PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه:مرگ،این غریبه دوست داشتنی...



Harir-Silk
2015/09/05, 12:44
من مرگ را به خانه ام دعوت کردم.
به صرف چای و شاید کمی شیرینی.امروز راس ساعت هفت قرار است مرگ به خانه ام بیاید...با وسواسی کم نظیر لباس انتخاب می کنم و آرایش می کنم. دلهره دارم که نکند از قیافه من راضی نباشد؟سفید به من می آید یا بهتر است قرمز بپوشم؟دستمال گردنم را ببندم یا نه؟سفید سفید سفید.سفید بهتر است.
کمی از عطر تلخ و شیرینم را روی گردنم خالی می کنم...نمیدانم چرا بوی گلاب می دهد؟
مرگ را به خانه ام دعوت کردم و اصلا پشیمان نیستم.امروز راس ساعت هفت،او از پله های جلویی آپارتمان من بالا می آید.مرگ به خانه ام می آید.خانه تمیز و مرتب است.با وسواس بسیار خانه را آراسته به گل کردم ولی نمیدانم چرا با وجود زنبق هایی که انتخاب کرده ام در خانه عطر گلایول پیچیده؟
در را باز می کنم.وارد آسانسور می شود،دکمه دوازده را فشار می دهد و من همچنان منتظرم.راستی با خودش چه کادویی آورده..؟گرچه حضورش به هر کادویی می ارزد.در را باز می کنم و او مثل یک دوست قدیمی به من لبخند میزند.سلام می کنم و او جواب می دهد،همان روال عادی بین دو دوست!
تعارف می کنم که داخل شود.همانطور که نگاهش روی من میچرخد به آرامی وارد خانه می شود...به پیرهن سفیدم با تحسین نگاه می کند و سر لخت و عاری از مویم را نوازش می کند.دستم را می گیرد و مرا به خودش نزدیک می کند.کمی به چشمانم خیره می شود و بعد بوسه ای روی گونه ام،بوسه ای روی سرم و بوسه ای روی پیشانیم می نشاند.به او لبخند می زنم.
برایش چای میریزم،می دانم که می داند از قهوه متنفرم و حتی حاضر به نگه داشتنش در خانه نیستم.با روی خوش فنجان چای را بر میدارد و می بوید.استرس کمی به من نیشخند می زند.ظرف بلور پر از شیرینی را می آورم و تعارف می کنم.خودم هم برای فرونشاندن دلهره یکی بر میدارم و بی توجه به اینکه شاید از وقارم کم شود،آن را در دهانم میگذارم.مزه ی شیرین و لذیذش کمی از اضطراب من کم می کند،با اطمینان به مرگ،این مرگ عزیز و دوست داشتنی خیره می شوم.
می گوید:«وقتش رسیده.»
اشک شوق چشمانم را پر می کند...بالاخره بعد از آن همه درد،بعد از آن همه زجر.دیگر نیازی به هیچ قرص و دارویی نیست...دیگر نیازی به امید بیهوده نیست.و موهایم،وای موهایم!!چه قدر دلم برای وزش باد در میان موهایم تنگ شده...
بعد از مدت ها وقتش رسیده.به سمتش می روم و دستانم را دور گردنش حلقه می کنم.او نیز حمایت گرانه مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی میفشارد. عقربه ی ساعت حرکت می کند، ساعت هفت بار به صدا در می آید.
وقتش رسیده.

«حریر حیدری»
12 شهریور سال1394

Banoo.Shamash
2015/09/05, 15:18
یکم طولانیش میکردی بیشتر می تونستیم باهاش ارتباط برقرار کنیم و غرقش بشیم. هر چند من خودم با همین مقدار هم یه کمی غرق داستان بودم. ولی خب میدونم الان که اینو نوشتی، تغییر دادنش، از نوشتشنش سخت تره. که بخوای بیشترش کنی، و مواظب باشی اثرات داستان از بین نره.
واسه آخرش هم یه پیشنهاد دارم، یعنی منظورم اینه که انتظار داشتم به آخرش که می رسم اونجوری باشه. مرگ باهاش مهربون رفتار کنه. البته، دیدم که توی ورود و باقی لحظات خیلی مهربون برخورد کرد، و منم از روی همونا میگم که فکر می کردم آخرش هم با یه دیالوگی، یا نمیدونم، چیز دیگه ای بمیره! البته یه مقدار گفته بودی، اما اگه بیشتر میشد، تاثیرش بیشتر می شد. نظر خودت اینطور نیست؟ مثلا می گفتی، که مرگ لبخندی به صورت او می زند، و یه دیالوگی هم میگه! مثلا طوری که بگه مرگ به این شخص احترام میزاره، دوستش داره، بهش ارادت داره. اون موقع این ثابت میشه که در واقع خدا به این شخص ارادت داره! و دوستش داره . البته من میگم، الان هم این احساس رو داشتم، توی داستانت دیدم که دارم میگم، وگرنه که اصلا به ذهنمم نمی رسید که بگم! ولی خب حرفم اینه که اگه بیشتر بود، جذاب تر میشد!

اشوزُشت سپید
2015/09/06, 19:44
زیبا بود حریر جان.((226))
ایرادی ندیدم.
با بانو موافقم، یکم بیشترش کن تا بریم تو ژرفاش ((110))

wizard girl
2015/09/07, 10:54
خوب ، داستان زیبایی بود
غمش همراه با شادمانی بود ، طوری که به جای این که بعد خوندن براش ناراحت باشم ، بیشتر خوشحال شدم
طولانی تر میشد بهتر میبود
ادامه بده :دی موفق باشی

UNITY
2015/09/11, 15:48
لایک!!! خوب از کلمات استفاده کردی

narges.o
2015/09/12, 15:05
داستانت خیلی خوب بود...خیلی...ولی هدفت توی اخرش گم شد...شاید اگه چند سطردیگه ادامه میدادی هدف نهایی این داستانت بهتردیده میشد
ولی توصیفاتت ازمرگ خیلی برام جالب بود...به این میگن خلاقیقت((71))

shery
2015/09/13, 01:37
ممنون از نویسنده داستان برا نما وا انتخاب شد .

خسته نباشی .

Samara
2015/09/13, 02:00
این داستان واقعا محشر بود!
تخیلت تحسین برانگیزه!
عالی توصیف شده بود
کاملا به جزییات اشاره شده بود
در کل خیلی عالی
موفق باشی :)
من این سبک داستانا رو خییلی دوس دارم

babak_qazvini
2015/10/28, 09:19
نثر قشنگ اما تلخی بود
با تلخی زیاد موافق نیستم ولی اون هم قسمتی از زندگی است

س.ع.الف
2015/10/28, 15:30
زيبيا بود،واقعا....
دلم واسه نوشتن تنگ شده
خيلي خوب نوشته بودي،دوست قديمي.....
بازم بنويس،قلم لذت بخشي داري......