PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تعطیلات یک خدا



Dark Lord
2015/08/24, 21:09
رفتن به یک هتل گرانقیمت برای تعطیلات خدای باحالی مثل من ایده فوقالعاده ای بود. مخصوصا وقتی تصمیم گرفتم به یک هتل خاص بروم. یک هتل هیجان انگیز روی زمین که در آن می توانستی از فاصله نزدیک انسان ها را تماشا کنی و حتی اگر به اندازه کافی محتاطی با آنها ارتباط برقرار کنی. البته... مسلما به شرطی که از خدا بودنت با خبر نشوند. هتل بیست طبقه که دوازده طبقه اش مختص ما ابر انسان ها و هشت طبقه اش مخصوص انسان ها بود. هیچ راهی برای انسان ها وجود نداشت که به طبقه نهم و طبقات بالا تر بروند. نه آسانسوری، نه راهپله ای... ابر انسان ها هم که معمولا نیازی به این چیز ها نداشتند. من یک خدا بودم، مسلما می توانستم پرواز کنم.
تصمیم گرفتم با یکی از دوستان نزدیک یونانی ام، هادس این تعطیلات را بگذرانم. دو اتاق درجه یک(همه اتاق های آن هتل درجه یک بودند.) در کنار یکدیگر از قبل برایمان رزرو شده بود و با هادس در نزدیکی هتل قرار گذاشته بود. هادس خدای خوش سفری بود. همیشه خوش پوش بود و من از خدایان همتایش بیشتر دوستش داشتم. آه... فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من آزندر، خدای ناشناخته تخیل و خلاقیت هستم. البته... شاید خیلی هم خوب شناخته شده باشم اما چون معمولا معبدی نداشتم و مراسم ستایش و پرستشی نداشتم، و این که متعلق به یک فرهنگ خاص نیستم باعث شده متوجه نشوم... حتی نمی دانم دقیقا اسمم از کجا می آید... ترجیح می دهم ندانم تا بتوانم در موردش خیالپردازی کنم. به هر صورت... همانطور که گفتم متعلق به یک فرهنگ خاص نیستم و با همه خدایان قدیمی و نو در ارتباطم... پس داشتن دوستان و دشمنانی از میان آنها برایم اجتناب نا پذیر است. هادس خدای مرگ یونانی همیشه خلاقیت های منحصر به فرد خودش را نشان می داد... پس طبیعی بود از دوستان نزدیکم باشد. وقتی زمان به نظرم مناسب رسید از جدید ترین میزبانم که یک نقاش جوان و خوش ذوق فرانسوی بود جدا شدم و شکل جامدی به خود گرفتم تا راهی برای رساندن خودم به آنطرف کره زمین در یک ساعت پیدا کنم. غیب شدن و ظاهر شدن در آنطرف واقعا مزحک به نظر می رسید پس از نیروی خارقالعاده ام استفاده کردم و به زودی راه حل به ذهنم رسید... یک اژدهای رنگین کمانی می توانست شروع خوبی برای سفر یک ساعته من باشد. پس اژدهایم را هی کردم و در سطحی بالاتر از ابر ها پرواز کردم. البته توی راه چند باری مجبور شدم مرکب عوض کنم. یک لک لک صورتی، هواپیمایی که هرگز ساخته نشده بود، شهابسنگ آبی، یه فیل تشکیل شده از ابر و موج سواری روی نور خورشید مرکب های من تا رسیدن به مقصد بودند. اما وقتی به آنجا رسیدم با هیاهوی آتش بازی که نور خورشید را شرمنده کردند کنار هادس عزیزم فرود آمدم:« اوه... دوست قدیمی من... ببین چه تیپی زدی... مطمئنم خود مرگ رو هم به وحشت می اندازونی.»
هادس خندید:« با این آتش بازی های تو دیگه کی به من توجه میکنه آزندر؟»
-شکسته نفسی نکن هادس... همه میدونیم که تو خدای بزرگتری هستی.
-شوخی نکن... هیچ انسانی یه خدای مرگ رو دوست نداره.
-و هیچ انسانی تا به حال اسم منم به گوشش نخورده.
-با این وجود اگر تو نبود زندگی اونا گیاهی تر از گیاه می شد.
-و اگر تو نبودی زندگیشون پوچ و بی سر و ته می شد. حالا میشه لطفا تعارفات رو تموم کنیم؟ ما هنوز هشت طبقه تا پذیرش خدایان فاصله داریم.
-اوه بله البته.
در مورد هادس... او واقعا، واقعا، واقعا خوشتیپ بود. آن پوست برنزه و هیکل عضلانی اش حتی اگر برهنه بود هم جذاب بود... موهای سیاهش را بالا زده بود و در میانش هایلایت طلایی زیبایی زده بود، گوشوار نگینی الماس روی گوش چپش داشت و اللبته، دیگر آن اثر شکستگی که قبلا دیده بودم روی بینی قلمی مردانه اش دیده نمی شد. یک کت و شلوار مخصوص که خودم برای او طراحی کرده بودم را پوشیده بود. کت سفید رنگی از جنس تار عنکبوت که باعث می شد او همواره خنک بماند و تضاد رنگش با پوستش واقعا جلب توجه می کرد. با شلواری به همان جنس و رنگ که مخصوص او تنگ شده بود. آخر هادس همیشه از شلوار های گشاد بدش می آمد. در نگاه اول کت چیز خاصی نداشت، اما وقتی بیشتر بررسی می کردیم به خاطر جنس کت هر کس می خواست جیب هادس را بزند همانجا گیر می کرد. و در ضمن، آن کت لعنتی هیچ وقت پاره نمی شد. شما نمی دانید تار نانو چه کارهایی می تواند بکند.
از کت خارقالعاده که بگذریم هادس زودتر از من راه افتاد. البته از راهی غیر معمول پرواز کرد، فکر کنم برای حضور من، آخر او ارابه پرنده خودش را داشت. اما این بار او فوجی از اسکل مردگان را از زمین بیرون کشید که روی هم قرار گرفتند و یک نوع مبل راحتی نه چندان راحت برای او ساختند، سپس ارواح آن مبل را احاطه کردند و علاوه بر متحرک کردن آن، بخش نه چندان راحت را از مبل حذف کردند. هادس روی مبل اسکلتی، روحی تکیه زد و در حالی که یک شراب باستانی مدفون در خاک را از میان انگشتان اسکلتی دستی در مبل بیرون می کشید به سمت طبقه نهم پرواز کرد. خوب... تایید می کنم جالب بود. از اونجایی که نمی خواستم توی ذوق هادس بزنم خودم را به یک کفتر شهری در همان اطراف تحمیل کردم و به سرعت خودم را به مبل هادس رساندم و روی دسته مبل نشستم تا هادس مرا تا بقیه راه هدایت کند. وقتی رسیدیم مبل اسکلتی هادس را به سمت در هل داد و هادس با کوبیدن شانه اش به در در طبقه هشتم آن را باز کرد و وارد هتل شد. من هم پشت سرش از داخل کفتر بیرون آمدم و در هتل شکل جامد گرفتم:«واو... ببین اینجا چقدر شلوغه مرد...»
خدایان... قهرمانان، شروران و شیاطین در لابی فوقالعاده بزرگ هتل در حال جنب و جوش بودند. از یک طرف برادر هادس برایش دست تکان داد و در سمت دیگر اوزیرس را دیدم که برای هادس جامش را بالا آورد. برادر و همتای مصری اش. متاسفانه کسی برای من دست تکان نداد. البته، همه انها من را می شناختند و دوستانم بودند، اما خوب... چه میشود کرد؟
مستقیم به سمت پذیرش هتل رفتیم. جایی که صاحب ناشناس هتل، خانم اکس به ما لبخند می زد:«می توانم کمکتان کنم آقایون؟»
اعتراض کردم:« هی... کی گفته من یه مردم؟ من میتونم هر چیزی باشم...»
سپس به سرعت خودم را به زن، مرد، دو جنسه و چندین و ضعیت جنسی دیگر که نمی خواهید راجعش بشنوید تغییر دادم. البته در اخر به وضعیت مرد برگشتم. خانم اکس لبخند زد:« دیدی... آخرش به مرد برگشتی...»
توی عمرم اینچنین قانع نشده بودم. به جاید ادامه دادن بحث گفتم:« دو تا اتاق رزرو کرده بودیم. به نام های هادس و آزندر...»
به دفترش نگاه کرد و به دنبال اسممان گشت. این حرکتش کاملا آزار دهنده بود. اما هیچ خدایی نمی توانست چیزی بگوید. اینجا او رئیس بود:« میشه اون اسم دومی رو برای من اسپل کنید؟»
خوب... فکر کنم باید می رفتم و جایی آب می شدم. اما بهترین کاری که توانستم بکنم این بود:« a.z.e.n.d.e.r آزندر»
خانم ایکس نگاه دقیق تری به دفترش انداخت و بالاخره اسم مرا پیدا کرد:« بله... اینجاست. اتاق های سیصد و سیزده و سیصد و دوازده. این هم کلید ها. امیدوارم توی پیدا کردنشون موفق باشید.»
کلید ها را در دست ما گذاشت و به سمت مشتری جالب ترش، سوپرمن رفت. سرویس دهی هتل وحشتناک بود؟ نه... من بدتر از این رو هم دیده بودم. در ضمن... اگر نمی توانستی اتاق خودت را پیدا کنی یعنی لیاقت بودن در هتل را نداشتی.
من و هادس بعد از این که برای چند خدا سر و دست تکان دادیم وارد طبقه دهم شدیم. هزارتویی از اتاق ها... یک گوشه ایستادیم و ارواحی که هادس از بیرون احظار کرده بود بعد از یک ساعت جستجو ما را به سمت اتاق هامان هدایت کردند. به هادس اعتراض کردم:« راه های خلاقانه تری هم بود...»
-اوه باور کن مادام اکس نمیخواد راه های خلاقانه تر من رو که همه آنها شامل تخریب این هتل میشه رو ببینه.
-خیلی خوب... بیا بریم اتاق های لعنتی رو پیدا کنیم. من واقعا به یه استراحت نیاز دارم. قبل از این که بیام اینجا داشتم یکی از نوادگان هوشی لئوناردو رو به سوی آیندش هدایت می کردم. هر چند فکر نکنم تا هزار سال دیگه کسی هنر نقاشی های او رو درک کنه... اما چه اهمیتی داره... من اون چیز رو توی ذهنش انداختم.
-خیلی خوب آزندر... فهمیدم که خسته ای... ما برای همین اومدیم اینجا... مگه نه؟
-اوه بله... به زودی توی لابی می بینمت... یه ایده سرگرم کننده دارم.
این را وقتی گفتم که هر کدام جلوی در ساده اتاق هامان ایستاده بودیم. در شماره سیزده را باز کردم و وارد قصرم شدم. منظورم یک قصر واقعی است. با خدمه ها و کنیز ها و تمام موارد فراهم کننده آرامش. روی تخت روان مخصوصم به خوابگاه سلطنتی ام برده شدم و با پذیرایی دو کنیز زیبا به خواب سلطنتی فرو رفتم. و از آنجایی که زمان در اتاقم فرق می کرد می توانستم هزار سال نوری بخوابم و هنوز فردا صبح بیدار شوم و در لابی هادس را ملاقات کنم.
پس خوابیدم. چندین سال...
***
-تو نباید در مورد زئوس اینطور بی انصاف باشی. اون برادرته. و البته... به نظر من آخرش تو بودی که سهم بهتر رو بردی... آخه آسمون لعنتی چه چیزی برای حکومت کردن داره؟ یه مشت ابر و صاعقه به درد نخور.
هادس کوتاه نمی آمد:« او توی المپ میشینه و در کمال آسایش برای خودش بچه پس میندازه در حالی که من باید به تنور های آدم سوزی نظارت کنم. عادلانه نیست.»
-شما یه خانواده اید هادس... نباید اجازه بدی بینتون تفرقه بیافته... و اگر نه همه تون با هم نابود می شوید.
-من فقط حق خودمو میخوام. من از زئوس بزرگترم. پادشاهی باید مال من می شد.
صدای خانم اکس که از بلندگو های نامرئی در لابی پخش می شد من را از آن مکالمه راحت کرد:« توجه توجه... امسال ما برای فراهم کردن اسباب سرگرمی و تفریح شما، به علاوه برای به چالش کشیدن و ایجاد رقابتی سالم بین شما مهمانان عزیز مسابقاتی را تدارک دیده ایم... بقیه اطلاعات در غالب پیام های ذهنی به کسانی که مایل به شرکت در این رقابتند داده می شود. توجه کنید که در صورت تمایل نشان دادن شما به طور خودکار وارد مسابقات می شوید و بازگشتی از این تصمیم در کار نیست.»
اوه واقعا؟ چرا که نه؟
و همین فکر کافی بود تا تصاویر ذهنی به سرم هجوم بیاورند.
بله... یک مسابقه گلادیاتوری با استفاده از انسان های تسخیر شده. که البته، این قضیه برای غیر خدایانی که توانایی تسخیر نداشتند فرق می کرد. آنها باید خودشان وارد میدان می شدند. وقتی به چهره هادس نگاه کردم فهمیدم او هم تصاویر مشابه را دریافت کرده، که این یعنی او هم در مسابقه شرکت می کند. به اطراف که نگاهی انداختم تقریبا تمام خدایان و اکثر قهرمانان حضور داشتند:« مسابقه بزرگی میشه.»
هادس خندید:« اوه بله... فکر شکست دادن برادرام از همین حالا بهم روحیه میده.»
-فکر نمیکنی سوئ استفاده از جان و زندگی انسان ها کمی... بد باشه؟
-اوه البته که نه... آرزوشونه که برای سرگرمی خدایان بجنگند. بیا... باید آدممون رو انتخاب کنیم. مسابقات یک ساعت انسانی دیگه شروع میشه.
********
انسان من، مردی بود هماهنگ با متد های من. خلاق و ماجراجو. اما بعد از این که انتخابش کردم فهمیدم مشکلی وجود دارد. یک: او نمی خواست جانش را انقدر بی خود برای چیزی که به نظر او وجود ندارد از دست دهد. هیچ یک از انسان ها نمی خواست. دومین مشکل و مهمترین: هر یک از خدایان قدرت های نابودگر و مفید خودشان را به انسانشان می دادند تا با آن بجنگد، اما من چیزی نداشتم که به انسانم بدهم. تنها کاری که می توانستم بکنم همفکری بود. در نتیجه... تصمیم گرفتم طبق عادت، روی دستورالعمل کار نکنم و انسانم را تسخیر نکردم. بلکه با او ملاقات کردم:
-هی... مایکل... میتونم یه لحظه وقتت رو بگیرم؟
-اوه البته.
-من یه خدام و میخوام تو رو به عنوان نماینده خودم بفرستم توی مسابقه ای که به احتمال صد در صد توش میمیری.
اول خندید. وقتی قیافه جدی مرا دید بیشتر خندید. تغییری در من ایجاد نشد که باعث شد این سوال را بپرسد:« تو دیوونه ای رفیق؟»
لبخند زدم:« بذار بهت ثابت کنم.»
یک دقیقه بعد همه آدم های توی لابی هتل انسان ها کلاه بوقی به سر داشتند و کلاه گیس رنگ رنگی پف دارشان از زیر کلاه بیرون زده بود. آن هم در حالی که چشم آدمیزاد روی دماغشان نصب کرده بودند. امیدوار بودم مایکل یکی از آن چشم ها را فشار دهد. چون دی آن صورت از دهان مردم جوجه های رنگی بیرون می آمدند و ساعت را اعلام می کردند. اما با واکنش مایکل این بخش از نمایش من کلا نادیده ماند.
مایکل در حالی که جیغ می کشید فرار کرد و از فرت گیجی به دیوار خورد و زمین افتاد. به سرعت صحنه را به شکل معمولی خودش در آوردم و بالای سر مایکل رفتم. باورش شده بود؟ معلومه که آره. به من اعتماد داشت و می خواست با من همکاری کند؟ معلومه که نه. ولی خوب راه دیگه ای هم نداشت.
***
-من نمیتونم این کار رو انجام بدم. من یه نویسنده ام. نه یه گلادیاتور.
پشتم را به دیوار تکیه دادم:« بیخیال مرد. تو یه کتاب جنگی، گلادیاتوری نوشتی.»
مایکل موهایش را چنگ زد:« این چه ربطی داره؟ اونا فقط تو تصورات من بودند. هیچ وقت امتحانشون نکردم.»
-تاکتیک های جنگی که توی کتاب به کار برده بودی فوقالعاده بود. توصیفت از جنگ عالی بود.
-تو یه دیوونه ای.
-این بار هزارمه که داری این حرف رو میزنی مایک... به هر حال دیگه نمیتونی چیزی رو عوض کنی. تو توی طبقه نهمی. بازگشتی وجود نداره.
مایک تقریبا سرش موهایش را کند. به خدایان و ابرقهرمانان اطرافش نگاه کرد و آه کشید. چیز هایی که همیشه فکر می کرد افسانه اند و چیز هایی که حتی راجعشان نشنیده بود. همه آنجا در کنار هم، گیلاس شرابشان را به هم می زدند و خنده کنان جسم انسان هایی که تسخیر کرده بودند تا به جایشان در مسابقه بجنگند را می رقصاندند:« تو اگه یک خدایی چرا من رو تسخیر نکردی؟ مثل بقیه.»
-چون من با بقیه فرق دارم. من آزندر هستم. متعلق به همه جهان و با قدرت های متفاوت.
-هرگز راجعت نشنیده ام.
-بله... می دانم. به هر حال... فکر کردم ترجیع بدهی عقلت سر جای خودش بماند. به علاوه اگر هوش انسانی و خلاقیتت از بین برود دیگر به درد من نمیخوری. آنها همه با زور و جادو می جنگند. سلاح من خلاقیت و ذکاوت است. تو گزینه مناسبی برای من بودی. به علاوه که اسمت من را یاد مایکل جکسون عزیز می اندازد.
-بس کن مرد... من هیچ شانسی ندارم. اصلا هم آماده مردن نیستم. بذار برم خونه.
-متاسفم مایک. نمی توانم. اگر باز هم لجبازی کنی مجبور خواهم شد خانواده ات را تهدید کنم.
-چی؟ توی پست فطرت...
-پستی مخصوص آدم هاست. من یک خدا هستم مایک. برات راحت تر خواهد بود که با من همکاری کنی. و من تضمین می کنم زنده از این آرنا خارج خواهی شد.
مایک سرش را پایین انداخت و وقتی هادس داشت نزدیک می شد ساکت ماند.
***
آرنا بزرگ بود. به اندازه یک زمین فوتبال و ارتفاع سقفش چهار طبقه ساختمان بود. در اطراف خرده ریز هایی وجود داشت و کف خالی بود. یک اتاقک شیشه ای در بالاترین ارتفاع دیوار شرقی وجود داشت و همه اینها فقط در یکی از اتاق های هتل جا شده بود. عجیب بود که مسابقات یک مرحله ای است. همه شرکت کنندگان وارد می شدند و طی چند راند آنقدر مبارزه می کردند تا در آخر فقط یک نفر زنده بماند. مایکل مطمئن بود که شانسی ندارد. اما من نظر دیگری داشتم:« کافیه خودت رو در معرض توجه های زیادی قرار ندی. در حاشیه باش و بیشتر بکش. ولی زیاد هم در حاشیه نباش.»
-من که نمی فهمم چی میگی.
-خلاقیت به خرج بده.
یکباره جمعیت خدایان و ابر انسان ها به میان میدان ریختند. مسابقات بدون هیچ سوت و علامتی شروع شده بود. مایکل را دست خالی به میان میدان تلپورت کردم و تماس ذهنی مان را برقرار کردم. تا وقتی که جمعیت زیاد بود او می بایست بیشتر به فکر حفظ جانش و البته مخفیانه و ناگهانی کشتن کسانی که مشغول مبارزه اند می بود.
در یک سمت میدان هادس داشت با زئوس می جنگید. اسکلت ها به کمک نماینده هادس شتافته بودند و زمین به نماینده زئوس خیانت می کرد. رعد تاثیر چندان روی اسکل های هادس می گذاشت و او تقریبا داشت برنده می شد، تا اینکه رع ناخواسته دخالت کرد. انرژی خورشیدی رع که در پشت هادس داشت با آپوفیس، دشمن قدیمی اش می جنگید بعث شد پشت نماینده هادس بسوزد و برای لحظه ای حواس او پرت شود. همین کافی بود تا ورق برگردد. زئوس با رعدی به سر هادس کوبید و او را به گوشه دیگر زمین پرتاب کرد. دیگر هادس را ندیدم. اما زئوس به سراق اودین رفته بود. همتای اسکاندیناویایی زئوس جنگ تن به تن و با شمشیر را پیشنهاد کرد. زئوس قبول کرد و شمشیری از هوا برای خود مهیا کرد. تمام توجه اش را متوجه شمشیر زنی اودین کرد و همین باعث شد متوجه جنگجویان مرده اودین که از پشت به او نزدیک شدند نشود. به زئوس حمله کردند و او را به زانو انداخته به بندش کشیدند. کار بعدی اودین فرو کردن شمشیرش در میان قفسه سینه نماینده زئوس بود. زئوس کاملا حظف شد. اما اودین توسط برادر او پوسایدن مورد حمله واقع شده بود. اودین به سادگی در میان تابوتی از آب خفه شد. تور در سمت دیگر مشغول مبارزه با سوپر من بود. پتکش را به سر سوپر من کوبید اما او فقط کمی به یک سمت تلو تلو خورد سپس با مشتی تور را به سمت دیگر زمین پرتاب کرد. بلافاصله به سمتش پرواز کرد تا کار خدای مو طلایی را تمام کند اما با حمله شخص هالک روبرو شد. در حالی که هالک سر سوپرمن را گرم کرده بود این... خدای من مایکل بود که گلوی تور را می برید. مایکل در حالی که تور به پشت روی زمین افتاده بود خود را به او نزدیک کرده و با چاقویی به سادگی گلوی تور را برید. کار خدای رعد تمام شده بود. آن هم توسط نماینده خود مختار خدای تخیل. هوراااا...
مایکل بعد از آن به سرعت خود را مخفی کرد. اینجا بود که حظور لوکی را در کنار خودم احساس کردم. من در همان محفظه شیشه ای که توصیف کردم جایی دورتر از خانم اکس و یک سری آدمیزاد ناشناس که مسابقه را تماشا می کردند ایستاده بودم و صحنه را نظاره می کردم. اما لوکی در زمین مسابقه بود. بله یکی از آن حقه های جادوییش را سراغ من فرستاده بود:« می بینم که خودت اینجایی... آدمیزادت رو بدون تسخیر کردن فرستادی توی میدون؟ جالبه... گلیم خودش را هم از آب بیرون کشیده. او برادر مرا کشت.»
-حالا میخوای انتقام بگیری لوک؟
-اوه البته که نه. میخوام بهت پیشنهاد بدم تیم بشیم. تا زمانی که فقط خودمان دو نفر توی مسابقه باقی بمانیم با هم کار میکنیم. چطوره؟ تو و من شباهت زیادی داریم. هر دو دستی در خلاقیت و هوش داریم. بر خلاف آن خدای های احمق...
-قبوله. برگرد توی زمین.
یک پیام ذهنی به مایکل:« لوکی از این به بعد هم تیمی توئه. اما به محض این که فرصتی به دست آوردی بکشش. چون او هم همین کار را خواهد کرد.»
به نظر مایکل کاملا متوجه شده وبد. چرا که وقتی لوکی داشت با اسپایدر من کلنجار می رفت و او را با حقه هایش سرگرم می کرد خنجر مایکل از پشت به کمر اسپایدرمن نشست. هر چند موفق به کشتنش نشد و او با یک تار زدن از مهلکه فرار کرد. اما این شروع همکاری بود. در حالی که به مایکل در مبارزات و فرار هایش همفکری می دادم نظرم به مبارزه هالک و سوپرمن جلب شد. انگار سوپر من به هر چیز سبزی حساسیت داشت چون کم کم اشت خسته می شد. و هالک؟ عصبانی بود. مشت هایش را یکی بعد از دیگری به صورت سوپر من که کف زمین پخش شده بود می کوبید و زمین زیر آن دو تخریب شده و فرو رفته بود. به این فکر می کردم که آیا ممکن است سقف طبقه پایین خراب شود؟ بعد سوپرمن برگ برنده خود را رو کرد. لیزر قدرتمند چشمانش را به چشم هالک تاباند و چشمان هالک ذوب شد. لحظه بعد بروس بنر در حالی که سرش داشت ذوب می شد چند قدمی دوید و به خاک افتاد. دنیا اورک عصبانی اش را از دست داده بود. جنگ آپوفیس با رع ادامه داشت. مار سرخ رنگ کم کم داشت موفق می شد بر قدرت خدای خورشید قلبه کند و به او نزدیک می شد تا قورتش دهد. مار است دیگر... عقل ندارد. وقتی بالاخره آپوفیس به آرزوی هزاران ساله اش دست یافت از بین رفت. کدام احمقی چنین آتشی را قورت می دهد. آپوفیس از درون ذوب شد و از بین رفت. ناگهان می توانستم نظم عجیبی را در هوای اطرافم احساس کنم. اما رع هم شانس بهتری نداشت. اینجا هر کس برای خودش می جنگید و ایسیس نقشه داشت این پیرمرد را از میان بردارد. رع یک بار دیگر دچار مسمومیت غذایی شد و با برانکارد الهی او را از زمین خارج کردند. وقتی ایسیس داشت برای پیروزی اش خوشحالی می کرد چنگک دکتر اختاپوس از میان بدن میزبانش رد شد و آن جسد را تا ارتفاعی بالا برد. راستی... میزبان ایسیس مذکر بود. جسد را به کناری انداخت و به سراغ نفر بعدی، گرین گوبلین رفت که تازه کار هرکول را با یکی از بمب های تجزیه کننده اش تمام کرده بود. او را از روی برد هوایی از به زیر کشید و قبل از این که متوجه شود چه اتفاقی افتاده تیغه چنگکش را وارد بدن گوبلین سبز کرد. آشیل به دکتر اختاپوس حمله کرد. حمله ای از فاصله زیاد، با پرتاب تیری در گردنش او را کشت. اما به سرعت به زانو افتاد چرا که دوباره مایکل( با راههنمایی من) دریل سیاری را در پاشنه او فرو کرده بود. آشیل از بین رفت و لوکی آقای تینی را هدف قرار داد. دسموند تینی مدام داشت با ساعتش ور می رفت و بقیه را به جان هم می انداخت. اما نزدیک شدن لوکی را ندید. عصای لوکی در بدن کوتوله آقای تینی فرو رفت و روح کرپسلی را شاد کرد. تینی به زمین افتاد و مایکل به سرعت ساعتش را قاپ زد. در اطراف خدایان بیشتری به قتل رسیده بودند. آتنا به لوکی حمله کرد اما با تصویری مواجه شد که محو شد و سپس در حالی که به تصویر دیگری از او حمله می کرد مایکل سوار بر درشکه ای او را زیر گرفت. درشکه بعد از حذف آتنا محو شد و مایکل به زمین افتاد. همانطور که گفتم ترجیح می دادم توجه زیادی را جلب نکند. اما بعد لوکی را دیدم که آماده کشتن مایکل می شد. یک تلنگر ذهنی و مایکل ترقه اکلیل سرنجش را درون دهان باز لوکی انداخت. ترقه در گلوی او منفجر شد و لوکی بدون سر به زمین افتاد.
اسپایدر من مایکل را دزدید. لحظه بعد مایکل آویزان از تار نازکی در میان زمین و هوا آماده چاقو خوردن بود. عجب احمقی من را آنجا آماده دخالت کردن نمی دید؟ از همان جایی که بودم یک هواپیمای نیروی هوایی آمریکا را فرا خواندم که از یک طرف دیوار پرواز کرد و بعد از بریدن تار مرد عنکبوتی و کوبیدن بالش به او به دیوار دیگر برخورد کرد و منفجر شد. انفجاری از گل های سرخ که برای لحظه ای حواس اکثریت را پرت کرد. در همین یک لحظه سی درصد دیگر از افراد باقی مانده جان به جان آفرین تسلیم کردند. متاسفانه عملیات نجات مایکل موفقیت آمیز نبود. پایش در اثر سقوط شکست. تصمیم گرفتم کمی از نیرو هایم را به او بدهم. لحظه بعد او اژدهایی بود که نیمی از اتاق را اشغال کرده. اصلا طبق نقشه پیش نرفته بودیم. همه را در آتش می سوزاند و اولین قربانی اش هم اسپایدر منی بود که حال مشغول ونوم، دشمن قدیمی اش شده بود. هر دو را در آتش سوزاند و از زندگی فلاکت بارشان نجات داد. همچنین چند تن خدای نورد و دو سه اسطوره رومی و یونانی. به او تذکر نداده بودم زیاد از انرژی استفاده کند. تصدیق می کنم اشتباه کردم. او دوباره به آدم تبدیل شد و اینبار حال هیچ کاری را نداشت. یک تاکسی نیویورکی جلویش متوقف شد و مایکل به درون خزید.
راند اول تمام شده بود.
********
-پنج دقیقه وقت داریم. تا راند بعدی شروع بشه. طبق چیزی که فهمیدم پنجاه و چهار نفر باقی مانده اند.
-اما من مصدوم شدم.
-این که چیزی نیست. بیا:
زخم هایش را شفا دادم و به علاوه لباس چهار شگفتانگیز به تنش پوشاندم.
-این دیگه چه کوفتیه؟ چهار شگفت انگیز؟
-شدن پنج تا. به علاوه اون چهارتا توی راند قبل همه مردند پس دیگه ناراحت نمی شوند.
-کل این ماجرا اشتباهه. یک قتل عام... شما دارید خودتون رو نابود می کنید.
-واقعا که فکر نمیکنی بلایی سر خدایان بیاد؟ اونا فقط میزبان هاشون رو قربانی می کنند و از اونجایی که خدایان حذف شده میان توی اتاقک تماشا من دیدم که همه شان از مرگ خودشان می خندند. هر چند نمی دانم چرا هادس پیداش نشد. احتمالا میزبانش هنوز زندست. الان که میری تو سعی کن پیداش کنی. میتونه کمکت کنه. تو هم در عوض کمکش کن پوسایدن رو حذف کنه.
-دیوونه شدی؟ من به سختی از مرحله اول جون سالم به در بردم. نیتونم وقتم رو برای پیدا کردن خدای مرگ هدر بدم و البته که نمیتونه خدای آب رو بکشم.پ
-تو که واقعا قرار نیست پوسی رو بکشی... فقط میزبانش رو.
ناگهان انگار که تلنگری به او خورده باشد مایک شروع به گریه کردن کرد:« من دارم چکار میکنم؟ اونا آدمای بی گناه بودند که من کشتم. خدای من.»
-بله؟ میتونم کمکی کنم؟
-با تو نبودم.
-اوه بله... یادم نبود تو یه خدای دیگه رو پرستش می کنی. به هر حال وقت استراحت تمومه. بر توی زمین.
به بالکنم برگشتم و کنار زئوس روی کاناپه ای لم دادم:« چه خبر زی؟»
-اوه آزندر... متوجه نشدم که حظف شدی.
-حظف نشدم زی. من از اولش اینجا بودم نمایندم به تنهایی میجنگه. البته با همفکری من.
-عجب... نگاه کن... مسابقه شروع شده. این حتی از مبارزات گلادیاتوری که به افتخار ما برگزار می شد هیجان انگیز تره.
سوپرمن سخت جان همان اول توجه ام را جلب کرد. با سقوطش. یک خدای باهوش تصمیم گرفته بود خودش را به شکل دختر مورد علاقه او در بیاورد. و او کسی نبود جز پدر سوپرمن. وقتی او فرود آمد به سادگی با تیر لیزری سبز رنگی به خاک و خون کشیده شد. از ناراحتی، پدر سوپر من خود کشی کرد. مسخره... گند زد به بازی... به هر حال آنها به جایگاه تماشاچی برنگشتند، چرا که شخصا حضور داشتند و واقعا مرده بودند. کاملا. مایکل داشت با تاکسی می تازاند. آنهایی که روی زمین بودند را زیر می گرفت و در سراسر زمین می چرخید. بالاخره هادس از میان آواری در گوشه غربی زمین سر بر آورد. صد ها اسکلت و زامبی در اطرافش به شرکت کنندگان هجوم بردند. گوشه شمالی نبرد آتش و یخ در جریان بود. با دخالت ولورین مرد آتشین به خاک افتاد و البته مرد یخی در جواب کمک ولورین او را به یک قالب یخ تبدیل کرد و سپس قالب یخ را به قطعات کوچک تقسیم کرد. تقاص خیانتش حمله مایکل با شعله افکن بود. مرد یخی آب شد و به زمین فرو رفت. مایکل داد زد:« من عاشق ولورین بودم.»
داشت احمقانه به آب زیر پایش لگد می زد. اوزیرس پشت سرش ایستاده بود. خیلی ساده قلب مایکل را که برای من دیر شده بود به او کمک کنم در آورد و به سگ ناقص الخلقه قلب خوارش داد. من حذف شدم. البته احساس خوبی داشتم در مورد این موضوع. دیگر لازم نبود نگران باشم. مایکل هم به خاطر خریت خودش مرد. به جای دنبال هادس رفتن برای ولورین عزاداری کرده بود. چه کارش کنم؟
اما هادس در سمت دیگر می تازاند. پوسایدن را در حلقه ای ز آتش جهنم محاصره کرده بود و داشت برادر عزیزش را بخار می کرد. بقیه را هم تهدید می کرد که اگر به او دست بزنند به جهنم می فرستدشان. پوسی چند لحظه بعد کنار من و زئوس نشسته بود و برای برادرش کف می زد:« همیشه میدونستم اون بچه یه چیزی میشه.»
لبخند زدم و به تماشای ادامه مسابقه پرداختم. شرکت کننده جدیدی وارد شده بود. خود خانم اکس. کارت عضویت مهمانانش را در می آورد و با پاره کردن آنها شرکت کنندگان را حظف می کرد. کیس باید جلوی او را می گرفت. و چه کسی بهتر از... صبر کن ببینم.. السان دیگه کیه؟ به هر حال مردی مو سفید به نام السان که با ناخن های دراز شمشیر مانندش می جنگید سینه خانم اکس را از هم درید و کارت ها را زمین انداخت. اما آنقدر دیر این کار را کرده بود که فقط دو نفر در زمین باقی بمانند. السان و... انگر ولف.
یک گلادیاتور باستانی که هیچ حدسی نمی توانم بزنم چطور به اینجا رسیده. این توضیح لازم است که خانم اکس در کمال صحت و سلامت به اتاقک شیشه ای برگشت.

اما السان و انگر ولف... السان را به خوبی نمی شناسم... در دنیای دیگری به نام نورک زندگی کرده و ظاهرا کار های بزرگی هم انجام داده بود. و انگر ولف... او هم در دنیای دیگری زندگی کرده بود اما فقط یک گلادیاتور ساده بود که در آرنا مرد. پس چطور اینجا حضور داشت؟ شاید با مردگان هادس برگشته بود. راستی هادس کجا بود؟ با کمی جستجو او را دیدم که چند متر آنطرف تر ایستاده و با ناراحتی به من که میان زئوس و پوسایدن نشسته ام نگاه می کند.
در حالی که دو باقی مانده در زمین می جنگیدند از زی و پوسی عزر خواهی کردم و نزد هادس رفتم:« خانم اکس حظفت کرد؟»
-بله.
-پس نمیشه گفت حذف شدی. فقط بدشانسی بود.
-شاید. همین که پوسایدن را بخار کردم کافی بود. اما تو احمقانه حذف شدی.
-بله میدانم... نتوانستم از قدرتم در این مبارزه استفاده کنم.
-هی... کارت بد نبود.
-ببینم مگه قرار نبود توی چند راند باشه مسابقه؟
-پخش تلوزیونی پر بیننده بوده تبلیغات رو حذف کردند. حتی به دو نفر آخر استراحت ندادند. می بینی که...
توجهم را به مسابقه معطوف کردم. السان داشت با استافاده از ناخن هایش در مقابل ضربات نیزه انگر ولف دفاع می کرد. نیزه انگر ولف شکست و او با خیزی به عقب کنار جسد سوپر من فرود آمد. به نظرم چیزی از کنار آنها برداشت اما دوباره دست خالی به عقب رفت و مقداری خاک از روی زمین به صورت السان که حمله می کرد پاشید. السان لحظه ای متوقف شد و همین کافی بود تا انگرولف پتک تور که در زمین جا مانده بود را بردارد و به ناخن های دست راست السان بکوبد. ناخن ها شکستند اما انگر ولف هم دیگر نتوانست پتک را بلند کند. ناخن های دست چپ السان کمر و دست انگرولف را زخمی کرد. انگر ولف به عقب قلتید و به میان خاک و خون و جسد ها افتاد. خود را عقب عقب کشید و السان عصبانی بالای سرش رسید. دستش را بلا برد تا کار انگر ولف را تمام کند. اما ناگهان انگر ولف لبخندی خبیثانه زد. دستش را بالا آورد و توانستم اسلحه پدر سوپر من را ببینم. ی شلیک، و السان سوراخ شده به عقب پرتاب شد.
انگرولف با چهره ای دردمند بلند شد و به ما در محفظه شیشه ای نگاه کرد. نور پرژکتور های نامرئی روی او متمرکز شد و در تشویق خدایان انگرولف باری دیگر طعم پیروزی در میدان آرنا را چشید.
***
دوباره در قصرم، در اتاق سیصد و سیزده لم داده بودم و به منظره مراتع بیرون قصر چشم دوخته بودم. روح مایکل در دادگاه الهی اعتراض کرده بود که من زنده ماندن او را تضمین کرده ام. اما چه کسی اهمیت می داد؟ او به خاطر تعداد قتل هایی که انجام داده به جهنم رفت تا برای همیشه شکنجه های هادس و مامورین اوزیرس را تجربه کند. بعد از مسابقه تصمیم گرفته بودند کمپانی بعد از مرگ اوزیرس-هادس را راه اندازی کنند. اتحادی دردناک.
هادس برای موارد کاری رفته بود اما من همچنان در هتل بودم. من جایی نداشتم بروم. من فقط یک خدای ناشناخته بودم. نه وظیفه خاصی... نه چیزی... شایدم م چرا... وظیفه داشتم، اما...
خدمه ای تعظیم کرد:« چیزی میل ندارید سرورم؟»
-چرا... یه قلم و کاغذ بیار یکم خاتراطم رو بنویسم....

(بخشی از خاطرات خدای سقوط کرده، آزندر)


ـــــــــــــــــــــــــ ــ
توضیحات:
لازم به توضیحه که من کار زیادی روی این داستان نکردم و همش رو توی یک ساعت نوشتم، صرفا یه ایده یهویی که خوشم اومد بنویسمش... به خاطر تمام ایراداتش معذرت میخوام و اینا...
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم...
=اصل ایده رو اگر بخوام بپردازم و بنویسم بالای بیست سی هزار کلمه میشه، در نتیجه میشه داستان بلند... الانم پنج هزار و سیصد کلمه هست البته ها.... ببخشید اگه خسته تون شد...

Leyla
2015/08/27, 03:21
ماماااااااااااااااان... ((105))
اصلا دلم نمیخواست تموم یشه...
صرف نظر از مشکلات ویرایشیش عالی بود! مطمئنی یه ساعت وقت گذاشتی سرش؟ (وضع خین و خین ریزیشم که رو به راه! :دی)
داستان بلند بشه دیگه چی میشه! (پتانسیل کچل شدنو داری تبریک! :دیدو:)

Dark Lord
2015/08/27, 11:40
خخخخخخخخخ
ممنون متچکر... والا اگه دیده باید تو راند دوم یو همه چی زود پیش مره تموم میشه... علتش خستگم بود... اگر بیشتر وقت میذاشتم راند دوم قرار بود ده برابر راند اول قشنگ باشه...

خوشحالم که خوشتان ویامد... شاید بعدا به یه داستان بلند! آخه این کاراکترش آزندر خودش داستان ها داره... به امضاش توجه کنید معلومه... خدای سقوط کرده... خخخخخخخ