sir m.h.e
2015/08/08, 14:53
سلام
این اولین داستان کوتاهیه که میخوام ارایه کنم(یکی دیگه قبلا نوشته بودم نمیدونم چه بلایی سرش اومد)
ممنون میشم اگه نظر بدید دربارش و بهم کمک کنید برای داستان های دیگه(اگه ایده داشته باشم البته)
و شرمنده اگه غلط املایی داره (سعی کردم نداشته باشه)
خب اینم داستان
شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت من آمد. نامش بر تیغهی شمشیر میدرخشید. تعظیمی کرد و صاف ایستاد و منتظر بود تا اجازه نبرد بگیرد. اندکی به چهره زیبایش نگریستم و با ناراحتی به او گفتم که میتواند به نبرد برود. و اینگونه بود که آخرین جنگجویم را به نبرد نابرابر ، فرستادم.
اکنون صدای فریاد های نبر او به گوش میرسد. صدای فریاد مرگ دشمنان در میدان جنگ طنین اندازاست و گوش هایم را آزار میدهد. آخرین جنگجویم با تمام قدرت میجنگد اما او نیز به زودی به باقی برادرانش میپیوندد. تعداد دشمنان بیشتر از آن است که قابل شکست دادن باشند.
مدتی است که دیگر از فریاد های او خبری نیست و فقط صدای دشمنان میآید، تا این که ناگهان میدان جنگ در سکوت فرومی رود . چشمانم را می بندم نمیخواهم به آنچه که اتفاق افتاده بنگرم اما چاره ای ندارم. از روی بیچارگی چشمانم را میگشایم. بدن اخرین جنگجویم با شمشیری شکسته در دستانش درکنار بدن باقی برادرانش ظاهر شده است.
آری جنگجوی امید را نیز از دست دادم. از جایم بلند میشوم و در میان آن ها قدم میزنم. جنگجویان شجاع احساساتم را از دست داده ام . غم و شادی، امید و آرزو ، شجاعت و ترس، عشق و محبت، خشم و نفرت، همه احساساتم را در این جنگ نابرابر باخته بودم. دیگر حتی توانایی گریستن نیز ندارمم. به بدن آخرین جنگجویم نگاه میکنم. نام امید برتیغه شمشیرش دیگر مانند قبل خودنمایی نمیکند. با از دست رفتن او دیگر انگیزه زندگی ندارم. به راستی که بدون امید زندگی معنایی ندارد. دیگر من همان فرد قبلی نیستم. بدون احساساتم تنها سایه ای از فردی که قبلا بوده ام باقی مانده، اما باید به خاطر جنگجویان از دست رفته ام بجنگم.
شمشیرم را از نیام خارج میکنم و به آن مینگرم. شمشیری که زیبا تر از آن وجود نداشت تبدیل به یک شمشیر کاملا ساده شده است. با از دست رفتن هر جنگجو مقداری از زیبایی آن که نماد درون من نیز هست از دست رفته است. شمشیرم را در دستم میفشارم و به سمت ورطهی نابودی ام حرکت میکنم. پوچی درحال فشار آوردن به دل خالی از احساس من است.اما قول داده ام که تا لحظه آخر بجنگم.
گذشته را به یاد میآورم. اعمال خودم باعث افزایش یافتن هیولاهای پوچی و ناامید و کاهش قدرت جنگجویانم شدهاست. خودم باعث نابودی خودم هستم و دیگر راه فراری ندارم. تشکیل شدن بدترین کابوس ها را حس میکنم کابوسی که تنها وقتی همه جنگجویانم را از دست دادم قدرت شکل گرفتن پیدا کرد. وارد صحرای بزرگ درون که میدان آخرین جنگ من است میشوم. هیولاهای پوچی و نا امیدی درحال پیوستن به هم و تشکیل وحشتناک ترین هیولاهای کابوس ها هستند اما نمیترسم زیرا ترس را نیز در این جنگ از دست داده ام.
میدانم که نمیتوانم این هیولارا شکست بدهم اما به قولی که به جنگجویانم داده ام باید عمل کنم. وارد محوطهای که احساساتم را در آن از دست داده ام میشوم. هیولای نیستی کامل میشود. بزرگتر از بلند ترین ساختمان هاست و از شب سیاه تر است. نگاهی به من میاندازد ، حتی نگاهش حس پوچی و نیستی را در من میرویاند اما باید مقاومت کنم این را قول داده ام.
شمشیرم را بالا میگیرم و پرواز میکنم تا رو به روی صورت هیولا قرار گیرم. فشار نگاهش از نزدیک بیشتر است اما به قدری نیست که مقاومتم را بشکند. فریاد نبردی میکشم و به او حمله میکنم. میبرم و زخم میزنم اما بیشتر از نیش پشه ای بر او اثر ندارد. چنگ های سیاه و وحشتناکش به من زخم میزند. هر بار که به من برخورد میکند توانایی تنفس را برای لحظاتی از دست میدهم، و نیستی به من حمله میکند و تا در برابر هجوم آن مقاومت نکنم نمیتوانم تکان بخورم.
از همین الان میتوانم خود را مانند مرده ای متحرک که هیچ احساسی ندارد حس کنم. اگر مقاومتم بشکند دیگر حتی این پوسته باقی مانده از کسی که قبلا بوده ام نخواهم بود. میدانم که چاره ای ندارم و بالاخره سرنوشتم این خواهد بود اما باید تا نفس آخر مقاومت کنم.
کم کم خسته میشوم. از بیچارگی ناله میکنم اما هیچ کمکی وجود ندارد. دوباره به سمت هیولا حمله میکنم. دست هایش را به سمت من دراز میکند. از خستگی نمیتوانم خود را کنار بکشم و او مرا میگیرد. من را در دست سیاهش میفشارد.
آگاهیم به درونم رانده میشود. اطرافم را سیاهی در بر گرفته. میتوانم وجود هیولا را در میان سیاهی حس کنم. نگهان احساس میکنم سیاهی به سمتم هجوم میآورد. مانعی ذهنی میسازم و از نزدیک شدنش جلوگیری میکنم. نباید بگذارم مرا در تصرف کند. به سختی با او میجنگم. نگه داشتن مانع از جنگیدن هم سخت تر است.
هیولا همچنان به دیوار حمله میکند. دیگر توان نگه داشتن آن را ندارم. دوباره ضربه ای به دیواره میخورد. ترکی در سرتاسر آن میافتد. دوباره ضربه ای به آن میزند و دیوار فرو میریزد. اکنون هیچ دفاعی در برابر او ندارم.
هیولا آرام آرام به سمت من که دیگر توان تکان خوردن هم ندارم میآید و مرا در آغوش میگیرد. آگاهیم در حال از بین رفتن است. در لحظات آخر نوری در دوردست میبینم اما قبل از این که بفهمم چیست وارد پوچی میشوم.
این اولین داستان کوتاهیه که میخوام ارایه کنم(یکی دیگه قبلا نوشته بودم نمیدونم چه بلایی سرش اومد)
ممنون میشم اگه نظر بدید دربارش و بهم کمک کنید برای داستان های دیگه(اگه ایده داشته باشم البته)
و شرمنده اگه غلط املایی داره (سعی کردم نداشته باشه)
خب اینم داستان
شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت من آمد. نامش بر تیغهی شمشیر میدرخشید. تعظیمی کرد و صاف ایستاد و منتظر بود تا اجازه نبرد بگیرد. اندکی به چهره زیبایش نگریستم و با ناراحتی به او گفتم که میتواند به نبرد برود. و اینگونه بود که آخرین جنگجویم را به نبرد نابرابر ، فرستادم.
اکنون صدای فریاد های نبر او به گوش میرسد. صدای فریاد مرگ دشمنان در میدان جنگ طنین اندازاست و گوش هایم را آزار میدهد. آخرین جنگجویم با تمام قدرت میجنگد اما او نیز به زودی به باقی برادرانش میپیوندد. تعداد دشمنان بیشتر از آن است که قابل شکست دادن باشند.
مدتی است که دیگر از فریاد های او خبری نیست و فقط صدای دشمنان میآید، تا این که ناگهان میدان جنگ در سکوت فرومی رود . چشمانم را می بندم نمیخواهم به آنچه که اتفاق افتاده بنگرم اما چاره ای ندارم. از روی بیچارگی چشمانم را میگشایم. بدن اخرین جنگجویم با شمشیری شکسته در دستانش درکنار بدن باقی برادرانش ظاهر شده است.
آری جنگجوی امید را نیز از دست دادم. از جایم بلند میشوم و در میان آن ها قدم میزنم. جنگجویان شجاع احساساتم را از دست داده ام . غم و شادی، امید و آرزو ، شجاعت و ترس، عشق و محبت، خشم و نفرت، همه احساساتم را در این جنگ نابرابر باخته بودم. دیگر حتی توانایی گریستن نیز ندارمم. به بدن آخرین جنگجویم نگاه میکنم. نام امید برتیغه شمشیرش دیگر مانند قبل خودنمایی نمیکند. با از دست رفتن او دیگر انگیزه زندگی ندارم. به راستی که بدون امید زندگی معنایی ندارد. دیگر من همان فرد قبلی نیستم. بدون احساساتم تنها سایه ای از فردی که قبلا بوده ام باقی مانده، اما باید به خاطر جنگجویان از دست رفته ام بجنگم.
شمشیرم را از نیام خارج میکنم و به آن مینگرم. شمشیری که زیبا تر از آن وجود نداشت تبدیل به یک شمشیر کاملا ساده شده است. با از دست رفتن هر جنگجو مقداری از زیبایی آن که نماد درون من نیز هست از دست رفته است. شمشیرم را در دستم میفشارم و به سمت ورطهی نابودی ام حرکت میکنم. پوچی درحال فشار آوردن به دل خالی از احساس من است.اما قول داده ام که تا لحظه آخر بجنگم.
گذشته را به یاد میآورم. اعمال خودم باعث افزایش یافتن هیولاهای پوچی و ناامید و کاهش قدرت جنگجویانم شدهاست. خودم باعث نابودی خودم هستم و دیگر راه فراری ندارم. تشکیل شدن بدترین کابوس ها را حس میکنم کابوسی که تنها وقتی همه جنگجویانم را از دست دادم قدرت شکل گرفتن پیدا کرد. وارد صحرای بزرگ درون که میدان آخرین جنگ من است میشوم. هیولاهای پوچی و نا امیدی درحال پیوستن به هم و تشکیل وحشتناک ترین هیولاهای کابوس ها هستند اما نمیترسم زیرا ترس را نیز در این جنگ از دست داده ام.
میدانم که نمیتوانم این هیولارا شکست بدهم اما به قولی که به جنگجویانم داده ام باید عمل کنم. وارد محوطهای که احساساتم را در آن از دست داده ام میشوم. هیولای نیستی کامل میشود. بزرگتر از بلند ترین ساختمان هاست و از شب سیاه تر است. نگاهی به من میاندازد ، حتی نگاهش حس پوچی و نیستی را در من میرویاند اما باید مقاومت کنم این را قول داده ام.
شمشیرم را بالا میگیرم و پرواز میکنم تا رو به روی صورت هیولا قرار گیرم. فشار نگاهش از نزدیک بیشتر است اما به قدری نیست که مقاومتم را بشکند. فریاد نبردی میکشم و به او حمله میکنم. میبرم و زخم میزنم اما بیشتر از نیش پشه ای بر او اثر ندارد. چنگ های سیاه و وحشتناکش به من زخم میزند. هر بار که به من برخورد میکند توانایی تنفس را برای لحظاتی از دست میدهم، و نیستی به من حمله میکند و تا در برابر هجوم آن مقاومت نکنم نمیتوانم تکان بخورم.
از همین الان میتوانم خود را مانند مرده ای متحرک که هیچ احساسی ندارد حس کنم. اگر مقاومتم بشکند دیگر حتی این پوسته باقی مانده از کسی که قبلا بوده ام نخواهم بود. میدانم که چاره ای ندارم و بالاخره سرنوشتم این خواهد بود اما باید تا نفس آخر مقاومت کنم.
کم کم خسته میشوم. از بیچارگی ناله میکنم اما هیچ کمکی وجود ندارد. دوباره به سمت هیولا حمله میکنم. دست هایش را به سمت من دراز میکند. از خستگی نمیتوانم خود را کنار بکشم و او مرا میگیرد. من را در دست سیاهش میفشارد.
آگاهیم به درونم رانده میشود. اطرافم را سیاهی در بر گرفته. میتوانم وجود هیولا را در میان سیاهی حس کنم. نگهان احساس میکنم سیاهی به سمتم هجوم میآورد. مانعی ذهنی میسازم و از نزدیک شدنش جلوگیری میکنم. نباید بگذارم مرا در تصرف کند. به سختی با او میجنگم. نگه داشتن مانع از جنگیدن هم سخت تر است.
هیولا همچنان به دیوار حمله میکند. دیگر توان نگه داشتن آن را ندارم. دوباره ضربه ای به دیواره میخورد. ترکی در سرتاسر آن میافتد. دوباره ضربه ای به آن میزند و دیوار فرو میریزد. اکنون هیچ دفاعی در برابر او ندارم.
هیولا آرام آرام به سمت من که دیگر توان تکان خوردن هم ندارم میآید و مرا در آغوش میگیرد. آگاهیم در حال از بین رفتن است. در لحظات آخر نوری در دوردست میبینم اما قبل از این که بفهمم چیست وارد پوچی میشوم.