PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ا تش دومین داستان کوتاه من



Sepehr.Dejavou
2015/07/24, 09:17
این داستانو با دوستم نوشتم ایده ماله منه نثر ماله اونه
موفق باشید
راستی هر نقدی قابل پذیرشه
اقا جان نقد کن



من تا حالا از نزدیک کفن ندیده‌ام. یعنی کلاً جنازه از نزدیک ندیده‌ام. اما خیلی دوست دارم بدانم کفن چه بویی می‌دهد. احساس خوشایندی به من می‌گوید که میتوانم زندگی واقعی را در چشمان بسته و دهن بازمانده‌ی جنازه‌ای که داخل کفن خوابیده است جستجو کنم. دوست دارم یک بار چهره‌ی یک جنازه را برای آخرین بار بیرون بیاورم تا دنیا را ببیند و سپس چهره‌اش را با کفن بپوشانم. در اتاقم نشسته‌ام و سر خود را میان دو دستم گرفته‌ام. امشب باز بی‌خوابی به سراغم آمده است. خجالت میکشم از بودنم. خجالت می‌کشم از نفس کشیدنم. یک نوع شرم غریبی از اول زندگی‌ام در من وجود داشت که باعث می‌شد شب‌ها از خانه خارج بشوم. تاریکی شب شرم من را پنهان می‌کند. امشب هم تصمیم گرفتم بروم بیرون و قدمی بزنم. برق شهر قطع بود و سراسر شهر در تاریکی عمیقی فرو رفته‌ بود. در این تاریکی می‌توانستم نباشم. احساس نبودن در من شادی لرزه آوری تولید می‌کرد. وقتی در تاریکی راه می‌روم احساس می‌کنم که وجود ندارم. از اتاقم خارج شدم. ظلمات محض بود. از آن نوع تاریکی‌ها که هرنوع نوری را ریشه‌کن می‌کند و تا اعماق پیش می‌برد.
اطرافم را نمی‌بینم اما می‌توانم پیت بنزین و تل چوبی را که در گوشه‌ای از حیاط ریخته شده است احساس کنم. گویا سنگینی این اجسام را روی دوشم انداخته‌اند. اصلاً نمی‌توانم بفهمم که چه کسی آنها را آنجا گذاشته است. در این لحظه ناگهان در خانه‌مان زده شد. در آن تاریکی به زحمت توانستم در حیاط را پیدا کنم. نمی‌دانم چرا کمی مردد بودم از بازکردنش. بالاخره در را باز کردم و بی‌اختیار چند قدم عقب آمدم. ترس مبهمی وجودم را فرا گرفته بود که تا اعماق استخوانم را می‌لرزانید. حس کردم شخصی که در را زده است، وارد حیاط شد. او دست من را گرفت و چیزی شبیه به یک قاب عکس به من داد. من که سرجایم خشکم زده بود قاب عکس را محکم در دستم گرفتم. انگار که به من آرامش می‌داد. کنجکاو شدم که بدانم چه چیزی در این عکس وجود دارد اما هرچقدر سعی می‌کردم نمی‌توانستم بفهمم که چه چیز در این عکس انداخته شده است. سرم را بلند کردم دیدم که او رفته است. ندیدم چرا که دیدن در این تاریکی امکان پذیر نبود. صدای در بسته را شنیدم و فهمیدم در را پشت سرش بسته است. با خودم گفتم عجب آدم مسئولیت پذیری. چرا که در را پشت سرش بسته بود. به شدت کنجکاو شدم که بفهمم در این عکس که یک نوع آرامش به من بخشیده بود، چه چیزی وجود دارد. به اتافم برگشتم و به دنبال چراغ‌ قوه‌ای، کبریتی بودم اما هیچ چیز از جنس روشنایی پیدا نکردم. سرتاسر تاریکی بود. در گوشه‌ی اتاقم نشستم و سرم را میان دو دستم گرفته بودم. ناگهان به فکرم رسید که از خانه خارج شوم و در کوچه‌های این شهر تاریک به دنبال ذره‌ای روشنایی بگردم. از اتاقم خارج شدم و همانند نابینایان، لمسان‌لمسان، از خانه خارج شدم. سرم را به دور و اطرافم چرخاندم اما هیچ اثری از نور نبود. تاریکی مطلق. در کوچه قدم‌زنان به دنبال نوری بودم برای این قال عکسم اما پیدا نکردم. یک دلهره‌ی عجیبی در من تولید شده بود. همانند پلنگی بودم که پس از گشنگی شدید یک آهو شکار کرده اما وقتی چشمان آهو را مشاهده کرده است، از غذای لذیذ خود منصرف شده است. من هم شبیه همان پلنگ شده بودم. مثل اینکه کل عمرم به دنبال این قاب عکس بوده باشم اما حالا که آن را پیدا کرده بودم، ذره‌ای نور برای دیدنش پیدا نمی‌کردم. در این افکار بودم که احساس کردم روبه‌روی یک قبرستان ایستاده‌ام. تنها حضور زندگی واقعی را احساس کردم و انطور زندگی تنها می‌تواند در قبرستان پیدا شود. وگرنه نمی‌توانستم جایی را ببینم. در قبرستان مرا به سمت خود فرا می‌خواند. وقتی واردش شدم انگار که وارد دنیای حیرت انگیزی شده باشم که پوزخند می‌زد به دنیای اطراف. در حالی که قاب عکس را محکم زیربغلم نگه داشته‌ام شروع کردم به پیاده روی در طول قبرستان. نمی‌دانم چرا ولی این قبرستان به من آرامش می‌داد. مثل اینکه جوابی را که در قاب عکس به دنبالش بودم اکنون دارم در آن پیاده روی می‌کنم. از کنجکاوی‌ام نسبت به دانستن محتویات عکس کاسته شد. گاهی پیام به سنگ قبری گیر می‌کرد و زمین می‌خوردم. مطمئن بودم که در لحظه‌ی زمین خوردن، شخصی که داخل گور خوابیده بود به من می‌خندید چرا که توانسته بود ارتباطی با دنیای مرده‌ی بیرون برقرار کند. متوجه شدم که برای یک جنای دنیای زندگان، مرده محسوب می‌شود. در آن تاریکی چند بار قبرستان را دور زدم گویا که با آن یکی شده‌ام. احساس کردم که هیچ تفاوتی میان من و این مردمان خوابیده زیر این خاک‌ها نیست. گاهی خود به خودم می‌خندیدم. گاهی اخم می‌کردم. می‌دانستم که ارتباطم با این اشخاص خوابیده زیر خاک بیش‌تر از دنیای واقعی‌ام است. تصمیم گرفتم به خانه برگردم. وقتی از در قبرستان خارج می‌شدم‌، ناخودآگاه برگشتم و لبخندی به طرف سنگ‌های قبر زدم. در این لحظه یک صدای زوزه‌ی دردناکی شنیدم که گویا از گلوی یک موجود بدبخت خارج شده بود. پس از گشت و گذار در آن مکان دوست داشتنی از آنجا بیرون آمدم و به طرف خانه حرکت کردم.
نفهمیدم چه چیزی در قاب عکس وجود داشت اما کمی از کنجکاویم کاسته شده بود.
نمی‌دانم چطور توانستم راه خانه را پیدا کنم. انگار که نیروی سرشاری ار طرف قاب عکس به من الهام می‌شد که باعث می‌شد راه را گم نکنم. با اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس را روی سینه‌ام گذاشتم و آن را محکم در دستم گرفتم که مبادا گم نشود. مبادا صبح بیدار شوم و اثری از این قاب عکس نباشد. مبادا غیب شود. محکم گرفته بودمش. از این کار لذت عجیبی می‌بردم. مثل اینکه این جسم، تسکین دهنده‌ی تمام دردها و تنهایی‌هایم بود. می‌توانستم با او صحبت کنم. این قاب عکس چندبار بوسیدم و با دستانم نوازشش می‌کردم. تمام زوایای پنهانش را با انگشتانم لمس می‌کردم و در ذهنم تصویری ماورایی از این شی عجیب ساخته بودم. این کارها به اراده‌ی خودم نبود. در این لحظه من تنها می‌توانم در کنار این قاب عکس به آرامش برسم کم‌‌کم چشمانم گرم شد و به خواب ضعیفی فرو رفتم. نه خواب بودم و نه بیدار. اتفاقات اطرافم را درک می‌کردم اما توانایی هیچ حرکتی را نداشتم.
احساس خفگی می‌کنم. نمی‌توانم سرم را تکان بدهم. مثل اینکه فلج شدم‌ام. بدنم را احساس می‌کنم اما نمی‌توانم حرکت بدهم. گویا فلج شده‌ام. بوی بدی را می‌شنوم. مثل بوی تعفن یک جوی ساکن. جویی که توهم اقیانوس بودن را یدک می‌کشد و در اعماق ذهنش می‌داند که مریض است اما هنوز امیدوار است! همین امید است که او را زنده نگه داشته است اما هنوز پتکی که بتواند بر سر این جویِ بی پدر زده شود و با صدایی رسا به او گوشزد کند که بیدار شو! تو در توهم هستی! ساخته نشده است. سنگینی جسمی شبیه قاب عکس را روی سینه‌ام احساس می‌کنم. اصلاً نمی‌توانم بفهمم این جسم از کجا آمده است. صدای وهم آلود گوش خراشی را می‌شنومو گوش‌های خود را تیزتر می‌کنم تا شاید بتوانم شباهتی را در حافظه‌ام با آن صدا ایجاد کنم. احساس می‌کنم دیگران هم آن صدای لاغر اندام را می‌شنوند. برای من این صدا، سراسر پست و موهوم به نظر می‌رسد. برای دیگران این صدا سراسر لذت است. لذتی وصف ناشدنی. و چه‌قدر خوب است که از خنده‌های ضجرآور دیگران لذت نبرن ...
گویا نیرویی از این جسم سنگینی که رو سینه‌ام گذاشته‌اند به من منتقل می‌شود و من می‌توانم خزعبلاتی را که از اول زندگیم به من هدیه داده‌اند ببینم. خاطرات و سرکوب‌هایی را می‌بینم که چنان این فضا را موهوم، پست و بی عاطفه و تهی از لذت ترسیم کرده است که تنها دیوانگی مطلق از یک‌نواختی آن می‌کاهد. می‌دیدم که این جماعت ریاکار در حالی لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارند رو به من می‌ایستند و قطعیت را با ذهن بیچاره‌شان تولید می‌کنند. عقاید احمقانه‌ای که تنها برای ارضای نفس و تسلط بر دیگری ایجاد کرده‌اند تا بعد از آن هرچقدر که می‌خواهند با چماق بر سرم بکوبند و سپس به طرز حقیرانه‌ای شاهد گریه‌هایم باشند. من از همان اول می‌دیدم که این جماعت از تهی بودن می‌ترسند. حال منی که سراسر زندگی‌ام پر شده‌ام از کینه و انتقام، پرشده‌ام از حس طغیان. این فضا از همیشه برایم پررنگ‌تر جلوه می‌کند. بیدارم اما فلجم
من در این فضا گیر افتاده‌ام. جسم فیزیکی‌ام گویا فلج شده است و من تنها می‌توانم سرچشمه‌های ذهنم را به دور دست‌ها بفرستم. روز اول دانشگاه را به یاد می‌آورم. من تا حالا دانشگاه نرفته‌ام اما نمی‌دانم این تصاویر و خاطرات در کدام پرتگاه ذهنم پنهان شده بودند که حالا به وسیله‌ی این قاب عکس می‌جوشیدند و جلوی چشمم می‌آمدند. خاطرات گمشده‌ای که از دیدن آن‌ها ضجر می‌کشیدم. همانطور که از دیدن آن دختر در روز اول دانشگاه زجر کشیدم. طناب داری را دور گلویم حس می‌کنم در عین حال به این فکر می‌کنم که طنابش چقدر زبر است! به زبری چادر همان دختری که در روز اول دانشگاه دیدم. دختری که زبری حرکاتش الهام گرفته از زبری اخمی بود که لحظه‌ای از چهره‌ی او محو نمی‌شد. هر روز او را می‌دیدم و هر روز برایم دست‌ نیافتنی‌تر به نظر می‌رسید. هر روز تعقیبش می‌کردم تمام حرکاتش را زیر نظر می‌گرفتم. طوری خشن و جدی رفتار می‌کرد که هیچ احدالناسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت. آیا او همانند این جماعت وانمود نمی‌کرد؟ آیا تمام رفتار او مجموعه‌ای از تقلیدهای افسارگسیخته‌تی نیست که برا جلب توجه خود را بی احساس نشان می‌دهد؟ آیا او مجبور است که اینقدر وانمود کند و مراقب باشد؟ گویه که چیز مهمی را در زیر چادر خود پنهان کرده است. همان چادری که از دیدنش خفه می‌شدم. نه اینطور نبود. مطمئن بودم که او با بقیه تفاوت دارد. یک نوع اراده‌ی خودخواسته و اراده‌ی قلبی در وجودش نهفته بود. شاید هم در وجودش نهادینه کرده بودند و او مجبور بود که مراقب باشد. با چشمان بی‌اعتنایش نگاه می‌کرد و در عین حال نگاه نمی‌کرد. می‌خندید و نمی‌خندید. صحبت می‌کرد و صحبت نمی‌کرد. گویا غریبه‌ای در میان جمع بود. هر روز با خشونت منحصر به فردی که داشت وارد دانشگاه می‌شد و با هر قدمی که برمی‌داشت لرزه‌ای خوشایند بر تمام بدنم می‌انداخت. لرزه‌ای که تا عمق استخوانم را می‌لرزانید. او همانند این جمع نبود. تنها چیزی که در او آزار دهنده بود همین چادر زبر و خشنش بود که مانند وصله‌ای ناجور به او تحمیل شده بود. اگر روزی می‌توانستم او را بدون چادر ببینم دیگر آرزوی دیگری نداشتم و من می‌توانم در آن لحظه بمیرم. هر روز وارد دانشگاه می‌شدم و هر روز بیش‌تر پیر می‌شدم. لِه می‌شدم زیر پای خنده‌های بی اعتنای این جماعت. ضجر می‌کشیدم از وانمود کردن‌هایشان. انگار که این جماعت را شخصی زیر ذره‌بین گرفته‌است و حالا این جماعت به طرز موذیانه‌ای سعی می‌کنند از زیر ذره بین خارج شوند. سعی و تلاشی که من از آن متنفر بودم اما برای آنها افتخار بود. همه‌ی این تصویر و خاطرات مبهم یک به یک از قاب عکس می‌جوشیدند و جلوی چشمم می‌آمدند.

امم راستی نثرش برا من نبود ...... من گفتم یه دوست نوشت

Ginny
2015/07/24, 09:20
بهله بهله:دی سلام:دی خوبین خوشین؟:دی
خووووب خوببب! اولین فکری ک من موقع خوندن داستان کردم این بود که دقیقاً چجوری از کفن رسیدیم ب خجالت؟ 0_0 ینی خیلی یهو میپرید ک البت کار باحالیه. ولی الآن یکم زیادی پرید! :دیدو:
بعد اینکه خوب داستان بیشترش تو تاریکی بود. برای همین توصیف نمیتونس داشته باشه. ولی خو میشد مثلاً فکر کنه ک تو روشنایی اینجا چطوری بود و اینا. مثلاًاونجا ک در بسته میشه فک کنه ک از صدای جیرجیر در زنگ زده فهمیدم ک رفته و اینا.
بعـــــــــــد اینکه بذارین فک کنم :دی
از اون نتونستم چیزی از جنس روشنایی پیدا کنم خیلی خوشم اومد! خیلی قشنگ بود:دی
یه حرکت جالبی هم داش اینکه خوابید بیدار شد یادش نیومد! این باید بیش‌تر رو کار میشد ب نظرم:/ چون اونجا هم بازپرید!:دی
همم هممم همممم. من منتظرم ببینم قضیه قاب عکس چیه :دیدو:
اون صدای حیوون وسط قبرستون چی بود؟ همینجوری فقط میخواس درمورد اطراف اطلاع بده؟
بعد اینکه قبرستون خیلی بیشتر میتونس درموردش توضیح داد. چون خوب تاریکی مطلق نیس میشه مثلاً درخت هارو دید. میشد اون وسط بگی که درخته شکل یه گرگ جمع شده بود مثلاً! بعد فک کنه ک چقد زوزه و این درخته باهم ترکیب باحالی میشدن:دی
(عایا دارم چرت و پرت میگویم؟:دی)
چقد حرف زدما 0_____0 یکی بیاد منو بگیره!
ولی خو اینقد نقد کردم برا این بود ک خیلی خوشم اومد:دی :دی خیلی ایده‌ی باحالی بودش:دی خخخخخ
موفق باشین جفتتون ^___^

Niko
2015/07/24, 10:22
اتفاقا چون تاریک بود و توصیف صحنه نداشت ، خواننده میتونست هرجور دلش خواست تصور کنه به نظر من همین توصیف نداشتنش تاثیر تاریکی رو بیشتر هم میکرد فضای داستان مرموز بود و قسمتایی داشت که خواننده رو جذب میکرد بقیه شو بخونه به خصوص از جایی که توی قبرستون رفت مشکل ویرایشی چند تا کوچولو داشت که گفتم که گفته باشم :| ...شخصیت اصلی داستان آدم جالبی بود چون بعد از شنیدن اون صدا توی قبرستون هنوز اونجا براش دوست داشتنی بود(البته کلمه ی دیگه ای بود ، یادم نیست دقیق )من خودم منتظر نتیجه بودم آخرش ، قاب عکس ،فلج شدنش ، نمیدونم چرا ولی انگار تو اوج اون تاریکی که بیشتر شبیه تاریکی ندونستن یه چیزهایی بود منتظر یه نوری بودم جلو رفت ، خاطراتش از قاب عکس بیرون اومد ، احساستشو گفت ، اما انگار باید یکم ادامه دارتر میبود، زود تموم شد ، یه چیزی که شبیه نتیجه ش باشه توی داستان خیلی کلمه های جالبی استفادهشده بود ، یه سریاشو شخصا ندیده بودم قبلا که برام هیجان انگیزترش میکرد چون اولش از مرده و جنازه نوشته شده بود ، توی قبرستون که رفت فکر کردم یه ارتباطی پیدا میکنه با اول داستان ، مثل اینکه بره توی قبرستون و قاب عکس براش معلوم شه چیزهای توش(اون آدمی که قاب عکس رو داد کی بود نه اینکه لازم باشه معلوم بودن اون آدم ، ولی حداقل براش یکم بیشتر سوال باشه که اون آدم کی بود ) موقعی که قاب عکس رو اورد و پشت سرش در رو بست احساس مسئولیت پذیر بودن اون آدم ...به نظرم اگه قراربود مرموز و مخفی بمونه اینکه اون آدم کیه ، با گفتن حس مسئولیت پذیر بودن درموردش مرموز بودنش کم میشد درکل داستان خیلی خوبی بود ، ایده ش اصلا تکراری نبود ، افکارش ، احساساتش تکراری نبودن و خیلی خوب نوشته شده بود که مثل یه داستان کوتاه هیجان انگیز ناک :) بود من که خیلی دوست داشتم

sir m.h.e
2015/07/24, 10:37
خب داستان خوبی بود به عنوان داستان اولین یا دمین داستان
از خوبیاش پیوستگی جملات هرپاراگراف با بقیه جپلات همون پراگراف بود از نظر توصیف احساسات شحصیت هم عالی بود
اما مشکلاش
عنوانش به هیچ جای داستان نمیخورد آتش چه رابطی داششت به داستان؟
دیگه این که بعضی از احساسات طرف خیلی غیر منطقی بودن مثلا احساساتش نسبت به قبرستان اینا احساسات یه آدم ناامید از زندگین نه یه آدم سردرگرم
دیگه دددر مورد قاب عکس از یه قاب عکسی که معلوم نیست چی رو نمایش میده از
طرف یه شخصیت مرموزه که دیده نمیشه این همه احساس نمیجوشه فقط کنجکاوی در میاد
همونطور هم که بقیه گفتن با این که هر پاراگراف به تنهایی دارای انسجامه اما سرو ته داستان دوتا موضوع متفاوته که باید رفع بشه

Hermion
2015/07/25, 11:28
جالب بود
ولی در عین حال گنگ هم بود :| (ممکنه چون من خواب بودم خوندمش اینجوری باشه :دی:| )
نگارشش خوب بود نقریبا غیر یه اشکالات ریز
کوتاهی جملاتو دوس داشتم
سیک جدیدی بوود کلا....
خوب بود در کل...ولی با این موضوع میتونستی بیشتر روش کار کنی
منتظر ادامشم...برای خوب بودن نیاز به ادامه داره
با آرزوی موفقیت @};-