PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اسباب بازی فروشی



ThundeR
2015/05/10, 17:58
آقا همین اول می گم نویسندش من نیستم نویسنده داده براش بزنم تاپیکش رو

نویسنده: نیلوفر





زنگ تفریح تمام شد . سر کلاس ریاضی با دقت به حرفهای معلم گوش می داد . باید
تا زنگ تفریح صبر می کرد .
***
ـ اهورا؟
با تعجب برگشت و نگاه کرد . اولین باری بود که کسی صدایش می کرد .
ـ می خواستم بگم کلاهت خیلی خوشگله .
ـ ممنون!
با خودش فکر کرد : راستی اسم این پسره چی بود؟ و شانه هایش را بالا انداخت .
زنگ خورد . کلاس علوم . باز هم باید با دقت گوش بدهد . زنگ خانه نزدیک است .
آن وقت می تواند باز هم به آن اسباب بازی فروشی برود و آن مرد را در حال نوشتن
تماشا کند.
***
در اتاق را زدند و مادر اهورا آمد و کنار تختش نشست . گفت : باز هم داستان؟ تو
یه نویسنده معروف می شی.
و با افتخار سر پسرش را نوازش کرد . دستش را دراز کرد تا داستان را بردارد.
ـ نه!
ـ چرا نه؟
ـ مامان خواهش می کنم! اگه بخونیش دیگه نمی تونم ادامش رو بنویسم!
ـ من که هیچ وقت تو رو درک نمی کنم .
ـ مثل یه طلسمه!
و بعد کلاه حلقه دارش را روی سرش گذاشت و ادای فرشته ای را در آورد که به جای
چوب مدادش را تکان می داد.
مادر، اهورا را در آغوش گرفت و بوسید و بعد پرسید : هنوز دوستی پیدا نکردی؟
اهورا شانه هایش را بالا انداخت .
ـ الان سه ماهه که گذشته و تو هنوز دوستی پیدا نکردی!
ـ چه اشکالی داره؟
ـ همش اشکاله.
ـ خب پارسالم دوستی نداشتم.
ـ باید یه فکری به حال خودت بکنی. چرا یه دوست برای خودت پیدا نمی کنی؟ حتی
اگه یه وجه مشترکم داشته باشه باهات کافیه.
ـ آخه کسی دلش نمی خواد با من دوست باشه!
ـ کی گفته نمی خواد؟
ـ آخه همه فکر می کنن من عجیب غریبم.
ـ چرا امتحان نمی کنی؟
ـ چه جوری؟
ـ می تونی با سلام دادن شروع کنی.
***
صدایی می آمد . چیزی به در کوبیده شد انگار. مرد سرش را از نوشته اش بلند کرد
و به طرف صدا برگرداند . صدا از سمت شیشه بود . همان پسری بود که هر روز می
آمد و مرد را تماشا می کرد. اوایل برایش عجیب بود اما حالا عادی شده بود .
همان پسری که هر روز یک کلاه سرش می گذارد . با خود گفت : سوژه ی خوبیه برای
داستان.
و مثل همیشه داستان قبلی اش را کنار گذاشت و خواست داستان جدید را شروع کند که
باز هم پسر بچه به شیشه می کوبد. مرد نگاه می کند . پسر هم نگاه می کند . بعد
از چند ثانیه پسر ورقه ای را روی شیشه می گذارد و با ماژیک چیزی روی آن می
نویسد و بعد ورقه را برمی گرداند . نوشته است: سلام
مرد دستش را به علامت سلام تکان می دهد . پسر روی ورقه دیگری می نویسد: من هم
یک نویسنده ام.
مرد یکی از ورقه های دم دستش را برمی دارد و می نویسد: خوشبختم.
پسر می نویسد: من اهورا هستم. اسم شما چیست؟
مرد می نویسد : من امیر هستم.
پسر می نویسد :می شود ما با هم دوست شویم؟
مرد می نویسد : بله دوست عزیز. راستی کلاه قشنگی داری!
پسر می نویسد : چینی است.
مرد می نویسد : بیا تو.
پسر می نویسد : باید بروم. خداحافظ.
و راهی خانه می شود . مرد با نگاهش پسر را بدرقه می کند و لبخند می زند.


***
ـ خب پسرم امروز دوست پیدا کردی؟
ـ سعیم رو کردم.
ـ خوبه.چی شد؟
ـ طوری رفتار نکرد انگار که من عجیب غریبم.
ـ می شه داستانتو بخونم؟
ـ حالا چه اصراری داری؟
ـ فقط علاقه مندم.
ـ هنوز تموم نشده.
***
اسباب بازی ها در مغازه های اسباب بازی فروشی حرکت می کردند. تا دو روز پیش
انگار مغازه مرده بود. اما حالا زنده شده بود. انگار از وقتی اون پسر عجیب که
کلکسیون کلاه داشت وارد مغازه شده بود ،مغازه رنگ و بوی خاص گرفته بود. انگار
اون پسر جادویی بود.
***
آن روز بعد از مدرسه ، بچه های زیادی به مغازه مرد رفتند. اهورا هم با آن ها
بود فقط این بار از پشت شیشه نگاه نمی کرد بلکه داخل مغازه بود . اسباب بازی
ها می خندیندند . در مغازه شور و شوق خاصی بود. اهورا به امیر آقا گفت: تو
اولین دوست من هستی.
ـ خوشحالم.
ـ چی می نویسی؟
ـ من در اصل فیلمنامه می نویسم و خیلی از فیلمهام رو هم اجرا کردن ولی الان
دارم سعی می کنم رمان بنویسم.
ـ منم داستان کوتاه می نویسم.
ـ آفرین به تو!


***
مغازه رونق خاصی گرفته بود. پیرمرد اسباب بازی فروش دیگر خودش از عهده همه کار
ها بر نمی آمد. دخترش به کمک او آمده بود. پسر عجیب هم گاهی اوقات به او در
کار ها کمک می کرد و گاهی اوقات برای بچه های کوچکتر از خودش داستان هایش را
می خواند. آنجا بیشتر شهر بازی بود تا مغازه. بچه ها می آمدند ، بازی می کردند
و می رفتند.
تنها کسی که اجازه داشت داستان های امیر آقا را بخواند، اهورا بود. داستان های
اهورا بچه گانه بود ولی داستان های امیر آقا ... انگار واقعی بود. هر چه توسط
مدادش نوشته می شد، تبدیل به واقعیت می شد اهورا می خواست به امیر آقا بگوید
ولی پشیمان شد که نکند جادوی مغازه هم از بین برود.


***
پیرمرد زمان مرگ خود را حس می کند .جادوی مغازه به قدری قوی شده که با پیرمرد
حرف می زند.پیرمرد می داند که یک هفته بیشتر فرصت ندارد. تنها چیزی که به ذهنش
می رسد پسر عجیب است. می خواهد اداره اسباب بازی فروشی را به او واگذار کند و
همچنین ادامه داستان ها را. مخصوصا از آن روزی که عروسک ویلیام شکسپیر و
فردوسی زنده شد مطمئن است که پسر می تواند با کمک آنها داستان ها را کامل
ادامه دهد. پیرمرد در انتظار مرگ خود می نشیند. مرگ فرا می رسد و او را با خود
به آسمان می برد. هیچ اثری از پیرمرد باقی نمی ماند.

smhmma
2015/05/10, 18:54
یه ذهن خیلی عجیب این داستان رو نوشته
عجیب و کودکانه
داستان های دیگه نیلوفر رو هم خوندم و واقعا چیزای جالبین:دی

f.s
2015/05/10, 19:21
داستان جالبی بود...
شرمنده ولی به مقدار خیلی زیادی آشنا بود...
فکر می کنم ی چیزی عین اینو قبلا دیدم...
ولی کلا حالت جالبی داره...
نه بزرگسال نه کودکانه....

sir m.h.e
2015/05/10, 19:27
اقا چرا انقدر اشنا بود؟
من یه فیلم دیدم که توش یه اسباب بازی فروشی جادویی بود
یه پسر بچه با مجموعه کلاه یه پیرمرد مدیر اسباب بازی فروش با یه دختر که نوش بود
یه مرد که حسابدار بوده و میشه اولین دوست پسر بچه
خیلی شبیه بودن

.AvA.
2015/05/10, 19:52
خیلی قشنگ بود
خیـــــــــــــــلی
ممنون...
ولی چرا اثری از پیرمرد نموند؟؟؟
دست نویسنده اش حالا هر کی که هس درد نکنه
قلمش همیشه رون باشه!((72))

Prince-of-Persia
2015/05/10, 20:07
اقا چرا انقدر اشنا بود؟
من یه فیلم دیدم که توش یه اسباب بازی فروشی جادویی بود
یه پسر بچه با مجموعه کلاه یه پیرمرد مدیر اسباب بازی فروش با یه دختر که نوش بود
یه مرد که حسابدار بوده و میشه اولین دوست پسر بچه
خیلی شبیه بودن
شاید اقتباسی از فیلم بوده
.....................