master
2015/08/02, 01:41
تو نمی توانی او را ببینی ولی من نجواهایش را از گوشه و کنار می شنوم
روشن کردن چراغها فایده ای ندارد، از نور گریزان است
تارهای نقره ای و سفید، او دست از کار نمی کشد
فکر کنم زمان کمک خواستن فرا رسیده است
اول سعی می کنم با نگاه به تو بفهمانم
بعد صدا می زنم
فریاد بر می آورم
و بعد به تنها بودنم ایمان می آورم
این بافنده ی پیر، سایه اش را بر سرم وسعت می دهد
گوش هایم سنگین شده، با این مهمان ناخوانده هم کلام شده ام
او دست از کار نمی کشد
تمام صورت هایم را به هم می تند
خاطره ای فراموش شده از کودکی را
به آرزویی از دست رفته در آینده ای دور
شیرینی صدای دختری بازیگوش را
به ساکت ترین ساعات نفرتم
همه را به هم می تند
از تمام خیالات رهایم
بزاقی تلخ و براق می سازد
میلی متر میلی متر تارش بافته شده
از افکار بر زبان نیامده، خفه شده
او دست از کار نمی کشد
هر شب در رویا هایم عمیق تر می کاود
به پنهان ترین باورهایم چنگ می اندازد
با تمام چشمان هولناکش ساعت ها خیره می ماند
روی اشکهایی که هرگز ریخته نشده
کسی باید او را از من دور کند
چه کسی حاضر است خنجری را در قلب سیاهش فرو کند؟
می خواهم فریاد بر آورم
اما زبانم دیگر بیگانه شده
شبحی توی آینه پیدا شده
کلماتم طعم زهر می دهند
من دست از کار نخواهم کشید
و اکنون شاید زمان آن رسیده
تا خنجر را برداری
چشمانت را ببند
تا نگاهت روی صورت های پوسیده اسیر نشود
زمانی که دستت را بالا بردی به هیچ چیز فکر نکن
و هنگامی که کار را تمام کردی
هیچ وقت بازنگرد
در گورستانی از تارها خواهم خفت
و هر شب در عمیق ترین رویا هایت
با چشمان هولناکم خیره می مانم
روی لحظه ای که دست مرا نگرفتی...
روشن کردن چراغها فایده ای ندارد، از نور گریزان است
تارهای نقره ای و سفید، او دست از کار نمی کشد
فکر کنم زمان کمک خواستن فرا رسیده است
اول سعی می کنم با نگاه به تو بفهمانم
بعد صدا می زنم
فریاد بر می آورم
و بعد به تنها بودنم ایمان می آورم
این بافنده ی پیر، سایه اش را بر سرم وسعت می دهد
گوش هایم سنگین شده، با این مهمان ناخوانده هم کلام شده ام
او دست از کار نمی کشد
تمام صورت هایم را به هم می تند
خاطره ای فراموش شده از کودکی را
به آرزویی از دست رفته در آینده ای دور
شیرینی صدای دختری بازیگوش را
به ساکت ترین ساعات نفرتم
همه را به هم می تند
از تمام خیالات رهایم
بزاقی تلخ و براق می سازد
میلی متر میلی متر تارش بافته شده
از افکار بر زبان نیامده، خفه شده
او دست از کار نمی کشد
هر شب در رویا هایم عمیق تر می کاود
به پنهان ترین باورهایم چنگ می اندازد
با تمام چشمان هولناکش ساعت ها خیره می ماند
روی اشکهایی که هرگز ریخته نشده
کسی باید او را از من دور کند
چه کسی حاضر است خنجری را در قلب سیاهش فرو کند؟
می خواهم فریاد بر آورم
اما زبانم دیگر بیگانه شده
شبحی توی آینه پیدا شده
کلماتم طعم زهر می دهند
من دست از کار نخواهم کشید
و اکنون شاید زمان آن رسیده
تا خنجر را برداری
چشمانت را ببند
تا نگاهت روی صورت های پوسیده اسیر نشود
زمانی که دستت را بالا بردی به هیچ چیز فکر نکن
و هنگامی که کار را تمام کردی
هیچ وقت بازنگرد
در گورستانی از تارها خواهم خفت
و هر شب در عمیق ترین رویا هایت
با چشمان هولناکم خیره می مانم
روی لحظه ای که دست مرا نگرفتی...