PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان كوتاه :‌ شبدر سوخته



*HoSsEiN*
2015/08/08, 23:54
تيرهاي اتشين يكي پس از ديگري از بالاي سرهايمان سوت كشان مي گذشتند و اسمان تاريك شب را همچون روز روشن مي كردند. با اینکه شب سردی بود اما گرمای اتاق هاي در حال سوختن و تحرک مبارزه باعث شد تمام بدنم عرق كند، همه همانطور بودند. نیمی از آنها زره و بعضی ها هم همانند من شمشیرهایشان را فراموش کردند. آنقدر سریع بیرون آمده بودیم که بعضی ها هنوز فکر میکردند در خواب ميبينند.
كسي انتظار سقوط قلعه سنگي را نداشت، قلعه در بالاي كوه و در محاصره رودخانه قرار داشت و با آن حفاظ های طبیعی و دیوار های محکم ، ما فکر نمیکردیم که هیچگاه به ما حمله یشود. در حالت عادی تسخیر آن قلعه با ده هزار سرباز هم غیر ممکن بود ... اما ما حساب يك چيز را نكرديم، خيانتی از داخل!
جنگ زياد ادامه نداشت،‌ ما به سرعت محاصره شدم ،‌تيرهاي اتشين اتاق ها را به اتش كشيد و باعث شد ما به حياط داخلي رانده شويم،‌جايي در محاصره مغول ها.
هيچ راه فراري وجود نداشت و تنها دو راه پيش رويمان بود ، تسليم ميشديم و يا ميجنگيديم و ميمرديم.
مغول هاي لعنتي شهر ها را يكي پس از ديگري تصرف مي كردند،‌ مردان را مي كشتند،‌ به زنان و كودكان تجاوز مي كردند و در اخر خانه ها را به اتش مي كشيدند.
تنها اميد مردم قلعه ها و مبارزان دورنش بود كه انها هم يكي پس از ديگري با خيانت هاي خورشاه1 سقوط مي كردند.
من و تعدادي از افراد باقيمانده پشت ديواري سنگر گرفته و منتظر يك فرصت براي حمله بوديم، حمله اي بي ثمر، ديگر همه مي دانستند ما شكست خوردیم و قلعه سقوط كرده است و همه چيز تقصير يك نفر بود! خشایار. ان خائن پست فطرت، هرچقدر بیشتر به نامش فکر میکرد نفرت بیشتری درونش میجوشید.
نگاهي به اطراف انداختم، بدن هاي غرق در خون دوستانم در جاي جاي ميدان سنگي ديده ميشد، بغض گلويم را گرفت اما زماني براي مرثیه خواني وجود نداشت بايد مي جنگيديم.
ياسمين به ارامي خود را به من رساند و در حالي كه لبخندي بر لب داشت گفت : اردوان، فكر نكنم اينجا موندن فايده اي داشته باشه، من حمله ميكنم!
دستش را گرفتم، نبايد ميرفت،او توان جنگيدن نداشت شايد بهتر بود تسليم ميشد اما بلايي كه بعد از تسليم شدن بر سرش مي اوردند خيلي بدتر از مرگ بود .
- نرو...
سرش را برگرداند،‌ نمي دانم در چشمانم چه چيزي ديد، نتوانست تحمل كند
چيزي زير لب گفت، اما ‌صدايش را نشنيدم. ‌صداي فرياد ها، ناله هاي زخمي ها و صوت بي امان تيرها نمي گذاشت به خوبي بشنوم. براي همين در حالي كه دستش را محكمتر مي گرفتم و با صدايم به خاطر بغض دو رگه شده تكرار كردم :ياسمين ... نرو ...
دوست داشتم جلويش را بگيرم، ما عمري با هم در اين قلعه زندگي كرده بوديم، دوستاني جدا نشدني، تمام ساكنين قلعه من، خشایار و او را همچون سه يار جدانشدني مي ديدند، حق هم داشتند ما هر سه با هم در كودكي از روستايمان فرار كرده و اينجا امده بوديم.
ناگهان او دستش را از دستم بيرون كشيد .
- بايد همين امشب تمومش كنيم... بخاطر مردم... بچه هاي روستا رو يادت رفته؟
نمي دانستم چه بگويم اما او منتظر پاسخي از سمت من نبود :
-اونها ميميرن ... وقتي اومديم قول داديم كه براي ازادي كشور مبارزه كنيم ... حتي اگه ... بميريم.
دستش را در جيبش فرو برد شبدر سه پري بيرون اورد و بالاي گوشش فرو برد سپس شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و با فريادي از پشت ديوار خارج شد.
صداي ميدان جنگ نمي گذاشت صدايش را بشنوم به همين دليل كمي سرم را از پشت ديوار بيرون اوردم، او انجا بود، مي جنگيد ،‌مردي مغول در برابرش شمشير قرار داشت اما او ترسي از خود نشان نمي داد، همچون يك مرد در برابر حريفش گارد گرفت و چشم در چشمش به دور هم مي چرخيدند.
ميدان پر بود از جنگجوياني كه تن به تن ميجنگيدن و البته هرگاه جنگجوي ماه قويتر بود چند سرباز مغول همزمان به آنها حمله مي كردند
لحظات همچون يك عمر سپري ميشدند، ‌مرد حمله اي نمي كرد، بي شك نگاه استوار ياسمين جرات حركت را از او گرفته بود لحظه اي بعد دخترك شجاع روستا به سمت او يورش برد.
ياسمين هيچ وقت تن به تن نمي جنگيد او بيشتر نقشه هاي حمله را پي ريزي مي كرد اما آن زمان همچون يك مبارز مي جنگيد و با دستان نحيفش شمشير را مي چرخاند تا جلوي حملات مرد غولپيكر را بگيرد.
اهي كشيدم،‌چقدر مي توانست مقاومت كند؟ شايد دو يا سه ضربه ديگر ، كمر خم شده اش نشان مي داد توانش را از دست داده است.
همينطور هم شد،‌در ضربه بعدي شمشير از دست ياسمين به گوشه اي پرت شد، مرد مغول مشتي به بدن ياسمين كوبيد كه او را به جاي دورتر پرتاب كرد، مي توانستم زير نور تيرهاي اتشين لبخند كثيف مرد را ببينم، انگار بر تمام مردان اين قلعه پيروز شده باشد.
نتوانستم تحمل كنم شمشير فردی که کنارم ایستاده بود را از دستش در اوردم و به سمت مرد حمله ور شدم ، او اصلا انتظار ديدنم را نداشت براي همين تا خواست رويش را برگرداند شمشيرم را تا انتها دروت بدنش فرو بدم، خنده بر لبهايش ماسيد و با صدايي كه از درد مي لرزيد چيزي به زبان نامفهومي زمزمه كرد و به زمين افتاد.
شمشير در بدنش گير كرده بود ، به سختي شمشير را از بدنش بيرون كشيدم و به سمت دوست قديميم دويدم، او از جايش برخواسته و مي خواست چيزي بگويد كه تيرها يكي پس از ديگري بر بدنش نشستند، اولي در پايش فرو رفت،‌درد در چشمانش مشخص بود ، ديگري به شانه اش نشست و اخري به سينه اش برخورد كرد.
همچون برگ درخت به زمين افتاد، دود از تيرهاي كه در بدنش فرو رفته بود به اسمان بر مي خواست، لعنت به انها كه سرزمين و دوستم را گرفتند.
چشمانم گرد شد، فرياد مي زدم و به سمتش مي دويدم اخر به او رسيدم ،‌بر زمين افتاده بود و خون به ارامي از گوشه لبش به بيرون ميريخت، شمشير را رها كردم و شانه هايش را گرفتم و كشان كشان به پشت چند جعبه كه گوشه اي قرار داشت بردم.
كنارش نشستم ‌، سرش را بلند كردم و روي پايم قرار دادم.
لبخند هميشگيش روي لبش نشست و در حالي كه سرفه مي كرد گفت : فكر ... نمي كردم ... اخرين ...كسي كه قبل... از مرگ ببينم... تو باشي...
اشك به ارامي از چشمانم سرايز شد، حتي ديگر صداي ميدان جنگ را نميشنديم، تنها كسي كه برايم اهميت داشت او بود. بغض دردناکی گلویم را گرفته بود. اشک ها به ارامی پایین میلغزیدند و مجبور بودم تا لبم را گاز بگیرم تا صدای ناله ام بلند نشود.
سرفه اي ديگر كرد و ادامه داد : اينم از... شانس... بد ...منـ...ـه!
دهانم را باز کردم و اشک هایم شدت گرفتند. به سختی با دستم سعی میکردم انها را پاک کنم و جمله ی با مفهومی را سر هم کنم :
- قرار ... قرار نيست... الان بميري .
صدايم مي لرزيد،‌چرا او بايد ميمرد؟ چرا وقتي كه خبر حمله رسيد اصرار نكردم فرار كند؟ و هزاران چراي ديگر در ذهنم ميچرخيدن
دستش را به ارامي بالا اورد و صورتم را لمس كرد. با اینکه لرزشی در صدایش داشت، اما میدانستم که از ترس مرگ نیست :
- تو... كه ....تسليم ...نميـ...
دستش به پايين افتاد و بلندش كمي لرزيد و سپس نور به ارامي از چشمان زيبا و سياهش رفت.
چشمانش درشت و همچون اهويش ديگر شيطنت گذشته را نداشت ،‌او هنوز به زور بيست بهار را ديده بود و به همين راحتي مرد ان هم به خاطر خيانت خشایار!
چشمان ياسيمن را بستم سرش را زمين گذاشتم، بلند مي لرزيد، انگشتانم را مشت كردم و از بالاي جعبه ها با چشمانم به دنبال خشایار گشتم ، بالاي تمام ديوار ها مردان كمان به دست مغول اماده تيراندازي بودند و تيرهايي به هر سمت پرتاب مي كردند و عده اي ديگر هم شمشير به دست به باقي مانده ساكنين قلعه مي جنگيدن .
اخر او را ديدم، بر بالاي يكي از ديوار ها در كنار مردي مغول ايستاده و به حياط يا همان ميدان مبارزه نگاه مي كرد!
مردك پست حتي جرات ورود به ميدان را هم نداشت.
نفسي عميق كشيدم و نگاهي به ياسمين انداختم و چهره را به خاطر سپردم،‌موهاي سياه،‌شبدري كه درون موهايش فرو رفته بود ، صورت گرد و زيبايش و لبخندي كه روي لبان كوچكش قرار داشت.
از او چشم برداشتم و اطراف را به دنبال چيزي براي مبارزه گشتم و شمشيري پيدا كردم،‌ بي درنگ انرا برداشتم و به سمت ميدان و راهي كه به بالاي ديوار جايي كه ان مردك پست قرار داشت دويدم، هيچ چيز نمي توانست جلوي راهم را بگيرد،‌هر كسي در برابرم مي ايستاد با ضربه اي از مسيرم بر مي داشتم، به پله ها رسيدم،‌انها را يكي پس از ديگري طي مي كردم و مغول هاي كثيف را دانه به دانه از بالا به پايين مي انداختم، صداي برخورد و فريادشان توجه خشایار و مردي كه كنارش بود را جلب كرد.
خشایار با تعجب مرا نگاه مي كرد،‌انگار انتظار ديدنم را نداشت، توجهم را از او به افرادي كه مسير را سد مي كردند معطوف شد ،‌بعد از كشتن چند نفر به بالاي ديوار، در چند قدمي خشایار رسيدم اما ان بالا با كشتن هر مغول يكي ديگر جايش را مي گرفت و از هر طرف حمله ميشد، نميشد جنگيد،‌خسته بودم و توانم را كم كم از دست مي دادم،‌دشمن مرا به سمت لبه به عقب راند سپس نمي دانم شمشير چه كسي بود كه به دستم بر خورد كرد، مچ دستم و شمشير با هم به زمين افتاد و خون همچون چشمه اب از دستم جاري شد،‌به خشایار نگاهي انداختم،‌درد نكشتن او بر درد دستم غلابه كرده بود، شمشير ديگر به بدنم فرو رفت و مرا به عقب راند،‌ناگهان احساس كردم زير پايم خالي شده است، به يكباره از بالاي ديواره به سمت بيرون پرت شدم،‌حسي همچون پرواز داشتم و لحظه اي بعد به سطح رودخانه كنار قلعه برخورد كردم،‌اب همچون مادري مرا در بر گرفت.
1 خورشاه اخرين فرمانروای اسماعیلی

***
ا.افكاري

***
ويرايش:ممد-مرتضي

Banoo.Shamash
2015/08/09, 12:59
ممنون از داستان خوبت.
مثل همیشه نثرت عالی بود اما سوال من اینه که چرا همه جدیدا روی آوردن به بحث غمگین؟!((121))

f.s
2015/08/09, 13:22
جالب بود...
و متفاوت....
غمگین بود ولی لذت بردم از خوندنش.....
قلمت درد نکنه!!!:)

*HoSsEiN*
2015/08/10, 00:24
چرا همه جدیدا روی آوردن به بحث غمگین؟!((121))

بقيه را نمي دانم ولي من كلا طنز نويسي انجام ندادم ،‌ هرچي هم نوشتم يا ترسناك بوده يا اينطوري.


***

با تشكر از دوستان عزيز. ديدگاه دوم اين داستانو نوشتم، اينبار از ديد خشايار . به زودي ارائه ميشه.