PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه_شکست



H.A.M.I.D
2015/07/15, 11:05
آتش رو به موت مود بود..ضعیف ترین از قدرت مندترین ها.حقیرترین از میان بزرگان،زشت زیبایان.
چه کسی فکر می کرد او زنده بماند؟امواج سرسخت ترین ها را در هم شکسته بود.خون در میدان می بارید و فرشته ی مرگ رقص کنان می خندید.لشگر گردان گشت،گردان گروه شد،گروه شکست و نفر تنها گشت.
قدم هایش کوتاه،دلش لرزن و دستانش سرد بود.مرگ در میان گوش هایش نجوا می کرد.خوابیدن برای ابد،سکوت و آرامش،لذت و راحتی،چرا تاکنون به مرگ چنین نگاه نکرده بود؟چگونه چنین نعمتی از چشم هایش مخفی ماده بود ؟سنگ سرد او را به سوی خود می خواند،فقط یک لحظه استراحت می کرد و با نیروی فزون به راه ادامه می داد.آری این بهترین انتخاب است.رهایی،سبکی،سکوت و در نهایت مرگ.....
نه!او حق نداشت بمیرد.دوست هایش برای او جنگیده بودند،هنوز می توانست ناله هایشان را بشنود،زمزمه هایی که به سرعت خاموش شدند.حرکتی در گوشه ی اتاق برج نگهبانی دید.دستش به سوی غلاف سر خورد و شمشیر را به سوی صدا پرتاب کرد.د شمشیر با سنگ لخت برخورد کرد.صدای زنگ آن در گوش هایش می پیچید،آن ها زمزمه می کردند،مرگ یا زندگی،پیمان یا سکوت،زجر یا لذت...
شمشیر؟او تا کنون در عمرش شمشیر در دست نگرفته بود،پس غلاف و شمشیر از کجا آمده بودند؟دستش به سوی غلاف رفت،تنها چیزی که نصیبش شد خون ریخته شده روی لباسش بود.نگاهش به سوی شمشیر رفت،هر چند پیش از آن می دانست به دنبال چیزی می گردد که تا کنون وجود نداشته است.
پوففف،حتما عقلش داشت زائل میشد.چه بهتر. دیوانگان مصون از گناه هستن،شاید در آن دنیا جهنمش کمی ملایم تر می شد.حتی ممکن بود در میان آتش تنها باشد،تنهایی را دوست داشت،به او اجازه می داد که به گذشته فکر کند،خوبی و بدی،داشته و نداشته همه را می دید.
تق تق.
رویاها دوباره آمدند،بی رحم و عجول برای مجازات.چرا نمی گذاشتند تنها باشد؟او نیاز داشت تا فکر کند.
تق تق.
اینبار مصرانه تر.
شک در میان ذهنش رشد کرد،رویاهای پیشین به سرعت محو می شدن اما این یکی..
تق تق.
دستش به سوی غلاف نداشته اش رفت و فولاد سرد به او آرامش داد.شمشیر را بلند کرد،آماده برای کشتن،کاری که تا کنون جرئت آن را نداشت.
در از جا کنده شد،گرد و خاک چشم هایش را پوشاند.شمشیر را کور کورانه به سوی در پرتاب کرد.
هنگامی که گردوخاک فرونشست،هیبتی مبهم را دید که در آستانه ی در ایستاده.کلاهی به سر داشت و هیکلش دست کم دو برابر او بود.
صورتش از وحشت چروک شد،غیرممکن در میان چشمانش ممکن شده بود.نام او قدرت بود و عنوانش وحشت.بی شک توهمی بیش نبود.
خیال خامش با حرف زدن غریبه دود شد و امید هایش بر باد رفت
سرنوشت ضعیف ها همینه.برای همین رفتم تا قوی شم.و حالا می بینم که تصمیم درست بوده.
صدا در سرتاسر وجودش نفوذ کرد،ذهنش ناتوان از درک،سعی داشت تا کلامی به زبان آورد.
این تویی ک..ک...
تنها چیزی که بعد از آن حس کرد،آرامش سرد سنگ و مرگ بود.
ادامه دارد.
قسمت دوم:
قدرتمند و مغرور،به سان گله ای گرگ در پی شکار،به هم پیوسته با خون و افتخار.پرشکوه و پرتوان.
زمین ناله می کرد و التماس،آسمان ز خشم می غرید،روز سیاه می گشت و شب روشن.که شاید آدمی برهد از دام اهرمن.
چشم ها بسته،گوش ها کر و زبان ها لال شد.اهرمن سرمست ز پیروزی قلب ها را می ربود.جرقه شعله و شعله آتش شد.ترس خشم و خشم نفرت شد.
دشت،بیابان گشت.همچو دلهایشان خالی از زندگی.الوارها آتش کوره را سیراب کرده و هیولای جنگ قدرت مند تر از هر زمانی شعله های خشم و نفرت را می فروخت.
خیمه ها برپا گشت،آتش ها برافروخته شدند و ارتش شیطان به پای مرز رسید.او هم آنجا بود.
گردان خط شکن،تشکیل شده از سوار نظام سبک،به فرماندهی او باید با حمله ای سریع از پشت به جناح دشمن می بردند.باتلاق های دور دژ آماده برای درآغوش کشیدن هر موجودی،بر سختی کار می افزاییدند.
نیمی از نیروها برای شناسایی مسیر خود را فدا کردند،اما ارزشش را داشت.
جناح عقبی در دیدرس آن ها بود،بی دفاع و ضعیف،آماده برای قتل عام شدن اما مشکلی در کار بود.
تردید داشت.او هیچ وقت یک جنگ جوی واقعی نبود،نسبش،احترام و مقام برایش به ارمغان آورده بود اما این ها وقتی که شمشیری روی گلو باشد اهمیتی ندارند.
تردید به مانند طاعون سربازان رافراگرفت،پچ پچی آرام موج وار در میان صفوف لرزه انداخت.اگر حمله نمی کرد سرنوشتی بدتر از مرگ در میدان نبرد انتظارش را می کشید.پس به جلو راند.شمشیری آخته در دست داشت و فریادش همچو دلاوران می نمود.
آماده برای در آغوش کشیدن مرگ،دیوانه وار می تاخت.شور جنگ بازوانش را به کار انداخت.غافل از رسم رزم آوری،شتابان به سوی دشمن رفت اما جنگ میدان مکر و حیله است..
سقوط سهمگین و دردناک بود.اسب در جا مرد،حداقل جان او را حفظ کرد.
گودال به قدری بزرگ حفر شده بود که بتواند بیشتر از 100 مرد سوار را ببلعد.عجله ی او جان افرادش را نجات داد،حداقل بعضی از آن ها.
صدای نبرد از بالا ی سرش به گوش می رسید،ناله هایی از درد و فریاد هایی از سر لذت.نمی دانست که کدام نصیب او می شود.پاداش یا عذاب.
حداقل می توانست تا مدتی یا گوشت اسب سر کند،خام و ناخوشایند،تا کنون در زندگی مجللش محبور نشده بود چنین چیزی بخورد.بدتر از این امکان نداشت
تکه دستی خونین،همزمان با فکر کردن به گوشت اسب جلوی پایش افتاد،مسلما بدتر از آن هم وجود داشت.!
ادامه دارد.

Anobis
2015/07/15, 13:30
حميد جان عالي بود فقط اگه ميشه خودت يكم نثرشو روان كن

H.A.M.I.D
2015/07/15, 13:43
حميد جان عالي بود فقط اگه ميشه خودت يكم نثرشو روان كن
توی بوک پیج هم همین رو می گفتن.
کدوم قسمتش؟
من هرچی متن رو بالا پایین می کنم نمی فهمم کجاش سنگینه

Anobis
2015/07/15, 13:48
توی بوک پیج هم همین رو می گفتن.
کدوم قسمتش؟
من هرچی متن رو بالا پایین می کنم نمی فهمم کجاش سنگینه

من صورت كلي داستان رو ميگم حميد جان......
دو باره باز نويسيش كن و اصطلاحات آسون به كار ببر
البته در صورت امكان

skghkhm
2015/07/15, 15:59
یه مقدار گنگ بود داستان بخش ابتدایی داشته که قبلا منتشر کردید؟
تعبیرها واستعاره های جالب داشت ولی خیلی مأیوس کننده بود آخراش آدم دلش میخواست یه جوری به این جنگجوی تنها امید بده!

H.A.M.I.D
2015/07/15, 16:02
یه مقدار گنگ بود داستان بخش ابتدایی داشته که قبلا منتشر کردید؟
تعبیرها واستعاره های جالب داشت ولی خیلی مأیوس کننده بود آخراش آدم دلش میخواست یه جوری به این جنگجوی تنها امید بده!
نه،بخش اوله.

skghkhm
2015/07/15, 16:12
البته فقط یه پیشنهاده ها اگه دوست داشتید ، هیجان رو با کارهای خرق عادت قهرمان داستان ، اضافه کنید ((60))مثلا یه هدف که برای قهرمان داستان برخلاف ناتوانی ظاهری ، پیروزی میاره! میدونید چون هدف داشتن باعث ایجادتوانایی های باورنکردنی میشه والبته همونطور که اهداف منفی انسان رو به هلاکت میکشنونن اهداف مثبت اگر از راه درست دنبال بشن انسان رو به پیروزی وسعادت میرسونن.
پندم تمام شد((73))

Ajam
2015/07/15, 18:08
خیلی خوب بود......
مضمونشم جالب بود
فقط نونثرت سنگین بود نمی گم سبکش کن، گاهی این نثرا جالب تره، ولی بعضی قسمتا عامیانه صحبت کرده بودی

سرنوشت ضعیف ها همینه.برای همین رفتم تا قوی شم.و حالا می بینم که تصمیم درست بوده.

همینه و شم و اینا تو این جور نثر تو ذوق میزنه!

H.A.M.I.D
2015/07/15, 18:16
خیلی خوب بود......
مضمونشم جالب بود
فقط نونثرت سنگین بود نمی گم سبکش کن، گاهی این نثرا جالب تره، ولی بعضی قسمتا عامیانه صحبت کرده بودی

سرنوشت ضعیف ها همینه.برای همین رفتم تا قوی شم.و حالا می بینم که تصمیم درست بوده.

همینه و شم و اینا تو این جور نثر تو ذوق میزنه!
اونجا گفت و گوئه

H.A.M.I.D
2015/07/16, 01:54
قسمت 2:
قدرتمند و مغرور،به سان گله ای گرگ در پی شکار،به هم پیوسته با خون و افتخار.پرشکوه و پرتوان.
زمین ناله می کرد و التماس،آسمان ز خشم می غرید،روز سیاه می گشت و شب روشن.که شاید آدمی برهد از دام اهرمن.
چشم ها بسته،گوش ها کر و زبان ها لال شد.اهرمن سرمست ز پیروزی قلب ها را می ربود.جرقه شعله و شعله آتش شد.ترس خشم و خشم نفرت شد.
دشت،بیابان گشت.همچو دلهایشان خالی از زندگی.الوارها آتش کوره را سیراب کرده و هیولای جنگ قدرت مند تر از هر زمانی شعله های خشم و نفرت را می فروخت.
خیمه ها برپا گشت،آتش ها برافروخته شدند و ارتش شیطان به پای مرز رسید.او هم آنجا بود.
گردان خط شکن،تشکیل شده از سوار نظام سبک،به فرماندهی او باید با حمله ای سریع از پشت به جناح دشمن می بردند.باتلاق های دور دژ آماده برای درآغوش کشیدن هر موجودی،بر سختی کار می افزاییدند.
نیمی از نیروها برای شناسایی مسیر خود را فدا کردند،اما ارزشش را داشت.
جناح عقبی در دیدرس آن ها بود،بی دفاع و ضعیف،آماده برای قتل عام شدن اما مشکلی در کار بود.
تردید داشت.او هیچ وقت یک جنگ جوی واقعی نبود،نسبش،احترام و مقام برایش به ارمغان آورده بود اما این ها وقتی که شمشیری روی گلو باشد اهمیتی ندارند.
تردید به مانند طاعون سربازان رافراگرفت،پچ پچی آرام موج وار در میان صفوف لرزه انداخت.اگر حمله نمی کرد سرنوشتی بدتر از مرگ در میدان نبرد انتظارش را می کشید.پس به جلو راند.شمشیری آخته در دست داشت و فریادش همچو دلاوران می نمود.
آماده برای در آغوش کشیدن مرگ،دیوانه وار می تاخت.شور جنگ بازوانش را به کار انداخت.غافل از رسم رزم آوری،شتابان به سوی دشمن رفت اما جنگ میدان مکر و حیله است..
سقوط سهمگین و دردناک بود.اسب در جا مرد،حداقل جان او را حفظ کرد.
گودال به قدری بزرگ حفر شده بود که بتواند بیشتر از 100 مرد سوار را ببلعد.عجله ی او جان افرادش را نجات داد،حداقل بعضی از آن ها.
صدای نبرد از بالا ی سرش به گوش می رسید،ناله هایی از درد و فریاد هایی از سر لذت.نمی دانست که کدام نصیب او می شود.پاداش یا عذاب.
حداقل می توانست تا مدتی یا گوشت اسب سر کند،خام و ناخوشایند،تا کنون در زندگی مجللش محبور نشده بود چنین چیزی بخورد.بدتر از این امکان نداشت
تکه دستی خونین،همزمان با فکر کردن به گوشت اسب جلوی پایش افتاد،مسلما بدتر از آن هم وجود داشت.!
ادامه دارد.

Banoo.Shamash
2015/07/16, 03:33
اونجا گفت و گوئه


پس یه نقل قولی یه خط کوچولویی چیزی بزار که معلوم باشه گفت و گوئه.
من فکر کردم اینم بخشی از متنه و به خاطر همین یه اشتباه حسابش کردم.
با اینکه نثرت ادبیه،ولی عالی مینویسی.یه جورایی خسته کننده نیست.
اینکه ادامه داره،چرا یه جا نمی نویسی بعد تحویل بدی؟
من یکی رو که گذاشتی تو خماری!
بقیه رو دیگه نمیدونم!
ایشاالله موفق باشی و پیشتاز.

H.A.M.I.D
2015/07/16, 03:52
پس یه نقل قولی یه خط کوچولویی چیزی بزار که معلوم باشه گفت و گوئه.
من فکر کردم اینم بخشی از متنه و به خاطر همین یه اشتباه حسابش کردم.
با اینکه نثرت ادبیه،ولی عالی مینویسی.یه جورایی خسته کننده نیست.
اینکه ادامه داره،چرا یه جا نمی نویسی بعد تحویل بدی؟
من یکی رو که گذاشتی تو خماری!
بقیه رو دیگه نمیدونم!
ایشاالله موفق باشی و پیشتاز.
اینم می نویسم که یکم توی روز راحت باشم و گرنه اون قدر وقت نیست که بخوام داستان بلندش کنم

Ajam
2015/07/16, 04:51
اونجا گفت و گوئه

برا گفت و کوها یه خط تیره بزار جلوشون مخصوصا وقتی این قدر به نثر خود داستان شبیه باشن معلوم نمیشه گفت و گو هستن( حالا دارم سوتیمو جمع می کنم خخخ)


خب این دو تا قسمت جدا از هم بودن یا به هم ربط داشتن؟؟؟

فضاسازیت یه کم ضعیفه!

ایراد دیگه ای ندارم!

H.A.M.I.D
2015/07/16, 05:06
برا گفت و کوها یه خط تیره بزار جلوشون مخصوصا وقتی این قدر به نثر خود داستان شبیه باشن معلوم نمیشه گفت و گو هستن( حالا دارم سوتیمو جمع می کنم خخخ)


خب این دو تا قسمت جدا از هم بودن یا به هم ربط داشتن؟؟؟

فضاسازیت یه کم ضعیفه!

ایراد دیگه ای ندارم!
مرتبطن.
حال تایپ ندارم برا فضا سازی.