آرمیتا37
2012/11/25, 22:13
داستان ابليس و فرعون
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه*ای انگور در دست داشت و تناول می*کرد.
ابلیس گفت: آیا می*توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف*الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه*ای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می*کنی؟
***
داستان آهنگری خدا
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.
سالها با تمام پرهیزگاری و با علاقه کار کرد، اما زندگیش چندان رو به راه به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
روزی دوستی به دیدنش آمده بود. پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: واقعا عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده؟
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است.
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم.
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد: گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می خواهی، به خود بگیرم.
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده. ما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن.
***
حكايت نه از تو، نه از من
قابل توجه آخوندها، ملاها، خطبا و واعظي كه چون به منبر مي روند، مردم را از خشم، عذاب الهي مانند: آتش جهنم، افعي و اژدها، آتش سوزان، حركت بر روي تار مو، خنجر، گرز آهني و سوزان و ... مي ترسانند. «ان الله ارحم راحمين»
روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند.
آوازی شنيد که: ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می *دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟
شيخ گفت: بار خدايا! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو می*دانم و از «بخشایش» تو می*بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچکس سجده* ات نکند؟
آواز آمد: نه از تو، نه از من.
«تذكره الاولياء عطار نيشابوری»
****
حكايت عيب جويي
جاهلي به اعتراض از حكيمي پرسيد: چرا دهان تو بوي بد مي دهد؟
حكيم گفت: از بس كه عيب هاي تو را در سينه نگه داشته ام، به نفسم سرايت كرده است.
***
داستان آب كوثر
شيخكي بر فراز منبر، موعظه می*کرد و برای استحقاق آب کوثر که ساقی آن علی (ع) است، شرایطی صعب و دراز می شمرد.
فردی از مستمعان برخاست و گفت: ای شیخك! اگر این ها که می گویی راست باشد پس علی می ماند و حوضش.
زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلـــی دارم ز دانشمنـــد مجلس باز پرس
توبــه فرمایان چـــرا خود توبـه کمتــر می کنند
***
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله، سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
*****
داستان دست خدا
کارگردان فیلم آواز گنجشک*ها گفت: در یکی از شب*های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می*کردم و در عوالم فرشته*ها سیر می*کردم(!!) اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکشش را که به دستش هم چسبیده بود، در بیاورد و بعد پول را بگیرد.
اصرار کردم که چرا با دستكش پول را نمی گیری گفت: «بی ادبی می*شود، این دست خداست که به من پول می*دهد».
***
ستان بخشش صادقانه
باغبانی وارد باغش میشه میبینه درخت پرتقالش پرتقالی به بزرگی توپ فوتبال ثمر داده با خود فکر میکنه اگه اونو ببره به پادشاه هدیه کنه اونو خوشحال کرده لذا پرتقال را می چیند و نزد حاکم رفته و می گوید می خواهم هدیه ای به شما بدهم که تا کنون هرگز ندیده اید و آن را تقدیم می کند.
حاکم خوشحال شده دستور می دهد هم وزن آن پرتقال به باغبان طلا بدهند.
زرگری متوجه می شود با خود می گوید اگر من توپی از طلا بسازم و به پادشاه بدهم مسلما حاکم پاداش بهتری بمن می دهد.
او هم نزد وی رفته و می گوید می خواهم تحفه ای تقدیم کنم که پادشاه تا کنون هرگز ندیده اند و توپ طلا را اهدا می کند.
پادشاه متوجه طمع زرگر شده و به او می گوید من نیز پاداشی به شما می دهم که تا کنون هرگز ندیده اید و ان پرتقال بزرگ و مانند توپ را به زرگر می دهد.
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه*ای انگور در دست داشت و تناول می*کرد.
ابلیس گفت: آیا می*توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف*الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه*ای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می*کنی؟
***
داستان آهنگری خدا
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.
سالها با تمام پرهیزگاری و با علاقه کار کرد، اما زندگیش چندان رو به راه به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
روزی دوستی به دیدنش آمده بود. پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: واقعا عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده؟
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است.
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم.
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد: گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می خواهی، به خود بگیرم.
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده. ما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن.
***
حكايت نه از تو، نه از من
قابل توجه آخوندها، ملاها، خطبا و واعظي كه چون به منبر مي روند، مردم را از خشم، عذاب الهي مانند: آتش جهنم، افعي و اژدها، آتش سوزان، حركت بر روي تار مو، خنجر، گرز آهني و سوزان و ... مي ترسانند. «ان الله ارحم راحمين»
روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند.
آوازی شنيد که: ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می *دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟
شيخ گفت: بار خدايا! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو می*دانم و از «بخشایش» تو می*بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچکس سجده* ات نکند؟
آواز آمد: نه از تو، نه از من.
«تذكره الاولياء عطار نيشابوری»
****
حكايت عيب جويي
جاهلي به اعتراض از حكيمي پرسيد: چرا دهان تو بوي بد مي دهد؟
حكيم گفت: از بس كه عيب هاي تو را در سينه نگه داشته ام، به نفسم سرايت كرده است.
***
داستان آب كوثر
شيخكي بر فراز منبر، موعظه می*کرد و برای استحقاق آب کوثر که ساقی آن علی (ع) است، شرایطی صعب و دراز می شمرد.
فردی از مستمعان برخاست و گفت: ای شیخك! اگر این ها که می گویی راست باشد پس علی می ماند و حوضش.
زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلـــی دارم ز دانشمنـــد مجلس باز پرس
توبــه فرمایان چـــرا خود توبـه کمتــر می کنند
***
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله، سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
*****
داستان دست خدا
کارگردان فیلم آواز گنجشک*ها گفت: در یکی از شب*های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می*کردم و در عوالم فرشته*ها سیر می*کردم(!!) اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکشش را که به دستش هم چسبیده بود، در بیاورد و بعد پول را بگیرد.
اصرار کردم که چرا با دستكش پول را نمی گیری گفت: «بی ادبی می*شود، این دست خداست که به من پول می*دهد».
***
ستان بخشش صادقانه
باغبانی وارد باغش میشه میبینه درخت پرتقالش پرتقالی به بزرگی توپ فوتبال ثمر داده با خود فکر میکنه اگه اونو ببره به پادشاه هدیه کنه اونو خوشحال کرده لذا پرتقال را می چیند و نزد حاکم رفته و می گوید می خواهم هدیه ای به شما بدهم که تا کنون هرگز ندیده اید و آن را تقدیم می کند.
حاکم خوشحال شده دستور می دهد هم وزن آن پرتقال به باغبان طلا بدهند.
زرگری متوجه می شود با خود می گوید اگر من توپی از طلا بسازم و به پادشاه بدهم مسلما حاکم پاداش بهتری بمن می دهد.
او هم نزد وی رفته و می گوید می خواهم تحفه ای تقدیم کنم که پادشاه تا کنون هرگز ندیده اند و توپ طلا را اهدا می کند.
پادشاه متوجه طمع زرگر شده و به او می گوید من نیز پاداشی به شما می دهم که تا کنون هرگز ندیده اید و ان پرتقال بزرگ و مانند توپ را به زرگر می دهد.