س.ع.الف
2015/06/10, 20:08
سلام این اولین پست من تو انجمنه که دوروزه واسه انجمن نوشتمش،از شنیدن نظر های "سازندتون"خوش حال می شم
ساعت 7 شب"سبز"به آرامی در خیابان راه می رفت.نم نم باران آرام از روی چترش لیز می خورد و جلوی پایش روی زمین می چکید . نیم ساعت تا قرارش با "خانم سبز آینده" مانده بود،آشنائیشان به یک هفته قبل برمی گشت . هنگامی که در هواپیما روی صندلی b26 نشست . آنجا بود که"خانم سبز آینده" را روی صندلی a26 ملاقات کرد . ابتدا فقط پرسیده بود که ردیف 26آنجاست؟و خانم سبز آینده همان طور که از پنجره به بیرون خیره شده بود سری تکان داد . اوایل راه هردو در حال خودشان بودند،اما سفر،طولانی بود و نیاز به هم صحبت،الزامی . اول،کمی در مورد سفر های هوایی حرف زدند وبعد،افسار سخن به هرسو کشیده شد و به قول معروف، سفره ی دلشان را برای هم باز کردند:
نامش"آبی"بود،"آبی آسمانی"حدودا 30 ساله بود . دوران دانشگاه را گذرانده بود و اکنون داشت به کشورش باز می گشت،(خوشبختانه!)مجرد بود و باکسی هم قرارو مداری نداشت . بعد،سبز در مورد خودش گفته بودواینکه 32 دارد،خیلی وقت است دانشگاه را تمام کرده و اکنون نویسندگی می کندواین سفر را نیز برای صحبت در مورد ترجمه ی یکی از کتاب هایش رفته بود . یاد زمانی افتاد که کمی دستپاچه(که به عنوان تجربه ی اول قابل قبول بود)از "خانم سبز آینده" پرسیده که می تواند شماره ی تلفنش را داشته باشد،واینکه آیا می توانند هفته ی دیگر همدیگر را در یکی از رستوران های شهر ببینند؟
آب،با عبور وحشیانه ی ماشینی به بارانی سبز پاشید و اورا از این افکار بیرون آورد.
زیر چشمی نگاهی به ساعتش انداخت: 7/20
قدم هایش را تند تر کرد و سر ساعت 7/28 جلوی درب رستوران رسید.
چتر سبزش را جمع کردودر شیشه ی درب رستوران نگاهی به خود انداخت،دستی به موهایش کشید،ردای سبزش را مرتب کرد،پاهایش را به زمین کشید تا گل کفشش برود،بعد در را فشاری داد و داخل شد.
رستوران دنجی بود،"خانم سبز آینده"اصرار کرده بود خودش محل قرار را انتخاب کند،رستورانی در مرکز شهر . داخل رستوران تاریک بود و تمام وسایلش از چوب ساخته شده بود.تنها منبع روشنایی شمع ها بودند،شمع هایی که روی میز ها،پیشخوان و تک و توک از سقف آویزان بودند.
"خانم سبز آینده"را در گوشه ای از رستوران پیداکرد که سر میز دونفره ای نشسته بود واز پنجره ی باران زده ی بخار گرفته شهر را تماشا می کرد،هر چند انگار واقعا آنرا نمی دید و ذهنش جای دیگر بود وبه آرامی نی نوشابه ی کنار لبش را میک می زد.سبز لحظه ای مقابل میز این پاوآن پا کرد،بعد،صندلی خالی را بیرون کشید و روبه روی "خانم سبز آینده"نشست و سلام کرد."خانم سبز آینده" همانند درون هواپیما همان طور که به بیرون خیره بود سری تکان داد.سبز نیز به چهره ی "خانم سبز آینده" خیره شد و تکت تک اجزای صورتش را از نظر گذراند.روی چشمانش آبی اش متوقف شد:چشمانی به عمق دریا و به لطافت آب که که هیچ چیز از اندیشه ی صاحبشان نشان نمی دادند.ناگهان "خانم سبز آینده"چشامانش را از بیرون بر گرفت و در چشمان شیفته ی سبز خیره شد.این بار نوبت سبز بود که به بیرون چشم بدوزد!سبز در حالی که سنگینی نگاه "خانم سبز آینده" را احساس می کرد نگاهش را به بیرون دادو ذهنش را آزاد گذاشت تا به آینده برود،به آینده ای که در آن خانم آبی به جای "خانم سبز آینده" ، خانم سبز بود.به فرزندشان فکر کرد که همیشه دوست داشت نامش فیروزه ای باشد به...هنوز خیلی دور نشده بود که باصد ی گارسون به خودش آمد:
-چی میل دارید قربان؟
سبز خواست دهانش را باز کند که "خانم سبز آینده" گفت:یه پیتزای مخصوص دونفره با دوتا کوکا،لطفا.پیش خدمت سری تکان دادو رفت و سبز را متعجب باقی گذاشت.تعجب سبز نه از غذایی بود که سفارس داده بود و نه از این که به جای سبز سفارش داده بود.تعجب سبز از این بود که "خانم سبز آینده" یک غذای دو نفره سفارش داده بود آن هم در اولین دیدار.شاید آبی نیز در ذهنش خود را "خانم سبز آینده" می دانست!
در هنگام غذا خوردن ساکت بودند،اما هنگامی که غذایشان تمام شدو فک هایشان بعد از آنهمه جویدن گرم شد،شروع به صحبت کردند،این بار از همان ابتدا در مورد خودشان صحبت کردند:علایق،کار،سلیقه و....
هرچه بیشتر حرف می زدند سبز بیشتر با "خانم سبز آینده" احساس نزدیکی می کرد.
آنها ساعت 9 از هم جداشدند و با توافقی خاموش قرار بعد را در پارکی واقع در حومه ی شهر،در آخر هفته گذاشتند.
آن دیدار دوم بود بعد،دیدار ها سوم و چهارم..،هرچه می گذشت علاقیشان به هم بیشتر می شد.بعد از یکماه سبز احساس کرد که آشنایی بیش ار آن ممکن نیست و وقتش است که علنی در خواستش را مطرح کند.
این بار محل قرار را او تعیین کرد رستورانی در مرکز شهر همان جایی که اولین بار با هم بیرون رفتند،به هر حال سبز نویسنده بود و عاشق نوستالژی های نیمه کاره!!!در سکوت غذا خوردند،پیتزای مخصوص دونفره.بعد سبز در حالی که نوشابه ی درون لیوانش را مزه مزه می کرد،در چشمان آبی خانم آبی خیره شد،با اینکه داستان های عاشقانه زیادی نوشته بوده نمی دانست حال چگونه باید در خواستش را مطرح کند.ناگهان خانم آبی گفت:چیزی می خوای بپرسی؟
سبز هول کرد و گفت:بامن ازدواج می کنی؟
-بله!
و به همین سادگی آن شب بهترین شب زندگی سبز شد.
آخرین جرعه ی نوشابه اش را نوشید،سرش را بالا آورد واین بار در چشمان آبی خانم "سبز"خیره شد.ناگهان احساس کرد باید این لحظه را ثبت کند،این که چگونه آن شب بهترین شب زندگیش شد.وبعد فهمید چطور شروع کند:
ساعت 7 شب"سبز"به آرامی در خیابان راه می رفت.نم نم باران آرام از روی چترش لیز می خورد و........
پایان..!
ساعت 7 شب"سبز"به آرامی در خیابان راه می رفت.نم نم باران آرام از روی چترش لیز می خورد و جلوی پایش روی زمین می چکید . نیم ساعت تا قرارش با "خانم سبز آینده" مانده بود،آشنائیشان به یک هفته قبل برمی گشت . هنگامی که در هواپیما روی صندلی b26 نشست . آنجا بود که"خانم سبز آینده" را روی صندلی a26 ملاقات کرد . ابتدا فقط پرسیده بود که ردیف 26آنجاست؟و خانم سبز آینده همان طور که از پنجره به بیرون خیره شده بود سری تکان داد . اوایل راه هردو در حال خودشان بودند،اما سفر،طولانی بود و نیاز به هم صحبت،الزامی . اول،کمی در مورد سفر های هوایی حرف زدند وبعد،افسار سخن به هرسو کشیده شد و به قول معروف، سفره ی دلشان را برای هم باز کردند:
نامش"آبی"بود،"آبی آسمانی"حدودا 30 ساله بود . دوران دانشگاه را گذرانده بود و اکنون داشت به کشورش باز می گشت،(خوشبختانه!)مجرد بود و باکسی هم قرارو مداری نداشت . بعد،سبز در مورد خودش گفته بودواینکه 32 دارد،خیلی وقت است دانشگاه را تمام کرده و اکنون نویسندگی می کندواین سفر را نیز برای صحبت در مورد ترجمه ی یکی از کتاب هایش رفته بود . یاد زمانی افتاد که کمی دستپاچه(که به عنوان تجربه ی اول قابل قبول بود)از "خانم سبز آینده" پرسیده که می تواند شماره ی تلفنش را داشته باشد،واینکه آیا می توانند هفته ی دیگر همدیگر را در یکی از رستوران های شهر ببینند؟
آب،با عبور وحشیانه ی ماشینی به بارانی سبز پاشید و اورا از این افکار بیرون آورد.
زیر چشمی نگاهی به ساعتش انداخت: 7/20
قدم هایش را تند تر کرد و سر ساعت 7/28 جلوی درب رستوران رسید.
چتر سبزش را جمع کردودر شیشه ی درب رستوران نگاهی به خود انداخت،دستی به موهایش کشید،ردای سبزش را مرتب کرد،پاهایش را به زمین کشید تا گل کفشش برود،بعد در را فشاری داد و داخل شد.
رستوران دنجی بود،"خانم سبز آینده"اصرار کرده بود خودش محل قرار را انتخاب کند،رستورانی در مرکز شهر . داخل رستوران تاریک بود و تمام وسایلش از چوب ساخته شده بود.تنها منبع روشنایی شمع ها بودند،شمع هایی که روی میز ها،پیشخوان و تک و توک از سقف آویزان بودند.
"خانم سبز آینده"را در گوشه ای از رستوران پیداکرد که سر میز دونفره ای نشسته بود واز پنجره ی باران زده ی بخار گرفته شهر را تماشا می کرد،هر چند انگار واقعا آنرا نمی دید و ذهنش جای دیگر بود وبه آرامی نی نوشابه ی کنار لبش را میک می زد.سبز لحظه ای مقابل میز این پاوآن پا کرد،بعد،صندلی خالی را بیرون کشید و روبه روی "خانم سبز آینده"نشست و سلام کرد."خانم سبز آینده" همانند درون هواپیما همان طور که به بیرون خیره بود سری تکان داد.سبز نیز به چهره ی "خانم سبز آینده" خیره شد و تکت تک اجزای صورتش را از نظر گذراند.روی چشمانش آبی اش متوقف شد:چشمانی به عمق دریا و به لطافت آب که که هیچ چیز از اندیشه ی صاحبشان نشان نمی دادند.ناگهان "خانم سبز آینده"چشامانش را از بیرون بر گرفت و در چشمان شیفته ی سبز خیره شد.این بار نوبت سبز بود که به بیرون چشم بدوزد!سبز در حالی که سنگینی نگاه "خانم سبز آینده" را احساس می کرد نگاهش را به بیرون دادو ذهنش را آزاد گذاشت تا به آینده برود،به آینده ای که در آن خانم آبی به جای "خانم سبز آینده" ، خانم سبز بود.به فرزندشان فکر کرد که همیشه دوست داشت نامش فیروزه ای باشد به...هنوز خیلی دور نشده بود که باصد ی گارسون به خودش آمد:
-چی میل دارید قربان؟
سبز خواست دهانش را باز کند که "خانم سبز آینده" گفت:یه پیتزای مخصوص دونفره با دوتا کوکا،لطفا.پیش خدمت سری تکان دادو رفت و سبز را متعجب باقی گذاشت.تعجب سبز نه از غذایی بود که سفارس داده بود و نه از این که به جای سبز سفارش داده بود.تعجب سبز از این بود که "خانم سبز آینده" یک غذای دو نفره سفارش داده بود آن هم در اولین دیدار.شاید آبی نیز در ذهنش خود را "خانم سبز آینده" می دانست!
در هنگام غذا خوردن ساکت بودند،اما هنگامی که غذایشان تمام شدو فک هایشان بعد از آنهمه جویدن گرم شد،شروع به صحبت کردند،این بار از همان ابتدا در مورد خودشان صحبت کردند:علایق،کار،سلیقه و....
هرچه بیشتر حرف می زدند سبز بیشتر با "خانم سبز آینده" احساس نزدیکی می کرد.
آنها ساعت 9 از هم جداشدند و با توافقی خاموش قرار بعد را در پارکی واقع در حومه ی شهر،در آخر هفته گذاشتند.
آن دیدار دوم بود بعد،دیدار ها سوم و چهارم..،هرچه می گذشت علاقیشان به هم بیشتر می شد.بعد از یکماه سبز احساس کرد که آشنایی بیش ار آن ممکن نیست و وقتش است که علنی در خواستش را مطرح کند.
این بار محل قرار را او تعیین کرد رستورانی در مرکز شهر همان جایی که اولین بار با هم بیرون رفتند،به هر حال سبز نویسنده بود و عاشق نوستالژی های نیمه کاره!!!در سکوت غذا خوردند،پیتزای مخصوص دونفره.بعد سبز در حالی که نوشابه ی درون لیوانش را مزه مزه می کرد،در چشمان آبی خانم آبی خیره شد،با اینکه داستان های عاشقانه زیادی نوشته بوده نمی دانست حال چگونه باید در خواستش را مطرح کند.ناگهان خانم آبی گفت:چیزی می خوای بپرسی؟
سبز هول کرد و گفت:بامن ازدواج می کنی؟
-بله!
و به همین سادگی آن شب بهترین شب زندگی سبز شد.
آخرین جرعه ی نوشابه اش را نوشید،سرش را بالا آورد واین بار در چشمان آبی خانم "سبز"خیره شد.ناگهان احساس کرد باید این لحظه را ثبت کند،این که چگونه آن شب بهترین شب زندگیش شد.وبعد فهمید چطور شروع کند:
ساعت 7 شب"سبز"به آرامی در خیابان راه می رفت.نم نم باران آرام از روی چترش لیز می خورد و........
پایان..!