PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه: آدم های چوبی



haniyeh
2015/09/03, 17:42
نام داستان: آدم های چوبی
ژانر: رومنس

روزی همانطور که صدای رد شدن ماشین ها را می شنوم و رهگذران را تماشا می کنم، رهگذری و همراهش از گذرگاه تاریک خیابان می گذرند و با هم بگو مگو می کنند. من هم سر جایم ایستاده ام و مانند مانکن های احمق به حرف های آن ها گوش می دهم.

- عشق وجود دارد!

- چطور می توانی به همچین چیزی اعتقاد داشته باشی؟

- چون وجود دارد! قلب وجود دارد و احساسات هم همینطور. اگر چنین چیزی نبود، پس این همه کارهای غیرمنطقی برای چه اتفاق می افتادند؟

- دلایلت مسخره است. کارهای غیرمنطقی برای این اتفاق می افتد که بعضی ها احمق تر از بعضی دیگرند. عشق وجود ندارد. اصلاً چنین چیزی را نه در زندگی ام دیده ام و نه باور می کنم.

- اما...

از این حرف ها کلافه می شوم. آن ها تند تند قدم برمی دارند؛ با عجله دور می شوند و صدایشان را با خود می برند. با صدای کشیده شدن لاستیک به آسفالت خیابان فکر می کنم. «عشق». برایم معنای خاصی ندارد. نباید هم داشته باشد. برای یک مانکن لباس که نه می تواند راه برود، نه می تواند صحبت کند و نه می تواند احساس کند، عشق ورزیدن معنایی ندارد. با صدای بوق اتومبیلی فکر می کنم: عشق، عاشق، معشوق. هر سه یک مثلث تشکیل می دهند و دور ذهنم می چرخند. باز تکرار می کنم: عشق، عاشق، معشوق و این بار، صدای موسیقی افکارم را به هم می ریزد و به خود معطوف می کند.

هرموقع که فروشنده ی این مغازه زیاد از حد خوشحال است، آهنگ «همه چی آرومه من چقدر خوشحالم» می گذارد تا هیجانش فروکش کند. امروز هم، از آن روزهایی است که او بیش از حد شاد است و احساس خوشحالی می کند. من که نمی توانم او را ببینم اما لابد با رقص دارد لباس ها را تا می کند و در طبقه ها قرار می دهد. با مغازه دار هم سلیقه ام؛ من هم این آهنگ را دوست دارم.

یک دفعه نمی دانم چه ام می شود. حوصله ام از آن همه تکرار سر می رود. تمام جملات عاشقانه از فکرم دور می شوند. از بی کاری به حرف های مغازه دار و دوستش گوش می دهم.

- سعید امروز کبکت خروس می خواند.

- آره. دیروز رفتیم خواستگاری یک دختره. قبول کرد. هم پولدار است و هم خوشگل.

- جدی؟ و او هم گولت را خورد؟ با این سر و وضعت چطوری توانستی مخش را بزنی؟

پس بالأخره توانست مخ کسی را بزند. شاید دیگر کمتر به مغازه بیاید و شاید هم سراغ کار دیگری برود. نمی دانم. احتمالاً فرقی هم به حال من نمی کند.

لباسم درمی آید و لباسی دیگر جایگزین می شود. مغازه دار دوباره سر و رویم را مرتب می کند و سعی می کند دست هایم را به حالت قبل دربیاورد اما دستم سر جای قبلیش باقی نمی ماند و از زیر دستان فروشنده سر می خورد و به این سو و آن سو می پرد. با من کلنجار می رود و در همان حال می گوید: «به جای حرف زدن بیا کمکم کن. هر چند، عرضه ی کمک کردن را هم نداری.»

- حرف را عوض نکن!

او بالأخره دست از سر من برمی دارد. صدای گام هایش را می شنوم که با نواختن بر زمین از من دور می شوند. تق، تق، تق.

- بگویم عاشقم شده، باور می کنی؟

دوستش برای لحظه ای حرفی نمی زند؛ انگاری باورش نمی شود. من هم همزمان فکر می کنم: آیا عشق وجود دارد؟ به چیزی که بین مغازه دار و دختره است می گویند عشق؟

- نگو که از این دخترهای پولدار احساساتی است! تو که می دانی به دو روز نکشیده عشق افسانه ایش فروکش می کند!

- چه فرقی می کند؟ مهم این است که مرا قبول کرده و پولدار است. آها راستی، داشتم می گفتم. فردا از اینجا می روم، دیگر مغازه دست توست. خوب ازش مواظبت کن. اگر بیایم و ببینم اینجا به گند کشیده شده، از اینجا پرتت می کنم بیرون.

صدای چک می آید. دوستش پس گردنی ای به مغازه دار زد. هر دو قاه قاه می خندند.

پس دارد می رود. تعجبی ندارد.

در خیالاتم مانکن وار آه می کشم. همانطور که ماشین ها از جلوی چشمم عبور می کنند به مانکن زن مغازه ی رو به رویی نگاه می کنم. چهره ی زیبایی ندارد. یکی از دست هایش هم قطع شده و مانند مرده ها روی زمین افتاده است. خیلی وقت است که مغازه ی رو به رویی متروک مانده. مغازه دار آنجا هم رفته؟ شاید او هم عاشق شده باشد؟

باز قانع نمی شوم و از خودم می پرسم به چیزی که بین مغازه دار و آن دختره است می گویند عشق؟

دوباره افکارم را به سمت آهنگ معطوف می کنم.

همانطور که به آهنگ گوش می دهم، تلاش می کنم در افکارم آهنگ را تکرار کنم: «همه چی آرو...» حرکتی را در مغازه ی رو به رویی مشاهده می کنم و قیچی ای از آنجا به سمت افکارم می آید و آن را قرچ قطع می کند. یک لحظه فکر می کنم که همان مانکن زن تکان خورده اما بعد به غیرمنطقی بودن فکرم پی می برم و حرکت را به ماشین ها نسبت می دهم.

می خواهم بی توجه به آن اتفاق ها به آهنگ گوش بدهم اما می فهمم که آهنگ قطع شده. احتمالاً او و همکارش بیرون رفته اند و مانند همیشه من متوجه نشده ام. یک بار دیگر حرکتی را در مغازه ی رو به رو تشخیص می دهم؛ این دفعه سعی می کنم دقیق تر نگاه کنم اما با وجود موتوری که جلوی مغازه پارک کرده است و ماشین هایی که حالا به خاطر چراغ قرمز ایستاده اند، این کار تقریباً غیرممکن است.

همه چیز خیلی ساکت و غیرعادی به نظر می رسد. با این وجود، نمی توانم کنجکاوی ام را نادیده بگیرم. زور می زنم. کمی دستم بالا می آید. اما انگار همین کار تمام نیرو و توانم را از من می گیرد. شاید هم واقعاً هیچ کاری نکرده ام. نمی دانم. باز هم زور می زنم، دست چپم با صدایی پایین می افتد و واژگون زمین می خورم. به سختی نفس می کشم. من نفس می کشم!

از زیر چرخ های ماشین به رو به رو نگاه می کنم. نمی دانم چرا این ماشین نکبتی حرکت نمی کند؛ هیچ ترافیکی اینقدر طول نمی کشد. از زیر همان چرخ ها چشمم را به مغازه ی رو به رویی می دوزم و از آنجا به مانکن دختر. او دست هایش را به پنجره چسبانده. چرا ایستاده؟ جوابی زیرزیرکی در مغزم پاسخ می دهد که منتظر من است که به او بپیوندم. انگار که هیپنوتیزم شده باشم خودم را از میان سنگفرش ها جلو می کشم و تمام بدن پلاستیکی ام پر از خراش می شود. کم کم خودم را از جا می کنم و می ایستم. مغازه پشت سر من است. مغازه او رو به رویم. تعداد زیادی ماشین بینمان ایستاده اند و او هنوز همانجاست. دلگرم می شوم. آرام آرام راه می افتم که دست چپم که افتاده بود، زیر پایم گیر می کند و زمین می خورم. باز از جایم بلند می شوم و این بار سکندری خوران عرض خیابان را می دوم. یک قدم، دو قدم. هر لحظه دارم به او نزدیک تر می شوم. آنقدر می دوم که دیگر زمان و مکان برایم معنایی ندارد. به شیشه می خورم. شیشه خرد می شود و من تلپی روی کف مغازه او می افتم.

نگاهی به اطراف می اندازم. او اینجاست. به سختی دست راستم که سر جایش باقی مانده است را حرکت می دهم و به دست چپ مانکن گیر می دهم. به صورتش برای مدتی طولانی خیره می شوم. برخلاف چیزی که فکر می کردم صورت زیبایی دارد. اسمش چه بود؟ چرا هیچگاه از مغازه دار نپرسیده بودم اسم آن یکی مانکن چیست؟ حالا چگونه او را خطاب کنم؟ سعی می کنم به افکارم بهایی ندهم، به او لبخند می زنم. او هم پاسخ می دهد: «بالأخره آمدی. منتظرت بودم.»

هنوز هم باورم نمی شود. با شگفتی می گویم: «نمی توانم حالا را باور کنم. دارم خواب می بینم.»

- نه، خواب نمی بینی. نگاه کن! به آن جا نگاه کن!

به اطراف نگاه می کنم. انگار می توانم باور کنم.

انسان ها، ماشین ها و رهگذران ایستاده اند؛ نه می توانند راه بروند، نه می توانند صحبت کنند و نه می توانند احساس کنند.

haniyeh
2015/09/04, 15:35
محض فان داستان نذاشتم که! یه نقدی یه چیزی... :دی

master
2015/09/04, 19:32
بسیار زیبا بود و ایده برای داستان کوتاه بسیار خوب و مناسب بود. توصیفات به اندازه و به جا بودند. تنها چیزی که یه کم توی ذوقم زد استفاده از آهنگ "همه چی آرومه" بود. شاید هم زیادی حساسم.
در کل مرسی بابت داستان خوبت. منتظر داستانهای کوتاه زیبای بعدی هستیم.

skghkhm
2015/09/04, 21:46
سلام قشنگ بود از جان بخشی استفاده کردی تعبیراتت جالب بود و به نظرم می شد در گفتگوی آدم ها هم نمونه ای از عشق حقیقی رو هم نشون بدی

haniyeh
2015/09/05, 16:17
بسیار زیبا بود و ایده برای داستان کوتاه بسیار خوب و مناسب بود. توصیفات به اندازه و به جا بودند. تنها چیزی که یه کم توی ذوقم زد استفاده از آهنگ "همه چی آرومه" بود. شاید هم زیادی حساسم.
در کل مرسی بابت داستان خوبت. منتظر داستانهای کوتاه زیبای بعدی هستیم.

فقط چون «آهنگ همه چی آرومه» معروفه ازش استفاده کردم وگرنه خودم هم ازش خوشم نمیاد. :دی
ممنون از شما که این داستان رو خوندین :)
اگه اشکالی داشت داستان خوشحال می شم بشنوم :دی


سلام قشنگ بود از جان بخشی استفاده کردی تعبیراتت جالب بود و به نظرم می شد در گفتگوی آدم ها هم نمونه ای از عشق حقیقی رو هم نشون بدی
سلام. اگه عشق رو تو حرف های آدم ها نشون می دادم، مفهومی که می خواستم اونطوری که باید می بود نمی تونستم نشون بدم.
یه سوالی هم دارم. عشق حقیقی وجود داره؟ چه منطقی پشتش هست که بگیم وجود داره؟ به نظر من برداشت انسان ها از عشق کاملاً غلطه و عشقی که انسان ها می گن فقط منحصر می شه به تمایلات، وگرنه هیچ عشقی وجود نداره، مگه برای موجودان دیگه.

master
2015/09/05, 22:06
فقط چون «آهنگ همه چی آرومه» معروفه ازش استفاده کردم وگرنه خودم هم ازش خوشم نمیاد. :دی

موضوع این نیست که خوشم میاد یا نه (هرچند نمیاد). قضیه یه جورایی همین "معروف" بودنس. به نظرم سطحی کرده داستانو. اتفاقا سلیقه ی شخصی من اینجوریه که اگه تیکه از اهنگی که کمتر شنیده شده می زاشتی بیشتر خوشم می اومد و چه بسا اگه خودم می خواستم بنویسم از خودم یه تیکه ای (لیریک) در می اوردم. حس می کنم خلاقیت و ماجراجویی بیشتری در این کار وجود داره تا اینکه صرفا دنبال متنی باشی که مطمئنی همه شنیدن و اونو بزاری (انگار کمی ترس دخیل بوده توی اینکار تا خلاقیت)
البته تمام این حرفا نظر شخصیه منه. ولی بحثم روی اهنگ خاص اصلا نیست. سر چیز کلی تر و اساسی تری حرف زدم.

haniyeh
2015/09/05, 23:56
موضوع این نیست که خوشم میاد یا نه (هرچند نمیاد). قضیه یه جورایی همین "معروف" بودنس. به نظرم سطحی کرده داستانو. اتفاقا سلیقه ی شخصی من اینجوریه که اگه تیکه از اهنگی که کمتر شنیده شده می زاشتی بیشتر خوشم می اومد و چه بسا اگه خودم می خواستم بنویسم از خودم یه تیکه ای (لیریک) در می اوردم. حس می کنم خلاقیت و ماجراجویی بیشتری در این کار وجود داره تا اینکه صرفا دنبال متنی باشی که مطمئنی همه شنیدن و اونو بزاری (انگار کمی ترس دخیل بوده توی اینکار تا خلاقیت)
البته تمام این حرفا نظر شخصیه منه. ولی بحثم روی اهنگ خاص اصلا نیست. سر چیز کلی تر و اساسی تری حرف زدم.

متوجه منظورتون شدم. به نظرم این همون مورد سلیقه ست. اگه قرار بود دنبال آهنگی برم، باید آهنگی رو انتخاب می کردم که تو جامعه ی امروزی همه جا باب شده باشه. قصدی که توی داستان داشتم، نشون دادن شخصیت یه فرد تو جامعه که اغلب جامعه همون شخصیت رو دارن بود و تعمیمش به کل جامعه. البته از بعضی جهات ممکنه این کار غلطی باشه، می گن تعمیم دادن برای اثبات یک موضوع درست نیست. چیزی که در مقابلش وجود داره اینه که فقط خواستم قشر خاصی از جامعه رو نشون بدم که عموم مردم رو در بر می گیره و برای همین این آهنگ رو انتخاب کردم. و از طرف دیگه سعی کردم سادگی داستان رو رعایت کنم. چه فایده ای داشت که یه آهنگی که کسای زیادی نشنیدن رو وارد داستان کنم و خواننده کلی با خودش بگه که من که تا حالا این آهنگ رو نشنیدم، حالا که چی اومدی این آهنگ رو تو داستانت گذاشتی. داستان کوتاه هم با داستان بلند فرق داره و تو داستان کوتاه سعی بر اینه که همه چیز خلاصه، مختصر و ساده باشه. البته این کاملاً عقیده ی منه.
البته حرف شما رو هم می شه اجرا کرد. یه آهنگ غمگین هست که من خیلی دوستش دارم و فکر نمی کنم کسای زیادی شنیده باشن. می تونستم از اون طریق عشق انسان ها رو زیر سوال نبرم و در عین حال یه داستان کوتاه زیبای عاشق شدن یک مدل رو بنویسم با نثر خیلی ادبی. اما اون موقع که این داستان رو می نوشتم اصلا حس و حال عاشقی نداشتم و فقط از دست این که انسان ها عشق و با تمایلات اشتباه گرفتن عصبانی بودم. شاید این باعث شده که داستان یه خورده کلیشه ای به نظر بیاد و توش اغراق داشته باشه، نمی دونم. باز این مسئله خیلی بستگی به سلایق و همینطور حس نویسنده و خواننده داره.

skghkhm
2015/09/06, 13:15
سلام. اگه عشق رو تو حرف های آدم ها نشون می دادم، مفهومی که می خواستم اونطوری که باید می بود نمی تونستم نشون بدم.
یه سوالی هم دارم. عشق حقیقی وجود داره؟ چه منطقی پشتش هست که بگیم وجود داره؟ به نظر من برداشت انسان ها از عشق کاملاً غلطه و عشقی که انسان ها می گن فقط منحصر می شه به تمایلات، وگرنه هیچ عشقی وجود نداره، مگه برای موجودان دیگه.[/quote]

داستان مال شماست پس سیر اون هم بستگی به سلیقه خودت داره هرجور دوست داری اما در مورد سوالت
از نظر من بله عشق حقیقی وجود داره البته قبلش باید درکت رو از عشق کامل کنی!
خب اگر عشق رو علاقه شدید و وابستگی منحصربفرد به گونه ا ی تعریف کنیم که زندگی بی اون ممکن نباشه یا دشوار باشه به دنبالش ایثار و شهامت وصداقت وپاکی معنا میشه
اگر عشق اطاعت بی چون وچرا رو درپی داشته باشه شایستگی اش تنها برای خداست اما خیلی کم شاید بشه دربین آدم ها عشق رو آن هم از گونه ای ناقص پیداکرد...
جای بحث داره اینجا مجال نیست

Fateme
2015/10/12, 22:55
سلام
قشنگ بود
اولش به خاطر جمله هاي كليشه اي و لحن خشكش ادم جذب نمي شد اما از وقتي كه متوجه مي شديم مانكنه جذاب مي شد. البته استفاده از واژه مانكن وار رو وقتي اون ديالوگ هاي اوليه رخ ميدن رو توصيه نمي كنم چون ذهن رو از اين كه گوينده يك مانكنه دور مي كنه. مثلا مي شد گفت درست همونطوري كه يك مانكن...كه خب البته لذت كشف مانكن بودنش از دست مي رفت

باقي داستان خيلي خوب بود، اهنگ همچي ارومه كلا به داستان نميخورد يعني ريتمش و اينا...داستان فضاش ملو تر و ساكت تر بود. ديدم نوشتي به خاطر مشهوريتش استفاده كردي به نظرم مي شد كلا اسم اهنگيو نبري و اون قسمتي كه مانكن اهنگو تكرار مي كنه يه چيزي تو مايه هاي لالاي لالاي خودمون وقتي اهنگ رو بلد نيستيم و فقط ريتمشو مي دونيم بزاري...

پايانشم كه عالي بود و خيلي دوست داشتم((201))
خسته نباشي
قلمت سبز

Sepehr.Dejavou
2015/10/13, 22:25
جالب و کمی تلخ بازم بنویس

haniyeh
2015/10/13, 22:30
سلام
قشنگ بود
اولش به خاطر جمله هاي كليشه اي و لحن خشكش ادم جذب نمي شد اما از وقتي كه متوجه مي شديم مانكنه جذاب مي شد. البته استفاده از واژه مانكن وار رو وقتي اون ديالوگ هاي اوليه رخ ميدن رو توصيه نمي كنم چون ذهن رو از اين كه گوينده يك مانكنه دور مي كنه. مثلا مي شد گفت درست همونطوري كه يك مانكن...كه خب البته لذت كشف مانكن بودنش از دست مي رفت

باقي داستان خيلي خوب بود، اهنگ همچي ارومه كلا به داستان نميخورد يعني ريتمش و اينا...داستان فضاش ملو تر و ساكت تر بود. ديدم نوشتي به خاطر مشهوريتش استفاده كردي به نظرم مي شد كلا اسم اهنگيو نبري و اون قسمتي كه مانكن اهنگو تكرار مي كنه يه چيزي تو مايه هاي لالاي لالاي خودمون وقتي اهنگ رو بلد نيستيم و فقط ريتمشو مي دونيم بزاري...

پايانشم كه عالي بود و خيلي دوست داشتم((201))
خسته نباشي
قلمت سبز

سلام فاطمه جان. :)
متن خشک و بدون توصیفی که اوایل داره و زندگی اطراف مانکن رو توصیف می کنه از قصد بود. می خواستم این فضای خشک تو ذهن خواننده القا بشه و بعد مانکن که عاشق مانکن دختر می شه این فضای خشک به مرور از بین بره. عاشق شدن در یک فضای سرد. :دی
در خیالاتم مانکن وار آه می کشم.
منظورت اینجاست؟ به نظر خودم توصیف جالبی اومد. داستانایی که از این کلمه های خودساخته دارن رو دوست دارم برای همین دوست داشتم علاقه ی خودم رو هم تو داستان دخیل کنم.
این که متن آهنگ اینا می ذارم دست خودم نیست. یه جور چیز حسیه. که دوست داری همه چیز رو اونجوری که مشاهده می شه بنویسی. حالا این خوبه. تو داستانای دیگه آهنگ کامل رو می ذاشتم. الان چقدر حرص می خورم وقتی اونا رو می خونم. :دی
ممنونم عزیزم بابت خوندن داستانم. خیلی خوشحالم کردی. تاپیکم منور شد. :دی
راستی دکمه ی تشکرم کار نمی کنه. ببخشید اگه نتونستم تشکر کنم.

Fateme
2015/10/14, 23:14
سلام فاطمه جان. :)
متن خشک و بدون توصیفی که اوایل داره و زندگی اطراف مانکن رو توصیف می کنه از قصد بود. می خواستم این فضای خشک تو ذهن خواننده القا بشه و بعد مانکن که عاشق مانکن دختر می شه این فضای خشک به مرور از بین بره. عاشق شدن در یک فضای سرد. :دی
در خیالاتم مانکن وار آه می کشم.
منظورت اینجاست؟ به نظر خودم توصیف جالبی اومد. داستانایی که از این کلمه های خودساخته دارن رو دوست دارم برای همین دوست داشتم علاقه ی خودم رو هم تو داستان دخیل کنم.
این که متن آهنگ اینا می ذارم دست خودم نیست. یه جور چیز حسیه. که دوست داری همه چیز رو اونجوری که مشاهده می شه بنویسی. حالا این خوبه. تو داستانای دیگه آهنگ کامل رو می ذاشتم. الان چقدر حرص می خورم وقتی اونا رو می خونم. :دی
ممنونم عزیزم بابت خوندن داستانم. خیلی خوشحالم کردی. تاپیکم منور شد. :دی
راستی دکمه ی تشکرم کار نمی کنه. ببخشید اگه نتونستم تشکر کنم.
اممم ميدوني حس شخص من يه حس سرد نبود بلكه كليشه بود يعني يك صحنه تكراري...حالا باز بايد بييني بقيه چي حس كردن.
من خودم عاشق ساختن كلمه و استفاده ازشونم ولي خب به معنيشم بايد توجه كرد ديگه...مثلا ممكنه در توصيف معلمت بگي ادم وار لبخند زد؟ (ميگيما! البته بعد از اين كه گفته باشيم لبخنداش شبيه هيولاست مثلا!)

لطفته من كاري نكردم((71))

کساندرا
2015/10/15, 00:45
خیلی خیلی زیبا و پر احساس!:)
پر از توصیفات جدید! برای من که خیلی برام جالب بود... تا به حال شبیه این نوع نوشته و تخیل رو جایی نخونده بودم آفرین عزیزم بازم می گم خیلیییییییییی عالی بود!((86))
من فقط آخر داستان اصلا برام ملموس نبود... یعنی نفهمیدم درست چی شد! مانکنه اون یکی رو دید یه دفعه دوید سمتش بعد زمان و مکان از حرکت ایستاد... خل رفتم!((113))عشقشون برام قابل درک نبود. میشه برام توضیح بدی؟

haniyeh
2015/10/15, 16:31
اممم ميدوني حس شخص من يه حس سرد نبود بلكه كليشه بود يعني يك صحنه تكراري...حالا باز بايد بييني بقيه چي حس كردن.
من خودم عاشق ساختن كلمه و استفاده ازشونم ولي خب به معنيشم بايد توجه كرد ديگه...مثلا ممكنه در توصيف معلمت بگي ادم وار لبخند زد؟ (ميگيما! البته بعد از اين كه گفته باشيم لبخنداش شبيه هيولاست مثلا!)

لطفته من كاري نكردم((71))

نمی دونم احتمالا نثرم بوده که باعث شده همچین کلیشه ای دربیاد. سعی کردم همون حالت نوشته های ایرانی باشه لابد نشده. به تمرین بیشتری نیاز دارم.((72)) اما باز می گم خودم تمام تلاشم رو کار بردم که این فضای سرد رو به وجود بیارم. مثل نکته ای که یکی از دوستان اشاره کردن باید احساس خجالت مانکن موقع درآوردن لباسش رو توصیف می کردم. اما این احساس توصیف نشده. به احساسات مانکن اشاره ای نشده. دقت کنی تو سر تا سر داستان ما فقط افکار مانکن رو مشاهده می کنیم. تا این که به آخرش می رسیم. جایی که مانکن عاشق می شه. و احساساتش نمایان می شن.
اول داستان به مانکن بودن مانکن اشاره شده. بعد از اون ما احساس می کنیم رفتارهای مانکن مثل یک انسان بی احساسه. وقتی می گه مانکن وار حرکت کردم دوباره به خواننده یادآوری می شه که این یه مانکنه نه یک انسان! تأکید می کنم که مانکن وار حرکت کردن برای ما انسان ها غیرطبیعیه ولی برای مانکن نیست. من به عنوان یه نویسنده که از خارج به قضیه نگاه می کنه رفتار و حالت های مانکن رو توصیف کردم. پس استفاده از کلمه ی مانکن وار به نظرم این جا کار درستیه. ولی وقتی که خودمون انسان باشیم و بگیم انسان وار کار غلطیه.


خیلی خیلی زیبا و پر احساس!:)
پر از توصیفات جدید! برای من که خیلی برام جالب بود... تا به حال شبیه این نوع نوشته و تخیل رو جایی نخونده بودم آفرین عزیزم بازم می گم خیلیییییییییی عالی بود!((86))
من فقط آخر داستان اصلا برام ملموس نبود... یعنی نفهمیدم درست چی شد! مانکنه اون یکی رو دید یه دفعه دوید سمتش بعد زمان و مکان از حرکت ایستاد... خل رفتم!((113))عشقشون برام قابل درک نبود. میشه برام توضیح بدی؟
با تشکر :)
مرسیییییییییی((209))
اگه زمان عاشق شدن و دلیل عاشق شدن رو توضیح می دادم داستان کوتاه خیلی طولانی می شد. جدای از این، اگه بخوایم با دلیل و منطق دیگه ای پیش بریم، باید طرز عاشق شدن مانکن ها با انسان ها فرق داشته باشه. یه مانکن می تونه با دیدن یه لبخند عاشق بشه درصورتی که انسان می گه عاشق شدم اما عاشق نیست. درگیر هوس های خودش شده. این عقیده کاملاً یه عقیده ی شخصیه.

momo jon
2015/10/15, 17:40
خیلی قشنگ بود
منتظر متنای دیگت هستم :)

haniyeh
2016/04/22, 12:56
خیلی قشنگ بود
منتظر متنای دیگت هستم :)

نظر لطفتونه. ممنونم. :)

MIS_REIHANE
2016/04/23, 12:36
قشنگ بود میتونستی اخرشو یکم گرم تر تموم کنی
خسه نباشی حس خوبی داشت((48))((48))