Magystic Reen
2015/07/03, 21:19
11163
ریسه های توی کوچه تاب میخوردند. دو روز بود که بابا توی کوچه وصلشان کرده بود به انتظار. هنوز خاموش بودند. میگفت وقتش که برسد همه میفهمیم و بالاخره یکی هست برای روشن کردنشان. وقتش که رسید همه جا باید روشن باشد به نورش.
شمعدانی های توی حیاط می رقصیدند. مادربزرگ امروز، صبح زود، همه را خوب اب داده بود و گرد ازشان گرفته بود. خیلی مرتب، به ردیف گذاشته بودشان دور حوض کاشی. میگفت همین امروز فرداست که بیاید، ان وقت باید کل خیابان ها، کل کوچه هارا گل گذاشت. هرجا که نگاه میکند باید گل ببیند. کوچه ما هم باید گل باشد. چه دیدی خدا را، شاید راهش کشید به این جا و ان وقت اگر اماده نباشیم که...
حرفش را قطع کردم به سوال.
- کی؟ چه وقت؟
پلک هایش را بهم زد.
- وقتش که بشود خودت میفهمی. توی قلبت. کنار ذهنت.
گل شمعدانی را گذاشت توی دستهایم. بویش کل حیاط را پر کرده بود. کل خانه را. توی تمام اتاق ها بود. لای رختخواب ها. توی طاقچه، کنار قاب عکس عمو احمدرضا.
باد ریسه ها را تاب میداد و شمعدانی ها را میرقصاند.
ریسه های توی کوچه تاب میخوردند. دو روز بود که بابا توی کوچه وصلشان کرده بود به انتظار. هنوز خاموش بودند. میگفت وقتش که برسد همه میفهمیم و بالاخره یکی هست برای روشن کردنشان. وقتش که رسید همه جا باید روشن باشد به نورش.
شمعدانی های توی حیاط می رقصیدند. مادربزرگ امروز، صبح زود، همه را خوب اب داده بود و گرد ازشان گرفته بود. خیلی مرتب، به ردیف گذاشته بودشان دور حوض کاشی. میگفت همین امروز فرداست که بیاید، ان وقت باید کل خیابان ها، کل کوچه هارا گل گذاشت. هرجا که نگاه میکند باید گل ببیند. کوچه ما هم باید گل باشد. چه دیدی خدا را، شاید راهش کشید به این جا و ان وقت اگر اماده نباشیم که...
حرفش را قطع کردم به سوال.
- کی؟ چه وقت؟
پلک هایش را بهم زد.
- وقتش که بشود خودت میفهمی. توی قلبت. کنار ذهنت.
گل شمعدانی را گذاشت توی دستهایم. بویش کل حیاط را پر کرده بود. کل خانه را. توی تمام اتاق ها بود. لای رختخواب ها. توی طاقچه، کنار قاب عکس عمو احمدرضا.
باد ریسه ها را تاب میداد و شمعدانی ها را میرقصاند.