PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان كوتاه: بالكن



Anobis
2015/08/14, 16:41
هر روز بر بالاي بالكن مي آمد و لبخندي به لب داشت. بر روي صندلي مي نشست و يك فنجان چاي هم دردست داشت. هميشه لباس هايي كه مي پوشيد سفيد بود و يك عينك دودي بر چشم داشت كه بر زيبايي دختر مي افزود. هنگامي كه نسيم در موهايش ميخورد و باد شال سفيدش را با خود ميبرد بوي خوشي در فضا ميپيچيد و گل هاي رز را خجالت زده ميكرد.
پارسا كه هميشه از اين كوچه رد ميشد هر روز شاهد اين صحنه ي شاعرانه بود و كم كم به دختر علاقه مند شد.
هر روز دلش بيشتر براي او تنگ ميشد و روز هايي كه دختر را نميديد افسرده و افسرده تر ميشد. كارش بجايي رسيده بود كه هر روز بايد از آنجا رد مي شد.
مادر پسر كه هر روز اين حالات پسرش را مي ديد برايش باعث تعجب ميشد كه چرا پسرش اين گونه رفتار ميكند. تصميمش را گرفت و پسرش را دنبال كرد تا اين كه به كوچه باغي رسيدند. پسر ايستاد و به ديوار تكيه، مادر نگاه پسرش را دنبال كرد و چشمش به يك بالكن افتاد اما بالكن خالي بود. بعد از چند لحظه دختر به بالكن آمد و در آنجا بود كه مادر به راز دل پسر پي برد.
مادر با پدر پسر حرف زد و پدر هم قرار خواستگاري را با خانواده ي دختر گذاشت. مادر به پسرش اطلاع داد ولي پسر كه نمي دانست آن مورد همان مورد دل‌خواهش است كمي مخالفت كردولي وقتي كه مادر به او قضيه را گفت قند توي دل پسر آب شد و موافقت خود را اعلام كرد.
موعد قرار رسيدو پسر با خانواده به منزل دختر رفت. بعد از يك پذيرايي مفصل مادر دختر دخترش را صدا زد.
در اين هنگام بود كه دختري سفيد پوش با يك عينك دودي و يك عصاي سفيد وارد اتاق پذيرايي شد.....
----------
اميدوارم خوشتون اومده باشه
اگه خيلي افتضاح بود تورو خدا تو دلتون فحش نديد
انتقاد و پيشنهاد يادتون نره
فكر كنم بقيه ي داستان قابل حدس باشه
نكته: اين نوشته بيشتر حالت يك روايت از يك داستان عشقي رو داره

Banoo.Shamash
2015/08/14, 16:53
واقعا عالی بود و زیبا.
انتظار همچین پایانی رو نداشتم.
درمورد انتقاد،باید بگم که توی خط اول،فعل داست چندبار تکرار شده ولی بعد از نصفه خط دوم دیگه تقریبا خوبه.
پیشنهادی هم ندارم!

sandermon
2015/08/14, 19:58
سلام آنوبیس عزیز.
داستان جالبی بود. و تا حدودی ازش لذت بردم.
خب البته کار کاملی نبود. ما ها خیلی جا داریم تا یه کار کامل و خوب رو ارائه بدیم.
چندتا مشکل ریز به ذهنم رسید که می گم شاید کمکی کنه.
اول اینکه افعال تکراری رو زیاد استفاده نکن. آروم آروم نثرت راه میافته.
توصیفاتت خوب بود. جالب بود و برای داستانی به این حجم اندازه بود. تبریک.
اما خود ایده ی داستان. راستش ایده ی خوبی نبود. نه گرهی ایجاد شده بود و نه چیز خاصی داشت ایده. بسیار ساده بود و به نظرم این ایده تازه می شد اول یه داستان. به طرحت دقت کن:
یه پسر عاشق یه دختر می شه که بعد روز خواستگاری می فهمه نابیناست...

طرحت کامل نیستف اون سه نقطه به بعد تازه باید طرحت کامل شه، خب خانواده مثلا مخالفت می کنن. اما این زیر بار نمی ره. انی درگیری بینشون زیاد می شه و در نهایت مثلا از خانواده می زنه بیرون تا با دختر ازدواج کنه.
اما حالا که حمایت خانواده رو نداره و کار درست حسابی هم نداره، نظر خانواده ی دختر بر یم گرده و به این اجازه نمی دن با دخترشون ازدواج کنه و ...

منظورم اینه که ایده ی شما تنها شروعه. پایان نداره

در کل اما خوب بود. بازم داستان بذارید تا دوستان بیشتر کمکتون کنن.
با تشکر.