Dark Lord
2015/08/25, 10:29
؟
اسم من راسله... راسل لایت. یک وکیل پایه یک. همسر و دو تا دختر دارم. بیست سال پیش با همسرم مونا آشنا شدم و دختر هامون، جسیکا هفده ساله و تالیا شانزده ساله اند. چه چیزی مهم تر از این که برای آنها یک زندگی خوب ساختم؟ خانواده من خوشحال و بی نیاز است. بود... تا قبل از این که من یک پرونده اشتباه را بردارم.
مارک دنویس، امپراطور دنیای زیر زمینی. همه خلاف کار ها، از هر نوعی زیر دست او کار می کردند. و او به راحتی برای خودش شرکتی به نام دنویس را اداره می کرد. فکر کنم همه می دانستند او واقعا کیست. اما هیچ کس نمی توانست کاری بر علیه اش بکند. آن مرد مرا یاد ویلسون فیسک می انداخت. با این تفاوت که فکر نکنم او آنقدر چاق و گنده باشد، در واقع کسی نمی دانست او واقعا چه شکلی است. و دردویلی نبود که با او مبارزه کند. و در ضمن من کور نبودم و نیستم.
اما اشتباه من آنجا بود که در این پرونده مقابل فیسک... منظورم دنویس، کار می کردم. و می تونم قسم بخورم نزدیک شده بودم. تقریبا توی مشتم داشتمش که آنها به سبک خودشان از من زهر چشم گرفتند.
همسرم... دخترانم... خانه ام... آینده ام... همه سوختند. هیچ چیز باقی نماند. هیچ کس نتوانست، یا نخواست مدرکی پیدا کند که نشان دهد کار آدم های دنویس بوده. در آخر گفتند یک نشتی گاز بوده. یک نشتی گار که خانواده مرا از من گرفت.
دنویس به هدفش رسیده بود. من استعفا دادم.
اما...
من هرگز آدمی نبودم که بیکار بنشینم. پس دوباره سر کارم برگشتم. اما این بار به روشی دیگر. یک اسلحه برداشتم و شروع کردم به پیدا کردن آدم های دنویس. اون مهم تر ها.. ان تاثیر گذار تر ها. و گاهی که دستم نمیرسید کوچک تر ها را. شروع کردم به تک تک کشتنشون. هر وقت یکی تنها می شد باید با یک یا چند گلوله توی سرش پیدایش می کردند.
و آنوقت می دانید تنها واکنش دنویس چی بود؟ توی توییتر نوشت: قلقلکم داد.[1] (http://forum.pioneer-life.ir/#_ftn1) خیلی خوب عوضی... این قلقلکت داد؟ نظرت راجع این چیه؟
خانواده دنویس را پیدا کردم. از آنهایی که از او دور تر بودند شروع کردم. مادرش، پدرش، خواهر هایش... همه را کشتم. جواب دنویس: خشمش. او واقعا نمی دانست من کی هستم. نمی توانست کاری کند. او به راسل لایت سر زد. اما فقط با یک عادم دائم المست بدبخت روبرو شد. شروع کرد به کشتن دشمن های قدیمی اش که خدا ا شکر همه جنایت کار هایی مثل خودش بودند.
من نزدیک تر شدم. زنش را کشتم. پسرش را کشتم. و او رسما از من درخواست کرد: با خودم روبرو شد. مثل یک مرد با خودم روبرو شو. حالا همه شهر می دانستن چه اتفاقی دارد می افتد. مرگ های زیاد که همه مربوط می شدند به دنویس.
او از من خواسته بود تا با او روبرو شوم...
یک پیام برایش فرستادم: در ها رو باز کن. توی راهم.
و من رفتم. درست جلوی در های شرکت دنویس و آنها در ها را برایم باز کردند. حتی اسلحه ام را از من نگرفتند. مستقیما به یک سالن بزرگ و نورانی راهنمایی شدم. یک فضای گسترده خالی که تنها یک صندلی بزرگ چرخدار آنجا بود که پشتش به من بود و من می دانستم دنویس روی آن نشسته. من و دنویس تنها بودیم. اما وقتی او صندلی را چرخاند و به من نگاه کرد ورق چرخید.
-همه چیز مرتبه عزیزم. جای بچه ها امنه. ما همه زنده ایم.
اوکی اولین فکر من:--------
اولین حرکت: دهانم باز شد.
دومین فکر: چه جهنمی...
اسلحه ام را بالا آوردم و به سمت همسرم گرفتم:« این یه حقه است؟ یه ماده توهم زا به من دادید؟ این یه نفر شبیه اونه؟ یه تصویر کامپیوتری؟»
مونا از روی صندلی بلند شد و به طرف من آمد. اصلا از اسلحه در دستم نمی ترسید. لباس های شیک سوپر مدل ها را پوشیده بود و موی سرخ رنگش در اطرافش موج می زد. خیلی واقعی به نظر می رسید. دستش را روی اسلحه من گذاشت و به آرامی آن را پایین آورد:« همه چیز مرتبه راسل. من تو رو به خاطر هیچ چیز سرزنش نمی کنم. من واقعی ام راسل. ببین...»
سپس مرا بوسید. بله او واقعی بود. بوسه اش مثل همیشه بود. می دانستم که او واقعیست.
-اما... شما... جسدتون توی خونه بود...
-اونا ما نبودیم راسل. ببین... دخترا...
دخترانم. آنها از در آنطرف سالن وارد شدند و به سمت من آمدند. خودشان بودند. خانواده من زنده بود. همه چیز درست بود... من هنوز...
من هنوز چی؟ من همه چیز را از دست داده بودم. من آدم کشته بودم. خیلی بیشتر از هر جنایتکار دیگری آدم کشته بودم. من برای هیچ و پوچ تبدیل به یک هیولا شده بودم:«تو... تو این کار رو با من کردی.»
از مونا فاصله گرفتم و اسلحه ام را به طرف صورت همسرم نشانه رفتم. دستانش را به سمت من بالا آورد:« من نمیخواستم به تو صدمه بزنم راسل. به محض اینکه از پرونده کناره گیری کردی خواستم همه چیز رو بهت بگم. اما تو خیلی زود شروع کردی.»
-و اونوقت چی مونا؟ میخواستی به من لبخند بزنی و بگی ارباب جنایت این کشور منم و حالا بیا به زندگی عادیمون ادامه بدیم؟ تو... من حتی دیگه نمی دانم تو چی هستی. همه این سال ها به من دروغ گفتی... در مورد همه چیز. تو من رو تبدیل به یه هیولا کردی مونا. یا شاید بهتره بگم مارک دنویس.
مونا سرش را پایین انداخت. به نظر می خواست گریه کند. و انتضار داشت من با آن نرم شوم؟ داد زدم:«خانواده من مردند مارک. تو آنها را کشتی. تو زندگی من رو گرفتی دنویس... تو من را مجبور کردی همه ان آدم ها را بکشم. تو من رو تبدیل به یک ماشین کشتار کردی... و حالا برگشتی نیست دنویس.»
مونا/دنویس به وضوح گریه می کرد. دخترانم داشتند با ترس نگاه می کردند. مونا آرام گفت:« بزن.»
اما حقیقت آن بود که من نمیخواستم ماشه را بکشم. من نمی خواستم شلیک کنم. حداقل بخشی از من نمی خواست:« نه... فکر کنم تو بازداشتی.»
-به تو نبودم.
مونا/دنویس به چشمانم نگاه کرد و فریاد کشید:« بزن!»
صدای گلوله در تاریکی پیچید. به من شلیک شده بود. به سمت زمین سقوط کردم. سقوطی که انگار هرگز نمی خواست پایان پذیرد... هرگز...
اما صبر کن... مگر آنجا نورانی نبود؟
-پدر... تو منو می ترسونی.
چشمانم را باز کردم.
[1] (http://forum.pioneer-life.ir/#_ftnref1) It tickles
اسم من راسله... راسل لایت. یک وکیل پایه یک. همسر و دو تا دختر دارم. بیست سال پیش با همسرم مونا آشنا شدم و دختر هامون، جسیکا هفده ساله و تالیا شانزده ساله اند. چه چیزی مهم تر از این که برای آنها یک زندگی خوب ساختم؟ خانواده من خوشحال و بی نیاز است. بود... تا قبل از این که من یک پرونده اشتباه را بردارم.
مارک دنویس، امپراطور دنیای زیر زمینی. همه خلاف کار ها، از هر نوعی زیر دست او کار می کردند. و او به راحتی برای خودش شرکتی به نام دنویس را اداره می کرد. فکر کنم همه می دانستند او واقعا کیست. اما هیچ کس نمی توانست کاری بر علیه اش بکند. آن مرد مرا یاد ویلسون فیسک می انداخت. با این تفاوت که فکر نکنم او آنقدر چاق و گنده باشد، در واقع کسی نمی دانست او واقعا چه شکلی است. و دردویلی نبود که با او مبارزه کند. و در ضمن من کور نبودم و نیستم.
اما اشتباه من آنجا بود که در این پرونده مقابل فیسک... منظورم دنویس، کار می کردم. و می تونم قسم بخورم نزدیک شده بودم. تقریبا توی مشتم داشتمش که آنها به سبک خودشان از من زهر چشم گرفتند.
همسرم... دخترانم... خانه ام... آینده ام... همه سوختند. هیچ چیز باقی نماند. هیچ کس نتوانست، یا نخواست مدرکی پیدا کند که نشان دهد کار آدم های دنویس بوده. در آخر گفتند یک نشتی گاز بوده. یک نشتی گار که خانواده مرا از من گرفت.
دنویس به هدفش رسیده بود. من استعفا دادم.
اما...
من هرگز آدمی نبودم که بیکار بنشینم. پس دوباره سر کارم برگشتم. اما این بار به روشی دیگر. یک اسلحه برداشتم و شروع کردم به پیدا کردن آدم های دنویس. اون مهم تر ها.. ان تاثیر گذار تر ها. و گاهی که دستم نمیرسید کوچک تر ها را. شروع کردم به تک تک کشتنشون. هر وقت یکی تنها می شد باید با یک یا چند گلوله توی سرش پیدایش می کردند.
و آنوقت می دانید تنها واکنش دنویس چی بود؟ توی توییتر نوشت: قلقلکم داد.[1] (http://forum.pioneer-life.ir/#_ftn1) خیلی خوب عوضی... این قلقلکت داد؟ نظرت راجع این چیه؟
خانواده دنویس را پیدا کردم. از آنهایی که از او دور تر بودند شروع کردم. مادرش، پدرش، خواهر هایش... همه را کشتم. جواب دنویس: خشمش. او واقعا نمی دانست من کی هستم. نمی توانست کاری کند. او به راسل لایت سر زد. اما فقط با یک عادم دائم المست بدبخت روبرو شد. شروع کرد به کشتن دشمن های قدیمی اش که خدا ا شکر همه جنایت کار هایی مثل خودش بودند.
من نزدیک تر شدم. زنش را کشتم. پسرش را کشتم. و او رسما از من درخواست کرد: با خودم روبرو شد. مثل یک مرد با خودم روبرو شو. حالا همه شهر می دانستن چه اتفاقی دارد می افتد. مرگ های زیاد که همه مربوط می شدند به دنویس.
او از من خواسته بود تا با او روبرو شوم...
یک پیام برایش فرستادم: در ها رو باز کن. توی راهم.
و من رفتم. درست جلوی در های شرکت دنویس و آنها در ها را برایم باز کردند. حتی اسلحه ام را از من نگرفتند. مستقیما به یک سالن بزرگ و نورانی راهنمایی شدم. یک فضای گسترده خالی که تنها یک صندلی بزرگ چرخدار آنجا بود که پشتش به من بود و من می دانستم دنویس روی آن نشسته. من و دنویس تنها بودیم. اما وقتی او صندلی را چرخاند و به من نگاه کرد ورق چرخید.
-همه چیز مرتبه عزیزم. جای بچه ها امنه. ما همه زنده ایم.
اوکی اولین فکر من:--------
اولین حرکت: دهانم باز شد.
دومین فکر: چه جهنمی...
اسلحه ام را بالا آوردم و به سمت همسرم گرفتم:« این یه حقه است؟ یه ماده توهم زا به من دادید؟ این یه نفر شبیه اونه؟ یه تصویر کامپیوتری؟»
مونا از روی صندلی بلند شد و به طرف من آمد. اصلا از اسلحه در دستم نمی ترسید. لباس های شیک سوپر مدل ها را پوشیده بود و موی سرخ رنگش در اطرافش موج می زد. خیلی واقعی به نظر می رسید. دستش را روی اسلحه من گذاشت و به آرامی آن را پایین آورد:« همه چیز مرتبه راسل. من تو رو به خاطر هیچ چیز سرزنش نمی کنم. من واقعی ام راسل. ببین...»
سپس مرا بوسید. بله او واقعی بود. بوسه اش مثل همیشه بود. می دانستم که او واقعیست.
-اما... شما... جسدتون توی خونه بود...
-اونا ما نبودیم راسل. ببین... دخترا...
دخترانم. آنها از در آنطرف سالن وارد شدند و به سمت من آمدند. خودشان بودند. خانواده من زنده بود. همه چیز درست بود... من هنوز...
من هنوز چی؟ من همه چیز را از دست داده بودم. من آدم کشته بودم. خیلی بیشتر از هر جنایتکار دیگری آدم کشته بودم. من برای هیچ و پوچ تبدیل به یک هیولا شده بودم:«تو... تو این کار رو با من کردی.»
از مونا فاصله گرفتم و اسلحه ام را به طرف صورت همسرم نشانه رفتم. دستانش را به سمت من بالا آورد:« من نمیخواستم به تو صدمه بزنم راسل. به محض اینکه از پرونده کناره گیری کردی خواستم همه چیز رو بهت بگم. اما تو خیلی زود شروع کردی.»
-و اونوقت چی مونا؟ میخواستی به من لبخند بزنی و بگی ارباب جنایت این کشور منم و حالا بیا به زندگی عادیمون ادامه بدیم؟ تو... من حتی دیگه نمی دانم تو چی هستی. همه این سال ها به من دروغ گفتی... در مورد همه چیز. تو من رو تبدیل به یه هیولا کردی مونا. یا شاید بهتره بگم مارک دنویس.
مونا سرش را پایین انداخت. به نظر می خواست گریه کند. و انتضار داشت من با آن نرم شوم؟ داد زدم:«خانواده من مردند مارک. تو آنها را کشتی. تو زندگی من رو گرفتی دنویس... تو من را مجبور کردی همه ان آدم ها را بکشم. تو من رو تبدیل به یک ماشین کشتار کردی... و حالا برگشتی نیست دنویس.»
مونا/دنویس به وضوح گریه می کرد. دخترانم داشتند با ترس نگاه می کردند. مونا آرام گفت:« بزن.»
اما حقیقت آن بود که من نمیخواستم ماشه را بکشم. من نمی خواستم شلیک کنم. حداقل بخشی از من نمی خواست:« نه... فکر کنم تو بازداشتی.»
-به تو نبودم.
مونا/دنویس به چشمانم نگاه کرد و فریاد کشید:« بزن!»
صدای گلوله در تاریکی پیچید. به من شلیک شده بود. به سمت زمین سقوط کردم. سقوطی که انگار هرگز نمی خواست پایان پذیرد... هرگز...
اما صبر کن... مگر آنجا نورانی نبود؟
-پدر... تو منو می ترسونی.
چشمانم را باز کردم.
[1] (http://forum.pioneer-life.ir/#_ftnref1) It tickles