میکرد:Facepalm:
آب دهنمو قورت دادم. صداش عین این بود ک میوفته تو چاه:| آروم در زدم و درو باز کردم....گفتم الانه ک مورد حمله موشکی قرار بگیرم:lol:
ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر، دبیره گفت: عضو این کلاسی؟
گفتم: با اجازتون بلللله(انگار دارم بله عروسی رو میگم((200))((200)) )
گفت:برو بشین((66))
من با گفتن شکر الهی((211))((211)):thumbsup:
رفتم نشستم. دوستم بهم گفت خدا بهت رحم کرد:fuuthatshi:
البته هنوز ادامه داره جریان منو دوستم. اونکه دیگه نزدیک بود ب ی فاجعه بین کل مدارس تبدیل بشه((76)):pftch:

julia
2015/09/25, 15:06
اندر احوالات شرکت در مسابقه 4

سال بعد یه معلم پرورشی جوون اومد مدرسه مون.باخویش اندیشیدم که کنون دروان تاریک سپری شده و زمان موفقیت فرارسیده! و وقت استراحت فرد مذکور رسیده((200))
(فقط یه خنده شیطانی کم داشتم که دیالوگم کامل بشه)((204))
اما زهی خیال باطل یارو سر جاش موند همه مسابقاتم تو دستش محکم گرفته بود.((105))
از بین تمامی مسابقات یه مسابقه رو معلم پرورشی جدیدمون بعهده گرفت.همون مسابقه رو شرکت کردم.مسابقه انشا نماز ((48))
برای اینکه قضیه نور چشمی تکرار نشه اینبار رقبامو بررسی کردم. سه نفر از مدرسه مون شرکت کردن.
خودم یه دختره همکلاسیم زری که انشاش درحد ابتدایی هم نبود ((96))
و یک دختر دیگه به اسم مریم. مریم پدر و مادرش کارمند ساده بودن .خودش هم خوب می نوشت اما نه به اندازه ی من((25))
(خواهرم همیشه میگه اگه اعتماد به سقف تو رو قلک من داشت، الان بانک ملی شده بود)((72))
خلاصه در مدرسه مسابقه دادیم قرائت نماز من عالی بود ولی مریم اشکال داشت. انشا منم انتخاب شد .اینقدر معلم پرورشی جدیدمون از انشام خوشش اومده بود که بردش دفتر و برای مدیر ومعلما خوندش .اصلا یه وضع خوبی بود
بچه ها از کلاسای دیگه می اومدن میگفتن انشاتو برامون بخون.((216))
اما از آنجا که همیشه یه چیز پیش میاد که من باورم بشه خواب نیستم.یهو معلم پرورشی قدیمی مون اومد پیشم
گفت:"کوثرجان خبر رو شنیدی؟":foreveralone:
من مغرور و سربلند صدامو کلفت کردم و گفتم:"چه خبری؟":suspicious:
معلم پرورشی قدیمی مون با شوق ترس آوری گفت:"مامان مریم مدیر مدرسه بغلی شده":ExcitedTroll:
(دوستان اگه به پیشرفت شغلی، تحصیلی، و یا کسب مقام در مسابقات احتیاج دارید بیایید با من مسابقه بدید بختت تون باز میشه):fuuthatshi:
پس از بیست سال کار در آموزش و پرورش، یهو همون سال همون ماه که ما مسابقه داشتیم مامان مریم ترفیع گرفت!:ffff:
خلاصصصصصصصصصصصصه رفتم پیش معلم پرورشی جدیدمون و او باهام همدردی کرد ومثل یک کوه پشتم ایستاد و حمایتم کرد و با اصرارهاش نذاشت اینبار حقمو بخورن!:SpiderpMan:
در نهایت هردو ی مارو یعنی من ومریم رو برا مسابقات ناحیه فرستادن.:megusta:
القصه وقتی رسیدیم محل برگزاری مسابقه مسابقه شروع شده بود.یه دختری داشت امتحان قرائت نماز میداد.نمازش که به هر ترتیب تموم شد.شروع کرد به چپ و راست برگششتن و زمزمه کردن. داوره وقتی خوب خنده هاشو کرد پرسید:"چه میکنی دختر؟":troll:
دختره هم با اعتماد به نفس گفت:"دارم به فرشته ها سلام میکنم":trollbaby:
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!:Facepalm:
خلاصه همه رفتن نوبت من که شد .شروع کردم به نماز خوندن .
یهو گوشی داوره زنگید.خیلی راحتتتتتتتت بلند شد رفت ودر حالی که در افق محو می شد گفت:"تاکسی اومد":no:
یعنی من به هیچکی فحش ندادم ولی دور مسابقات رو خیط کشیدم. تا اینکه...:Thoughtful:

وای خدا! چقدر شانس باهات یاره!

منم مسابقه نماز رو رفتم ... منتهی از قسمت امام زمانش:دی

Leyla
2015/09/26, 01:59
الان که اینا رو میخونم احساس میکنم دوران دبیرستان زیادی بهم خوش گذشته... :|
دیگه دارم بهش مشکوک میشم... آرامش قبل از طوفان؟
درخواست ویدیو چک بدم عایا؟ ((220))

Banoo.Shamash
2015/09/26, 21:07
خخخببب.....((79))گفتم میخوام ی خاطره رو تعریف کنم ک نزدیک بود این روز اولی مدارس ب فاجعه تبدیل بشه((76))آغا ما یه دوستی داریم، در نوع خودش ی پا فولاده :|دستش ینی از جنس آهنه((104)). از اونجایی ک من هم بسیار خوش شانسم:| این خانم اومد دوست صمیمی ما شد اما چه دوستیییییییی:cerealguyspitting:از صبح تا ظهر کارش شده بود کف گرگی زدن ب من بدبخت:ffff:پارسال هم اون کسی ک کنارش می نشست مورد تهاجم همچین حملاتی قرار میگرفت:| ( روحش شاد:| )امسال هم بنده شدم بغل دستیش. آغا مثلا خیلی آروم و خانمانه نشستی سر جات، ییهو میبینی ی کف گرگی آبدار میاد تو صورتت:Milk::fuuthatshi::ghdgir: دیگه اعصابم شدید مگسی شده بود ((17))((127))((68))همون روز اول رفتیم تو حیاط ک یه آبی بخوریم تو این گرما، این دوست بنده بازم از سر هیچی اومد منو زد:| بهش گفتم: فلان فلان شده..((89)).وقتی چیزی بهت نمیگم دلیل نمیشه ک هیچ تلافی ای،چیزی در کار نیست! حالیت شد؟خوب البته مشخصه ک حالیش نمیشه.((69))((81))((66))این خانم بازم اومد ک منو بزنه، منم در یکی حرکتی کاملا عصیانگرایانه((60))((17)) اومدم موهاشو محکم گرفتم خیلی راحت و ساده سرش خم شد. زانومو آوردم بالا و خیلی راحت سرش رفت سمت زانوم. اونقد همه چیز سریع اتفاق افتاد ک اگه یه لحظه یکی دیگه از دوستام منو نمیکشید عقب، الان دختره با یه دماغ شکسته تو بیمارستان بستری شده بود:pftch:البته بماند ک باز هم آدم نشد و همچنان ب کف گرگی زدن خود ادامه میداد ((218))اما خب..... هربار ک دستشو میاره ی پیچ خوششششششگل میدمش ک جیغش میره تا ثریا:troll::lol:تا خاطرات بعدی فعلا خدافظ((200))((5))

sigyn
2015/10/06, 16:07
خخخببب.....((79))گفتم میخوام ی خاطره رو تعریف کنم ک نزدیک بود این روز اولی مدارس ب فاجعه تبدیل بشه((76))آغا ما یه دوستی داریم، در نوع خودش ی پا فولاده :|دستش ینی از جنس آهنه((104)). از اونجایی ک من هم بسیار خوش شانسم:| این خانم اومد دوست صمیمی ما شد اما چه دوستیییییییی:cerealguyspitting:از صبح تا ظهر کارش شده بود کف گرگی زدن ب من بدبخت:ffff:پارسال هم اون کسی ک کنارش می نشست مورد تهاجم همچین حملاتی قرار میگرفت:| ( روحش شاد:| )امسال هم بنده شدم بغل دستیش. آغا مثلا خیلی آروم و خانمانه نشستی سر جات، ییهو میبینی ی کف گرگی آبدار میاد تو صورتت:Milk::fuuthatshi::ghdgir: دیگه اعصابم شدید مگسی شده بود ((17))((127))((68))همون روز اول رفتیم تو حیاط ک یه آبی بخوریم تو این گرما، این دوست بنده بازم از سر هیچی اومد منو زد:| بهش گفتم: فلان فلان شده..((89)).وقتی چیزی بهت نمیگم دلیل نمیشه ک هیچ تلافی ای،چیزی در کار نیست! حالیت شد؟خوب البته مشخصه ک حالیش نمیشه.((69))((81))((66))این خانم بازم اومد ک منو بزنه، منم در یکی حرکتی کاملا عصیانگرایانه((60))((17)) اومدم موهاشو محکم گرفتم خیلی راحت و ساده سرش خم شد. زانومو آوردم بالا و خیلی راحت سرش رفت سمت زانوم. اونقد همه چیز سریع اتفاق افتاد ک اگه یه لحظه یکی دیگه از دوستام منو نمیکشید عقب، الان دختره با یه دماغ شکسته تو بیمارستان بستری شده بود:pftch:البته بماند ک باز هم آدم نشد و همچنان ب کف گرگی زدن خود ادامه میداد ((218))اما خب..... هربار ک دستشو میاره ی پیچ خوششششششگل میدمش ک جیغش میره تا ثریا:troll::lol:تا خاطرات بعدی فعلا خدافظ((200))((5))

خوب می کنی

skghkhm
2015/12/18, 14:45
اندر احوالات امتحانات نهایی1:

سلام سلام صدتا سلام((201)) با اصرارهای بچه ها بلاخره دوباره این تاپیک راه افتاد راستش مجبور شدم تلگرامو بحذفم که برسم به درس و زندگی خخخخ
میخواستم اینجاهم کم بیام یا یه مدت نیام اما دوستان نمیذارن که لطف دارن((71))
خب قول داده بودم اندر احوالات امتحان نهایی خاطراتمو بذارم بعله حالا هم فضا عالیه چون نزدیک امتحاناس شروع می کنیم.خودتون می دونید که ولی جهت یاآوری:((50))
سال اول
یک ماه قبل از شروع امتحانات پایانی:
نفر اول: بچه ها درس خوندین ؟((200))
نفر دوم : فقط 10 دور((220))
نفر اول: خوشبحالت من فقط 5دور((79))
نفر سوم با خودش میگه:منکه فقط یه دور زدم حرف نزنم ضایع نشم!((225))
سال بعد
یک هفته قبل از شروع امتحانات پایانی:
نفر اول: درس خوندید؟((102))
نفر دوم: وقت داریم حالا!((113))
نفر سوم: برا میان ترم که خوندیم همون بسه((111))
سال بعد
دو روز قبل از امتحانات پایانی:
نفر اول: درس خوندی؟((54))
نفر دوم: آره((227))
نفر اول :یعنی چقدر؟((228))
نفر دوم: سه فصل اول کتابو((7))
نفر سوم:من از هر فصل سه صفحه خوندم((28))
سال بعد
ساعاتی قبل از شروع امتحانات پایانی:
نفر اول : درس و مقش؟((72))
نفر دوم : من سه صفحه اول کتابو خوندم((108))
نفر سوم : مگه لای کتابو باز کردید؟؟؟؟((62))
سال بعد
سر جلسه امتحان:
نفر اول: چیزی بلدی بهم بگی؟((95))
نفر دوم:چرت و پرت نگو!((119))
سال بعد
نفر دوم رو به نفر سوم :عه باز این اومد اگه حرف زد من لگد میزنم ((6)) تو پس گردنی بزنش!((81))
پیش به سوی خاطرات اندراحوالات امتحان نهایی2....

narges.o
2015/12/18, 15:44
اون موقع فهمیدم چرا این نور چشمی از اول وارد قضیه نشده.گذاشته تمامی مراحل رو پشت سر بذارم حاضر وآماده با اثر بنده رفته بالا.:cry:
اونا که میگفتن نوش جونش
ولی من میگفتم کوفت روحش!:ffff:

ینی من جیگرم سوخت اینو خوندم!!!!!نامردا!!!
وااایییییی!!!من جات بودم کل اون مدرسه رو...!((127))استغفرال...!!!وووییی! خداصبرت بده بااین وضعیت پرورشی مدرستون!http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28173%29.gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28232%29.gif
وای هنوز دارم حرص میخورم به خاطرت!!!!

mixed-nut
2015/12/19, 13:21
وای این تاپیک چه باحاله :دی
میگم نمیشه من یه خاطره از یونی بگم؟ تر و تازه از تنور دراومده؟

میگم...


ما این ترم زبان تخصصی داشتیم با یه استادی که ادعا میکرد تافل داره، بعد suggestion رو "ساگسشن" تلفظ میکرد... یا focus رو عینا میگفت "فوکوس" .... بگذریم...((231))
خلاصه من دو سه جلسه اول به حرفاش گوش میدادم، بعدش دیدم خودم از این اسسسسسسسسستاد بیشتر بلدم، خیلی شیک و مجلسی از جلسات بعد هندزفری میذاشتم توی گوشم، رمان ترجمه میکردم. بعد این فک میکرد این چیزای انگلیسی جلوی من همون جزوه‌س چیزی نمیگفت. خودمم میرفتم ردیف اول میشستم که ازم درس نپرسه :دی


جلسات به همین منوال میگذشت تا این که... آخرین جلسه من طبق معمول نشسته بودم ردیف اول، رفیقم سمت چپم نشسته بود، و سمت راستم یه دختری نشسته بود به اسم ثمین جولای
دقت کنین
ثـــــــــــمین جـــــــــــــــولای

شانسکی این بار هندزفری تو گوشم نبود، ولی بازم داشتم ترجمه کار میکردم اصلا توی کلاس نبودم، که یهو...

استاد اسممو صدا کرد و گفت "شما بخون ترجمه کن"

آقاااااااااااا من یه نگاه به سمت چپ کردم دیدم دوستم داره سریال نگاه میکنه((231))((231))((231))
یه نگاه به سمت راست کردم دیدم ثمین جولای جزوه دستشه، با خودم گفتم "هااااا از این بپرسم که تو باغه."
هیچی دیگه با آرنجم یه سقلمه زدم بهش، یه نگاه "بگو از کجا مونده" بهش انداختم، این نفهمید منظورمو.
سقلمه دومیو که زدم، یهو استاد گفت:

خانوم، اگه سوالی داری از خودم بپرس با جـــــــــــمیل ثــــــــــــــولای چیکار داری /:((207))

یهو کلاس ترکید از خنده((207))
جمیل ثولای آخه؟!!!((206))((206))((206))

استاده از فرط خنده و خجالت سرخ شده بود، خندۀ کلاس هم قطع نمیشد. ((42))

ما دیگه به دختره میگیم جمیل ثولای، کلا حروف اول اسم و شهرت همه رو جابجا کردیم، عمرا اگه این تپق یادمون بره
آخرشم یادش رفت ازم درس بپرسه((72))

skghkhm
2015/12/20, 21:24
ینی من جیگرم سوخت اینو خوندم!!!!!نامردا!!!
وااایییییی!!!من جات بودم کل اون مدرسه رو...!((127))استغفرال...!!!وووییی! خداصبرت بده بااین وضعیت پرورشی مدرستون!http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28173%29.gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20%28232%29.gif
وای هنوز دارم حرص میخورم به خاطرت!!!!

گرچه گذشته ولی حساب کن خودم چقدر سوختم:((

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


وای این تاپیک چه باحاله :دی
میگم نمیشه من یه خاطره از یونی بگم؟ تر و تازه از تنور دراومده؟

میگم...


ما این ترم زبان تخصصی داشتیم با یه استادی که ادعا میکرد تافل داره، بعد suggestion رو "ساگسشن" تلفظ میکرد... یا focus رو عینا میگفت "فوکوس" .... بگذریم...((231))
خلاصه من دو سه جلسه اول به حرفاش گوش میدادم، بعدش دیدم خودم از این اسسسسسسسسستاد بیشتر بلدم، خیلی شیک و مجلسی از جلسات بعد هندزفری میذاشتم توی گوشم، رمان ترجمه میکردم. بعد این فک میکرد این چیزای انگلیسی جلوی من همون جزوه‌س چیزی نمیگفت. خودمم میرفتم ردیف اول میشستم که ازم درس نپرسه :دی


جلسات به همین منوال میگذشت تا این که... آخرین جلسه من طبق معمول نشسته بودم ردیف اول، رفیقم سمت چپم نشسته بود، و سمت راستم یه دختری نشسته بود به اسم ثمین جولای
دقت کنین
ثـــــــــــمین جـــــــــــــــولای

شانسکی این بار هندزفری تو گوشم نبود، ولی بازم داشتم ترجمه کار میکردم اصلا توی کلاس نبودم، که یهو...

استاد اسممو صدا کرد و گفت "شما بخون ترجمه کن"

آقاااااااااااا من یه نگاه به سمت چپ کردم دیدم دوستم داره سریال نگاه میکنه((231))((231))((231))
یه نگاه به سمت راست کردم دیدم ثمین جولای جزوه دستشه، با خودم گفتم "هااااا از این بپرسم که تو باغه."
هیچی دیگه با آرنجم یه سقلمه زدم بهش، یه نگاه "بگو از کجا مونده" بهش انداختم، این نفهمید منظورمو.
سقلمه دومیو که زدم، یهو استاد گفت:

خانوم، اگه سوالی داری از خودم بپرس با جـــــــــــمیل ثــــــــــــــولای چیکار داری /:((207))

یهو کلاس ترکید از خنده((207))
جمیل ثولای آخه؟!!!((206))((206))((206))

استاده از فرط خنده و خجالت سرخ شده بود، خندۀ کلاس هم قطع نمیشد. ((42))

ما دیگه به دختره میگیم جمیل ثولای، کلا حروف اول اسم و شهرت همه رو جابجا کردیم، عمرا اگه این تپق یادمون بره
آخرشم یادش رفت ازم درس بپرسه((72))
پس چه حالی کردی تو!!!!:))
مثل یه دختره تو کلاس ما بهش گفتن یه جمله مفعول دار بگو گفت: put me near the egg
حالا ایراد جمله اش به کنار میخواست بگه تخم مرغو بذار پیش من ....
گفت منو بذار نزدیک تخم مرغ((206))((206))((206))((206))((206))

skghkhm
2016/01/03, 12:07
اندر احوالات امتحان نهایی 2:
القصه((50)) امتحان نهایی داشتیم و بردنمون یه مدرسه دیگه تو سالن اجتماعاتشون واسه امتحان دلیلش هم نمی دونم واقعا چه نوع .... مشکل خاصی بود که هر سال واسه امتحانات نهایی مدارس رو می بردن این ور اون ور ...((230))((89))
خلاصه صندلی مو پیدا کردم ونشستم که یهو دوتا از بچه ها اومدن با چشمهای که برق میزد گفتن: کوثر تو که هیچ وقت تقلب نمی کنی !:derpina:
گفتم : خب که چی؟:letsdothis:
خندیدن و رفتن:SpiderpMan:
پس از لحظاتی با صندلی مراقب اومدن وصندلی مراقب امتحان رو گذاشتن درست جفت صندلی من.:Milk:
با عصبانیت بلند شدم که صندلی رو جابه جا کنم اما از شانس زیبای من، مراقب اومد:ffff:. یه خنده ی نیش داری کردو گفت : عاخییییی ببین امسال تا عاخر امتحانا کجا افتادم. چه چهره های معصومی چه دختر گلیییییی!:ExcitedTroll:
منو می گی ینی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:shaking:
تا آخر امتحانا هر چی صندلیشو میبردم یه جادیگه برش میداشت می آورد کنارم میگفت: نمی دونم کی هی صندلی رو جابه جا می کنه عاخه!؟:sadtrollface:
حالا تو پست های بعد بهتون می گم چه کارها کرد همین مراقب گرامی!!!!!!!!!!!:yuno::Facepalm::newspaperguy tear:

skghkhm
2016/01/12, 20:06
خب امتحان اول بود و استرس اولین امتحان نهایی و برگه ها توزیع شدن((95))
که به ناگاه مراقبی که همسایه ام بود دوستش رو در آن طرف سالن دید.
با خویش گفتم چه شناسی آوردم الانه میره پیش دوستش((108)) اما تاحالا باید یه درک سطحی از بخت و اقبال من دستت تون اومده باشه!:okay:
القصه دوستش از اون ور سالن اومد این ور (خوشبحال بچه های اون ور):no:
دو نفری شروع به احوال پرسی کردن تا به حال واحوال پسر سومی مراقب اولیه رسیده بودن من سه سوال اول رو حل کرده بودم .:sadtrollface:
مثلا فک کن یه جا به جای ناصر خسرو قبادیانی نوشته باشم شهرام پسر سومیم!:why:
خلاصه گفتم حتما احوال پرسی شون که تموم شد میرن دیگه اما مراقب همسایه بنده شروع کرد به در دل عاقا پسرش رفته بود سربازی :wtfisthat:
همش می گفت :" بچم حساسه خیلی نگرانشم اگه سیگاری قلیون یشه چه خاکی برسرم کنم؟وای نکنه یهو...":cry:

که اون یکی گفت: "پسر من از وقتی اینترنت خونمو نو وصل کردم قلیونی شد!:f7u12f:
الانم به عشق اینکه پادگانشون شاید وای فا داشته باشه اولی همه رفته سر صف سربازی! ":megusta:

هرچی من سرفه کردم فایده نداشت:yuno:
آخرش هم مراقبه برگشت گفت :عاخیییی این دختره سرماخورده انگار!:cerealguyspitting::newspaperguytear:
حالا میگم فرداش برا امتحان ریاضی چه کرد!!!!!!http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(57).gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(57).gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(57).gif

Banoo.Shamash
2016/01/12, 21:15
ینی بدبختی در حد مسابقات تیم ملی پارالمپیک جهانی:)) :))

mixed-nut
2016/01/13, 01:26
خخخ خیلی عالی بود((42))
ینی درد مشترک هاااا




ولی ما امروز یه امتحان دادیم مراقبمون یه استاد خانوم خیییییییییلی دوست داشتنی و با فهم و کمالات، اصن هرچی بگم کم گفتم، فرشته بود روی زمین، اصن یه چی من میگم شما یه چی میشنوین. :دی

خلاصه سرش رو برده بود توی گوشیش، فقط یه بار سرش رو بلند کرد گفت: بچه ها کمی آروم تر صحبت کنین ((42))

دیگه یه کم که گذشت ما خودمون خجالت کشیدیم بلند شدیم اومدیم بیرون. ینی فقط کافیه استاد ورقه یکی رو اصلاح کنه به بقیه اصلا نگاه نکنه همون نمره رو به همه بده ((42))

بسی خوش گذشت :دی

mixed-nut
2016/01/15, 15:01
اندر مزایای دوستی با خرخونای کلاس اینه که:

لازم نیست توی فرجه ها درس بخونی.
فقط کافیه شب امتحان از دوستای خرخونت درخواست کنی خلاصه هاشون رو باهات به اشتراک بذارن :دی
والااااااا
فرجه ها برای اینه که بری مهمونی، خوش بگذرونی، به خودت برسی، حسابی بخوری، چاق بشی، چله بشی تاااااااااا امتحانا بخورنت :|

narges.o
2016/01/15, 16:30
خب امتحان اول بود و استرس اولین امتحان نهایی و برگه ها توزیع شدن((95))
هرچی من سرفه کردم فایده نداشت:yuno:
آخرش هم مراقبه برگشت گفت :عاخیییی این دختره سرماخورده انگار!:cerealguyspitting::newspaperguytear:
http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(57).gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(57).gifhttp://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/1%20(57).gif

این که خیلی خوبه!!!فرض کن دوتاامتحان داری { تعجب نکن کاملا واقعی و ازمزایای مدرسه عزیزمه!!!:| } !((77))یکیش تخصصی مثه هندسه!!!ایکیم عمومی مثل دین وزندگی!!!که کلی عین میرزا بنویس باس بنویسی اونم چی تویک ساعت ونیم!بعد ببرنت تو سالن اجتماعات!!200تابچه!!!بعد این معاونای...!((104))بااون کفشا وپاشنه ها ازینور سالن به اونور سالن برات رژه نظامی اجرا کنن اونم چی!باشعار : همگی ساکت!خانومم مگه نگفتم حرف نزن!تو تکون نخور!خانوم ایکس برگتو بچسب فلانی صاف بشین!و.....!((66))

shery
2016/01/16, 19:27
بنده همینجا و در همین لحظه چندین شاهد برای تایید این قضیه دارم که میخوام تعریف کنم .
در این حد که هیچ وقت نمیزارن یادم بره .. .

کلاس پنجم دبستان ...مسابقات انشا . .. دبستان عباس وزان - جمعیت ۵۰۰ نمره دانش اموز - همراه چند تا داور و کلاا معلما و مدیر .
معلم :

(‌قبلش بگم معلم از من خواسته بود برا این روز انشامو اماده کنم . .. ولی خب ...منم دیگه . )

-شهرزاد پاشو بیا انشاتو بخون ( موضوع انشا :‌یک روز خاطره انگیز شما )‌
- بله چشم الان . ( با ارامش دفتر انشارو از کیفم خارج میکنم و به سمت جلوی صف حرکت میکنم . و بعدم میرم بالا سکو . )

- اهم اهم ....اینم یه روز خاطره انگیز من دیروز کلاس زبان انگلیسی داشتم ...وسطای کلاس مادرم برای بردن من امد . برادرم ۳ سالش است وووو ......( ۱۴ دقیقه بعد )
صدای خنده و دست و کل مدرسه را پر کرده .
- خب تموم شد ؟
- نه نه ادامه داره ( جو گیریه دیگه تشویق ندیده بودم خب )
- خانوم تروخدا بزارید ادامه بده باحالا
- خانم خواهش
- باشه باشه بخون تموم شه .
- خب بعد از انکه برادرم زد کلاس را کلااا داغون کرد ....( ۱۵ ربع تا ۲۰ دقیقه بعد )‌و تمام .
دست جیغ . هورا ....

معلم - خوب بفرمایید بشینید . . . نفر بعدی خلاصه چند بعدم میان میخونن بعدم رای گیری میشه .
برنده . شهرزاد ...

معلم - خب خب حالا بیار امضا کنم نمره اتم بدم (‌اون موقع از اون عکس برگردون قلبی خوشگلا هم میزدن جایزه اشم یادمه از اکیفای لوازم تحریر بود همه چی توش داشت . )‌
بفرمایید خانم .

معلم - بعد ۵ دقیقه زیرو رو کردن دفتر .....خب الان اینی که خوندی کوش ؟ چرا صفحه خالی جلو من گذاشتی؟

من - راستش خانوم دیشب میخواستم همینی که الان خودنم رو بنویسماااا ولی خب خسته بودم نشد دیگه ... خلاصه دیگه بعدا مینوسم حالا مهم اینه که خوندمش .

قیافه معلم . - - - - -- -- - - پوکر .
چند دقیقه بعد کل جمعیت پوکر
مدیر : نیم ساعته داری میخونی خاطره تعریف میکنی .....کلاس زبان فلان ....
- ام اجازه هست خانم . من کلاس زبانم نمیرم . (‌داداش دارم دیگه ) ولی خب دوست داشتم یه روزی همچین اتفاقی بیوفته .

کل جمعیت .همچنان پوکر .
معلم کلا اون روز پوکر .
مدیر کلاااا بعد این همه سال منو میبینه پوکر .
فک کنم حتی داورایی که اون روز از منطقه اومدن بودن هم یادشون نره . . .
۴۰ دقیقه یه الف بچه برا اینکه ابروش نره نشسته داستان الکی تعریف میکنه ...۴۰ دقیقه به اصرار دوستام تو حیاط موندن برا انشا خوندن .

جاتون خالی این شد خاطره ی من و برنده ی اول مسابقه انشا و یه دفترچه ی خالی با یه نمره ی بیست وسطش .
هنوزم دارم اون دفترو ...
ولی این شد که هرکی از اون موقع تو خیابونی جایی منو ببینه بگه یادته اون روز چه طوری کلا علافمون کردی ... هنوزم قیافه معلمم خانوم جایگانی رو یادم نمیره ... از همین تریبون بوس بوس .

دبستان بقل خونه امونه هر روز تقریبا از جلوش میخوام برم سر کار رد میشم ...گاهی مدیرمون منو میبینه ...هنوزم قیافه اش وا میره ( فک کنم خیلی کینه ای باشه )‌.

skghkhm
2016/01/19, 08:07
اندراحوالات امتحان نهایی4:

امتحان ریاضی داشته باشی((231)) + امتحان نهایی باشه ((105))+ دخترهم باشی((221))=شونصد کانتینر استرس((220))
وارد سالن که شدم دیدم صندلی مراقبه نیستش(وجدانی این بار کار من نبود)((3))
هنوز لبخندم کامل برلبانم ظاهر نشده بود که محو گشت:megusta:
مراقب گرامه صندلی بر دوش اومد گفت: باورت میشه صندلیم پشت در بود؟؟؟؟:why:
خلاصه اون روز دوست جونی مراقبه نیومده بود (مایه شادی روح من):SpiderpMan:
گفتم یه امروز رو راحتم که...:wtfisthat:
مراقبه یهو برگه سوال رو از زیر دستم کشید. و شروع کرد به خوندن .عاخه یکی نبود بهش بگه تو مگه دبیر ریاضی؟؟؟:ffff::Milk:
کمی که گذشت دیدم نه بابا سر در نمیاره هیچی میخواد مسئله بکشفه . صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید خانووووم دارم امتحان میدم ها!!!:sadtrollface:
یه نیم نگاه بهم انداخت گفت: منم دارم می خونم خو:shaking:
یه قیافه مظلوم گرفتم وگفتم: وقتم داره میگذره استرس دارم :cry:
یک نظر ترحم آمیز بهم انداخت و برگه ام رو داد:pokerface:
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که برگه پاسخ نامه ام رو از زیر دستم کشید:no:
یعنی منو می گی گفتم اصلا صورت جلسه کنه فدا سرم ! داره زجر کشم میکنه .با عصبانیت گفتم : وقتم تمو م شد عهه برگه مو بدید .((104))
طفلی ترسید برگه ام رو بهم پس داد . بعد دیدم مثل آونگ هی میره صندلی ردیف اول هی برمی گرده ((119))((119))
عاخرش گوشامو تیز کردم شنیدم دختری که هی این مراقبه میرفت بالاسرش میگه: سوال دوم...سوال دو((209))((209))((209))
منم با خوشنودی سوالها رو رو حلیدم فقط سوال دو رو حل نکردم((71))((71))
هی این مراقبه اومد رفت عاخرش فکر کرد بلد نیستم رفت رو دست یکی از من خوش شانس تر((102))
وقتی رفت.سواله رو حلیدم و بعد برگه مو تحویل دادم.((37))

اگه گفتید خاطره بعدیم چیه؟؟؟
معلم جدید کلاس خعلییی باحاله این خاطره، اصلا همه این تاپیک یه طرف خاطره معلم جدید کلاسمون یه طرف
منتظر باشید((3))((3))((3))

skghkhm
2016/01/19, 09:45
یه تغییراتی حاصل گشت برید پست اول صفحه نخست بخونید((86))

fAEZE
2016/01/21, 16:41
این مراقبا تا ما رو دق ندن ول نمی کنن که
من تو سرو صدا خیلی بیدقت میشم افتضاح سوال جا میندازم جا به جا می نویسم خلاصه 2تا3نمره الکی از دست میدم حالا مراقبه دو برار اسپیکر ولوم داشتا یک ریز حرف میزد منم برگشتم به بچه ها گفتم ساکت شید دیگه:دیدو:(با داد و دعوا)یهو مراقبه خفه شد گفت بچه ها ساکت باشید من نباید حرف بزنم این خانم حواسش پرت میشه یهامتحان دیگه ام گفت فلان کلمه رو عوض کنید منم هنوز سوال یک بودم اون کلمه هم تو همون سوال بود عوضش کردم بعد امتحان فهمیدم که توی سوالای اخر باید عوضش میکردیمx(((9))
کلا با ما مشکل دارن این جماعت

skghkhm
2016/01/22, 10:50
معلم جدید کلاس1
سلاااااام برو بچ دلم نیومد روز تعطیلی از خاطرات روح افزای من بی نصیب بمونید.((216))
خب از اونجایی که من بسیار خوش قولم بفرمایید اینم خاطره ی باحال معلم جدید کلاس:
دیگه سال های آخر دانش آموزی بود اما هنوز ارشد مدرسه به حساب نمی اومدیم.((25))
مدیر مدرسه مون خانم روشن فکری بود و همیشه بر این باور بود که تغییرات باعث پیشرفته حالا به چه طوری و چه زمانی کار نداشت.((77))
البته یه تفکر برتر از نظر خویشتن خودش هم داشت که: هنر افیون درسه ((127))
خلاصه این مدیر گرامی بنابر تفکرات ممتاژ(خخخ) خودش تصمیم گرفت برای پیشرفت و درخشش هرچه بیشتر مدرسه پر از ستاره ی ما یه تغییراتی اعمال بنماید.((66))
اولین تغییرات تغییر دکوراسیون سرویس بهداشتی مدرسه مون بود. ((119))
در وسط سال تحصیلی زد کل سرویس بهداشتی مدرسه رو ترکوند . بعد زنگهای تفریح شونصدتا دانش آموز میرفتن مدرسه بغلی((228))((227))
خلاصه در ادامه همین اهداف روشن فکرانه برداشت چندتا معلم جدید آورد مدرسه مون اما این معلمای جدید یه فرقی با همه معلمای مدرسه مون داشتن.((54))
فک نکنید دکتر بودن ها.نخیر آقا بودن:Milk:
اوه چه سرو صدایی شد. معلم آقا در مدرسه ما
خب عزیزانم جونم براتون بگه که سه عدد معلم آقا اومد اولی رو کلا از تو پلاستیک در نیومده بردن سر کلاس سال آخری ها.معروف بود به نظم و تدریس دقیق.
دومی یه پیر مرد خیلییییییییییی پیر بود .اصلا بابابزرگ خوبی بود. مدام اشتباهی بهش م یگفتیم :خانم اجازه!:SpiderpMan:
اونم میگفت : خانم خودتی:sadtrollface:
عاخییییییی از اون عاشق های علم ریاضیات.اصلا کار نداشت مابفهمیم یانه !:pokerface:
میرفت پا تخته می نوشت تا تخته پر شه بعد برمیگشت میدید ما همه به طرز مشکوکی مبهوت تخته ایم.((231))
بعدا می گفت:" اینطوری که نگاه می کنید دو حالت بیشتر نداره یا همه فهمیدید .یا هیچکی نفهمید":fuuthatshi:
همیشه کلاس فوق العاده میذاشت که برسه تمرینات فوق درک رو بهمون یاد بده.:ohgod:
بیچاره زیاد تلاش می کرد .اتفاقا هر هفته زنگ فوق العاده کلاس بغلی مون معلم نداشتن و جیغ ممتد.....:shaking::no::letsdothis:
و اما معلم مذکور سومین معلم. معلم فیزیک مون! یه جور ینی یه جور حالش را بگرفتیم دخملا
البته اول اون حال ما رو گرفت بعد مدام می گفت : "من مدرسه پسرونه که میرم یک باحالن شوخی می کنن دعوا می کنن کلاسشون باحاله اما شما هاچی دخترید دیگه!"
ماهم در یک حرکت دسته جمعی....
بعدا می گم در انتظار بمانید....:11192_gholi2::26502_dorbin::77362 _(sorati):

skghkhm
2016/01/24, 20:32
معلم جدید کلاس2
بذارید از اول همه چی رو بگم براتون که چه شد آنچه شد....
معلم فیزیک مون علاقه مند به بحث های حاشیه ای بود و در یک جمع دخترانه که حرف به طور فزاینده ای حرف میاره عملا درس خاصی داده نمی شد.((93))
بعد وسط این گپ های عصرانه مثلا من یهو میگفتم :آقا اجازه !چطوره از این به بعد بیاییم مباحث مهم کتاب رو کنفرانس بدیم و شماهم واسه نمره پایانی تاثیر مثبت بدید((3))
به ناگاه معلم گرامی چرخید سمت من.اومد جلو و پرسید: مدینه فاضله داریم؟((228))
گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟((227))
آقا معلم دوباره سوالش رو تکرار کرد.
معلم مون هم در حالی عقب عقب می رفت گفت: پس از این نظراتی که برای مدینه فاضله ست نگو((230))
وشروع کرد به خندیدن.((54))((42))
من مونده بودم ربطش چیه؟:hmmm:
که یهو یکی از بچه های شیطون کلاس گفت: آقا من یه فکر جدید و جذاب دارم:SpiderpMan:.چطوره از این به بعد مطالب مهم کتاب رو کنفرانس بدیم.:lol::ExcitedTroll:
واکنش معلم مون:احسنت عالیههههه بچه ها از این دوست تون یاد بگیرید فکر نو و پویا یعنی این!:troll:
خوب که فکر کردم دیدم اون هم کلاسیم کلا جمله مو کپی پیست نکرده به جای مباحث گفته مطالب:wtfisthat::Milk: :no:
القصه یه عادت دیگه این دبیر گرام علاقه شدید به انواع شیرینی جات بود وبه هر بهانه بچه ها رو می گفت که باید شیرینی بیارن.:why:
آخر ساعت که می رسید می گفت : بالاترین نمره امروز کیه؟ فردا شیرینی بیار....پایین ترین نمره کلاس کیه؟؟؟ فردا شیرینی بیارو...:pftch:
یه روز امتحان نداشتیم زنگ داشت می خورد یهو یادش اومد به کسی نگفته فردا شیرینی بیاره یکی از بچه ها نیم خیز شده بود که زنگ خورد بپره بیرون. بهش اشاره کرد و گفت:نرگس کجایی هستی؟
نرگس گفت: اصفهانی!:pokerface:
معلم گرامی فرمود: عهههه فردا شیرینی بیار دانمارکی باشه ها!:troll:
حالا می خواهید بدانید ما چه کردیم با او؟! تا پست بعد منتظر باشید خخخخ((111))((72))((3))((3))((3))

skghkhm
2016/01/27, 15:49
سلام علیکم خاندان پیشتازی
حالا روزی که منتظرش بودید فرا رسید.((102))
این شما و این هم آخرین قسمت خاطره ی معلم جدید کلاس و آنچه ما کردیم.
معلم جدید کلاس3

هم کلاسی نازنین ما یک جعبه بزرگ شیرینی دانمارکی بخرید و بیاورد.((82))
زنگ اول و آخر فیزیک داشتیم. خب زنگ اول آقا معلم اومد دید یک جعبه بزرگ شیرینی محبوبش رو میزشه گل از گل چهره ی متفکرش شکفت.((200))
دوست اصفهانی ما به همه بچه ها شیرینی تعارف کرد اما جز یکی دو نفر هیچکی نخورد.((78))
وقتی هم زنگ تفریح خورد آقا معلم گفت: خب همش موند که ...پس بذارید همینجا باشه شیرینی ها تا زنگ آخر من بیام!:))((3))
خب در این جا بود که کار ما شروع شد.((72))
تا تونستیم شیرینی خوردیم.دیدیم تموم نمیشه بردیم جعبه رو کلاسهای دیگه تو مدرسه چرخوندیم بقیه نمی دونستن چه خبره میگفتن: شیرینی چیه؟((25))
بچه های کلاس ماهم می گفتن : برا یه خبر خوبه!((76))
خلاصه خخخخ جعبه خالی رو درش رو گذاشتیم و خیلی شیک گذاشتیم رو میز آقا معلم.((111))
خودمون هم باچهره های عادی و خنده ها ی زیر پوستی رفتیم نشستیم که یهو یکی از بچه ها در لحظات آخر رفت داخل جعبه یه چیزی نوشت. و اومد نشست.((54))
وقتی معلم اومد هنوز سلام نکرده بودیم اول همه رفت سراغ شیرینی ها ((207))((207))((207))
.اما زرنگ بود یه لحظه در جعبه رو باز کرد دید خالیه درش رو زود گذاشت. عهههه نقشه هامون برباد فنا رفت. :unhappy:
شیطون کلاس یهو گفت: الان درستش میکنم.:SpiderpMan:
بلند شد و روبه یکی دیگه از بچه ها با صدای بلند گفت: حساب نیست آقا معلم در جعبه رو بر نداشت اصلا.:letsdothis:
اون یکی هم کلاسیمون که نقشه رو گرفته بود گفت: چرا برداشت.مطمئنم:pftch:
بعد شاگردشیطونه گفت: اگه برداشته بود من برا همه پیتزا میارم.:lol:
آقا معلم گرامی گوشش تیز شد .سریع پرید وسط حرفا و گفت :چرا بازش کردم.:okay:
شاگرد شیطونه گفت: آقا از کجا معلوم راست می گید شاید واسه پیتزا دارید می گید.:troll:
معلم مون هم گفت : نشون به او نشون که ته جعبه نوشته بودید: شرمنده تموم شد!((206))((206))((206))((206))
عاغا کلاس رفت رو هوا دست جیغ هوراااااا:ExcitedTroll::ExcitedTroll::Exc itedTroll::ExcitedTroll:
مردیم از بس خندیدیم .:derpina::Milk::yuno::SpiderpMan::pftch::troll::t roll::troll::lol::lol::lol:
خاطره بعدی چه بگم؟ گروه سرود خوبه اونم خیلییی خنده داره تا بعد منتظر بمانید پیشتازیییییی هاااااا

narges.o
2016/01/27, 22:48
منم اومدم یه خاطره تعریف کنم ازدبیر زبان((46))
انصافا خیلی دبیر خوب وباحالیه ها((49))ولی گاهی....!
ما سال اول و ورودی های جدید ومثلن خاص((230)) مدرسه بودیم و کلا همه معلما دنبال زهر چشم گرفتن بودن!:SweetJesus: که چون این بچه ها سال اولن نباس رو بهشون بدیم و باید جمعشون کنیم وخلاصه ازین حرفا!((106))
اقا هفته اول بایه حس وحشت از دبیرستان بود اما حداقل خیالمون تخت که فعلا فقط درس میدن.((82))وخطری بیش از این مارو تهدید نمیکنه.((231))
این دبیر زبان عزیزم درنوع خودش خاصه اصن!((200))این خانوم درس داد وقرار شد هفته بعد بپرسه.اونم چی رو بپرسه؟!؟؟؟!؟یه صفحه لغت که درس داده بود!:pokerface:فقط همون!((104))
گذشت وهفته بعد رسید. ماهمه دلخوش که عمممممرررررن بپرسه بابا!((66))مگه چی درس داده که بخواد بپرسه!!؟:newspaperguytear::hmmm:
این خانوم وارد کلاس شد.اومده نیومده یه داد کشید سااککتتتت!میخوام بپرسم!((76)):happyforeveralone:
:wtfisthat:ماهم همگی کپ کردیم:Milk:.این خانم محترم دفتر رو گذاشت جلوش. وتنها با دو چشمی که از پشت اون دفتر نارنجی رنگ بی ریخت معلوم بود همه رو زیر نظر گرفت!((62))(شبیه فیلم جناییا!ینی کسی نبود که اززیر نظرش نگذرونده باشه!)یه برگه ازکیفش درآورد.درانتها خودکار به دست ، گفت:هر کی اسمشو میخونم بیاد پای تخته.:ExcitedTroll:
شروع کرد به خوندن!از حرف الف تا ی !خلاصه اسما رو خوند و کتاب رو برداشت که اون چارتا لغت آبکی رو بپرسه!:megusta:ماهام که اونجا به ردیف شده بودیم یه نگاه کردیم به ردیف نیمکتای جلومون!:ohgod:
:cerealguyspitting:" ازیه کلاس 30 نفره ،فقط 4 نفر روی نیمکتا نشسته بودن !فقط 4 نفر!!!!! ":fuuthatshi:


ینی همه رو برد پای تخته!بماند که چیجوری خودمون رو جاکردیم جلوی تخته!شبیه ارتش به صف کرده بودمون!خلاصه یه نگاه 26 نفری از سمت تخته ویه نگاه 4 نفره از وسط کلاس اجماعا همگی به معلم انداختیم!:yuno:ویهو همه با یه تک نیشخند معلم :troll:منفجر شدیم ! دبیرمون خودش ناباورانه نگاه میکرد اما اون ته ته ها هم میدونس:SpiderpMan: چیکار کرده!:))
نامرد کل زنگ ازهمه پرسید!!!یه نفرهم قصر در نرفت!:Facepalm:
حالا قشنگی کل جریان اینجا بود که اومد از در کلاس بره بیرون کیفو زد بغلش در زد :fuuthatshi:؛ در رو باز کرد وبعد رفت بیرون!:troll:خیلی شیک هم در روهم بست:trollbaby::))وما باز هم منفجر شدیم ازخنده!:lol::ExcitedTroll:
این بود خاطره + انشای من:derpina:

Magystic Reen
2016/01/27, 23:44
سوم ریاضی ما کلن 18 نفره.
ما سه نفریم که بغل هم میشینیم. من و مریم و نرگس. عادت جدید پیدا کردیم کاغذ خط خطی میکنیم سر کلاس نوبتی از توش نقاشی در میاریم. یک فروند دبیر جبر خیلی خیلی خاص هم داریم که اصن غیرقابل پیش بینیه. ما به عادت داشتیم نقاشی در میووردیم یه هو دبیره از پشت خم شد روی صندلیامون که ببینه چه میکنیم. وبرگه رو که دید اول زد زیر خنده پقی بعدم دستش و دراز کرد و برش داشت. تنها حرکتی که تونست از ما سر بزنه این بود که یه تیکه اش که مشکلات اخلاقی داشت رو در صدم ثانیه پاره کنیم. دبیر گرامی هم گفت بزرگ شید و رفت نشست سر جاش و برگه رو هم گذاشت جلوشو هر از گاهی نگاهش میکرد و میزد زیر خنده.
اخرشم برگه رو داد و گفت خلاقیت زیادم خوب نیستا.
و از اون به بعد بهمون میگه خانمای خلاق |: و تنها کلاسی که سرش نقاشی نمیکشیم کلاس جبره.

Abji
2016/01/28, 12:28
تایید می کنم^_^این همه تلاش و اون همه بد آوردنو شیرین جان پشتکارت عاااافرین داره خواهری

skghkhm
2016/01/28, 12:47
سوم ریاضی ما کلن 18 نفره.
ما سه نفریم که بغل هم میشینیم. من و مریم و نرگس. عادت جدید پیدا کردیم کاغذ خط خطی میکنیم سر کلاس نوبتی از توش نقاشی در میاریم. یک فروند دبیر جبر خیلی خیلی خاص هم داریم که اصن غیرقابل پیش بینیه. ما به عادت داشتیم نقاشی در میووردیم یه هو دبیره از پشت خم شد روی صندلیامون که ببینه چه میکنیم. وبرگه رو که دید اول زد زیر خنده پقی بعدم دستش و دراز کرد و برش داشت. تنها حرکتی که تونست از ما سر بزنه این بود که یه تیکه اش که مشکلات اخلاقی داشت رو در صدم ثانیه پاره کنیم. دبیر گرامی هم گفت بزرگ شید و رفت نشست سر جاش و برگه رو هم گذاشت جلوشو هر از گاهی نگاهش میکرد و میزد زیر خنده.
اخرشم برگه رو داد و گفت خلاقیت زیادم خوب نیستا.
و از اون به بعد بهمون میگه خانمای خلاق |: و تنها کلاسی که سرش نقاشی نمیکشیم کلاس جبره.

ماسر کلاس گسسته اینچنین میخندیدیم و آسوده بودیم لکن معلمش هرازگاهی چشم غره میرفت ماهم خجالت میکشیدیم (به اندازه چند ثانیه) :))
خعلی مهربون بود یادشششش بخیر
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


تایید می کنم^_^این همه تلاش و اون همه بد آوردنو شیرین جان پشتکارت عاااافرین داره خواهری

عاره میدونی که (خخخخخ)
همه میگن ((200))
ساعت چنده ؟بریم نماز بخووونیم

UNITY
2016/01/28, 20:23
خاطره که زیاده ولی برا محیط سایت خوب نیست ((69)) دبیرستان پسرونه است دیگه نمیشه کاریش کرد((119))((119))((119))

mixed-nut
2016/01/28, 21:12
ما دوم دبیرستان که بودیم، درست 25 خرداد آخرین امتحانو دادیم و درجا سوار اتوبوس شدیم و ما رو مدرسه برد اردوی مشهد.
حالا بماند که قسمت راننده رو با یه چادر از بقیه اتوبوس جدا کرده بودیم، پرده‌هارو کشیده بودیم و دیسکو راه انداخته بودیم:800179:
زائر بودیم خیر سرمون:troll:

قسمت جالب ماجرا این جا بود که ما مدرسه مون شاهد بود، همه چادر سرمون کرده بودیم با صندل‌های رنگارنگ (هوا بس ناجوانمردانه گرم بود((200)))
خلاصه ناهار یا شام رو که پیاده میشدیم، اول میرفتیم مسجد برا نماز و اینا، بعد از اونجا میرفتیم رستورانی، غذاخوری جایی.
این وسط بعضیامون (مدیونید فک کنین منم جزوشون بودما) نمی رسیدیم با جمع بریم سمت رستوران، عقب می موندیم. تو شهر غریب و همه جا ناآشنا، مسیر رستورانو هم که نمی دونستیم، برا همین از social GPS استفاده میکردیم:
خیلی ساده میرفتیم سمت یه مغازه‌دار و میپرسیدیم:
- آقا یه تعداد چادری ندیدی که به یه سمتی برن؟
و به این منوال مسیریابی میکردیم :دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خاطره تعریف کردن پسرا:
**** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* ************** ********* ***** **** ********** **** ******* ** *** ******* **********:Facepalm::Facepalm::Facepalm:

Abji
2016/01/29, 12:28
مسیر یابیت. باحال بود ((71))
خخخخ

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

مسیر یابیت. باحال بود ((71))
خخخخ

skghkhm
2016/02/01, 13:25
سلام سلام بچه ها
حالتون خوبه؟
سلامتین؟
همین دیگه خواستم حال و احوالی از تون بپرسم خداحافظ
خخخخ تا اسممو می بینید می شتابید برا خوندن پست جدید
حالا حالتون گرفته شد؟
خیلی خب گریه نکنین پست جدید میذارم
کجا بودیم؟ هان
گروه شرود مخچگان:

کلی کلاس بالا گذاشتن برامون که هرکسی رو انتخاب نمی کنیم. باید درستون خوب باشه و تعهد بدید شرکت در گروه سرود به درس خوندنتون لطمه ای وارو نمی کنه!((68))
بعد باید تست بدید بعد باید رضایت نامه بیارید بعد باید.....((85))
خلاصه من و 15 نفر دیگر از مراحل دشوار گذشتیم و انتخاب گشتیم برا گروه سرود نخبگان مدرسه فلان!(5)
همه دور هم جمع گشتند تا اسامی ثبت گردد .گفتم برم پیش بچه ها بایستادم با هاشون آشنا شم .((209))((62))
وقتی وارد سالن شدم. همه برگشتن سمتم. قیافه ها نگو عاغا تیپ ها اصلا نگو ...((95))
_اممم مثل اینکه اشتب اومدم ((119))((231))
_بیا این گروه هنریمونه، بچه کپ کرد. این اصلا تو فاز نیستا...بیا تو دم در بده((102))
_نه دم در خوبه ((94))
_ وایساااا مگه واسه سرود نیومدی((114))
_چرا((78))
_بیا اینجا ببینم >:)
_برا چی؟
_هیچی کاریت نداریم که((3))
_سلام((87))
_چه مؤدبم هست. چشاتو ببند((37))
_واسه چی؟؟؟
_بببند(همگی باهم)((76))
_عاخه واسه چی؟(عین ببعی بودم که گرگا تنها گیرش آوردن)((227))
_دهه ببنند
_باوشه(در ذهنم این محاسبه رو کردم: اگه بخوان سر به سرم بذارن=تکواندو=لگد)((218))
بعد چند ثانیه یه نفس بوگندو به صورتم نزدیک شد و گفت:بچه ها نه!!!!((206))
(الان دخترا فهمیدن چرا!پسرا هم نفهمیدین مهم نیس)
چشامو باز کردم و گفتم:
_میگم چرا پونزده نفریم مگه شونزده نفر انتخاب نشدن؟
_یکی کم شده
_ینی بعدا میاد
_کلا از مدرسه رفت
_عه به خانوم فلانی گفت که رفت؟
یه سه دقیقه ای خندیدن
_ترک تحصیل کرده
_عاخییی چرا؟
_تو خودتو ناراحت نکن پوستت چروک میشه
بازم خنده ......:))
در اینجا بود که زیر لب گفتم: خدایا غلط کردم اومد اینجا غلط کردم...:wtfisthat:
القصه چند روز بعد که قرار بود استاد موسیقی رو زیارت کنیم مسئول مربوطه (دیگه خودتون می دونید کیه)
اومد گفت : عزیزانم نیم ساعته که زنگ خورده همگان رفتند و منم دارم میرم استادم تا چند دقیقه دیگه میاد.:derpina:
به ناگاه من برخواستم و گفتم: اجازه خانوووم، ینی شما نمی مونید؟:suspicious:
خنده جمع ترکیدددددددد:troll::troll::ExcitedTrol l:
مسئول مربوطه خنده ی ریزی نمود و بی آنکه کوچکترین توجهی به من کند رفت.
رفتم دنبالش گفتم: خانوم بعدش ما با چی برگردیم؟ سرویسا که رفتن که!:no:
مسئو ل مربوطه چه گیری افتاده بود اصلا مگر حقوق می گرفت که به وظایفش عمل کند؟:ffff:
نفسش را باعصبانیت بیرون داد و گفت: چی می گی تو ؟ پونزده تا دختر بزرگید تاکسی بگیرید برید دیگه! نبینم ساعت پنج عصر سر ایستگاه اتو بو س وایستید ها؟:SpiderpMan:
_چیییییی؟ قراره جلسه اولی تا ساعت پنج بمونیم؟ من فردا امتحان دارم!:shaking:
_ پس چی مسابقات نزدیکن از زیر زمین که کار عالی در نمیاد باید زحمت بکشید حالا برو کنار می خوام برم خونه شوهرم اومده ناهار می خواد.:newspaperguytear:
_(ماها عادم نیستیم ؟ناهار نمی خواییم؟) خانوم لااقل بگید کی خانوم فلانی میاد؟:yuno:
_چی ؟ خخخخخخخ !هاهاهاهاها! خانوم فلانی نه ، آقای فلانی .
_استادموسیقی آقاست؟:cerealguyspitting:
_بلی فکر فوق العاده ی خانوم مدیر بود.:pftch:
_ بعد شما الانه هیچ نگرانی ندارید؟ میخوایید مارو بذارید برید؟(دیگه وقتی مدیر روشن فکر باشه مسئولین را نیز اینچنین انتخاب میکنه):pokerface:
_هان نگران نباش عجیجم خودش اُرگ داره میاره ! هان اینه اومد برو تو سالن پیش بقیه بچه ها:derpina:
آنجا بود که دوباره دیالوگم را زیر زبونی تکرار نمودم:خدایا غلط کردم خدایا غلط کردم ....:cry:
بعله فرزندانم من دویدم و دویدم تا به معاون مدرسه رسیدم. داشت وسایلشو جمع می کرد باعجله گفت: کوثر برو ببین تاکسی اومده؟
_خانوم شماهم دارید می رید؟:ConflictingEmotions
_همه رفتن من چمه اون وقت ؟:unhappy:
_خانووووم استاااد موسیقی که گفتید آقا ست! ماهم پونزده تا دختر پونزده ساله ایم ، هیچکی هم تو مدرسه نیست ، ما دست شما امانتیم مثلا یعنیییی!:okay:
_عههههه چی می گی می دونی استاد فلانیه !مرد بسیار خوبیه :trollbaby:
_خانوم یادتونه هفته پیش همایش علمی سراسری برگذار شد شما نذاشتید مابریم؟:f7u12:
_عاره:SpiderpMan:
_ گفتید: چون سه تا دبیرستان پسرانه هم تو همایش هستن شما ها نباید برید!!!!:pokerface:
_ آره چه معنی میده...:letsdothis:
_ هیچی اصلا ول کن خانوم منم باهاتون میام:sadtrollface:
_چی؟:Milk:
_منم میام پلیز منو برسونید خونمون:megusta:
_توالان تمرین داری کجا؟
_اگه شما نمونید منم میرم خونه!
_ضرر خو ضرر می مونم
_عاخ که چقدر فداکارییییییییی خانوووووووم
القصه استاااد فلانی همچینم استاااد نبود . دو ساعت اول همش می گفت : بچه ها همگی باهم بگید عااااااعااااااااااااا:ohgod:
(اینجا اُپرا نیس دبیرستان دخترونه ست استاد.):SweetJesus:
یک ساعت بعدش هم هر ده دقیقه یک بار آهنگ رو قطع می کرد می گفت: ببخشید بچه ها .
بعد درینگ درینگ میزنیگد به دوستش:گفتی فلان دکمه کجا بود؟؟؟؟؟ :fuuthatshi:
خلاصه تمرین که تموم شد معاون گرامی مثل از بند آزاد شده پرید تو تاکسی و رفت . بقیه بچه ها هم به امان خدا ....
بنده هم زنگیدم خانه:
_الو مامانی به بابا بگو بیاد دنبالم
_سلام گلم .بابایی بیرونه
_من چه کنم؟
_با تاکسی بیا
_مرسی نمی دونستم واقعا الان زنگ زدم ماشین نداشتن
_می خوای خودم از اینجا تاکسی بگیرم بیام مدرسه دنبالت؟
_نوچ با هنگامه میام
( این هنگامه تو گروه سرود بود ولی از اول تا آخر فقط گوشه ایستاده بود لبخند میزد اوایل فکر می کردم کرو لاله خیلییی دلم براش می سوخت)


در نهایت بنده سرود و موسیقی را یه لگد زدم گذاشتم کنار!:ffff:

skghkhm
2016/06/23, 15:02
دلتونو صابون بزنید براعید فطر کتابشو میذارم:))

raha123
2016/06/23, 17:45
کلاسی که ما توش بودیم، چند تا سوسک خوشگل داشت. هیچ کدوم از کلاسای دیگه نداشتا فقط کلاس ما. یه معلم شیمیداشتیم که هی غر می زد. یه دفعه سر کلاس این خانم من داشتم درس جواب می دادم.یه دونه از اون سوسک خوشگل ها ، بال دارا اومد.
من داشتم درس جواب میدادم و از گوشه چشم این سوسکرو نگاه می کردم. داشتم مسئله حل می کردم یه نگاه به سوسکه انداختم، دیدم داره رو کفش یکی از بچه ها رژه میره.حالا من....سسسسسسسسسسسسووووووووس سسسسسسسککککککککک
خانم از جا پرید بالا. سوسکه نامرد هم فرار کرد.دقیقا دو ساعت داشت به من غر می زد. می گفت:این چه طرزشه؟ بی نزاکت.و...
گفتم: خانم شما سوسک میبینین مچی کار می کنین؟ خوب اینم یه عکس العمل غیر ارادی بود دیگه.
آروم به بغل دستیم گفتم: این خانم فک کنم اگه سوسک ببینه میگه: اِ...سوسک.هیچ عکس العمل دیگه ای نشون نمی ده.



- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

یه دفعه دیگم سوسک اومد تو کلاسمون سر همین خانم. من رو صندلی نشسته بودم.یه سوسک از اون زشتاش از زیر صندلی ام داشت رد می شد. من سسسسسسووووووسسسسسسکککک
خانم گفت: خیلی بی ادبی.بی نزاکت.این چه طرز خبر دادنه؟سرم درد گرفت و...:f7u12:
بچه ها از اون طرف هی برای من لایک میفرستادن که حال معلمه رو گرفتم.

و یه ماجرای دیگه از سوسسسک
یه بار من و چند تا از بچه ها کرممون گرفته بود شدید. سر کلاس عربی بودیم.یکیشون یه پاک کن سیاه رنگ برداشت.و آروم هل داد زیر پای من و یکی دیگه از دوستام.حالا من اون...جیغغغ....اونی که پاک کن رو انداخته بود از خنده روی زمین افتاده بود.بغل دستیم پاش روگذاشته بود رو صندلی من . من جیغغغغ.. جوری از جام بلند شدم که صندلی از پشت با صدای خیلی بدی خورد زمین..اون یکی کناریم: کوشش کجاست؟جیغغ.
معلم پرورشی مون از طبقه سه خودشو رسونده بود ببینده چه خبر شده.:wtfisthat:مدیر و ناظم و مشاور و چند تا از دبیر ها. بابای مدرسه از اون ور با دمپایی اومده بود سوسکه رو بکشه..:ffff:
حالا منم این وسط هم خندم گرفته بود و هم باید نقش بازی می کردم.گفتم:اوناهش رفت اون گوشه.
یکی دیگه از بچه های پایه کلاس گفت: اَه. از اون سوراخه در رفت.
مدیر: کارتون خیلی بد بود.این چه کاری بود؟خانمتون داشت سکته می کرد.

admiral
2016/06/30, 01:54
با سلام؛
به درخواست هولدر، تاپیک بسته شد.