PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اطلاعیه: داستان های خود را صوتی کنید !



Nari
2015/07/05, 00:22
« داستان های خود را صوتی کنید ! »

11210

سلام به دوستای جیگر پیشتازی :دی

خب خب ! همون طور که از اسم تاپیک مشخصه این یه فراخوانه برای کسایی که دوست دارن داستان کوتاه های خودشون رو برای ما بذارنو ما اونو صوتی کنیم !
داستان کوتاه های صوتی شده ، هم در رادیو پیشتاز و هم در نشریه ی پیشتاز قرار داده میشه .


و نکته ی مهم این که : این داستان کوتاه هایی که زحمت کشیدید و نوشتید حتماِ حتما باید فانتزی باشه :)


از جمله مزایای این کار برای نویسنده ، اول تبلیغ خودِ کارِ شما دوست عزیز هست که ، هم در سایت خودمون ینی زندگی پیشتاز و هم در سایت های دیگه هست ( مطمئن باشید داستانتونو خیلیا میشنون ) و دوم شنیدن داستان خودتون به زبان دیگه هست ( منظور همون شنیدنه صوتیه ؛ خودتونو به درکش درگیر نکنید :دی )


درضمن به ازای هر داستان کوتاهی که شما می دید تا صوتی بشه امتیاز به شما تعلق می گیره !


بعله ! امتیاز می دیم چرا که ندیم ؟؟ :))
پیش خودمون باشه ها خزانه ی سایت یه چند وقتی میشه درش وا مونده :دی از کیسه ی خلیفه می بخشیم :دی


خب حالا چجوری داستان هاتونو به ما بدید :

1. می تونید داستانتون رو توی همین تاپیک به صورت پست قرار بدید ؛ اما نکته ی مهم این که حتما حتما توی پستتون من و یا شهرزاد جان رو تگ کنید .

2. و یا می تونید داستانتونو برای من و یا شهرزاد عزیز به صورت خصوصی بفرستید .


خب دیگه ، همین دیگه :دی
خودافیظ ! :))

smhmma
2015/07/05, 01:21
با سپاس فراوان از این برنامه :)

نوزاد


مادر دو کودک، تنها از بیمارستان به سوی خانه ی پدرش می رفت. باحالی نزار، چشمانی پر اشک، قلبی مالامال از اندوه. سه ماهه باردار بود.
ساعتی پیش پزشک با لبی خندان به او خبر باردار بودنش را داد.
وقتی فهمید اندوهگین شد.او بچه ی دیگری نمی خواست.او این بچه را نمی خواست.
همانطور که در اندیشه های افسرده ی خود غوطه ور بود پزشک با دقت به مانیتور سونوگرافی خیره شده بود.سپس به سوی مادر برگشت و گفت:
- نوزاد خیلی لاغره.توی این چند ماه قرص خاصی خوردی؟
مادر چند لحظه اندیشید سپس ناگهان بیاد آورد. از دو تجربه قبلیش می دانست بعضی از داروها را نباید تا قبل از سه ماهگی مصرف کرد. بعضی ها را نباید تا 6 ماهگی یا کمتر و بیشتر مصرف کرد.ولی اندکی از قرص ها را تا چند ساعت قبل از زایمان هم نباید خورد.
بیاد آورد تقریبا یک ماه پیش، یعنی دو ماهگی نوزاد، قرصی را خورده بود که نباید حتی چند ساعت قبل از زایمان می خورد.
وقتی پزشک فهمید اندوه به چهره اش دوید و گفت:
- متاسفم.با این قرصی که مشا در دوماهگی مصر کردید احتمال اینکه نوزاد سالم بدنیا بیاد نزدیک به صفره.
مادر بهت زده بود.انگار چیزی درونش شکسته. تا کنکون فرزندی سالم نمی خواست و حالا فرزندی معیوب...
تا چند لحظه قبل تنها ناراحت بود که صاحب فرزندی ناخواسته شده ولی اینک درونش چیزی فرای اندوه بود...درد بود...تنفر بود...خشم بود...همه احساساتش متوجه کودک ناقصی که هرگز نخواسته بود...همان زمان تصمیمش را گرفت.
او را سقط می کرد.سپس به سوی خانه ی پدرش راه افتاده بود.باید آن ها را مطلع می کرد.
وقتی وارد خانه شد پدر و مادرش به استقبالش آمدند.از اینکه بعد از مدت ها دخترشان را می دیدند خوشحال بودند.
افسوس، خوشحالیشان دیری نپایید.
همه چیز را با چشمانی پر اشک برای پدر و مادرش بازگو کرد...سپس اشکانش را پاک کرد و با اراده ای راسخ گفت: سقطش می کنم.
پدرش به سرعت برافروخته شد.بلند گفت:
- به مرگ خودم قسم از نوه ی منو سقط کنی دیگه پدری نداری.عاقت می کنم.اون بچه الان دیگه یه تیکه گوشت نیست.یه انسانه.تو به چه حقی می خوای زندگیشو بگیری؟؟
- بابا به این فک کردی اگه بدنیا بیاد همیشه یه عذاب بزرگ برای من و هادی هست؟ خودشم تا زمان مرگش عذاب می کشه. اینجوری خودشو هم راحت می کنم.
- فریبا اگر سالم بود چی؟ بعدم زندگی اون انتخاب تو نیست.همون طور که زندگی تو انتخاب من نیست. اون بچه آدمه تو حق نداری براش انتخاب کنی. تو حق نداری حق زندگی رو ازش بگیری. به خاطر خودخواهی خودت حق نداری برای دیگرون انتخاب کنی.به خاطر چیزی که فک می کنی درسته نباید دیگرونو فدا کنی.فریبا قسم به مرگ خودم اگر اون بچه رو بکشی دیگه پدر نداری. دیگه توی این خونه جا نداری. من بچه ی قاتل نمی خوام. من بچه ای که نوزاد بکشه نمی خوام.
مادر سخت در فشار بود. او پدرش را فدا نمی کرد. نه پدرش را بیشتر از خودش دوست داشت. بار دیگر تصمیم گرفت. ولی چگونه می خواست از کودکی معیوب مراقبت کند؟اگر نقض عضو داشت؟اگر عقب مانده بود؟با او چه می کرد؟چه آینده ای منتظر کودکش بود؟...ولی نه نمی توانست از پدرش بگذرد... هرگونه که شده از این فرزند با همه مشکلاتش مراقبت می کرد.
زمانی که از خانه پدرش بیرون آمد اندوهگین نبود
اندوهگین نبود چون می دانست اندوه تنها به نوزاد درون شکمش آسیب بیشتری می رساند. اندوهگین نبود چون یک نوزاد را نکشته بود. اندوهگین نبود چون پدرش را داشت.
شوهرش که به خانه آمد همه چیز را برایش گفت. چهره ی اندهگین شوهر را می دید...نهایت غم...
می دانست او هم می اندیشد با فرزندی معیوب چه کنند؟ چه آینده ای در پیش دارد؟
ولی هر روز که می گذشت بر تصمیمش راسخ تر یم شد. هرگونه که بود او باید از فرزندش مراقبت می کرد.
اشتباه خودش بود...نباید صورت مسئله را پاک کرد.باید به راه حل اندیشید.
او از نوزادش مراقبت می کرد

6 ماه بعد نوزاد بدنیا آمد...

زشت...لاغر...ولی سالم... آن نوزاد... من بودم


پ.ن: پینشهاد می دم یه پسر بخونه:دی

ThundeR
2015/07/05, 10:53
با تیکه جیگرت خیلی حال کردم:D

کلا نمی خواستم بذارم اما گفتم خب مگه چی میشه؟ من که نمی خوام متن رو بخونم: دی

اینم مال من:دی

تکرار زمزمه ها

گوش هایش را به شدت همیشه خاراند. عمق سوزش را در آن ها حس کرد و باز فهمید که آن ها را زخم کرده بود. باد زوزوه کش، صدای ناهنجار خودش را خفه نمی کرد. هر چه بیشتر می گذشت، هم زمان با تاریک تر شدن اطرافش بیشتر از لابه لای لاله گوش هایش می پیچید. درد گوش هایش کم نبود، اصوات بلند هم آن ها را به بازی می گرفتند.
با ناراحتی از سر و صداهای بی امان تکان خورد و خود را کمی عقب کشید. گرچه به خاطر نشستنش بر روی درخت، فضای آنچنانی برای عقب رفتن نداشت.
هم چنان نشست تا شب شده و ماه قرص نانی در آسمان شود. تا اینکه شب به او به تابد و با نورش، آئینه دلخواه او را خلق کند.
باد تقریبا به اتمام رسیده و سوزی سرد را به جا می گذاشت اما با نسیم های پایانی خود، بوی مورد علاقه او را برای بینی‌اش به ارمغان آورد.
خوشحالی عمیقی در قلب کوچکش تراوش کرد و آن را بیشترا ز همه به تپش در آورد. اول با قدم های امتحانی و آرام و سپس با تمام سرعت از روی درخت پائین رفت.
بر روی زمین نشستن حس چندان مناسبی به او القا نمی کرد. گرچه تحمل آن با دنبال کردن بو، کاملا امکان پذیر و دل نشین بود. رعد و برق، آسمان را چون رشته موهایش چاک داده و پائین می امد؛ با اینحال صدای آن، موهای ریز تنش را سیخ می کردند.
چند درخت در سمت راستش همچنان که می دوید، طعمه شکارچی گرسنه شده و دود همچون آروغ بعد از غذایی سیر، از درختان سوخته به بالا می پیچید.
سنگینی پاهایش با وجود سختی زمین، هیچ اهمیتی نداشت. واقعا چه اهمیتی داشت که خسته باشی، وقتی تا آرزویت فاصله ای بیش نداری؟
دوید و بوی دیگری را به درون بینیش کشید.
برق تیز و درخشش ممتد آن، چشمانش را گرفت و بی اراده او را به سمتمش هدایت کرد.
برای رسیدن به برکه بی قرار، و شدید ترین تشنگی عمرش را داشت. دوید تا به آن برسد؛ رسیدن آن چنان که غریزه‌اش می گفت، سخت نبود.
او عاشق دیدن درخشش چشمان اسرار آمیزش در مهتاب بود. در زمانی که به لب برکه می‌رفت و به خودش می نگریست، حتی زمانی که غذایش را می خورد به این اندازه خوش حال نبود.
اما این بار شاید متعجب شد از اینکه در برکه چشمانش را قرمز و از همه عجیب تر خود برکه را سرخ دید. پس روشنای آبی و زلال ان کجا بود؟ پس طراوت و شادابی، زندگی و عشق طبیعت کجا بود؟
قرمز بود. سرخ تر از رنگ پوست بدنش.
او دمش را از حیرت پیچاند و به دور خود چرخید و به جای ناله، آن را گاز گرفت. غم سبک ترین واژه برای بیان احساسش بود.
شاید فکر کنید که چگونه می تواند احساسی داشته باشد؟ اما داشت و با تمام وجود از آن پیروی می کرد.
حسش به او گفت که بگردد و نا امید نشود. بگردد تا شاید راهی برای برگرداندن پاکی برکه سرخ پیدا کند. اما او تنها دلیل سرخی را یافت.
موجوداتی عجیب خفته بر لبه آب، دهان هایشان را باز کرده و آب قرمز را به بیرون ریخته بودند. آب نه تنها خوش طعم نبود، بلکه او کمی از آن را مزه کرد و از انزجار جیغ جیغی کرد.
با فکر به آن فهمید که پیش از این هم این آب قرمز را دیده بود. دیده بود که از بدن پدر و مادرش به بیرون می ریخت؛ آیا هر کسی که می خوابید، این مایع را از بدنش به بیرون می راند؟ سری تکان داد و بدنش را لرزاند.
سوسوی ضعیفی از هوشیار غریزه اش را کنار می زد و به او اجازه تفکر می داد.
به دنبال رد قرمز رفت و با بینی کوچکش مسیرش را پیدا کرد.
هر چه جلوتر می رفت، سر و صدا بیشتر شده و خشم او را بر می انگیختند. پس چرا تمام نمی شدند؟ آیا قرار بود او را به سخره بگیرند و گوش هایش را از هم بدرند؟
صدا مثل صدای برخورد بود. انگار کسی هزاران هزار فندق را از آسمان با تمام قدرتش به زمین می کوبید.
او کمی خوشحال شد؛ فندق دوست داشت و شکمش هم در جواب غرشی کرد که او هیچوقت خود نمی توانست سر دهد.
لنگید شاید برای اینکه با سرعت دوید. اما بازهم صبر نکرد و حتی هدفش را در نیازش فراموش کرد.
به جایی رسید که دیگر فضایی برای دویدن نداشت. بدن هایی بود که به روی هم جمع شده و راهش را مسدود کرده بودند.
او از روی آن ها بالا رفت و همچنان ایستاد و فضای قرمز را تماشا کرد.
موجودات عجیب در میان دید او، به هم دیگر برخورد کرده و یکدیگر را می کشتند. او صدای سوت مانند مزاحم را باز هم شنید، و یکی از آن ها را دید که به زمین فرو می افتاد و آب قرمز از درونش در کمانی به بیرون می پاشید. سیبیل هایش از خشم لرزیدند.
چندین بار سوت زده شد و بازهم افتادند.
سه موجود عجیب گیر افتاده در گوشه ی به دور از بقیه، در کنار هم به زمین فرو افتاده و عقب عقب می رفتند. او می دید که یک موجود پرمو چیزی را در دستش به حرکت می داد و به سمت آن ها یورش می برد. از بین آن سه، موجود بزرگتر خودش را به زور بلند می کرد و با نعره ای به قدرت یک شیر، به او حمله می کرد. اما حمله جوابی نداد و با حرکت دیگری، او بی جان به زمین افتاده بود و مثل پدر او، از بدنش آب قرمز به زمین می ریخت. چشمانش را حس کرد که خیس می شوند.
موجود دیگر که موهایی باند داشت، فغانی سر داد و هنگامی که قاتل به جلو آمد، از کوچکترین عضو بینشان بدون هیچ وسیله ای دفاع کرد. اما او هم به زمین فرو افتاد.
عضو کوچکتر به زمین نشسته و گریه و ناله می کرد. او چشمانش را ریز کرد تا چهره اش را تشخیص دهد. او دختر بود. این چیزی بود که غریزه اش راجع به آن موجود نحیف و لاغر می گفتند.
دختر به عقب و به درون حفاظت جنگل مورد علاقه او دوید.
درست در کنار او زمین خورد و از درد جیغی کشید.
او به زمین غلتید تا خودش را از جیغ دختر دور کند.
عقابی را به یاد می آورد که به خانواده اش حمله کرده بود و تک تک آن ها را کشته بود؛ اما با این حال به خاطر نعره ای از دور، فرار کرده بود. نعره ای که هم شکل با صدای این زد و خورد بود.
موجود پرمو به سمت دختر که با خشم و نگاهی خیره به او زل زده بود حرکت کرد و لبخندی شوم به لب داشت.
لبخندش برای او کافی بود تا فوران خشم را حس کند؛ تعلل نکرد و حرکت کرد، به گونه ای از روی زمین و شاخه ها افتاده مانور می داد که اطرافش محو می شدند.
قبل از اینکه او دختر را به سرنوشت والیدنش دچار کند، او از روی تنه ی درختی پرید و پنجه هایش را درون چشمان و دهان موجود فرو کرد. آب قرمز از درون صورت او فوران کرد و او با احساس رضایتی فهمید هر چه که بود، انتقامش را گرفته بود.
دختر شاخه ای شکسته را برداشت و به درون شکم موجود فرو کرد. موجود دادی زد و سقوط کرد.
همه چیز تمام شده بود اما آن دو خیره به هم مانده بودند.
دختر بی صدا گریه کرده اما با این حال بازم به او خیره شده بود. چیزی در چشمانش درخشید؛ جلو آمد و او را از سطح زمین بلند کرد.
از میان لب های تر از اشکش، گفت: « ممنونم، سنجاب کوچولو! تو زندگیمو نجات دادی »
سنجاب قرمز برای شاد کردن او جیغی از خوش حالی سر داد. دختر خندید و او را در آغوش گرفت؛ زیر لب گفت: « تو هم مثل من یتیم شدی. غمت رو حس میکنم. بیا از اینجا بریم. ما باید سفر طولانی رو داشته باشیم. »
سپس او را در آغوشش محکم تر گرفت و به درون جنگل، خانه امن سنجاب کوچک دوید.
البته این داستان کوتاهه یه سری مجموعس اما خب بدون بقیشم قسمت اول کامل به نظر می رسه برا همین نذاشتم:دی قسمتای بعدی رو خدا بخواد می نویسم می ذارم سایت.
خب صداتون بی خش باد((123))
ممنون @Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056) @shery (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=1048)
جفتتون رو یاد کردم!

*HoSsEiN*
2015/07/05, 15:37
خب من نويسنده نيستم ولي حالا يه چيزي مي نويسم باشد كه مورد قبول قرار بگيره گرچه فكر نمي كنم راضي كننده باشه. اينو همين الان نوشتم. قشنگ نيست،‌اصول نويسندگي هم توش رعايت نشده،‌ويرايشش هم نشده ولي خب گفتم يه چيزي گذاشته باشم.


در همان لحظه اول او را شناختم،‌ گذشت قرنها تغيير چنداني در چهره اش ايجاد نكرده بود.
مثل گذشته كلاهي پارچه اي موهاي سياه پريشانش را مي پوشاند، نميدانم شايد او هم مرا ديده و به روي خود نمي اورد.
رفتارش را زير نظر گرفتم،‌ مردي بد قيافه كنارش ايستاده و با او حرف ميزد اما سر و صداي كافه نمي گذاشت صداي ارامش را بشنوم. دلم مي خواست به سمتش بشتابم و نامش را صدا بزنم : "ميترا " شايد يادش بيايد روزي الهه سرزمين پارس بوده است اما جلوي خود را گرفتم، اگر او هم نام مرا صدا ميزد چه؟ اگر او هم به من ميگفت:" آناهيتا" نامي كه قرن ها است كسي بر زبان نرانده چه؟ اگر ميپرسيد حال به چه كاري مشغولي چه جوابي مي دادم؟ نه چيز براي گفتم نداشتم،‌به همين دليل جلوي خود را گرفتم و چشمانم را بستم.
با اينكارم صحنه اي از گذشته به ذهنم هجوم اورد، ميترا كمي دورتر از من ايستاده بود و به جنازه الهه هاي ديگر نگاه مي كرد شايد باورش نميشد در انتها اهريمن بر ما چيره شده و تمام الهه ها را يكي پس از ديگري از پاي دراورده باشد.
خاطره تلخ ديدم اجساد دوستانم قلبم را به درد اورد، بي درنگ چشمانم را گشودم، نور لامپ هاي قرمز و سبزي كه بي درنگ روشن ميشدند چشمم را زد و صدا ها همچون سيلي باز به ذهنم هجوم اوردند.
مردي در برابرم با صدايي بلند چيزي مي گفت،‌تمركز كردم، صدايش به گوشم رسيد :" مگه با تو نيستم،‌اين ليوانو پر كن!" ليوانش را از روي پيشخوان برداشتم و كمي نوشيدني در ان ريختم سپس انرا به او باز گرداندم،‌
لبخند كثيفي بر چهره داشت ،‌شماره اي روي ميز گذاشتم و ليوانش را برداشت. مردك فرو مايه فكر مي كرد من نير حاضرم به خاطر كمي پول تن به هر خفتي بدهم.
شماره را برداشتم پاره كردم و به زير پايم انداختم، در دل دعا مي كرد ميترا شماره دادن مرد را نديده باشد،‌نه اينكه كاري انجام بدهد، نه،‌فقط خجالت مي كشيدم.
اهي كشيدم و با چشمانم به دنبال همان اشناي قديمي گشتم، خبري از او نبود. از ميان شيشه هاي كافه به بيرون خيره شدم، مردي با كلاهي پارچه اي در زير چراغي ايستاده و به نور ان خيره شده بود،‌ نوري كه تاريكي شب را از بين ميبرد، لبخندي بر لبم نشست، ميترا، الهه مهر كسي كه ميگفتند بر روي خورشيد زندگي مي كند چه با حسرت به نور لامپي كوچك خيره نگاه مي كرد.

skghkhm
2015/07/05, 16:55
سلام
من دوست دارم همه داستانام صوتی بشه چراکه نه((111))
اول اول ولی دوست دارم داستان: "من کافرنیستم" صوتی بشه تازه دارم ترجمه اش میکنم به انگلیسی تموم که شد اونم میذارم براصوتی((201))
لینک داستانم:
من کافرنیستم
http://forum.pioneer-life.ir/thread5971.html#post81699
جادوی سرخ:
http://forum.pioneer-life.ir/thread5927.html#post81385
افسانه ی گرگها:
http://forum.pioneer-life.ir/thread5935.html
کفش های کتانی او:
http://forum.pioneer-life.ir/thread6103.html#post83308
کودکان مرده:
http://forum.pioneer-life.ir/thread6031.html
امروز مرا دیدی؟:
http://forum.pioneer-life.ir/thread6024.html
ستاره ی سوخته:
http://forum.pioneer-life.ir/thread6540.html#post87103
گمشده:
http://forum.pioneer-life.ir/thread6531.html#post87081
@Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056) @shery (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=1048)

Magystic Reen
2015/07/05, 23:12
چه خوب. اینا سه‌تا از نوشته های منن. کوتاهن و نمیدونم مناسب هست یا نه ((111))

انتظار (http://forum.pioneer-life.ir/thread6541.html)
ریسه های توی کوچه تاب میخوردند. دو روز بود که بابا توی کوچه وصلشان کرده بود به انتظار. هنوز خانوش بودند. میگفت وقتش که برسد همه میفهمیم و بالاخره یکی هست برای روشن کردنشان. وقتش که رسید همه جا باید روشن باشد به نورش.
شمعدانی های توی حیاط می رقصیدند. مادربزرگ امروز، صبح زود، همه را خوب اب داده بود و گرد ازشان گرفته بود. خیلی مرتب، به ردیف گذاشته بودشان دور حوض کاشی. میگفت همین امروز فرداست که بیاید، ان وقت باید کل خیابان ها، کل کوچه هارا گل گذاشت. هرجا که نگاه میکند باید گل ببیند. کوچه ما هم باید گل باشد. چه دیدی خدا را، شاید راهش کشید به این جا و ان وقت اگر اماده نباشیم که...
حرفش را قطع کردم به سوال.
- کی؟ چه وقت؟
پلک هایش را بهم زد.
- وقتش که بشود خودت میفهمی. توی قلبت. کنار ذهنت.
گل شمعدانی را گذاشت توی دستهایم. بویش کل حیاط را پر کرده بود. کل خانه را. توی تمام اتاق ها بود. لای رختخواب ها. توی طاقچه، کنار قاب عکس عمو احمدرضا.
باد ریسه ها را تاب میداد و شمعدانی ها را میرقصاند.

تفاوت (http://forum.pioneer-life.ir/thread6022.html)
سرش روی شانه بئاتریس بود و چشمهایش بسته. برای لحظه ای انگار احساس همیشگی او را داشت. تاریکی و سیاهی مطلق و صدا. انبوهی از صدا ها که اطرافش موج بر میداشت و میچرخید. در کنار عطر دلنشین موهای او.
هردو گوش میدادند. یکی با چشمان بسته و دیگری با چشمانی باز اما مات. هردو گوش میدادند به صدای خنده نسیم، به اواز چلچله ها، به صدای قدم های چشمه.
یکی با تصویر و دیگری با احساس. یکی در ذهن و دیگری در دل.
سرش را از روی شانه بئاتریس برداشت. نفس عمیقی کشید و رو به او گفت :" بلندشو. کمکت میکنم برگردی خانه. هوا دارد تاریک میشود."
زمزمه ای در جوابش گفت :" برای من که تفاوتی ندارد."

به طرز دیوانه واری واقعی (http://forum.pioneer-life.ir/thread5866.html)
نمیشد گفت جوان است. نمیشد گفت پیر است. ظاهرش زیبا و جوان بود. اما چشمهایش به قدمت تاریخ. انگار میان زمان مانده بود. به عمر ابدیت.
-:«می ترسی؟»
چگونه میشد گفت نه؟
-:« به من حقیقت روبگو.»
سرش را تکان داد. دیوانه وار.
-:«همه میترسند. اگر میگفتی نه تعجب میکردم.»دستانش بیشتر دور بطری حلقه شد که چهرۀ درون ان به طرز دیوانه واری میخندید.
نمیشد که خواب باشد. اخر اشکال به طرز دیوانه واری واقعی بودند. به خصوص گلهای روی موها و حلقه ازدواج.
-:«حلقه قشنگیه، نه؟ اون خیلی شبیه تو بود.»
اخرین چیزی بود که دلش میخواست بشنود.
-:«با این حال رفت. فکر نمیکنم تو هم بخوای بری، ها؟»
این یکی بدتر هم بود.
-:«خواهش میکنم، بمان»
این واقعا یک خواهش بود. در چشمهایش میخواند. چشمهایی که بر خلاف ظاهر دروغ نمیگفتند.
-:«بمان و من هرچه که بخواهی به تو میدهم. ثروت، جاودانگی و هرچه که بخواهی. باور کن من خیلی قوی ام. اما اگر بروی ...»
لازم نبود باقیش را بشنود. جلو رفت و او را بوسید. یک مار کوچک سر خورد روی بدنش.
چهرۀ توی بطری به طرز دیوانه واری می خندید و رنگها واقعی تر به نظر میامدند.

اینم یاد
Nari shery

skarlet
2015/07/08, 02:09
"پیرمرد عروسک دایناسور شکلش را به عروسک‌ها می‌کوبید. هر کسی از کنارش رد می‌شد، می‌خندید و به راهش ادامه می‌داد. تا اینکه مرد جوانی کنارش چمبانمه زد و گفت:((پدر جان، چی کار می‌کنی؟))
پدر هیچ چیز نگفت. جوان پرسید:
- جوابم رو نمیدی؟
پیرمرد باز هم هیچ نگفت و به کوبیدن ادامه داد.
- حالت خوبه؟
پدر این دفعه با لبخندی گفت:((ممنون. امروز خوبم!))
- چرا دو تا سوال اوّلم رو جواب ندادی؟
- چون خودت جوابشو میدونی!
جوان دوباره پرسید:
- حالا چرا داری عروسک‌بازی می‌کنی؟
دوباره جوابی نشنید. گفت:
- این دفعه چرا جوابم رو ندادی؟
- چون اینو باید از دلم بپرسی که فازش چیه!!"
+پارسا حسینی پور
این یک داستان سر کاری بود که ایده‌اش رو از یک عکسی گرفتم...

shery@ (http://forum.pioneer-life.ir/member1048.html)
Nari@ (http://forum.pioneer-life.ir/member3056.html)

shery
2015/08/23, 16:31
۱۵ عدد کار اماده شده منتظر درخواست شما باز هستیم

*HoSsEiN*
2015/08/23, 19:06
@Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056)

سلام

لينك داستان
http://forum.pioneer-life.ir/thread6775.html
ديدگاه دوم همين داستان هم نوشتم.

shery
2015/08/24, 20:12
@Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056)

سلام

لينك داستان
http://forum.pioneer-life.ir/thread6775.html
ديدگاه دوم همين داستان هم نوشتم.



داستان شما تااید شد برا ظبت ارسال شد . منتظر ارسال های بعدی نیز هستیم .

Dark Lord
2015/08/24, 21:30
ب درود... والا من درست نمیدونم این داستان من تو دسته فانتزی هم قرار میگیره یا نه... بعضی میگن میگیره بعضی میگن نمیگیره... به هر حال میذارمش یا قبول میشه یا قبول نمیشه دیگه...
بفرمایید: http://forum.pioneer-life.ir/thread7057.html#post90019
تگ کردن هم زیاد بلد نیستم به نحوه تلگرامی تگ میکنم: shery Nari

*HoSsEiN*
2015/08/24, 23:40
داستان شما تااید شد برا ظبت ارسال شد . منتظر ارسال های بعدی نیز هستیم .

از كجا و چطوري دانلودش كنم؟خيلي ممنون

shery
2015/08/25, 00:53
ب درود... والا من درست نمیدونم این داستان من تو دسته فانتزی هم قرار میگیره یا نه... بعضی میگن میگیره بعضی میگن نمیگیره... به هر حال میذارمش یا قبول میشه یا قبول نمیشه دیگه...
بفرمایید: http://forum.pioneer-life.ir/thread7057.html#post90019
تگ کردن هم زیاد بلد نیستم به نحوه تلگرامی تگ میکنم: @shery (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=1048) @Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056)



بله قرار میگیره ممنون از ارسال شما گزاشتمش تو لیست .

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


بله قرار میگیره ممنون از ارسال شما گزاشتمش تو لیست .


به زودی جدول ارایه داستان ها روی سایت قراره میگیره و وضعیت داستانتون رو میتونید از اونجا مشاهده کنید .

shery
2015/08/27, 17:59
جدول روی سایت امشب قراره میگیره ...منتظر نظراتتون هستم

*HoSsEiN*
2015/08/28, 22:08
يه داستان ديگه دارم به اسم شبدر تك پر كه ديدگاه دوم شبدر سوخته است

http://forum.pioneer-life.ir/thread7357.html

@shery (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=1048)@

shery
2015/09/13, 01:40
نویسندگان عزیز این چه وضعیته اخه ؟ یه هفته است هیچ داستانی ارسال نشده .

اینطوری پیش بره این بخشو کنسل میکنمیمااااااا
مرحمت بفرمایید دست به قلم ببرید و نوشته های خودتون رو شریک بشید .


منتظر ارسال کار هاتون هستیم

skghkhm
2015/09/13, 12:31
شما چندتا از داستانامونو که صوتی کردید بذارید
تا سرشوق بیاییم دست مون به قلم بره((72))

shery
2015/09/13, 17:41
شما چندتا از داستانامونو که صوتی کردید بذارید
تا سرشوق بیاییم دست مون به قلم بره((72))

اینم حرفیه خخخخخخخخ

skghkhm
2015/10/22, 00:20
سلام چندتا داستان جدید نوشتم لطفا بذارید تو نوبت صوتی بشن باشد که پیش از فسیل شدن بدستمان برسانید((102))

هرگز اسمم را صدانزن
http://forum.pioneer-life.ir/thread7379.html

نبرد نهایی
http://forum.pioneer-life.ir/thread7648.html

خط پایان
http://forum.pioneer-life.ir/thread7651.html

مترسک های وارونه
http://forum.pioneer-life.ir/thread7629.html

فعلا همینا((78)) shery Nari

Magystic Reen
2015/12/22, 00:55
"م"
http://forum.pioneer-life.ir/thread7789-2.html#post93420

خیره شده بود به صفحه کلید. به کلید های جرم گرفته و بارها بالا پایین شده. هیچ کدام جذابتر از دیگری نبود، هیچ کدام کمکش نمیکرد که از کجا شروع کند، میدانست باید بنویسد اما ذهنش خالی خالی بود جز صدایی که فریاد میزد بنویس بنویس. میخواست فریاد بزند برسرش که چگونه؟ از کجا باید شروع کنم؟سرش را بالا اورد و به خطی زل زد که چشمک میزد و منتظر او بود، چطور میتوانست بنویسد؟

انگشتانش روی کلید ها جای گرفتند. اما هیچ حرکتی نبود، نوک انگشتانش یخ کرده بود و سنگین بود انگار که ساچمه های سربی اسلحه قدیمی پدربزرگش چسبیده بودند به انها. همان ساچمه های که قلب مادرش را شکافته بود.

چشمانش را بست و پشت ان پلک ها رنگ سرخی تیره منتظرش بود مثل خونی که پاشیده بود روی تمام مبل ها و از سینه مادرش راه گرفته بود روی کف سرامیک. خونی که انگشتانش را سرخ کرده بود و انگار هنوز هم روی انها خشک مانده بود.

همه چیز امیخته بود به وحشت. وحشتی شبیه به وحشت پدرش وقتی که اسلحه را انداخت گوشه سالن. وقتی خیره شده بود به سرخی تیره حالا رقیق شده خون. وقتی مادرش را تکان میداد تا بلکه بلند شود. وقتی نمیخواست واقعیت را قبول کند.

دوباره خیره شد به صفحه کلید و به سفیدی بی انتهای مانیتور. چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک.

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"

shery
2015/12/23, 22:06
"م"
http://forum.pioneer-life.ir/thread7789-2.html#post93420

خیره شده بود به صفحه کلید. به کلید های جرم گرفته و بارها بالا پایین شده. هیچ کدام جذابتر از دیگری نبود، هیچ کدام کمکش نمیکرد که از کجا شروع کند، میدانست باید بنویسد اما ذهنش خالی خالی بود جز صدایی که فریاد میزد بنویس بنویس. میخواست فریاد بزند برسرش که چگونه؟ از کجا باید شروع کنم؟سرش را بالا اورد و به خطی زل زد که چشمک میزد و منتظر او بود، چطور میتوانست بنویسد؟

انگشتانش روی کلید ها جای گرفتند. اما هیچ حرکتی نبود، نوک انگشتانش یخ کرده بود و سنگین بود انگار که ساچمه های سربی اسلحه قدیمی پدربزرگش چسبیده بودند به انها. همان ساچمه های که قلب مادرش را شکافته بود.

چشمانش را بست و پشت ان پلک ها رنگ سرخی تیره منتظرش بود مثل خونی که پاشیده بود روی تمام مبل ها و از سینه مادرش راه گرفته بود روی کف سرامیک. خونی که انگشتانش را سرخ کرده بود و انگار هنوز هم روی انها خشک مانده بود.

همه چیز امیخته بود به وحشت. وحشتی شبیه به وحشت پدرش وقتی که اسلحه را انداخت گوشه سالن. وقتی خیره شده بود به سرخی تیره حالا رقیق شده خون. وقتی مادرش را تکان میداد تا بلکه بلند شود. وقتی نمیخواست واقعیت را قبول کند.

دوباره خیره شد به صفحه کلید و به سفیدی بی انتهای مانیتور. چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک.

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"






خیلی ممنون دوست عزیز.
داستان شما به لیست فصل دوم اضافه خواهد شد .
منتظر داستان ها و نوشته ای ارزشمند شما هستیم ((200))((48))

nepton
2015/12/24, 16:40
خسته نباشید ایده خیلی خوبیه منم یکی از داستان هام رو می می گذارم اگه خوب بود ممنون می شم زحمتشو بکشید

این لینکشه

http://forum.pioneer-life.ir/thread3098.html


@Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056) @shery (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=1048)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خسته نباشید ایده خیلی خوبیه منم یکی از داستان هام رو می می گذارم اگه خوب بود ممنون می شم زحمتشو بکشید

این لینکشه

http://forum.pioneer-life.ir/thread3098.html


@Nari (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=3056) @shery (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=1048)

Harir-Silk
2016/05/19, 10:10
سلام:)
شری خودت فکر کنم گفتی این داستان رو بدم برای صوتی شدن...
خدمت شما:http://forum.pioneer-life.ir/thread7053.html