PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *ستاره ی سوخته*



skghkhm
2015/07/03, 18:29
_ نه اون یکی
_ این چشم سبزه؟
_آره اونکه از همه بزرگتره
_ بفرمایید خانم کوچولو
برق شادی در چشمانش درخشید و بااشتیاق آغوشش را بازکرد . عروسک را در بغل گرفت.چانه اش را به سینه اش چسباند و در حالی که دست مادر را می فشرد ، گفت:
_ دوستت دارم
_ منو یا عروسکو؟
_ مامان ِ عروسکو
وصدای خنده های لطیفش فضای مغازه راپر طراوت کرد. در راه هر چند ثانیه به عروسک نگاه می کرد .مثل اینکه هنوز باورش نمی شد مال او شده!
به خانه که رسیدند مادر دستش را رهاکرد تا چمدان ها را بیاورد.
حالا راحت تر می توانست با عروسکش بازی کند. چندبار محکم بغلش کرد. و در حالی که بر چشم های لرزان عروسکش دست می کشید ، با زبان شیرینش شروع به صحبت کرد :
_ اگه بچه خوبی باشی می برمت خونه آقاجون وننه ، به اَمل نشونت می دم اما اگه بخواد بغلت کنه باید بذاره اون لباس سفیده اش رو بپوشم.
مادر دست پاچه با دو چمدان نسبتاًبزرگ جلو آمد . در همان زمان صدای بوق ماشین دخترک شیرین زبان را دم در کشاند.
_ مامان بابایی اومده
پدر ، تنها کسی که ممکن بود آمدنش باعث فراموشی عروسک شود. عروسک را روی تاب کنار در گذاشت و به سمت پدر دوید ، خودرا در آغوش او انداخت و شروع به بوسیدن صورت گرم و خندان پدر کرد.
مادر چمدان ها را بر زمین گذاشت و در حالی که دستش را بر کمرش زده بود ، گفت:
" چرا اینقدر دیر اومدی؟ از پرواز جا می مونیم ها!"
پدر چمدان ها را در صندوق عقب ماشین گذاشت و همگی سوار شدند. در راه پدر آواز محبوب نازدانه اش را زمزمه می کرد:
_ حمود، حمود، حمود حبیبی حمود....
و صدای خنده های ملوس دختری کوچک فضای ماشین را پر کرده بود.
مادر که بی تاب شده بود ، نگران رو به پدر پرسید:" نمیشه تو هم بیای؟"
پدر ابروانش را بالا داد و با خستگی به این سوال تکراری پاسخ داد:
_ عزیزم مرخصی بهم نمیدن دو روز دیرتر بیام چی میشه مگه؟
_ اگه عروسی خواهر خودتم بود همینومی گفتی؟
پدر در آیینه نیم نگاهی به چشمان پراز شیطنت دخترش انداخت . بعد مثل همیشه نگرانی های مادر را با شعر و آواز کنار زد:
_ دای شیرین ، شیرین ، شیرین ، دای شیرینَ بُردِن ...
اینطور آواز خواندن های پدر ، مادررا هم می خنداند.شاید چون اسم مادر شیرین بود و یا شاید چون شب عروسی شان تا صبح پدراین آواز محلی را بلند بلند خوانده بود .
به فرودگاه که رسیدند ، مادر با اکراه پیاده شد. دوباره چهره اش درهم رفت. اینبار قربان صدقه رفتن های پدر هم گره ابروانش را باز نکرد.
پدر چمدانها را همراهشان داخل برد .دقایقی بعد زمان خداحافظی فرا رسید. مادر با ناز لب از لب بازکرد که چیزی بگویداما پدر با همان لهجه شوخش گفت: " بخدا شیرین اگه بگی نمیشه بیای ، سرم رو به همین ستون می کوبم !"
مادر هم حرفش را مثل یک داروی تلخ قورت داد و تنها گفت : "خداحافظ"
اما دخترک بازیگوش و بابایی ، حاضربه جدایی نبود. مادر با اضطراب و ناراحتی دست دخترش را کشید اما دخترک با چشمانی گریان گردن پدر را محکم بغل کرده بود و مدام
می گفت : "نه"
ناگاه صدای بلندی در فضا پیچید ومشخصات پرواز برای بار آخر اعلام شد :
پرواز 655 مسافربری به مقصد دبی هماکنون آماده ی پرواز است از مسافرین محترم تقاضا می شود هرچه سریعتر...
مادر با کلافگی دست دخترش را رهاکرد و گفت : " خیلی خب باشه نیا، منم عروسکت رو میدم به اَمل خیلی هم خوشحال میشه "
دخترک با هق هقی که در کلامش می دوید ، گفت :" نمی تونی چون خونه روی تاب جاموند"
مادر از روی ناچاری روی صندلی نشست و آهسته گفت : " نیا مامان رو تنها بذار یه نفری بره سوار هواپیما بشه تنهایی بره خونه آقاجون شب تنهای تنها بخوابه دخترش پیشش نباشه!"
دخترک گردن پدر را رها کرد و باهدایت دستان پدر ، آرام از آغوش او پایین آمد . نگاهی به مادر انداخت وبعد نگاهی به پدر، هیچ کس نمی داند این انتخاب چقدربرایش سخت بود. که پدر مثل همیشه به کمکش آمد :
_ دخمل بابا ، همش نیم ساعته ، زودمی رسید خونه ننه منم چند روز دیگه میام پیش تون. تازه اونجا همه دوستات هم هستن ،فاطمه ، حمید ، مهناز،احلام ، عبود، اَمل ...
دخترک که تقریباً راضی شده بود ،دست مادر را گرفت و با تعصّب گفت: " اَمل دوستم نیست همش موها مو میکشه"
این را که گفت ، خنده ی مادر و پدربه نگاهشان گره خورد .مادر باعجله دست دخترش را کشید و به سمت در رفتند در حالی که تمام مدت سر دخترک به سمت پدر می چرخید. ودست تکان دادن های پدر بدرقه شان می کرد...
7دقیقه بعد هواپیما بر فراز آب های خلیج فارس اوج گرفته بود که دخترک با کنجکاوی به مادر گفت :
_ مامان ستاره ها روببین
_چی می گی الان روزه ، ستاره هاشبها درمیان
_پس اونا چین؟
_ کدوما؟
_همون چیزهای سفید که نور از دنبالهشون بیرون میاد
_ یاخدا!!!
لحظاتی بعد پرنده ی سفید و بزرگ با290 مسافر از هم پاشید. و همه ی 290 مسافر همه ی 55 زن ، همه ی 66 کودک ، به عمق آب افتادند . آبیِ خلیج فارس سرخگون شد!
و آن عروسک روی تاب تنها یادگاری پدر شد!
دوسال بعد رئیس جمهور آمریکا به فرمانده ناو جنگی آمریکایی وینسنس بخاطر این جنایت وحشیانه ، مدال شجاعت داد!


( بقلم:سیده کوثرغفاری)

http://www.pic98.ir/upload/7rx8_flight655.jpg

Prince-of-Persia
2015/07/04, 01:39
. خدا دولت امریکا رو لعنت کنه . قشنگ بود ممنون

Ajam
2015/07/04, 12:11
عالی بود.....
چی میشه گفت در موردش؟ سکوت بهتره!

Banoo.Shamash
2015/07/04, 16:35
این هواپیمای اِیرباس بوده.وقتی تموم شد یخ کردم.موهای تنم سیخ شد
آمریکا هم که ازش انتظاری نمیره.خروار خروار مدال میده به این و اون.

کساندرا
2015/10/05, 00:30
عالی... سلام فوق العاده بود. معلومه که واقعا جمله جمله رو حس می کنی و می نویسی!

هرچه از دل بر آید. بر دل می نشیند

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

عالی... سلام فوق العاده بود. معلومه که واقعا جمله جمله رو حس می کنی و می نویسی!

هرچه از دل بر آید. بر دل می نشیند

س.ع.الف
2015/10/05, 17:00
وووواوو!
واقعا عالي بود
اون حس
اون فضا سازي
اون......
از معدود داستان هايي بود كه واقعا توش غرق شدم

هي.........!