PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان كوتاه :‌ شبدر تك پر



*HoSsEiN*
2015/08/28, 21:37
اين داستان ديدگاه دوم از داستان شبدر سوخته است، پس اگه اونو نخوانيد قبلش حتما بخوانيد.


داستان شبدر سوخته (http://forum.pioneer-life.ir/thread6775.html)

****

تیر های اتشین، پرده ی تاریک اسمان را میدرید و دود ، همچون اژدهايي سهمگین به سياهي شب چنگ مي انداخت.
بر بالاي ديوار بزرگی ايستاده و به مبارزاني كه به سختی مي جنگيدند نگاه مي كردم،‌ دود برخاسته از دالان هاي درحال سوختن، صحنه ی جنگ را تار میکرد و دید را کاهش می داد اما به طرز عجیبی اجساد رها شده در جاي جاي زمين را می دیدم.
بيشترشان را ميشناختم، دوستان و همرزمان قديميم، افرادي كه در كنارشان زندگي كردم و معنای با هم بودن را فهمیدم... اما چه ميشد كرد، چاره اي نداشتم، دير يا زود شكست مي خورديم و در این بين خيلي ها بی گناه، كشته ميشدند. ‌گاهي براي رسيدن به هدف بايد پا بر روي خيلي چيزها گذشت، گاهي براي دست یابی به ازادي، بايد تن به بردگي و مرگ عزيزان داد...
ايا كار درستي انجام دادم؟نمی دانم... فقط اميدوار بودم اشتباه نكرده باشم! هزينه هنگفتي بابت اين تصميم متحمل شدم كه شامل از دست دادن تك تك دوستان ،‌ همراهان و محل زندگيم ميشد.
آهی کشیدم و سعی کردم بیشتر به هدفم تمرکز كنم. مغول ها ديگر پيروز شده و هرگونه مقاومت در برابرشان چيزي جز مرگ به همراه نداشت. خورشاه1 هم به همين نتيجه رسيده بود. البته او تنها به خود فكر مي كرد نه مردم.
وجود قلعه ها فقط باعث ميشد مردم بيشتري بميرند چون وقتي مقاومتي نباشد كشتاري هم صورت نمي گيرد.
هر منظره که نگاه میکردم خاطره ای برایم زنده میشد ، مربي شمشیر زنی ام ،‌كسي كه به من اموخت چگونه شمشير در دست بگيرم، سرِ از تن جدا شده اش در حياط قلعه همچون گوي ميغلتيد.
لحظه ای یاد دو دوست قدیمیم در ذهنم جاری گشت. در دل ارزو داشتم فرار كرده باشند. ‌به صورت غير مستقيم به انها گفتم ممكن است قلعه سقوط كند و بايد اینجا را ترک کنند ، ضمن اينكه انها ميدانستند جنگيدن نتيجه اي نخواهد داشت پس بي شك فرار كرده بودند، ياسمين باهوش تر از اين حرفها بود كه بخواهد به سادگي تن به مردن دهد، او يكي از بهترين طراحان جنگي بود كه هيچكدام از نقشه هايش با شكست روبرو نشد، اما اگر نتوانسته باشند فرار كنند و مانده باشند چه؟ چه حرف ابلهانه اي، امكان نداشت ان دو وارد جنگ از قبل باخته ای شوند،‌ البته از اردوان بعيد نبود تصميم به جنگ و قهرمان بازي بگيرد ولي ياسمين مطمئنا جلويش را مي گرفت.
چشمانم را بستم و چهره ی مهربان و شادش را به ياد اوردم ،انها مرا خائن ميپنداشتند و اگر مرا ميديدند به قصد کشت به سمتم یورش میبردند و بعدها نقشه ترورم را طرح ريزي و اجرا مي كردند. در چنین چیزی شک نداشتم.
اهي كشيدم و چشمانم را گشودم، باد گرمی به صورتم برخورد كه موهايم را به بازي گرفت،‌ بوي دود و خون مشامم را پر كرد.
اگر ميشد، شمشير مي كشيدم و تمام مغولها را یک به یک ميكشتم، اما مي دانستم چنین چیزی عملی نیست و بهتر است در كنارشان بمانم تا شايد بتوانم مردان، ‌زنان و كودكاني كه در خانه ها مخفي ميشدند و سلاحي هم نداشتند را نجات دهم.
بار ديگر محوطه را از نظر گذراندم، زبانه های وحشی اتش همچون زنداني هايي كه قصد گريختن داشته باشند از پنجره ها به بيرون هجوم مي اوردند و خانه ها و مغازه های بیشتری را در خود میبلعیدند!
كار درستی انجام دادم ؟ این سوالی بود که ذهنم را به شکل عجیبی به خود مشغول کرده بود.
انکه درها و پل ورودي قلعه را باز كنم تا سربازان مغول وارد شوند بزرگترين خيانت به همرزمانم بود اما انها براي هدف اصليمان مي مردند، همان هدفي كه برايش سوگند ياد كرده بوديم.
‌مرد مغولي كه در كنارم ايستاده بود حرفي زد ، نگاهش كردم، داشت به جايي در ميدان اشاره مي كرد و به تير اندازها چيزهايي مي گفت، با چشمانم جايي كه نشان ميداد را پيدا كردم،‌ مردي يك افسر مغول را كشت و سپس به سمتي دويد ،‌تيراندازها شروع به پرتاب تيرهاي اتشين كردند.
اهي كشيدم و به هدف و جايي كه تيرها به آن نشست نگاهي انداختم،‌لابد يكي ديگر از ساكنان قلعه مورد هدف قرار گرفته بود.
چشمانم را ريز كردم و به فردي كه تير ها بر بدنش نشست خيره شدم ... نميشد باور كرد،‌ براي لحظه اي مات و مبهوت ماندم،‌ نمي توانستم چيزي را كه به چشم ميدیدم باور كنم، لابد خواب بود و من در رویا سیر میکردم، او انجا چه مي كرد؟
تيرها يك به يك بر بدن نحيف ياسمين مينشستند، نه ... امكان نداشت ... او انجا چه مي كرد؟ چرا فرار نكرده بود؟
خواستم كاري انجام دهم ،‌دستم بي اختيار به سمت كمر و غلاف خالي شمشرم رفت.
لعنت به من،‌ به خاطر حفظ جان فرمانده شمشيرم را تحويل داده بودم.
دوست داشتم ان مرد غولپيكر مغول را از روي ديوار به پايين پرت كنم، بدن ياسمين كه به زمين افتاد ، ديگر حتي صداي ميدان به گوشم نمي امد، دستانم افتاد و به منظره مقابل خيره شدم.
اردوان به ياسمين رسيد و او را كشان كشان به پشت چند جعبه برد، كمي از پاي ياسمين ديده ميشد، نمي دانستم بايد چه کاری انجام دهم،‌شايد اگر ميتوانستم از پله ها به پايين مي دويدم و خود را به او مي رساندم، در اغوش مي كشيدمش اما نه ... ‌اگر اينكار را مي كردم خونِ تمامِ كشته شدگان بي ثمر ميشد.
لحظه اي بعد اردوان از پشت جعبه ها بيرون امد ،‌ او برايم اهميتي نداشت، همچنان به تكه اي از بدن دختر هموطنم نگاه مي كردم، ‌احساس كردم صورتم خيس شده است، شايد مي توانستم جلوي خود را بگيرم اما چشمانم را نميتوانستم كنترل كنم، با پشت دست اشك هايم را پاك كردم و سعي كردم با فكر به گذشته خود را از زمان حال جدا كنم.
زماني كه ياسمين و اردوان قصد فرار از روستا را داشتند مخالف بودم اما مثل هميشه ياسمين با يك دندگي و لجاجت حرفش را پيش برد و من نيز به خاطر او از روستا دل كندم.
تنها به خاطر او وارد قلعه اسماعيلي ها شدم و بر خلاف خواسته ام انها از من يك ادم كش ساختند، تمام اينها به خاطر او بود.
بغض به گلويم هجوم اورد و مرا به زمان حال برگرداند، خوشبختانه باد ، دود را به سمت ما اورد و ميشد نتيجه گرفت اشك ها به دليل سوزش چشمان است، ديگر اتفاقات ميدان و صداهايش به گوشم نميرسيد.
لحظه ای احسای کردم درگیری خفیفی در نزدیکم در حال شكل گيري است ، حتی فرمانده ی مغولی حالت تهاحمی به خود گرفت.
سپس صدايي گفت : خشایار ... لعنتي...
با گيجي به سمت صدا چرخيدم.
اردوان بود،‌ با تعجب به او كه در ميان مغول ها محاصره و ميجنگيد خيره شدم، ‌او اين بالا چه كار مي كرد؟چگونه توانست خود را به بالاي ديوار برساند؟
به مسيري كه امده بود نگاهي انداختم، پله ها پر بود از جنازه ها و زخمي هايي كه ناله مي كردند.
او مي خواست مرا بكشد لبخندي بر لبم نشست، اي كاش مي توانست اينكار را انجام دهد، زماني كه ياسمين كشته شد من نيز مردم،‌منتظر بودم دوستم شمشيرش را در قلبم فرو كند،‌اگر جاي او بودم بي شك همينكار را انجام مي دادم، اما افسوس... اردوان در بين ده ها مرد مغول چه شانسي داشت؟ ديوار هاي بزرگ و دفاعي قلعه كه زماني سربازان خودي بر روي ان ميستادند و براي دفاع ، تير و سنگ به پايين پرت مي كردند اينك جايگاه سربازان زشت و متجاوز دشمن شده بود.
شمشير يكي از سربازان مچش را قطع كرد،‌ ناباورانه نگاهش كردم و او خشمگين به من چشم دوخت، ضربات شمشير ها را يكي يكي دريافت مي كرد اما نگاه سختش از من جدا نميشد. يك سرباز با ته نيزه، ضربه اي به او زد كه باعث به عقب سكندري بخورد و از لبه ی ديوار به پایین پرت گردد.
به جايي كه او پرت شده بود خيره نگاه مي كردم،‌دومين دوست و همراهم نيز كشته شد.
- او ميشناختي!
اخم هايم را در هم كردم، فرمانده مغول كه كنارم ايستاده بود حرفي ميزد، ‌به او نگاهي انداختم ، مردي بود با بدن ورزيده و هيكلي درشت که سري كوچك و پر از زخم داشت‌ ،‌ زماني كه كلاهخود بر سر مي گذاشت قيافه اش مسخره ميشد اما كسي جرات خنديدن به او را نداشت چون يكي از بزرگترين فرماندهان و يكي از خونخواران ارتش مغول بود .
فكر كرد جمله اش را نشنيده ام براي همين تكرار كرد : او ميشناختي!
به خوبي نمي توانست به زبان ما حرف بزند اما سعيش را مي كرد. جوابش را دادم : خيلي زياد!
فرمانده سري تكان داد و بدون اينكه مشخص باشد با چه كسي حرف ميزد گفت : شجاع مردي بود و قابل احترام.
جوابش را ندادم، ‌به سمت مچ دست رفتم، ‌انرا برداشتم و سپس به لبه ديوار برگشتم و به ميدان نگاه انداختم،‌مدتي بعد جنگ تمام شد،‌ افراد باقي مانده يا تسليم شدند يا كشته.
تمام اتاق ها اتش گرفته و ديگر چيزي از قلعه باقي نمانده بود.
از پله ها پايين امدم،‌ تمام مسير از خون پوشيده شده بود،‌كف پاپوشم به زمين سنگي مي چسبيد و نميگذاشت به راحتي گام بردارم.
از كناره كشته شده ها و زخمي هاو اسرا مي گذشتم و ‌نگاه پر از نفرتشان را به جان مي خريدم، يكي از انها اب دهانش را به صورتم پرتاب كرد، با استين صورتم را پاك كردم ،‌حق داشت اگر من نيز جاي او بودم همينكار را انجام مي دادم، سرم را پايين انداختم و از او گذشتم و به سمت جايي كه از اول قصد داشتم پيش رفتم.
او انجا بود.
بدن بي جان ياسمين روي زمين افتاده بود،‌در كنارش نشستم و دست بريده اردوان را روي زمين قرار دادم.
صورت عشق ديرينم پر بود از زخم و دود. ‌خون گوشه لبانش خشك شده و چشمان زيبايش بسته بود. به ارامي بدنش را به اغوش كشيدم و كمي خود را تكان دادم.
- كدام بي رحمي اين بلا را سرت اورد؟ ... چرا فرار نكردي؟
اهي كشيدم : من به خاطر تو اينكار را كردم،‌نمي خواستم غم ديدن نابودي شهرها را ببيني!
صدايم را بالا اوردم : چرا فرار نكر...
صدايم قطع شد، بغضم بي اختيار تركيد ، دستي به صورتش كشيدم : دعا كن ... كم نيارم.
لحظاتي به همان منوال گذشت،‌سپس سرش را با ارامي زمين گذاشتم ،‌شبدر نيم سوخته اي در ميان موهايم قرار داشت،‌انرا برداشتم، شبدري سه پر که تنها يك پر ان باقي مانده بود.
اهي كشيدم،‌شبدر را در جيبم گذاشتم سپس دستم را روي دست سرد ياسيمن قرار دادم، ‌مثل همان روزي كه فرار كردیم و به هم قول داديم تا اخر با هم باشيم،‌ تا زماني كه مردم ازادي را احساس كنند،‌تا زماني كه خوني در بدن داشته باشيم!
دست بريده ی اردوان را هم كنار ياسمين گذاشتم،‌دوستانم لايق يك مراسم يادبود و قبري بودند كه در ان ارام بگيرند،‌ شايد نمي توانستم برايشان مراسم بگيرم اما مي توانستم همان چيزي كه از او باقي مانده است را دفن كنم و بر روي قبرش نشاني به عنوان يادبود قرار دهم.
اهي كشدم و به به صورت زخمي ياسمين خيره شدم سپس در كنار جنازه او دراز كشيدم و به ستاره هايي كه در ميان دود ها ديده ميشد چشم دوختم.

1 خورشاه اخرين فرمانروای اسماعیلی

***
ا.افكاري



***
ويرايش : ممد