PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پایان



Magystic Reen
2015/08/29, 13:02
چشمهایش را که باز کرد، همه چیز متفاوت بود. آبی آسمان که آرام آرام روی شهر باز میشد، نوری که پشت ابرها میماند و سایه ای که بالای انها بود. در طی یک دم و بازدم همه چیز عوض شده بود. انگار زندگی را در همان ثانیه در جهان دمیده بودند.
و چه زیبا بود این زندگی.
دلش باران میخواست، برق ان روی برگ های زیر پایش ، بوی ان در سینه اش و حس هر قطره روی صورتش را میخواست. ارامشی داشت زیر باران ایستادن، همان ارامش را میخواست. ارامشی که هیچ وقت نداشت. که همیشه دنبالش بود.
بغض داشت جوانه میزد. نه، نه، نه. نباید اینقدر صبر کند، انقدر به عقبش بیندازد، این سرنوشت بود. جزئی از او، جزئی تغییر ناپذیر. هر ثانیه تاخیر بند ها را بیشتر میکرد. انهارا محکم تر میکرد. بیشتر به دنیا وصلش میکرد.نباید صبر میکرد. همه چیز باید فراموش شود. همین لحظه، همین جا و تا ابد.
بهای سنگینی نبود، تا برای همیشه فراموش شود و فراموش کند. قابل پرداخت اما بدون بازگشت. بدون بازگشت، مدام در ذهنش تکرار میشد ایا تصمیمش را گرفته بود؟ دلش میخواست فکر کردن را متوقف کند ، دکمه توقف را بزند و به زنده شدن شهر زیر پایش نگاه کند. تا ابد همانجا بنشیند و چشم بدوزد به افق. روشنی و تاریکی پی در پی را از سر بگدراند.
نمیتوانست. افکارش تند شده بود، تند تر از همیشه و عذاب اور تر از عذاب اوری همیشه. هر کلمه ، هر چیز در سرش چرخ میخورد و سعی میکرد بچسباندش به زمین. سعی میکرد نگهش دار. جلوش را بگیرد.
دیر شده بود. تصمیم کامل نبود، اما گرفته شده بود. هیچ بازگشتی نبود. یک لحظه طول کشید تا دوباره چشم هایش را به زندگی ببندد و رها کند خودش را به درون ارامشی که همیشه میخواست.
و بعد همه چیز پایان یافت.