PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پیانو



Dark Lord
2015/08/24, 21:03
پیانو
صدای پیانو بم و گوشخراش بود. پیانو، از تنهایی ها و ترس هایش می خواند. او آخرین همدمش بود. نور خورشید در حال غروب از دریچه کوچک در گوشه اتاق وارد می شد و به اتاق کوچک جلوه ای سرخ رنگ می بخشید و بادی که از گوشه شکسته پنجره وارد اتاق می شد صدایی حراس انگیز ایجاد می کرد که با نوای در هم پیانو می آمیخت و سرما به روح نوازنده تنها می دمید.
وجودش مانند رنگ دیوار های کثیف اتاق ترک خورده بود و سرمای کف سرامیکی گرمای بدنش را از پای برهنه اش بیرون می کشید. به نواختن ترس ادامه می داد. مدتها بود کهرش همین شده بود. دنیای بیرون از آن اتاق، هوای تازه و گرما را از یاد برده بود. خورشید در اتاق همشه در حال غروب بود و این زمان هرگز تمام نمی شد.
او از آدمها می ترسید. تنها کسی که درکش می کرد پیانو خاک خورده اش بود و اتاق مخفیگاه ابدی اش بود. دور از آدم ها، دور از دورویی آدم ها و طمع شان، دور از بی رحمی ها و خودخواهی هایشان. تنها با پیانو.
شلوار پارچه ای سیاهی که به پا داشت از بالای زانوی راستش پاره شده بود و پایش که از سرما سیاه شده بود را عریان می ساخت. پیراهن پلوخوری سفیدش مانند رخت عزا شده بود و سر آستین هایش کنده شده بودند.
شروع به ضرب گرفتن با پای راستش کرد. موسیقی متوقف شد و برای لحظاتی فقط صدای پایش می آمد. بعد موسیقی آرامی شروع شد که به تدریج و با یاداوری خاطراتش تند تر می شد. به سالها پیش بازگشته بود. زمانی که پدر، مادر را در قمار باخت. مادر هرگز به خانه بازنگشت.
ریتم خشن تر شد.
خواهرش مجبور بود هر شب تنفروشی کند تا پول مواد پدر را در آورد. اگر پول کافی نبود هر دویشان کتک می خوردند. چه کاری می توانستند بکنند؟ آنها فقط دو کودک بودند.
ضرباتش با یادآوری غمی آرام تر شد و موسیقی خشم به موسیقی غم تحلیل پیدا کرد.
روی پیانو قوز کرده بود و سرش را پایین انداخته بود. انگشتانش خسته بودند. دکمه های پیراهنش تا بالای ناف باز بودند و نسیمی سرد و کشنده به سینه اش می خورد و گاهی تنش را می لرزاند. به یاد آن شب زمستانی افتاد که جسد خواهرش را به خانه بازگرداندند و پدر فقط به فکر این بود که حال موادش را از کجا تامین خواهد کرد. آن شب او را با کمبرند زد و حتی جسد خواهرش را زیر مشت و فحش گرفت. آن شب او برای همیشه از خانه اش فرار کرد.
در حالی که یادآوری خاطرات اخمی بر ابروانش نشانده بود شروع به خواندن کرد.
صدایش خش داشت و کلامش از ترسش می گفت...

زمانی که خانه جدیدی پیدا کرده بود فکر می کرد دیگر خوشبخت شده اما اشتباه می کرد. خانواده جدیدش هم فقط به چشم یک کالا به او نگاه می کردند. روزها کار می کرد و شب ها... بعد از سه سال از آن خانه هم فرار کرد.
تا یک سال بی خانمان بود. در آشغال ها به دنبال غذا می گشت و گدایی می کرد. تا اینکه پیرزنی او را به خانه خود راه داد. چهار سالی که برای پیرزن کار می کرد بی درد ترین دوران عمرش بود. ما بعد از چهار سال با مرگ پیرزن پسرانش، همان هایی که هرگز به مادر پیرشان سر نمی زدند بر سر ارث پیرزن ریختند و او را هم از خانه بیرون کردند.
آنقدر بزرگ شده بود که راه خودش را پیدا کند. اما دنیا باز هم به او رحم نکرد. خیانت ها، پشت پا زدن ها و دورویی ها... او تحملش را نداشت. و بالاخره این اتاق را پیدا کرد. جایی که می توانست برای همیشه از انسان ها دور بماند.
و حال...


این موسیقیِ زندگِیِ خودش بود که می نواخت.
موسیقی پر از درد و اندوه و پر از ترس و اضطراب...
زخم گوشه چشم پچش، تنها یادگاری از پدرش هنوز اذیتش می کرد و قلب شکسته اش هرگز ترمیم نیافته بود. موی سیاه اسلاح نکرده و چربش روی صورتش ریخته بود و چشمان آبی رنگش را که غرق در حوض خون بود مخفی می کرد. قطره اشکی از گوشه چشمش روی صورت کثیف و شکسته اش ریخت و موسیقی متوقف شد. دیگر نمی خواند... دیگر حرکت نمی کرد... دیگر...
ناگهان چشمانش را باز کرد و دستانش را بلند کرد. با قدرت روی کلاوی ها کوبید و صدای پیانو دیوار های اتاق را به لرزه انداخت. اما این بار خبری از آن صدای بم و گوشخراش نبود. آیا گذشته باید او را متوقف می کرد؟ آیا باید این چنین در برابر سختی ها سر خم می کرد؟ فریاد زد: نه.
این یک نت جدید بود که می نواخت... و با قدرتی بیش از همیشه می نواخت.
این موسیقی امید بود.
شیشه کثیف اتاق کاملا شکست و پایین ریخت... دیوار ها در حال ترک خوردن بودند و پیانو داشت در نوری طلایی رنگ می درخشید. زخم چشم چپش شروع به ترمیم شدن کرد و بعد ناپدید شد. زمین شروع به گرم شدن کرد و رگه های نور از ترک های دیوار به داخل تابیدند. سایه ای وجود نداشت.
اما موسیقی دوباره رو به آرام شدن گذاشت. آیا بیرون از این اتاق دوباره فقط با بدبختی روبرو نمی شد؟ هیچ چیز تغییر نکرده بود. شاید او نباید بیرو برود. شاید نباید موسیقی اش را عوض کند. سرنوشت هیچگاه خیر او را نخواست. خواند:« خودم سرنوشتم را می سازم.»
و محکم تر به کلاوی ها ضربه زد. درخشش پیانو که رو به کم شدن گذاشته بود شدید تر شد و زمین به لرزه در آمد. نور سرخ محو شده بود و تاریکی به درون می خزید. سایه ها با نا امیدی به سمتش چنگ می انداختند اما نور پیانو آنها را عقب می راند.
لکه های سیاه لباسش شروع به محو شدن کردند و چند لحظه بعد لباس مثل روز اولش سفید شده بود. پاچه پاره ی شلوار سیاهش شروع به خود دوزی کرد و دکمه های پیراهنش بسته شدند. دیوار اطرافش شروع به ریختن کرده بود. موهایش شروع به رقص کردند و با یک نت تند به پشت بسته شدند و چشمان آبی رنگش شروع به روشن شدن کرد. لبخند کوچکی بر گوشه لبش نشسته بود و صورت کثیفش تمیز شد.
موسیقی تند تر می شد و آواز امید با آن همراه بود. بدنش دوباره گرم شده بود و کمر راست کرده بود. در حالی که پدال پیانو را فشار می داد دستانش را لحظه ای بالا برد و کت سیاه رسمی پرواز کنان به تنش نشست و خود دکمه های خود را بست. دیوار تقریبا به طور کامل فرو ریخته بود و نت پایانی را در حالی زد که اتاق به طور کامل نابود می شد. پیانو زیر نور زرد رنگ برق می زد و موسیقی پایان یافته بود. دیگر اتاقی نبود که او ر محبوس سازد.
رای اولین بار به درد هایش فکر نمی کرد، به گذشته فکر نمی کرد و به راهی که پشت سر گذاشته بود فکر نمی کرد، برای اولین بار به آینده فکر می کرد و به راه پیش رویش.

ثانیه ای گذشت و بعد. در حالی که لبخندی ریز بر لب داشت از جایش بلند شد، صندلی پیانو را سر جایش گذاشت و از آن دور شد. چند قدم به جلو برداشت و ایستاد. یک جفت کفش ورنی آنجا جلوی پایش بود. آنها را پوشید و به روبرو نگاه کرد. ابتدا سکوت محض بود. سپس در حالی که همه کف می زدند و بعضی اشک چشمشان را پاک می کردند رو به جمعیت تعظیم کرد.

((این یک نسخه بازنویسی شده است!))
نوشته: علیرضا Dark lord

narges.o
2015/08/25, 17:35
خیلی قشنگ بود.........امیدی که آخرش بود...ادموبه وجدمیاورد....((110))ممنون

Harir-Silk
2015/08/25, 18:09
عالی بود...شروعش خوب،روند داستان خیلی خوب و پایانش عالی بود!جمله ها خیلی عالی به هم مربوط شده بودند و من اینو خیلی دوست داشتم.

Dark Lord
2015/08/25, 23:02
درود درود، خیییلی ممنوننن از نظرات و تشویقاتتون، روحیه میدهد کلی.. در واقع این داستان اولین داستان کوتاهی هست که من نوشتم، کلا بلند نویسم... و خوب از همون نسخه اولش استقبال زیادی از این داستان شد، به همین خاطر اخیرا باز نویسیش کردم... امیدوارم به اندازه نسخه اولیه(که خودم ندارمش متاسفانه) راضی کننده باشه و... اینا...

خیلی ممنون از نظرات... کلی روحیه میده...((110))((110))((110))

+حریر همچنان بعد از علایم نگارشی فاصله نمیذاری... خخخخخ

- tina -
2015/08/27, 23:33
خیلی زیبا بوددد
پایانش عالی بود
من خیلی دوستش داشتم((201))
منتظر داستان بعدی