PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه « آلاتان » _ Ida Lee



اشوزُشت سپید
2015/08/07, 19:05
فایل pdf داستان..... دانلود (http://btm.bookpage.ir/redirect-to/?redirect=http%3A%2F%2Fbayanbox.ir%2Finfo%2F837143 1240899404251%2F%25D8%25A2%25D9%2584%25D8%25A7%25D 8%25AA%25D8%25A7%25D9%2586-Ida-Lee)

آلاتان (شفق سرخ)

باد آرامی ‌در کوه وزیدن گرفته ‌بود؛ نگاهش از علف‌هایی که با باد این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، به بزغاله‌ی‌‌ دو ماهه‌ای رسید که از پستان مادرش شیر می‌نوشید. لبخندی زد، دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به خورشید که به سرزمین پشت کوه‌ها می‌رفت، نگاه کرد. آسمان آن‌قدر زیبا رنگ‌آمیزی شده‌ بود که نمی‌توانست از آن چشم بردارد... در خلأ و رنگ غرق شده‌ بود...
وقتی به خودش آمد که سوز سردی تنش را لرزاند. برخاست و به سمت اسبش، که چند قدم دورتر بود، رفت. آرخالُقش را از داخل خورجین درآورد و پوشید و گرما کم‌کم به تنش بازگشت.
مَشککوچکش را برداشت و کمی‌ آب نوشید. به تخته‌سنگ بزرگی که در همان نزدیکی بود نگریست، و یادش آمد روزی را که مردان قبیله پیکر دریده‌شده‌‌ی پدرش را روی آن ‌‌یافتند؛ آهی کشید و لحظه‌ای چشمانش را بست. مشک را در خورجین گذاشت، دستش به چیزی خورد، آن را بیرون آورد؛ نِی‌اش بود. مدت‌ها می‌شد که سوز دلش را در آن نریخته ‌بود. دستی بر گردن سیاه اسبش کشید و نی به دست، به سمت سنگی که پیش از این رویش نشسته ‌بود، رفت. چهارزانو نشست، دامن سیاهش را مرتب کرد و نی را بر لبانش گذاشت؛ چشمانش که بسته می‌شدند، خورشید هنوز بود و آسمان را رنگ می‌کرد...
نفس عمیقی کشید و بعد، هر چه در دلش بود، آرام در نی دمید. آوای نی برخاست و تمام دردهایش پیش چشمش جان گرفتند؛ در واقع، تنها و بزرگ‌ترین دردش... تصویر تَنِ خونین پدرش در خاطرش نقش بست و ‌اشک به پشت پلک‌های بسته‌اش دوید. زخم‌های تن او و پشم خاکستری درون مشت گره‌کرده‌اش، تنها گواهِ ‌‌یک چیز بود؛ گرگ...
و چقدر برای مرگ پدرش گریست؛ مرگ ناجوانمردانه‌‌ی جوانمرد قبیله...
بغضی که در گلویش خفه کرد، وقفه‌ای در نوای نی انداخت. دوباره نفس عمیقی کشید و در نی دمید... کمی ‌آرام‌تر شده‌ بود، گویی همراه با نوای نی، دردهایش را هم به باد می‌سپرد. کمی‌که گذشت، خودش را هم به باد سپرد؛ بر علف‌های بلند دست کشید و گذشت. برگ‌های درختچه‌هارا لرزاند و تخته‌سنگی را پشت سر گذاشت. خیسی خاک را زیر پایش حس کرد. عطر شب‌بوها را در هوا افشاند. یال اسبش را پریشان کرد. از لابه‌لای تیغ گَوَنها گذشت و تار عنکبوت‌های میان‌شان را لرزاند. قلبش داشت سبک می‌شد؛ پس بیش‌تر گذشت...
از تیغه‌ی کوه بالا رفت. دشت زیر پایش بود.
نگاهش به سیاه‌چادرهایی که با فاصله‌ی کم در پهنه‌‌ی دشت برپا شده‌ بودند، افتاد... چشم از آن‌ها گرفت و به پشت سرش دوخت، جایی که خورشید هر روز از آن می‌گذشت و ایشیق را با خودش می‌برد. تنها ‌‌یک گام تا آخرین ایشیق فاصله داشت...
خواست گام بردارد، ولی صدای پارس قَرَه او را به زمین کشاند؛ چشمانش را باز کرد، خورشید رفته ‌بود و‌‌ یافتن سگ سیاهِ گله کمی ‌سخت بود. سرانجام او را ‌‌یافت؛ سیخ ایستاده بود و پارس می‌کرد... مسیر نگاهش را گرفت و به موجودی خاکستری رنگ رسید که روی تخته‌سنگ بزرگ نشسته بود...
لرزی از تیره‌‌ی کمرش گذشت؛ ولی گرگ آرام نشسته ‌بود و گویی به آلار می‌نگریست؛ نه، با این که تشخیصش در آن گرگ و میش سخت بود، ولی گرگ مستقیم در چشمان آلار می‌نگریست.
آلار تیز برخاست، به سمت اسبش رفت، کمانش را برداشت، زِه را جا انداخت و به سمت گرگ برگشت؛ تیری در کمان گذاشت، نشانه گرفت و زه را کشید؛ ولی تیر را رها نکرد، او هم مستقیم در چشمان گرگ می‌نگریست... دَم و بازدم‌هایش به‌آرامی از پِی هم می‌رفتند و قلبش آرام نداشت...
آرام کمان را پایین آورد.
گرگ همچنان نشسته ‌بود.
تیر را به تیردان برگرداند، کمان را به کمر زد و روی اسب پرید... ایخ‌ایخ‌کنان گوسفندان را دور زد و گله را گرد آورد. قره همچنان پارس می‌کرد... گله که آماده‌‌ی رفتن شد، بلند گفت: قره بریم. »
ولی قره اعتنایی نکرد.
اسب را تند راند و گوسفندان شروع به دویدن کردند. قره که صدای گله را شنید به عقب نگاه کرد، گله داشت می‌رفت ولی او هنوز سر جایش بود... دوباره به گرگ نگاه کرد و دوباره به گله؛ در آخر پارسی به گرگ کرد و به سمت گله دوید...
گوسفندان که به حد کافی دور شدند، آلار دهانه‌‌ی اسب را کشید تا سرعتش را کم کند. قره می‌دوید و گوسفندانی را که از گله بیرون می‌آمدند به آن باز می‌گرداند...
آلار به عقب نگاه کرد، گرگ ایستاده ‌بود و به او می‌نگریست... صدای پارس قره آمد، رویش را برگرداند و اسب را هِی کرد...


***
آیدا ب. Ida Lee
13 مرداد 1394 ... Aug 8, 2015
... 22:42 ...

Banoo.Shamash
2015/08/07, 19:35
متن رمانت واقعا زیبا و خوندنی بود.از همون اول جذبش شدم.
تاحالا کسی از اسم های محلی استفاده نکرده بود که اینم خودش یه ایده جالب به حساب میاد.
منتظر کارهای بعدیت هستم

master
2015/08/08, 01:13
بسیار زیبا و پرمعنی بود. نثر و لحن روایت با ثبات و با احساس بود. منتظر داستانهای بعدی هستیم.

اشوزُشت سپید
2015/08/08, 08:05
متن رمانت واقعا زیبا و خوندنی بود.از همون اول جذبش شدم.
تاحالا کسی از اسم های محلی استفاده نکرده بود که اینم خودش یه ایده جالب به حساب میاد.
منتظر کارهای بعدیت هستم
درود بر تو بانو جان و سپاس از این که وقت گذاشتی و خوندی :)
قبول دارم، به کار بردن اسامی محلی خیلی خوبه ولی اینجا به خاطر فضای ترکی داستان از اسامی ترکی استفاده کردم :)
:)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


بسیار زیبا و پرمعنی بود. نثر و لحن روایت با ثبات و با احساس بود. منتظر داستانهای بعدی هستیم.
درود بر شما و سپاس از این که وقت گذاشتید خوندید :)
:)

Leyla
2015/08/08, 16:36
اینطوری که من برداشت کردم قسمتی از کارهای روزانه‌ی یه چوپان زن قشاقییه...
که خیلی خوبه!
قشنگ مشخصه براش وقت گذاشتی...
منتظر داستان های بعدیت هستیم!

Leyla
2015/08/08, 16:37
اینطوری که من برداشت کردم قسمتی از کارهای روزانه‌ی یه چوپان زن قشاقییه...
که خیلی خوبه!
قشنگ مشخصه براش وقت گذاشتی...
منتظر داستان های بعدیت هستیم!

f.s
2015/08/08, 17:12
خب....
بسیار باحس و عالی بود....
آدم قشنگ تو سیر داستان گرفتار میشد!!!
منتظرم بقیه کارهاتو بخونم....
پ.ن: از قسمت نی خیلی خیلی خوشم اومد...:)

اشوزُشت سپید
2015/08/08, 17:56
اینطوری که من برداشت کردم قسمتی از کارهای روزانه‌ی یه چوپان زن قشاقییه...
که خیلی خوبه!
قشنگ مشخصه براش وقت گذاشتی...
منتظر داستان های بعدیت هستیم!
درود بر تو لیلای عزیز و سپاس از این که وقت گذاشتی و خوندی :)
((110))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


بسیار باحس و عالی بود....
آدم قشنگ تو سیر داستان گرفتار میشد!!!
منتظرم بقیه کارهاتو بخونم....
پ.ن: از قسمت نی خیلی خیلی خوشم اومد...:)
درود بر شما و سپاس از این که وقت گذاشتید و خوندید :)
خوشحالم که خوش تون اومده :)
((110))