kianaz
2015/06/03, 12:06
تنهایی از یک اتفاق ساده متولد شد.
وقتی تازه به دنیا آمده بودکمی اشک ریخت ،اما بعد آرام شد.همه جا برایش سیاه و سپید بود،بدون هیچ پدر یا مادری،هیچ خانواده ای فقط زندگی میکرد.
تنهایی هر روز و هر روز به یک فکر نگاه میکرد ؛ که چرا به دنیا آمده؟؟ سر چه چیز؟؟ سر چه اتفاقی؟؟
...اما آخر همه ی اینها فقط به یک چیز میرسید به یک حرف به یک اسم به یک نوع کلمه...به نام (( تنهایی))
نه روز نه شب ، هیچ کدام را درک نمیکرد.گاهی انگار وعده های غذایش باشد به زور میخندید نمی دانست برای که...نمی دانست برا چه...و فقط برای اینکه لبخند را فراموش نکند که اگر روزی نامش تغییر کرد آن را بلد باشد ... کم کم حتی گذر زمان را فراموش کرد،لبخند را،زندگی را،نامش را،حتی گاهی به سرفه می افتاد چون یادش میرفت نفس بکشد.دیگر حتی کابوس هم نمیدید ، در واقع دیگر نم خوابید .
همه چیز شده بود گوشه ی اتاق نشستن و انتظار و انتظار برای چیزی که حتی یادش نمی آمد چیست...
اما...اما در یک لحظه ی خاص حس کرد همه چیز معنا دارد پیدا میکند ، یک نور ، یک امید ، یک صدا، یک...
یک تن ، یک تن دیگررا حس میکرد.یک تن که که او نیز تنها بود از تن های دیگر زخم خورده بود . قطران زیبای قرمز پشت سرش نقطه چین را امتداد می دادند ...راهی برای( آزادی)
تنهایی راه نقاط قرمز را پیش گرفت و دنبال تن ِ تنها به راه افتاد .
هر چه میرفت از او فاصله میگرفت اما ذهنش به او نزدیک میشد.کم کم زمان را به یاد آورد،لبخند را ، نامش را...دیگر سرفه نمیکرد...خوابش میگرفتو هنگام دنبال کردن قطرات میخوابید...سر پا...موقع راه رفتن
نمی خواست قطرات تمام شوند اما هر چه پیش میرفت قطرات بزرگ تر و فاصله ی آنها کمتر میشد.
کم کم مکان برایش آشنا به نظر آمد ، یک مکان تاریک،یک گوشه ی اتاق...
در گوشه ی اتاق برق مایعی قرمز چشمش را کشید...
جلو تر ، جلوتر و جلوتر ...یک تن ، یک تن دیگر که از دیگر تن ها زخم خورده بود،خسته بود ،تنها بود...جلوتر کنار بینیه تن گوشش را قرار داد ، اما انگار تن دیگر یادش رفته بود نفس بکشد ، انگار در تنعاییش غرق شده بود،بی آنکه بداند تنی عاشق در پیش راه میرود...تنهایی باز تنعا شد...اما اینبار فقط برای چند لحظه بود وبعد.((تن)) های دیگر برای بردن تنهاشان آمدند ...آنها دیگر تنها...
اهم اهم امیدوارم خوشتون اومده باشه...خیلی وقت بود نوشته بودمش و میخواستم بزارمش رو سایت ولی نمیشد
نظرتونو بگین لطفا((3))
وقتی تازه به دنیا آمده بودکمی اشک ریخت ،اما بعد آرام شد.همه جا برایش سیاه و سپید بود،بدون هیچ پدر یا مادری،هیچ خانواده ای فقط زندگی میکرد.
تنهایی هر روز و هر روز به یک فکر نگاه میکرد ؛ که چرا به دنیا آمده؟؟ سر چه چیز؟؟ سر چه اتفاقی؟؟
...اما آخر همه ی اینها فقط به یک چیز میرسید به یک حرف به یک اسم به یک نوع کلمه...به نام (( تنهایی))
نه روز نه شب ، هیچ کدام را درک نمیکرد.گاهی انگار وعده های غذایش باشد به زور میخندید نمی دانست برای که...نمی دانست برا چه...و فقط برای اینکه لبخند را فراموش نکند که اگر روزی نامش تغییر کرد آن را بلد باشد ... کم کم حتی گذر زمان را فراموش کرد،لبخند را،زندگی را،نامش را،حتی گاهی به سرفه می افتاد چون یادش میرفت نفس بکشد.دیگر حتی کابوس هم نمیدید ، در واقع دیگر نم خوابید .
همه چیز شده بود گوشه ی اتاق نشستن و انتظار و انتظار برای چیزی که حتی یادش نمی آمد چیست...
اما...اما در یک لحظه ی خاص حس کرد همه چیز معنا دارد پیدا میکند ، یک نور ، یک امید ، یک صدا، یک...
یک تن ، یک تن دیگررا حس میکرد.یک تن که که او نیز تنها بود از تن های دیگر زخم خورده بود . قطران زیبای قرمز پشت سرش نقطه چین را امتداد می دادند ...راهی برای( آزادی)
تنهایی راه نقاط قرمز را پیش گرفت و دنبال تن ِ تنها به راه افتاد .
هر چه میرفت از او فاصله میگرفت اما ذهنش به او نزدیک میشد.کم کم زمان را به یاد آورد،لبخند را ، نامش را...دیگر سرفه نمیکرد...خوابش میگرفتو هنگام دنبال کردن قطرات میخوابید...سر پا...موقع راه رفتن
نمی خواست قطرات تمام شوند اما هر چه پیش میرفت قطرات بزرگ تر و فاصله ی آنها کمتر میشد.
کم کم مکان برایش آشنا به نظر آمد ، یک مکان تاریک،یک گوشه ی اتاق...
در گوشه ی اتاق برق مایعی قرمز چشمش را کشید...
جلو تر ، جلوتر و جلوتر ...یک تن ، یک تن دیگر که از دیگر تن ها زخم خورده بود،خسته بود ،تنها بود...جلوتر کنار بینیه تن گوشش را قرار داد ، اما انگار تن دیگر یادش رفته بود نفس بکشد ، انگار در تنعاییش غرق شده بود،بی آنکه بداند تنی عاشق در پیش راه میرود...تنهایی باز تنعا شد...اما اینبار فقط برای چند لحظه بود وبعد.((تن)) های دیگر برای بردن تنهاشان آمدند ...آنها دیگر تنها...
اهم اهم امیدوارم خوشتون اومده باشه...خیلی وقت بود نوشته بودمش و میخواستم بزارمش رو سایت ولی نمیشد
نظرتونو بگین لطفا((3))