master
2013/03/18, 04:16
در قعر شهری خفته در شبی دیر هنگام
توجهی به چراغ های بیرون نکن، همشیه بی دلیل روشن هستند
پنجره، همان اندکی که باز بود کافیست
تا سوز و قهر باد به درون خزد
و من نیز همراه آن راهم را پیدا کنم
از پشت پرده هایی بی قرار و مهتزز در بادی سرد و دل مرده
می توانی سایه ام را ببینی که در سکوت به تو نزدیک می شوم
احتیاجی به ترس نیست
چرا دست لرزانت به سمت اولین کلید نور حمله ور می شود؟
کافیست در همان تخت چوبی و راحتت آرام بگیری
فقط می خواهم کمکت کنم
از چیزی که در دست دارم هراس نکن
لیاقتش را تاکنون تضمین نموده
خلوصش را اثبات کرده
پهنای صیقل خورده اش ستودنی نیست؟
به موسیقی قدم هایم که به سوی تو روانه می شود گوش کن
به نفسهای یکنواختم
برهنگی ام را باور کن
عریان، همچون تیغی که در دست دارم
من شاعرم، می خواهم روحت را آزاد سازم
برق چشمانم چیزی را منعکس نمی کند، هر آنچه درونم است به بیرون سرازیر می شود
زبانم تنفر و عشق را ترجمه نمی کند
می توانی نبضم را با لمس دستانم بفهمی
شامه ات را با عطری سردرگم نمی کنم
چرا در خود مچاله می شوی؟
انقباض عضلاتت دردی را دوا نمی سازد
چرا توفیقی را که نصیبت شده پس می زنی؟
همه روزی در تختی که در آن آرمیده ای خواهند خفت
به چه چیز چنگ می اندازی؟
زمان چیزی را که گرفته پس نمی دهد
و مرگ آنچه را که به عاریت بخشیده فراموش نمی کند
بگذار تو را از دروغ هایت برهانم
تو نیز برهنه همچو این تیغ باش
زجر و درد و فریادش تنها برای امشب است
فریب ملامت دیگران را نخور
هیچ کدام این شهامت را به خرج ندادند
آنها را به حال خود واگذار
مُسکنی به تو نخواهم داد
می خواهم تمامش را درک کنی
زجر و درد و فریادش تنها برای امشب است...
توجهی به چراغ های بیرون نکن، همشیه بی دلیل روشن هستند
پنجره، همان اندکی که باز بود کافیست
تا سوز و قهر باد به درون خزد
و من نیز همراه آن راهم را پیدا کنم
از پشت پرده هایی بی قرار و مهتزز در بادی سرد و دل مرده
می توانی سایه ام را ببینی که در سکوت به تو نزدیک می شوم
احتیاجی به ترس نیست
چرا دست لرزانت به سمت اولین کلید نور حمله ور می شود؟
کافیست در همان تخت چوبی و راحتت آرام بگیری
فقط می خواهم کمکت کنم
از چیزی که در دست دارم هراس نکن
لیاقتش را تاکنون تضمین نموده
خلوصش را اثبات کرده
پهنای صیقل خورده اش ستودنی نیست؟
به موسیقی قدم هایم که به سوی تو روانه می شود گوش کن
به نفسهای یکنواختم
برهنگی ام را باور کن
عریان، همچون تیغی که در دست دارم
من شاعرم، می خواهم روحت را آزاد سازم
برق چشمانم چیزی را منعکس نمی کند، هر آنچه درونم است به بیرون سرازیر می شود
زبانم تنفر و عشق را ترجمه نمی کند
می توانی نبضم را با لمس دستانم بفهمی
شامه ات را با عطری سردرگم نمی کنم
چرا در خود مچاله می شوی؟
انقباض عضلاتت دردی را دوا نمی سازد
چرا توفیقی را که نصیبت شده پس می زنی؟
همه روزی در تختی که در آن آرمیده ای خواهند خفت
به چه چیز چنگ می اندازی؟
زمان چیزی را که گرفته پس نمی دهد
و مرگ آنچه را که به عاریت بخشیده فراموش نمی کند
بگذار تو را از دروغ هایت برهانم
تو نیز برهنه همچو این تیغ باش
زجر و درد و فریادش تنها برای امشب است
فریب ملامت دیگران را نخور
هیچ کدام این شهامت را به خرج ندادند
آنها را به حال خود واگذار
مُسکنی به تو نخواهم داد
می خواهم تمامش را درک کنی
زجر و درد و فریادش تنها برای امشب است...