PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گمشده



skghkhm
2015/07/03, 00:45
((گمشده ))
http://freeupload.in/uploads/1252903216.untitled.png

درست شش دقیقه وشش ثانیه دیگر می شد شصت دقیقه که مقابل آیینه نشسته بود، احساس تردید داشت خفه اش می کرد. اما خیال های بچه گانه اش را روی گذشته ی تلخش می کشید.می دانست وقتی قلبی سیاه شد به آسانی روشنایی در آن راه نمی یابد.دلش می خواست یک نفر محکم تکانش بدهد ، شاید از این کابوس تکراری بیدارشود. آنقدر دستش را محکم مشت کرده بود که رنگ انگشتانش رو به زردی می رفت.خسته بود، بیش از هرچیز و هرکس ازخودش . به خود که آمد نقاشی نقاب پر نقشش تمام شده بود. زیباتر شده بود ؟ شاید! اما دیگر هیچ چیز راضی اش نمی کرد. بلند شدبه سمت تلویزیون که مدت ها بی مخاطب روشن مانده بود ، رفت . اما پیش از آنکه انگشتش را روی دکمه خاموش فشار دهد، برای لحظه ای تصویر رنگارنگ تلویزیون در چشمانش منعکس شد. رقص پرهای طاووس نگاهش را مسحور کرد. طاووس بیخود ازخود غرق نمایش رنگی اش بودکه تیر شکارچی پای طاووس را قطع کرد. سگ ها به سمت طاووس دویدند ، کمی بعد شکارچی جسم بی جان و زیبای طاووس را از دهان سگ ها بیرون کشید و رو به دوربین گفت :" یه شکار دیگه به کلکسیونم اضافه شد، بریم برای شکار بعدی..."
با عصبانیت تلویزیون را خاموش کرد . با اکراه شال ارغوانی که بر دوشش بود روی سرش انداخت و بیرون رفت. گوشی اش مدام زنگ می خورد. اما توجه نمی کرد .بی هدف به آدمها خیره شد. دیگر هیچ احساسی برایش واقعی نبود. دوباره گوشی اش زنگ خورد. تلفن راجواب داد . همان صدای گرفته و متظاهر ی بود که شش ماه در گوشش نجوا کرده بود .مثل کسی که از پشت به پایش بزنند روی صندلی همیشگی افتاد. بازهم به دروغ های تکراری یک بازیگر گوش سپرد. بازیگری که نقشش را خوب اجرا نمی کرد.با اینکه همه تن گوش شده بوداما دوستت دارم هایی که می شنید فقط نمک زخم هایش می شد.تلفن را برزمین کوبید.خنده ی تلخی کردوقتی سیگار گوشه ی لب پسر نوجوانی را دید که کنار یک دختر قرمز پوش،ایستاده و ادای آدم های خوشحال را در می آورد.آخر این قصه ی شوم برایش آشنا بود.ناگاه بوی خوشی نگاهش را چرخاند. مرد میانسالی را دید که بایک بغل گل به سمت زن خنده رویی می رود. وقتی به زن رسید یکدفعه یک دختر بچه با موهایی که دو طرف سرش بسته بود، بسمت آنها دوید و خود را در آغوش زن انداخت. مرد با مهربانی رز سفیدی رابه دستان کوچک دخترک سپرد و بعد روی پنجه ی پایش ایستاد و همه ی گل ها را روی سرزنش ریخت.آنها بعد از چند جمله که در گوش هم زمزمه کردند شروع به خندیدن کردند.لحظاتی پس از آن ، مرد یک دست دخترک و زن دست دیگر دخترک را گرفت و از پارک بیرون رفتند ....
تا جایی که می توانست به رفتنشان خیره شد صدای خنده و باهم شمردنشان رامی شنید که هر چند دقیقه دختر کوچکشان را با دست های شادشان تاب می دادند .عصرگرمی بود .اما گرمی هواچیزی نبود که آزارش می داد . حسرت احساسی بیش از یک واژه که تا عمق وجودش را می سوزاند.چشم های پر اشکش را برهم گذاشت. سرش را به آسمان بلندکرد ،ناگاه صدای تازه ای در گوشش زنگ زد : "خانم خانما تنهایی؟"
همانطور که چشمهایش بسته بود نفس عمیقی کشید و بی آنکه توجهی به صدا کند بلند شدوچند قدم راه رفت که حس کرد چیزی به سمتش پرتاب شد. همزمان صدای خنده ی چند پسرجوان ، بلندشد.
چشم هایش را بازکرد برخلاف همیشه به سمت صداهابرنگشت. راهش را ادامه داد که ازمیان خنده ها صدای ظریفی به طعنه بلندشد :" شرط رو باختی دختره کوره!!!!!!"
و باز صدای خنده ها ، عصر دلگیرش را نحس تر کرد. به سمت جاده دوید. ناگاه نسیم سوزناکی شال ارغوانی اش را چند قدم جلو تر بر زمین انداخت.مکثی کرد ، نگاه قهوه ای اش را به مقابل دوخت .احساس ترس کرد مثل گمشده ای که امید را فراموش کرده باشد .بی قرار بود و مات ! مات یک خیابان با آدمهایی که باورشان نداشت. در همین حس گنگ بود که یک ماشین سیاه جلوی پایش ایستاد. دختری جوان با روسری بلندو سفیدی که جالب جلویش بسته بود پیاده شد. مثل مهربانی که آشنایی دیده باشد سلام کرد. ناگاه صدای مردجوانی از پشت فرمان بلند شد:" خانومم چی شده؟ آبجی مون کمک لازم داره؟"
دختر مهربان ازداخل ماشین کیفش رابیرون آورد.لبخندی زد و با احترام شال آبی روشنی را به دستان بانوی قصه ما سپرد و بی آنکه چیزی بگوید سوار ماشین شد و رفت.امابانوی قصه ی ما با همان بهت عجیب، غرق خاطرات شد . یادش آمد روزهایی هم خوشبختی رالمس کرده ، همان تابستانهایی که با بچه ها ی فامیل یخ دربهشت درست می کردند وتاخانه ی مادر بزرگ می دویدند .بعد سرمایه خیس و نیمه کاره شان را با ولع لیس می زدندو مادر بزرگ با دستانی پر از کلوچه می آمد. مهربانانه سلام می کرد . شادی بچه هارا که می دید یکی یکی می بوسیدشان و بی آنکه چیزی بگوید می رفت . وهمه دنبالش می دویدند...
بعد از مدتها ازته دلش لبخند شیرینی زد. شال آبی را روی سرش کشید در حالی که احساس می کرد انعکاس آسمان روی سر و شانه هایش می درخشد.
هرگز زمان را نمی شود بازگرداند اما می شود از اینجا به بعد را درست رقم زد!

shery
2015/07/03, 01:18
من خیلییییی دوسشششش داشتم

بیشتر از تمام نوشته هایی که تا به حال ازت خونده بودممممممممم فوق العاده فقط یک دقیقه اشه
وای شروعش که توووووپ بود تووووپ شروع عالی
خخخ کفم برید نمیدونم چی بگم

ممنون عزیزم شاهکار کردی .((99))
((201))((201))((201))((201))


خسته نباشی .

skghkhm
2015/07/03, 01:20
ممنون تو امتحانا نوشته بودمش حالا تایپش کردم و هدیه به شما پیشتازی ها !

Samara
2015/07/03, 02:34
دوست داشتم عااالی بود ^_^

Banoo.Shamash
2015/07/03, 16:39
علاوه بر اینکه متنت قشنگ بود،توصیفات جالبی هم به کار برده بودی.
توانایی نویسندگی رو داری
نمیخوای یه داستان بلند بنویسی؟
حیفه ها!

Ajam
2015/07/04, 12:04
روحیم داغون شد نتونستم زیاد ایراد بگیرم!!!( دو تا ایاد الکی گرفتم خخخ)
خب اول از همه به عنوان داستان کوتاه عالی بود از عالیم عالی تر! هدف داشت که این خیلی خوبه خیلی خوب! و به هدفشم رسیده بود این دیگه خیلی خیلی خوبه!
توصیفاتتم قشنگ بودن!
فقط یه سری مشکلات نگارشی داشت، که ادمو از حس داستان میاره بیرون، یه سری کلمات به هم وصل شده بودن یه سرحروف از کلمه اصلی جدا شده بودن و این جور چیزا!
دوم اگه به جای این که حوادثو مثل یه گزارش شرح بدی تو قالب یه اتفاق بیانشون کنی بهتره!( البته این داستان از همون اول تو قالب شرح دادن نوشته شد بود و خب اینم سبکیه دیگه!) من نمی تونم اینی که میگمو درست بفهمونم! خودمم نفهمیدم چی گفتم! ولی خب امدیوارم تو بفهمی!

skghkhm
2015/07/04, 13:20
اول اینکه خوشحال میشم نقدهاتون رو می خونم چون لازمه ی پیشرفت در این کاره
در مورد چسبیده بودن حرفها وکلمات باید بگم موقع ارسال به انجمن این طور شد یعنی موقع تایپ درست و مرتب تایپ کرده بودم ولی وقتی کپی کردم اینجا، اینطوری شد حالا ویرایشش کردم امیدوارم خوب شده باشه!
و در مورد شرح دادن در واقع توصیف، بله این هم یک سبکه که من دوستش دارم!